خاطراتی از ایران اواسط قرن بیستم
این سخنرانی در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ 8 مارس 1988 انجام گردید. استاد لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت. در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعداً سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال 1945 به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملاً آن را از مدتها قبل در اختیار داشت) و از سال 1953 تا زمان بازنشستگیاش یعنی سال 1979، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجارهداری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین طور زبان فارسی قلم زده است. او چه در قبل و چه بعد از جنگ در ایران دست به سفرهای گسترده و زیادی زده است.
من برای اولین بار در تعطیلات تابستانی سال 1934 و بعدها در تعطیلات تحصیلی سال 1936 -7 و دوباره در تعطیلات تابستانی 1950 – 1949 به ایران رفتم و از نزدیک از کشور در موقعیتهای مختلف دیدن کردم. هدف اصلیام از این دیدارهای اولیه ارتقاء وضعیت زبان فارسی خود و هم چنین شناخت عمیقتر از تاریخ و تمدن ایران بود. اما اگر ندانی که در این وادی دقیقاً به دنبال چه میگردی، وقت خود را تلف کردهای. موضوعات خاص مورد علاقه من صنف پیشهوران، اجارهداری زمین و سازمانهای روستایی را در بر میگرفت. من این موضوعات را انتخاب کرده بودم چرا که بی هیچگونه محدودیتی میشد با آنها تماس برقرار کرد. من بیشتر اوقاتم را با پیشهوران، روستائیان و ملاکین و همین طور محققین و ادبا و گاهی به ناچار با دولتمردان میگذراندم.
در اولین دیدارم تقریباً تمام مدت را در اصفهان بسر بردم. در بار دوم من چند ماه اول را در اصفهان بودم و سالهای بعد نیز که به ایران میآمدم سری به آنجا میزدم. در اینجا باید به مسئله مهمی اشاره کنم و آن ا ین که برای شناخت بهتر یک منطقه باید خوب در آنجا به بررسی پرداخت قبل از این که فوراً عازم جای دیگر شد و مکان قبلی را ترک کرد. سفرهای فشرده منجر به شناخت واقعی از زندگی محلی نمیگردند – گرچه این احتمال هست که مکان شروع تحقیق بر مکانی که از قبل تعیین گردیده یا مد نظر ما بوده اثرگذار بوده و منجر به تشکیل این گمان شود که در پیش گرفتن همین روال بهترین روش است. برای بررسی مسائلی چون اجارهداری و زندگی واقعی مردم، یک نکته مهم وجود دارد و آن این که در تمام فصول سال باید آن منطقه را از نزدیک مشاهده کرد ولی خوب معلوم است که این ایدهای دستنیافتنی و غیرعملی است. تهران بخاطر موقعیت فوقالعاده متمرکز اداری و اقتصادیاش، مرکز و کانون توجه امور کشور شده بود و از سایر نقاط ایران که مایل به ایفای نقش در اموری چون امور عمومی، مشاغل و حرف، تجارت یا صنعت بودند، گوی رقابت را ربود اما شبیه دیگر شهرستانها هنوز الگوی تمام عیار کشور نشده بود. مسلماً مردمان جالبی وجود داشتند تا یکدیگر را در پایتخت ملاقات کنند.
وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، هنوز تعصبات ولایتی (شهرستانی) به نحو بارزی مشهود بود و میرفت که با اقدامات جدی رضاشاه در هم شکسته شوند. اما هنوز هم اگر شما در خیابان یا در روستا از کسی سئوال میکردید که او اهل کجاست، او جواب نمیداد که ایرانی است، بلکه نام شهری که در آنجا به دنیا آمده بود را می گفت، مثلاً تبریزی است یا اصفهانی؛ یا اسم طایفه اش را می گفت مثلاً لر، یا قشقایی؛ یا نام روستایی که از آن آمده بود را می گفت، مثلاً میمه یا ابیانه؛ در حالی که ارامنه جلفا (اصفهان) ایرانیان را مسلمان میخواندند. با این وجود نسل جوانتر وطنپرستی را در مدارس یاد میگرفتند و همراه با معلمین خود در تلاش بودند تا از این به بعد دیگر خود را از بند استان و ایل و شهر یا روستا خارج نموده و در اندیشه گستره بزرگتری باشند. تلاشهای سخت و مجدانه ای انجام گرفت تا حس وطنپرستی و ملیگرایی را در ارتش و سربازان تلقین کنند، اما خیلی موفق نشدند. استانهای مختلف، گروههای قومی مختلف، ایلات و حتی روستاهای مختلف، هنوز خصوصیات منحصر به فرد خودشان را داشتند که بر روابط آنها با یکدیگر و جوامع خارج از خود، تأثیر میگذاشت. آنها در نقاط مختلف زندگی کرده و با تجاربی که بدست آورده بودند، نوع خاصی از زندگی را هدایت و اداره کرده بودند. ریشههای دو نوع تفکیک قومی بین ترک و تاجیک (غیر ترک یا فارسها) و بین عرب و عجم (غیر عرب یا فارسها) را میتوان در تاریخ و در پی اعصار مشاهده کرد. در وجود خصوصیات مختلف اجتماعی در بین ولایات و گروه های ایلی و قومی، تردیدی وجود نداشت. در همان زمان یک گرایش دیگر و بر خلاف اوضاع موجود وجود داشت که بر اتحاد براساس آموزههای اسلام و بیشتر مذهب شیعه سفارش میکرد و هم چنین بر نوعی از شعور ایرانی، ایرانیت که نه با تلاشهای رضاشاه در جهت ایجاد دولت ملی، بلکه بخاطر وجود میراث مشترک دینی و فرهنگی شکل گرفته بود. بنابراین بخوبی میتوان در تاریخ ایران این مسئله را ملاحظه کرد که نه تنها تنوع بلکه اتحاد را نیز میشد دید.
در جامعه هم چنین شکافهای اجتماعی و اقتصادی وجود داشت: تقسیمبندی قدیمی بین دولت و مردم (حاکم و محکوم)، جمعیت شهری و دهاتی که شاید این یکی در آن موقع آنقدرها هم که بعدها چشمگیر شد، بزرگ نبود، شهریها با دیده حقارت به دهاتیها نگاه میکردند و تمام طبقات به زارعین به دیده حقارت مینگریستند. هم چنین، تفاوتهایی بین طبقات مختلف جامعه، یعنی علما، دیوانسالاران، تجار، ملاکین و خانهای ایلات وجود داشت، گرچه در جاهایی منافع آنها با یکدیگر گره میخورد و در بین خودشان ازدواجهایی صورت میگرفت؛ و در آخر شکاف دیگر بین اقلیت تحصیلکرده غربی و اکثریت بیسواد وجود داشت. در بین این همه دودستگی و اختلاف، تلاشهایی برای نزدیک کردن این همه شکاف در نهایت به تحریف و انحراف کشانیده شد.
در سال 1934 رضاشاه هنوز بطور کامل قدرت را در دست نگرفته بود. تا زمان بازدید دومم، او به اوج قدرت رسیده بود. امنیت در سراسر کشور با سرکوب شدید برقرار شده بود. قدرت ایلات درهم شکسته شده بود وروسای آنها (خانها) کشته و یا تبعید گردیده بودند. کوچ عشایر به جز در سطح بسیار جزئی ممنوع شده بود و آنها خلع سلاح و یکجانشین شده بودند. هم چنین هرگونه اسلحه در روستاها جمعآوری گردید. این مسئله باعث دردسرهایی برای ساکنین آن مناطق چون ورود حیوانات وحشی، گرگ، خوک، پلنگ و خرس گردید و به محصولات و دامهای آنان خساراتی وارد کرد. حیوانات در شرایط سخت زمستان به روستاها نیز وارد میشدند. کار سگهای گله بیشتر شده و علاوه بر مراقبت از دامها باید از روستائیان نیز دفاع میکردند. با مسافرت در زمستان میشد دسته دسته گرگها را دید که در تردد بودند و در نقاط کوهستانی و جنگلی نیز صدای خوکهای وحشی را میشد شنید (گرچه من هرگز چنین چیزی ندیدم). در مناطق دورافتادهتر و در نواحی عشایر نشین، گرگها و خوکهای وحشی هنوز در دهههای 50 و 60 میلادی وجود داشتند.
ارتش دو برابر بزرگتر شده بود و افسران نسبت به دیگر اقشار جامعه از امتیازات زیادی بهرهمند بودند و خوب بالنتیجه نفرت زیادی نیز علیه آنها وجود داشت. خدمت سربازی اجباری شد و در اغلب موارد با خشونت به اجرا در میآمد و در گرفتن جریمههای آن هم کلی فساد به وجود آمد.
