بررسی ابعاد مختلف اقدام های تروریستی منافقین در دهه شصت
2154 بازدید
اشاره :
سردار نوروزی در مصاحبه مفصلی ابعاد جنایت های تروریستی سازمان موسوم به مجاهدین خلق را با آقای هادی اسفندیاری گزارشگر پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی در میان گذاشت . این مصاحبه طی سه نوبت در تاریخ های هشتم مهر 1398 و ششم آذر 1398 و بخش پایانی در 24 تیرماه 1399 بر روی پایگاه اینترنتی مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شد . به دلیل اهمیت تاریخی و اطلاعات دقیقی که این مصاحبه در اختیار خواننده گان قرار می دهد بصورت یکجا و کامل باز نشر می گردد که امیدواریم مورد توجه نسل جدید انقلاب اسلامی قرار بگیرد.
********
مقدمه :
حافظه تاریخی ملت ایران، دهه شصت را با ترورهای منافقین میشناسد. نسل امروز شاید دلهره و اضطراب ترورهای جلادان رجوی را نتواند به خوبی درک کند اما روایت دست اول و بیکم و کاست از آن دوران میتواند فهم ما از شرایط سخت دهه شصت را به واقعیت نزدیک کند.
روی دیگر مسئله، حکایت فداکاری و ایستادگی کسانی است که موج وحشت از توحش و ترور منافقین را در هم شکستند و امنیت از دسترفته را به مردم بازگرداندند. اما غالب روایتها درباره دهه شصت معطوف به بحث مقابله با منافقین در تهران شده است؛ غافل از اینکه نیروهای مومن و انقلابی در جای جای این کشور حماسه قابل تحسینی را در پایان دادن به جولان مجاهدین ضد خلق، آفریدند.
از همین رهگذر؛ پای صحبتهای کسی نشستیم که بدون اغراق وجب به وجب شهرهای کشور از غرب گرفته تا شرق و جنوب را برای خنثی کردن فتنه منافقین در همنوردیده است. کسی که در کرمانشاه، ایلام، کردستان، همدان، مشهد، بندرعباس، بوشهر، شیراز و زاهدان در خط مقدم مقابله با منافقین بوده. آن قدر مشتاق و آماده بود که بدون مقدمه 25 موضوع را در رابطه با منافقین برایم فهرست کرد که باید راجع به آن تببین و تحلیل صورت گیرد.
سردار بهرام نوروزی از فرماندهان خوشنام نیروی انتظامی و همان «حاج بهرام» بچههای کمیته در دهه شصت، در گفتگو با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی مخاطرات دیروز را در بند خاطرات امروز آورده تا نگذارد جای شهید و جلاد عوض شود. اهمیت این مصاحبه وقتی دوچندان میشود که با وجود تمام، درک میکنیم همانقدر که دیروز عملیات مقابله با منافقین برایش اهمیت داشت، امروز ادبیاتش را مهم میداند تا تاریخ گواه جلادی جلادان و شهادت شاهدان حقیقی باشد.
ضربه پاسداران کمیته به تشکیلات منافقین در مشهد
سردار نوروزی! بنا به خاطراتتان شما در سال 60 در غرب کشور در حال مبارزه با منافقین بودید. چه شد که به مأموریت مشهد اعزام شدید و به استان خراسان رفتید؟
سردار نوروزی: بسماللهالرحمنالرحیم. در حین عملیاتها، پاکسازیها و تخلیه خانهتیمیها در کرمانشاه خبررسید شهید هاشمینژاد را در مشهد ترور کردند. علاوه بر ترورهایی که منافقین از مردم عادی مثل کفاش و بقال و اینها انجام داده بودند ترور شهید هاشمینژاد یک برجستگی خاصی داشت چرا که یک تعلقی هم به کرمانشاه داشت چون همسر ایشان کرمانشاهی بود. ایشان قبل و بعد از انقلاب هم برای سخنرانی به کرمانشاه میآمدند.
یک وقت آقای فلاحیان از تهران تماس گرفتند که خبر داری شهید هاشمینژاد را منافقین ترور کردند؟ گفتم بله شنیدم. گفت الان منافقین خط ترور را به مشهد بردند. میتوانید بروید کمک کنید؟ گفتم بله! مشکل تعزیر ما را حل کنید ما به مشهد مقدس میرویم. ما آمدیم با همه دوستان موضوع را مطرح کردیم و 15-20 نفر اعلام آمادگی کردند. حالا همه اینها هم داوطلب بودند نه حقوقبگیر. یکی برقکار بود، یکی طلافروش بود، یکی اداری بود، همه کارشان را رها کردند. از بین منافقینِ تواب هم دو نفر حاضر شدند برای همکاری بیایند. یکی م.ر مسئول تشکیلات منافقین ایلام و دیگری مجتبی نام داشت. اینها را با خودمان بردیم تا از آنها برای شناسایی منافقین استفاده کنیم.
آقای فلاحیان گفت فردا صبح به زندان اوین بیا تا مشکل قضایی و مأموریت شما را حل کنیم. ما به زندان اوین رفتیم و ایشان ما را برد در محدودهای که شهید لاجوردی(ره) بودند. بعد ما را خدمت آیتالله محمدیگیلانی(خدا رحمتشان کند) بردند. گفتیم حاج آقا ما قرار است به مشهد برویم. گفتند اینهایی که شما میگیرید منافقند؟ گفتم بله. فرمودند این منافقین اطلاعاتی دارند؟ گفتیم بله! گفتند اگر این اطلاعات را بدهند به نفع جمهوری اسلامی است؟ گفتیم صددرصد. اگر این اطلاعات را ندهند به ضرر جمهوری اسلامی است؟ گفتم بله. گفت لازم یا واجب است که این اطلاعات از درون منافقین به نفع جمهوری اسلامی بیرون بیاید چون پشت هر کدام از اینها یک ترور است.
یعنی یکطوری ایشان برای ما موضوع را جا انداخت من تا آخر عمر احساس میکنم که بحث برخورد با منافقین را ایشان برای ما از نظر تئوری، علمی و شرعی حل و فصل کرد. یعنی ما را به یک یقینی رساند که با منافقین باید برخورد جدی کرد. ما از آنجا که بیرون آمدیم با یک خیال راحتی این بچهها را حرکت دادیم. چند دستگاه خودرو و یک مقدار وسایل عملیاتی و ابزار برای خانه تیمی داشتیم. با همین تجهیزات به اتفاق دوستان به سوی استان خراسان حرکت کردیم.
همینطور که میرفتیم در ذهنمان بحث منافقین را مرور میکردیم. از نظر روانی هم اینقدر ترورهای اینها روی مردم اثر گذاشته بود که میخواهم یک خاطره بگویم که خیلی شیرین است. ما داشتیم جاده هراز را میرفتیم یک وقت من دیدم یک اتفاقی دارد رخ میدهد و مرتب یک چیزهایی به ماشین اصابت میکند. حدس زدم شاید تیراندازی باشد یا ممکن است منافقین جلو باشند و در مسیر کمین کرده باشند. یک نگاه به چپ و راست کردم؛ دیدم بالای کوه یک گله بز دارند میروند، سنگهای زیرپای این بزها به پایین میریزد و در آن حال ما داشتیم برای برخورد با منافقین آماده میشدیم.
یعنی هر لحظه آماده درگیری بودید؟
سردار نوروزی: بله. اولین جایی که رسیدیم بجنورد بود. خسته بودیم، گفتیم برویم یک جایی استراحت کنیم. بهترین جا سپاه بود. آنجا رسیدم دیدیم یک قاضی اینجا هست و منافقی را هم گرفتند. شیوه برخورد با این منافق یک کم ضعیف بود. گفتند شما؟ گفتیم ما از تهران آمدیم. آقای فلاحیان این مأموریت را از اوین به ما دادند و ما به مشهد میرویم. هماهنگی کردند و بعد گفتند بیایید روی این منافق هم کار کنید. اولین سوژه را در بجنورد شروع کردیم. نیروها اعترافات او را گرفتند، رفتند خانه تیمی و سلاحهایش را آوردند و تحویل دادند. دیگر نزدیک صبح شده بود ما هم خسته بودیم. ما از بجنورد به قوچان رفتیم. آنجا هم یک مختصر کاری در کمیته انقلاب اسلامی قوچان انجام دادیم و به طرف مشهد رفتیم.
*** نگرانی و التهاب در فضای سیاسی مشهد ***
در مشهد مسئله ترور شدید بود. نحوه شهادت شهید هاشمینژاد به ترور ائمه جمعه شباهت داشت. کسی که شهید هاشمینژاد را شهید کرد آدم بزرگی نبود که اسلحه بگیرد و شلیک کند، یک بچه 15- 16 ساله بود. ما که وارد شدیم نه بچههای کمیته ما را میشناختند نه سپاه. هرجا میرفتیم جا به تیم عملیاتی ما نمیدادند مستقر بشویم. بالاخره با دادسرا و دادستانی هماهنگی کردیم. آن موقع هم قضات خوبی در مشهد داشتیم بعد هم خود آقای فلاحیان آمدند مستقر شدند.
قبل از هر چیز رفتیم یک توسلی به امام هشتم(ع) پیدا کردیم و گفتیم که آقاجان! خودت کمک کن ما که کارهای نیستیم. اولین سوژه را با گشت شکار توسط همین توابینی که با خودمان بردیم کشف و دستگیر کردیم. اولین منافق را که تخلیه اطلاعاتی کردیم به مرور جلو رفتیم تا جایی که دو - سه بند زندان مشهد پر از منافقین و سمپاتها شده بود. عملیات در مشهد تقریبا تا نزدیک آذر و دی 1360 به طول انجامید.
پس فضای مشهد با دیگر شهرها تفاوت داشت وتشکیلات منافقین فعالتربود؟کار را چگونه پیش بردید؟
سردار نوروزی: در مشهد پدر و مادر مسعود رجوی ساکن بودند لذا اوج قدرت منافقین در استان خراسان بود و از آنجا هم سعی میکردند دانشجویانی را که جذب میکنند به استانها بفرستند. پس یکی از تشکیلاتهایی که میتوان گفت به گسترش منافقین در سطح کشور کمک میکرد تشکیلات منافقین در خراسان بود.
هدف اصلی زدن کادرهای منافقین در ردههای بالا، میانی و پایین تشکیلاتی بود. اینها را ما یکی یکی در دستور کار قرار دادیم و خداوند متعال کمک کرد یکی پس از دیگری ما در این عملیاتها حضور پیدا کردیم و از بچههای خوب، فداکار و داوطلب استفاده کردیم. در بین این نیروهایی که با ما به مشهد آمده بودند، دو شهید داشتیم و یک مجروح، مجروح همان توابی بود که مسئول تشکیلات منافقین در ایلام بود. حالا یکی یکی میخواهم این عملیاتها را توصیف کنم.
اولا کسی را به نام محسن در شاندیز گرفتیم. پدرش دور میدان شاندیز مغازه خواروبار فروشی داشت. او خیلی بچه سنگین و مؤدبی بود. وقتی یک مدت با او صحبت کردیم کاملا برید، اصلا دگرگون شد و همکاریهای خوبی کرد. فرد دیگری را به نام مجید.ص دستگیر کردیم. او از بستگان یکی از بچههای سپاه بود، منتها از دانشجویان بسیار هنرمند، اهل قلم و توانمندی بود. او هم وقتی آمد و موضوع را فهمید تقریبا جزو توابین فعال ما شد.
یک سوژه دیگر در مشهد داشتیم به نام جواد که دانشجو و اصالتاً ترک بود. یک منافق دیگر بود با نام مستعار رشید که از بستگان یکی از وزرا در دهه شصت بود. رشید مسئول نظامی کل خراسان بود یعنی همه عملیاتها زیر نظر او شکل میگرفت. یک کس دیگر هم به نام جهانگیر بود که آموزش و عملیات منافقین و خانه تیمیها به وسیله او انجام میشد که مستقیماً طراح ترور شهید هاشمینژاد بود. منافق دیگری هم بود به نام محسن کبابی که اهل نیشابور ولی در پوشش یک کارگر در یک کبابی کار میکرد و در مشهد فعالیت گستردهای داشت و سرپل منافقین محسوب میشد. علاوه بر اینها یک منافق دیگر به نام محمد انداز بود که عضو تیمهای عملیاتیشان بود.
کسی را دستگیر کرده بودیم به نام حسین خردو که 15 – 16 سال بیشتر نداشت و هماتاقی خانه تیمی عامل ترور شهید هاشمینژاد بود. دو تا خانم به نامهای "ص.م" و "ز.چ" بودند و چند نفر دیگر از این دخترهایی که هواداران، سمپاتها و یا کوپل منافقین بودند. کوپل یعنی همان زوج تشکیلاتی که جزء محمل یا پوششهای منافقین بود. از اعترافات این مجموعه و همکاریهایی که داشتند ما به موارد جالبی دست یافتیم.
ما از تجربه کرمانشاه، کردستان، ایلام و همدان استفاده کردیم و اولین دسترسیمان پیدا کردن مسئول نظامی منافقین بود. در خانههای بالای شاندیز محل انبار سلاح و مهمات آنها را پیدا کردیم. این تجهیزات یکی پس از دیگری کشف شد. محسن که در شاندیز دستگیر شد خیلی دست به قلم بود. مثلا ساختار تشکیلاتی که با آنها در ارتباط بود را از ردههای بالا تا پایین برای ما نوشت. مجید.ص هم همینطور همکاری خوبی میکرد.
در بین خانمها، همان ص.م آنقدر فعال بود که روزی 80 مورد قرار را میرفت و اجرا میکرد. یعنی چه؟ یعنی اینکه سراغ سمپاتها در محلهها و مناطق مختلف مشهد میرفت و آخرین گزارشها و اطلاعات را میگرفت. این گزارشها معمولا اطلاعاتی از فعالان انقلابی و حزباللهی آن مناطق بود. خانم ص.م به این شکل به هواداران منافقین مراجعه میکرد و 80 فقره گزارش را میگرفت، مینوشت، دستهبندی میکرد و به مافوقش که رشید بود میداد.
رشید هم این گزارشها را جمعبندی میکرد بعد تصمیم میگرفت که از بین اینها چه کسانی باید ترور شوند؟ ز.چ هم زیرمجموعه همین ص.م بود که مسئولیت منطقه خاصی را داشت. بنابراین از طریق یک تشکیلات منسجم مسئولیت جمعآوری اطلاعات شهر مشهد را تقسیم کرده بودند. در سطح استان هم تمرکزشان بیشتر روی مشهد بود و به دنبال ترور مسئولین بودند.
***اقدام منافقین برای ترور استاندار خراسان***
یعنی غیر از شهید هاشمینژاد مسئول دیگری را هم ترور کرده بودند؟ یا قصد داشتند کسی را ترور کنند؟
سردار نوروزی: یکی از اقدامات منافقین برنامهریزی برای ترور استاندار وقت خراسان بود. اینها در مجاورت منزل استاندار آقای دکترمحمد نبی حبیبی ( که نهم بهمن 1397به رحمت خدا رفتند) یک خانه تیمی را اجاره و راهاندازی کردند و در داخل این خانه مستقر بودند. یکی از کارهایشان این بود که میخواستند از زیر زمین به داخل منزل استاندار تونل بزنند. یعنی هر شب چندین گونی خاک به اندازه ظرفیت عقب خودرو پیکان خاک میریختند و به بیرون میبردند و تخلیه میکردند.
بعد از کشف این موضوع ما خدمت آقای استاندار رسیدیم و از اعترافات اینها و اقداماتی که انجام دادند گفتیم. آنها رفتند بررسی کردند و به موضوع پی بردند. گاهی اوقات هم ما را در تهران میدیدند یادی از آن خاطره میکردند.
