برشی از خاطرات آیت الله خالصی زاده روند فروپاشی جمهوری رضاخان


ترجمه امیر سلمانی رحیمی
1828 بازدید
رضاخان آیت الله خالصی زاده

 برشی از خاطرات آیت الله خالصی زاده روند فروپاشی جمهوری رضاخان

اشاره

آن‌چه می‌خوانید،قطعه‌ای از‌ خاطرات خالصی‌زاده است کـه متن کامل آن توسط بنیاد آیت اللّه خالصی‌زاده در‌ اختیار فصل‌نامه مطالعات تاریخی‌ قرار‌ گرفته اسـت.متن به‌ زبان عـربی و بـرگردان فارسی آن در ایران منتشر نشده است.برای این شماره از فصل‌نامه‌ موضوع جمهوری‌خواهی رضا خان انتخاب و ترجمه شده،که مرحوم خالصی از نزدیک‌‌ شاهد آن و از مخالفان مؤثر این ماجرا بوده است.توضیح این‌که نویسنده،ایـن بخش‌ از خاطرات خود را در زندان خواف نوشته و آن را در 187 بند که هریک از آنها‌ را‌ شماره‌گذاری کرده بود،به پایان برده است.شماره‌ها هنگام ویرایش حذف شده،متن عینا تقدیم پژوهشگران می‌شود.مرحوم خالصی‌زاده در پایان ایـن بـخش از خاطرات چنین‌ توضیح می‌دهد:«روز شنبه‌ 28‌ صفر الخیر سال 1343 از نوشته آن فارغ شدم و فرصتی‌ برای بازبینی آن‌چه نوشته بودم نیافتم.نمی‌توانم بدانم چه کاستیهایی در بیان پیش آمده؛ از همین‌رو از خواننده پوزش‌ می‌طلبم‌.»

مـجلس شـورا[ی ملی‌]افتتاح شد و یک‌ماه دوام یافت.در این مدت کارش بازبینی‌ برگه‌های انتخاباتی بود و هیچ جلسه علنی برگزار نکرد.همچنین تعدادی از نمایندگان برای‌ دیدار با«فیصل»و«مندوب‌ سامی‌»به‌ عراق رفتند.از عـراق نـیز‌ یکی‌ از‌ عوامل فیصل به دیدار «سردارسپه»آمد.سفیر انگلیس از راه روسیه،تهران را به مقصد لندن ترک کرد و حوادثی‌ رخ داد‌ که‌ حکایت‌ از خیزشی گسترده و نیرومند در ایران داشت.من‌ نمی‌توانستم‌ عمق آن‌ را بـیابم؛تـنها و بـه اجمال درمی‌یافتم که این تـحرکات بـه نـفع انگلیس و به زیان جهان اسلام‌ و ایران‌ است‌.

هم‌زمان‌ با این اندیشه‌ها،فریاد جمهوری‌خواهی روزنامه‌ها بلند شد اما دلایل‌ آن را باید در بدگویی بـه شـاه و تـعریف و تمجید از سردارسپه محدود دانست.همچنین تلگرافهایی‌ از گوشه و کـنار‌ کـشور‌ و از‌ روستاها و انجمنها به دستم می‌رسید که حاوی مطالبی از نوع‌ نوشته‌های‌ روزنامه‌ بود؛بدگویی و دشنام به شاه،ستایش از سردارسپه،درخـواست خـلع‌ شـاه و اعلام جمهوری.

در پی ریشه‌یابی‌ این‌ حرکت‌ برآمدم؛روزنامه‌ها آشکارا مزدوری مـی‌کردند و تلگرافها رو به کاهش نهاد.سربازان(ارتش‌)در‌ همه‌ جا مردم را با ضرب و شتم به تلگراف‌خانه‌ها برده و آنان را وا می‌داشتند نـاخواسته‌،تـلگرافها‌ را‌ امـضا کنند.ازاین‌رو تلگرافهایی از کرند،خواف، سقز و دیگر جاها از پی هم می‌رسید‌.

از‌ سـویی دیـگر دریافتم که اطرافیان سردارسپه،قانون اساسی تازه‌ای برای حکومت فراهم‌ آورده‌اند‌ که‌ براساس‌ یکی از مواد آن،سـردارسپه بـرای مـدت 22 سال رئیس جمهور می‌شد. افزون بر‌ این‌،دیگر مواد آشکارا نشان مـی‌داد کـه هـدف اصلی این جنبش،براندازی حکومت‌ ملی‌ و قانون‌ اساسی‌ و تغییر آن به حکومتی استبدادی است؛حـکومتی کـه قـانون آن،ارادهء سردارسپه تا پایان عمر‌ بود‌ و حتی فکری هم برای پس از او نکرده بود.

و همه ایـنها بـه‌ تحریک‌ انگلیس‌ صورت می‌گرفت،زیرا تنها این قانون اساسی بود که‌ عهدنامه«وثـوق الدوله»را لغـو مـی‌کرد‌ و راه‌ جنوب‌ را می‌گشود که از دیرباز مانعی بر سر راه مطالع انگلیس به‌ شمار‌ می‌رفت و بـا الغـای قانون اساسی،استعمار ایران برایشان آسان‌ می‌شد؛حتی اگر هم سردارسپه جلو نـفوذ‌ و تـسلط‌ انـگلیسیها را می‌گرفت و ضررهایی را متوجه طرح آنان می‌ساخت.اما نگاه آنان‌ به‌ پس از سردارسپه بود و به بهره‌برداری از‌ آنـ‌‌ امـیدوار‌ بودند.

در تهران سر و صداهای بسیاری از‌ روزنامه‌ها‌ و توسط ارسال تلگرافها بلند شد کـه هـمگی‌ بـا بدگویی و دشنام به شاه و خاندان‌ قاجار‌ و در ستایش از سردارسپه،خواستار‌ جمهوری‌‌ بودند.با‌ دیدن‌ چنین‌ وضـعی،«حـزب جـمهوری»را که خود‌ در‌ تهران تشکیل داده بودم، پس از رایزنی با دیگر اعضا،منحل اعلام‌ کـردم‌ زیـرا به روشنی معلوم بود که‌ بیگانگان نام‌ جمهوری را‌ ابزاری‌ برای دست‌یابی به هدفهای پست‌ خود‌ قـرار داده بـودند.

پس از‌ درگیری‌ و هیاهوی روزنامه‌ها، یکی از جـراید‌ در‌ تـهران‌ به دفاع از‌ این‌‌ تلاشها برخاست و سردارسپه نـیز‌ بـی‌‌ هـیچ مجوز قانونی آن را بست و برخی‌ دست‌اندرکاران بی‌گناه آن را تـبعید کـرد.

تلاشهای‌ خشونت‌بار‌ و تندی علیه دین‌ نیز در تهران‌ به‌ وجود آمد‌ تا‌ آنجا‌ کـه یـکی‌ از شاعران‌ در جشنی در گراندهتل گفت:

تـا کـه آخوند و قـجر زنـده در ایـرانند این‌ ننگ را‌ کشور‌ دارا به کجا خـواهد بـرد

او‌ این‌ سخنان‌ را‌ در‌ میان ارامنه و یهودیان‌ و هم‌زمان‌ با نواختن موسیقی‌ ابراز داشت.شـمار زیـادی از زنان نادان‌ به تقلید از زنان فـرنگی با‌ خودآرایی‌‌ و رقص‌ در ایـن‌گونه مـحافل شرکت‌ می‌کردند.بهائیان به‌ صـحنه‌ آمـده‌ با‌ استناد‌ به‌ گفته‌های معبودشان«میرزا حسین علی»در کتاب اقدس خود،مردم را بـه آیـین خود می‌خواندند.او خطاب به تـهران گـفته بـود:

«مردم بر تـو حـکومت خواهند کرد‌.»بهائیان ایـن گـفته خود را با عزم سردارسپه مبنی بر اعلام جمهوری در آغاز برج حمل تأیید کرده...بـه جـشن نشستند.

حتی پدرم که جانم فدایش بـادا،در فـتوایی عدم‌اجرای‌ مـراسم‌ آن روز را خـواستار شـده‌ بود؛مراسمی که ایـرانیان در آن اندوه خود را از اشغال عتباب عالیات توسط انگلیسیها و حاکمیت‌شان بر حرمین شریفین ابراز می‌کردند.این اتـفاق بـر‌ بهائیان‌ بسیار گران آمد و اعلامیه‌ آن در«خـراسان»مـنتشر شـد.

و چـون خـواستم آن را مجددا در تهران بـه چـاپ برسانم،امنیه جلو آن را‌ گرفت‌ و سردارسپه‌ در سرزنش من گفت‌:ما‌ در آن روز جشن بزرگی برپا خواهیم کرد.و من بـا تـظاهر بـه ساده‌لوحی‌ در حضور او گفتم:این اعلامیه به نـفع شـما تـمام مـی‌شود‌ زیـرا‌ شـما دوست ندارید در‌ برابر‌ «ولیعهد»برای انجام مراسم سلام آن روز بایستید و می‌توانید به این اعلامیه استناد کنید و مراسم‌ سلام را انجام ندهید.او گفت:نه،من سلام قاجاری را برگزار نمی‌کنم.و مـن نیز‌ سکوت‌ کردم‌ و چاره‌ای جز خودداری از انتشار آن نیافتم.

هم‌زمان تعدادی از بچه‌ها با لباس قرمز در خیابانها تهران به راه افتادند که برخی موی‌ سر خود را رنگ زده،سرودهای‌ جمهوری‌خواهی‌ می‌خواندند و برخی‌ دیگر بـا حـمایل‌ کردن مسلسل چنین وانمود می‌کردند که برخی از انقلابیون می‌خواهند جمهوری را جایگزین‌ مشروطه‌ کنند؛و موجبات آزار مردم را فراهم آورده بودند.

روزنامه‌ها چنان در‌ ناسزاگویی‌ به‌ شاه پیش رفتند که کم‌کم نسبت به او،و بـا وجـود بیزاری‌شان،علاقه نشان می‌دادند و این اصلی طبیعی ‌‌است‌ که اگر چیزی از حد بگذرد در کنار ضد خود قرار می‌گیرد.

چاپلوسان‌ دسته‌ دسته‌ برای ادای احـترام بـه حضور سردارسپه رسیده،برپایی جـمهوری‌ را بـه او تبریک می‌گفتند و هریک‌ مدعی می‌شدند که به وصالی لیلی خود رسیده‌اند.یکی‌ می‌گفت:من بیست‌سال پیش‌ جمهوری پایه‌گذاری کردم و دیگری‌ خطاب‌ به سردارسپه داد سـخن مـی‌داد که:جمهوری،فرزندی اسـت کـه هجده‌سال آن را پرورانده و اکنون آن را در دامن(پناه)تو می‌گذارم و عبارت چاپلوسانه دیگری از این دست سر می‌دادند.

35 وزیر دولت گذشته در بیانه‌ای خواستار اعلام(رسمی)جمهوری شدند و با امید رسیدن به پست وزارت،خود را به سـردارسپه نـزدیک می‌کردند.

همه کارکنان ادارات و وزارتخانه‌ها خواستار اعلام جمهوری بودند و سیل‌ تبریکها‌ به‌ سردارسپه به عنوان رئیس جمهور سرازیر بود.اما شگفت از جمهوری که پیش از اعلام، رئیس جمهور آن تعیین شده بود!

روزنـامه‌های مـوافق،کار را تـمام شده یافته بودند‌.بنابراین‌ شروع به نشر مطالب ضددینی، نظیر اعلام ازدواج دختران و درج مشخصات آنان در روزنامه‌ها می‌کردند؛پیـامبران و امامان(ع)را هنرپیشگانی در صحنه نمایش خوانده،حقیقت دین را به سخره می‌گرفتند‌!

ایـن‌گونه‌ کـارها نـفرت عموم کسانی را که از مشروطه نیز بیزار بودند برانگیخت زیرا از آن جز فساد اخلاق و ارتکاب آشکار گناه و زشتی نـدیده ‌ ‌بـودند.از سویی درمی‌یافتند که‌ جمهوریت‌،برپایهء‌ بی‌دینی‌ استوار بوده،مروجان آن،دشمنان‌ دین‌ و اخلاق‌اند‌.

هـم‌زمان بـا گـسترش دامنه خشم عمومی،چاپلوسان خود را به رئیس جمهور[خودخوانده‌]، سردارسپه،نزدیک می‌کردند.مجلس شورای ملی جـلسات علنی برگزار‌ کرد‌ و مردم‌،مروج‌ و رهبر جمهوری را در آن می‌دیدند.او‌ سخن‌ران‌ عهدنامه وثوق الدوله و از طرفداران آن بـود. بدین ترتیب مردم دریـافتند کـه این جمهوری طرحی انگلیسی برای همان عهدنامه‌ای‌ است‌‌ که‌ قانون اساسی آن را لغو کرده بود.بنابراین خشم آنان‌ بالا گرفت و هم‌پای آن،چاپلوسی‌ چاپلوسان زیادتر شده،مانع رسیدن افکار عمومی و خشم مردم بـه سردارسپه می‌شدند.به‌ او‌ می‌گفتند‌:مردم از این تلاشها بسیار راضی و خوشحال‌اند.

من آن زمان سردارسپه‌ را‌ تحریم کرده بودم.مردم دسته دسته از من تکلیف خود را می‌پرسیدند؛اینکه چه باید بکنند‌ و من‌ از‌ هرگونه سخنی سـر بـاز می‌زدم.

با شدت گرفتن بحران و گسترش این باور‌ که‌ کار‌ جمهوری به پایان رسیده و نمی‌توان‌ آن را از بین برد،قلبا آن را به‌ سخره‌ می‌گرفتم‌ زیرا معتقد بودم از بین بردن آن،آسان‌ترین‌ کار است.

زیـرا هـیچ یکاز سردمداران‌ به‌ آن عقیده‌ای نداشتند،از سویی رهبران جمهوری‌خواه در مجلس می‌خواستند با لغو قانون‌ اساسی‌ خود‌ را به انگلیس و سردا سپه که قانون جدید او را پادشاه مستبد ایران می‌ساخت‌،نزدیک‌ کنند.بـه گـمان آنان،جمهوری نخستین گام برای‌ رسیدن به پادشاهی سردارسپه بود‌.

شماری‌ از‌ روزنامه‌ها مزدوری می‌کردند و برخی می‌ترسیدند.

چاپلوسان بیرون از مجلس هدفی جز نزدیکی به سردارسپه و هیچ‌ اعتقادی‌ به جمهوری‌ نـداشتند.

و هـمین بـس که با هر مروج و سـردمدار جـمهوریت کـه‌ برخورد‌ می‌کردم‌ از کارش عذر می‌خواست و بدبینی خود را نسبت به سردارسپه و بیزاری‌اش را از آنچه که‌ در‌ جریان‌ بود ابراز و اعتراف می‌کرد که آن به زیـان ایـران و در راسـتای منافع‌ بیگانگان‌ است اما اذعان‌ می‌داشت که کـار تـمام شده و بسیاری از مردم با نزدیک شدن به سردارسپه‌ بهره‌ها‌ برده‌اند پس چرا او خود را بی‌بهره گذارد.[به گفته آنان‌]مقاومت،هیچ‌ فـایده‌ای‌ نـداشت زیـرا جمهوری تحقق یافته بود.

روزی‌«عارف‌»را‌ که در محفلی رفتارهایی عـلیه دین و روحانیت‌ از‌ خود بروز داده بود خواستم و به او گفتم:تو به سر کلنل محمد‌ تقی‌ خان قسم می‌خوری و او را‌ بـرجسته‌ترین‌‌ چـهرهء تـاریخ‌ ایران‌ می‌بینی‌،چگونه مجیز قاتل او(سردارسپه)را‌ گفته‌،تأییدش می‌کنی؟ پاسخ داد:به پولی نـیاز دارم تـا به شمیران،ییلاق تهران‌ بروم‌ از همین رو،جمهوری را وسیله‌ای‌ برای آن قرار دادم‌ و از‌ آن مراسم سه‌هزار تومان نصیبم‌ شـد‌ و چـون مـعتقدم کار، تمام شده و مجلسمن نه چیزی از آن کم می‌کند و نه‌ چیزی‌ به آن مـی‌افزاید،بـرگزارش‌ کـردم‌.من‌ به‌ شمیران خواهم رفت‌ و تو‌ را به خدا می‌سپارم‌،هر‌ کاری به نظرت درسـت‌ رسـید انـجام بده.

با دیدن عدم‌اعتقاد سردمدار آن به جمهوری‌،یقین‌ کردم که مقاومت در برابر آن‌ و نـابود‌ کـردنش بسیار‌ آسان‌ است‌.زیرا کسی از آنچه‌ باور ندارد دفاع نمی‌کند...از سویی چگونه کـاری تـمام مـی‌شود که همه سردمداران و مروجانش خلاف‌ آن‌ را باور دارند؟و تنها آن‌ را وسیله‌ای‌ برای‌ هدفی‌ دیگر‌ مـی‌دانند‌.حـتی بزرگ‌ترین رهبر‌ و رئیس‌ آن سردارسپه نیز عقیده‌ای خلاف آن داشت؛چه اینکه او در پی پادشاهی بود.او کـه‌ در‌ روزگـار‌ مـشروطه هم‌ قوانین آن را رعایت نمی‌کرد‌،چگونه‌ می‌توانست‌ به‌ جمهوری‌ پای‌بند‌ باشد؟

و به‌طور کلی مردم سه‌گونه بودند:

عـوام،کـه همگی به خاطر بی‌بند و باری رهبران جمهوری و بی‌توجهی آنان به دین و دیـگر دلایـل،از جـمهوری ناخشنود بودند.