علما را حسابی مرعوب کرده و خلع لباس کرده بودند. در سال 1928 حادثهای در قم بوجود آمد. ملکه ناخواسته در مراسمی در حرم حجابش به کناری رفت و صورتش هویدا شد و باعث جار و جنجال و محکومیت این عمل توسط روحانی حرم (متولی) شد. روز بعد، شاه همراه با 2کامیون زرهی (مسلح) و گروهی از سربازان وارد قم شد. او بدون این که پوتینهای خود را در آورد وارد حرم شد و ملا را به زیر مشت و لگد گرفت و همان موقع دستور داد که مجرمینی که در حرم به بست نشسته بودند را از آنجا خارج کنند. در این بین اصلاحات حقوقی، موقعیت علما را به شدت در خطر قرار داده بود. در سال 1927 وزارت عدلیه در کنترل کامل حقوقدانان تحصیلکرده غرب قرار گرفت. قانون مدنی تدوین شد ولی در سال 1935 بطور کامل تصویب شد و هم چنین قانون جزایی (کیفری) موقتی نیزکه در سال 1926 به نگارش درآمده بود بالاخره در سال 1940 به تصویب نهایی رسید. از سال 1932 اسناد مربوط به معاملات املاک باید توسط دفاتر(محاکم) دولتی انجام شده و از سال 1935 ازدواج و طلاق باید در محاضر (دفترخانه) دولتی به ثبت میرسیدند و از دسامبر 1935 قضات باید یا از دانشگاه تهران یا یک دانشگاه خارجی مدارک تحصیلی خود را ارائه میکردند. تا این زمان تعداد زیادی از روحانیون که از تنها راه امرار معاش خود محروم شده بودند، لباسهای روحانیت خود را درآورده و محضردار شدند. در دسامبر سال 1928 به موجب فرمانی قرار شد که مردان کلاه لبه دار پهلوی بر سر بگذارند، که به این خاطر دیگر نمی توانستند سجده کنند (مگر آن که روی آن را به پشت بر میگرداندند). از سال 1935به بعد آنها مجبور شدند که کلاه اروپایی، یعنی کلاه شاپو بر سر بگذارند. در سال بعد، زنان بیحجاب شدند و پوشیدن لباسهای اروپایی هم برای مردان و هم برای زنان اجباری شد. نگرش نسبت به بیحجابی (کشف حجاب) در میان مردان و زنان متفاوت بود. دیدار دوم من از ایران کمی پس از کشف حجاب بود. یک روز که در کرمانشاه صبح اول وقت در حال قدم زدن بودمٰ زنی را دیدم که با دیدن من ناگهان بلند فریاد کشید: «ای بیچاره سرت را برهنه کردند!». واقعیت این بود که هر زنی که با حجاب از منزل بیرون میرفت ممکن بود که توسط پلیس حجاب از سرش برداشته شود. من خودم چند بار شاهد چنین صحنههایی بودم. بسیاری از پیرزنان برای این مسئله هرگز از منزل خارج نشدند. یک پیرمرد مؤمن اهل بسطام یک بار به من گفت: «زن مؤمنه بیرون نمیرود».
اصلاحات آموزشی نیز آغاز شدند. حرکت به سوی استقلال با شور و شوق زیادی ادامه یافت و کارخانجاتی ساخته شدند. تجارت خارجی در حد گستردهای تحت کنترل دولت قرار گرفت و انواع انحصارات در تمام زمینهها برقرار گردید. راهآهن سراسری در حال ساخت بود، در سال 1927 شروع و در سال 1937 به اتمام رسید. در تلاشی دوباره حدود استانها مجدداً ترسیم شدند تا از تنگنظریهای موجود کم کرده و از این به بعد استانها با عدد شناخته شوند تا با نام، همین طور امور مالی بر اساس اصول غربی سازماندهی مجدد شدند.. در سال 1932 رضاشاه امتیاز نفت را که در اختیار شرکت نفت انگلیس-ایران بود ملغی اعلام کرد و یک قرارداد جدید در سال 1933 به امضاء رسید.
مناسبات اجتماعی بین ایرانیان و خارجیان به شکل روزافزونی محدود شد و تماس بین مقامات خارجی و ایرانی عملاً ممنوع شد و فقط از طریق تعدادی کانالهای شناخته شده امکان پذیر بود. دیگر برای خارجیان عادی شده بود که رژیم آن را زیر نظر داشته باشد: گدایی که در درب خروجی مینشست، اغلب اوقات خبر چین پلیس بود. و کارش این بود که کسانی را که به منزل خارجیان رفت و آمد میکردند زیر نظر داشته باشد. گاهی من نیز مورد تعقیب قرار میگرفتم. من خودم در سال 1936 در اصفهان چنین مسئلهای را تجربه کردم. من قصد داشتم که برای تفریح به یکی از کوههای محلی صعود کنم و وقتی که با پای پیاده از بیابان عبور کردم تا به کوه برسم، مأمور تعقیبکننده من که کلی به زحمت افتاده بود فریاد زد که «کجا داری میروی؟» من هم گفتم: «به بالای کوه، اما اگر نمیخواهی بیایی همین جا بمان. من از همین راه بر میگردم». او همانجا ماند و من از نهایت فرصت استفاده کردم.
فارسی دانستن یک خارجی قابل تقدیر بود – اما میتوانست اتهام جاسوس بودن را بسیار تقویت کند. در این اوضاع و احوال برای یک انگلیسی بسیار سخت بود که با یک خانواده ایرانی زندگی کند. به شکل خیلی عادی، معدود خانوادههایی بودند که خود را برای اتهام پناه دادن به یک جاسوس آماده کرده بودند. در دهه های 50 و 60 وضع بدتر شد و هر کس که با یک خارجی معاشرت داشت خود را برای بازجویی پس از آن آماده میکرد. البته مهماننوازی اتفاقی امری جداگانه بود و در همه جا و هر زمانی اجرا میشد و با دل و جان و با روی باز از مهمان پذیرایی میکردند. این قضیه به شکل ویژه در روستاها به اجرا در میآمد و با گرمی خاصی از مهمان پذیرایی میکردند.
هزینه مدرنسازی در حوزه آزادی انسانها بالا بود. مخالفت یا حتی نصیحت بسیار آرام، خیانت تلقی میشد و خیلیها جان خود را سر این قضیه فدا کردند و بقیه نیز اگر حبس خانگی نکشیدند، مجبور به کنارهگیری شدند. در میان کسانی که یکی از اعضای خانوادهشان سر به نیست شده بود، یک حس نهفته بسیار کینهجویانهای شکل گرفته بود. بعضی جنبه مثبت قضیه را در نظر گرفته و زمام امور را به عهده گرفتند شاید به این امید که بتوانند از این طریق جلوی روند اوضاع مشوش را گرفته و جبران مافات کرده باشند و بسیاری نیز با گذر زمان دلسرد شده و رویه پیشینیان را در پیش گرفتند. اما شمار زیادی از مردم به ویژه جوانان از فرصتهای جدید به وجود آمده نهایت استفاده را برده و خود را برای خدمت به رژیم آماده نمودند. هم چنین کسانی بودند که رشد خود در جامعه و وسایل رسیدن به این پیشرفت را مرهون رژیم بودند که رژیم ترجیح میداد از کسانی در این زمینه استفاده کند که هیچگونه پایگاه سنتی در جامعه نداشته باشند تا خیلی آسانتر از آنها استفاده کند و اگر لازم بود، بی دردسر بیرونشان بیاندازد. با این وجود، صحبت درباره آزادی نیاز به مقدمات خاصی داشت که باید زمینههای آن آماده میشد. هرج ومرج در ایران به یک مسئله عادی تبدیل گشته بود و به عنوان یکی از بزرگترین موانع محسوب میگشت. آزادی برای طبقات تحصیلکرده به معنی آزادی برای مشارکت در حکومت بود. که وجود نداشت. همین آزادی برای عشایر به معنی اجازه برای کوچ سالیانه و گاه حمله به همسایگانشان بود. این آزادی از آنها سلب شد. برای روستائیان، آزادی سیاسی هیچ معنی نداشت.آنچه که در قالب آزادی برای روستائیان اهمیت زیادی داشت این بود که از دست تجاوزات ایلاتیها رهایی یابند و واقعاً از این آزادی برخوردار بودند. اما آنها هم چنین میخواستند که از ظلم و جور مقامات حکومتی که در نواحی روستایی زندگی میکردند نیز رهایی یابند. اما از این آزادی برخوردار نبودند.