بحث خانه تیمی را مطرح کردید. در کشف و خنثیسازی این خانه تیمیها چگونه عمل میکردید؟
سردار نوروزی: ما خانه تیمیها را که میگرفتیم و بچهها را در درون این خانه تیمیها مستقر میکردیم. این نبود که خانه تیمی را زود بگردیم و بیرون بیاییم. یکی از آن خانه تیمیها را که کشف کرده بودیم، بچهها را باید مستقر میکردیم. اینجا نیرو نداشتیم. گفتیم خدایا چه کنیم؟ یکدفعه از کرمانشاه دو نفر آمدند. گفتند ما آمدیم برادرمان را ببینیم. برادرشان آمد و همدیگر را دیدند و گفتند کاری چیزی دارید؟ گفتیم چه کار بلدید؟ توجیهشان کردیم این دو نفر را آموزش دادیم. یک سلاح ام 10 خود من داشتم و با یک سلاح دیگر این دو را مسلح کردیم و دستبند بهشان دادیم بردیم در آن خانه مستقر کردیم. در آن خانه یک آدم مهمی باید میآمد. مشخصات او را از ص.م گرفتیم.ما ساختار تشکیلاتی منافقین را ترسیم کرده بودیم. هر کدام دستگیر میشد دورش خط میکشیدیم. هرکس هم که فراری بود دستگیر نشده بود مشخص بود. این ساختار در پروندهها هست.
*** نحوه دستگیری مسئول نظامی منافقین در خراسان ***
بچهها را در همان خانه که مستقر کرده بودیم تقریبا ساعت 4 یا 5 بعدازظهر تماس گرفتند که بچهها درگیر شدند و رشید را زدند. بلافاصله یک تیم فرستادیم و دیدیم رشید گلوله خورده و افتاده است. در خانه دو تا از بچههای ما، صاحبخانه و یک دختر بچه بودند. سریع رشید را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردیم. منتها در بیمارستان عامل نفوذی منافقین در بین کارکنان هم وجود داشت. ما باید حواسمان را جمع میکردیم که هرجایی میرویم این نفوذیها ندانند که این فرد کیست؟ یک جایی را در بیمارستان انتخاب کردیم که آخرین اتاق بود که کسی هم تردد نداشته باشد. پایی که گلوله خورده بود باید درمان میشد. تعداد زیادی کیسه خون به رشید تزریق کردند تا زنده بماند.
آن بچههایی که روی رشید کار کرده بودند و او را گرفته بودند همان کسانی بودند که تازه از کرمانشاه برای دیدن برادرشان آمده بودند. گفتیم خوب توضیح بدهید چطور شد؟ گفت ما رفتیم در خانه دیدیم یک خانمی است و یک دختر خانمی. با این دختر خانم صحبت کردیم که عمو رشید اینجا میآید؟ گفت بله! گفتیم خب تو دم در بایست هر وقت عمو رشید آمد بدو بیا به ما بگو عمو رشید دارد میآید. بعد از چند ساعت دوید آمد و گفت عمو رشید دارد میآید. یک نفر از ما در راهپله استقرار پیدا کرد یکی هم پایین پله استقرار پیدا کرد. تا رشید به داخل منزل آمد دستور ایست دادیم و او اسلحه کشید و ما هم تیراندازی کردیم.
گفتیم خب چه شد؟ گفت هر 33 گلوله را به قلبش زدیم. چون آن سلاحی که من داشتم خشابش 33 تا گلوله میخورد. گفتیم خیلی خوب حالا اسلحه را بیاور ببینیم. اسلحه را آورد باز کردیم دیدیم یک گلوله بیشتر شلیک نشده بقیهاش داخل خشاب مانده. گفتیم کو 33 تا؟ گفت من هر 33 تا را به قلبش زدم. او فکر میکرد همه تیرها را شلیک کرده، نگو یک گلوله که شلیک شده بقیه گیر کرد و در خشاب مانده است.
خلاصه نیمههای شب بود که رشید را آوردیم. با او صحبت کردیم دیدیم خیلی محکم است. هرچه با او صحبت کردیم زیر بار نمیرفت. رفتیم خانم ص.م را که زیرمجموعهاش بود آوردیم. گفت ببین رشید ما از تو محکمتر بودیم و مقاومت کردیم ولی اینجا نمیشود مقاومت کرد. اینها همه چیز را هم میدانند خودت را خسته نکن. خیلی روی او کار کردیم گفت خیلی خوب کاغذ و خودکار بیاورید. شروع به نوشتن اعترافاتش کرد.
نکته جالب اعترافاتش چه بود؟
سردار نوروزی: او در اعترافاتش آدرس یک خانه تیمی را به ما داد که ما تقریبا ده شب رفتیم خانه را شناسایی کردیم و از خانه کناری وارد شدیم. روبروی این خانه بچهها را مستقر کردیم. این طرف و آن طرف تأمین گذاشتیم. جلوی درب هم خود من بودم و چند نفر دیگر. بنا داشتیم در بزنیم وارد بشویم که اگر آنها مسلح آمدند بچهها از بالا عمل کنند. به محض اینکه در زدیم من رفتم دیدم بچهها پشت در ایستادند. گفتم اگر رگبار ببندند همه بچهها را از بین میبرند. این یکی از شگردهایشان بود.
خانههای قدیمی یک ستونهایی داشت ما بچهها را پشت این ستونها آوردیم. بچهها در را که زدند سریع آمدند پشت ستونهای درب خانه ایستادند. یکمرتبه دیدیم منافقین یک رگباری از داخل منزل به این در بستند و لطف خداوند بود که این فکر به ذهن ما خطور کرد. افراد داخل خانه به محض اینکه مطمئن شدند در را باز کردند و پا به فرار گذاشتند. یکی از اینها را به نام امیر که مسئول تشکیلاتشان بود بچهها زدند. تعدادی داخل این خانه زده شدند یک نفر هم توانست با امیر فرار کند که مجروح شده بود ولی رد خون آنان را ما تعقیب کردیم در یک خانه دیگر در یکی از کوچههای جانبی رفته بود.
ما این خانه را محاصره کردیم. دیدیم مرد خانه بیرون آمد. گفتیم چه شده؟ گفت یک زن با اسلحه فرار کرده و در خانه ما آمد یک مقدار هم از او دارد خون میرود. گفتیم اسلحهاش چیست؟ گفت ژ3. نفر دوم امیر (مسئول خانهتیمی) در همان ابتدای کوچه گلوله به سرش اصابت کرده و روی زمین افتاده بود. آنجا بچهها داخل خانه تیمی رفتند و چند نفری هم آنجا دستگیر کردند و اسلحه و مهمات و مدارک فراوانی هم از آن خانه بیرون آوردند.
حالا ما درگیر این خانه بودیم. به آن مرد گفتیم تو برای چه الان بیرون آمدی؟ گفت این مسلح آمده و به من و خانمم گفت حق ندارید تکان بخورید. هر کاری کردیم دوباره داخل خانه برگردد قبول نمیکرد. گفتیم بیا میفرستیمت دو تا پاکت شیر بگیر به بهانه شیر داخل برو. گفت نه! من را بکشید داخل خانه نمیروم.
***راهکار جالب برای فریب منافقین***
خب ما چه کار کردیم؟ - خدا رحمت کند حاج علی سیف و بچههایی که بعضیهایشان شهید شدند- به پشتبام این خانه رفتیم. روبروی این خانه هم بچهها را مستقر کردیم که اگر منافق در حیاط خانه آمد بتوانند از روبرو او را بزنند. سه تا کار دیگر انجام دادیم. این طرف و آن طرف خانه و پشتبام خانه را سه تا کپسول از خانه همسایهها گرفتیم به این دیوارها میزدیم که آن منافق فکر کند ما داریم سوراخ میکنیم و داخل میرویم. من آمدم در جلوی در خانه یک دست لباس نظامی با پوتین آویزان کردم و این پوتین را بالا میبردیم و پایین میآوردیم که فرد منافق فکر کند از بالا هم یک کسی دارد میپرد پایین داخل حیاط میآید. یک گونی سیبزمینی هم دادیم دست یکی از بچهها گفتیم اگر این را فرستادیم رفت پایین تو هم همزمان گونی سیبزمینی را بینداز که فکر کند کسی به داخل حیاط پریده است.
خب آن بچههای روبرو آماده بودند از این سه طرف هم داشتند میزدند یک مرتبه دیدیم از زیر سقفی که ما روی آن مستقر بودیم دارد تیراندازی میشود. آن روبروییها هم گفتند دارد تیراندازی میکند. همزمان با این شلیک و تیراندازی این بنده خدایی که این پوتین و شلوار دستش بود آنها را رها کرد. آن یکی گونی سیبزمینی را هم همزمان پایین انداخت. یک وقت دیدیم از زیر پای ما گلوله از سقف بیرون میزند. چند لحظه بعد دیدیم این خانم که با بچه گروگان گرفته شده بود آمد بیرون داد و فریاد که بیایید این خودش را زد.
***نمونهای از فساد و بیبندوباری منافقین***
داخل خانه رفتیم و دیدیم که آن منافق نیمه برهنه است. در آن خانه هم که بود نیمه برهنه بود. یعنی منافقین ادعای حیا و حجاب داشتند ولی فساد داشتند منتها آشکار نمیکردند. اسلحهاش را گرفتیم، یک پتویی هم دورش پیچیدیم که بدنش پیدا نباشد. آن افرادی که در آن خانه تیمی دستگیر شدند و پاکسازی کامل انجام شد. حالا ساعت چند است؟ پنج صبح . ما هنوز نماز نخوانده بودیم همه درگیر عملیات بودیم. همسر آن خانم آمده بود گفتیم بابا بیا برو داخل؟ این منافق خودش را کشت. این هم خانم و بچه شما صحیح و سالم. یعنی جرات خانمش از او به مراتب بیشتر بود. یعنی رفتن برای عملیات خانه تیمی به همین سادگی نبود، حتی بعضی اوقات تا 7 ساعت ادامه داشت.
بحث شناسایی منافقین هم نکته مهمی است. چگونه آنها را شناسایی میکردید؟
سردار نوروزی: یک نوجوان داشتیم به نام محسن شفیعی که بعدها در جنگ شهید شد. ایشان را هم ما به مشهد برده بودیم. برایش سیگار میگرفتیم (به عنوان سیگارفروش) سر یک محله و منطقه میگذاشتیم تا منافقین را شناسایی کند. یک بچه تیز و باهوش مثل مته سر دریل هرجایی میگذاشتی واقعا کارساز بود. روی اطلاعاتی که به ما میداد کار میکردیم. منجمله یک روز اطلاعاتی داد که فلان آقا در فلان ساعت سر قرار میآید. ما یک تیم را فرستادیم رفتند که دو نفرشان هم محافظین آقای فلاحیان بودند چون نیرو کم آورده بودیم. در بین نیروها یکی از توابین و یکی دو نفر هم از بچههای مشهد بودند که باید سر قرار فلکه ضد میرفتند. بچهها سر قرار میروند و میبینند که این فرد منافق در یک رستوران رفت. تماس گرفتند که این به رستوران رفت. چه کار کنیم برویم یا نرویم؟ گفتیم عادی بروید در رستوران یک مختصری خودتان را با غذا سرگرم کنید.
باز یکی آمد بیرون تماس گرفت که ما اینجا مشغولیم، او هم دارد غذا میخورد موهایش را هم رنگ کرده ولی خودش است. چه کنیم بزنیم؟ من دیدم اگر در رستوران بزنند ممکن است یک عدهای هم کشته بشوند. گفتیم پیشنهاد خودتان چیست؟ گفتند ما بخواهیم درگیر بشویم شاید یک عده هم اینجا کشته بشوند. اگر اجازه بدهید بیرون که آمد او را بزنیم. گفتیم باشد بیرون آمد اجازه ندهید فرار کند؛ بزنیدش!
***شهادت و مجروحیت نیروهای کمیته***
این فرد بیرون میآید. وقتی که دارد میرود بچهها به او ایست میدهند، نمیایستد فرار میکند. بچهها تیراندازی میکنند گلوله به سرش میخورد و روی زمین میافتد. وقتی زمین میخورد، دستش بیحس میشود در حالی که نارنجک هم دارد از دست او میغلطد و جلو میآید. بچهها میدوند که نارنجک را بردارند غافل از اینکه ضامن نارنجک کشیده شده بود. ظاهرا از رستوران که بیرون آمد،به بچههای ما مشکوک شده بود و ضامن را کشیده بود. وقتی گلوله به مغزش میرسد، دستش بیحس میشود و نارنجک رها میشود. تا بچهها میآیند این را بردارند نارنجک منفجر میشود. این انفجار باعث میشود که یکی از بچهها به نام حمید و دیگری به اسم رضا شاهنده به شدت آنجا مجروح شدند. آن تواب ایلامی هم پایش ترکش خورده بود.
اینها را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند بعدا گفتند آن دو نفر یعنی حمید و رضا شهید شدند. پیکر آنها را به مرقد مطهر امام هشتم(ع) بردیم، طواف دادیم و غبار این فرشهای بالای سر حضرت را هم روی تابوت اینها تکاندیم و شهدا را به کرمانشاه منتقل کردیم.
یک برادر دیگر شهید شاهنده در عملیات مرصاد شهید میشود. رضا در سال 60 و برادر دیگر در سال 67 شهید میشود. این دو تا برادر الان قبرهایشان کنار هم هست. آن محسن شفیعی هم که با اینها همکاری میکرد شهید شد. محسن هم قبرش به فاصله دو متر از این قبرهاست. مادر شهیدان شاهنده یک قبر اینجا برای خودش میگیرد. وقتی جنازه او از مفقودی پیدا میشود. مادر محسن شفیعی میگوید من دلم می خواست این فرزند شهیدم در کنار شهدای شما باشد. لذا این شهدای سال 60 و 67 و ایشان که ده سال بعد از آنها جسدش پیدا میشود کنار هم قرار گرفتند.
***دستگیری عامل سرپُل منافقین***
یعنی همزمان شناسایی، کشف، دستگیری و بررسی و تحلیل صورت میگرفت؟ به عبارتی کارهای اطلاعاتی و عملیاتی با هم پیش میرفت؟
سردار نوروزی: خب از این قرارها و دستگیریها زیاد داشتیم. منافقین معمولا برای تلفن زدن از باجههای تلفن عمومی استفاده میکردند چون این باجهها دیرتر قابل شنود بود. بچههای تعقیب و مراقبت رفتند دیدند منافق دارد تماس میگیرد. یک چیزی را زیر این تلفن عمومی چسباند. وقتی میرود بیرون میبینند که ملاتنویسی کرده و با یک تکه قیر زیر تلفن چسباند. همانجا تعقیب و مراقبت میگذارند و منافق بعدی میآید به بهانه تلفن زدن این ملاتنویسی را برمیدارد. در آن ملاتنویسی هم بحث منزل آقای استاندار لو رفته بود. حالا ما روی اینها داشتیم به شدت کار میکردیم و در داخل خانه تیمیها بچه ها را مستقر کرده بودیم. هر لحظه هم باید خبر میگرفتیم که چه کسانی آمدند و چطور شد و...؟
از اعترافات اینها ما به آن محسن کبابی که اهل نیشابور بود رسیدیم. پدرش هم روحانی بود. ما به لطف و عنایت خدا قرارش را پیدا کردیم فهمیدیم که در چلوکبابی مرتب کباب سیخ میزند منتها تحصیلکرده بود. با بچهها هماهنگ کردیم و به سراغش رفتیم و سفارش چند تا سیخ کباب دادیم. دیدیم این هر چند سیخ کبابی که میزند یک نفر تلفن میزند آخرش هم میگوید چشم من 5 تا 6تا برایت میگذارم. همزمان با این تلفن ما هم به او زنگ زدیم بچهها هم آنجا بودند و دیدیم اصلا این تلفن سرپل منافقین است. او دارد ارتباطات منافقین را هماهنگ میکند. کبابها را لای نان گذاشت و گفتیم بفرما داخل ماشین!
اول خیلی مقاومت کرد ولی وقتی دید همه چیزش لو رفته است دیگر شکسته شد و اعترافات زیادی داشت. گفتیم واقعا تو از یک خانواده روحانی خجالت نمیکشی؟ این نان را خوردی باید اینطور بشوی؟ گفت بالاخره منافقیناند ما را تور میکنند روی ما کار میکنند ما هم فکر میکنیم اینها حرف درستی میزنند.کار رسید به جایی که محسن آمد توبه کرد،اصطلاحاً برید و تا پایان مأموریت همکاری زیادی کرد.