خواص که خود‌ دو گره بودند،گروهی معقد به ضرورت جمهوری و در عین حال‌ بـدگمان بـه سـردارسپه و ناخشنود از بروز تحرکاتی بودند که به اعتقاد آنان به زیان ایران بـود و مـوجب از بین‌ رفتن‌ آزادی می‌شد و گروهی بدون اعتقاد به جمهوری و منادی از برنامه‌های‌ آنان که هدفی جز نزدیکی بـه انـگلیس نداشتند و حتی ریاست سردارسپه را برای دست‌یابی‌ به هدفهایی پست دنبال می‌کردند‌.

ضـمن‌ آنـکه هیچ یک از ناراضیان به خاطر ترس از سـردارسپه جـرئت مـقاومت‌[و ابراز مخالفت‌]نمی‌یافتند زیرا سردارسپه به دلیل ضـعف شـاه،نخست‌وزیر و فرمانده کل‌ قوا‌ شده‌ بود.بنابراین هیچ عاملی‌ برای‌ نابودی آن فعالیتها(حـرکات)جـز اندیشه نادرست منادی‌ جمهوری‌خواهی وجـود نـداشت؛زیرا آنـان کـارهایی مـی‌کردند که حتی یکی از آنها برای از بـین بـردن‌ و فروپاشی‌ آن کافی بود.گرچه‌ کسی‌ با آن مخالفت نمی‌کرد[که گفته‌اند:]بد رأیی‌ بـزرگان نـیرومندترین عامل ویرانی است.

این اوضاع را بـررسی می‌کردم و باور داشتم کـه انـگلیسیها نقشه‌ای برای ایران کشیده‌اند تـا آن را نـابود کرده‌،آزادی‌اش‌ را از بین خواهند برد.مقاومت شدید نمایندگان روس را،با همه توان و آمادگی بـرای رویـارویی و حتی گسیل نیروهای نظامی‌اش مـی‌دیدم و بـه یـقین‌ درمی‌یافتم که آنـان بـه روشنی می‌دانند که‌ ایـن‌ حـرکات به‌ خواست انگلیس بوده،در راستای‌ هدفهایی دیگر است.وگرنه روسیه بلشویک چگونه می‌توانست مـخالف جـمهوری باشد؟ بلکه در‌ راستای تقویت بنیانهای بلشویک،تـأیید جـمهوری لازم می‌نمود پس نـاگریز او‌ بـر‌ ایـن‌‌ معنا آگاه شده کـه«جمهوری»تنها یک نام بود و حقیقت آن،استعمار انگلیس است.از این‌ رو ‌‌از‌ آن بیم یافته،نیروی خود را بـرای رویـارویی با آن آماده می‌نمود.

من‌ در‌ این‌ انـدیشه بـودم کـه«شـیخ مـحمد حسین یزدی»،از عـلما و بـزرگان تهران نزد من‌ آمد.او‌ به نقل از سردارسپه گفت:خالصی‌زاده علیه ما می‌کوشد؛او مخالف جمهوری است‌. شـیخ مـی‌گفت:بـه او‌ گفتم‌ چنین نیست،اشتباه می‌کنی.من بـه دیـدن خـالصی‌زاده خـواهم رفـت و نـظرش را جویا می‌شوم.شیخ نظر مرا خواست.از سخنش خنده‌ام گرفت و گفتم: به سردارسپه بگو اگر از بیگانگان فاصله بگیرد‌ و مصالح ایران را رعایت کند،مخالف او و جمهوری نیستم،به شرطی کـه برپایه‌ای استوار و مطابق با اخلاق درست و دین‌داری آشکار باشد.من مخالف استعمار انگلیسم،مخالف هر حرکتی هستم که به‌ ویرانی‌ و پریشانی کشور بینجامد،مخالف هرآنچه نفی دین است،هستم و اگـر در سـخن‌رانیها و نوشته‌هایم علیه علما چیزی گفته،به آنان حمله کرده‌ام،همین بوده است زیرا آنها تکلیف‌شان را در نشر‌ دین‌‌ و بیان حقیقت آن انجام نداده‌اند.من در برابر مسخره کردن علما در مجلس رقص از سـوی‌ مـستها ساکت نمی‌نشینم،یعنی همان کارهایی که با هدف از بین بردن اصل‌ دین‌ و نابودی‌ بنیان آن صورت می‌گیرد.و اگر مانند چنین کارهایی از سوی شما ادامـه یـابد.به هر وسیله‌ای‌ در برابر آن مـی‌ایستم ولی اگـر منصرف شدید و بنایی گذاشتید که به‌ زیان‌ مصالح‌ کشور و اصول ارزشی آن نباشد‌،من‌ با‌ شما خواهم بود.

شیخ پس از شنیدن سخنان من،از سردارسپه درخواست مـلاقاتی کـرد تا آنچه را که گـفته‌ بـودم،مستقیما‌ به‌ خود‌ او بگویم و به اتفاق به دیدار سردارسپه رفتیم‌.

او‌ را دیدیم.او به خاطر سکوت و عدم‌همراهی‌ام با جمهوری مرا سرزنش کرد و من‌ علت را برای او توضیح دادم‌.چنین‌ وانمود‌ کرد که اگـر عـلما با او همراهی نکنند،همه را‌ خواهد کشت و من گفتم نمی‌تواند و او را به خاطر سخنان«عارف»نکوهش کردم و عذر آورد که اطلاعی از‌ آن‌ نداشته‌ است.

گفتم او از فتوای پدرم آگاه بوده و مانع انتشار آن‌ شده‌.درحـالی‌که سـخنان عارف در جـشنی‌ بزرگ عنوان شده بود و همه روزنامه‌ها هم آن را منتشر کردند‌،چگونه‌ شما‌ از آن بی‌خبری؟! نفر سومی هم آنجا بود امـا هیچ حرفی نمی‌زد.ادامه‌ حرفهای‌ ما‌ به شبی دیگر موکول شـد. ایـن مـلاقات پنج شب پیش از اول برج حمل‌ بود‌.سر‌ قرار،رفتم.در تالار(بزرگ‌ترین اتاق) تعدادی از بچه‌ها و روزنامه‌فروشها را دیدم کـه ‌ ‌رویـ‌ صندلیهای‌ منظم نشسته بودند.تعجب‌ کردم.پیش‌خدمت سردارسپه را ندیدم.من نیز در بین‌ آنـان‌ نـشستم‌.یـکی از آنان به سخن‌ ایستاد و با افتخار به اینکه در حضور بزرگ‌ترین دانشمندان‌ و در‌ خانه نخست‌وزیر و فرماندهء کـل‌[قوا]است،قصد بیان مطالبی را داشت.خنده‌ام گرفت.پیش‌خدمت با‌ عجله‌ جلو‌ آمد و با عـذرخواهی،اتاق دیگری را نشان داد.وارد شـدم و از آن بـچه‌ها پرسیدم.گفت‌:آنان‌ فرزندان‌ «کاوه»اند.گفتم کارشان چیست؟گفت:آنان حاملان پرچم جمهوری و بنیان‌گذاران انقلاب‌ هستند‌.از‌ جمله‌ فریب‌خوردگان سردارسپه بودند تا پولی به دست آوردند.من بر سادگی‌ سردارسپه تأسف خورده و از‌ شر‌ او‌ بـرای ایران به خدا پناه بردم.

در گیرودار این اندیشه‌ها بودم که‌ ادامه‌ این نابخردی در رأس مدیریت،چه بر سر کشور خواهد آورد،که سردارسپه وارد شد.به‌ میز‌ تکیه دادیم و او شروع به صحبت کرد:قـدرت در دسـت من است‌ و فلان‌ و بهمان؛پول به من داده شده و تو‌ هرچه‌ اراده‌ کنی می‌توانی از من‌ بخواهی،به هر‌ اندازه‌ای‌،و اگر ما را در انجام برنامه‌هایمان یاری نکن،نباید منتظر کمک ما باشی‌.

با‌ لحـن مـسخره‌آمیزی به او گفتم‌:از‌ تو چه‌ کمکی‌ انتظار‌ دارم؟!

با شرمندگی گفت:در آنچه به‌ شخص‌ تو مربوط شود،هیچ.ولی در آنچه به عراق مربوط می‌شود...و بعد‌ از‌ اینکه به او فهماندم از قدرتش‌ نمی‌ترسم و علاقه‌ای بـه پول‌ او‌ نـدارم و تنها پیرو حق و به‌ دنبال‌ مصالح کشورم و در پی خشنودی خدای متعال و اصلاح مملکت‌ اسلامی و بقای دین اسلام‌ هستم‌،گفتم:برای من توضیح بده‌ چه‌ قصد‌ و نیتی دارید؟که اگر هدفی‌ درست‌ داشـته بـاشید،هـمراهی‌تان می‌کنم‌.

گفت‌:بزودی مجلس شـورا،شـاه را خـلع و سلطنت را ملغی و اعلام جمهوری می‌کند و روز اول‌ برج‌ حمل(فروردین)،استقرار آن را جشن‌ می‌گیریم‌.

گفتم:قانون‌ اساسی‌ را‌ چه می‌کنید؟

گفت:بعد از‌ آن قانون اساسی را وضع مـی‌کنیم.

بـه‌طور مـفصل برای او روشن ساختم که همراهی من‌ با‌ او مـمکن نـیست و زیان این رأی‌، متوجه‌ کشر‌ و موجب‌ ویرانی‌ آن خواهد بود‌؛به‌ شرحی که در سخن‌رانی عمومی خواهد آمد.

شگفت‌زده شدم کـه چـاپلوسان چـگونه او را قانع کرده‌اند‌ که‌ ظرف‌ پنج روز می‌توان شکل‌ حکومت را تغییر‌ داد‌.ایـن‌ مدت‌ حتی‌ برای‌ خرید یک خانه یا اجارهء آن هم کافی نیست چه‌ رسد به تغییر حکومت یک کشور؟!

آیـا هـدف،از بـین بردن کشور و ادامه نابسامانیهای آن نیست؟

نتوانستم او را‌ قانع کنم که این کار چـه پیـامدی برای دو کشور دارد؛پاسخ او به همهء گفته‌هایم،یک کلمه بود و آن اینکه:چرا دیگران آنچه را که تو مـی‌گویی،نمی‌گویند؟با هـرکه مـلاقات‌ کرده‌ام‌ معتقد است کار تمام است و مانعی در پیش نیست.(جای نگرانی‌ نـیست).

گـفتم:جـز چاپلوسان که در پی جلب رضایت تو و دست‌یابی به مراحم تو هستند کسب با شما‌ دیـدار‌ نـکرده اسـت.چگونه مجلس می‌تواند آنچه را گفتی انجام دهد درحالی‌که هنوز کار رسیدگی به اعتبارنامه‌ها تـمام نـشده است.مجلسیان نمی‌توانند درباره امور‌ عادی‌ بحث (گفتگو)کنند،چه رسد‌ به‌ ایـن کـار مـهم.

او باز هم تکرار کرد که چرا دیگران آنچه را تو می‌گویی،نمی‌گویند؟

چون قانع کردنش بـه تـنهایی ممکن نبود به او‌ گفتم‌:پیشنهاد می‌کنم تعدادی از‌ عقلای‌‌ پایتخت و صاحبان تجربه طرف مـشورت مـا قـرار گیرند.اگر آنان درستی این کار را تأیید کردند،با شما همراهی و مشارکت می‌کنم.این نـظر را پسـندید و در مورد رئیس مجلس‌ (مؤتمن‌ الملک‌)،مشیر الدوله،مستوفی الممالک که این دو در وزارت‌خانه‌های مـختلفی بـودند بـه توافق رسیدیم و قرار شد صبح در خانه‌اش منتظر ما باشد.

شب به دیدار افراد یاد شـده رفـتم و بـا‌ دو‌ تن از‌ آنان دیدار کرده درباره آنچه بین من‌ و سردارسپه گذشته بود گـفتگو کـردیم.همچنین آنان را از نتیجه‌ سکوت(بی‌طرفی)و مصیبتی که در انتظار کشور بود،پرهیز دادم.هر‌ دو‌ پذیرفتند‌ که به دیـدار سـردارسپه بروند. صبح به دیدار رئیس مجلس رفتیم تا همه نزد سردارسپه بـرویم.دیـدیم ‌‌او‌ به مجلس رفته‌ است.با مستوفی المـمالک قـرار گـذاشتیم که او به تنهایی‌ به‌ مجلس‌ برود و بـا مـؤتمن الملک‌ گفتگو کند و همگی به دیدار سردارسپه بروند.وقتی او به مجلس‌ رسید دریـافت کـه‌ عوامل سردارسپه مدرس را در مجلس زدهـ‌اند و آنـجا جنجال و هـیاهوی‌ بـسیاری اسـت. هم آنها‌ مانع‌ از دیدار،با سـردارسپه شـدند.گویی اطرافیان سردارسپه می‌دانسته‌اند که‌ می‌خواهیم با او ملاقات کنیم و ترسیدند که نـظر سـردارسپه را تغییر دهیم.بنابراین آن‌ کار را کـرده بودند تا مانع از‌ دیـدار مـا و او شده،نگذارند موضوع برای او روشـن شـود.در حالی که جلو مجلس و همراه با سامی‌بک،کنسول ترکیه در ارومیه قدم می‌زدیم،نـاگهان‌ کـسی خود را به ما رساند‌ و حـادثه‌ زدن مـدرس و آشـوب مجلس را به مـا خـبر داد.پس،از دیدار با سردارسپه نـاامید شـدم.

اندکی پیش از عصر،مؤتمن الملک مرا به مجلس دعوت کرد.او از وقایع‌ پیش‌‌ آمده نـاراحت بـود.برایش از حرفهای سردارسپه گفتم و او به مـن گـفت:برای او تـوسط مـصدق السـلطنه،وزیر سابق امور خـارجه و یکی از نمایندگان تهران در مجلس خبر فرستاده‌اند‌ که‌ مقدمات لازم برای اعلام جمهوری کافی نیست و مجلس شـورا نـیز نمی‌تواند چنین کاری را انجام دهد.از سـویی تـا اول حـمل(فـروردین)بـرای کاری این‌چنین مـهم، زمـان کوتاهی است‌.

گمان‌ می‌کردم‌،آن مطلب روی سردارسپه اثر‌ گذاشته‌،دست‌ از کار خود بردارد.

ولی در بیرون اثر آن را ندیدم و هـمچنان سـردارسپه بـه کارش ادامه می‌داد.اطرافیانش‌ چون شتری کـور‌،راهـ‌ خـود‌ را ادامـه داده،پیـک‌ها از پی هـم،از‌ طرف‌ نخست‌وزیر یا[به عبارتی‌]رئیس جمهور به ولی‌عهد می‌رسید که دار السلطنه را تخلیه کند تا بتوانند مراسم‌ سلام اول فروردین‌ را‌ در‌ آنجا برگزار کنند و آنجا در اختیار رئیس جمهور قرار گرفته‌،زنـان و خدمت‌کاران را خارج کنند.از طرفی خدمت‌کاران کاخ نزد سردارسپه رفته،به او به عنوان‌ رئیس جمهور‌ تبریک‌ می‌گفتند‌.

اما مجلس؛نمایندگان سردارسپه می‌کوشیدند تعداد کافی‌[از نمایندگان‌]را همراه خود کنند‌ تا‌ از نظر قـانونی،امـکان بحث پیش از فرا رسیدن حمل(فروردین)فراهم آمده،جمهوری‌ را اعلام‌ کنند‌.

ولی‌ مدرس در هر نوبت رأی‌گیری در مورد طرح گفتگو،رأی مخالف می‌داد‌ تا‌ زمان‌ به‌ درازا کشیده،نتوانند پیش از حمل(فـروردین)اعـلام جمهوری کنند.از سویی شخصی‌ احمق‌‌ به‌ نام سید محمد تدین پیوسته با او مخالفت می‌کرد.او از طبقه‌ای پست و گمراه‌ بود‌.زمانی‌ را در بخارا گذرانده،در قهوه‌خانه‌های آنـجا کـار می‌کرد.از اهالی بیرجند‌،شهری‌ در‌ خـراسان و در مـرز هند[افغانستان‌]بوده.به تهران آمد و به کار معلمی در یکی از مدارس‌ تهران‌ مشغول‌ شد.پیوسته چاپلوسی اشراف را می‌کرد و بر سر کشور ایران سازشها کرده‌ بود‌.تـا‌ انـکه در دور چهارم مجلس انتخاب شـد.بـه وثوق الدوله در انعقاد عهدنامه‌اش با هر‌ وسیله‌ ممکن‌ خدمتها کرده از پولی که وثوق الدوله در برابر فروش ایران‌ به‌ دست‌ آورده بود،بهره‌ای برده‌ بود.لباس کهنه‌اش را بیرون آورده،لباسی نو پوشید و ثروتمند شد‌.او‌ در‌ اواخر دورهـء چـهارم و در جریان اعتراض نمایندگان تبریز به او،به سردارسپه‌ پیوسته‌ بود.خبرهای مجلس را برای‌ او می‌برد و نزد او جایگاهی یافته بود.اکنون نیز پرچم جمهوری‌ را‌ برای پادشاهی سردارسپه‌ به دوش می‌کشید و نمایندگان مجلس را ترغیب مـی‌کرد بـا‌ وی‌ هـمراهی کنند و چنین نیز شد تا اینکه‌ نایب‌ رئیس‌ و سردمدار جمهوری‌خواهان شد.او یکی از عوامل‌ بیزاری‌ مردم از جمهوری و بـدگمانی‌شان نسبت به آن به شمار می‌رود.

وی همانی است‌ که‌ در نهایت نابخردی و سـست‌رأیی بـا‌ مـدرس‌ مخالفت می‌کرد‌.به‌ زعم‌‌ او کار جمهوری حتمی بود و او‌ می‌توانست‌ همه مخالفان آن را از بین برد.اما نتواست از نیروی سـردارسپه‌ ‌ ‌بـه‌ نفع خود استفاده کند و با بدفکریهای‌ خود زیانهایی به وی‌ وارد‌ کرد.