قدرت به شکل مستبدانهای برقرار بود. امنیت در مورد جلوگیری از تجاوز و حملات عشایر برقرار گشت، اما نوع دیگری از بیامنیتی وجود داشت که از بین که نرفت، رشد هم کرده بود. و آن، عدم امنیت زندگی سیاسی و ترس از دستگیریهای خودسرانه و به همراه آن نبود مرکز حمایتی بیطرفانهای بود که در صورت ایجاد چنین مشکلاتی بتوان به آنجا مراجعه کرد و انتظار حمایت داشت. بدعتگذاری از هر نوع که بود، سرکوب شد و نتیجه آن تجزیه و انزوای اجتماعی بود و اینها به نوبه خود یک ذهنیت سوء و جو بیاعتمادی را به وجود آورده بود. من نمیخواهم بگویم که این پدیدهای جدید بود و تا آنجا که دانش تاریخیام در مورد ایران به من میگوید کاملاً صحیح است و این رویدادها همگی از دو منبع ریشه میگرفتند که یکی ماهیت استبدادی قدرت سیاسی و دوم ماهیت مرجعیت درحکومت اسلامی بود که قادر به تحمل بدعت یا اختلاف نظرات سیاسی نبود. تلاش رضاشاه برای تبدیل ایران به یک کشور ملی در یک فرصت کم با سرکوب بیرحمانه عقاید مخالف سیاسی همراه گردید. زور جای اجماع را گرفت. تمرکزگرایی با شدت هر چه تمامتر به اجرا درآمد و اثر زیانآوری بر ولایات (استانها) بر جای گذاشت. مقامات، افسران ژاندارمری و ارتش و پلیس، به استثنای درجات پایینتر، همگی در تهران انتخاب میشدند و این خود باعث بیزاری بیشتری میشد. بعضی بر این عقیده بودند که غربیسازی و مدرنسازی به هیچ وجه نمیتواند باعث هیچگونه تغییر و تحولاتی در کشور گردد. البته شاید این طوری باشد، اما این روند برای بسیاری دردآور بود و من فکر میکنم که باید اذعان کرد که واکنش به آن در سالهای اخیر نیز هم چنین دردآور بوده است.
در سال 1934 بسیاری از شهرها هنوز دارای دروازه بودند،گرچه تعدادی از آنها از تخریب شده بودند. در تهران هنوزحداقل 2 دروازه باقی مانده بود. خیابانهای بزرگ و اصلی برای شهرهای بزرگ کشیده شدند و هر گونه مانعی که در سر راه وجود داشت کنار گذاشته میشد. برای مثال، چهار باغ اصفهان واقعاً طولش دو برابر شد. شرایط خیابانها حتی در شهرهای بزرگ در حد بسیار عالی قرار داشت. تعدادی سنگفرش یا آسفالته شدند. در زمستان به شدت گلی میشدند. جویهای خیابانها سرپوشیده نبود و از همه بدتر چاله چولههایی در پیادهروها وجود داشت که در تاریکی دیده نمیشدند. امنیت در خیابانها در شب علیرغم نور کم و یا حتی نبود نور به شکل شگفتانگیزی خوب بود. وقتی که من در سال 1936 در تهران بودم، اغلب در اواخر شب برای یادگیری زبان عربی به منزل ملایی در جنوب تهران میرفتم و اکثر مواقع زودتر از 11 یا 12 شب بر نمیگرشتم ولی هیچ مشکلی در برگشت به شمال تهران نداشتم و در سالهای بعد موضوعی کاملاً عادی شده بود. در ماه رمضان موقع غروب و قبل از طلوع، توپها شلیک میشدند و گرچه الان خیلی کم شده، نقارهخوانه به شکل روزانه غروبها در بالکن دروازهها در جنوب میدان مشق و در ماه رمضان قبل از طلوع آفتاب به اجرا در میآمد. در خارج از تهران و چند شهر دیگر یخچالهایی برای تهیه یخ در تابستان وجود داشت.
راههای ارتباطی به شکل کامل شکل نگرفته بودند. جادههای اصلی، شهرهای بزرگ را به هم متصل کرده بود. هیچ کدام از آنها آسفالته نبود. در تابستان گرد و غبارجادهها را در بر میگرفت وعبور از آنها و یا گرفتن وسیله دیگر کاری بس خطرناک بود و در زمستانها بسیاری از گردنهها بخاطر برف مسدود میشدند. یک بار در زمستان7-1936 گذرگاههای بین قزوین و همدان به مدت 2 هفته مسدود شدند- اما این موردی استثنایی بود. راهزنان، معمولاً راههای اصلی را خیلی سریع باز میکردند. در اوایل بهار، سیلابهای عبوری از جادهها یک مانع دائمی شده بود. جادههای فرعی اغلب خیلی ناهموار بوده و خیلی از مناطق اصلاً راهی نداشتند و فقط کورهراهی وجود داشت. دسترسی به بسیاری از روستاهای واقع در جادههای اصلی فقط از طریق پای پیاده یا راه مالرو امکان داشت. در تعدادی از گذرگاههای شیراز به بوشهر، شیب آن قدر تند بود که وسایل موتوری قادر به کنترل و دورزدن نبودند. در مناطقی چون کردستان حتی تا اواخر سال 1969 جادهها در زمستان برای هفتهها غیرقابلعبور بودند. جادهها، یا بهتر بگویم کورهراههای حاشیه کویر مرکزی با شنهای روان پر میشدند و برای عبور از آنجا حتماً وجود یک راهنما (بلد راه) یا محلیهای آن منطقه احساس میشد وگرنه یا باید در شنها دفن یا گم میشدی. در سالهای جنگ و حتی پس از آن یک عزم جدی جادهسازی و بهبود راهها شکل گرفت که شامل راههای روستایی نیز گردید و تعدادی از آنها توسط خود اهالی محل ساخته شدند.
در دهه 1930، جابجایی داخلی کالاها در حجم گستردهای توسط شتر، قاطر و الاغ صورت میگرفت. شترها را به طور کامل کنار گذاشتند و اصلاً با برنامههای مدرنسازی رضاشاه مناسبتی نداشتند. عکسبرداری از آنها ممنوع شد. با جادههای بهتر، نه تنها جابجایی کالا، بلکه آگاهی از جهان خارج نیز افزایش یافت و هم چنین دسترسی به بازارهای جدید انگیزهای برای کشاورزان نواحی دورافتاده شد تا بر میزان کشت خود بیافزایند. بهبود وضعیت راهها در افزایش رفاه و خوشبختی که در سالهای پس از جنگ در گوشه و کنار کشور به وجود آمده بود، سهم بسزایی داشت،گرچه اصطلاح رفاه و خوشبختی معنایی نسبی داشت. هم چنین در مسئله بهداشت نیز نتیجه خوبی در بر داشت: مردم بهتر میخوردند و بهتر میپوشیدند. اولین باری که من در سال 1934 از راه قصر شیرین به تهران آمدم، هر کجا که اتوبوس توقفی داشت، دور ماشین پر از گدا میشد، این قضیه تا سال 1936 نیز وجود داشت، اما اکنون خیلی کمتر شده است. گداها از آن تاریخ به روشهای خشونتآمیز و در حد گستردهای از اماکن عمومی جمعآوری گردیدهاند.
یکی از بزرگترین تغییرات در دهه 50 و خیلی بیشتر در دهه 60 رشد کلی (افزایش) در استاندارد زندگی بود. فقر هنوز وجود داشت، اما سراسری و چندان چشمگیر نبود. من نمیخواهم بگویم که این رشد در همه جا احساس میشد: جلوههای بسیار بزرگی از فقر وجود داشت و رشد به شکل مستمر نبود. به دلائل مختلف فراز و نشیبهای زیادی وجود داشت. معدود زارعینی بودند که هیچ ذخیرهای نداشتند و در مناطق متعددی مخصوصاً در شرق ایران آنها در وضعیت اسفباری بسر میبردند. برای مثال در قسمتهایی از سیستان، در سال 1949 صحنههایی از فقر وحشتناک وجود داشت. در دهه 1930، کشاورزان و کارگران به ندرت گوشت و برنج میخوردند. غذای اصلی آنها به جز در استانهای خزرنشین که برنج استفاده میکردند، نان بود. در دهه 60 در کل تنوع غذایی خیلی بیشتر شده بود. من فکر میکنم که رشد استاندارد زندگی نه به خاطر سیاستهای حکومت، بلکه بیشتر به خاطر این حقیقت بود که به دلائل متعددی پول بیشتر در دسترس بود.