خب اینها که همکاریهایشان انجام میشد ما اینها را به زندان میبردیم و میگفتیم بیایید روی بقیه کار کنید تا اینها هم بفهمند اشتباه کردند. یک روز حاج آقای طبسی و آقای فلاحیان و چند نفر دیگر داشتیم از داخل بندهای زندان مشهد بازدید میکردیم. مثلا میگفتیم این بند پسران منافقین است ، این بند دختران منافقین است. بعد اینهایی که خیلی جرایمشان سنگین بود میگفتیم این بند محکومین به اعدام است.
***پاسخ جالب یک منافق به شیخ علی تهرانی***
همینطور داشتیم میرفتیم رسیدیم به یک بندی که شیخ علی تهرانی در آن بود. حالا آن محسن کبابی هم پشت سر ما میآمد. همان جا دیدیم شیخ علی تهرانی شروع کرد به آقای فلاحیان فحش دادن و هر چه از دهنش درآمد علیه ایشان گفت. ولی حرمت نگه داشت به آقای طبسی چیزی نگفت. محسن کبابی آمد گفت که اجازه میدهید من به او بگویم ما تو را منافق کردیم، حالا ما توبه کردیم تو هنوز سر موضعت هستی؟
من یک مشورتی با آقای فلاحیان کردم گفت عیب ندارد بگو بیاید. محسن کبابی جلو آمد و گفت آشیخ تهرانی یادت میآید شما آن موقع طبقه دوم منزلت بودی ما و کی و کی آمدیم دم در میگفتیم اینها دارند ظلم میکنند و چنین و چنان میکنند... یادت هست شما گفتید بروید از این فلان فلان شدهها حقتان را بگیرید؛ بروید فلان و بهمان کنید. هر روز میآمدیم شما را تحریک و اغفال میکردیم، ذهنت را مخدوش میکردیم و شما علیه نظام میگفتید و حرفهای شما را ما چاپ میکردیم جای دیگر میزدیم. حالا ما دستگیر شدیم، توبه کردیم خودمان هم اعتراف داریم که اشتباه کردیم تو هنوز سر موضعت هستی؟
***نحوه دستگیری عاملین ترور شهد هاشمینژاد***
یکی از حوادثی که ضربه بزرگی به امت حزبالله به خصوص در مشهد زد، شهادت شهید هاشمینژاد بود. عوامل ترور ایشان چگونه شناسایی شدند؟
سردار نوروزی: یکی از همکاریهایی که اینها داشتند لو دادن اعضای خانه تیمی بود که شهید هاشمینژاد را به شهادت رساندند. خداوند کمک کرد که ما رفتیم و روی این خانه عمل کردیم، افرادی که در خانه دستگیر شدند منجمله یک پسر بچه 15 یا 16 سالهای به اسم حسین خُردو جزو اینها بود. اینقدر جثه ریزی داشت که مشهدیها به او خُردو میگفتند.
یک روز حسین را آوردیم شروع به اعتراف کرد. گفت ماجرا این بود که اول در فاز سیاسی در دانشگاه روزنامه مجاهد میفروختیم. بعد از مدتی که فاز نظامی شروع شد؛ منافقین ما را در خانه تیمی آوردند. روی فکر من و آن نفر دوم کار کردند گفتند که شما از این به بعد نباید روزنامه مجاهد بفروشید گفتیم چه کنیم؟ گفتند میروید در حزب جمهوری روزنامه جمهوری اسلامی میگیرید و میفروشید.
گفت ما دو تا را آنها نفوذ دادند به روزنامه حزب جمهوری اسلامی. رفتیم به درون حزب و روزنامه میفروختیم. رفتیم شروع کردیم به فروختن و خیلی فعال بودیم. این منافقین هر چند وقت یکبار به ما یک فتقبند میدادند میبستیم و با آن به حزب رفتوآمد میکردیم که برای ما عادی شود. بنا داشتند که در این فتقبند نارنجک بگذارند به ما بدهند برویم و بیاییم.
***شباهت داعش و منافقین***
گفت یک شب تصمیم گرفتند که فردا صبح شهید هاشمی باید ترور شود. مسئول تشکیلات ما که ما را هدایت میکرد جهانگیر بود و جهانگیر هم زیر نظر رشید بود. مسئولان تشکیلات به ما اینگونه دیکته کردند که شما فردا صبح باید بروید نارنجک را ببندید روزنامه را بگیرید. چون این ساعت هاشمینژاد میآید و این ساعت میرود. لذا شما باید این نارنجک را دربیاورید جلوی سینه شهید هاشمی نژاد بگیرید. چون اگر او بماند فلان است و بهمان و کلی آیه و حدیث آوردند که اگر شما این کار را انجام دهید مستقیم به بهشت میروید و ...
همین کاری که الان داعشیها دارند انجام میدهند. یعنی داعشیها درست شبیه منافقیناند. گفت تصمیم گرفته بودند یکی از ما دو تا برویم. فردا آنها به دوستم گفتند تو برای عملیات ترور برو. من خیلی غبطه خوردم و ناراحت شدم. خلاصه دوستم تقریباً با همان فرمول به حزب میرود و نارنجک را میکشد و پشت سر آقای هاشمینژاد منفجر میکند و ایشان را به شهادت میرساند. میگفت همین دوستم دستش قطع شده بود، اما همین منافقین که دور و نزدیک بودند به سرش ریختند و داد و فریاد کردند که این جزو منافقین است و ... همان جا او را زدند که دیگر نفس بعدی نداشته باشد. چون اگر زنده میماند از او اعتراف میگرفتند و همه چیز لو میرفت.
خب دستگیری این فرد چند ماه طول کشید تا این خانه تیمی زده شد و حسین خُردو دستگیر شد و اینقدر تعقیب و مراقبت گذاشتیم تا در یکی از شهرستانها جهانگیر را دستگیر کردیم و از او اعتراف گرفته شد. بعد با جرثقیل دور فلکه حضرت در همان محلی که شهید هاشمینژاد به شهادت رسیده بود اعدام شد. مردم هم ریختند و با لنگ کفش او را میزدند.
بعد از آن هم آقای فلاحیان قائممقام دادستانی کل کشور شده بود که با ما تماس گرفتند و حکمی دادند که یک خط ترور به بندر عباس رفته است و به ما هم ابلاغ کردند که باید به هرمزگان برویم چون منافقین چند مورد اقدام تروریستی انجام دادند و آنجا را ناامن کردند.
بعد از پیرزوی انقلاب اسلامی سازمان مجاهدین خلق یکی از فعالترین گروهکهایی بود که به معارضه و تقابل با انقلاب پرداخت. بطور مشخص سازمان در استانها و شهرستانها چه فعالیتهایی داشت؟
سردار نوروزی: از ابتدای پیروزی انقلاب بلافاصله کمیتههای انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران (بعد از سه ماه) و بسیج (بعد از هشت ماه) تشکیل شد و در این مقطع تا مسئولین کشور سر و سامانی بگیرند، فضای فرصتطلبی برای خیلی از گروهکها به وجود آمد. در آن ایام وقتی استانداری کرمانشاه شروع به کار کرده بود متوجه شدیم یک عده هر روز میآیند جلوی استانداری شعار میدهند: نان، کار، مسکن! که یک شعار چپی هم هست. گروههای چریکهای فدایی خلق بودند ولی بعضا گروههای دیگری هم با اینها همراه میشدند که بتوانند تجمعی را شکل بدهند. این حرکتها یک هدایت مرکزی و یک هدایت استانی داشتند.
منافقین در فاز سیاسی یک دسته اقدامات جمعآوری اطلاعات برای عملیات، جذب، نفوذ و شناسایی داشتند. اینها در دام سرویسهای اطلاعاتی بیگانه بودند ولی خودشان نمیدانستند. در رأس چند نفری فقط مرتبط بودند. در واقع به نوعی دنبال سهمخواهی بودند. لذا اینها مرتب روی عناصری که جذب کرده بودند کار توجیهی میکردند. میگفتند هدف وسیله را توجیه میکند. از طرف دیگر نمیگذاشتند افرادی که جذب شدند بیکار بمانند یعنی مرتب برای اینها تولید فعالیت و کار میکردند.
این مسئله برای منافقین خیلی مهم بود که بتوانند مجموعهای از یک استان را مورد شناسایی قرار دهند. اینها مقرهای رسمی و آشکاری داشتند که بتوانند جمعیت را نسبت به خودشان جذب کنند. بیشتر سعی میکردند دانشجویان دختر و پسر را تحت تأثیر قرار بدهند. نه اینکه بروند روی همه دانشجویان کار کنند. روی دانشجویانی که توانمندی بالا یا قدرت جسارت یا تحرک بیشتری داشتند کار میکردند. در فاز سیاسی اقدامات منافقین راهاندازی تشکیلات در استانها، میتینگهای هفتگی و روزانه، جذب عناصر فعال دانشجویی، استفاده از سمپاتهای محلهای، منطقهای و مکانی، پخش شبنامهها و ... بود. البته از طرفی هم بچههای حزباللهی با اینها مقابله میکردند.
*** حکم دستگیری بنیصدر توسط دادستان کرمانشاه ***
آیا این تشکیلات استانی در آشوبها هم نقش داشتند؟
سردار نوروزی: گسترش تشکیلات منافقین به وسلیه این گروهها بود یعنی پایگاههایشان را توسعه میدادند. اگر مرکزیتشان کرمانشاه بود، ایلام و کردستان و همدان را هم راهاندازی میکردند. حتما میدانید قبل از اینکه استانها از هم جدا بشوند به منطقه غرب کشور استان پنجم میگفتند. استان پنجم کرمانشاه بود و بقیه تابع آن بودند. در فاز سیاسی همه این منافقین یک خط مشی تبلیغی را پیش گرفته بودند و این موضوع برای آنها پوشش مناسبی بود.
کمکم مسعود رجوی و ایادی او به بنیصدر نزدیک شدند. بحث جنگ تحمیلی که شروع شد منافقین یک هالهای را در دور بنیصدر ایجاد کردند و بنیصدر هم هر استانی که میآمد سخنرانی میکرد وقتی برمیگشت آنجا درگیری میشد. یکی از این جریانات سخنرانی بنیصدر در ایلام بود. خبر به دادستان کرمانشاه رسید. آن موقع دادستان آقای سعیدی بود ایشان حتی حاضر شد حکم دستگیری بنیصدر را بدهد که وقتی به فرودگاه کرمانشاه رسیدند، او پرواز کرده بود و به تهران رفته بود.
از یک طرف کشور درگیر جنگ تحمیلی بود، از طرف دیگر منافقین فعالند و از طرف دیگر اطلاعات پشت جبهه را با واسطههای مختلف به دشمن انتقال میدهند و جزء ستون پنجم دشمن قرار گرفتند و از یک طرف به بنیصدر میگویند ما با توایم.
به کمک اطلاعاتی منافقین به رژیم صدام اشاره کردید، معمولا چه نوع اطلاعاتی را به بعثیها میدادند؟
سردار نوروزی: اطلاعات اعزامها، اطلاعات مناطق مرزی ، اطلاعات سیستمها و رادارهایی که داشتیم را در اختیار دشمن میگذاشتند. اینها بنا داشتند که اول شناسایی کنند، وقتی اطلاعات را میگرفتند اصلاح میکردند. اطلاعات نهایی را به دشمنان ما که در آن وقت دشمن مستقیم ما صدام بود و در پشت صحنه کشورهای غربی، شرقی و اروپایی قرار داشتند، واگذار میکردند.
منافقین در این دوران هنوز وارد فاز نظامی و ترور نشده بودند زیرا به بنیصدر امید داشتند. بنیصدر را به عنوان یک الگو و امید قرار داده بودند و امید داشتند که در صورت ترقی بنیصدر آنها هم پیشرفت خواهند کرد. تا اینکه بحث 14 اسفند 1359 دانشگاه تهران شد و بینظمی که بنیصدر ایجاد کرد. درگیریهای بین منافقین و گروههای حزباللهی شروع شد و تا 30 خرداد 1360 ادامه داشت.
روز 30 خرداد 1360 جزء یکی از روزهای بسیار مهمی است که منافقین به پشتیبانی بنیصدر وارد فاز نظامی شدند و کشتار مردم را از تهران شروع کردند که بتوانند بنیصدر را حاکم کنند. بعد از فرار بنیصدر و فرار سران منافقین خط فاز نظامی آنها صادر شد. از مکانهای آشکار به خانههای تیمی نقل مکان کردند و پنهان شدند. از زمانی که منافقین پنهان شدند فاز نظامی را در استانهای مختلف اجرا کردند. اگر بخواهیم فاز نظامی آنها را بر اساس سیر تاریخی چینش کنیم باید از 30 خرداد سال 60 شروع کنیم که در این روز تعداد زیادی از هموطنان را ترور و شهید کردند.
منافقین در فاصله بین فاز سیاسی و فاز نظامی و در مقطع شروع جنگ سلاحها را برای خود جمعآوری کردند. از این مقطع با نفوذیها شناسایی ترورهای خود را انجام دادند.
با توجه به آنچه که گفته شد قاعدتا فرد عادی سیاسی در سازمان مهارت انجام این ترورها را ندارد. این افراد از چه طریقی با تاکتیکهای نظامی و روشهای انفجاری آشنا شدند؟
سردار نوروزی: آموزشهای نظامی که این افراد میآموختند به دو دسته خارجی و داخلی تقسیم میشد. در یک پروندهای که چهل و دو نفر در رابطه با انفجار حرم حضرت رضا(ع) نقشه کشیدند و اقدامات عملیات انفجاری را در تهران انجام میدادند؛ در اعترافهایشان هست که افسر استخبارات عراق را به تهران آورده بودند و در خانهای در شهرک غرب آنها را آموزش میداد و یا تعدادی از آنها میرفتند در خارج از کشور آموزش میدیدند.
آیا اطلاعات تاریخی هم در این رابطه وجود دارد؟
سردار نوروزی: اطلاعات تاریخی در اعترافات اینها هست که از کجا خط میگرفتند به عنوان مثال اعترافات کیانوری. یکی از سرویسهای بیگانه چپ خط میگرفت، دیگری از آن جناح خط میگرفت. یک شخصی هم مثل صدام از چپ و راست امکانات میگرفت ولی نشانشده دانشکده افسری مصر برای آمریکا بود. منتها از این طرف در زمین شوروی هم بازی میکرد و از هر دوطرف امکانات میگرفت. آنچه که مهم است این است که وقتی سرویسهای خارجی میبینندکه یک انقلابی به رهبری امام خمینی(ره) شکل میگیرد و رژیم شاه را در وضعیت ضعف میبینند سناریوهایی متوالی برای خود باتوجه به شرایط مطالعه و طراحی میکنند.
الان شما ببینید ششم تیر آیتالله خامنهای را ترور میکنند، هفتم تیر انفجار حزب جمهوری اسلامی بود. ماه بعد هم ترور شهید رجایی و باهنر بود. آیا اینها کار سادهای هست؟ آیا کار چند سمپات هست؟ نه سمپاتها به سرویسها اطلاعات میدهند و تئوریسینها پشت صحنه مینشینند و طراحی میکنند که چه باید کرد؟ کدامین افراد تأثیرگذار در نظام جمهوری اسلامی را از سر راه برداندکه انقلاب اسلامی را ناکارآمد و مردم را نامید کند.
شما ببینید این کشمیری منافق چند روز قبل از انفجار دفتر نخستوزیری با همان کیف همراه با خود شهید رجایی به بیت امام میرود، محافظین به او اجازه ورود نمیدهند و او قهر میکند و میگوید که من اصلا داخل نمیآیم و کیف را هم باز نمیکند. سادگی ما در آنجا باعث شد که کیف بیاید در دفتر نخستوزیری و آنجا را منفجر کند. آنها قصد داشتند امام را همانند کودتای نقاب (نوژه) مورد هدف قرار دهند. ما وقتی اینها را در کنار اعترافات اعضای کودتای نقاب قرار میدهیم میبینیم که این سرویسها از کجا سلاح توزیع کردهاند و به این نتیجه میرسیم که این سناریو صرفا کار منافقین داخلی نیست و بدون پشتیبانی خارجی امکان ندارد. سرویس خارجی به دنبال رسیدن به هدف خود هست. آنها (امریکا) یکبار در کودتای 28 مرداد 1332 تجربه کردهاند، امروز مرگ بر شاه میگفتند فردا مرگ بر مصدق. به فاصله یک روز ورق حکومت را عوض کردند. پس بنابراین آنها تجربه این کار را دارند.