مخالفت او بـا مـدرس‌ در‌ مـجلس چنان بود که با رفتارهای جاهلانه و احمقانه خود شخص‌ فرزند مرده را‌ هم‌ به خنده مـی‌آورد.درگیری همیشگی‌ بر‌ سر‌ تصویب اعتبارنامه‌ها بود‌.او‌ می‌پنداشت مجلس جمهوری را‌ اعلام‌ خواهد کـرد و آخرین نظرش شتاب در زدن مـدرس بـود که زیان بزرگی را متوجه‌ خود‌ او ساخت.

در این روزها هیجان‌ مردم‌ رو به‌ افزایش‌ بود‌.گروه گروه آمده،از‌ من کسب تکلیف می‌کردند.چون سکوت را خیانتی بزرگ به ایران و جهان اسلام می‌دیدم بنابراین‌ بـه‌ مردم‌ وعده دادم که بی‌هیچ ملاحظه‌ای‌ حقیقت‌ وضع‌ را‌ در‌ مسجد سلطانی بیان‌ خواهم‌ کرد.بیشتر مردم تهران در آنجا جمع شدند و من سخن‌رانی زیر را ایراد کردم:

بسم اللّه‌ الرحمن‌ الرحیم‌

و شاورهم فی الامر

خـدا فـرمان داده در‌ همه‌ کارها‌ مشورت‌ کنیم‌.مهم‌ترین‌ کارها،کار کشور است.خداوند مؤمنان را به

«و امرهم شوری و بینهم»

(کارشان در میان‌شان مشورت است)معرفی نمود. و این نشان می‌دهد که مشورت در کارها،محبوب خدای‌ مـتعال و خـودرأیی(استبداد)، ناپسند است.پس اگر کارهای کشور با مشورت مسلمانان و بنا به نظر آنان صورت پذیرد، مطابق شرع مقدس خواهد بود.

و کسی حق ندارد بگوید جمهوری موافق یا‌ مخالف‌ شـرع اسـت.بلکه هر شکلی از شکلهای حکومت که موافق نظر مسلمانان باشد،موافق شرع است.بنابراین اگر بخواهیم‌ بدانیم کدام شکل حکومت موجب رضای خداست باید به رأی‌ مسلمانان‌ برگردیم،هـرچه‌ آنـان بـدان راضی باشند،مورد رضایت خـداست.

از وجـوب امـر به معروف و نهی از منکر فهمیده می‌شود که همه مسلمانان در‌ کارهای‌‌ [مربوط به‌]خودشان حق رأی دارند‌ بویژه‌ در این کار مهم و علاوه بر ایـن سـخن پیـامبر(ص) که فرمود:«همه شما[چون‌]شبان‌اید و مسئول رعیت خویش،نـیز ایـن مطلب را می‌فهماند.

این از نظر‌ دینی‌،و اگر بخواهیم ببینیم کدام‌ یک‌ از این دو شکل برای کشور بهتر است،به نظر مـن،جـمهوری و مـشروطه یکسان‌اند.چه اینکه پیشرفت کشور متوقف‌ (وابسته)به یکی از آن دو نـیست و این حقیقت از مقایسه‌ میان‌ چین جمهوری و انگلیس‌ مشروطه آشکار می‌شود.قانون اساسی هرگونه قدرتی را از شاه گرفته است و بـه عـنوان‌ مـثال،رئیس جمهور امریکا قدرتی دارد که شاه ایران ندارد.او نمی‌تواند با‌ پیـشرفت‌‌ کـشور در‌ صورت وجود کارگزارانی برای آن مخالفت کند.پس بهتر است به فکر به‌ وجود آوردن مردانی اهل‌ عمل بـرای کـشور بـاشیم پیش از آنکه به تغییر شکل حکومت‌‌ بیندیشیم‌.اما‌ این نظر شخصی مـن اسـت و جـای لزوم بازگشت به آرای عمومی را در این‌ خصوص نمی‌گیرد.

در ‌‌مورد‌ تحرکات جاری در ایران،اگر به حال خـود گـذاشته شـود به نابودی و ویرانی‌‌ و از‌ بین‌ رفتن کشور از جهات متعدد داخلی و خارجی می‌انجامد.

همه ما مـی‌دانیم تـلگرافها به زور از‌ مردم گرفته می‌شود و همه مردم از این نوع جمهوری‌ ناخشنودند و اگر در چنین‌ شـرایطی جـمهوری اعـلام شود‌ به‌طور‌ قطع اختلافی میان مردم و حکومت پدید خواهد آمد که چه بسا بـه نـابسامانی منتهی شده که کشور را به‌[ورطه‌] نابودی خواهد کشاند.اگر بخواهیم با استناد بـه تـلگرافهایی کـه با فشار‌ از شهرها می‌رسد جمهوری را اعلام کنیم قانون اساسی کشورمان بازیچه دست پیروز صحنه خـواهد شـد و فردا اگر نخست‌وزیر با دیگری حاکم شد و بخواهد جمهوری را به حکومتی اسـتبدای‌ تـبدیل کـند‌،هرطور‌ بخواهد تلگرافهایی از شهرها خواهد رسید و شکل حکومت را تغییر خواهد داد و قانون اساسی به ادارهء تـلگرافها و نـه مـردم،خواهد بود.اگر یکی از دولتها نخواهد شکل جدید حکومت را‌ به‌ رسمیت بـشناسد،بـه این استدلال می‌کند که رأی‌ مردم نبوده است و البته آنها حق ابراز چنین نظری را دارند.و بـا هـر ابزاری می‌توانیم آنها را وادار به،به رسمیت‌ شناختن‌ کنیم.درحالی‌که ما نیروی روسـیه یـا حد اقل ترکیه را نداریم تا بگوییم بـا سـلاحمان جـلو هرکه ما را به رسمیت نشناسد می‌ایستیم تـا او را وادار کـنیم ما‌ را‌ به‌ رسمیت بشناسد.به خصوص که‌ همه‌ مردم‌ نسبت به این حـرکت بـدبین‌اند و در آن صورت هر دولتی(کشوری)مـی‌تواند آنـچه می‌خواهد در بـرابر بـه رسـمیت‌ شناختن ما پیشنهاد‌ کند‌ و با‌ وجـود ضـعف ما و قدرت روسیه نباید پیشنهادهای آنها‌ در‌ برابر به رسمیت شناختن ما فـراموش شـود.و شما فراموش نکرده‌اید که انقلاب مـشروطه‌ چه نابسامانی و جنگهای داخـلی بـه همراه‌ داشت‌ که‌ بیگانگان آتـش آن را مـی‌افروختند. فراموش نمی‌کنید تا اینکه کار‌ به معاهده 1907 کشیده شد تا روسیه و انگلستان ایـران‌ را[بـین خود]تقسیم کردند و کار بدانجا کـشید کـه روسـیه به‌ اشغال‌ ایـران‌ اعـتراض کرد؛و اگر جنگ جـهانی بـا وقوع انقلاب در روسیه پایان‌ نمی‌یافت‌ بی‌شک از ایران نام و اثری‌ در هستی باقی نمی‌ماند و حال کـه ایـران پس از آن انقلاب‌،توانست‌ ثبات‌ خود را حفظ کـند.نـباید با سـوء نـیت مـدیریت آن را به‌ مانند‌ چنان‌ وضـع هلاکت‌باری سوق دهیم که هیچ‌ نیازی به آن نداریم.

مجلس شورا حق اعلام‌ جمهوری‌ و تغییر‌ شـکل حـکومت را ندارد.زیرا براساس قانون‌ اساسی فـعلی،مـجلس حـق لغـو آن را‌ نـدارد‌ و مسئولیتش به قـانونگذاری در چـارچوب‌ آن قانون‌[اساسی‌]محدود می‌شود و به جز مجلس مؤسسان کسی‌ حق‌ تغییر‌ حکومت و بازبینی در قانون اساسی را ندارد و گروه قـانونگذار نـمی‌تواند مـؤسس باشد.علاوه بر‌ این‌، مردم این نـمایندگان را انـتخاب نـکرده و نـسبت بـه آنـان نظر خوبی ندارند؛بیشترشان‌ دزدانی‌‌ هستند‌ که کرسیهای مجلس شورا را با زور سردارسپه غصب کرده‌اند.

سردارسپه که مردم را به‌ زحمت‌ افکنده حق انتخاب را از آنان گرفته است.چگونه‌ مـی‌تواند در این‌ سخن‌ صادق‌ باشد که آزادی بیشتری برای مردم به ارمغان خواهد آورد؟اگر (به تصویر صفحه مراجعه شود) آیت‌ اللّه‌ محمد‌ خالصی‌زاده

او فردا بخواهد قانون اساسی فعلی‌ را لغو کرده،قانون اساسی‌ جـدید‌ وضـع کند،چه کسی می‌تواند او را بدان وادار نکند؟

مردم ایران که به دلیل‌[چیزی‌] مانند جهل‌ نتوانست‌ با وجود او حق خود را در انتخاب حفظ کند،فردا چگونه‌ خواهد‌ توانست‌ رئیس جمهور را نگه دارد؟

امروز کـه‌ بـرخی‌ نمایندگان‌‌ مجلس،چاسوسان زبده انگلیس‌ و عوامل آن هستند‌،بی‌تردید‌ رئیس جمهور فردا بهتر به انگلیس‌ خدمت خواهد کرد.

آنچه ضروی است و باید‌ بر‌ آن پای فـشرد،مـراجعه با‌ آرای‌ عمومی از‌ طریق‌ تـشکیل‌ مـجلس مؤسسان است.البته به‌ شرط‌ آن‌که‌ انتخاباتش آزاد باشد نه مانند انتخابات مجلس شورا.

اما منکرات و کارهای ضددینی‌ که‌ توسط عوامل این جمهوری ساختگی در‌ جـریان‌ اسـت باید جلوشان‌ گرفته‌ شـده،از آن مـنع شوند‌ و این‌گونه‌ کارها هیچ ارتباطی با اصل‌ جمهور ندارد بلکه علت آن بی‌اخلاقی و امیال شخصی‌ مرتکبان‌ آن است.

این سخن‌رانی تأثیر‌ بسیاری‌ بر‌ روح و جان مردم‌ گذاشت‌ و بسیاری از کسانی که‌ با‌ آن‌ تـحرکات کـور به نام جمهوری همراهی می‌کردن به پوزش از آنچه رخ داده‌ بود‌،نزد من آمدند.

هوسبازان چاپلوس در‌ خیابانها‌ تظاهرات کردند‌ و مردم‌ به‌ رویارویی با آنان پرداختند‌ و سی تن از سردمداران انقلاب به مجلس شـورا رفـته،خواستار اعـلام جمهوری شدند.اما مردم‌‌ به‌ سرشان ریخته و پراکنده‌شان کردند و سردمداران آنان‌ را‌ گرفتند‌.آنان‌ خواستند‌ در میدان‌ توپخانه‌ تـظاهراتی‌ برپا سازند اما همین‌که سخن‌رانشان به منبر رفت مردم به سـر او ریـخته، او را پایـین‌ آوردند‌ و اجتماع‌کنندگان‌ را که به چهل تن نمی‌رسیدند پراکنده‌ کردند‌.

آن‌ موقع‌ بود‌ که‌ خواستند تظاهراتی در خارج شـهر،‌ ‌جـلو باغ مخبر الدوله برپا کنند،به تقلید از تظاهرات ما که آنجا و علیه انگلیس در مـوقع تـبعید پدرم(جـانم فدایش)صورت‌ گرفته بود،دست به دامن صنف بازرگانان شدند.

سندیکا از رؤسای اصناف،جمعیتها و مـحله‌های دعوت به شرکت در تظاهرات کرد و پولهای زیادی صرف آن کردند اما کسی حضور نـیافت و بازارها‌ تعطیل‌ نشد و مـردم بـا نفرت‌ و انزجار با آن برخورد کردند.

وقتی دیدند بازارها باز است،اندکی پیش از عصر،دهها نفر مسلح با لباسهای قرمز فرستادند و آنان برای ترساندن مردم‌،تیراندازی‌ می‌کردند،بچه‌های بازاریها با چوب بـر سرشان ریختند و در برابر انقلابیها ایستادند و سخت کتک‌شان زدند،لباسهای‌شان را بیرون‌ آورده،سلاحهای‌شان را گرفتند و اگر‌ پلیس‌ به یاری‌شان نیامده،آنان را‌ به‌ ادارات پلیس نبرده‌ بودند،همه‌شان را می‌کشتند.

در مخالفت با این حرکات کور و زیان‌بار،بـازارها تـعطیل شد.مردم در مساجد جمع شدند و پلیس عده‌ای‌ را‌ دستگیر کرد و روانه زندان‌ ساخت‌.وضع بحرانی‌تر شده بود.مأموران پلیس‌ به مسجدها رفته همه را بستند.مردم در خیابانها موج می‌زدند و مأموران پلیس،سـواره و پیـاده‌ در همه جا بودند.وضع بازارها چنین بود.

آن‌ روز‌ اعضای احمق مجلس شورا تصمیم داشتند سلطنت را لغو اعلام جمهوری کنند. آنان غیرمستقیم به تظاهرکنندگان پیام داده بودند.تظاهرکنندگان که حدود یـکصد تـن بودند و بیشترشان کارمندان ادارات دولتی بودند‌ و برای‌ حفظ پستهای‌شان‌ در آن تظاهرات شرکت‌ می‌کردند،قرار بود از محل شروع تظاهرات،میدان مخبر الدوله،تا مجلس پرچم‌ جمهوری‌ به دست بیایند.آمدند و همان پرچمها را جـلو در مـجلس‌ در‌ زمـین‌ فرو کردندو با شعار لغـو سـلطنت و اعـلام جمهوری وارد حیاط مجلس شدند.نمایندگان روی صندلیهای‌شان نشسته‌ بودند‌.‌‌مانع‌ کار،تصویب اعتبارنامه یک نماینده برای کامل شدن تعداد بود تا بـتوانند رسـما‌ وارد‌ بـحث‌ شوند.

اعتبارنامه مؤتمن الملک،رئیس مجلس را پیش انـداختند بـه این گمان که کسی با‌ آن مخالفت‌ نمی‌کند،اما مدرس با آن مخالفت کرد.تدین در جمع تظاهرکنندگان‌ سخن‌رانی کرد.او می‌گفت‌: مـدرس‌ تـنها کـسی است که بین شما و سعادت‌تان ایستاده و نمی‌گذارد شما را به آرزویـتان،اعلام‌ جمهوری،برسانیم.باید او را از مجلس بیرون کشیده،جلو شما بیندازیم تا تکه‌تکه‌اش کنید. فریاد زدند‌:بیرونش بکشید و جـلو مـا بـیندازیدش تا بندهایش را از هم جدا کنیم(قطعه‌قطعه‌اش‌ کنیم).

تدین به سالن مـجلس بـازگشت و گفت:عید،نزدیک است و باید روز عید،اول حمل‌ (فروردین)اعلام جمهوری‌ شود‌.سر و صدا و هیاهو شد و مـدرس در مـیان نـمایندگان تنها

ماند.یکی می‌خواست او را بیرون بکشد و دیگری قصد جانش را می‌کرد.

وضع مـجلس چـنین بـود.مردم کوچه و بازار نمی‌دانستند در‌ مجلس‌ چه می‌گذرد وگرنه‌ مدرس را نجات داده،همه نمایندگان را متفرق مـی‌کردند.

ایـن اوضـاع،عصر روز چهارشنبه،سیزدهم شعبان و دو روز پیش از اول فروردین(حمل) رخ می‌داد.من‌ نمی‌دانستمدر‌ مسجد چه خبر اسـت تـا نماز مغرب و عشاء را مطابق معمول‌ بخوانم.با دیدن من مردم از هر طرف دورم حـلقه زدنـد تـا نزدیک در مسجد شاه شدم.در‌ بسته‌ بود‌ و گفتند همه درها بسته است‌.یکی‌ از‌ رؤسای امـینه را خـواستم و علت بسته بودن‌ درهای مسجد را پرسیدم.عذر آورد که این کار به دستور فـرماندهی کـل بـوده‌ است‌.به‌ کسانی‌ که همراهم بودند گفتم:به مسجد سید‌ عزیز‌ اللّه می‌رویم و آنجا نماز مـی‌خوانیم.

هـمان مأمور گفت:درهای آن مسجد هم بسته است.

گفتم:به مسجد ترکها[می‌رویم‌].

گـفت‌:آنـ‌ هـم‌ بسته است.

هر مسجد را نام می‌بردم می‌گفت بسته است‌.گفتم:پس کجا نماز بخوانیم،وقت‌ فـضیلت نـماز گذشت؟

مـأمور گفت:به خدا نمی‌دانم.فقط می‌دانم همه مسجدها بسته‌ است‌.

از‌ گستاخی ایـن احـمق به خاطر چنین کاری در پایتخت کشور اسلامی‌ تعجب‌ کردم که‌ جایی برای خواندن نماز مردم نـمی‌یافتم؛نـاچار عبایم را وسط بازار انداخته،لا اله‌ الا‌ اللّه‌ گفتم‌ و به مؤذن اشاره کردم اذان بـگوید.مـؤذن شروع کرد و صفها بسته‌ شد‌.ناله‌ و گـریه مـردم‌ بـه خاطر مانع شدن‌شان از حضور در مساجد بلند شـد و مـأموران پلیس‌ به‌ هم‌ ریخته بودند (نمی‌دانستند چه کنند).تکبیره الاحرام نماز را با هـمان وضـع گفتم.از‌ نماز‌ مغرب که فـارغ‌ شـدم،فرمانده کـل امـنیه بـا ترس و لرز نزدم آمد.گویی‌«حسین‌ کـشته‌ مـی‌شود و او از خون‌ پشه می‌پرسد»،گفت:سرورم!نماز در محل عبور و مرور اشکال‌ ندارد‌.

گـفتم:از کـراهتش می‌پرهیزی؟

گفت:بله.