در پایتخت و مراکز استانها، زمانی که من برای اولین بار به ایران آمدم، تقریباً تنها شکل حمل و نقل درشکه بود که اسبی را به درشکه بسته و با آن رفت و آمد میکردند و غالب اوقات نیز اسبها در وضعیت ناگواری بسر میبردند. درشکهها تا سال 1948 عملاً جمع شدند. در دهه 1930 تعداد تاکسیها بسیار کم بود و خودرو خیلی کم دیده میشد. مسافرت درون شهری اساساً توسط اتوبوس یا کامیون انجام میگرفت. در جنوب شرق ایران در اواخر سال 1949 کامیون تقریباً تنها شکل حمل و نقل مکانیزه بود. مسافرت توسط اتوبوس در روزهای اول بسیار سرگرم کننده بود؛ البته به این شرط که شما عجلهای نداشته باشید. از تهران تا تبریز و تقریباً به همان مسافت از تهران تا مشهد، 3 روز طول میکشید و برای فقط چند ساعت استراحت و خواب تنها 2 بار توقف داشتند. رویه معمول بر این بود شبها در تهران اقامت کرده (به سبک دوران کاروانسراها) و ساعتها رانندگی کرده و در جلوی قهوهخانهای برای چند ساعتی توقف میکردند. زمان اعلام شده حرکت، 6 صبح بود ولی میشد با کمی خوش شانسی تا قبل از 9 نیز به ماشین رسید و در این فاصله تاخیرکنندگان هم آمده و صندلیهای خالی نیز در این مدت، پر میشدند. مسافران باید دارای کارت شناسایی (شناسنامه) بوده و اسامی مسافرین باید در فهرست راننده ثبت میشدند و باید آن فهرست را به پاسگاههای پلیس مستقر در نقاط ورودی و خروجی شهرو پاسگاههای ژاندارمری بین شهرها ارائه میکردند. خارجیان باید اجازه اقامت میداشتند و باید آن را به راننده ارائه میکرد تا آن را به مامورین انتظامی نشان بدهند. به استثنای شهرهای بزرگ، هیچ هتلی وجود نداشت و آنها نیز اغلب کثیف و غیر بهداشتی بودند. در شهرهای کوچکتر مسافرخانه وجود داشت. در بیشتر مواقع توقفی در قهوهخانه صورت میگرفت و مکانی بسیار ساده و بیآلایش بود و فرد میتوانست خیلی راحت بر روی تختهایی که در اطراف سالن و یا در تابستانها در بیرون میگذاشتند به استراحت بپردازد.
البته این که راننده خوب به تور شما به خورد بستگی به شانس داشت، اما بیشتر رانندهها به نظر من مردمان بینظیری بودند. آنها و شاگردانشان معمولاً افراد حاضر به خدمتی بودند و مسافرین راههای طولانی را زیر بال و پر خود میگرفتند و از آنها مراقبت میکردند و اگر چای و چیزهای دیگری هم نیاز داشتند در قهوهخانهها به آنها میدادند. این اتفاقات مربوط به دوران قبل از پپسیکولا بود. یادم هست که در سفری زمستانه از تهران به تبریز و برگشت، راننده و شاگردش، ارمنی بودند. راننده، مردی ساکت و موقر و برعکس او، شاگردش بسیار بذلهگو و پرشور بود. ما تا تبریز بیهیچ دردسری رفتیم. پس از یک هفته پی من فرستادند و گفتند که به خاطر پیشامدی باید سریع برگردند و هوا نیز اصلاً مساعد نبود. برف خیلی زود باریدن گرفت و شاگرد و بیشتر مسافران خوش بنیه (هیکلی) هر از گاهی از اتوبوس پیاده شده و برف را به کناری میزدند. در موردی دیگر در مسیر قم به تهران، مسافران در گاراژی جمع شدند روز قبل به ما گفته شد که زمان حرکت، ساعت 10 صبح فردا است. راننده با دیدن عصابنیت مسافران، اقدامی برای حرکت نکرد. اعتراضات بلندتر و بیوقفه به ویژه از طرف عدهای از زنان تهرانی که برای زیارت به قم آمده بودند، ادامه یافت. سرانجام، حوالی ساعت 12، راننده خیلی عصبی و سوار شد و آماده حرکت گردید و برای چند مایل در طول جاده کاشان وارد بیابان شد، از قضا روز بسیار گرمی هم بود و ناگهان توقف کرد و گفت «خوب، فعلاً بس است، ما تا غروب اینجا توقف میکنیم!» جیغهایی از ترس و دلهره به ویژه از طرف زنان به هوا بلند شد. صحنه واقعاً جالبی شده بود که من نهایت لذت را میبردم و در آن لحظه من با راننده همدردی میکردم (حق را به راننده میدادم): مسافران مایه عذاب شده بودند. در نهایت به قم برگشتیم و تا غروب در گاراژ منتظر ماندیم.
یک بار در مسیر تهران به مشهد، یک دکتر ایرانی نسبتاً جوان و خانمی با او در بین ما بود که به فیروزکوه میرفتند. او خود جو منفی میداد و خانم نیز تک و تنها ادامه مسافرت را برای سایرین مشکل ساخت و به همه میگفت که از سفر با اتوبوس تنفر دارد و با آن راحت نیست. ما ساعت یک ونیم صبح در قهوهخانهای توقف کردیم و همان صبح به راهمان ادامه دادیم. بعد از 200 یارد، همسر دکتر متوجه شد که کلاهش را جا گذاشته است و بنابراین ما توقف کردیم و شاگرد رفت که آن را بیاورد. قهوهخانهچی هم آمد تا پول چاییاش را از دکتر بگیرد که ظاهراً پرداخت نکرده بود. آنها جروبحث طولانی کردند و سرانجام دکتر پولش را پرداخت کرد. در فیروزکوه آنها پیاده شدند و از این لحظه مسافران در نکوهش دکتر با صدای بلند لب به سخن گشودند و با لحنی زاهد مآبانه گفتند که کار خدا بود که زن کلاهش را جا بگذارد.
مسافران در اتوبوسها از تنوع خاصی برخوردار بودند. صندلیهای ارزانتر در پشت بودند (و فوق العاده در جادههای ناهموار و دست اندازها عذابآور بودند) و معمولاً جای کشاورزان و کارگران و حیواناتشان بود. بهترین صندلی در قسمت جلو کنار راننده و پولش هم یک یا دو تومان بود. گاهی بعضی از مردم متکبر شهرنشین با اتوبوس مسافرت میکردند و از ظاهرشان معلوم بود که دوست دارند که تنها باشند- اما معمولاً یکی با آنها دوست میشد و کنارشان مینشست و با خوراکی و شیرینی سرگرم میشدند. در سفری شبانه از تهران به همدان، کنار یک افسر ارتش نشستم- افسران ارتش مجاز نبودند که با بیگانگان هم صحبت شوند، اما به خاطر تاریکی شب و در اتوبوسی در آن موقع، صحبت عادی امری معمولی بود و من از این لحظات نهایت لذت را میبردم و در مورد آثار غزالی گفتگو میکردیم. واقعاً بعدها شنیدم که این افسر به خاطر صحبت با من به سختی مورد مواخذه قرار گرفت. مورد دیگر کمی ناراحت کننده بود. در کنار راننده در صندلی جلوی اتوبوس قم به تهران جا گرفته بودم، تا اتوبوس خواست حرکت کند، ناگهان ملایی سر رسید و گفت که میخواهد به تهران برود. خوب، به خاطر شأن و مقامش باید در صندلی جلو مینشست. با این حال، نه راننده و نه من به او راه ندادیم، چرا که ظاهرش خیلی ترسناک به نظر میرسید. بنابراین، او مجبور شد که کنار من سمت در بنشیند. با صدای وحشتناکی شروع به خروپف کرد و در حین حرکت عبای خود را به نوعی جمع کرد که تا حد امکان بامن برخوردی نداشته باشد تا مبادا نجس شود. من پیش خودم فکر کردم که این باید برای یک ملا خیلی سخت و ناگوار باشد که کنار یک زن بیحجاب بیگانه بنشیند. سرانجام او پیروز شد: من دلم به حالش سوخت و به پشت اتوبوس رفتم که راحت نبود، اما بسیار دوستانهتر بود.
در موردی دیگر در سال 1960 از تلگرد به اردکان میرفتم که جادهای نداشت و از طریق کوهستان به راهم ادامه دادم و اتوبوسی را که از اردکان به شیراز میرفت سوار شدم. اتوبوس پر از کشاورزانی بود که حتی 4 تن از آنان روی سقف ماشین نشسته بودند و سفر بسیار خوشی داشتیم. آنها کاملاً راحت و طبیعی نشسته بودند و پیوسته درباره هر ونه موضوعی از یکدیگر سئوالاتی میپرسیدند و سئوالات و جوابهای آن نیز توسط کسانی که در وسط اتوبوس نشسته بودند به کسانی که در جلو و عقب بودند منتقل میگردید.
