خشونت های عُمّال رضاخان


خشونت های عُمّال رضاخان

  گاوین همبلی استاد تاریخ دانشگاه دالاس ایالت تگزاس آمریکا در نگارش کتاب تاریخ ایران دانشگاه کمبریج به اتفاق چند نویسنده دیگر مشارکت داشته است. او در خصوص خشونت در حکومت پهلوی چنین می نویسد: « در تاریخ حکومت پهلوی در ایران به سختی می توان صفحه ای سیاه تر از تعقیب و آزار عشایر توسط مزدوران جیره خوار رضا شاه یافت.»
در ادامه نمونه هایی از رفتار عوامل رضا خانی در دوره پهلوی اول ذکر می شود.
1. «ویلیام داگلاس» قاضی مشهور دیوان عالی امریکا که در سال های 1328 و 1329 از مناطق عشایری ایران بازدید کرده است در خاطرات خویش از ایل قشقایی می نویسد( با استفاده از مطالب منتشره در سایت آزاد مردان بختیاری ): «  در دوران سلطنت رضا شاه سروانی[ عباس خان نیکبخت] بود که در این منطقه خدمت می کرد او تعدادی توله سگ اصیل داشت که بر حسب تصادف مادر آنها مرده بود. سروان هر روز صبح سربازانی را به ده می فرستاد تا به زور مقدار دو لیتر شیر مادر برای توله سگهای او جمع کنند و گفتنی است جناب سروان شیرگاو یا بز را برای تغذیه توله سگ های خود قبول نمی کرد و دستور داده بود که سربازان فقط شیر مادر جمع آوری کنند. سربازان هم در اجرای دستور سروان نظارت کامل می کردند که فریب زنهای قشقایی را نخورند. به این ترتیب بود که سگهای سروان ماههای متوالی شیر مادران بچه های ما را می خوردند... این همان چیزی است که ما هیچوقت آنرا فراموش نمی کنیم و هرگز آنرا نمی بخشیم».
2. در کتاب« قیام عشایر جنوب » در باره رفتار یک نظامی به نام یاور« اکرم»  که اسبش معتاد به خوردن «جوجه کباب» بود ، در ایل بویر احمد ، آمده است: « وی به منظور ایجاد وحشت بین مردم به هر خانه ای که می رفت دستور می داد که دو دانه مرغ کباب کنند، یکی را به اسبش می داد و یکی را هم خودش می خورد. شبهای زمستان اسبش را به داخل سیاه چادر که یگانه مسکن و محل زندگی خانوار عشایری بود ، جا می داد ، او از پارس سگها که بدون اجازه و اراده صاحبخانه واق واق می کردند عصبانی می شد و صاحبخانه را به سختی مجازات می کرد. از همه بدتر به ناموس مردم سوء نظر داشت. به همین جهت میرغلام تصمیم گرفت که او را بکشد و زمانی که نظر سوئی نسبت به یکی از زنان ایل داشت با پیش بینی قبلی ، اهالی او را به محلی که قبلاً میرغلام کمین کرده بود هدایت کردند و میرغلام او را هدف قرار داد و کشت».