این ترورها در دیگر شهرها چطور اتفاق افتاد؟
سردار نوروزی: منافقین تا زمان خلع و فرار بنیصدر از سرویسها خط میگرفتند و بعد از عزل او مواردی را که شناسایی کرده بودند به ترتیب یکی پس از دیگری به اجرا درآورند. پشت سر هم این ترورها بود. سراغ نمایندگان مجلس هم رفتند و بعد از آن گفتند در استانها افرادی را داریم که دارند مردم را بسیج میکنند و مردم را بااراده قوی وارد میدان میکنند، این افراد امامجمعهها بودند. تاریخ شهادت ائمه جمعه را به یاد بیاورید و ببینیند چهطور شهید شدند، همانند همین اتفاق را هم در عراق با شهادت شهید حکیم رقم زدند. پس از سرنگونی صدام، شهید حکیم را هم مانند شهدای محراب ایران در نماز جمعه شهید کردند.
*** اهداف منافقین از ترور ائمه جمعه ***
امامجمعهها را در نماز جمعه شهید کردند. قصدشان تنها کشتن امامجمعه نبوده است. آنها با این کار به دنبال یک کشتار جمعی و انتشار خبر آن در سراسر جهان بودند. چون عاملین ترور مزدور بودند بخاطر مزد بیشتر این شیوه را انتخاب میکردند. شما تاریخ این وقایع را استخراج کنید و در کنار عملیاتهای جنگ قرار دهید. به این نتیجه میرسید که یکی از اهداف اینها تضعیف پشت جبهه بود. هدف بعدی اینها در ترور سران، ایجاد رعب و وحشت در جامعه بود. ولی غافل از این بودند که شخصیتی مثل شهید اشرفیاصفهانی با سن بالا، با محاسن سفید و با لباس نظامی بارها در جبهههای جنگ حضور داشته و چیزی برای او بالاتر از شهادت نبوده است. منافقین فکر میکردند با ترور شهید اشرفیاصفهانی مردم کرمانشاه را با خودشان همراه کنند اما غافل از اینکه عکس این موضوع رخ داد.
*** تشکیلات منافقین در غرب کشور ***
یک مقدار درباره ساز و کار تشکیلات منافقین در غرب کشور بفرمایید؟
سردار نوروزی: استان پنجم را قبل از پیروزی انقلاب کرمانشاهان میگفتند. استان پنجم کردستان، همدان، ایلام و کرمانشاه را در بر میگرفت. مرکز استان پنجم نیز کرمانشاه بود. منافقین برای استان پنجم شخصی به نام مرتضی قزی که از اهالی سبزوار بود را به عنوان مسئول مشخص میکنند. او از دستنشاندههای مسعود رجوی بود، در آن زمان در مقطع آخر سالهای دانشجویی خود قرار داشت و تلاش میکرد که در بخش دانشجویی و دانشآموزی فعالیت خود را آغاز کند. بعد از شروع فعالیتش برای هر بخش از استان یک مسئول تشکیلات گذاشته بود. این آقا مسئولان تشکیلاتی برای همدان، کردستان و ایلام مشخص کرد و خودش هم در کرمانشاه مرکزیت تشکیلات استان را بر عهده داشت و در فاز سیاسی و فاز نظامی مشابه استانهای دیگر فعالیت خود را شروع کرد.او با یکی از دانشجویان دانشگاه کرمانشاه بنام مرضیه.ن ازدواج کرد. پدر مرضیه یکی از متدینین کرمانشاه بود که ما را از کودکی با مسجد و منبر آشنا کرد. مرضیه با وجود پدر متدینش در منجلاب منافقین اسیر شد و دختر عموی خودش را وارد این منجلاب کرد.
*** راهکارهای جذب نسل جوان توسط منافقین ***
از چه راهکارهایی برای جذب استفاده میکردند؟
سردار نوروزی: منافقین به واسطه اینها افراد توانمند چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ علمی و با انگیزه را بعنوان سمپات جذب کردند. این افراد وقتی دستگیر شدند در بین آنها دانشجویانی از شهرهای دیگر مثل کرج ، زنجان، کرمانشاه و ... قرار داشتند، در بین اینها دانشآموزان مقاطع مختلفی نیز دیده میشد. هرکس هم در خانواده خودش سعی میکرد فعالیتی داشته باشد تا عناصر بیشتری را جذب نماید.
اینها برای جذب نیروها یک ایراد جزئی در جمهوری اسلامی را مانند یک روزنه شناسایی میکردند و تا جایی که میتوانستند آن را بزرگ میکردند. به عنوان مثال گنجشک را به اندازه فیل نشان میدادند. این کار را در فاز سیاسی انجام میدادند. در فاز سیاسی اینها عناصرشان را چینش کردند، مثلا یکی از همین عناصر دانشجوی دستگیر شده در مغازه کیف و ساکفروشی فعالیت میکرد و کسی هم به او شک نکرده بود. شخص دیگری به اسم معزی رفته بود یک مرغداری را گرفته بود و در پوشش پرورش مرغ، مقادیر زیادی سلاح و مهمات را ذخیره کرده بود.
پس بنابراین منافقین برای رسیدن به اهدافشان چند کار را انجام میدادند. اول ایجاد مکانهای اقتصادی برای پشتیبانی. دوم ایجاد پوششهای مناسب برای استقرار عناصرشان که بتوانند ارتباطاتشان را در آنجا برقرار کنند. سوم تامین تجهیزات اعم از سلاح، مواد منفجره، مهمات و ... . چهارم مکانیابی؛ برای مصون بودن در مقابل خطرات. دو نوع مکانیابی انجام میدادند؛ یک مکان برای استقرار سرپلها و مباحث اقتصادی و مکانی دیگر برای استقرار نیروهای مهم و کادر آنها.
*** آغاز فاز نظامی منافقین در غرب کشور ***
با این مقدمات منافقین وارد فاز نظامی شدند. در فاز نظامی چه اقداماتی انجام میدادند؟
سردار نوروزی: یکی از اقدامات منافقین شناسایی و جمعآوری اطلاعات نظامی بود. به عنوان مثال ما یک راداری داشتیم در ایلام که قبل از انقلاب توسط خود آمریکاییها نصب شده بود. نقل میکردند اگر یک هواپیمایی از مصر بلند میشد این رادار آن را رصد میکرد چه برسد به عراق که در نزدیکی ایران قرار داشت. اینها برای اینکه بتوانند موانع را برای جنگ از سر راه بردارند به وسیله منافقین رادار را شناسایی کردند و به وسیله هواپیماهای بعثی زدند. مدتها در ارتفاعات ایلام دید ما را کور کردند. منافقین به صورت مستقیم یا با واسطه عناصر آمریکایی و غیره با بعثیها همکاری میکردند. اینها اطلاعات را از ریزپاها جمع میکردند و بعد از تایید صحت برای سرویسهای بیگانه ارسال میکردند. چه بسا خیلی از منافقین و سمپاتها نمیدانستند که برای سرویسهای بیگانه جاسوسی میکنند و اگر میدانستند عده زیادی در همان ابتدا از جمع منافقین جدا میشدند.
در ایلام مسئول تشکیلاتی داشتند بنام «م.ر» وقتی که پایگاه اینها در ایلام زده شد خوشبختانه سلاح و مهمات زیادی مثل بازوکا و انواع تجهیزات در آنجا کشف شد. قضاوت دادگاه «م.ر» بر عهده حاج آقا قدمی بود ایشان خیلی قاطع و جدی پای این احکام میایستاد. وقتی «م.ر» دستگیر شد اعترافات زیادی داشت و سلاحهای زیادی را تحویل داد. خواهر خودش هم که جزء اعدامیها بود دستگیر شد. این شخص وقتی که اعترافاتش گرفته شد حاضر به همکاری شد و صددرصد فهمید در خط منافقین بودن یعنی چه؟ تا آخرین روزها دوبار در درگیریها هم مجروح شد و در حکم اعدامش هم تخفیف داده شد و الان یک مهندس متخصص است.
در همدان آن زمان حاج آقا سلیمی و حاج آقای رئیسی جزء قضات برجسته استان همدان بودند. سرنخهایی که از ایلام و کرمانشاه به دست میآمد به همدان مرتبط میشد. تیمهایی به همدان اعزام میشد و با همکاری قضات و دوستانی که در همدان بودند خانههای تیمی همدان را زدند که هر کدام پرونده مفصلی دارد و باید رفت از این پروندهها اطلاعات خوبی را استخراج کرد.
*** ترور مردم کرمانشاه توسط منافقین؛ از روحانی تا قاری قرآن ***
در کرمانشاه چند تا عملیات ترور را اینها انجام دادند. اولا یک شهیدی به نام حاج اصغر معطری داشتیم. او از پاسداران سپاه بود. قاری قرآن، مداح و مناجاتخوان ، پدرش هم جزء مداحان بود و سالها جلسات قرآنی داشت. هر هفته در منزلشان دعای سمات داشتند. حاج حسین معطری(پدر شهید) مغازه گلابگیری داشت. شهید معطری یک روز در مغازه پدرش مشغول تلاوت قرآن بوده، منافقین از در وارد شده سلاح را روی پیشانی ایشان میگذارند و شلیک میکنند، ایشان یک مرتبه سرش بر روی قرآن میافتد و قرآن خونآلود میشود. پدر میبیند منافق دارد فرار میکند، او را تعقیب میکند وسط بلوار میگیرد، پای منافق را محکم گرفته و او را رها نمیکند، منافق هم به پای پدر شلیک میکند ولی باز هم پدر او را رها نمیکند، منافق گلوله دیگری را به فک حاج حسین میزند و بخشی از زبان و فک و دندان ایشان آسیب میبیند. بعد از بهبودی با لکنت زبان مداحی میکرد و میگفت: منافقین! به کوری چشم شما تا جان دارم مداحی میکنم. اینجا پدر جانباز شد (الان به رحمت خدا رفته ) و پسر هم شهید شد.
روایتی از فاز نظامی منافقین در غرب کشور / ترور مردم توسط منافقین؛ از روحانی تا قاری قرآن / تشابه ترورهای منافقین در دهه 60 و داعش در دهه 90 / منافق فراری که در مرصاد به دام افتاد
برادر حاج حسین معطری به نام حاج ابراهیم معطری در تهران تاجر آهن بود. او تجارتخانهاش را رها کرد و به جبهه آمد و در محدوده گیلانغرب شهید شد. یک خواهرزادهای داشت معطری به نام محسن شفیعی او 15 ساله بود. در تعقیب و مراقبت منافقین به کمک ما میآمد. گاهی اوقات برایش بساط سیگار میگذاشتیم و او تردد منافقین، مسیر و مکانشان را شناسایی میکرد. این محسن هم بعدا در جنگ مفقودالجسد شد تا اینکه چند سال پیش پیکر مطهرش پیدا شد. بدین ترتیب این خانواده دارای چند شهید شد. افراد منافق بعد از ترور فرار کرده بودند ولی بعدا خدا کمک کرد بوسیله یک دستگاه خودرو آریا اینها را در سه راهی اسلامآباد دستگیر کردند.
ماجرای دیگر ترور امامجمعه اسلامآباد حاج آقای موحدی بود. ایشان وقتی به سمت کرمانشاه وارد شدند، یک تیم موتور سوار در کنار خودروی ایشان حرکت میکنند و با اسلحه یوزی ایشان را به رگبار می بندند تا او را شهید کنند اما ایشان مجروح می شوند و بعدها الحمدلله مطلع شدم که بهبود پیدا کردند.
نمونه دیگر ترورها حاج آقا بهاءالدین عراقی بود، ایشان از روحانیون بسیار با ارزش کرمانشاه بود و فرزندشان هم در تهران مسئول سازمان تبلیغات بود بنام حاج آقا محمدی عراقی. منافقین ایشان را هم ترور کردند که در اثر آن خودش و دو محافظش هم به شهادت رسیدند. شخصی به نام علی شفیعنیا در درگیری یکی از این خانه تیمیهای منافقین به شهادت رسید. شخص دیگری به نام ممتاز غیرتمند هم به شهادت رسید.
*** مکانهای پوششی منافقین ***
سازوکار منافقین برای انجام این ترورها چگونه بود؟ به عبارت دیگر پشتیبانی از این ترورها چطور صورت میگرفت؟
سردار نوروزی: منافقین در کرمانشاه خانههای تیمی و مکانهای استقراری پوششی داشتند. یکی از این مکانها همان کیففروشی بود که پایینتر از مسجد معتضدی و بالاتر از چهارراه اجاق قرار داشت. وقتی وارد آن مغازه شدیم یک دانشجوی اهل زنجان آنجا بود که او را دستگیر کردیم. او در اعترافاتش گفت: ما این مکان را در اختیار گرفتیم برای قرارهایمان و کیففروشی پوششمان است. اطلاعات نسبتا خوبی داشت.
یکی دیگر از مکانهایشان همان مرغداری بود. در ظاهر پرورش مرغ میکردند ولی در زیر مرغداری سلاحهای زیادی قرار داشت. اینها همه مربوط به معزی بود. این معزی برادر دیگرش هم در جای دیگر منافق شده بود که اعدام شد. اما خود این معزی وقتی دستگیر شد حاضر به همکاری شد، مرغفروشی و سلاح و مهمات را تحویل داد. یکی از همکاریهایی که انجام داد گفت: فلان منافق سر ساعت فلان در چهارراه بازرگانی قرار دارد باید برویم او را بگیریم. به او گفتیم مسئولیت تو چیست؟ گفت من مسئول امنیت منافقین هستم.
سر قرار رفتیم و این فردی را هم که ایشان معرفی کرده بود با خودمان بردیم. دو تا از دوستان را سمت چپ و راست این منافق گذاشتم تا او را محافظت کنند. خودم هم مقابل اینها ایستاده بودم. یک وانت هم کمی پایینتر گذاشته بودیم. همینطوری که چشم به منافق دوخته بودیم که ببینیم چه کسی سر قرار حاضر میشود، یک لحظه دیدیم این منافق نیست و هیچ اثری از او نیست. با سرعت آمدیم این سمت دیدیم یک چیزی از بالا به زمین خورد و متلاشی شد نزدیک شدیم دیدیم همان فرد منافق هست. بالای سر او با تعجب در حال بررسی حادثه بودیم که یکباره کامیون آجری را دیدیم که دنده عقب حرکت میکرد و میگفت: به خدا من نبودم، گفتیم چه شد؟ او گفت که ماشین در حال حرکت بود که در آیینه دیدم این فرد پرید لبه این اتاق کمپرسی را گرفت. دو طرف منافق را نیروهای ما احاطه کرده بودند. از بین این دو تا پرید لبه کمپرسی را بگیرد که فرار کند. پایش را میگذارد لبه لاستیک کامیون که بپرد و بالا برود ولی لاستیک چون در حال گردش بوده آنچنان اورا ب روی زمین پرت میکند که نفس دومی دیگر نمی آید.
ما جنازه این منافق را جمع کردیم و عقب وانت گذاشتیم میخواستیم ببریم که دیدیم مامور کلانتری آمد و گفت باید او را به کلانتری ببریم. گفتیم کدام کلانتری؟ گفت: کلانتری 3 . گفتیم عیب ندارد سوار شو با هم برویم. او سوار شد ما هم رسیدیم نزدیک کلانتری 3 به سمت زندان پیچیدیم. گفت کلانتری این طرفی است. گفتیم بیا حالا با هم کار داریم . گفت حالا من را کجا میبرید؟ گفتیم ما به تو توضیح میدهیم که این منافق هست و تو حرف گوش ندادی. دم در زندان دیزلآباد پیادهاش کردیم و با ماشین داخل رفتیم. معزی که او را معرفی کرده بود آمد او را دید و ماجرا را برایش توضیح دادیم به او گفتیم چرا کلک میزنید؟ این یک نقشه بود برای فراری دادن این منافق.