بنابراین، من فکر میکنم درست باشد بگویم که یکی از بزرگترین تحولاتی بود که من در زمینه ارتباطات مشاهده کردم. این فقط به امر جادهسازی گستردهای که در ایران آن زمان شکل گرفته بود و در پی خود جابهجایی را افزایش داده بود، محدود نمیشد. این مسئله هم چنین به گسترش خطوط تلفن که به بسیاری از روستاهای نزدیک راههای اصلی برده شده بود نیز ربط داشت و شاید یکی از مهمترین دلایل آن، ورود رادیو ترانزیستوری بود. وقتی که من در سال 1956 به ایران بازگشتم، در روستاهای زیادی، حداقل هر خانواده روستایی یک رادیو داشت. این به خودی خود، باعث تغییر شگرفی در آگاه شدن از مسائل جهان و هم چنین زیر نظر داشتن بیشتراعمال حکومت گردیده است.
زبان من قاصر است که بتوانم از خدمات برجسته بیمارستانهای میسیونرهای مذهبی در شهرهای اصفهان، کرمان، یزد و دیگر نقاط در مداوای بیماران مردم فقیر و کشاورزان آن شهرها قبل از این که بیمارستانهای دولتی به شکل مطلوبی تأسیس گردند، حرفی بزنم. تغییر بزرگی در شرایط سالهای پس از جنگ شکل گرفته بود و شمار بیمارستانها، پزشکان و کلینیکها حتی در مناطق محروم افزایش یافته بود، گرچه تا سالها تعدادی از پزشکان رغبتی به رفتن به مناطق محروم نداشتند و این عدم رغبت حتی در بین معلمان و دیگر مقامات دولتی نیز وجود داشت و رفتن به مناطق محروم به فراموشی سپرده شده بود و در عقب ماندگی بسر میبردند. یکی از پیشرفتهای عمده که من شاهدش بودم در زمینه شرایط بهداشت عمومی صورت گرفته بود. برجسته ترین پیشرفت در مورد ریشه کنی واقعی مالاریا انجام گرفته بود (گرچه معتقدم که دوباره برگشته است). این نه فقط مربوط به خود بیماری و مرگ متعاقب مالاریا بود، بلکه باعث به وجود آمدن ناراحتیهای ثانوی ناشی ازآن نیز میگردید. با مسافرت به گوشه و کنار کشور، و نه فقط در استانهای شمالی، میشد نشانههای آشکار عفونت مالاریا را در شمار زیادی از کودکان مشاهده کرد. تغییر بزرگ پس از سالهای جنگ با ورود ددت، به وجود آمد.
پیشرفت بزرگ دیگر در زمینه بهداشت با قانون منع استعمال تریاک به وجودآمد،گرچه این اتفاق تا سالها پس از جنگ عملی نشد. هر از گاهی قوانینی مبنی بر منع استفاده از تریاک و کاشت آن به جز در موارد خاصی به تصویب میرسید، اما در سال 1956 بودکه این تلاشها نتیجه داد، اگرچه میتوان هنوز تخلفاتی از آن را مشاهده کرد. با منع آن، مسئله قاچاق آن پدید آمد. یادم میآید که یک شب از کلیایی، [روستایی از توابع بخش ماهیدشت شهرستان کرمانشاه در استان کرمانشاه] عبور میکردم (که در بهترین اوقات خود، یک محله خلاف کار محسوب میشد، گروهی از قاچاقچیان را دیدم و خودم به دست یکی از آنها را دستگیر شدم. هم چنین این مسئله نیز درست است که زمانی که کاشت تریاک متوقف شد، کشاورزان آن مناطقی که سابق بر این از وضعیت مطلوبی برخوردار بودند، به فقر کشانیده شدند. وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، کشیدن تریاک قدغن نبود. بسیاری از آن در غیاب دارو و پزشک به عنوان مسکن یاد میکنند که هیچ جای تعجب ندارد. تریاک در قهوهخانهها به طور گستردهای کشیده میشد. با توقف در یک قهوهخانه میشد به راحتی بوی آن را استشمام کرد. رانندگان کامیون که در اکثر موارد در ساعات متوالی رانندگی میکردند، از آن به عنوان دارو برای جلوگیری از خواب آلودگی استفاده میکردند، اما استفاده مداوم از آن اعتیادآور بود و در نهایت کارشان فقط کشیدن تریاک میشد. گفته میشدکسالت ناشی از بازنشستگی اجباری تا حد بسیار زیادی علت استفاده تریاک در میان ثروتمندان بوده است. در مناطق رشد و کاشت تریاک مثل اصفهان و کرمان، ناحیهای به نام عباسآباد فعلی در اصفهان وجود دارد که در مزرعههای آن، خشخاش آبی کشت میشود و گفته میشود که زنان کشاورز پس از دروی محصول آن را برای جلوگیری از گریه بچههای خود به فرزندانشان میدهند و بنابراین اعتیاد در این ناحیه از دوران کودکی آغاز میشود.
تغییر بزرگ دیگری که من شاهدش بودم و به استانداردهای بهتر بهداشتی مربوط میشود، رشد بسیار چشمگیر در تعداد جمعیت است که در سالهای اخیر صورت گرفته است. وقتی که برای اولین بار به ایران آمدم، هیچ گونه آمار کامل یا درستی در این زمینه وجود نداشت، اما بیشتر مردم فکر میکردند که جمعیت کمتر از 12 میلیون نفر بود،گرچه من فکر میکنم که برآورد رسمی در حدود 20 یا 22 میلیون نفر بوده است.
خدمات آموزشی مثل خدمات بهداشتی فقط در شهرها و چند روستای بزرگتر و کمی به شهرها نزدیک تر، ارائه میشد. در روستاهای نقاط دورافتاده، ملاها هنوز مکتبها را اداره میکنند و این قضیه هنوز در دهههای 1950 و اوایل دهه 1960 پابرجاست. در دهه 1930، شوق بسیار زیادی برای آموزش شکل گرفته بود که این به خاطر این باور بود که تحصیلات غربی کلید پیشرفت و زیربنای ثروت است. تحصیلات جهانی با قانون 1910 وعده داده شده بود اما هرگز عملی نگردید. با اصلاحات آموزشی رضاشاه، جهش بزرگی به سوی سوادآموزی و میل به یادگیری به وجودآمد. مدارس هیئتهای مذهبی غربی، به طور برجسته کالج مموریال استوارت Stuart Memorial College در اصفهان و کالج البرز در تهران نقش بسیار مهمی در تحصیلات دبیرستانی تا زمان بستن شان در سال 1940، ایفاء نمودند. دانشسرایعالی در تهران که در سال 1918 تاسیس شده بود در چارچوب محدودیتهای عصر خود، آموزشی صحیح را پیریزی کرد و میل به معلمی را برای دانشجویان آن که آموزش معلمی میدیدند، بنا نهاد. از سال 1934 به بعد، دانشسرایعالی در سایر استانها نیز برپا شد. در سال 1935 سنگ بنای دانشگاه تهران گذاشته شد. مدرسه حقوق و پزشکی جذب دانشگاه شدند و دانشکدههای هنر، علوم ومهندسی و بعدها هنرهای زیبا، فنی و کشاورزی به آن اضافه شدند. شمار رو به ازدیاد زنان به مشاغل آموزشی وارد شدند و علاقه داشتند که یادگیری نوین را گسترش دهند،گرچه برای آنان مشکل بود که دور از خانه بسر برند. یادگیری بر مبنای حفظیات ادامه یافت و ارزش خواندن در خارج از برنامه درسی به شکل گستردهای رواج نیافت و آموزش فنی و حرفهای خیلی کم بود. با این وجود، فرصتهای جدیدی شکل گرفته بود و درهایی باز شده بود، اما آهنگ پیشرفت در همه جا به یک شکل نبود و بستگی به مقدار منابع ایجاد شده در دسترس و هم چنین به اشخاص درگیر در مسائل آموزشی داشت. از روستاهای اطراف اصفهان و چند شهرستان دیگر، پسران خانوادههای متمول به شهرها میآمدند و در کنار اقوام خود زندگی میکردند یا اطاقی اجاره کرده و به مدرسه میرفتند. من موارد زیادی را میشناختم. دختران در یک موقعیت کاملاً متفاوتی بسر میبردند،گرچه شمار مدارس دخترانه در شهرها در حال افزایش بود. روستائیان (و هم چنین شماری از مردم شهرنشین) دلیل چندان متقنی برای تحصیل دخترانشان پیدا نکردند، گرچه برخی از آنها در مدارس روستایی شرکت کردند ولی این تحصیل تا بیش از یک یا دو سال ادامه نیافت.