3.در سایت فرهنگی و پژوهشی آزاد مردان بختیاری به خاطره ای اشاره شده است که می گوید: در سال 1312 شمسی که خلع سلاح بختیاری ها با شدت بیشتری پیگیری شد. از طرف دولت سروان « معصومی» که فردی بیرحم و آدمکش بود و به قول خودش بیش از 53 نفر را به قتل رسانده بود ، مامور جمع آوری اسلحه شد. وی برای جمع آوری اسلحه های خوانین « پس ازآنکه نوکران و گماشتگان و منشی های هر خانواده را به شلاق بست ، دستور داد به جای آب و غذا ، کاسه های مملو از آب نمک ، به زور ، به آنها بخورانند و هنگامی که برف از آسمان می بارید ، آن بینوایان را از ابتدای شب تا هنگام صبح در زیر آسمان و بارش نگاه می داشت و چون باز هم آن  نتیجه را که در نظر داشت بدست نمی آورد،همه را در یک اطاق حبس می کرد تا نیمه شب فرارسد. آنگاه چند نفر نظامی را در محوطه خارج نگاه می داشت و به آنها دستور می داد که چون من یکی از محبوسین را از اطاق خارج کنم،شما ضمن شلیک چند تیر هوایی او را به محل دیگری برده نگاه دارید. نتیجه این بود که به آن بینوایان  که در اطاق می ماندند ، گفته می شد . چون رفیق شما حقایق را نگفت ، اعدام شد. و صدای تیرها را هم خودتان شنیدید ، حال اگر حقیقت را فاش نکنید و اسلحه های پنهانی را تسلیم ننمایید نوبت شماست»
4.    بین سال های 1303 تا 1306 امیراحمدی برای "برقراری امنیت" در لرستان بیدادی روا داشت که یادها و خاطرات آن جنایات هنوز هم در ترانه ها در اذهان مردمان این سرزمین باقی مانده است. وی را در سال های سرکوب در لرستان، قصاب لر می خواندند. به نوشته روزنامه ایران، 12جوزا 1303، سخنرانی بروجرد، به نقل از عملیات لرستان/ اسناد سرتیپ محمد شاه بختی" ص18 به سخنرانی میراحمدی در بروجرد اشاره دارد  و با عنوان "برانداختن نام لر را از صفحه لرستان" اظهار می دارد: "که این مرتبه به طوری قوای الوار را در هم خواهد شکست که بعدها قدرت جزئی حرکت نماند".
5.  در کتاب عملیات لرستان ( 354 تلگراف مربوط به اقدامات سرتیپ محمد شاه بختی در لرستان ) نوشته کاوه بیات، که به جزئیات حملات و حالات روحی آحاد قشون مهاجم پرداخته، آمده است: استفاده از هواپیما برای بمباران سیاه چادرها و استفاده از توپخانه و مسلسل برای ایجاد رعب و وحشت میان مردم لر توسط شاه بختی، نمونه بارزی از جنایات عمال رضاشاه است که بطور مثال در تلگراف شماره 313 آمده است: "حضرت امارت جلیله ... در تعقیب نمره 1790 محترماً معروض می دارد لیله گذشته از طرف دشمن تعرضاتی به استحکامات نظامیان به عمل نیامده از قرار اطلاعات واصله طیاره ای که صبح به طرف خرم آباد آمده بود به چادرهای دیرک وند ها یک بمب انداخته بود و در پانصد قدمی جلوی خانه آن ها منفجر گردیده فوق العاده اسباب وحشت الواررا فراهم داشته است. مستدعی است قدغن فرمایید موقعی که آئرپلان طیران می نماید در بالای سر دشمن پرواز خود را یک اندازه ادامه داده و آنها را مرعوب نماید. زیرا طیران آئرپلان هر چه زیادتر باشد توحش الوار بیشتر خواهد بود، چنانچه چند عدد بمب نیز بتواند در میان چادرهای آن ها بیاندازد بی نهایت مورد استفاده است و فوق العاده دشمن را متوحش و پریشان خواهد نمود ..." .