*** نذر حضرت ابوالفضل(ع) برای دستگیری منافق فراری ***
با معزی چه کردید؟
سردار نوروزی: معزی را روزانه سر قرار می بردیم و او بیشتر حاضر به همکاری شد. یکی از همکاریهای او در تور شکاری بود که ما راه می انداختیم و او برای ما منافقین را شناسایی میکرد. یک روز ما معزی را سپردیم دست مرحوم حاج علی سیف و یک نفر دیگر مجتبی که از توابین بود. دست اینها را بهم دستبند میزدیم. ظاهرا در مسیر به یک منطقهای میرسند که اعلام میکند اینجا خانه تیمی هست. بچهها از ماشین پیاده میشوند و سراغ خانه تیمی میروند. معزی هم در این هنگام در اثر تمرینی که کرده بود دست خود را از دستبند بغلدستی در میآورد و فرار میکند. هر چه دنبال او گشتند پیدایش نکردند.
مرحوم حاج علی سیف آمد و ماجرا را تعریف کرد و گفت هر کاری کردیم پیدایش نکردیم. این آدمی که آن روز فرار کرده بود متاسفانه پدرش هم نماینده مجلس وقت بود. پدرش هم آمده بود دنبال پسرش(پدرش روحانی هم بود) و میگفت من میخواهم فرزندم را ببینم. نه میتوانستیم بگوییم فرار کرده، نه میشد بگوییم بیا بچهات را ببین. آن موقع پدرش خیلی عصبانی بود یک فرزندش هم در جایی دیگر دستگیر و اعدام شده بود. این همین طور ماند. ما دنبال محسن بودیم که فرار کرده بود. حاج علی سیف هم آمد آنجا گفتم: چه کار کردی؟ گفت: تعقیب کردیم و هر چه گشتیم پیدایش نکردیم ولی یک گوسفند نذر حضرت ابوالفضل(ع) کردم تا پیدا شود.
این نکته خیلی مهم است که حاج علی سیف پاسدار افتخاری کمیته انقلاب اسلامی بوده و تا آخر هم دیناری حقوق نگرفت ولی اینطور پیگیر کار هست. حالا ما مانده بودیم که نکند مجتبی تواب با معزی تبانی داشته باشد بدین خاطر ما به او هم شک داشتیم.
*** دستگیری معاون عملیات نظامی تشکیلات منافقین درکرمانشاه ***
ذشت! تا یک روز ما داشتیم معاونت نظامی اینها که به نام طاهر بود را دنبال میکردیم (طراحیهای ترورها و انفجارات را طاهر زیر نظر مرتضی قزی انجام میداد.) طاهر پدرش بازنشسته نظامی بود و یکی از دانشجوهای تبریز بود. محل اسکان طاهر را بوسیله همان دانشجوی زنجانی که کیففروشی را درست کرده بود پیدا کردیم. یک تیمی از بچههای کمیته را گذاشتیم که روی این منزل عمل کنند و طاهر را دستگیر کنند. منزل را شناسایی کردیم. این تیم هم در طبقه بالا طاهر را دستگیر میکنند ولی در بازجویی خانه لباس نظامی میبینند. او هم میگوید من درجهدار ارتش هستم و آبرو دارم، من اینجا مستاجرم من را دستگیر نکنید و عادیسازی میکند که اشتباه شده است.
بالاخره به همراه مامورکمیته راه میافتند. در نزدیکی آنجا رودخانهای به نام آبشوران قرار دارد. طاهر دست خود را از دست مامورکمیته جدا میکند و خود را داخل آن رودخانه پرت کرده و فرار میکند. ما حالا فرد زنجانی را داخل ماشین گذاشتیم اطلاعاتش هم درست بود و همکاریش هم درست بود. به فرد زنجانی گفتیم این طاهر یک خانه امنی دارد آدرسش را به ما بده! هر چه تلاش کردیم آدرس خانه امن را به ما نداد. ولی گفت من محدوده اش را میدانم. حالا محسن (مسئول ایلام) هم همراه ما بود، این هم همراه بود در این فاصله ما باید اطلاعات را از فرد زنجانی میگرفتیم که طاهر فرار نکند. ما را به محدوده خیابان 22 بهمن برد و گفت اینجا تردد میکند ولی من خانهاش را بلد نیستم.
خانه امنی را که طاهر برای خود انتخاب کرده بود نمیگذاشت کسی نشانیاش را بداند به جز مافوقش مرتضی قزی و هیچ زیرمجموعه ای خانه دوم را بلد نبود و این پیچیدگی کار را زیاد میکرد. وقتی که ما وارد شدیم به آن محدوده و مشغول گشتزنی بودیم یکمرتبه دیدیم که یکی از توابین گفت او طاهر است. نگاه کردیم دیدیم بله طاهر است. یک مقدار سیبزمینی و پیاز گرفته بود و به عنوان محمل(پوشش) در دستش بود. فاصله ما با طاهر 50 متر بود.
باید از یک طرف از توابین مراقبت میکردیم که فرار نکنند و از طرف دیگر هم داشتیم طاهر را تعقیب میکردیم. طاهر تا فهمید ما دنبالش میکنیم سیبزمینی و پیاز را زمین انداخت و فرار کرد سر پیچ اول اسلحه را کشید او تیراندازی میکرد ما هم تیراندازی میکردیم. پیچ دوم و سوم ، یک وقت دیدیم طاهر غیبش زد.
من در آن مقطع ارتباط خوبی با بچه های سپاه، دادستانی و کمیته داشتم لذا همه را بسیج کردیم و آن منطقه را محاصره کردیم. یک چیزی خداوند به ذهن من انداخت که ممکن است طاهر به پشتبام رفته باشد. همانجا به بچه ها گفتم پشتبام ها را پاکسازی کنند. بچهها رفتند بالا داشتند پشتبام را پاکسازی میکردند که دیدیم یک نفر خیز برداشت و از پشتبام به پایین پرید، فهمیدیم که این طاهر است. یک بنده خدایی بچه اش را همراه خانمش از ایلام آورده بود تا به بیمارستان طالقانی ببرد. در اثر تیراندازی طاهر، بچه این خانواده در بغل خانوادهاش شهید شد. بچهها دنبال کردند و با تیر پای طاهر را زدند و او افتاد دستگیرش کردند تا خواست سیانور را بخورد سیانور را از دهانش بیرون کشیدند. او را بردیم آن محلی که منافقین را میبردیم تقریبا میشود گفت بازداشتگاه ساواک سابق بود. وقتی طاهر را با همان مجروحیت وارد ساختمان سابق ساواک میکردیم به زمین و زمان بد میگفت. هرچه در بازجویی میگفتیم اسمت؟ میگفت:مجاهد! اسم پدر؟ مجاهد! همه را اینطور پاسخ میداد.
*** نمونهای از خباثت و کینهتوزی منافقین ***
شروع به بررسی و بازجویی از طاهر کردیم. شب اول، شب دوم، نشانی یک خانهای را به ما داد، کروکی خانه را هم کشید. بچهها رفتند شناسایی کردند و قرار شد برویم و روی آن خانه تیمی عمل کنیم. بچهها وارد خانه شدند که به داخل بروند، در را که باز میکنند میبینند این طرف مواد منفجره پشت در است و آن طرف فتیله و چاشنی قرار دارد. این خانه را طعمه کرده بود که اگر کسی خواست وارد شود آنجا را منفجر کند و همه را از بین ببرد. با لطف خدا و با امداد الهی حیله این منافق خنثی شد تا بچهها در را باز میکنند این فتیله از توی چاشنی خارج میشود ولی عمل نمیکند.
بچهها وسایل انفجار را برداشتند و آوردند. سراغ طاهر رفتیم ولی به او نگفیتم که خانه منفجر نشده است. گفتیم شما چند نفر از ما را میخواهید ترور کنید؟ چند تا کشته از ما بگیرید راضی میشوید؟ که این خانه را طعمه کردی. اینقدر باید نامرد باشی خیلی با او صحبت کردیم و کلنجار رفتیم. یک شب ساعت یک نصف شب بود رفتم بالای سرش یک لیوان آب برایش بردم و با او صحبت کردم که تو پدرت نظامی بوده و ... چرا اینطور داری مقاومت میکنی و سرسختی نشان میدهی؟ چرا واقعیتها را نمیگویی خودت را از گناه سبک کنی؟ یک مرتبه دیدم گفت: من اشتباه کردم و حاضر به همکاری هستم. گفتیم در اولین قدم همکاری به ما بگو که معزی را چه کار کردی تا همکاریت به ما ثابت بشود؟ گفت معزی وقتی فرار کرد و آمد به ما ملحق شد ما یک کلاه گیس برایش خریدیم و یک چادر زنانه هم برایش گرفتیم سوار ماشین کردیم فرستادیم که به سنندج برود. مسئول تشکیلات سنندج چه کسی هست؟ منصور! او رفته به منصور کمک کند.
*** ردیابی معزی در سنندج ***
ما حاج علی سیف را با مجتبی تواب را در قالب یک تیم به سنندج اعزام کردیم. در آنجا یک مقری را درست کرده بودیم این مکان قبلا برای ساواک بود که تحویل سپاه شده بود رفتیم آنجا مستقر شدیم. به بچهها گفتیم یک تیم شکار در شهر راه بیندازیم. یک روز نزدیک ظهر بچهها آمدند گفتند که ما یک نفر از منافقین را گرفتیم. پرسیدیم چهطوری و کجا گرفتید؟ گفت یک دسته سبزی به عنوان محمل(پوشش) دستش گرفته بود داشت میرفت. وقتی پیگیر شدیم دیدیم منصور را گرفتند و شناسایی کردند آوردند. ما منصور را چون قبلا گرفته بودیم گفتیم اینجا چه کار میکنی؟ گفت که هیچی و از این حرفها! گفتم ببین این حرفها نیست شما اینجا مسئول تشکیلات منافقین هستی یا میگویی یا اگر نگفتی پرونده قبلی هم روی این پرونده میآید. بعد از کار کردن روی او گفت که میگویم.
اینقدر راحت حاضر به همکاری میشدند؟
سردار نوروزی: البته اینها با رضایت که نمیگویند باید یک قاضی باشد و حکم تعزیری بدهد تا روی او کار بشود و حرف بزند. منصور گفت معزی آمده اینجا من برایش خانه گرفتم خانهاش هم فلان جاست، میخواهید بروید و دستگیرش کنید. ساعت نزدیک 5/5 الی 6 صبح بود که اعتراف کرد. ما هم یک تیمی را آماده کردیم و به آن آدرس فرستادیم. تماس گرفتند که ما اینجا آمدیم داخل منزل هیچکس نیست نکند منصور دروغ گفته باشد.
من همانجا یک مقدار فکر کردم خداوند کمک کرد به ذهنم انداخت که شاید رفته باشد وسیلهای بخرد و یا اینکه حمامی رفته باشد چون در آن زمان داخل خانهها مثل الان حمام نبود. به بچهها گفتم شما پشت در کمین کنید تا معزی بیاید. این بیرون رفته برمیگردد. نیم ساعت بعد بچهها تماس گرفتند که این آمد نان دستش بود؛ وارد که شد ما در را قفل کردیم و درگیر شدیم و او را گرفتیم. او یک نگاه کرد که من علی سیف- همان که از دستم فرار کرده بود- دستگیرش کردم. بالاخره یک کلت به کمرش بسته بود کلت را درآوردیم. سیانور میخواست بخورد که آن را هم از حلقومش بیرون کشیدیم.
معزی را دستبند زدند و چند دقیقه بعد او را به داخل ساختمان اطلاعاتی که مستقر بودیم آوردند. بالاخره بعد از 24 ساعت کار روی او گفت مطالبم را میگویم. گفتیم بگو. یک خانه تیمی را لو داد رفتیم تعدادی بمب از آن در آوردیم خانه تیمی دوم هم همینطور. ما قریب بیست وسه تا بمب، فتیله و چاشنی از طریق اعترافات معزی کشف کردیم و بیرون آوردیم.
کار به اینجا رسید که مسئول اطلاعات آنجا به نام هدایت آمد گفت آقا این را خیلی نگه ندارید بگذارید ما روی این کار کنیم. ما گفتیم این یک آدم حقه باز هست سرتان کلاه میگذارد. بالاخره با سختی رفتند حکم گرفتند و ما این را به آنها تحویل دادیم.
*** تشابه ترورهای منافقین و داعش ***
روز انتخابات ریاستجمهوری شهید رجایی پای یکی از صندوقها انفجاری صورت میگیرد و در آن انفجار هم حدود بیست و چند نفر شهید و مجروح میشوند. سراغ معزی آمدیم که چرا این یکی را لو ندادی؟ این انفجار چطور شکل گرفت؟ گفت : ما یک آدم عقبافتادهای را پیدا کردیم یک پولی به او دادیم رفت این بمب را کنار این صندوق گذاشت.
بعدها ما دیدیم در عراق کاری که داعشیها انجام میدهند مشابه آن را منافقین در ایران انجام میدادند. آدمهای عقبافتاده را برمیداشتند هم کمربند انفجاری به آنها میبستند و هم این بمبها را میگفتند فلان جا بگذار. این اتفاقاتی که حدود 10 سال پیش یعنی سال 88 الی90 در عراق رخ داد سال 60 هم در ایران رخ میداد. پس معلوم میشود که اینها از یکجا خط میگیرند و آموزش میبینند. این یک نکته مشترک هست که سرویسها به آنها آموزش میدهند.
*** فرار مجدد، دستگیری مجدد و اعدام معزی ***
آقای معزی می آید این دوستان را متقاعد کند که من حاضرم همکاری کنم و مصاحبه کنم و همه کاری انجام دهم. بالاخره دوستان را راضی میکند از طرفی هم دوستان، صداوسیما را برای مصاحبه هماهنگ میکنند. او را به صداوسیما میبرند. معزی همانجا میگوید که من به دستشویی میروم و میآیم. از دستشویی مجددا فرار میکند. یک وقت دیدیم آقای هدایت و دوستانش تماس گرفتند که معزی فرار کرده است. گفتم به شما گفته بودیم که این آدم پیچیدهای است. خلاصه ما با یک گردان نیرو تمام این محوطه صداوسیما را محاصره کردیم تا بالاخره توانستند معزی را دستگیر کنند. وقتی دستگیر شد ما مصمم بودیم که او را باید به سزای اعمالش برسانیم، چون این همه وجودش نفاق بود آخر او به مجازاتش رسید.
نقش منصور در این تشکیلات چه بود و سرنوشتش چطور شد؟
سردار نوروزی: بعد از این سراغ منصور رفتیم. منصور چه کسی هست و کجاست؟ در کرمانشاه یک مراسم جشن عروسی تشکیلاتی منافقین میگذارند. فرض بگیرید گفتیم برای آن رئیس منافقین مرتضی قزی بود همسرش هم مرضیه بود جشنی برای عروسی میگیرند و همه منافقین را دعوت میکنند. کجا این جشن را میگیرند؟ در محلی که منصور بود. من در بازجوییها به این مجتبی[ که تواب شده بود] گفتم تو آنجا چه کار میکردی؟ گفت این نامردها من را دم در گذاشتند برای اینکه کفشها را جفت کنم. خودشان هم در داخل میزندند و میرقصیدند و میخوردند و هر کاری که دلشان میخواست انجام میدادند.
از این نقطه خلأیی که در مجتبی وجود داشت و یا ضعفی که وجود داشت استفاده کردیم و مجتبی را به عنوان گشت شکار انتخاب کردیم. با چند تا تیم گشتزنیها را انجام میدادیم که منصور را در کرمانشاه گرفتیم. به واسطه منصور هم آن افرادی را که در این جشن بودند یکی پس از دیگری دستگیر کردیم.
این منصور که در زندان حضور داشته اعتراف میکند که جشن عروسی بود و من هم رفته بودم. قاضی در اینجا خیلی جدی با منصور برخورد نمیکند. او را با قرار آزاد میکند. وقتی منصور آزاد شد میگوید که ما لو رفتیم و خانه تیمیها را جابجا کنید. افراد جایشان را عوض میکنند، خود منصور را هم به کردستان میفرستند. تشکیلات منافقین در کردستان را منصور راه میاندازد و افرادی هم که مثل معزی لو میرفتند سروکلهشان در کردستان پیدا میشد.