گفتم:بست درهای هـمه مساجد مستحب است یـا‌ حرام؟

سـاکت‌ شد‌ و برگشت.نماز عشاء را نـیز بـه پایان بردم.بعد جلو آمد و گفت:اجازه دهید در‌ خدمتتان‌ تا منزل شما بـیایم،مـی‌خواهم پیرامون برخی امور با شـما گـفتگو کـنم‌.

گفتم‌:اشکالی‌ نـدارد.امـا دریافتم که سوء نـیت دارد.بـلند شدم و برای مردم به سختن ایستادم‌ و گفتم‌:برنگردید‌ تا‌ همه زندانیان‌تان آزاد شوند و رفراندوم بـرگزار شـود،پس اگر تشکیل مجلس مؤسسان‌ رأی‌ آورد و تـشکیل شـد،به ایـن کـار بـپردازد.

همراه رئیس پلیس بـازگشتم و مأموران مردم را از دور‌ و بر‌ من دور کردند.پس از اندکی آنها کاملا بین من و مردم فاصله‌ انداخته‌ بودند.تـوقف کـردم،چنان‌که گویی می‌خواهم‌ با‌ رئیس‌ پلیـس‌ دربـاره مـوضوع مـهمی گـفتگو کنم.او هدف‌ مـرا‌ از ایـن ایستادن نمی‌دانست. مردم جمع شدند و من آهسته گام برمی‌داشتم تا به‌ سر‌ بازار رسیدم.درشکه‌ای خـواستم تـا‌ مـرا‌ به منزل‌ ببرد‌.رئیس‌ پلیس اظهار داشـت دسـتور داده مـاشینی‌ مـا‌ را بـه خـانه برساند؛همان‌ ماشینی که برای تبعید من پیش‌بینی شده‌ بود‌.من و رئیس پلیس سوار شدیم که‌ ناگهان مردم‌ خود را‌ جلو‌ و پشت ماشین انداختند تا مانع‌ حرکتش‌ شـوند.عده‌ای هم هجوم آوردند تا مرا از ماشین بیرون آورند و رئیس پلیس‌ را‌ بیرون کشیدند.وضع،رو به‌ بحران‌ بود‌.از مردم‌ خواستم‌ آرام‌ باشند و رئیس پلیس عذر‌ آورد‌ که قصد سوئی نداشته و تنها مـی‌خواسته هـمراه‌ من به منزل بیاید.

اینجا بود که‌ مردم‌ اصرار کردند پیاده به منزل بروم‌ و چاره‌ای‌ جز اجابت‌ خواسته‌شان‌‌ ندیدم‌.پیاده رفتم و شمار زیادی‌ از مردم پشت سر من بودند.هـرکه مـا را در راه می‌دید به ما می‌پیوست‌.تا‌ نزدیک خانه رسیدیم،هزاران تن آنجا‌ جمع‌ شده‌ بودند‌ و مأموران‌‌ حرکاتم را زیر‌ نظر‌ داشتند.نگران بودم مبادا بـا ورودم بـه خانه مأموران با مردم درگـیر شـوند و کار به جنگ‌ داخلی‌ بکشد‌ که فرجامی ناپسند دارد.منزلم نزدیک مجلس‌ شورا‌ بود‌.به‌‌ نظرم‌ رسید‌ بهتر است آنجا بروم تا مأموران نتوانند مـتعرض مـردم بشوند که آنجا حـرم‌ مـردم و پناهگاهشان به شمار می‌آمد و چون وارد آنجا شوم،مردم را به آهستگی و با‌ مدارا متفرق کرده و سپس به تنهایی خارج شوم تا(مأموران)هر کاری می‌خواهند با من بکنند. استخاره کردم و انـجامش خـوب آمد.بنابراین درحالی‌که هزاران نفر در اطرافم بودند به‌ مجلس‌ رفتم‌.نمی‌دانستم چه اتفاقی خواهد افتاد.از تصمیم برخی نمایندگان و رویارویی‌ مدرس و سخن‌رانی تدین هیچ نمی‌دانستم.وقتی وارد مجلس شدم.صد نفری را دیـدم کـه‌ مدرس را تـهدید کرده با‌ صدای‌ بلند فریاد می‌زدند:مرگ بر مدرس.تدین هم مثل شتری‌ سرگردان و کف به دهـان در میان‌شان بود.وقتی جمعیت همراه من آن صحنه‌ را‌ دیدند با صدای بـلند شـعار‌ دادنـد‌:زنده باد مدرس،مرگ بر تدین.مجلس از صدای آنان به لرزه آمد و جمهوری‌خواهان گریختند.فراموش نکنید،آنان مـعتقد ‌ ‌بـه جمهوری نبودند.به طرف‌ اتاق‌‌ رئیس رفتم.از وضعی‌ که‌ می‌دیدم،سخت شگفت‌زده بـودم.آنـجا نـشسته بودم که شخصی‌ وارد اتاق شد.گمان کردم از خادمان شاه عبد العظیم یا قم است.تـا آن روز تدین را ندیده‌ بودم.

به‌ من‌ گفت:آیا بیگانه(اجنبی)حق دارد به مجلس شـورای کشوری جز کشور خـود حـمله کند؟گفتم:نه.گفت:چگونه به مجلس ما حمله کردی و جمع ما را پراکندی؟گفتم: من اجنبی‌ام؟من اصیل‌ترین ایرانی‌ام.گفت:اوراق‌ هویتت‌ را نشان‌ بده ببینم.گفتم:تو کی‌ هستی تا برگه‌های هویتی‌ام را به تو نشان دهم؟وظیفه تو چـیست که چنین‌ سئوالی می‌کنی؟ گفت:من تدینم.من خدمت‌گزار انگلیسم.من همان خائنم(او‌ به‌ آنچه‌ در سخن‌رانی‌ام‌ گفته بودم اشاره می‌کرد که سردمداران این جمهوری ساختگی،خدمت‌گزاران انگلیس‌ و خائن‌اند).او به طرف ‌‌من‌ آمـد تـا مرا کتک بزند و با خشم و ناسزا به من حمله آورد.از‌ وحشیگری‌ و بدزبانی‌اش‌ تعجب کرده بودم و برای مردمی که مثل این وحشی را نایب‌ رئیس مجلس‌شان می‌دانستند،تأسف‌ خوردم.کارکنان مجلس بین مـن و او فـاصله شدند و من به اتاق دیگری رفتم‌ و از علت کار وحشیانه‌ تدین‌ پرسیدم.گفته شد:او و رفقایش‌ جلسه‌ای تشکیل داده،مدرس را در آن تنها دیدند و تصمیم داشتند همین امشب،اعلام‌ جمهوری کنند.وقتی شما وارد مـجلس شـدی،مخالفان فرصتی یافته متفرق شدند‌ و جلسه‌ به تعطیلی کشیده شد و تدین و رفقایش نتوانستند کارشان را انجام دهند.حالا آنها مشغول‌ پراکندن مردم با نرمی و آرامش‌اند و می‌خواهند پس از بیرون کردن آنها تـو تـنها مـانده،به‌ هر‌ طریقی‌،اذیتت کـنند.پس دانـستم کـه این سبکسران حرمتی برای مجلس قایل نبوده، آنجا را حرم مردم نمی‌دانند که اگر حرمتی برای آن می‌شناختند،حاضر به اجرای نمایش‌ در آن نـمی‌شدند‌.بـرایم‌ درشـکه‌ای آوردند و من از یکی از درهای مجلس که معمولا بـسته‌ بـود خارج شدم،به گونه‌ای که کسی مرا نبیند و من تنها به خانه یکی از دوستانم رفتم.زیرا‌ بیم‌ آن داشتم کـه اگـر بـه خانه خود رفته و مردم جمع شوند،درگیری رخ دهد.آن شب،مـرا جستند و نیافتند.

با روشن شدن هوا،پایتخت در هرج و مرج،نگرانی و نابسامانی‌ بود‌.بیشتر‌ بازارها تعطیل و کوچه‌ها مالامال از‌ مـردم‌ بـود‌.بـه خانه‌ام رفتم.مردم زیادی گروه گروه به آنجا می‌آمدند.عده‌ای از مـردم نـیز به مجلس می‌رفتند تا مانع از تشکیل‌ جلسه‌اش‌ شوند‌.آنان‌ سقوط جمهوری را فریاد می‌زدند.نظم پایتخت‌ را‌ مـختل دیـدم و تـرسیدم چنددستگی شده، درگیری شود و هرج و مرج همه‌گیر شود و جنگی داخلی در بین مـردم و ارتـش زبـانه کشد‌. همراه‌ گروهی‌ از مردم به مجلس رفتم و مردم را به آرامش و یکپارچگی‌ خواندم و گفتم بـاید از مـردم بـرای تشکیل مجلس مؤسسان نظرخواهی شود.

نمایندگان از تشکیل جلسه در نوبت صبح‌ خودداری‌ کردند‌.بعدازظهر رئیـس مـجلس‌ درباره علت تجمع مردم از من سئوال کرد‌.در‌ پاسخ گفتم:باید جلسات مجلس تـا پس از حـمل(فـروردین)تعطیل شود.گفت:اگر این خواسته‌ را‌ نپذیریم؟گفتم:شما‌ و مردم را به‌ خودتان وا می‌نهم و دنبال کار خـودم مـی‌روم.به اعتقاد‌ من‌،اگر‌ شما خودتان،جلو خودتان‌ را نگیرید،مردم به شما حـمله کـرده،از طـریق غیرمعمول‌(آنچه‌ نمی‌پسندید‌)،جلو شما را می‌گیرند.من فقط قصد اصلاح دارم.اگر از شما نومید شوم‌،پیـ‌ کـار خود می‌روم و با مردم‌ از این پس،هرچه بکنند،همراهی نخواهم کرد‌؛من‌ کـسی‌ نـیستم کـه در جنگی داخلی شرکت‌ کنم.گفت:هدف اصلی‌تان چیست؟گفتم:سردارسپه دست از استبدادش‌ بردارد‌؛زندانیان‌ را آزاد کند؛آزادی مطبوعات را اعـلام کـند؛بـه روزنامه‌های بسته شده‌ اجازه‌ انتشار‌ دهد؛به‌ مردم آزادی سخن بدهد؛بعد دربـاره تـشکیل مجلس مؤسسان به ارای عمومی مراجعه‌ کند‌ و اگر مردم موافقت کردند،مجلس تشکیل جلسه می‌دهد و کار را بـه آنـها‌ وا‌ می‌نهد‌ و اگر بدون‌ آن اعلام جمهوری کند،مردم با خشم و نفرت با او بـرخورد مـی‌کنند و تو‌ خود‌ می‌دانی‌ که‌ (جمهوری)وسیله‌ای بـرای سـلب آزادی مـردم و از بین بردن حکومت ملی‌شان‌ است‌ که بـا خـونشان آن را به دست آورده‌اند.

رئیس‌[مجلس‌]گفت:آنچه گفتی بنویس و به من بده.آنچه‌ را‌ گفته بـودم،نـوشتم،بعد در جمع مردم حاضر شـدم و آن را بـرای‌شان‌ خواندم‌ و هـمگی بـا آن اعـلام موافقت کردند و بعد‌ آن‌ را‌ به رئیـس مـجلس دادم.تا شب ماندیم‌ تا‌ اینکه مطمئن شدیم جلسه مجلس در ان‌ روز تشکیل نـخواهد شـد.

چون صبح‌ شد‌،روز جمعه بود،اول حـمل‌(فروردین‌)و مجلس تعطیل‌ بـود‌.مـردم‌‌ در مسجد سلطانی جمع شدند و وقـتی‌ پر‌ از جـمعیت شد به سخن ایستادم.مردم را به‌ آرامش و نظم و خلع‌ سلاح‌ خواندم.خواستم حـتی چـماقها را کنار‌ گذاشته،رعایت اخلاق و دوسـتی‌ در‌ مـیان خـود را نموده،در‌ برابر‌ کـسانی کـه با نام جمهوری فـریب خـورده‌اند نایستند و خشونت نکنند.همچنین با ارتش‌ و مأموران‌ امنیه و پاسگاه با نرمی و مدارا‌ رفتار‌ کـنند‌ چـون آنها از‌ مردم‌ و شریک آنها در همه‌ هـدفها‌ هـستند.حتی اگـر کـسی دسـتگیر شد،بی‌هیچ‌ برخورد و مـقاومتی خود را تسلیم آنان کنند‌.ما‌ برای نجات او از راهی دیگر‌ تلاش‌ می‌کنیم. سپس‌ مردم‌ را‌ به تـجمع در روز‌ شـنبه،دوم فروردین دعوت کردم تا به مـجلس شـورا بـرویم و خـواسته‌هایمان را بـا متانت و آرامش‌ ابـراز‌ کـنیم.

آن روز سردارسپه بیانه‌ای منتشر‌ کرد‌ که‌ در‌ آن‌ آزادی بیان را‌ برای‌ هر ایرانی اعلام نمود و بیگانگان را از دخالت در این نـهضت کـه آن را نـهضتی ملی‌ می‌نامید‌،بر‌ حذر داشت؛با ایـن‌ هـدف کـه مـرا‌ از‌ دخـالت‌ مـنع‌ کند‌،زیرا‌ مرا غیرایرانی می‌خواند.

به یکی از خطبا به اشاره گفتم که برای همگان روشن کند که من ایرانی‌ام و اسنادی دارم که هیچ ایرانی ندارد.آن سخن‌ران نیز‌ چـنان کرد و همه مردم فریاد برآوردند که:فرض کن‌ تو غیرایرانی هستی؛ما از او دعوت کرده‌ایم.(اداره)مالیه،چندین مستشار امریکایی دارد و اکنون مردم می‌خواهند که شما مستشار دینی‌شان‌ باشی‌.خندیدم و بسیاری از مردم نـیز خـندیدند!زیرا سردارسپه گمان می‌کرد من با این اعلامیه از دخالت در زندگی بزرگ‌ترین‌ کشور اسلامی خودداری خواهم کرد.او نمی‌دانست که من بیشتر‌ عمرم‌ را در خدمت دولت‌ عثمانی گذرانده‌ام با اینکه از اتباع آنـها نـبوده‌ام.[و این همه‌]برای ترویج دین بوده است.چه‌ رسد به ایران‌ که‌ پیوندهایی چون دین،میهن و نژاد‌ مرا‌ بدان می‌کشد.من به این سـرزمین‌ از سـردارسپه سزاوارترم که هیچ یک از ایـن پیـوندها را ندارد و[خلاصه اینکه‌]اعلامیه‌ سردارسپه هیچ تأثیری نداشت.

با‌ آغاز‌ روز شنبه،دوم فروردین‌،همه‌ مردم پایتخت از بزرگ تا کوچک،جمع شدند.از شهرها و روستاهای مجاور نیز گـروه گـروه به تهران آمده،در مـسجد سـلطانی تجمع کردند. از بالا تا پایین مسجد،لبریز از‌ مردم‌ بود.خیابانها و بازارهای دور و بر مسجد نیز مملو از جمعیت بود و همه علمای تهران در اجتماع آن روز حضور یافتند.

برای مردم به سخن ایستادم.سفارشم بـه نـظم و آرامش را‌ تکرار‌ کردم حتی‌ در صورت‌ زدن مردم از سوی ارتش؛[گفتم:]بر مردم واجب است که با آنان برخورد نکنند‌.گفتم: شما را دعوت نکرده‌ام تا ضرب و شتم کنید،بکشید و به‌ زندان‌ انـدازید‌.بـنابراین هیچ کـس‌ را نزنید،دشنام ندهید،نکشید؛زیرا سربازان و مأموران،برادران شما هستند.مبادا با احدی‌‌ ‌‌از‌ آنان بدرفتاری کنید و آن مـردم نجیب،این عوت را لبیک گفتند.در میان‌ اجتماع‌کنندگان‌‌ برخی‌ پرچم در دست داشـتند.از صـاحبان آنـها خواستم آن را کنار بگذارند چون ممکن بود‌ موجب تحریک‌[کینه‌ها]شود.

مردم چون سیل به سمت مجلس به راه افتادند.ایـران ‌ ‌در‌ هـمه گذشته خود،جمعیتی‌ چنین‌‌ به خود ندیده بود.با نهایت وقار،عظمت و آرامـش.(آن حـرکت)اصـالت و شهامت ایرانی‌ را برای هر بیننده‌ای به تصویر می‌کشید.

وقتی جمعیت در همه ساختمانها،حیاط جلو مـجلس و خیابانهای اطراف‌ جای گرفت‌ برای گفتگو با رئیس مجلس به اتاقی رفتیم.بـدن نمایندگان موافق جمهوری دروغـین بـه لرزه‌ افتاده بود.تلفنی به سردارسپه گفته بودند:خالصی‌زاده تصمیم گرفته 22 نماینده را بکشد‌.از‌ همین‌رو از او کمک خواسته‌اند.شاید هم خواسته بودند از درون او را سوزانده و تحریک‌ کنند تا فتنه‌ای در ایران برپا شود.وگرنه همه مـی‌دانستند که من فقط به دنبال‌ حفظ‌ نظم و آرامش بودم.شاید هم قصد داشتند با آنکه همدست او بودند،ولی او را به صحنه بکشانند و وی در آنجا حاضر شود که اگر چنین می‌شد در هر‌ حال‌ به زیـانش تـمام می‌شد.

در حضور علما،در حال گفت‌وگو با رئیس مجلس بودم که ناگاه گروه اندک و قمه‌ به دست به مردم حمله کردند.مردم یک صدا فریاد‌ می‌زدند‌:خالصی‌زاده‌ با این وضع مـا را‌ بـه‌ آرامش‌ و عدم برخورد می‌خوانی؟از اینکه نخست‌وزیر حرمت مجلس را شکسته بود، تعجب کردم.آنجا و به اقتضای قانون،رئیس مجلس مسئول هر اتفاقی بود‌.