6. در خاطرات ویلیام داگلاس، قاضی عالی رتبه و رئیس دیوان عالی آمریکا که در دو کتاب به نام های مالایا و سرزمین های عجیب با مردمانی مهربان در سال های 1951 در آمریکا به چاپ رسیده، آمده است: پیرمردی که حدودا هشتاد ساله بود در لرستان دیدم، در وزش بادها، در کلبه ای که دیوارها و سقف آن را شاخه های بلوط پوشانده بود و تنها از یک سمت باز می شد، ملاقات کردم. من به آن کلبه رفتم تا پرسش هایی بکنم، اگر هم بشود عکس هائی از داخل آن کلبه بگیرم. با ورود من زنی که آنجا نشسته بود و در حال بافتن گلیمی بود برخاست و به سرعت از جانب در پشتی ناپدید گردید. مرد همچنان نشسته بود، با چهره ای درهم به من نگاه کرد و پرسید "آیا واقعا ضرورتی دارد که از این بدبختی ما عکس بگیری!" . در خستگی اش، در چهره نگرانش، نگاه پدرانه ای بود. در سیمای او وجاهت بود و در صدایش غرور. از ورود بی هنگام خود شرمگین و دست پاچه شدم. دوربینم را بستم و خواهش کردم اگر می توانم اجازه ورود به کلبه آنان را داشته باشم. پیرمرد بلند شد و با وقار، با دستش مرا دعوت کرد تا در کنار او بر روی فرشش بنشینم. درباره کوه ها، که در افق مغرب سربرافراشته بودند، صحبت کردیم، کوه هائی که گرگ ها، پلنگ ها، بزها، و بزهای کوهی در آنجا زندگی می کردند. در کوهپایه های آنها هرکس می تواند کبک و کبوتران وحشی را بطور فراوان ببیند. پیرمرد از اولین شکارهایش تعریف می کرد. پیرمرد ازهمه چیز سخن می گفت. لحظه سکوت فرا رسید. بالاخره آن سکوت را درهم شکستم تا از بدبختی ای که از آن چیزی گفته بود سئوالی بپرسم. او از فقر لرها، از نبودن مدرسه و دکتر، از کسانی که در زمستان گذشته از گرسنگی مرده بودند، سخن گفت. پیرمرد به سختی جسم و روحش را در کنار یکدیگر نگاه داشته بود. بلوط های تلخ جانش را نجات داده بودند. پرسیدم از امیراحمدی چه خبر؟ به حالت تمسخر به من نگاه کرد وسرش را تکان داد. واقعیت ماجرا به آرامی روشن شد، با او پیمان بستم و عهد کردم که هرگز هویت او را آشکار نخواهم کرد. بالاخره زمزمه ای بر لبانش جاری شد که: "ما در فاصله ی نه چندان دور از همین جا چادر زده بودیم. بیست تا چادر بود و ما هم بیش از صد نفر بودیم. چندین هزار بز و گوسفند و صدها گاو و ده ها اسب داشتیم. تعدادی از جوانان ما که همراه خان در قلعه بودند همه کشته شدند. خوانین ما اعدام شدند. ارتش پیروز شد. نبرد مقاومت به پایان رسید. جاده ای که رضاشاه می خواست بسازد اکنون در حال ساخته شدن است. چند روز بعد، غباری از گرد و خاک سراسر دشت را فرا گرفت. سوارکاران چهار نعل می تاختند. همین که نزدیک تر شدند قشون ارتش را دیدم. کلنلی فرمانده آنان بود. آنها درست به سمت ما می آمدند. کلنل فرمان ها را صادر می کرد. سربازان از اسب ها پیاده شدند وشروع به تیراندازی کردند. کودکان در گهواره ها و تعدای هم در چادرهایمان بودند. سربازان هفت تیرهایشان را روی سر چند بچه گذاشتند و مغز آنان را متلاشی کردند. فریاد و فغان از همه چادرها برخاسته بود، همسرم از ترس در گوشه ای کمرش را خم کرده بود. من جلو او ایستاد. دو سرباز به سمت ما حمله آوردند. من چاقوئی به دست گرفتم. آن ها تیراندازی کردند، من به زمین درغلطیدم و از هوش رفتم. وقتی برخاستم همسرم درکنارم فروغلطیده بود. خون گرمش روی سینه من جاری می شد. او در اثر گلوله ای که بر سینه اش نشسته بود جان داد. من هم از ناحیه گردن تیرخورده و به حالت مرگ افتاده بودم. من تکان نخوردم زیرا کلنل و قشون او همچنان آنجا مانده بودند. آنها را از لابلای چشم