*** دستگیری رئیس تشکیلات منافقین در غرب ***
بعد از طاهر چطور به مرتضی قزی یعنی رئیس تشکیلات غرب رسیدید؟
سردار نوروزی: ماجرای طاهر به اینجا ختم شد ولی روی اطلاعات طاهر باید کار میشد. طاهر اطلاعات زیادی داشت. حالا طاهر در زندان هست اعترافاتش را هم دارد انجام میدهد. پدرش هم بازنشسته نظامی بود ولی آدم خوبی بود.
ما باید به واسطه طاهر دنبال بالادستی طاهر میگشتیم. بالا دستی طاهر چه کسی هست؟! مرتضی قزی؟ مرتضی قزی چه کسی است؟ مسئول تشکیلات غرب کشور که از طرف شخص مسعود رجوی منصوب شده بود. مسعود رجوی پدرومادرش اهل خراسان بودند و نفوذ زیادی در خراسان داشت و این بچهها را یکییکی از خراسان جذب میکرد بعنوان مثال مرتضی قزی را از سبزوار برای کرمانشاه انتخاب کرده بود. ما به واسطه این طاهر و قسمتهای مختلف دیگر باید میرفتیم و رد این مرتضی را بدست میآوردیم.
خدا کمک کرد و رد مکان مرتضی را پیدا کردیم. یک تیمی از بچهها را به مقر مرتضی فرستادیم. آنها وارد خانه شدند و تماس گرفتند مرتضی داخل نیست. چون تجارب گذشته را داشتیم به بچهها گفتیم دست به هیچ چیزی نزنید. چون آن موقع پرده کرکرهای بود؛ منافقین روی این پرده کرکرهها علامت سلامتی میگذاشتند. اگر علامت تغییر پیدا کرده بود میفهمیدند که خانه لو رفته است و خانه را ترک میکردند. گفتیم دست به هیچ چیز نزنید همه چیز را عادی بگذارید و مستقر شوید. بچهها در خانه مستقر شدند و نزدیکهای بعد از ظهر بود، مرتضی آمد داخل و تیم عملیاتی ما با مرتضی درگیر شد.
مرتضی که میآید داخل خانه یک ساک دستش هست و در آن ساک یک اسلحه یوزی بود. یک کلت هم به کمرش بسته بود. سیانور هم همراهش بود. وقتی میخواهد کلت را بکِشد بچهها با او درگیر میشوند و سلاحش را میگیرند، وقتی میخواهد سیانور را بخورد سیانور را از حلقومش بیرون میکشند. دست میبرد که کیف سامسونت را باز کند و اسلحه یوزی را دربیاورد که آن را هم میگیرند. مرتضی را آوردند. بعدا ما در آن خانه نیرو مستقر کردیم و افراد دیگری را هم که آمدند دستگیر کردیم.
ما روی مرتضی کار کردیم و گفتیم که تو اینطور هستی و آنطور هستی بیا واقعیت را بگو. حاضر نشد. چند بار به او گفتیم ولی باز هم حاضر نشد. گفتیم چند روزی فرصت بدهیم شاید اعتراف کرد. ولی هر روز که میگذشت احتمال وقوع حمله تروریستی دیگری وجود داشت. اگر زودتر صحبت میکرد مشکلات بعدی کمتر میشد.
*** خودکشی مرتضی قزی ***
کار به جایی رسید که ما برای استراحت رفتیم. این مرتضی میآید یک وسیلهای داخل لباسش میگذارد و به نگهبان میگوید که من احتیاج به آب دارم باید به حمام بروم. نگهبان هم سادگی میکند و اجازه حمام به او میدهد و هرچه میایستد میبیند که مرتضی بیرون نمیآید. بعد نگاه میکند میبیند که مرتضی خودش را حلقآویز کرده است. مرتضی حدود 15 شبانهروز بود جان میکند. یعنی هر روز من احساس میکردم باید پاسخ ترور شهید اشرفی و حاجآقا بهاالدین عراقی و شفیعی و ممتاز را بدهد. یعنی هر طور فکر میکردم میدیدم این الان در شدیدترین عذاب الهی قرار دارد.
خب در این فاصله آن مرضیهای که با مرتضی ازدواج تشکیلاتی کرده بود در یکی از این خانه تیمیها دستگیر میشود. مرضیه را وقتی آوردند و این را هم دیدند به او گفتند ببین این همه ترور و این همه بدبختی... تو از این خانواده محترم هستی و... تا این یک مقداری آماده همکاری شده بود ولی ضمیرش باز با منافقین بود. او را به اوین در تهران منتقل میکنند. در زندان اوین هم اظهار میکند من چشمم ناراحتی دارد باید بروم جراحی چشم و بالاخره فرار کرد و الان هم خارج از کشور است.
وقتی این مسئول تشکیلات یعنی مرتضی قزی مسلحانه دستگیر شد، وقتی معاونت امنیتشان که معزی بود در سنندج زده شد، وقتی معاون عملیاتشان که طاهر بود زده شد و زیرمجموعه اینها و آن ساختار پشتیبانی و امکاناتی که داشتند؛ حالا باید آن خانه تیمیهایی که در کرمانشاه داشتیم را تخلیه میکردیم. تقریبا میشود گفت که به لطف خداوند تشکیلات منافقین در کرمانشاه، ایلام، کردستان و همدان ظرف چند ماه اول جمعآوری شد.
** ملاتنویسی منافقین و نفوذی در استانداری ***
یکی از راهکارهای منافقین در آن دوران استفاده از نفوذیها بود. آیا از این قبیل نفوذیها در منطقه غرب کشور و در نهادها و ارگانهای مختلف استانی داشتند؟
سردار نوروزی: در یکی از این خانه تیمیهایی که ما عمل میکردیم دنبال ملاتنویسی اینها بودیم. ملاتنویسی چه بود؟ یک برگ کوچک خط ریز و این اواخر هم حرفهای شده بودند با آب پیاز مینوشتند ما دنبال اینها بودیم. در یکی از این خانه تیمیها دیدیم یک کپی از مصوبات شورای تأمین استان آنجاست. خیلی تعجب کردیم. مصوبه شورای تأمین در خانه تیمی چه میکند؟ افرادی که در آن خانه تیمی دستگیر شده بودند را تحت بازجویی قرار دادیم. اعتراف کردند که ما یک عامل نفوذی در استانداری داریم. این از سمپاتهای ماست، آدم جزئی هم هست. یعنی چه؟ نامهرسان است. چه میکند؟ هر چه نامه به او میدهند ببرد؛ اول پیش ما میآورد و ما پاکت نامه را با یک تیغ ژیلت باز میکنیم یک کپی از آن میگیریم دوباره میگذاریم در پاکت میدهیم برود. این مصوبات شورای تأمین مربوط به او میشد.
حالا ما باید از این مسیر میرفتیم نفوذی را دستگیر میکردیم و اعتراف میگرفتیم و بعد استانداری هم باید مراقبت میکرد و آموزش میداد. نه فقط استانداری هر جایی لازم بود. چون اینها دنبال نفوذ بودند.
*** منافق فراری که در مرصاد به دام افتاد ***
این منافقین تواب چقدر قابل اعتماد بودند؟ آیا رفتوآمد آنها پیامدهای منفی نداشت یا خللی در مقابله با منافقین ایجاد نمیکرد؟
سردار نوروزی: ما یک قاضی داشتیم سید بود. این روحانی با منافقین یک مقدار کار فرهنگی میکرد. با عطوفت و مهربانی با اینها برخورد میکرد. مثلا هفتهای یکبار به این مسئول زندان میگفت اینهایی که تقریبا تواب هستند بیاورید ما سراب نیلوفر ببریم آنجا یک اردوی تفریحی ورزشی برایشان بگذاریم. مثلا چند تا مینیبوس یا اتوبوس میآوردند اینها را سوار میکردند میبردند. آنجا یک دریاچه کوچکی برای شنا بود. این مدتها ادامه داشت. یک روز موقع برگشت میبینند یک نفر کم است. هرچه دنبال او میگردند میبینند نیست. بعد میآیند میگویند این یا غرق شده یا خفه شده یا زیر آب رفته است. ما هم دسترسی به او پیدا نکردیم. صورتجلسه میکنند و امضا میکنند. این فرد منافقی به نام بهزاد گُلسه بود.
این فرد خدمت سربازی در ارتش بود. دو قبضه نارنجک سرقت کرده بود. منزلش هم نزدیک منزل فرمانده کمیته انقلاب اسلامی حضرت آیتالله حاجآقا مجتبی حاجآخوند بود. ایشان هم فرمانده کمیته بود، هم رئیس حوزه علمیه و هم جزو مبارزینی بود که صدها طلبه را پرورش داده بود. وقتی بهزاد دستگیر شد این مسئله در اعترافاتش بود که اینها میخواستند حاجآخوند را ترور کنند یا کارهای دیگری که در پروندهاش بود. او دیگر تا عملیات مرصاد مفقود بود. در عملیات مرصاد یک کار خوبی که بچههای کمیته انقلاب اسلامی و اداره اطلاعات و سپاه کردند این بود که در ایست و بازرسیهای عملیات مرصاد بچههای کمیته را مستقر کردند. در یکی از این ایستوبازرسیها همین بهزاد را دستگیر میکنند. اول اسمش را نمیگوید بعد انگشتنگاری که میکنند میبینند اسم این بهزاد است، پروندهاش هم که در سراب نیلوفر غرق شده موجود است.
این اول اعتراف نمیکرد و بعد هم شروع به اعتراف کرد. او میگفت من دیدم این مسئول فرهنگی شما آدم سادهای است چند جلسه آمدم و رفتم نشستم برنامهریزی کردم. اول لباسهایم را بردم در یک نقطهای دفن کردم. دوم رفتم یک تکه نی پیدا کردم آماده کردم. سوم همه که شنا کردند داشتند بیرون میآمدند من با این نی زیر آب رفتم. من از زیر آب تنفس میکردم. اینها را میدیدم که هوا تاریک شده و دارند نور چراغ میاندازند. هر کاری اینها کردند من بیرون نیامدم. سعی کردم آن زیر با این تنفس نی خودم را نگه دارم. مطمئن شدم همه رفتند و خبری نیست بیرون آمدم و رفتم لباسهایم را پوشیدم از همان راه و مسیر رفتم که بروم به منافقین ملحق بشوم. رفتم در عراق و در پادگان اشرف تا این روز آخر عملیات مرصاد با آنها بودم و قرار شد من در کرمانشاه یک بخش کار را به عهده بگیرم و یا فلان مسئول باشم. دیگر نمیدانستم که به دست شما گرفتار میشوم و این اتفاق برای من پیش میآید.
نکته دیگر اینکه آیا در مدت تعقیب و دستگیری منافقین خط ترورها در غرب کشور ادامه داشت؟
سردار نوروزی: ما بعد از ترور شهید اشرفی اصفهانی دیگر تروری در کرمانشاه نداشتیم. آن ترور هم از همدان هدایت شده بود. ما اگر بخواهیم سراغ بحث منافقین برویم حقیقتا پروندهها و اعترافاتی وجود دارد که هر کدام از آنها حکایت از یک کتاب میکند. یعنی اگر بخواهیم واقعا این مباحث را مورد نقد و بررسی و آموزش قرار بدهیم و شیوههای منافقین را در ترورها بیرون بیاوریم نیازمند یک فرصت برای استخراج این پروندهها هستیم.
یک زخمی را برای معالجه به بیمارستان میبرند و دستبند میزدند و یک مامور بالای سرش میگذارند. مسئول تشکیلات منافقین در بندرعباس به تشکیلات شیراز اطلاع میدهد، یعنی اینها زیر نظر منافقین شیراز بودند. یک تیم از شیراز آماده شده و برای جمعآوری اطلاعات میآید. اینها از طبقه زیرین بیمارستان وارد آسانسور شده، چند تا روپوش سفید پرستاری میپوشند. زیر لباس هم یک قفلبُر آماده میکنند. وارد اتاق میشوند و با این قفل به سر مامور مراقب میزنند. دستبند را میبُرند و سریع او را با اتومبیل به سمت شیراز فراری میدهند.
حافظه تاریخی ملت ایران، دهه شصت را با ترورهای منافقین میشناسد. نسل امروز شاید دلهره و اضطراب ترورهای جلادان رجوی را نتواند به خوبی درک کند اما روایت دست اول از آن دوران میتواند فهم ما از شرایط سخت دهه شصت را به واقعیت نزدیکتر کند. اما غالب روایتها درباره دهه شصت معطوف به بحث مقابله با منافقین در تهران است؛ غافل از اینکه نیروهای مومن و انقلابی در جای جای این کشور حماسه قابل تحسینی را در پایان دادن به جولان مجاهدین ضد خلق، آفریدند.
سردار بهرام نوروزی از فرماندهان خوشنام نیروی انتظامی، کسی که در کرمانشاه، ایلام، کردستان، همدان، مشهد، بندرعباس، بوشهر، شیراز و زاهدان با منافقین مقابله کرده، در گفتگو با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی مخاطرات دیروز را در بند خاطرات امروز آورد.
چه شد که شما پس از مشهد به بندرعباس مأمور شدید؟
سردار نوروزی: آقای فلاحیان که قائممقام دادستانی کل کشور شده بود؛ با ما تماس گرفتند و حکمی دادند که یک خط ترور در بندرعباس شکل گرفته است، شما باید به آنجا بروید. حالا چند ماه شبانهروز در خراسان درگیر بودیم و به شدت هم وقت کم داشتیم. همه این خانه تیمیهای مشهد اسباب و وسایل داخلش بود. گفتیم خانه تیمی را میخواهید چه کار کنید؟ گفتند به آقای عادلی در بنیاد مستضعفان تحویل بدهید. بیش از صد خانه تیمی را باید خالی کنی، وسایلش را جمع کنی و ببری تحویل بدهی که یک زمان خیلی طولانی لازم دارد. به هر ترتیب این کار صورت گرفت. حالا به ما هم ابلاغ کردند که باید به هرمزگان برویم چون منافقین چند اقدام تروریستی در آنجا انجام دادند.
*** عنایت خاص امام رضا(ع) در مقابله با منافقین ***
این اواخری که از مشهد در حال رفتن به بندرعباس بودیم؛ تماس گرفتند گفتند خداوند یک بچهای به شما داده اسمش را چه بگذاریم؟ یک وقت دیدیم بچه را آوردند گفتیم حالا که خدمت امام رضا(علیهالسلام) هستیم اسمش را محمدرضا بگذاریم. یک نکته بسیار بسیار جالب و با اهمیتی که ما در خراسان داشتیم این بود که هر وقت سوژهای را گم میکردیم یا از دست ما فرار میکرد یک توسل به امام هشتم میکردیم باور کنید به روز بعد نمیکشید که سوژه دوباره به دست میآمد. این از کرامات امام هشتم بود که ما به چشم خودمان میدیدیم.
بچهها داشتند خانه تیمیها را تخلیه میکردند و تحویل بنیاد مستضعفان میدادند که خبر ترور معاون استاندار هرمزگان آمد. از آنجا به ما برای بندرعباس ماموریت دادند. رفتیم هرمزگان دیدیم یک کمیته نیمبندی دارد. باید کمیته را فعال میکردیم. سپاه هم داشت. فرمانده سپاه آن موقع آقای کریمی بود که بعد استاندار کرمان شد. تقریبا با یک نابسامانی مواجهه شدیم تا به خودمان جنبیدیم گفتند معاون استاندار را ترور کردند.
آن موقع استاندار آقای کهزادی و دادستان آقای میرعماد بودند. حاکم شرع هم آقای قنبری بود. ظاهراً این آقای میرعماد چون خودش بزرگ شده مشهد بود و متوجه اقدامات گروه ما در مشهد در مقابله با منافقین میشود، در دادستانی میایستد و با اصرار حکم ما را برای بندرعباس میگیرد.
در بندرعباس هم عملیات تروریستی داشتند؟
سردار نوروزی: چند مورد آنجا اتفاق افتاده بود. خلع سلاح پاسگاه حاجیآباد، سرقت بانک، ترور معاون استاندار اینها موارد مهمی بود. یکی از عناصر مهم چریکهایی فدایی خلق هم که در بازداشتگاه بود از دریچه کولر فرار کرده بود.
حالا باید ما بررسی میکردیم که اصلا تشکیلات اینجا چطور است، زیر نظر کیست و چطور اداره میشود و باید از کجا شروع کنیم؟ پرونده فرار این چریک فدایی خلق را آوردیم. اهل غرب کشور بود، مشخصاتش را دادیم یک تیم رفتند او را در کامیاران یا اطراف آنجا گرفتند. این از سردستههای چریکهای فدایی خلق در آن موقع بود.
پرونده دوم خلع سلاح پاسگاه حاجیآباد و نحوه شهادت شهید محمدی معاون استاندار هرمزگان بود. یک پسر و دختر منافق یک ماشین با بار گوجه را برمیدارند و به همین بهانه جلوی پاسگاه حاجیآباد میروند و با مأمور نگهبانی صحبت میکنند. نگهبان را خلع سلاح میکنند و میروند داخل همه را به تخت دستبند میزنند. سلاح و مهمات را میگیرند و زیر گوجهها میگذارند و استتار میکنند. بعد از مدتی متوجه میشویم که این پاسگاه خلع سلاح شده و آنها هم سلاحها را برداشته و رفتهاند. ترور شهید محمدی هم از همین طریق اتفاق میافتد. ولی در بین این ترور یک نفر مجروح و دستگیر میشود حالا یا محافظین یا بچههای سپاه یا ماموران شهربانی او را زده بودند.
این زخمی را برای معالجه به بیمارستان میبرند و دستبند میزدند و یک مامور بالای سرش میگذارند. مسئول تشکیلات منافقین در بندرعباس به تشکیلات شیراز اطلاع میدهد، یعنی اینها زیر نظر منافقین شیراز بودند. یک تیم از شیراز آماده شده و برای جمعآوری اطلاعات میآید. اینها از طبقه زیرین بیمارستان وارد آسانسور شده، چند تا روپوش سفید پرستاری میپوشند. زیر لباس هم یک قفلبُر آماده میکنند. وارد اتاق میشوند و با این قفل به سر مامور مراقب میزنند. دستبند را میبُرند و سریع او را با اتومبیل به سمت شیراز فراری میدهند. حالا ما باید یکی یکی جلو برویم و این افراد را شناسایی کنیم تا بتوانیم این تشکیلات را منهدم کنیم.
*** دستگیری مسئول تشکیلات منافقین در بندرعباس ***
اولین کاری که کردیم این بود که مسئول تشکیلات منافقین آنجا به نام محسن را دستگیر کردیم. محسن را پای کار آوردیم. با کمال تاسف این پسر امامجمعه فقید شهر ری مرحوم حاج آقای رفیعی بود که یکی از ائمه جمعه بسیار بسیار ارزشمند و خوب بود. روی محسن کار کردیم به اصطلاح بالاخره بُرید. گفتیم اینجا خودت ترسیم کن زیر نظر چه کسی هستی؟ کجاها را داری؟ محسن شروع کرد از شیراز و بندرعباس و بوشهر گفت. او تشکیلات بوشهر و بندرعباس را راهاندازی کرده بود و تشکیلات شیراز اینها را هدایت میکرد.
*** نفوذی منافقین در ناو پلنگ ***
گفتیم حالا بگو چه کسانی پاسگاه حاجیآباد را خلع سلاح کردند؟ شروع به تکنویسی کرد. گفتیم آنهایی که بانک را سرقت کردند چه کسانی بودند؟ مفصل توضیح داد. گفتیم حالا موارد مهم را بگو. یکی از موارد مهم این بود که گفت فلانی را جذب کردیم و نفوذش دادیم که برود ناو پلنگ را منفجر کند.
خداوند متعال کمک کرد خانه تیمیهای بندرعباس یکی پس از دیگری زده شد، اعترافات گرفته شد و به سمت شیراز رفتیم. به لطف خدا و با همکاری بچههای کمیته شیراز تیمی که از آنجا برای فراری دادن آن منافق آمده بود را دستگیر کردیم و اعترافات آنها را هم در رابطه با ترور شهید محمدی گرفتیم.
چطور محسن که مسئول تشکیلات بود را قبل از نیروهای زیرمجموعهاش گرفتید؟
سردار نوروزی: چند تا خانم را گرفته بودیم. یکی دو تا هم از قبل دستگیر شده در زندان بوند ولی تخلیه آنها مهم بود. نیروهای آنجا در تخلیه اطلاعات ضعیف بودند. نیروهای بندرعباس تقریبا میشود گفت که خیلی نیروهای ساده و مظلومی هستند. مثلا ما هرمز که میرفتیم بچههای آنجا خیلی متدین بودند ولی خیلی ساکت و ساده هستند.
استاندار و دادستان و حاکم شرع هم مرتب پیگیر و فعال بودند تا کارها انجام شود. یک تیم را به بوشهر اعزام کردیم. خانه تیمی بوشهر و افراد آن را دستگیر کرده که یکی پس از دیگری اعتراف کردند. تقریبا بوشهر امن شد. بندرعباس هم بعد از دستگیری محسن رفیعی و مجموعه تشکیلات و خانهتیمیهایش امن شد بطوری که ما دیگر تروری از منافقین در آنجا نشنیدیم.
به شیراز رفتیم، تشکیلات آنجا را هم کشف کردیم. مجموعهای از منافقین در بندرعباس و شیراز و بوشهر زندانی بودند. سرقت بانک ، عملیات تروریستی و خلع سلاح پاسگاه کشف شد. عامل نفوذ در ناو پلنگ دستگیر شد، اعترافاتش آمد و پرونده مهر شد. تا جایی که حضور ذهن دارم مجموعه تشکیلات منافقین تا قبل از سال 61 به لطف خدا جمع شد.
***مقابله با قاچاق در مرز ***
ما درصدد برگشت بودیم دیدم دادستان و حاکم شرع نمیگذارند. میگویند شما بروید در قاچاق و فروش مرز کار کنید. ما را چند ماهی درگیر این کارها کردند. یکی از عملیاتهایی که آنجا انجام شد قاچاق فرش ابریشم بود. در این رابطه یک عملیات وسیعی داشتیم که یکی از این بچههایی که با ما افتخاری همکاری میکرد جواد مرادیفر بود. یک از این توّابینی که با خودمان برده بودیم در حین عملیات برای بار دوم مجروح شد. یکبار هم در مشهد مجروح شده بود. جواد مرادیفر میآید او را از زیر تیر گروهکهای اشرار بردارد خودش قطع نخاع و جانباز میشود.
*** ایثارگری و فداکاری پاسداران افتخاری کمیته ***
آن موقع ما سنی نداشتیم. بالای بیست سال بودیم. این جواد هم نمیدانست قطع نخاع چیست؟ او را به بیمارستان فرستادیم. از آنجا هم به تهران اعزامش کردند و تا چند سال پیش زنده بود. یعنی از سال 60 تا 96 سی و شش سال روی ویلچر بود. ما گاهی اوقات به او سر میزدیم. یک دواطلب افتخاری بود، حقوق هم نمیگرفت. بعدا برایش یک حقوق سربازی تعیین کردند. یک جانباز قطع نخاع با یک حقوق سربازی اموراتش را میگذراند.
یک دفعه که به او سر زدم دیدم از کمر به پایین قطع نخاع و روی ویلچر بود. پدر و مادرش هم خیلی اذیت میشوند. مثلاً برای تطهیر و اینها شرایطش خیلی سخت بود. او هم خجالت میکشید. به هر ترتیب ازدواج کرد. دفعه بعد رفتیم دیدم که متاهل شده، چون متاهل بود با خانواده رفتیم به او سر بزنیم. این قصه خودش موضوع یک کتاب است. ما سعی کردیم با والده و خانواده به او سر بزنیم که این خانم را تقویت روحی کنیم که شما دارید مجاهدت میکنید و به جواد هم دلداری میدادیم. این دفعه که رفتیم دیدم صدای گریه بچه میآید. گفت حقیقت را بنا دارم بگویم. برای شما میگویم تا روزی که زنده هستم به کسی نگویید. با خانم نشستیم گفتیم سرنوشت ما چه میشود؟ اگر از ما پرسیدند چه کار کردید چه بگوییم؟ به این نتیجه رسیدیم برویم شیرخوارگاه یک بچه را بگیریم بزرگ کنیم.
رفتیم شیرخوارگاه. گفتند ما یک دوقلو اینجا داریم اگر میخواهید اینها را ببرید. ما گفتیم یکی را هم به زور میتوانیم. گفت بچهها را بغل کردیم از در که بیرون رفتیم دیدم سخت است، بردیم پس دادیم. رفتیم تا سر کوچه دوباره پشیمان شدیم. برگشتیم گفتیم عیب ندارد این دو تا را بدهید ما میبریم. هر دو را به خانه آوردیم. دیدیم گریه میکنند. از این حقوق سربازی رفتیم برای این بچهها شیرخشک خریدیم. سن این بچهها الان حدود 25 سال بیشتر یا کمتر است. خانمش اینقدر جواد را با ویلچر جابجا کرد که کمرش آسیب دیده بود.
همینطور ادامه داشت تا این بنده خدا ریههایش آسیب دید پزشکها به او توصیه کردند که نباید کرمانشاه بمانید. باید یک جای مرطوب زندگی کنید. او هم به شمال میرود و آنجا در یک روستایی ساکن میشود. یک بار که به او سر میزدیم، مسئول امور مالی و نیروی انسانی را هم با خودمان میبردیم. وقتی بالای سرش آمدند خیلی ناراحت شدند. آمدند و پیگیری کردند بالاخره درجهاش به سرهنگی رسید. یعنی اواخر قبل از شهادتش حقوقش به سرهنگی رسید. یک روزی در همانجا حالش خراب میشود، او را به بیمارستان رشت میبرند و همانجا دیگر به شهات میرسد. این جواد بعد از 36 سال شهید شد ولی با حقوق سربازی رفت چکار کرد. دو تا بچه را آورد بزرگ کرد و به این مرحله رساند. این ایثاری بود که ایشان کرد؛ به عنوان پاسدار افتخاری بیایی اینطور هم بشوی؟
بعد از بندرعباس به کجا مأمور شدید؟
سردار نوروزی: در آن درگیری که محسن جانباز شد، یک شهید داشتیم به نام اشراق. این شهید اشراق پدرش خادم حرم امام رضا(ع) هست. یک گروه از بچههای مشهد هم به ما ملحق شده بودند. در بین این گروه چند تا از توابین بودند که با خودمان بردیم. پس با کمک این بچهها و توابین تشکیلات هرمزگان به طور کلی، بوشهر و بخشی از تشکیلات منافقین در شیراز زده شدند. پروندههای اینها در دادسرای انقلاب هرمزگان موجود است. اگر اعترافات و چارت تشکیلاتی اینها تهیه بشود و آدم آنها را بیرون بیاورد و احیا کند مسئله خیلی عظیمی میشود.
*** خط خروج گروهکها از زاهدان ***
بعد از این ما را گرفتار درگیری خروج از مرزها کردند. باید رد گروههای مختلف از جمله منافقین را که میخواستند از مرز خارج بشوند میزدیم. از بندرعباس خلاص شدیم و حالا آمدیم به خانواده سر بزنیم. یک وقت دیدیم حکمی به ما دادند که خط خروج از زاهدان شروع شده است. علاوه بر این مسئله مبارزه با مواد مخدر هم بود. حکم ماموریت دو ماهه برای سیستان و بلوچستان برای ما زدند. این دو ماه، شش سال طول کشید.
***نقش توابین در مقابله با گروهکها ***
ما آمدیم یک تعداد از توابین مشهد را مثل جواد یا ص.م یا ز.ش اینها را بردیم در ایست و بازرسی و گلوگاههای ورودی شهر زاهدان مستقر کردیم. این بچهها موارد مختلفی را شکار میکردند. البته بچههای خودمان هم در کنارشان بود. مثلا بهاییها، یهودیها و منافقین بودند که خط خروج داشتند و در این گلوگاهها دستگیر میشدند. این اواخر حتی ما اینها را برای جلوگیری از ورود مواد مخدر گذاشته بودیم. یک روز دیدم همین ص.م، یک کیس را گرفته گفتیم این چیست؟ گفت به این خانم مشکوک شدند، داخل رحمش نیم کیلو هروئین جاسازی کردهاند.
پس از دستگیری منافقین سفارش یا توصیهای هم برای آزادی آنها داشتید؟
سردار نوروزی: ببینید جو عمومی کشور علیه منافقین بود چون واقعاً روحیه مردم را جریحهدار کرده بودند. تقریبا میشود گفت دو گروه داشتیم. یک قشر میگفتند روی منافقین کار فرهنگی کنید. یک قشر هم میگفتند باید برخورد جدی بشود.
من معتقدم باید این دو کار با هم انجام شود. ما باید هم برخورد قانونی و هم کار فرهنگی را داشته باشیم. کار فرهنگی این بود که مثلا عامل ترور شهید محمدی را گرفته بودند، با او کار فرهنگی هم کردند و نحوه جاسوسی و کشف و جذب اینها را اعتراف کرده بود.
بعضی از منافقین که تواب بودند و الان هم هستند اینها متوجه شدند که چقدر بیراهه رفته بودند. بعضی از اینها آن نفاق ضمیرشان همیشه وجود داشت. مثلا همین حسین خردو را برای کمک به سیستان و بلوچستان بردیم. یک وقت دیدم میخواهد از مرز با اسلحه فرار کند. او را آوردیم به مشهد تحویل دادیم و گفتیم که باید اعدام شود. دوباره آنجا شروع به همکاری کرد. دوباره با اسلحه میخواست فرار کند دوباره دستگیرش میکنند. یعنی این نفاق در ضمیرش نهفته شده بود.
پس بعضیها یک ضمیر پاکی دارند بعضیها هم از همان اول یک نفاقی در وجودشان هست. حتی شخصی که صد در صد هم میآید و همکاری میکند، تا پای جانش هم میایستد و دو بار هم مجروح میشود ولی باز زمینه جذب در خارج از کشور برای او فراوان است پس وزارت اطلاعات نباید آنها را رها کند.
این عوامل منافقین را که میگرفتید با مراجعه یا اعتراض خانوادههایشان روبرو نمیشدید؟
سردار نوروزی: مثال میگویم همین محسن که پدرش روحانی بود شاید یک بار هم پدرش سراغش نیامد اینقدر که از اینها متنفر بودند. برخی از خانوادهها به شدت مخالف اینها بودند. در برخی از خانوادهها هم اینقدر اینها کار کردند که زمینه را فراهم کردند مثلا این کار جهاد است و از این دست مسائل. بعضیهایشان در توجیه و اغفال دیگران با استفاده از احادیث و روایات و قرآن و تفسیر به غلط حرفهای بودند.
چه شد که شما پس از مشهد به بندرعباس مأمور شدید؟
سردار نوروزی: آقای فلاحیان که قائممقام دادستانی کل کشور شده بود؛ با ما تماس گرفتند و حکمی دادند که یک خط ترور در بندرعباس شکل گرفته است، شما باید به آنجا بروید. حالا چند ماه شبانهروز در خراسان درگیر بودیم و به شدت هم وقت کم داشتیم. همه این خانه تیمیهای مشهد اسباب و وسایل داخلش بود. گفتیم خانه تیمی را میخواهید چه کار کنید؟ گفتند به آقای عادلی در بنیاد مستضعفان تحویل بدهید. بیش از صد خانه تیمی را باید خالی کنی، وسایلش را جمع کنی و ببری تحویل بدهی که یک زمان خیلی طولانی لازم دارد. به هر ترتیب این کار صورت گرفت. حالا به ما هم ابلاغ کردند که باید به هرمزگان برویم چون منافقین چند اقدام تروریستی در آنجا انجام دادند.
*** عنایت خاص امام رضا(ع) در مقابله با منافقین ***
این اواخری که از مشهد در حال رفتن به بندرعباس بودیم؛ تماس گرفتند گفتند خداوند یک بچهای به شما داده اسمش را چه بگذاریم؟ یک وقت دیدیم بچه را آوردند گفتیم حالا که خدمت امام رضا(علیهالسلام) هستیم اسمش را محمدرضا بگذاریم. یک نکته بسیار بسیار جالب و با اهمیتی که ما در خراسان داشتیم این بود که هر وقت سوژهای را گم میکردیم یا از دست ما فرار میکرد یک توسل به امام هشتم میکردیم باور کنید به روز بعد نمیکشید که سوژه دوباره به دست میآمد. این از کرامات امام هشتم بود که ما به چشم خودمان میدیدیم.
بچهها داشتند خانه تیمیها را تخلیه میکردند و تحویل بنیاد مستضعفان میدادند که خبر ترور معاون استاندار هرمزگان آمد. از آنجا به ما برای بندرعباس ماموریت دادند. رفتیم هرمزگان دیدیم یک کمیته نیمبندی دارد. باید کمیته را فعال میکردیم. سپاه هم داشت. فرمانده سپاه آن موقع آقای کریمی بود که بعد استاندار کرمان شد. تقریبا با یک نابسامانی مواجهه شدیم تا به خودمان جنبیدیم گفتند معاون استاندار را ترور کردند.
آن موقع استاندار آقای کهزادی و دادستان آقای میرعماد بودند. حاکم شرع هم آقای قنبری بود. ظاهراً این آقای میرعماد چون خودش بزرگ شده مشهد بود و متوجه اقدامات گروه ما در مشهد در مقابله با منافقین میشود، در دادستانی میایستد و با اصرار حکم ما را برای بندرعباس میگیرد.
در بندرعباس هم عملیات تروریستی داشتند؟
سردار نوروزی: چند مورد آنجا اتفاق افتاده بود. خلع سلاح پاسگاه حاجیآباد، سرقت بانک، ترور معاون استاندار اینها موارد مهمی بود. یکی از عناصر مهم چریکهایی فدایی خلق هم که در بازداشتگاه بود از دریچه کولر فرار کرده بود.حالا باید ما بررسی میکردیم که اصلا تشکیلات اینجا چطور است، زیر نظر کیست و چطور اداره میشود و باید از کجا شروع کنیم؟ پرونده فرار این چریک فدایی خلق را آوردیم. اهل غرب کشور بود، مشخصاتش را دادیم یک تیم رفتند او را در کامیاران یا اطراف آنجا گرفتند. این از سردستههای چریکهای فدایی خلق در آن موقع بود.
پرونده دوم خلع سلاح پاسگاه حاجیآباد و نحوه شهادت شهید محمدی معاون استاندار هرمزگان بود. یک پسر و دختر منافق یک ماشین با بار گوجه را برمیدارند و به همین بهانه جلوی پاسگاه حاجیآباد میروند و با مأمور نگهبانی صحبت میکنند. نگهبان را خلع سلاح میکنند و میروند داخل همه را به تخت دستبند میزنند. سلاح و مهمات را میگیرند و زیر گوجهها میگذارند و استتار میکنند. بعد از مدتی متوجه میشویم که این پاسگاه خلع سلاح شده و آنها هم سلاحها را برداشته و رفتهاند. ترور شهید محمدی هم از همین طریق اتفاق میافتد. ولی در بین این ترور یک نفر مجروح و دستگیر میشود حالا یا محافظین یا بچههای سپاه یا ماموران شهربانی او را زده بودند.
این زخمی را برای معالجه به بیمارستان میبرند و دستبند میزدند و یک مامور بالای سرش میگذارند. مسئول تشکیلات منافقین در بندرعباس به تشکیلات شیراز اطلاع میدهد، یعنی اینها زیر نظر منافقین شیراز بودند. یک تیم از شیراز آماده شده و برای جمعآوری اطلاعات میآید. اینها از طبقه زیرین بیمارستان وارد آسانسور شده، چند تا روپوش سفید پرستاری میپوشند. زیر لباس هم یک قفلبُر آماده میکنند. وارد اتاق میشوند و با این قفل به سر مامور مراقب میزنند. دستبند را میبُرند و سریع او را با اتومبیل به سمت شیراز فراری میدهند. حالا ما باید یکی یکی جلو برویم و این افراد را شناسایی کنیم تا بتوانیم این تشکیلات را منهدم کنیم.
*** دستگیری مسئول تشکیلات منافقین در بندرعباس ***
اولین کاری که کردیم این بود که مسئول تشکیلات منافقین آنجا به نام محسن را دستگیر کردیم. محسن را پای کار آوردیم. با کمال تاسف این پسر امامجمعه فقید شهر ری مرحوم حاج آقای رفیعی بود که یکی از ائمه جمعه بسیار بسیار ارزشمند و خوب بود. روی محسن کار کردیم به اصطلاح بالاخره بُرید. گفتیم اینجا خودت ترسیم کن زیر نظر چه کسی هستی؟ کجاها را داری؟ محسن شروع کرد از شیراز و بندرعباس و بوشهر گفت. او تشکیلات بوشهر و بندرعباس را راهاندازی کرده بود و تشکیلات شیراز اینها را هدایت میکرد.
*** نفوذی منافقین در ناو پلنگ ***
گفتیم حالا بگو چه کسانی پاسگاه حاجیآباد را خلع سلاح کردند؟ شروع به تکنویسی کرد. گفتیم آنهایی که بانک را سرقت کردند چه کسانی بودند؟ مفصل توضیح داد. گفتیم حالا موارد مهم را بگو. یکی از موارد مهم این بود که گفت فلانی را جذب کردیم و نفوذش دادیم که برود ناو پلنگ را منفجر کند.
خداوند متعال کمک کرد خانه تیمیهای بندرعباس یکی پس از دیگری زده شد، اعترافات گرفته شد و به سمت شیراز رفتیم. به لطف خدا و با همکاری بچههای کمیته شیراز تیمی که از آنجا برای فراری دادن آن منافق آمده بود را دستگیر کردیم و اعترافات آنها را هم در رابطه با ترور شهید محمدی گرفتیم.
چطور محسن که مسئول تشکیلات بود را قبل از نیروهای زیرمجموعهاش گرفتید؟
سردار نوروزی: چند تا خانم را گرفته بودیم. یکی دو تا هم از قبل دستگیر شده در زندان بوند ولی تخلیه آنها مهم بود. نیروهای آنجا در تخلیه اطلاعات ضعیف بودند. نیروهای بندرعباس تقریبا میشود گفت که خیلی نیروهای ساده و مظلومی هستند. مثلا ما هرمز که میرفتیم بچههای آنجا خیلی متدین بودند ولی خیلی ساکت و ساده هستند.
استاندار و دادستان و حاکم شرع هم مرتب پیگیر و فعال بودند تا کارها انجام شود. یک تیم را به بوشهر اعزام کردیم. خانه تیمی بوشهر و افراد آن را دستگیر کرده که یکی پس از دیگری اعتراف کردند. تقریبا بوشهر امن شد. بندرعباس هم بعد از دستگیری محسن رفیعی و مجموعه تشکیلات و خانهتیمیهایش امن شد بطوری که ما دیگر تروری از منافقین در آنجا نشنیدیم.
به شیراز رفتیم، تشکیلات آنجا را هم کشف کردیم. مجموعهای از منافقین در بندرعباس و شیراز و بوشهر زندانی بودند. سرقت بانک ، عملیات تروریستی و خلع سلاح پاسگاه کشف شد. عامل نفوذ در ناو پلنگ دستگیر شد، اعترافاتش آمد و پرونده مهر شد. تا جایی که حضور ذهن دارم مجموعه تشکیلات منافقین تا قبل از سال 61 به لطف خدا جمع شد.
***مقابله با قاچاق در مرز ***
ما درصدد برگشت بودیم دیدم دادستان و حاکم شرع نمیگذارند. میگویند شما بروید در قاچاق و فروش مرز کار کنید. ما را چند ماهی درگیر این کارها کردند. یکی از عملیاتهایی که آنجا انجام شد قاچاق فرش ابریشم بود. در این رابطه یک عملیات وسیعی داشتیم که یکی از این بچههایی که با ما افتخاری همکاری میکرد جواد مرادیفر بود. یک از این توّابینی که با خودمان برده بودیم در حین عملیات برای بار دوم مجروح شد. یکبار هم در مشهد مجروح شده بود. جواد مرادیفر میآید او را از زیر تیر گروهکهای اشرار بردارد خودش قطع نخاع و جانباز میشود.
*** ایثارگری و فداکاری پاسداران افتخاری کمیته ***
آن موقع ما سنی نداشتیم. بالای بیست سال بودیم. این جواد هم نمیدانست قطع نخاع چیست؟ او را به بیمارستان فرستادیم. از آنجا هم به تهران اعزامش کردند و تا چند سال پیش زنده بود. یعنی از سال 60 تا 96 سی و شش سال روی ویلچر بود. ما گاهی اوقات به او سر میزدیم. یک دواطلب افتخاری بود، حقوق هم نمیگرفت. بعدا برایش یک حقوق سربازی تعیین کردند. یک جانباز قطع نخاع با یک حقوق سربازی اموراتش را میگذراند.
یک دفعه که به او سر زدم دیدم از کمر به پایین قطع نخاع و روی ویلچر بود. پدر و مادرش هم خیلی اذیت میشوند. مثلاً برای تطهیر و اینها شرایطش خیلی سخت بود. او هم خجالت میکشید. به هر ترتیب ازدواج کرد. دفعه بعد رفتیم دیدم که متاهل شده، چون متاهل بود با خانواده رفتیم به او سر بزنیم. این قصه خودش موضوع یک کتاب است. ما سعی کردیم با والده و خانواده به او سر بزنیم که این خانم را تقویت روحی کنیم که شما دارید مجاهدت میکنید و به جواد هم دلداری میدادیم. این دفعه که رفتیم دیدم صدای گریه بچه میآید. گفت حقیقت را بنا دارم بگویم. برای شما میگویم تا روزی که زنده هستم به کسی نگویید. با خانم نشستیم گفتیم سرنوشت ما چه میشود؟ اگر از ما پرسیدند چه کار کردید چه بگوییم؟ به این نتیجه رسیدیم برویم شیرخوارگاه یک بچه را بگیریم بزرگ کنیم.
رفتیم شیرخوارگاه. گفتند ما یک دوقلو اینجا داریم اگر میخواهید اینها را ببرید. ما گفتیم یکی را هم به زور میتوانیم. گفت بچهها را بغل کردیم از در که بیرون رفتیم دیدم سخت است، بردیم پس دادیم. رفتیم تا سر کوچه دوباره پشیمان شدیم. برگشتیم گفتیم عیب ندارد این دو تا را بدهید ما میبریم. هر دو را به خانه آوردیم. دیدیم گریه میکنند. از این حقوق سربازی رفتیم برای این بچهها شیرخشک خریدیم. سن این بچهها الان حدود 25 سال بیشتر یا کمتر است. خانمش اینقدر جواد را با ویلچر جابجا کرد که کمرش آسیب دیده بود.
همینطور ادامه داشت تا این بنده خدا ریههایش آسیب دید پزشکها به او توصیه کردند که نباید کرمانشاه بمانید. باید یک جای مرطوب زندگی کنید. او هم به شمال میرود و آنجا در یک روستایی ساکن میشود. یک بار که به او سر میزدیم، مسئول امور مالی و نیروی انسانی را هم با خودمان میبردیم. وقتی بالای سرش آمدند خیلی ناراحت شدند. آمدند و پیگیری کردند بالاخره درجهاش به سرهنگی رسید. یعنی اواخر قبل از شهادتش حقوقش به سرهنگی رسید. یک روزی در همانجا حالش خراب میشود، او را به بیمارستان رشت میبرند و همانجا دیگر به شهات میرسد. این جواد بعد از 36 سال شهید شد ولی با حقوق سربازی رفت چکار کرد. دو تا بچه را آورد بزرگ کرد و به این مرحله رساند. این ایثاری بود که ایشان کرد؛ به عنوان پاسدار افتخاری بیایی اینطور هم بشوی؟
بعد از بندرعباس به کجا مأمور شدید؟
سردار نوروزی: در آن درگیری که محسن جانباز شد، یک شهید داشتیم به نام اشراق. این شهید اشراق پدرش خادم حرم امام رضا(ع) هست. یک گروه از بچههای مشهد هم به ما ملحق شده بودند. در بین این گروه چند تا از توابین بودند که با خودمان بردیم. پس با کمک این بچهها و توابین تشکیلات هرمزگان به طور کلی، بوشهر و بخشی از تشکیلات منافقین در شیراز زده شدند. پروندههای اینها در دادسرای انقلاب هرمزگان موجود است. اگر اعترافات و چارت تشکیلاتی اینها تهیه بشود و آدم آنها را بیرون بیاورد و احیا کند مسئله خیلی عظیمی میشود.
*** خط خروج گروهکها از زاهدان ***
بعد از این ما را گرفتار درگیری خروج از مرزها کردند. باید رد گروههای مختلف از جمله منافقین را که میخواستند از مرز خارج بشوند میزدیم. از بندرعباس خلاص شدیم و حالا آمدیم به خانواده سر بزنیم. یک وقت دیدیم حکمی به ما دادند که خط خروج از زاهدان شروع شده است. علاوه بر این مسئله مبارزه با مواد مخدر هم بود. حکم ماموریت دو ماهه برای سیستان و بلوچستان برای ما زدند. این دو ماه، شش سال طول کشید.
***نقش توابین در مقابله با گروهکها ***
ما آمدیم یک تعداد از توابین مشهد را مثل جواد یا ص.م یا ز.ش اینها را بردیم در ایست و بازرسی و گلوگاههای ورودی شهر زاهدان مستقر کردیم. این بچهها موارد مختلفی را شکار میکردند. البته بچههای خودمان هم در کنارشان بود. مثلا بهاییها، یهودیها و منافقین بودند که خط خروج داشتند و در این گلوگاهها دستگیر میشدند. این اواخر حتی ما اینها را برای جلوگیری از ورود مواد مخدر گذاشته بودیم. یک روز دیدم همین ص.م، یک کیس را گرفته گفتیم این چیست؟ گفت به این خانم مشکوک شدند، داخل رحمش نیم کیلو هروئین جاسازی کردهاند.
پس از دستگیری منافقین سفارش یا توصیهای هم برای آزادی آنها داشتید؟
سردار نوروزی: ببینید جو عمومی کشور علیه منافقین بود چون واقعاً روحیه مردم را جریحهدار کرده بودند. تقریبا میشود گفت دو گروه داشتیم. یک قشر میگفتند روی منافقین کار فرهنگی کنید. یک قشر هم میگفتند باید برخورد جدی بشود.
من معتقدم باید این دو کار با هم انجام شود. ما باید هم برخورد قانونی و هم کار فرهنگی را داشته باشیم. کار فرهنگی این بود که مثلا عامل ترور شهید محمدی را گرفته بودند، با او کار فرهنگی هم کردند و نحوه جاسوسی و کشف و جذب اینها را اعتراف کرده بود.
بعضی از منافقین که تواب بودند و الان هم هستند اینها متوجه شدند که چقدر بیراهه رفته بودند. بعضی از اینها آن نفاق ضمیرشان همیشه وجود داشت. مثلا همین حسین خردو را برای کمک به سیستان و بلوچستان بردیم. یک وقت دیدم میخواهد از مرز با اسلحه فرار کند. او را آوردیم به مشهد تحویل دادیم و گفتیم که باید اعدام شود. دوباره آنجا شروع به همکاری کرد. دوباره با اسلحه میخواست فرار کند دوباره دستگیرش میکنند. یعنی این نفاق در ضمیرش نهفته شده بود.
پس بعضیها یک ضمیر پاکی دارند بعضیها هم از همان اول یک نفاقی در وجودشان هست. حتی شخصی که صد در صد هم میآید و همکاری میکند، تا پای جانش هم میایستد و دو بار هم مجروح میشود ولی باز زمینه جذب در خارج از کشور برای او فراوان است پس وزارت اطلاعات نباید آنها را رها کند.
این عوامل منافقین را که میگرفتید با مراجعه یا اعتراض خانوادههایشان روبرو نمیشدید؟
سردار نوروزی: مثال میگویم همین محسن که پدرش روحانی بود شاید یک بار هم پدرش سراغش نیامد اینقدر که از اینها متنفر بودند. برخی از خانوادهها به شدت مخالف اینها بودند. در برخی از خانوادهها هم اینقدر اینها کار کردند که زمینه را فراهم کردند مثلا این کار جهاد است و از این دست مسائل. بعضیهایشان در توجیه و اغفال دیگران با استفاده از احادیث و روایات و قرآن و تفسیر به غلط حرفهای بودند.
http://www.irdc.ir/fa/news/5210
http://www.irdc.ir/fa/news/5337
پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نظرات