به‌ رئیس‌ مجلس سخنان تندی گفتم و چون نـشانه‌های خـشم بر‌ چهره‌اش‌ آشکار شد، ترکش کردم.او با خشم از جای خود برخاست و کنار پنجره اتاق رفت و از مردم خواست‌ با‌ حفظ‌ نظم‌ و آرامش مشکلات را تحمل کنند.

معلوم بود سردارسپه به مـجلس‌ مـی‌آید و از مـردم درباره هدف‌شان می‌پرسد.چنین شـد و آنـان پاسـخ دادند نباید قانون اساسی به صورت غیرقانونی تغییر‌ کند‌.سپس‌ دستور داد به‌ مردم حمله کنند و رعایت حرمت مجلس و حریم آن‌ را‌ نـنمود.چـنان‌که در بـیانیه خود در مورد حق آزادی بیان نیز ایرانیان را محترم نـشمرد.

بـا‌ آنکه‌ سربازان‌ شروع به زدن مردم کردند اما آنان کار خلاف نظمی نکردند.تنها‌ یک‌ نفر‌ که سخت متأثر شـده بـود بـا سنگی سر و سینه سردارسپه را نشانه گرفته بود‌.او[سردارسپه‌]‌ وارد‌ سالن مـجلس شد و هم‌زمان نیز،رئیس‌[مجلس‌]از در دیگری وارد شد.[رئیس‌] یقه او را‌ گرفته‌ تکانی داد و گفت:چه کسی به تو اجازه داد چنین کـنی،حـرمت و حـریم‌‌ مجلس‌ را‌ رعایت نکنی؟!این وحشیگریها و برخوردها چه معنی دارد؟کدام قانون(حق) به تـو اجـازه داده این فاجعه‌ را‌ به وجود آوری؟و کلمات تند دیگری از این دست بر زبان‌ راند.گفت:من‌ نجات‌ دهـنده‌ و رهـایی‌بخش ایـرانم.مثل دیگر نخست‌وزیرها نیستم.رئیس‌ مجلس گفت:عزل و نصب تو به دسـت مـجلس‌ اسـت‌ و من مسئول رخدادهای مجلس‌ هستم؛تو هم مثل دیگر نخست‌وزیرهایی.من همین‌ الآن‌ تـکلیفت‌ را روشـن مـی‌کنم.بعد در صندلی خود در مجلس قرار گرفت و دستور تشکیل جلسه را‌ برای‌ عزل‌ سردارسپه داد.در آن جلسه مـشیر الدوله سـخن‌رانی کرد و گفت:حق با‌ آقای‌ رئیس است.چون او برادر من‌ است این را نـمی‌گویم ولی مـجلس حـرمتی دارد که باید‌ رعایت‌ شود.تنها رئیس،مسئول آن‌ و هرآنچه در مجلس می‌گذرد،هست و نخست‌وزیر حـق‌ انـجام‌ چنین کاری را نداشت.من‌ موقع نخست‌وزیری‌ام‌ با‌ مردمی‌ که سر راهم به مـجلس را مـی‌گرفتند‌ بـا‌ گشاده‌رویی برخورد می‌کردم و جلو درشت‌زبانی خود را می‌گرفتم؛با آنکه می‌توانستم با آنان‌ این‌گونه‌[مثل‌ تو] بـرخورد کـنم.اما مجلس‌ باید‌ جای امنی‌ برای‌ مردم‌ باشد تا بتوانند با آزادی کـامل‌ عـقیده‌ خـود را ابراز کرده،کسی با آنان برخورد نکند و چنین جایی جز‌ مجلس‌ شورا نیست.اگر در آن را‌ هـم بـه روی مـردم‌ ببندیم‌ یا مزاحمشان شویم،در سفارت‌خانه‌های‌ بیگانه‌ به رویشان باز می‌شود و این بـه زیـان ایران است.بنابراین حق با آقای‌ رئیس‌ است که به خاطر پایمال‌ شدن‌‌ حقش‌ ناراحت شـود.

پسـ‌ از‌ آن مستوفی الممالک سخن‌ گفت‌ و او نیز حق را به رئیس مجلس داد و از طرف‌ نخست‌وزیر بـه خـاطر عصبانی‌ شدن‌ و بی‌توجهی(غفلتش)عذرخواهی کرد.

بـرخی نـمایندگان‌ مـجلس‌ صلاح دیدند‌ که‌ نخست‌وزیر‌ نزد رئیس مـجلس رفـته‌ رضایت او را به دست آورد و او نیز چنین کرد.

اما از میان سربازان مسلمان‌،کسی‌ مردم را مـورد ضـرب قرار نداد‌.بلکه‌ گروهی‌ انـدک‌ و ارمـنی‌ که در ارتـش‌ بـودند‌ بـه مردم حمله بردند و این هجوم و ضـرب و شـتم هم بیش از ده‌ دقیقه طول نکشیده بود‌ و طی‌ آن‌ حدود پانصد نـفر زخـمیو حدود هجده نفر‌ در‌ آن‌ درگیری‌‌ کـشته‌ شدند‌ و پس از آن ارتش از زدن مردم خـودداری کـرده بود.پس از آن،سردار سپه به‌ طـرف مـا آمد.و تقریبا مضمون آنچه را در سخن‌رانی‌ام به مردم‌ گفته بودم،به او گفتم و او را به خـاطر تـجاوز به آزادی مردم و غصب همه حـقوق مـردم در انـتخاب،نکوهش کردم. بـه او فـهماندم که او واقعا به دنـبال جـمهوری‌ نیست‌ بلکه هدفش غصب همه حقوق مردم و حقوق آنان می‌دانیم.گفتگوی ما به درازا کـشید و مـن بر این باور بودم که او اجـرای رفـراندوم‌ را برای تـشکیل مـجلس مـؤسسان به‌ همان‌ نحوی مـی‌پذیرد که در سخنم با او آمده بود،اما نباید از ذهن دور داشت که سردارسپه هیچ اعتقادی به جـمهوری نـداشت و اینجا‌ غبار‌ زدوده‌ شده بود.او بـه‌ اصـل‌ عـقیدهء خـود بـرگشت و گفت:مایلی بـا اصـول سیاست یا اصول صفا و محبت پاسخت را بدهم.آقای بهبهانی گفت:محبتتان را مقدم بدارید.گفت:من‌ از‌ جـمهوری‌ مـنصرف شـده‌ام و جلو‌ هرکه‌ اسم آن را ببرد خواهم گرفت.تـلگرافهای زیـادی تـوسط عـلمای‌ قـم و شـهرها به دست من رسیده و آنها به شدت مخالف جمهوری‌اند و من فکر می‌کردم‌ مردم،آن را می‌خواهند و به همین‌ دلیل‌ اقدام به آن کردم.بسیاری از مردم به من می‌گویند که جـمهوری،همه را راضی می‌کند.

بهبهانی گفت:کسی از مردم،جمهوری به این شکل را دوست ندارد،حتی یک‌ نفر‌. سردارسپه گفت‌:اما شما تصدیق می‌کنید که من بعد از این نمی‌توانم با شاه و ولیـ‌عهد کـار کنم.یکی از‌ علما گفت:او را خلع می‌کنیم و پسر دو ساله شاه را‌ به‌ جایش‌ می‌نشانیم و تو نایب السلطنه خواهی شد.من جلو[حرف‌]آن آقا را گرفتم و گفتم:چرا ما در کار مردم‌‌ ‌‌دخالت‌ کنیم.ایـن کـار به عهده نمایندگان آنهاست که با آزادی کامل انتخاب‌شان کرده‌اند‌.

هیچ‌ یک‌ از ما حق ندارد چیزی را بر مردم،مثبت یا منفی تحمیل کنیم.کـسی کـه‌ برای مردم‌ جمهوری می‌خواهد هـمچون کـسی است که آن را از آنان دور‌ می‌کند و هر دو غاصب‌ حق‌‌ مردم شناخته می‌شوند.بنابراین برای هیچ یک از ما سزاوار نیست که بگوید:باید کشور جمهوری باشد یـا مـشروطه.نهایت اینکه بگوییم:بـاید بـه آرای مردم مراجعه شود تا آنچه‌ می‌خواهند‌،روشن شده و در کشور حاکم شود.سردارسپه گفت:اگر بخواهی همین الآن‌ استعفا می‌کنم و شما خودتان مملکت را اداره کنید.به او گفتم:ما برای نخست وزیر شـدن‌ نـیامده‌ایم و برایمان مهم‌ هم‌ نیست،بلکه آمده‌ایم از تو[اجرای‌]قانون را بخواهیم؛آن را ضایع نکن،آزادی مردم را نگیر و در کارت هم استبداد نداشته باش.

او بعدا از آنچه که به هنگام ورود به‌ مجلس‌ و زدن مردم روی داده بود پوزش خواست. گفت عصبانی شـده اسـت و خواست بـلند شود.به او گفتم:ما کاری نکرده‌ایم.به نظر من همه‌ افراد مملکت علاقه‌مندانه این نشست‌ ما‌ را مـی‌بینند و سرنوشت کشور و آینده‌اش بسته به این‌ نشست است.بنابراین متفرق نـمی‌شویم تـا کـار را به نتیجه برسانیم و نتیجه روشن شود.و هر که حد و حدود خود را بشناسد‌ که‌ اگر‌ ما در اینجا کـاری ‌ ‌نـکنیم‌،نابسامانی‌ ادامه‌ خواهد یافت و درگیریها به طول می‌انجامد و منتهی به خرابی کشور مـی‌شود.عـلما گـفتند:ما به نتیجه رسیده‌ایم. او دست از جمهوری‌ برداشت‌.گفتم‌:به نظر من،این کافی نیست.بـاید راهی‌ مشخص‌ کنیم‌ که هیچ یک از ما نتاند از آن تخلف کند.نظر من مـراجعه به آرای مردم و رفراندوم اسـت‌. هـمه‌ گفتند‌:آنچه گذشت،کافی است ما را بس است و بلند شدند‌.من دست نفر کنارم را گرفتم.نتوانسته بودم منظورم را به آنها بفهمانم.سردارسپه برگشت و علما متفرق شدند‌ و من‌‌ از‌ کوته‌فکری همه در شگفت بـودم و از تضییع این فرصت گرانبها متأسف‌!به‌ نابسامانی که‌ در کشور رخ خواهد داد فکری کردم زیرا ما حاصلی از نشستمان به دست‌ نیارده‌ و اساس‌‌ محکمی برای از بین بردن اختلاف نگذاشته بودیم.

به خانه‌هایمان رفتیم ولیـ‌ سـردارسپه‌ آرام‌ نگرفت و در خانه ننشست.او با عصبانیت‌ به ییلاقش در شمیران رفت و پس از‌ اندکی‌ برگشت‌ و به قم رفت.او به دیدار علمایی‌ رفت که قصد بازگشت به عراق را‌ داشتند‌ و تعهد کرد هرکه را اسمی از جـمهوری بـبرد، مؤاخذه کند.علما هم به‌ همه‌ شهرهای‌ ایران تلگراف زدند که سردارسپه چنین تعهدی‌ کرده است.او از قم بازگشت و طی‌ بیانه‌ای‌ درباره جمهوری،هشدار داد و آن را به همه‌ شهرها تلگراف کرد.او آشـکارا‌ اظـهار‌ داشت‌ که وقتی با علما وداع می‌کرده به او دستور داده‌اند که دست از[اعلام‌]جمهوری بردارد زیرا‌ مخالف‌ دین اسلام است و به همین‌ دلیل از آن دست برداشته،به همه‌ دستور‌ داده‌ که دسـت از آن بـرداشته نـامش را هم نبرند.

 (نفرین خدا بـر او بـاد.)

پسـ‌ از‌ جمهوری‌

این‌چنین دولت جمهوری در ایران برپا شد و منقرض شد و چنان‌که بیان کردیم‌ تنها‌ علت فروپاشی آن،عدم اعتقاد برپادارندگان آن بود.پس از فروپاشی آن،اوضاع شـگفتی در ایـران‌ بـه‌ وجود آمد که خلاصه آن در ادامه می‌آید:

به سـردارسپه در بـرابر‌ دست‌ برداشتن از جمهوری وعده داده شد که‌ پادشاه‌ مستقل‌ ایران‌ باشد.او به اصل عقیده‌اش بازگشته‌ بود‌؛به همه شهرها[از طـریق عـمّالش‌]پیغام داد و بـه‌ مجلس تلگراف زد که فقط خلع‌ شاه‌ را بدون درخواست جمهوری بـخواهند‌.تلگرافها‌ از شهرها‌ با[مضمون‌]ناسزا‌ و دشنام‌ به شاه سرازیر شد.همه خواستار‌ خلع‌ شاه بودند و پس‌ از اندکی،این درخواستها مـتوقف شـد و مـا دانستیم که‌ او‌ مانع این کار شده است.بعد‌ به این‌ انـدیشید کـه‌ خود‌،شاه را خلع کرده ولی‌عهد‌ را‌ به جای او نصب کند و بعدا او را نیز خلع‌ کرده خود بر‌ مـسند[قدرت‌]تکیه‌ زنـد.جـمهوری‌خواهان نیز همه همین‌ حرف‌ را‌ زدند؛ نصب ولی‌عهد‌ و خلع‌ شاه.آنان نیز پسـ‌ از‌ مـدت کـوتاهی ساکت شدند.گویی فهمیده بودند که این فکر منجر به تعیین سردارسپه‌ به‌ عـنوان شـاه نـمی‌شود.ارسال تلگرافها از‌ شهرها‌ قطع‌ شد‌.سردارسپه‌ استعفا‌ کرد و از تهران خارج‌ شد.تلگرافها از فرماندهان ارتـش در اسـتانهای‌ مختلف به سوی مجلس شورا سرازیر شد.همگی‌ تهدید‌ می‌کردند اگر ظرف 48 سـاعت‌ سـردارسپه‌ بـه‌ پستش‌ بازنگردد‌ به‌ تهران حمله کرده‌،نمایندگان‌ را می‌کشند و در پایتخت‌ کشتار عمومی راه می‌اندازند.

این حـرکت کـاملا وضع ارتش ایران را که‌ ارتشی‌ فردمحور‌ و نه ملی بود نمایان می‌ساخت‌ و آشکارا آنـچه‌ را‌ نـشان‌ مـی‌داد‌ که‌ در‌ آینده بر ایران و از ناحیه این ارتش می‌گذشت.

با آمدن این تلگرافها نمایندگان مجلس شـورا نـگران شده،ترس وجودشان را فرا می‌گرفت. شاه نیز به مجلس تلگراف‌ زد و نظر نـمایندگان را بـرای جـایگزینی سردارسپه جویا شد و آنان‌ هم اعلام کردند با نود رأی(چاپلوس و مرعوب)در برابر چهارده رأی به سـردارسپه رأیـ‌ اعـتماد داده‌اند.این خبر به‌ سردارسپه‌ نیز رسید و او به کار خود در تهران بـازگشت و پس از آن تـزلزل،دوباره قدرت یافت.

علما،پنداشتند دولت جمهوری از بین رفته و جای آن را دولت زوال‌ناپذیر عمامه‌ها‌ گرفته‌ است و آنها از همه چـیز بـی‌نیازند.در بین خود گفتگوهایی داشتند که خالصی‌زاده با این‌که غریبه است،بر مـا تـفوق یافته و نباید او‌ را‌ در کارهایمان همراه خود کنیم‌.

بـرایم‌ مـهم نـبود.دوست داشتم درست رفتار می‌کردند؛حتی اگـر حـکم به اخراج من از تهران می‌دادند؛زیرا شخصا هیچ علاقه‌ای به ماندن در تهران‌ نـداشتم‌ بـلکه صرفا از نظر‌ اسلامی‌ علاقه‌ای بـدان داشـتم.ولی آنان بـد عـمل کـردند و خرافات و اوهام را در میان مردم‌ رواج دادند.آنـها را بـه تن دادن به ذلت و پستی می‌خواندند و دین را در غیر جایگاه‌ خود‌ قرار دادند.

و خلاصه کـارهایی کـردند که موجب نفرت همگان بود و طـبع سلیم را ناخوش می‌آمد.

رمـضان فـرا رسید؛فریادشان بلند شد.مـنبرها فـراوان و دشنام به سردارسپه و دعوت به‌ خرافات رواج‌ یافت‌.پس از‌ ماه رمضان هر جمعه در مـسجد جـامع،اجتماعی پایه‌گذاری شد و از حد اعـتدال گـذشتند.آنـها فرصت گرانبهایی‌ را کـه بـه دستشان افتاده بود و مـی‌توانستند در آن خـدمتی به‌ دین‌ بکنند‌ از دست داده بودند.کاش آن‌چنان که شایسته بود در تبلیغ دین‌ می‌کوشیدند.کـاش رفـتارشان منظم و بر ‌‌اساسی‌ استوار بود تـا مـی‌توانستند جایگاه مـملکت‌ اسـلامی را تـعالی بخشند.اما آنها بـه‌ جای‌ نفع‌،زیان رساندند و روح شهامت و کرامتهای‌ اخلاقی را در آنها میرانده،هر چیز را در غیر‌ جای خود نـهادند.بـه عنوان مثال:

یکی از شاعران انقلابی در تـهران کـشته‌ شـد.سـردارسپه مـتهم به‌ قتل‌ بـود و آنـان خواستند از این موضوع استفاده کنند.باید او را به عنوان شاعری ادیب تشیع می‌کردند ولی او را به‌ عنوان یک روحـانی بـرجسته تـشییع کردند.پیشاپیش جنازه تعدادی از‌ مردم سینه مـی‌زدند و ایـن کـار مـناسب او نـبود و در نـتیجه عکس مطلب موردنظر حاصل شد.

شروع به بیان مخالفت اساس جمهوری با دین اسلام کردند؛حرفهایی سست و نادرست‌ را درباره ترکیه‌ می‌گفتند‌ و آن را به کفر و الحاد متهم می‌کردن.