یک حس غرور عمیق در مدارس و کارخانجات جدید وجود داشت. اگر کسی برای اولین بار وارد یک شهر میشد، اولین چیزی که توجهش را به خود جلب میکرد اول، وجود مدارس و دوم کارخانجات بود. در یک مورد در شاهرود من از چند نفر در باره اصناف سئوالاتی پرسیدم. آنها محتاطانه مطالبی گفتند که مثلاً قبلاً چیزهایی وجود نداشت و الان خوشبختانه ساخته شده است و مصرانه از من میخواستند که از مدارس و کارخانجات ساخته شده در شهرشان دیدن کنم.
کودکان تقریباً در همه جا عاشق یادگیری بودند. من خاطره فراموشنشدنی از یک کشاورز و 2 پسرش هنگام مسافرت از قم به جوشقان داشتم که در وسط روز توقفی در نیاسر داشتیم. 2 پسر با چهرههایی برافروخته و مشتاق تقریباً در مورد همه مسائل و انگلیس مرا سئوالپیچ کردند. در دهههای 1950 1960 نیز همان روال ادامه داشت. تا آن زمان، مدارس بسیار بیشتری ساخته شده بود، گرچه هنوز برای مناطق دوردست کاری انجام نشده بودند. من گروهی از کودکان کم سن وسال روستاهای منطقه دورافتاده اطراف گاوخانه در استان اصفهان در تابستان 1959 را به یاد میآورم که آنها توسط ملای محل در کنار یکدیگر جمع شده و به شکل دایره وار در یک فضای باز نشسته بودند و مدرسهای برای آنها وجود نداشت که به آنجا بروند. در اواخر دهه 1950 و اوایل دهه 1960، اصل 4 سعی در گسترش سوادآموزی در اقصی نقاط کشور داشت و در دهه 1960 پس از انقلاب سفید، سپاه دانش نقش گستردهای درامر سوادآموزی روستاهای کشور برعهده داشت. در دهه 1960 در حین سفر در منطقه بویراحمد، پسر13 سالهای را پیدا کردم که یک دوره 5 ساله مدرسه را در بهبهان طی کرده و به روستایش برگشته بود و پسران روستا را دور هم جمع کرده بود و هر آنچه را که خود آموخته بود به آنها یاد میداد، چرا که آنها امکان مدرسه رفتن را نداشتند. در همان سال در اطراف منطقه یاسوج (در نزدیکی تل خسروی سابق) وقتی که شماری چادر (خیمه) رسیدم، دختران همگی پا به فرار گذاشتند، چرا که تا به حال یک خارجی را ندیده بودند. 6 سال بعد وقتی که مجدداً به یاسوج رفتم، با یک مدرسه عشایری پرنشاط دخترانه مواجه شدم و وقتی که از آنها سئوال کردم که اگر بزرگ شدند چه کاره میخواهند بشوند، بسیاری از آنها گفتند که میخواهند که معلم بشوند.
مقامات همه جا بودند. بسیاری در ارتش، ژاندارمری و پلیس فکر میکردند که لباس یونیفورم به آنها این اجازه را میدهد که به همه کس امر و نهی کنند. نیروی ژاندارمری در همه مناطق کشور حضور داشت و از صاحب منصبانش این انتظار میرفت که دست به هر کاری بزنند. سرقفلی، از طریق سیستم حکومتی به حقی قانونی تبدیل گشته بود. یکی از اثرات منفیاش این بود که دسترسی افراد معمولی به سمتهای اداری را غیر ممکن نموده بود. با این وجود، باید به این حقیقت اعتراف کنم که به جز در مواردی استثنایی، مورد لطف و احترام و مهربانی مقامات قرار گرفتم و در تحقیقاتم خیلی به من کمک کردند. در کل و به دلایل مشخص، هر چه مقامات سمت بالاتری داشتند، میزان همکاریشان نیز بیشتر بود. مقامات رده پایینتر گاهی میترسیدند که کمکی کنند، مبادا که با مقامات ارشد خود به مشکل بخورند. گاهی، به کلانتری احضار میشدم و این که چرا با مردم قاطی شدهام و از کارهایم سئوال میکردند ولی من همه اینها را مؤدبانه پاسخ میدادم. در اواخر دهههای 1940 و 1950 و نیز دهه 1960 اوضاع خیلی بد شده بود. بازجویی به امری عادی تبدیل گشته و سوءظن علنی بود. اخاذی، زورگویی و فساد مقامات رشد یافت و شکاف بین حکومت و مردم نیز بیشتر شد و نفرت از حکومت توسط مردم افزایش یافت.
تجارب من در زمینه جمعآوری اطلاعات در زمینه اصناف (هنرهای دستی) شاید بیشتر به خاطر شرایط و اوضاع و احوال دهه 1930 باشد. به یاد میآورم یک بار از یک محقق و سیاستمدار برجسته که در بازنشستگی اجباری بسر میبرد، سئوالی پرسیدم مبنی بر این که از دید او آیا موضوع اصناف (هنرهای دستی)، موضوعی است که میشود روی آن کار کرد یا نه؟ جواب او بله بود، به نظر او به اندازه کافی اجناس عتیقه وجود دارد که قبل از این که از بین بروند ارزش نگهداری را دارند و در ادامه خندهای کرد و گفت: «اگرچه شما هر کاری بکنید آخرسر به عنوان جاسوس شناخته خواهید شد». مدرن سازی که با زور به دست رضاشاه به اجرا درآمد با کنار گذاشتن آنچه که از آن به عنوان سبک سنتی یاد میشود، همراه بود. همان طور که در سطور قبلی گفتم، شتر دیگر وجود نداشتند،گرچه در حقیقت دیدن آنها لطف و صفای دیگری داشت. سئوالات مشابه دیگری در مورد صنایع دستی داشتم که به کرات هم از مقامات دولتی و هم شخصیتهای خصوصی میپرسیدم و با جوابهایی روبرو میشدم که نه، چنین چیزهایی نیست و وجود خارجی ندارد. زرگرباشی (رییس زرگران) در تبریز گفت که هیچ چیز وجود ندارد و هیچ وقت هم وجود نداشته است، گرچه او خود میدانست که چنین چیزی دروغ بیشرمانهای بیش نیست. در واقع، قضیه اصراربه نبود صنایع دستی، رنگی سیاسی داشت. رضاشاه بیرحمانه حکومتهای خودمختار محلی را سرکوب میکرد، چرا که آنها را به عنوان مانعی بر سر راه سیاست تمرکزگرایی و هم چنین مراکز بالقوه مقاومت تلقی میکرد. در حقیقت، تعداد زیادی از حکام بینهایت نسبت به من نظر لطف داشتند و مرا با اشخاصی که گمان میرفت در مورد صنایع دستی مخصوصاً رؤسای ادارات مالیه و شهرداریها که مسئول جمعآوری مالیات از آنها تا سال 1926 بودند، آشنا میکردند.
تماس با رؤسای اصناف و اعضایشان در کل از طریق دیگر مجاری رسمی نیز ادامه یافت. در اصفهان و جاهای دیگر، من جلسات متعددی با افراد سرشناس داشتم. در کار گردآوری اطلاعات، صبوری زیادی لازم بود. سئوالات به شکل مستقیم آن چنان کاربرد نداشت، اما در حین گفتگو، اطلاعات لازمه به دست میآمد یا مطالبی به شکل غیر مستقیم در لابلای صحبتهایشان کشف میشد. پیرمردان بیشتر از جوانان راضی به صحبت کردن بودند. در اصفهان، فردی بود که چند بار با او ملاقاتهایی داشتم و اطلاعات مفیدی از او به دست آوردم. ناگهان او دیگر از دیدن من سرباز زد و فردی که رابط ما بود گفت که پلیس از او بازجویی کرده که چرا با یک بیگانه دیدار میکند و به خاطر این قضیه و بد رفتاریهای پلیس او دیگر حاضر به دیدن من نیست. سرکشیهای پلیس وقت و بیوقت انجام میگرفت و مردم را از حشر و نشر با بیگانگان برحذر میکرد. زمانی که در تهران بودم برای یادگیری دروس عربی خدمت یک ملای معروف میرسیدم که توسط رییس دانشسرایعالی به او معرفی شده بودم. در ابتدا او به منزل من میآمد، اما پس از چند هفته، او دیگر نیامد. او به من گفت که پلیس او را احضار کرده و از او سئوال کرده که چرا به خانه یک فرنگی رفته است. با این وجود، به من گفت که میتوانم به منزل او در اطراف بازار پس از غروب آفتاب بروم که من نیز سر وقت حاضر میشدم.