های نیمه بسته ام می دیدم. ممکن است شما گفتار مرا باور نکنید که چه دیده ام. اما به نمک این خانه قسم می خورم که این ها عین حقیقت است . سکوت طولانی بود تا این که پیرمرد بار دیگر گفتارش را ادامه داد. وزش باد، گرد و خاک اطراف کلبه را به حرکت درآورده بود. یک مارمولک برای چندین دقیقه اطراف ما را بررسی می کرد. لحظه ای دیگر روی برگردانید و فرار کرد. چنان دوید که دست های جلویش از زمین بلند شدند که گوئی همانند پرواز یک هواپیمای بسیار کوچک بود. من و پیرمرد مارمولک را تماشا می کردیم تا این که در میان انبوهی از ریشه های شیرین بیان ناپدید گردید. لحظاتی دیگر پیرمرد رویش را به جانب من برگردانید و داستانی را که هنوز همانند کابوسی در اندیشه اش بر جای مانده بود برایم بازگو کرد. کلنل فرمان داد تا چند جوانان را اسیر کنند. در همین زمان آتشی از ذغال و هیزم برافروخت. من بفوریت دریافتم که می خواهد چکار بکند. او ورقه آهن بزرگی داشت (ورقه ای با حدود هشت اینچ درازا، شش اینچ پهنا و یک چهارم اینچ ضخامت). این ورقه را به حدی داغ کرد تا قرمز شد. او به افرادش دستور داد که یکی از لرها را بیاورند. دو سرباز هر کدام یک سمت اسیر را نگه می داشتند. سرباز سوم با شمشیری پشت سر اسیر قرار می گرفت. کلنل فرمان می داد. سرباز شمشیردار، شمشیر می زد. آن گاه که گردن اسیر قطع می شد، کلنل فریاد می زد "بدو" – کله بر روی خاک می افتاد. کلنل ورقه داغ شده را بر روی گردن بریده اسیر می گذاشت. مرد بی سر گام هائی بر می داشت و بر زمین فرو می غلطید. کلنل فریاد می زد: "بلندتر از این بیاورید تا بتواند بهتر از این بدود". لرها یکی پس از دیگری بی سر می شدند. دوباره و دوباره ورقه آهن گداخته بر روی گردن بریده ای قرار می گرفت. یک بار که کلنل ورقه آهن را دیر گذاشت، خون به اندازه پنج فوت در هوا فوران کرد. پیرمرد برای اینکه لبانش را مرطوب کند مکثی کرد. "کلنل شرط بندی می کرد که چگونه این افراد بی سر می توانند بدوند. او و سربازان فریاد و نعره می زدند، قربانیان را تشویق می کردند که به طور احسنت وظایفشان را انجام دهند." پیرمرد آرام بود، همین که این خاطره در ذهنش زنده شد، خشمش طغیان کرد. پرسیدم، "در این نزاع چه کسی شرط بندی را برد؟" او پیش از این که پاسخی بدهد چند دقیقه سکوت کرد: "کلنل بهترین شرط را برد. فکر می کنم از بی سر کردن لرهائی که با سر بریده پانزده قدم می دویدند هزاران ریال برنده شد. به نظر می رسید پیرمرد از بیان این حادثه بی رمق شده بود. او از سماور کهنه اش چای می ریخت و ما جرعه های چای را درسکوت سرمی کشیدیم. بعد از پایان چای پرسیدم "بعد از آن کلنل چکار کرد؟ پیرمرد گفت: او همه موجودی ما، گوسفندان، بزها، گاوها، و اسب ها را برد. روز بعد هم ده ها کامیون آمدند، همه فرش ها، سماورها، سینی ها، جواهرات، لباس ها، هرچه که دارائی داشتیم به واگون ها ریختند و به وسیله ارتش به تاراج بردند". چه بر سر خودت آمد؟ "من خودم را به آب چشمه ای که در دره باریکی جاری بود، کشاندم و زخم هایم را شستم. دو شب، توان حرکت کردن را نداشتم، خیلی ضعیف بودم. برای تدفین مرده ها باز گشتیم. همه مردان و زنان و بچه ها کشته شده بودند. یک روح زنده هم برجای نمانده بود. لاشخورها قبل از من آنجا سررسیده بودند. پرسیدم: عاقبل کلنل چه شد؟ "آه ، کلنل؟ او به مقام ژنرالی ارتقاء پیدا کرد و بعد هم وزیر جنگ شد". آیا او هنوز زنده است؟  "خیلی خوب هم زنده است. او در تهران زندگی می کند. از غارتی که از دهکده های ما به تاراج برد، چندین کامیون را پر کرد. ده ها هزار بز و گوسفند دزیده شد. چگونه کلنل آن ها را میان سربازان خود تقسیم کرد، من نمی دانم. سهم ها از این غارت ها چگونه بود، من نمی دانم، اما کلنل این روزها خیلی ثروتمند است. او با این غارت ها صدها خانه خریده است". به همان صورت که کلمات از دهانش بیرون می آمد، در گفتارش نیز سرزنش بود: "امیراحمدی، قصاب!" . هنگامی که برای رفتن برخاستم، هنوز خورشید درحال نشستن بود. پیرمرد به گرمی با دست هایش مرا در آغوش گرفت و با همان حال عمیقاً به چشمان من خیره شد و از من اطمینان دوباره می خواست که شناسائی او را فاش نسازم. بعد از دقایقی گفت: "من یک ایرانی هستم، به کشورم علاقه دارم. با کمال خوشروئی جانم را برای آن می دهم. اما از ارتش تنفر دارم. خداوند در وقت خودش تلافی آن را در می آورد". چشم هایش را پائین انداخت و بعد از مدتی به بالا نگاه کرد، شعله ای در چشمانش بود. "ما از روسیه می ترسیم. می دانیم که شوروی دشمن خلق ماست. اما ما هم در این میان حق خود را داریم" . من امیراحمدی را در یک گاردن پارتی در تهران ملاقات کردم. او قدی خپل و اندامی راست داشت و سنش در حدود مردی به اوایل شست سالگی می ماند. او به زبان های فارسی، روسی و ترکی تکلم می کرد. در ارتش قزاق روسیه تعلیم دیده بود. او هنوز بعضی از حرکات تکبرآمیز وترس آور خود را حفظ کرده بود. این نکته را در یکی از گفتارهای بیهوده اش به وضوح بیان کرد. خانمی از او پرسید که : "رابطه شما امروزه با مردم لرستان چگونه است؟" وی در پاسخ جواب داد: "آه، من به یک کلمه خانه داری تبدیل شده ام، آن ها خیلی به من فکر می کنند". او، همان لحظه که می خندید و دندان های طلایش را نشان می داد گفت: "وقتی در لرستان بچه ای گریه می کند مادرش می گوید: ساکت! و گرنه امیراحمدی تو را خواهد برد". 
7. در صفحه 238 کتاب آوای مهر ( یادواره قمرالملوک وزیری ) نوشته زهره خالقی، از قول قمرالملوک خاطره ای درج شده است. وی می گوید امیر احمدی ( سپهبد احمد خان) برای اجرای موسیقی من و مرتضی خان نی داود (استاد تار)  را به خانه اش دعوت کرد و تمام درباریان و بزرگان وقت را. پس از آن که خواندم و گل به سرم ریختند امیرلشگر مرا خواند، دستم را بوسید و پیش خود نشاند و روکرد به پیشخدمت ها و گفت بروید خرجینی را که از لرستان آورده ام بیاورید. خرجین را که آوردند دست کرد و یک جفت گوشواره از آن در آورد و اولی را گوش من کرد و دومی را نتوانست و آن را در دست من گذاشت. موقعی که آمدم نشستم دیدم تکه ای سیاه و نرم به انتهای گوشواره آویزان است و فهمیدم آن را از غارت آورده اند و قسمتی از نرمه گوش به آن آویزان است. فوراً آن یکی را هم درآوردم و همان شبانه آن را بردم پیش حاج ابوالحسن لاله جواهرفروش، چهارراه استانبول، و قیمت آن را بخشیدم . . . مدتی گذشت یک شب منزل تیمورتاش مرا دعوت کردند که تمام رجال ایران بودند هرکسی چشم روشنی آورده بود. پس از این که شام خوردند و من خواندم و خوشی ها گذشت، خواستار شدند که هدیه ها را باز کنند و نشان دهند، و گفتند بزرگترین هدیه ای که امشب آورده اند یک جفت گوشواره زمرد آنتیک است که قیمتش چهل هزار تومان است. من دیدم از نظر خیلی شبیه آن گوشواره است با وجودی که حالت انزجار به من دست داده بود کنجکاو شدم پس از پرس و جو فهمیدم که این هدیه از طرف یکی از بستگان تیمورتاش اهدا شده است. پرسیدم گفت این را از ابوالحسن لاله به مبلغ چهل هزارتومان خریده ام"


موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی