مشروعیت حکومت رضاشاه در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی


 مشروعیت حکومت رضاشاه در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی

سیروس غنی رضاخان را مظهر ناسیونالیسم نوپدید ایران معرفی کرده و اصولاً مشروعیت سیاسی او را ناشی از همین امر دانسته و می‌نویسد:

رضاخان مشروعیت پادشاهی خود را، نه چون قاجاریه بر اساس قدرت ایلاتی یا چون صفویه بر مبنای به قول خودشان، سیادت شیعی، بلکه صرفاً بر پایة فرزند سربازی وطن‌پرست از سوادکوه استوار نمود، که مظهر ناسیونالیسم نوپدید ایران بود.

اما غنی در جای دیگری تصریح می‌کند که ملت ایران در ماجرای جمهوریخواهی رضاخانی این «مظهر ناسیونالیسم» را برای تصدی ریاست جمهوری نمی‌پذیرد. و در جای دیگری به‌رغم همة تلاشها برای منفور جلوه دادن احمدشاه و محبوب وانمود کردن رضاخان، در سال 1304 شمسی که رضاخان در تدارک سلطنت بود، به روشنی اذعان می‌کند که «حال و هوا در ایران چنان می‌نمود که مردم خواستار آمدن شاه و ادامة سلطنت می‌باشند». مهم‌تر از همه اینکه نویسنده دربارة فرایند به پادشاهی رسیدن رضاخان می‌نویسد:

تشکیل هر چه زودتر مجلس مؤسسان سرلوحة برنامه رضاخان بود. می‌ترسید که اگر میان مصوبة اخیر مجلس و رأی مؤسسان برای جلوس او فاصلة زمانی زیاد باشد، مخالفان فرصت اتحاد پیدا می‌کنند. انتخابات مجلس مؤسسان بر عهدة وزارت جنگ و وزارت داخله بود و اینها از هر جهت محکم‌کاری کردند. فقط نامزدانی را که مطمئن بودند به رضاخان رأی، یا بگوییم تاج، می‌دهند اجازه دادند انتخاب شوند. در پاره‌ای حوزه‌های شهرستانی هیچ انتخابی صورت نگرفت. وزارت داخله به نامزدان اطلاع می‌داد که به عضویت مجلس مؤسسان برگزیده شده‌اند. وکلای مجلس که به خلع قاجار رأی دادند تقریباً همه به نمایندگی مجلس مؤسسان رسیدند.

سرانجام پس از اینکه بنا بر تصریح نویسنده چنین مجلسی با چنین گزینشی رضاخان را رضاشاه کرد، هم‌او اذعان می‌کند:

سه روز تعطیل عمومی اعلام شد، خیابانها را چراغانی کردند و شبها همه جا آتش‌بازی بود. ولی به‌رغم این جشنها، شور و شوق و شادی خودانگیخته‌ای در میان تودة مردم به چشم نمی‌خورد. درست است که قاجارها را نه کسی دوست می‌داشت و نه احترامی برایشان قائل بود، اما رضاخان هم محبت آنها [ملت] را به دست نیاورده بود.

حال این پرسش جدی مطرح می‌شود که اگر کسی به واقع در چشم ملت به عنوان «سربازی وطن‌پرست» و «مظهر ناسیونالیسم» آن تلقی شود و برآمده از این نیاز ملّی باشد، آیا اینگونه مورد بی‌اعتنایی و بی‌مهری، اگر نگوییم تنفّر، ملّی قرار می‌گیرد؟ همچنین اگر از یکسو در پوشالی بودن سلطنت قاجار و سیمای ضعیف و ترسوی احمدشاه با نویسنده همنوا شویم و از سوی دیگر این ادعای نویسنده را هم در نظر بگیریم که این مظهر ناسیونالیسم، «درست به موقع آمده بود و آنچه را مردم طی بیست سال همواره خواستارش بودند به آنها داده بود»، آنگاه این پرسش مطرح می‌شود که چگونه است که ملت ایران در نیمه 1304، پس از چند سال بهره‌مندی از برکات وجود این فرزند سرباز وطن‌پرست، هنوز آن دودمان و آن سلطان را بر این قهرمان مظهر ناسیونالیسم ترجیح داده و خواهان بازگشت او و ادامة سلطنتش هستند؟

به بیان دیگر اگر کسی مظهر ناسیونالیسم ملتی باشد، آن ملت و یا نمایندگان آن به طور طبیعی او را به عنوان قائد و پیشوای خود می‌شناسند و برمی‌گزینند و دست کم برای تصدی مناصب متکی به آراء ملت، نصاب آراء را خواهد داشت و برای انتخاب او نیازی به تهدید و تطمیع و تحمیل و تقلب و تخلف و تضییع حقوق ملت نبود. زیرا بسیار به دور از عقل می‌نماید که «ملّتی» با «مظهر خود» به گونه‌ای مخالف باشد که او از کسب نصاب آراء لازم هم ناتوان باشد. افزون بر این، حتی پس از سال‌ها بهره‌مندی از حاکمیت این مظهر ناسیونالیسم، برکناریش را جشن بگیرد. سرانجام اینکه برای اقتداری که بر کودتای آیرنساید بنا شده و در مراجعه به آراء مردم هم نتواند رأی واقعی آنها را کسب کند، از نظر حقوق اساسی به چه میزان می‌توان اصالت و مشروعیت قائل شد و در پی آن، چه اعتباری برای ادعای نویسندة کتاب دربارة مشروعیت سردودمان پهلوی باقی می‌ماند؟

راهبرد و تاکتیک دولت انگلیس

نویسندة کتاب بر این ادعاست که رضاخان «درست به موقع آمده بود و آنچه را مردم طی بیست سال همواره خواستارش بودند به آنها داده بود: حکومت مقتدر مرکزی، امنیت و وحدت کشور بدون دخالت خارجی».

در صفحات پیشین، فقدان اعتبار علمی و ماهیت این مدعای غنی که رضاخان درست به موقع آمده بود و آنچه را مردم طی بیست سال همواره خواستارش بودند به آنها داده بود، به اختصار روشن گردید. در این قسمت به بررسی ادعای غنی دربارة مسئلة تأمین وحدت ایران به وسیلة رضاخان، آن هم بدون دخالت خارجی و حتی در رویارویی با خارجی پرداخته می‌شود.

همانگونه که گفته شد، پس از انقلاب بلشویکی روسیه، آرایش سیاسی بین‌المللی دگرگون شد و به همین علت، سیاست استعمار بریتانیا دربارة ایران نیز دستخوش دگرگونی گردید. از اوایل قاجار تا قبل از این تغییر ساختار جهان، سیاست روسیة تزاری و بریتانیا بر پایة تضعیف دولت مرکزی ایران و تقسیم کشور به مناطق نفوذ و تقویت قدرتهای محلی حوزة نفوذ خود قرار داشت. اما در وضعیت جدید، ایرانِ یکپارچه و امن و باثبات تحت حاکمیت حکومت مقتدر مرکزی، مسألة کانونی و نیاز راهبردی بریتانیا شدند. از همین کتاب نیز نقل کردیم که چگونه بریتانیا برای تحقق این اهداف خود ابتدا حتی سودای قیمومت ایران را در سر داشت، سپس به فکر قرارداد 1919 افتاد و سرانجام کودتای 1299 را به انجام رساند.

کودتا برای تحقق این اهداف انجام گرفت و طبیعی بود دولت کودتا هم که برای برآوردن این نیازها به وجود آمده بود در این باره اقدام کند. ایجاد دولت مرکزی مقتدر و اعمال حاکمیت آن بر سراسر کشور بدان معنا بود که در وضعیت جدید، اهداف انگلیس به وسیلة این دولت تحقق می‌یابد و خرده قدرتهای محلی که تاکنون به عنوان یکی از ابزار و اهرمهای اجرای سیاستهای انگلیس در ایران به‌کار گرفته می‌شدند نه‌تنها دیگر کاربردی ندارند بلکه به تعبیر آنها مزاحم هم بوده و به چیزهایی ناهنجار تبدیل شده بودند. از این رو، هنگامی که رضاخان در فرایند تحقق اهداف کودتا مشغول سرکوب عشایر و همچنین حذف برخی از سران ایلات و ایالاتی بود که تا این تاریخ هم‌پیوند و هم‌پیمان با بریتانیا بودند، در 12 شهریور 1301 سرپرسی لورن به لرد کرزن ‌نوشت:

به نظر من، باید پیوسته به خاطر سپرد که ملاک نهایی مناسبات ما با ایران، تهران است و اینکه یکپارچگی تمامی امپراتوری ایران به طور کلی و در درازمدت برای مصالح بریتانیا مهم‌تر است تا تفوق محلی هر یک از دست‌پروردگان ویژة ما.

پیش از ورود به بحث، به نظر می‌رسد که برای درک بهتر فضایی که دولت کودتا می‌بایست اهداف یادشده را در آن فضا به اجرا بگذارد، روشن کردن چند نکته و توجه به آنها ضرورت دارد.

در آستانة کودتا و پس از آن، انگلستان در جامعة ایران دست‌کم با سه واقعیت مهم دست به گریبان بود؛ 1) نیاز بریتانیا به حکومت مرکزی مقتدر، 2) متحدان سنتی بریتانیا در ایلات و ایالات و 3) احساسات ملی جریحه‌دار و تنفر ملی از بریتانیا. سیاست آن دولت در ایران برآیند تعامل با همین مثلث بود. بریتانیا ناگزیر بود در رفتار سیاسی خود سازوکاری در پیش گیرد که: 1) دولت کودتا تثبیت و تحکیم و موفق بشود. 2) حذف متحدان سنتی که برایش حالت سنگ استنجاء پیدا کرده بودند، هم به گونه‌ای انجام گیرد که آنها احساس نکنند به دست بریتانیا در پیش پای دولت مرکزی قربانی می‌شوند و مهمتر از آن، اثر منفی بر اعتماد دیگر سران قبایل و شیوخ متحد بریتانیا در غرب آسیا و جنوب خلیج فارس نگذارد و موجب بی‌اعتبار شدن بریتانیا در نزد متحدانش نگردد. بنابراین، تلاش بریتانیا برای استقرار و تثبیت دولت مقتدر مرکزی باید با چاره‌اندیشی دشوار و کوششی ظریف برای حذف متحدان سیاسی پیشین در ایلات و ایالات همراه می‌شد. زیرا نه‌تنها بدون اطمینان از تحکیم موقعیت دولت مرکزی، رها کردن فوری و بی‌مقدمة متحدان پیشین شرط احتیاط نبود، بلکه حذف آنها به صورتی آشکارا غیراخلاقی و اهانت‌آمیز نیز پیامدهای ناگواری برای بریتانیا در دیگر مناطق حوزة تحت استعمار امپراتوری داشت. 3) بریتانیا می‌بایست این کوشش دو جانبه را در جامعه‌ای پر از خشم و تنفر نسبت به خود انجام بدهد. جامعة ایرانی که در مجموع، راضی نبودند حتی مهم‌ترین خواسته‌ها و نیازهایشان، یعنی یکپارچگی، ثبات و امنیت کشور، به دست دولتی بیگانه و سلطه‌گر انجام بگیرد.

پرواضح است که پس از تجربة شکست طرحهای قیمومت و قرارداد و فدراسیون جنوب، کودتا آخرین راهکار سیاست جدید بریتانیا دربارة ایران بود و شکست آن برایش غیرقابل تحمل بود. انگلیسی بودن قرارداد 1919 عامل مهم بسیج ملت ایران، و به تعبیر غنی، تحریک و تشدید ملی‌گرایی بر ضد آن قرارداد و شکست آن بود. بنابراین، در شرایطی که از نظر خود مقامات انگلیسی، «حمایت بریتانیا از دولت و شخصیتها در ایران همانند بوسة مرگ عمل می‌کند.» شرط عقلی و عملی اجرای موفق اضلاع سه‌گانة یاد شده، برای اینکه دولت کودتا به سرنوشت قرارداد 1919 دچار نشود این بود که آن دولت در ذهن جامعة ایران وابسته به بریتانیا تلقی نشود بلکه حتی در مقابل آن نیز به نظر برسد. از این‌رو، طبیعی بود که دولت انگلیس و دولت کودتا در جامعة ایران به‌گونه‌ای رفتار کنند که این مقصود حاصل گردد.

آنچه به اختصار گفته شد راهبرد و تاکتیک دولت انگلیس دربارة مسائل ایران دست‌کم در دورة چهار سالة میان کودتای سوم اسفند 1299 تا رسیدن رضاخان به سلطنت در سال 1304 بود. حذف متحدان پیشین انگلیس یکی از عرصه‌های اجرای این سیاست بود. در جامعة ایران پیوند متحدان محلی با انگلیس آشکار بود اما اینکه اکنون انگلیس دیگر آنها را متحد خود نمی‌داند آشکار نبود. بنابراین، برخورد با آنها می‌توانست به عنوان برخورد با انگلیس و مقابله با موقعیت و منافع انگلیس در ایران القاء و تلقی بشود. برخورد با شیخ خزعل در خوزستان نمونة بارز اجرای سیاست یاد شده بود که در مباحث بعد به برساختة سیروس غنی از این موضوع به اختصار پرداخته خواهد شد.

حال اگر در نوشته‌ای، به‌رغم آنکه اسناد مورد استفاده در آن نوشته آشکارا اِعمال این راهبرد و تاکتیک را روشن سازند؛ و در این راستا، به موارد بسیاری از همسویی و هماهنگی رضاخان با مقامهای انگلیسی، تأکید انگلیسیها بر اهمیت رضاخان برای آنان، مداخلة انگلیسیها در امور داخلی ایران برای تقویت رضاخان و سرکوبی مخالفان او حتی در میان متحدان سیاسی خودشان اذعان شود، و آنگاه در همان نوشته رضاخان را قهرمانی مستقل و ضدانگلیس وانماید که با اقدامات خود از جمله سرکوبی و حذف متحدان سنتی انگلیس به مبارزه با آن دولت برخاست و بریتانیا با حالتی منفعلانه جز پذیرش این وضعیت و همراهی با او چاره‌ای نداشت، دربارة چنین نوشته‌ای از نظر علمی و تاریخی چه داوری‌ای می‌توان کرد؟ آیا چنین نوشته‌ای جز توجیه مسائل ایران در راستای مثلث یاد شده و آن‌گونه که انگلیسیها گفته‌اند و خواسته‌اند و پهلویها می‌پسندند، آگاهی و اطلاعات دیگری به خواننده می‌دهد؟


کتاب «پهلوی‌ستایی در ترازوی تاریخ» نوشته دکتر سید مصطفی تقوی مقدم ، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ( صفحه 144 الی 151 )