حال اجازه دهید که کمی نیز درباره زندگی اجتماعی صحبت کنیم. در موارد زیادی، جامعه خیلی رسمی و مطابق قواعد بود. این که چگونه رفتار کنید و حتی چه بپوشید بستگی به وضعیت و موقعیت شما در جامعه داشت. زندگی خانوادگی بسته و بیشتر مردسالارانه بود. کودکان به بزرگان خود با احترام رفتار میکردند و بدون اجازه آنها در کنارشان نمینشستند. برادران کوچکتر، احترام برادران بزرگتر را داشتند. سن و سال ارج و قربی داشت. زنان در کل، شهروندان درجه دو محسوب میشدند. آنها به ندرت در انظار و یا در جلوی نامحرمان و یا حتی محافل خصوصی اقوام نزدیک مرد حضور مییافتند ولی زنان غربی شده از این مسائل مستثنی بودند.
در مسافرتی با قطار به شاهرود در راه مشهد در 1949، تعدادی از زوار در قطار، شامل یک حاجآقا به همراه 8 زن با پوشش بلند سیاه حضور داشتند. همان طور که پسر حاج آقا آنها را به داخل قطار راهنمایی میکرد در میان قیل و قال زنان که در چنین مواقعی از سوی آنان عادی است زیر لب غرغرکنان گفت: «خدا را شکر که هیچ زنی در بهشت وجود ندارد». با این وجود، این تصویر درستی نیست: زنان بسیار توانایی در تمام طبقات وجود داشتند که از نفوذ خود به نحو مطلوب استفاده کرده و بانی بسیاری از کارهای عامالمنفعه بودند.
زندگی اجتماعی محدود بود چون که آزادی محدود بود. در پایتخت و در چند شهرستان، محافل ادبی به برپایی جلسات خود که در آن جا شعرهای خود را قرائت میکردند، ادامه داشتند. برپایی جلسات دیگر یا عملاً ممنوع و یا تا حد امکان کنترل شده بودند. دورههایی (مهمانیهای منظم دوستانه) وجود داشتند که مباحث جدی در آنها به ندرت مطرح می شدند. شطرنج، تخته نرد و ورق بازی که خیلی زیاد بازی میشد و احتمال قمار در آن میرفت، گرچه من خودم به چنین باوری نرسیدم. در سالهای پس از جنگ، قماربازی در میان هم مردان و هم زنان رواج زیادی داشت. در تهران و در چند شهرستان، سینماهایی وجود داشت و مردان و زنان مرتب به آنجا میرفتند . فیلمها سانسور و به زبان فارسی دوبله میشدند. در مغازههای کتابفروشی و داروخانهها و در مقیاسی کوچکتر بعضی از مغازههای بازار میشد تا حدی با هم به تبادل افکار پرداخت. من فکر میکنم شاید به این خاطر بود که رفتن به چنین مکانهایی منع قانونی نداشت و خوب بالطبع هیچ گونه ظنی را بر نمیانگیخت. در روستاها و نواحی ایل نشین ( عشایری)، شکار سرگرمی جالب و مورد علاقه آنها بود که در ضمن نقل مجالس نیز بود ولی آن هم تا حد زیادی به خاطر جمعآوری اسلحه توسط رضاشاه، محدود شده بود.
در کل به نظر میرسید که زنان زندگی ملالآوری داشتند. صحبت راجع به آنان بیشتر حول محور موضوعاتی چون ازدواج، طلاق، جهیزیه و مسائل دینی بود. ازدواج دختر عمو پسر عمو و ازدواج کودکان در بین عشایر مرسوم بود. در نواحی دورافتادهتر، تبادل زنان یا دختر برای خاتمه بخشیدن به نزاعهای خونین هنوز ادامه داشت و هنوز هم در حال حاضر در دهه 1960 وجود دارد. زایمان، عروسی، شرکت در تشییع جنازه، رفتن به سر خاک مردگان در شب جمعه، حمام رفتن هفتگی، شرکت در اعیاد مذهبی، رفتن به قم و مشهد و شاه عبدالعظیم یا امامزادههای محل و رفتن به مجالس روضهخوانی از سرگرمیهای اصلی زنان بود. مجالس روضه خوانی، هم مردانه و هم زنانه بود اما از هم تفکیک میشدند. در شهرها خیلی مرسوم بود که زنان خانوادههای پولدار و همین طور زنان طبقات معمولی در منازل خود، روضهبرپا کنند و اقوام و دوستان خود را به آن دعوت کنند. در اصفهان یک خانواده بسیار فقیر را میشناختم که منزلشان را به طور مکرر به چنین موردی اختصاص داده بودند. خانواده دیگری را در شاهرود در سال 1937 میشناختم که هر پنج شنبه شب مجلس روضه داشتند. در سال 1934 من به روضهای در روستای سیچون در نزدیکی اصفهان رفتم. مجلس در چادری برگزار شد که با فرشهایی مفروش و چراغانی شده بود و پرچمهای متعددی در وسط چادر به اهتزاز درآمده بود. در یک گوشه مجلس، منبری وجود داشت که روضه خوانها بر آن در حدود 40 دقیقه عزاداری میکردند و در گوشه دیگر، تعدادی میز و صندلی برای افراد سرشناس قرار داده شده بود. سایرین نیز که بالغ بر 700 نفر میشدند، تقریباً تمام روستائیان روی زمین نشسته و زنان در یک طرف و مردان نیز طرف دیگر قرار گرفته بودند. همین که روضهخوان شروع به روضهخوانی میکرد، مردان بر سر و سینه خود میزدند و زنان شروع به گریه میکردند. وقتی که در میان جمعیت ولوله بر پا میشد و با یکدیگر حرف می زدند، روضهخوان آنها را به سکوت دعوت میکرد. دو سال بعد که من مجدداً در اصفهان بودم (محرم 1936) روضهخوانی دیگر در ملا عام اجرا نمیشد چرا که رضاشاه مردم را از حضور در اماکن عمومی بدون پوشش با لباسهای غربی ممنوع کرده بود و همین طور فرمان داده بود که تماشاگران باید روی صندلی نشسته و روضهخوان باید از پشت میز و نه منبر روضه بخواند.
نمیدانم یک یا دو بار در همان سال من در مجلس روضهای در مسجدی در تهران که محدودیتها تا حدی نسبت به جاهای دیگر کمتر بود شرکت نمودم. زنان همگی چادر نماز به سر کرده و بر کف مجلس نشسته بودند و با تیغهای از مردان جدا شده بودند. مراسم محرم در آن زمان ممنوع شده بود و میشد نخلی را که نماد محرم بود در روستاها دید که به کناری گذاشته شده بود. در دهه پنجاه، مراسم محرم دوباره به شکل جدیدی برگزار گردید. من روستاهایی در اصفهان را میشناختم که کشاورزان آن برای کار به شهرها رفته بودند و در ایام محرم برای شرکت مراسم آن به روستاهای خود برمیگشتند و شور و شوقشان برای آن حتی از بازی برای تیم فوتبال محلشان بیشتر بود.
در تهران و چند شهرستان، میشد محققین و ادبایی را مشاهده کرد که آماده به خدمت برای این مرز و بوم بودند. با مسافرت به اقصی نقاط کشور میشد افراد پرجنب و جوش و جالب توجهی را دید. من فردی را دیدم که خود را از نوادگان (فرزندان) نسل 25 چنگیزخان معرفی میکرد، یا همسر رییس طایفه باشتی که با اصرار همسرش و بدون میل خود، یکی از پسرانش را چنگیز و دیگری را تیمور معرفی کرده بود و همین طور، کلانتر یکی از تیرههای عرب خمسه که با مرگش، همسر او به خاطر بیکفایتی پسرانش، کنترل امور ایل را به عهده گرفت. او پذیرفت که به شیوه روزگار گذشته در دزدیها شرکت کند و سهم خود از این دزدیها را بردارد. در جواب به سئوال من که اگر سهمش را ندادند چه کار خواهد کرد؟ گفت که میرود و به زور سهم خود را میگیرد و من شک ندارم که او چنین کاری را حتماً انجام خواهد داد.
هم چنین باید از یک یاغی قبلی که نقش راهنمای من از فخرآباد در اطراف کویر یا کفه در نزدیکیهای یزد را برعهده داشت یاد کنم. کفه سابق بر این پر از راهزن بود و راهنمای من و دوستانش خاطرات زیادی از دزدیهایی که خود در آن شرکت داشتند برای من میگفتند. راهنمای من، شخصیت خشنی داشت اما در همان حال، از احساس نیز برخوردار بود و خوبی را نیز درک میکرد. شک ندارم که او و همراهانش شناسنامهای مسلمان بودند اما حضور خدا را در تمام ابعاد زندگی و بیهودگی امیال دنیوی را به واقع با پوست و گوشت خود احساس میکردند. در کل، کشاورزان نیز به حق و ناحق حتی اگر خود برطبق موازین آن عمل نکنند، اعتقاد داشتند. هم چنین پیرزن کشاورزی را به یاد دارم که باغ کوچکی با یک درخت زردآلو داشت که در دره دورافتادهای درمنطقه بین قم و کاشان زندگی میکرد و من یک نصف روز مهمانش بودم. او ظاهراً خیلی فقیر بود و انگاری هیچ فامیلی هم نداشت. او اصرار داشت که تعدادی از زردآلوهایش را بچیند و آنها را به من بدهد.
هم چنین به یاد میآورم که پسران چوپان در کوه و دشت به من ازخورجین خود دوغ تعارف میکردند و انتظار هیچ گونه عوضی را از من نداشتند و شتر سواران و سنگشکنان در کوههای جنوب اصفهان، غذای خود را با من تقسیم میکردند و خیلی ساده بر روی زمین مینشستند و درباره شترها، آب و هوا، سربازی و بیثمر بودن آن و مذهب صحبت میکردند و درباره اوضاع در انگلیس و روابط بین مردان و زنان میپرسیدند. هم چنین پیرزن یزدی را میشناختم که یک بار با من از تهران به یزد هم سفر شد و همین که ما وارد محدوده استان یزد شدیم از راننده خواست که توقف کند و با شادی زایدالوصفی روی پای خود بند نبود، چرا که پس از سالها به یزد بر میگشت.
هم چنین پدر کدخدای یک آبادی در استان فارس را دیدم که ادعا میکرد که 120 ساله است و تاجگذاری ناصرالدین شاه را از نزدیک دیده است و 48 زن و فقط 15 فرزند داشته است. پیرمرد دیگری که ادعا میکرد 95 ساله است به عنوان راهنمای من در کوههای کلاردشت با من بود، میگفت که با ناصرالدین شاه به شکار میرفت. به نظر او اوضاع در زمان ناصرالدین شاه به مراتب بهتر از آلان بود ولی امروزه کارکردن سخت شده و پولهای دولت نیز صرف ساختمانهای گران قیمت در شهرها گردیده است. در ایران مرکزی یکی از نوادگان فتحعلیشاه را دیدم که به آرامی در روستای دورافتادهای با خانوادهاش زندگی میکرد. او دارای یک همسر وراج مسن با 2 پسر، یکی نابینا، یک دختر و چند نوه بود و هم چنین یک دختر کم سن یتیم، دختر یک سید نیز جزء خانواده او بودند که آنها را به فرزندخواندگی پذیرفته بود. آنها مردمی بسیار خوشحال، بزرگ منش و متواضع بودند.
در نهایت، چوپان پیری بود که پسرش راهنمای من در کوههای خلخال تا اسالم بود. یک شب به بونهاش که کلبهای گلی و با حصیری فرش شده بود و در یک دره باریک کنار رودی پرآب قرار داشت رفتیم. ما درست پس از تاریک شده هوا که گلهها برای استراحت برگشته بودند به آنجا رفتیم. مادر بلد من زنی میان سال با صورتی کاملاً مهربان بود و دو تن از 6 فرزند راهنمایم، یکی دختری زیبا و 15 ساله و دیگری پسر بچهای کوچک و در ابتدا خیلی خجالتی بودند و سپس هر وقت که با آنها صحبت میکردم کلی میخندیدند. پیرمرد ادعا میکرد که 95 ساله است و هنوز هم چوپانی میکند و درست هم زمان با ما از چرا آمده بود و گفت که تنها مشکلش چشمانش هستند که مثل قبل نمیتواند خوب ببیند. او از یک خانواده قدیمی بود و پدر خودش در 90 سالگی فوت کرده بود و او خود مناطق شمالی را درنوردیده ودر حدود 70 سال قبل به استرآباد، سمرقند و تاشکند رفته بود. او سلطنت ناصرالدین شاه را به یاد میآورد و روایت جالبی از ترور او را بازگو کرد و اعتقاد داشت که هم ناصرالدین شاه و هم امینالسلطان با هم ترور شدند، چرا که آنها سعی داشتند که مردم را در فقر و محرومیت نگاه دارند. پیرمرد ادامه داد که بلافاصله نظم و امنیت از بین رفت و ایرانیان شروع به تاخت و تاز علیه یکدیگر نمودند. این دشمن خارجی نبود که به ما آسیب وارد کرد، بلکه این خود ما بودیم که به خودمان خسارت وارد کردیم. او هم چنین از کوچک خان یاد کرد و گفت که او به اندازه کافی مقاوم و خشن نبود و قادر نبود که اقتدار لازم را بر نیروهایش داشته و با آنها در قیل و قال باشد و بنابراین شکست خورد. سابق بر این، ناامنی مایه هلاکت بود. رضاشاه این وضعیت را تغییر داد. در حال حاضر، شرایط از قبل به مراتب بهتر گردیده است. فرزندانش متوجه نبودند که زندگی چه بالا و پایینهایی دارد و یا آنها مجبورند قدردان آنچه که دارند باشند. اما او بر این نظر بود که پول هزینه شده در کشور بر اساس آنچه که باید هزینه شود خرج نشده و پول بسیار کم و یا هیچ گونه پولی به نواحی دیگر کشور اختصاص نمییابد. او بر این نظر بود که مادام که رشوه و فساد در کشور وجود دارد، مملکت پیشرفتی نخواهد داشت. وقتی که از نوه خردسالش پرسیدم که اگر به مدرسه برود (که میرفت) درس و تحصیل را رها نکند، پیرمرد میان حرفم پرید و گفت که چوپانی که درس خوانده باشد بهتر از چوپانی است که درس نخوانده است و صد البته نوهاش باید به تحصیلاتش ادامه دهد. این امکان در جوانی برای پیرمرد مهیا نبوده، اما الان فرزندان میتوانند درس بخوانند.
این سخنرانی، بیشتر گزارش ناقص و ناهمگونی از جنبههای مختلف زندگی در ایران اواسط قرن بیستم بوده است و قصد ندارد که به هیچ وجه در مورد پهناور بودن کشور، مردم و یا تمدن اش قضاوت کند، اما من امید وارم که این سخنرانی تا حدی توانسته باشد در شما حالاتی را بوجود آورده باشد که در حدود 40 یا 50 سال قبل در من بوجود آورده بود که باعث شدند من به آنجا رفته و با آنها زندگی کنم. اگرچه، همه آنها شیرین و جذاب نبودهاند. مثل هر جای دیگر، خوب و بد، شور و سستی، اشک و خنده، زیبایی و زشتی، فقر و ثروت، دین در کنار بیدینی و جهل در کنار جلوههای تمدن وجود دارد.
آن لمبتون*
ترجمه: علی محمد آزاده
*آن کترین سواینفورد لمبتون (Ann Katherine Swynford Lambton) (۸ فوریه ۱۹۱۲ - ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸) استاد ایرانشناس در دانشگاه لندن و پارسیدان انگلیسی و کارشناس تاریخ ایران در دورههای سلجوقیان، مغولها، صفویان و قاجارها و پژوهشگر برجستهٔ مسائل ایران بود. وی مدتی وابسته مطبوعاتی سفارت بریتانیا در ایران و نیز از ماموران برجستهٔ سازمانهای اطلاعاتی بریتانیا در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی در ایران بود که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش داشت. او از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۹ استاد دانشگاه لندن در رشته ایرانشناسی بود و از چند دانشگاه دکترای افتخاری داشت. لمبتون مسیحی معتقدی بود و روابط نزدیکی با کلیسای انگلستان داشت. آن لمبتون روز شنبه ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸ در سن ۹۶ سالگی در شهر نورتن برلن در انگلستان درگذشت. (ویکی پدیا فارسی)
منبع:
Lambton, Ann, "Recollections of Iran in the Mid-Twentieth Century",
Asian Affairs (Journal of the Royal Society for Asian Affairs), 1988 (October),
Vol: 75(19), pp: 273 – 288.
تسنیم
نظرات