فوت آیت‌الله مهدی خالصی به روایت فرزندش


فوت آیت‌الله مهدی خالصی به روایت فرزندش

شیخ مهدی خالصی از علما و مراجع تقلید عراق بود که در زمان اشغال عراق توسط سربازان انگلیسی، ضمن مبارزه با اشغالگران، حکم به جهاد علیه انگلیس داد. وی پس از مبارزاتی که علیه نیروهای انگلیس و همچنین اقداماتی که علیه حکومت عراق انجام داد، به همراه فرزندان و همراهانش دستگیر و ابتدا به بصره و سپس به جده تبعید شد.

شیخ مهدی خالصی پس از تبعید، عازم مشهد شد و تا زمان وفاتش در این شهر ساکن بود و به تدریس می‌پرداخت. او در ۱۶ فروردین ماه سال ۱۳۰۴ به طرز مشکوکی از دنیا رفت. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت شیخ محمد خالصی‌زاده از نحوه فوت پدرش است که در کتاب خاطراتش که با عنوان «آه از این راه» توسط موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی ترجمه و منتشرشده به چاپ رسیده است.

«در ماه رمضان سال 1363 و در مسجد گوهرشاد، در اوقات نماز ناگهان پدر احساس ضعف و خستگی جسمی کرد. سید ابوالقاسم خان، رئیس بیمارستان رضوی را خبر کردیم. آمد نسخه نوشت و داروهایی برای رفع خستگی و ضعف تجویز کرد. نسخه را به همان ابوالقاسم نوکرم سپردم. رفت و دارو آورد. خوش بینی‌ام به وی چنان بود که نسخه ممهور به مهر داروخانه را از وی نخواستم و دوا را از او گرفتم و در پیاله کوچکی با آب مخلوط کردم.

طبیب گفته بود باید دوا را در چند نوبت میل کند و تکلیف کرده بود که آن روز را نباید روزه بگیرد. پدر آن روز برای خوردن دواهایش روزه نگرفت. من آن شب جایی افطار دعوت بودم. با اخوی‌ها رفتیم و کسی پیش بابا نماند.
اذان مغرب که گفته می‌شود، پدر بر می‌خیزد تا اقامه بگوید. می‌بیند نمی‌تواند سرپا بایستد. نوکرش را صدا می‌زند ولی او حضور نداشته است.

نماز جماعت نمی‌خواند و فوری به منزل می رود. سابقه نداشته که چنان وقتی به خانه برود. در می‌زند ولی باز نمی‌کنند. مدت زیادی به در منزل تکیه داده بود تا در را باز می‌کنند. به اتاقش می‌رود. کسی پیشش نبوده. تنها و مضطرب می‌ماند. ما هم از همه جا بی خبر وقتی از مهمانی برگشتیم رفتیم در مسجد نشستیم. همان ابوالقاسم افشار آمد گفت بابایت خیلی ناخوش است. به سوی منزل شتافتم. وقتی وارد اتاقش شدم صدای خس خس سینه‌اش می‌آمد. دیدم آرام میان اتاق راه می‌رود و هی می‌گوید: «یاحسرتا علی ما فرطت فی جنب الله» (الزمر 57). رنگش پریده بود و رمق در تن نداشت.

گفت: «قلبم تند می زند، معده‌ام سخت متشنج است و ضعف دارم. نتوانستم نماز جماعت اقامه کنم و به سختی نمازم را فرادا خواندم». پرسیدم: «چرا اینجور شدید؟» گفت: «از این دواست که به من دادید». دنیا در چشمم تیره و تار شد و از خویش رفتم ولی کوشیدم خودم را از دست و پا نیندازم که مبادا اضطراب پدر بیشتر شود.

همان ابوالقاسم را فرستادم که طبیبی بیاورد. هی دست دست می‌کرد و نمی‌رفت. دیگران را پی طبیب فرستادم. خودم نتوانستم پدر را تنها بگذارم. در اتاق راه می‌رفت و می‌گفت: «یا حسرتا علی ما فرط فی جنب الله». مدت زیادی طول کشید تا اینها که فرستاده بودم دست خالی برگشتند. همگی می‌گفتند طبیب پیدا نکرده‌اند. (نمیدان عاملان انگلیس چه کرده بودند که تمام اطبا غیب‌شان زده بود.)

پدر گفت: «طبیب گیر نیاورده‌اند؟». دیگر نای راه رفتن نداشت. نشست و زانوهایش را به سینه اش چسباند. کلماتی گفت و دست جلوی دهان گرفت. سینه‌اش دیگر خس خس نمی‌کرد. نفس عمیقی کشید و محکم به زمین خورد. پا شدم شال کمر و دکمه‌هایش را گشودم و رو به قبله خواباندمش. دستم را زیر سرش گذاشتم. نفس‌های عمیق می‌کشید. یک ساعت به این حال بود. کسی در اتاق پیشم نبود. من به پدر نگاه می‌کردم و او به من نگاه می‌کرد تا آخرین نفس را کشید و از نفس افتاد و ضربان نبضش خاموش شد و روحش از این دنیا پرکشید.

سپس طبیبان آمدند و گفتند وفات یافته است. این ماجرایش بود و نمی‌دانم چه شد. یک ماه پیش از وفات پدرم، شیخ هاشم از علمای کاظمین که همیشه با او بود، به همین شکل مانند پدرم و در اثر دارویی که خورده بود وفات یافت. خدا می‌داند که او چرا مرد.»

 

 

منبع: کتاب «آه از این راه» صفحه ۲۷۶