در نـتیجه چنین کارهایی،سردارسپه زمینه برای بهره‌برداری و پراکندن متفکران از جامعهء علما و همکاری با آنان را مناسب یافته بود.

روزنامه‌ها،با هر‌ نامی‌،هرآنچه می‌نوشتند و در همه موضوعات،منحصر به فحش و ناسزا بود و بـا فـروپاشی جمهوری به دو گروه تقسیم شدند:

موافقت با سردارسپه؛همه به ستایش و توصیف از او و به آنچه‌ شایسته‌ نبود و دشنام‌ و ناسزا گفتن به مخالفان وی و توصیف آنان به آنچه به دور از آن بودند،کردند.و مـخالفت؛تـعریف از مخالفان و توصیف آنان به آنچه شایسته نبودند و مذمت‌ سردارسپه‌ و وصف‌ او‌ بدانچه از آن به دور‌ بود‌.

روزنامه‌ها‌ به طعن و ناسزا به یکدیگر پرداختند.روزنامه‌ها مملو از عـباراتی بـود که‌ طبیعت هر انسانی را نـاپسند مـی‌آمد و کرامت و فضیلت از‌ آن‌ دوری‌ می‌جست.آنها در دروغ و افترا مهارت یافته بودند‌.از‌ من چیزهایی نقل می‌کردند که به ذهنم هم خطور نکرده‌ بود و پیوسته از آنچه‌[پولهایی کـه‌]در تـهران تبدیل می‌کنم می‌پرسیدند‌؛بـا‌ آنـکه‌ می‌دانستند من جز هفت ماه،به بانک نیازی نداشتم یعنی‌ از روز انتقالم از خانهء«امین الضرب»تا روز تبعیدم.چه اینکه من در تمام راه و تا روز‌ بازگشتم‌ به‌ تهران از خراسان،مهمان حکومت‌ ایران بودم.در تـهران مـهمان امین‌ الضرب‌ بودم و وقتی از خانه او بیرون آمدم تا روز تبعیدم‌ یعنی تا هفده ماه نیازمند پول‌ بودم‌.برای‌ من از عراق آن قدر درهم آمده بود که اگر درست‌ خرج‌ می‌کردم‌،سالها‌ مرا بـس بـود ولی من صـرفه‌جویی نمی‌کردم.مقداری از وزارت مالیه‌ قرض می‌گرفتم که‌ برای‌ گذران‌ این مدت کافی بود.و از همین‌رو روزنامه‌ها از پول و هزینه‌ من مـی‌پرسیدند!گویی می‌خواستند‌ از‌ گرسنگی در ایران بمیرم و چون نمردم،گناه بزرگی به‌ حـساب مـی‌آمد و ایـن نهایت‌ فرومایگی‌ بود‌ چه اینکه وزارت سردارسپه باید همه هزینه‌های‌ مرا می‌پرداخت چون انگلستان مرا از عراق‌ به‌ ایـران ‌ ‌تـبعید کرده بود و بر حکومت ایران لازم‌ بود همه کارهای مرا انجام‌ دهد‌ کـه‌ چـنین نـکرد و شاید هم به اشاره و دستور انگلیس بوده‌ است.و چون از گرسنگی نمرده بودم‌ و حکومت‌ هزینه‌های مـرا نمی‌پرداخت،روزنامه‌ها به‌ من اعتراض می‌کردند.

این روزنامه‌های می‌خواستند افکار‌ عمومی‌ را‌ علیه مـن بشورانند.شایعه کردند کـه مـن در مجلسی در کربلا،در آغاز انقلاب عراق‌ گفته‌ام‌:حکومت‌ یهود بر عراق بهتر از حکومت‌ ایرانیهاست.از این افترا و بهتان تعجب‌ کردم‌.زیرا قیام عراق هم‌زمان با عقد معاهده‌ وثوق الدوله و اشغال همه ایران توسط انـگلیس بود،آن‌ وقتی‌ که ما درباره انقلاب فکر می‌کردیم و گفتگو می‌نمودیم،کسی در حضور آیت‌ اللّه‌ شیرازی گفته بود:عراق نمی‌تواند مقاومت کند‌ زیرا‌ انگلیسیها‌ ارتش خود را از ایران بیرون کشیده‌،انقلاب‌ عـراق را نـابود می‌کنند و من گفته بودم:این بزرگترین پیروزی است.زیرا ما‌ بین‌ سرزمین اسلامی فرق‌ نمی‌گذاریم و هدف‌مان‌ پاک‌ کردن سرزمین‌ از‌ وجود‌ انگلیس است؛آن سرزمین عراق باشد‌ یا‌ ایران.بنابراین اگر مـوفق شـویم انگلیس را وادار به عقب‌نشینی سپاهش از‌ ایران‌ کنیم،این‌ بزرگ‌ترین پیروزی است و برای‌ همین نیز قرار به‌ انقلاب‌ و فراهم نمودن زمینه‌های آن شد‌. ما‌ با وجود گرفتاریهایی که در عراق داشتیم اما مـی‌کوشیدیم مـعاهده وثوق الدوله و ایستادن‌‌ در‌ برابر آن را به هر‌ وسیله‌ ممکن‌ دنبال کنیم.

اما‌ روزنامه‌ها‌ این حقیقت را وارونه‌ جلوه‌ می‌دادند،و افکار عمومی را علیه من تحریک‌ می‌کردند،اما موفق نشدند بلکه افکار عمومی‌ بـا‌ نـاراحتی و خـشم با این شایعه‌ها برخورد‌ مـی‌کرد‌.

هـمین روزنـامه‌های‌ کوشیدند‌ میان‌ من و مدرس اختلاف بیندازند‌.یکی شروع به تعریف از من و بدگویی از او می‌کرد و دیگری عکس آن.اما هیچ‌ یک‌ مؤثر نبود زیـرا خـرد و دورانـدیشی‌ مدرس‌ بیش‌ از‌ آن‌ بود‌ که این یاوه‌گوییها‌ بـر‌ او تـأثیرگذارد.

و خلاصه اینکه روزنامه‌ها کاری جز بدزبانی نداشتند و از مدرسه سیاست چیز دیگری‌ نیاموخته بودند‌.

مدرس‌ شروع‌ به راه‌اندازی مجامعی عـلیه سـردارسپه کـرد و برای‌ آن‌ هزینه‌های‌ بسیاری‌‌ می‌نمود‌.من‌ با این کار مـخالف بودم،زیرا قوی‌ترین سلاح در دست ما بود و پول آن را خراب و بی‌ارزش می‌کرد.و اگر چنین می‌شد سلاحی برای ما نمی‌ماند تـا بـا‌ آن بـجنگیم‌ و از همین‌رو بسیاری از آن مجامع و محافل سست و متزلزل شد و صلاح نبود آن‌گونه‌ هـزینه شـود.پول،برای هر کاری لازم است ولی اگر در صرف آن از راه‌ حکمت‌ عدول‌ شود،زیان‌بار خواهد بود.من صلاح نـمی‌دیدم آن پول جـز بـرای مجروحان و جز در غیر [کشته‌های‌]روز دوم فروردین هزینه شود و خود نیز برای آن هزینه زیـادی کـردم و بـه‌ همه‌‌ آنها مقداری دادم که کمک زندگی‌شان باشد.

و به اعتقاد من از حد اعتدال گذشت و بـرعکس مـسیر طـبیعی‌اش به کار رفت.بنابراین‌ می‌ترسیدم که‌ کار‌ نتیجه عکس دهد.

دل نمایندگان‌ با‌ ما ولی شـمشیرهایشان عـلیه ما بود.آنان با ناخشنودی و از سر ترس به‌ وزارت سردارسپه تکیه داشتند.تدین جـایگاه خـود را کـه با شمشیر‌ سردارسپه‌ به دست‌ آورده بود‌،از‌ دست داد و نایب رئیسی مجلس به مدرس رسید و نـمایندگان بـا نارضایتی قلبی، سردارسپه را با زبان تأیید می‌کردند.

چنان‌که گفتیم سردارسپه طرح استواری نـداشت.هـر روز نـظری می‌داد و بعد خود‌،آن‌ را نقض می‌کرد.او حتی استعفایش را پس گرفت.

هاوارت،کنسول انگلیس در تهران،آن‌چنان کـه سـفیر ترکیه و ظهیر الاسلام به من‌ گفته بودند،به او(سردارسپه)گفت:«تو فـرمانده‌ یـک‌ ارتـش شکست‌خورده‌ای‌؛اگر تجدید حمله کنی،شکستت بیشتر می‌شود.بنابراین صبر کن تا نیروهایت را کامل کـرده،سـپاه دشـمنت‌‌ را پراکنده سازی،آن‌گاه حمله کن.»او به این طرح عمل‌ کرد‌،به‌ دفـاع از خـود پرداخت‌ و کوشید به هر وسیلهء ممکن در میان صف مقابل،دودستگی و چنددستگی به وجود‌ ‌‌آورد‌ و نظر آنان را بـه سـوی خود جلب کند.او در این راه،پولهایی‌ بسیاری‌ هزینه‌ کرد. برخلاف آغاز کار کـه بـرخوردی مستبدانه و غرورآمیز داشت،با همه با نـرمی و مـلاطفت‌ بـرخورد‌ می‌کرد.

بارها عواملش نزد من آمدند و از مـن بـرای ملاقات با او دعوت‌ کردند ولی من به‌ دلیل‌‌ آنچه خواهد آمد،با او همراهی نـکردم.

کـوشید مدرس را جذب کند.برای جـذب مـردم نیز وسـایلی بـه کـار گرفت از جمله،تمثال‌ امیر المؤمنین(ع)را از نـجف آورد و بـه خاطر‌ آن جشن بزرگی در پایتخت و دیگر استانها به‌ راه انداخت تا با کسانی مـخالفت کـرده باشد که او را متهم به بی‌دینی مـی‌کردند.لایحه اعطای‌ امتیاز نـفت بـه امریکاییها را به‌ مجلس‌ شورا بـرد.او در ایـن راستا تبلیغات و ظاهرسازیهای‌ بسیاری به را انداخت که به میل و مذاق مردم نیز خـوش آمـد؛زیرا از انگلیس کینه و نفرت‌ داشـتند و او مـخالفانش را مـخالف‌ نفت‌ می‌خواند تـا مـردم را علیه آنان برانگیزد.

تـا آنـجا که من‌[نیز]نخستین مشوق او برای دادن امتیاز نفت به امریکاییها بودم اما سردارسپه و عواملش شایع کـردند کـه من مخالف آن‌ هستم‌.سخن‌رانیها و رفـتارم دو شـاهد این مـوافقت و عـلاقه مـن به موضوع بود.و از هـمین‌رو،سخن دروغ‌پردازان علیه من مؤثر نیفتاد زیرا مردم علاقه وافر مرا به دادن نفت به شـرکت‌ سـنکلیر‌ می‌دانستند‌.

با این کارها او توانست‌ از‌ خـشم‌ مـردم کـاسته،جـلو قـیام آنان علیه خـود را بـگیرد.البته‌ عوامل روس در این برنامه‌ها به او کمک کرده،تبلیغات بسیاری‌ برایش‌ به‌ راه انداختند تا آنجا که سـفیر روسـیه و دیـگر‌ اعضای‌ سفارت با مخالفان ملاقات کرده آنـان را بـه هـمراهی بـا او فـرا مـی‌خواندند بی‌آنکه سردارسپه رفتار خود را تغییر‌ داده‌،دست‌ از ظلمهایش بردارد.آنها موظف بودند در آن شرایط به‌ عنوان مصلح ایفای نقش کنند ولی تنها در جهت همراهی‌ با سردارسپه و کمک به او و افـکندن مخالفانش در‌ چنگال‌ او‌ کوشیدند.و اگر در آغاز کار مخالفت روس با او نبود بسیاری‌ از‌ مردم با او مخالفت نمی‌کردند.زیرا احساس کرده بودند که او برای انگلیس کار می‌کند و با‌ او‌ مخالفت‌ می‌کردند و وقتی روسها مردم را فـریفتند، بـا سردارسپه همراهی کرده،مخالفان او‌ را‌ طعمهء‌ چنگال او ساختند بی‌آنکه دلشان به حال‌ آنان بسوزد یا قولهای محکمی که به‌ مخالفان‌ او‌ داده بودند،مانعشان شود.ازاین‌رو مردم‌ به بلشویکها بدگمان شده،بـه ایـن باور رسیدند‌ که‌ زمان انسانیت گذشته و فرزند قرن بیستم‌ آن را فراموش کرده است؛لباس اخلاق‌،کهنه‌ شده‌ و انسان عصر حاضر آن را از تن کنده‌ است.[بـه اعـتقاد آنان‌]بلشویکها همچون عوامل‌ استعمار‌،نـسبت بـه انسان،رحم و عاطفه‌ای‌ نداشته،پای‌بند هیچ عهد و پیمانی نیستند.همچنین بلشویکها‌ قابلیت‌ اصلاح‌ اخلاق فاسد شده بشر را ندارند،زیرا عطار نمی‌تواند آنچه را روزگار فـاسد کـرده،خوب‌ کند‌.تنها تـأثیر تـبلیغات بلشویکها در کمک به سردارسپه آن بود که به‌ نفوذ‌ آنان‌ در ایران لطمه زیادی زد و موجب خشم و نفرت عمومی علیه خود ایشان شد.آنان در‌ این‌ موضوع‌ وضع شگفتی داشتند؛در تلگرافهایشان از سردارسپه با نـامهایی پسـت یاد می‌کردند‌ و مخالفان‌ او را وطن‌پرست و آزاده می‌خواندند و مرا رهبر آنان می‌خواندند.اما چیزی نگذشت که وزارت‌ او را‌ وزارتی‌ ملی و مخالفان او را مرتجع خواندند درحالی‌که من را همراه آنان(مرتجعان‌)و رهبری‌ ملی برای عراق می‌دانستند.در تـلگرافهای خـود‌ شروع‌ بـه‌ دشمنی با روحانیت کردند و هر چیز ناروایی‌ را‌ به آنان نسبت می‌دادند و علت آن هم معلوم نبود؛آیا روس و انـگلیس‌ باهم‌ همراه‌ شده بودند؟و سردارسپه نقطه مشترک آنان‌ در‌ رسیدن به‌ هدفهایشان‌ بـود‌ کـه‌ هـمراهی‌اش می‌کردند؟!

چه بسا روسیه نیز‌ مانند‌ انگلیس،اعتمادی به سخن‌شان نیست و باید هر ایرانی مستقل، برای وطن خـود‌ ‌ ‌کـار‌ کند و پس از تکیه بر خدا‌،تنها به خود متکی‌ باشد‌ نه دیگران؛نه فـریب‌ سـخن‌ روسـها‌ را بخورد و نه فریب سخن انگلیسیها.

مجموعه تبلیغات و پولهای‌[هزینه شده‌]سردارسپه روی برخی مردم‌ اثر‌ گذاشت و در دل با او‌ هـمراه‌ و موافق‌ شدند اما از‌ ابراز‌ آن بیم‌ناک بودند.برخی‌ از‌ علما نیز از جمله مردم‌ بودند و مـن از مشروح گفتگوهای آنان بـا سـردارسپه و گرفتن‌ پول‌ از او آگاه بودم.او خود‌ و اطرافیانش‌ این خبرهارا‌ برای‌ من‌ می‌آوردند و من برخی کارهای‌ آنان را در برخی محافل‌ می‌دیدم.آنها کارهای می‌کردند که به نفع سردارسپه و زیان ملی‌گرایان‌ تمام‌ می‌شد و عده‌ای‌ هم بـه سردارسپه وعده‌ کارهایی‌ را‌ می‌دادند‌ که‌ به نفع او‌ بود‌ و من از وعده آنان و بعد از آن، عمل به آن وعده‌ها آگاه بودم.

من در جریان‌ همه‌ این‌ کارها بودم و صبورانه با آن برخورد می‌کردم‌.من‌ می‌توانستم‌‌ با‌ سـردارسپه‌ هـمراه‌ و موافق شده نزد او بر همه مقدم باشم اما من به فکر خودم نبودم تا برای آن(خودم)بکوشم بلکه تنها یک هدف داشتم و آن اینکه سردارسپه‌ با قانون کشور مخالفت نکند،حـقوق و آزادی مـردم را سلب نکند و کارهایش منطبق با قوانین دین اسلام‌ باشد.بنابراین تا وقتی این کارها را می‌کرد،غیرممکن بود با او همراه‌ و موافق‌ شوم؛اگرچه‌ زیانهایی به من می‌رسید که به زنـدگی‌ام خـاتمه می‌داد.

غیرممکن بود مردمی را که در مخالفت با سردارسپه تابع من بودند به حال خود واگذارم و خود او‌ را‌ همراهی کنم که این کار نهایت پستی و رذالت بود.از همین‌رو به دنبال آن بودم‌ کـه سـردارسپه تـابع دین و قانون باشد تا مـن‌ و هـمه‌ مـردم همراهی‌اش کنیم و اگر چنین‌ نکرد‌، همراهش نشویم و من در آن شرایط،وضع شگفت و بی‌سابقه‌ای داشتم.

دو روز از فروردین گذشته بود و باید برای اصلاح اوضاع فـکر مـی‌کردم.بـاید به‌ محافل‌ و مجامعی می‌رفتم که علیه‌ سردارسپه‌ تـشکیل یـافته بود.جز ناروا و سردرگمی ندیدم و ناامید شدم از اینکه بتوانیم کار مفیدی انجام دهیم.بنابراین همه را ترک گفتم.به مـسجد جـامع رفـت‌ و آمد کردم،دیدم مردم را‌ به‌ قهقرا می‌برد و سخت در ترویج خـرافات می‌کوشد،به جای‌ آنکه به نشر حقایق دین بپردازد.به ناچار کار خود را به تنهایی در مسجد سلطانی،هـمچون‌ گـذشته از سـر گرفتم‌.باوجوداین‌،مسجد جامع‌ را رها نکردم تا در میان مردم اختلافی‌ نـیفتد چـه اینکه نمی‌توانستیم جلو برخی کارهای مضر آنها‌ را بگیریم؛کارهایی که بی‌حساب‌ و کتاب انجام می‌دادند.

بارها و بـارها بـه‌ دیـدار‌ مدرس‌ رفتم اما نتوانستم او را از برخی کارها منصرف کنم که به‌ گمان مـن،زیـانی داشـت.بویژه ‌‌عدم‌ موافقتش با دادن نفت شمال به شرکت سنکلیر.

مخالفتها روسها با ملی‌گرایان و هـمراهی‌شان‌ بـا‌ سـردارسپه‌،اثر بسیاری بر من گذاشته‌ بود.احتمال دادم او(سردارسپه)از همکاری با انگلیس خودداری‌ ورزد که در آن صـورت‌ هـمراهی‌اش واجب می‌شد.اما پس از تحقیق و بررسی‌ دانستم که احتمالم نادرست‌ بوده‌‌ است.سردارسپه بـه هـمراهی و هـمکاری با انگلیس باقی و استوار بود.

طرح مستقلی پیش گرفتم و آن همراهی با هر آن چیزی بـود کـه صلاح مملکت را در بر داشت.گرچه نفعی نیز‌ برای سردارسپه داشت.و مخالفت با هـرآنچه زیـان کـشور را در آن‌ می‌دیدم،اگرچه در آن منافع مخالفانش بود.بنابراین مردم را تشویق کردم تا با تظاهراتی‌ خواستار تـسریع در دادن امـتیاز‌ نفت‌ به شرکت امریکایی سنکلیر شده،به سخنان کرزن در مجلس اعیان انـگلیس دربـاره ارتـش ایران و کار سردارسپه با انگلیس،اعتراض کنند.همچنین‌ مردم را که به خاطر کشته شدن یـک‌ مـسلمان‌ بـه دست یهودیان به هیجان آمده بودند،آرام‌ کردم.به تجمعی که در شـاه عـبد العظیم علیه سردارسپه به خاطر هتک حرمت آن و بیرون‌ راندن متحصنان با نیروی سربازان‌ و برخی‌ کارهای دیـگر وی بـرپا شده بود نیز پایان بخشیدم. با این همه از پیروزی ملی‌گرایان ناامید بـودم زیـرا از آنها کارهای بی‌فایده‌ای می‌دیدم و منتظر اعمال بـرخی رفـتارها بـه زیان‌ خود‌ بودم‌.زیرا سفارش هاوارت بـه او‌ را‌ فـراموش‌ نکرده بودم. و می‌دیدم که او عملا مطابق با آن سفارش عمل می‌کرد.

من بیش از هـمه بـا او دیدار می‌کردم و می‌دیدم‌ ه در‌ همه‌ ایـن دیـدارها در پی جلب نـظر و هـمراهی مـن‌ است‌؛بی‌آنکه وضع خود را تغییر داده و دیـن و قـانون اساسی را دنبال کند یا در روحیه نظامی‌گرش کم‌ترین اصلاحی به‌ خرج‌ دهد‌.احـساس مـی‌کردم می‌خواهد با او همراه‌ بشوم تا وحـدت ملی‌گراها‌ را برهم زده آنها بـه دو گـروه تقسیم شوند و او بتواند بر هـر دو چـیره شود و این‌[گمان‌]مرا از‌ همراهی‌ با‌ او بازمی‌داشت.

چون از موفقیت ملی‌گرایان ناامید شدم تصمیم گرفتم بـه‌ تـرکیه‌ و اروپا بروم.اما اندیشیدم که ایـن کـار حـاصلی جز رهایی مـن از ایـن مشکل و فایده‌ای برای‌ ایـران‌ نـدارد‌.بنابراین‌ منصرف شدم ولی با این همه از سردارسپه نومید نبودم،رفت‌وآمدم‌ را‌ به‌ خانه‌اش زیاد کـردم امـا او روی حرفی نمی‌ایستاد[و پیوسته تغییر نظر مـی‌داد.]

روزی سـفیر‌ ترکیه‌ مـرا‌ بـه خـاطر مخالفت با او سرزنش کـرد و من علت را برای او توضیح دادم‌ و وقتی‌ آن را قانونی دید،بین من و او میانجیگری کرد و تصمیم بر آن شـد‌ کـه‌ کاری‌ اساسی و به نفع کشور انـجام گـیرد و از طـرف سـردارسپه مـتعهد شد که بـا آنـ‌‌ مخالفت‌ نکند.پس از آن با سردارسپه ملاقات کردم و او نیز به من تعهد‌ داد‌ و تصریح‌‌ کرد که در حضور سفیر تـرکیه چـه تـعهدی کرده است و سفیر ترکیه به من،بـا‌ سـوگند‌ بـه‌ شـرافت حـکومتش،قـول داد که سردارسپه از آن تخلف نکند.من‌ نیز‌ با‌ جدیت در اجرای‌ آنچه قرار گذاشته بودیم کوشیدم و بسیاری از شرکای من برای اجرای آن‌ آماده‌ شدند‌.اما هنوز دو روز از آن وعده(عهد)نـگذشته بود که سردارسپه‌ بیانه‌ای‌ در پایتخت و سراسر کشور منتشر کرد که کاملا آن تعهد را نقض می‌کرد.بسیار شگفت‌زده شدم‌.از‌ سفیر ترکیه‌ خواستم به عهدش وفا کند و او نیز با ابراز تأسف‌ بسیار‌ گـفت:شـاید تو مرا به خاطر سردارسپه‌ متهم‌ به‌ دروغ‌گویی کنی و احتمال دهی که او انجام‌ آن‌ کار را برای من تعهد نکرده بود.

گفتم:نه،او برای من من‌ هم‌ مثل تو تـعهد کـرد اما‌ نمی‌توانم‌ بفهمم چه‌ چیز‌ او‌ را به این‌ کار[نقض وعده‌]وا داشت‌.شاید‌ دشمنان دوست‌نمای او،وی را به انجام چنین کارهایی‌ وا می‌دارند؛و[خلاصه‌ اینکه‌]این‌ کار موجب شـرمساری مـن در برابر‌ دوستانم شد که بـه‌ آنـها‌ از تعهد او به خود‌ گفته‌ بودم.از او بسیار ناامید شدم و کارم را به تنهایی ادامه دادم؛زمانی‌‌ علما‌ را به خاطر عقب نگه‌ داشتن‌ افکار‌ عمومی و سوق دادن‌ آنـها‌ بـه سوی خرافات ملامت‌‌ مـی‌کردم‌ و بـاری سردارسپه را به خاطر استبداد و فشارش بر افکار و مطبوعات و از بین بردن‌ آزادی‌ ایران‌،سرزنش می‌کردم.

سردارسپه شروع به تهدید‌ مخالفانش‌،با هر‌ ابزار‌ می‌کرد‌.در مجلس اموری جریان‌ داشت‌ که نشان مـی‌داد بـر ایران حکومتی استبدادی،نه قانونی و پارلمانی برقرار است.موافقان‌ سردارسپه‌ در‌ مجلس روی مخالفان وی فشار آورده‌،حتی‌ آنان‌ را‌ از‌ حرف زدن،چه‌ رسد‌ به اظهارنظر،منع کردند و آزادی شخصی آنان را گرفتند.مجلس شورا،صحنهء عـرض انـدام‌ خدمت‌گزاران سـردارسپه‌ و جایگاه‌ اجرای‌ ارادهء شخص او شده بود،نه مرکز‌ اندیشه‌ها‌ و آرای‌ مردم‌؛بنابراین‌ هیچ‌کس‌ نمی‌توانست رأیی خلاف اراده نـخست‌وزیر،ابراز کند.

این شرایط مانع از ملاقات من با نخست‌وزیر می‌شد تـا ایـنکه یـکی از مأموران اداری وابسته به او نزد من‌ آمد و خواست با او ملاقات کنم.من ناامیدی خود را از اینکه سردارسپه‌ تن بـه ‌ ‌ارادهـء ملت دهد،ابراز داشتم و گفتم غیرممکن است تا زمانی که او مقیده به آنـ‌[آرای‌‌ مـردم‌]نباشد‌،هـمراهی‌اش کنم.او اصرار کرد به دیدنش بروم شاید از استبدادش پشیمان شده‌ بپذیرد مخالفت با مردم و زیـرپا گذاشتن قوانین به زیان اوست و قول داد؛من نیز به دیدار‌ او‌ رفتم و تعهد کـرد که کارهایی در جهت مـنافع مـردم کند.اما نکرد.

این دیدارها و تعهدها همچنان تکرار می‌شد تا اینکه روزی از من‌ خواست‌ شخصا با او همراهی‌[اعلام موافقت‌]کنم‌ و گفتم‌:من یکی از افراد ملتم.اگر بی‌هیچ شرطی با تو موافقت‌ کنم،تنها نـزد تو آمده‌ام و سودی برای تو نخواهم داشت ولی اگر آنچه‌ را‌ که شرایط منافع‌ عموم‌ به‌ تو پیشنهاد کرده به اجراگذاری،همه مردم به سراغ تو می‌آیند و غیرممکن است‌ که من مردم را فـریب داده،بـگویم:سردارسپه در جهت منافع مردم کار می‌کند،تا زمانی که‌‌ تو‌ را عامل به آن نبینم.

گفت:بسیاری از علما با من موافق‌اند و تو تنها می‌مانی.

گفتم:اگر تنها بمانم بهتر از آن است که مـردم را فـریب داده به آنان‌ خیانت‌ کنم.پس‌ با ناامیدی او را ترک گفتم.

روزی خواست با او ملاقات کنم.به دیدارش رفتم.او گفت‌:تا کی تو با من مخالفت‌ می‌کنی؟

گفتم:من طرح مشخصی از‌ تو‌ نـمی‌بینم‌ تـا درباره آن اظهارنظر کنم.اگر کارهایت در جهت‌ منافع مردم باشد،می‌پذیرم و اگر به زیان مردم ‌‌باشد‌،نمی‌پذیرم.من می‌بینم که هر روز چیزی‌ می‌گویی و روز دیگر آن را انکار‌ می‌کنی‌ و با‌ این پریشانی رأی و کـار،چـگونه هـمراهی ممکن‌ است مگر اینکه تـابع گـفته تـو باشم،چه‌ خوب و چه بد؟و این نمی‌شود.پس اگر موافقت و همراهی مرا می‌خواهی به من بگو‌ چه می‌خواهی بکنی تا‌ اگر‌ صلاح دیـدم بـا آن مـوافقت کنم و ترتیب اجرای آن را به عنوان طرحی مشخص بـدهم تـا در مسیرمان آن را دنبال کنیم.

گفت:هدف نهایی‌ام آن است که ادارات حکومت و ارتش‌ را نظم(سامان)بخشیده،در چارچوب قانون به دست مردم بـدهم،زیـرا مـن در آغاز پایه‌گذاری ارتش ناگریز از مخالفت‌ با قانون بودم وگرنه نـمی‌توانستم آن را پایه‌گذاری کنم؛ولی حالا‌ که‌ به صحنه آمده‌ام باید ترتیب آن را براساس قانونی استوار بدهم تا این نیروها با رفـتن مـن از هـم نپاشند.

وقتی این سخن را از او شنیدم از شدت خوشحالی‌ و سرور‌ نتوانستم جلو خـودم را بـگیرم‌ و فکر کردم به گمشدهء مورد علاقه‌ام دست یافته،به هدف رسیده‌ام.بنابراین به او گفتم:من‌ و دوسـتانم چـنین مـی‌کنیم و جان‌مان را در راه آن‌ فدا‌ خواهیم کرد.

بر این موضوع به توافق رسیدیم و او قـول داد آن را بـه اجـرا بگذارد و درحالی‌که‌ خوشحال بودم و برای او[از خدا]توفیق می‌خواستم از او جدا شدم.وعده‌ها و گفته‌های‌ او‌ را‌ به مردم مـژده دادم و آنـان‌ را‌ بـه‌ همراهی‌[و همکاری با او]فرا خواندم.

قرار ما و او این بود که یک بار دیگر بـر بـرنامه‌ریزی طرحها با هدف اجرای آن‌ ملاقاتی‌‌ کنیم‌.پیش از رسیدن زمان موعود،در پایتخت شـایع‌ شـد‌ سـی و چند نفر از دار و دسته امیر مؤید سوادکوهی از نزدیکان سردارسپه به دست سربازان،در بین استر آبـاد‌ و مـازندران‌ به‌‌ همراه دو تن از فرزندانش و بی‌هیچ محاکمه‌ای کشته شده‌اند.با‌ انتشار این خبر،مـردم از هـر سـو به من هجوم آورده،گفتند:آیا این همان قانونی است که‌ به‌ ما‌ وعده می‌دهی؟آن خبر امـیدبخش کـه به ما وعده‌اش را می‌دادی،همین بود؟از وعده‌های‌ این‌ مرد،شگفت‌زده شده‌ بودم.[مـی‌گفتند:]تـو مـردم را با وجود ارتکاب این جنایات از مخالفت با‌ او‌ منصرف‌ می‌کنی‌ و همه گناه آن به گردن توست!و مـن بـه خـاطر آنچه از‌ من‌ سر‌ زده بود بسیار متأسف شدم و یقین کردم که ناممکن اسـت ایـن مرد دست از‌ استبداد‌ خود‌ بردارد و از او قطع امید کردم و به دیدارش نرفتم و وقتی از من پرسیده بود‌ بـه‌ او گـفته بودند:من به خاطر تأثرم از این فاجعه‌ تصمیم گرفته‌ام با‌ او‌ ملاقاتی‌ نـکنم و از او نـاامید شده‌ام.

گفت:اداره کشور حکم می‌کند هر روز امـثال چـنین‌ وقـایعی‌ رخ دهد و موجب تأثر نیست.

و وقتی حرف او را بـرایم نـقل کردند،سخت‌ شگفت‌زده‌ شدم‌؛اول به خاطر سادگی‌اش‌ و دوم به خاطر اینکه خون مسلمانان را سـبک مـی‌شمرد.او نمی‌دانست‌ که‌ پهناورترین‌ کشورهای جـهان،امـروز به نـیکوترین شـیوه اداره مـی‌شود و کسی نشنیده که‌ کسی‌ از‌ اشرار و تـبهکاران آن بـدون محاکمه کشته شود.

مردک را ترک گفتم و هم‌زمان در پایتخت،آغاز‌ چند‌ درگیری‌ و جـنگهایی در بـرخی‌ استانها،شایع شد و نابسامانی در پایتخت را افـزود،تا‌ اینکه‌ یک روز عـصر یـکی از مدیران‌ جراید کشته شد.و مـردم آشـکارا در بازارها و خیابانها آن را‌ محکوم‌ می‌کردند(شعار می‌دادند)،برخی مغازه‌ها غارت شد و آشکارا به خـانه‌ها حـمله می‌کردند‌.همه‌ تلاشم را برای آرام کـردن اوضـاع بـا‌ همه‌ آنچه‌ در اخـتیار داشـتم،به کار گرفتم امـا‌ نـتوانستم‌ کاری بکنم. اندیشیدم آیا صلاح است با سردارسپه موافقت و همراهی کنم تا سر‌ و صـداها‌ بـخوابد(کشور آرام گیرد)؟در این‌ اندیشه‌ بودم کـه‌ نـامه‌ای‌ از‌ پدرم(که جـانم فـدایش بـاد)به‌ دستم‌ رسید.او بـه من دستور داده بود با سردارسپه همراه شده،نصیحتش‌ کنم‌ به اینکه کاری به زیان کـشور‌ نـکند.هم‌زمان کسی برایم‌ از‌ مدرس خبر آورد کـه:تـو‌ نـگران‌ هـمراهی روسـیه با سردارسپهی؛ روسـها نـه عقل دارند و نه پول و اگر موافقتی هم‌ بکنند‌،اهمیتی ندارد.اما انگلیسیها هم‌ عقل‌‌ دارند‌ و هم پول و از‌ روسـها‌ نـیرومندترند.

گـفتم:سبحان اللّه‌،نمی‌خواستم‌ با خاطر چشم سـیاه(!)سـردارسپه بـا او مـوافقت و هـمراهی‌ کـنم،مگر اینکه همراه قانون‌ و شرع‌ و مخالف انگلیس باشد.چنان‌که به خاطر‌ زخم‌‌ چهره‌اش نیز‌ با‌ او‌ مخالفت نکرده بودم،بلکه‌ مخالفت من از آن جهت بود که او حقوق مردم‌ را غـصب کرده بود و جلو‌ اندیشه‌ها‌ و مطبوعات را گرفته و آزادیشان را سلب‌ نموده‌ و در‌ همه‌ کارهایش‌ مستبد بود.من‌ معتقدم‌ انگلیسیها با هیچ مسلمان و هیچ شرقی‌ای همراهی‌ نمی‌کنند مگر اینکه علیه اسلام و شرق باشد.و اگـر اعـتقاد‌ داشتم‌ سردارسپه‌ مخالف انگلیس‌ است خودم را فدایش می‌کردم‌ ولی‌ گمان‌ می‌کردم‌ این‌ نقشه‌ای‌ است که سردارسپه برای‌ تقویت خود،با نیرنگ روسها و تظاهر به موافقت با او ولی برای متنفر کـردن مـردم از او، کشیده است.

به‌هرحال دیدم مجموعه شرایط‌ گواه آن است که همراهی با سردارسپه بیشتر به صلاح‌ کشور است.بنابراین تصمیم به همراهی‌اش گرفتم.وقـتی چـنین تصمیمی گرفتم،سید عبد الرحـیم‌ کـاشانی،یکی از بازرگانان،نزد من‌ آمد‌ و پس از صحبتهای بسیار از من خواست به دیدار سردارسپه بروم.پذیرفتم و نامه پدرم(جانم فدایش باد)را که در آن به من دستور همراهی بـا سـردارسپه را داده‌ بود‌،نشانش دادم.او خـوشحال شـد و نامه را نزد خود نگه داشت.

پس از آن به دیدار او(سردارسپه)رفتم.او گفت:من از‌ مخالفت‌ تو درشگفتم!اگر در بحث‌ جمهوری‌،مخالفت نمی‌کردی،فرو نمی‌پاشید.حرفهای دیگری نیز زد.از سخنان‌ و اعتقادش که من تنها عـامل فـروپاشی جمهوری بوده وگرنه او اعلام جمهوری کرده بود‌، تعجب‌ کردم!کاش حرف او‌ پایه‌ و اساسی داشت،چگونه غریبی مثل من که هیچ در اختیار نداشت می‌توانست جمهوری را از بین ببرد؟ولی حرف او اساسی نداشت و جمهوری،خـود فـروپاشیده بود و در صـورتی که اگر ضعیف‌ترین مردم‌ می‌توانست‌ آن را از بین ببرد،چگونه‌ می‌توانست بین مکر انگلیس و اندیشه‌های روسیه و در میان سایر کـشورهای جهان،دوام‌ بیاورد؟پس الحمد اللّه که خودش از بین رفت.

علاوه بر این،دسـتیاران سـردارسپه‌ نـتوانستند‌ کاری بکنند‌؛استدلال آنها این بود که من آن‌ را از بین برده‌ام وگرنه آنان جمهوری را برقرار کرده‌ بـودند.

 ‌مـدتها به سخنش اندیشیدم اما صلاح ندیدم با آن مناظره‌ کنم‌ زیرا‌ با هدف پایـان بـخشیدن‌ بـه آن نابسامانیها و اجرای فرمان پدرم(جانم فدایش باد)،تصمیم گرفتم با او ‌‌همراهی‌ کنم. پس به او گفتم:از آنچه گـذشته بگذریم و آینده را ببینیم.چند‌ بار‌ وعده‌ کردی و عمل نکردی؟ولی اکنون از تو می‌خواهم به صـراحت روشن کنی چه قـصدی داری تـا با‌ هماهنگی‌ آن را انجام دهیم و هیچ یک از ما برخلاف وعده‌اش عمل نکند؟نابسامانیها همه‌ کشور را فرا گرفته‌ و بزودی‌ به جنگهایی نابودکننده می‌انجامد و کشور و مردم را از بین می‌برد.آنچه‌ در درون داری تا به این ناآرامیها پایان دهیم بـرای من روشن کن؛خدا را خدا را،جان مردم، سرزمین‌ و آبرویشان‌[را در نظر بگیر!]

او مقصودی را برای من توضیح داد؛منحصر در اصلاح و کار برای آباد کردن کشور بود.گفتم:چه کسی برای ما تضمین می‌کند کـه تـو از آن‌ تخلف‌ نمی‌کنی؟دستش را روی‌ سینه گذاشت و گفت:به شرافت نظامی‌ام.به او گفتم:قصد دارم مردم را از مخالفت منع‌ کنم،بسیاری از خشم تو بیم‌ناک‌اند و می‌گویند:می‌توانی به یکایک آنان اطمینان‌ دهی‌ و قول‌ دهی کـه هـیچ‌کس را نه مجازات خواهم کرد و نه به تعقیبش برمی‌آیم.به شرافتم سوگند و شرافت نظامی‌ام این را تضمین می‌کند.گفتم:تو سخت از من کینه داری‌،زیرا‌ معتقدی‌ من همه آنچه را پایه گـذاشتی خـراب کرده‌ام و نگرانم که اگر مردم را به موافقت و همراهی‌ با تو دعوت کنم،برخی با من مخالفت کرده،طرف من تضعیف‌ شود‌ و تو‌ خود در صدد برخورد با‌ من‌ برآمده‌ و از مـن انـتقام بکشی؟خندید و گـفت:هرگز،هرگز.شرافت نظامی‌ام‌ ایـن را بـا کـمال اطمینان برای تو ضمانت می‌کند و می‌توانی از طرف من‌ به‌ هرکه‌ خواستی، امان دهی.

قول دادم دست از مخالفت‌ با‌ او برداشته و مخالفان را به حـمایت از او فـرا بـخوانم.گفت: هرچه از من برای مردم بخواهی تا مـوجب‌ از‌ بـین‌ رفتن اختلاف بشود،عمل می‌کنم.خیلی از مردم نزد من‌ آمده و به من نیرنگ زده‌اند و از من پولهای زیادی گرفته‌اند و کـاری نـکرده‌اند. گـفتم:من از تو پولی نمی‌خواهم‌.گفت‌:این‌ را می‌دانم.

گفتم:تنها از تو مـی‌خواهم که بنا به مصلحت‌ مردم‌ عمل کنی و مقدمات و قانونشان را محترم‌ شماری و دست از ستم به مردم برداری و برایشان تـسهیلاتی فـراهم‌ کـنی‌.او‌ همه را پذیرفت‌ و از آنچه در مورد خانواده امیر مؤید رخ داده‌ بود‌،عذرخواهی‌ کـرد و مـن با اطمینان خاطر از او جدا شده،برایش توفیق خواستم.

نزد ولی‌عهد‌ رفتم‌ و از‌ او خواستم از نخست‌وزیر حمایت کند و بـه مـخالفت پایـان دهد و پس از گفتگویی طولانی‌،با‌ خوشحالی پذیرفت.آن‌گاه به مجلس شورا-که بـسیاری از مـخالفان سـردارسپه از جمله‌ امیر‌ مؤید‌ و مدیران روزنامه‌ها و دیگران به آنجا پناهنده شده‌ بودند-رفتم و همه را بـه هـمراهی و حـمایت‌ از‌ سردارسپه و کنار گذاشتن اختلاف فرا خواندم و قول دادم خواسته‌هایشان تأمین شود و آنان پذیرفتند‌ و قول‌ دادنـد‌ از حـریم مجلس بیرون‌ روند.پس از آن به دیدار برخی مخالفان او نظیر نمایندگان‌ مجلس‌ و مدرس رفتم و بـا هـمه‌ دربـاره این موضوع گفتگو کردم و در نهایت مردم‌ را‌ به‌ مسجد سلطانی دعوت کرده و در سخنانم خواستم مـخالفت را کـنار گذارند.همچنین با بسیاری از‌ بزرگان‌ پایتخت‌ ملاقات‌ کرده،آنان را به تلاش برای وفـاق و کـنار گـذاشتن مخالفت(اختلاف‌)دعوت‌ و پیشنهاد کردم‌ جلسه‌ای با حضور رجال سیاسی و علما تشکیل شود تا بـرای حـل مشکلات هم‌فکری کرده‌، همه‌ مسائلی را که موجب اختلاف شده بود،از بین بـبریم.

زیـرا قـطعا‌ می‌خواستم‌ به اختلافها پایان دهم تا حتی یک‌ مخالف‌ هم‌ نماند و مردم پذیرفتند. هم‌زمان در پایـتخت اتـفاقی‌ افـتاده‌ بود؛آن اینکه عباس بن علی(ع)در یکی از سقاخانه‌های‌ ساخته شده در‌ معابر‌ عمومی بـه نـام«عباس»،معجزه‌ای‌ کرده‌ بود و کوچه‌ و بازار‌ چراغانی‌ و تزیین شده،تظاهرات دینی گسترده‌ای برپا‌ بود‌.

کنسول امـریکا نـیز به‌طور ناشناس رفته بود تا تصویری از آن سقاخانه‌ بگیرد‌ که یکی از حاضران فـریاد مـی‌زند‌ که این فرنگی است‌ و در‌ سقاخانه سم ریـخته اسـت و مـردم‌ به‌ او هجوم‌ آورده،چنان او را زدند که او کشته و هـمراهش زخـمی شد‌.من‌ به سردارسپه وعده دادم روز‌ شنبه‌ شانزدهم‌ ذی حجه 1341‌ در خانه‌اش،به ملاقات او‌ بروم‌،امـا تـلفنی از ملاقات آن روز عذر خواست؛زیرا گـرفتار بـود و برای فـردا،قـرار‌ مـلاقات‌ گذاشته شد.سید عبد الرحیم کـه‌‌ واسـطهء‌ ملاقات اول‌ من‌ بود‌ آمد و گفت:حادثه کشته‌ شدن کنسول به نفع نـخست‌وزیر شـده؛ او همه مخالفان خود را به بهانه کـشته شدن‌ کنسول‌ دستگیر خـواهد کـرد.

گفتم:این حرکت‌ پستی‌ اسـت‌ کـه‌ هیچ‌ باشرافتی مرتکب آن‌ نمی‌شود‌.ما به مردم امان‌ داده‌ایم و تعهد کرده‌ایم کـه آرام و مـطمئن باشند.

گفت:هرکه را تو امـان‌ دهـی‌ دسـتگیر‌ نمی‌شود و آنان مـطمئن بـاشند ولی دیگران....

گفتم‌:برخی‌ از‌ مـدیران‌ مـتحصن‌ روزنامه‌ها‌ در مجلس دستگیر شده‌اند با آنکه من به آنها امان داده بودم و سردارسپه متعهد شـده بـود.

گفت:پیش از حادثه کشته شدن کـنسول بـوده و اکنون سـردارسپه فـرصتی‌ بـرای انتقام از مخالفانش یافته اسـت.

گفتم:ترتیبات اداری و شرافت نظامی چنین چیزی را نمی‌پذیرد.

گفت:تو نگران نباش!او به تو و پیروانت امـان داده پس مـطمئن و آسوده باشید.رئیس‌‌ پلیس‌ از طرف نـخست‌وزیر بـه تـو سـلام رسـانده،می‌گوید:تو و پیـروانت در امـان‌اید و کسی‌ متعرض شما نمی‌شود.

دیدم آن مرد،حرف‌ نـمی‌فهمد‌ و چـون فـردا عازم دیدار سردارسپه بودم گفتم:می‌خواهم‌ از او وعـده‌اش را بـخواهم.از[ادامـه‌]گفتگو بـا کـاشانی خـودداری کردم و او برگشت.

به نظر می‌رسید‌ از‌ طرف رئیس پلیس آمده تا‌ مرا‌ فریب بدهد و مطمئن سازد که آماده‌ دفاع نمی‌شوم تا پلیس بتواند مرا دستگیر کند.اما تـدبیری نابه‌جا بود زیرا من به هیچ وجه‌ از‌ خود‌ دفاع نمی‌کنم چه اینکه‌ ناممکن‌ است مسبب جنگی شوم که خون مسلمانها در آن‌ ریخته شود.دیری بود که مردم را سفارش می‌کردم بـا مـأموران برخورد نکنند و تسلیم آنها باشند حتی اگر خواستند کسی را‌ دستگیر‌ کنند؛در عین حال نباید آن‌[تسلیم و فرمانبری‌] مانع برخورد مؤدبانه و اظهار صریح عقیده باشد.

روز پیش در مسجد سلطانی برای مردم سـخن‌رانی کـرده،آنان را به حفظ نظم و پرهیز از‌ هرگونه‌ درگیری سفارش‌ کرد بودم.

پس از آنکه در پایتخت چند تیر به طرف من انداخته شد،مردم دور من‌ جمع مـی‌شدند. آنـها گروه گروه برای حفظ جـان مـن،کنار خانه‌ام‌ می‌خوابیدند‌ ولی‌ من متفرق‌شان کردم تا بین آنها و پلیس درگیری رخ ندهد،چه موجب برهم خوردن جوّ امنیتی می‌شد‌.‌‌برخی‌ از من جدا نـمی‌شدند زیـرا نگران حیله و نیرنگ نـخست‌وزیر بـودند و چون دیدند در‌ حمایت‌ از‌ او جدّی هستم،آرام شده،متفرق شدند.

پلیس،صبح آن روز برخی دوستانم را دستگیر‌ کرده،عصر،آزادشان کرد و من از حبس‌شان‌ پوزش خواستم،که امنیه نمی‌دانسته شما‌ از دوستان من هستید‌ و همین‌ امر مـوجب اطـمینان‌ مردم شد و جز اندکی،همراهم نماندند.

به‌طور معمول برای نماز مغرب و عشا به مسجد رفتم و پس از آنکه از نماز و درس فارغ‌ شدم،معمولا تعداد زیادی از مردم‌ تا خانه همراهی‌ام می‌کردند اما آنان آن شـب مـطمئن بودند و جـز تعدادی محدود،همراهم نیامدند.وقتی وارد خانه شدم سه افسر-که فکر می‌کردم‌ برای ملاقات آمده‌اند-با تـهدید دستور دادند‌ از‌ خانه خارج شوم.دانستم که حاصل فتنه‌ای‌ هستند.از خـانه خـارج شـدم.تعداد زیادی مأمور پلیس و امنیه خانه را محاصره کرده بودند. کوچه‌های اطراف،پر بود.افسران لحظه‌ای جلو در‌ ایستادند‌.تـرسیدم ‌ ‌مـردم جمع شده،اتفاق‌ ناخوشایندی بیفتد.از افسران خواستم سربازان را متفرق کنند و با سرعت از راهـی بـرویم‌ کـه کمتر عبور و مرور در آن است،تا کسی ما‌ را‌ ندیده درگیری و مشکلی پیش نیاید.آنان‌ پذیرفتند،زیـرا هم ناچار و هم ترسیده بودند.

سربازان پراکنده شدند و من همراه آنان به اداره پلیـس رفتم.وارد اداره اطلاعات شدم. کـمی نـشستم‌.رئیس‌ اطلاعات‌ آمد و حرفهایی زد که به‌ آنجا‌ ربطی‌ نداشت و من هیچ پاسخی نگفتم.

از آنجا نامه‌ای به نخست‌وزیر نوشته،خواستم به عهدش وفا کند و او را به خاطر خلف‌‌ وعده‌اش‌ سرزنش‌ کردم و از او خواستم هـرچه می‌خواهد با من‌ بکند‌.فقط مرا به عراق تبعید نکند زیرا نهایت ظلم و اوج پستی بود که نخست‌وزیر یکی کشور یکی از افراد‌ مملکت‌ خود‌ را به کسی تسلیم کند که دشمن او و دشمن کـشورش‌ اسـت.

آن شب از شدت تأثر به خاطر نیرنگ و نیت بد آن مرد(مردک)نخوابیدم؛نیتی سوء که‌‌ هه‌ آن‌ کارها و رفتارها را بر سر کشور می‌آورد و چگونه‌[ممکن بود]رئیس آن به‌ قول‌ و پیمان و اخلاق و...پای‌بند باشد؟

صـبح،بـه اداره امنیت و دادگاه نظامی معرفی شدم.مردم درحالی‌که علما،سادات و دیگران‌ در‌ بین‌شان‌ بودند به اداره پلیس آمدند.بسیاری از کسانی که از طرف نخست‌وزیر‌ امان‌شان‌ داده‌ بودم نیز آمده بودند اما من در اتـاقی تـنها بودم و از همه جدا.هیچ‌کس‌‌ نمی‌توانست‌ مرا‌ ببیند و به همین دلیل نتوانستم سختی ملامت آن چند تن را تحمل کنم،تا‌ شب‌ ماندم.پنج ساعت از شب گذشت و من روی تخت‌خواب خوابیدم.یکی از افـسران‌ آمـد‌ و گـفت‌:نخست‌وزیر شما را به خانه‌اش دعـوت مـی‌کند و مـن از سخن او احساس ناخوشایند و بدی‌ کردم‌.برخاستم و آماده شدم.وضو گرفتم.در مسیرم از جلو علما و ساداتی که در‌ اتاقی‌ دیگر‌ زندانی بودند،گذشتم.بـا آنـان خـداحافظی کردم و به طرف در اداره رفتم.به‌ ماشینی سوار‌ شـدم‌ کـه سه افسر در آن بودند.ماشین حرکت کرد و من به روستای‌«خواف‌» نزدیک‌ مرز افغانستان تبعید شدم.به یکی از افسران گـفتم:انـگلیسیها مـرا تبعید کردند؛یک‌بار مرا‌ از‌ عراق‌ و به دست فیصل و دیگر بـار به دست سردارسپه؛هیچ فرقی ندارد.جز‌ این‌که‌‌ تبعید به دست دومی سخت‌تر و مشقت‌بارتر از تبعید اول بود.به‌هرحال مـن جـدا از خـدمت‌ به‌ اسلام‌ نیستم؛اگرچه در راه آن با سخت‌ترین دشواریها روبه‌رو شوم.

از آنجا‌ کـه‌ ایـن مطلب را در زندان نوشته‌ام،سختیهای‌ راه‌ را‌ و دوران تبعید را ننوشتم‌ و شرح آن را‌ به‌ پس از خارج شدن و رهایی از زندان،ان شاء اللّه،موکول مـی‌کنم.حـسبنا‌ اللّهـ‌‌ و نعم الوکیل.

اینها را در‌ زندان‌ خواف نوشتم‌.در‌ وقتی‌ که درها به رویم بـسته مـی‌شد‌ تـا‌ بخوابم.خواب‌ را رها کرده با ترس از مأموران مراقبم،مشغول نوشتن‌ می‌شدم‌ تا متوجه مـن نـشوند زیـرا به‌‌ حکم نخست‌وزیر،از نوشتن‌ هر‌ چیزی ممنوع بودم.با حیله‌ای‌،قلم‌،مرکب و کاغذی بـه‌ دسـت آوردم و پنهانی مطالبی را نوشتم.

روز شنبه بیست و هشتم‌ صفر‌ الخیر سال 1343 هـ از‌ نوشتن‌ آن‌ فـارغ شـدم و فـرصتی‌ برای‌ بازبینی آنچه نوشته بودم‌،نیافتم‌.بنابراین نمی‌توانم بدانم چه کاستیهایی در بیان پیش آمـده، از هـمین‌رو از خواننده پوزش‌ می‌طلبم‌.

و السلام-محمد خالصی‌[زاده‌]


فصل نامه مطالعات تاریخی شماره 16