خاطرات مصطفی بیدقی اسیر آزاد شده از دست تکفیری‌ها

چند خاطره از دوران اسارت به دست تکفیری‌ها


سیصد و شانزدهمین برنامه شب خاطره، در ششم شهریور 1399 به صورت برخط در وب‌سایت آپارات برگزار شد. در این برنامه، «مصطفی بیدقی» اسیر آزاد شده از دست تکفیری‌ها و «سردار علی ولی‌زاده» تخریب‌چی دوران جنگ تحمیلی خاطرات خود را بازگو ‌کردند. در این برنامه داود صالحی به عنوان مجری حضور داشت.

اولین راوی سیصد و شانزدهمین برنامه شب خاطره، یکی از 48 نفر ایرانی است که به قصد زیارت در 14 مرداد 1391 به سوریه سفر کرده و در ساعات اولیه‌ای که وارد خاک سوریه شده بودند، توسط نیروهای تروریستی ربوده و پس از 168 روز اسارت به ایران بازگشتند. مصطفی بیدقی در این برنامه گوشه‌ای از خاطرات دوران اسارت به دست تکفیری‌ها را روایت می‌کند.

بیدقی خاطرات خود را اینگونه آغاز کرد:

ما در 14 مرداد 91 مصادف با نیمه رمضان به سمت دمشق حرکت کردیم. در فرودگاه دمشق قرار بر این شد که در ابتدای امر به حرم حضرت زینب(س) مشرف شده و بعد از آن به سمت داخل شهر دمشق حرکت کنیم. در مسیر زینبیه از فرودگاه چند دوربرگردان وجود دارد؛ راننده اتوبوس که قبلاً با تروریست‌ها تبانی کرده بود، در یکی از این دوربرگردان‌ها اتوبوس را نگه‌داشت و درها را باز کرد. در این هنگام از آنجا که بنده ردیف جلو نشسته بودم متوجه شدم اتوبوس ما توسط چند ماشین هایس که افراد مسلح در داخل آنها بودند محاصره شده و تعدادی از این افراد پیاده و وارد اتوبوس شدند.

مهاجمین از همان ابتدای ورود، شروع به ضرب و شتم ما کرده و اعلام کردند پرده‌ها را بکشیم و سرها را پایین نگه داریم و چنانچه کسی موبایل همراه خود دارد تحویل دهد. تمام این صحبت‌ها توسط مترجم افغانی به نام ابومحمد که ازهمان ابتدا به عنوان مترجم و راه‌بلد از فرودگاه با ما همراه شده بود، ترجمه می‌شد.

ما را ابتدا به منطقه جرمانا و نهایتاً به بیت‌نایم که شهر کوچکی در اطراف دمشق بود منتقل کردند. من سعی می‌کردم تابلوها را بخوانم تا متوجه شوم ما را به کدام سمت می‌برند. اتوبوس در انتهای یک بن‌بست که در طرفین آن مزارعی وجود داشت، متوقف شد. یک در را که شبیه به در پارکینگ بود باز کردند و ما تک‌تک از اتوبوس پیاده و وارد محوطه شدیم. در آنجا نیروهای تکفیری طوری ایستاده بودند که ما باید از بین آنها که شبیه تونل بود عبور می‌کردیم. زمان عبور از این تونل با کابل و آجر و هر آنچه در دست‌هایشان بود ضربه می‌زدند. در انتهای تونل ساختمانی بود که اولین اقامتگاه ما در دوران اسارت به شمار می‌رفت. در ورودی ساختمان شخصی سیاه‌چرده قد بلند و چهارشانه و بسیار خشن که بعدها فهمیدیم که نام او ابوعدی و تبعه عربستان است، ایستاده بود. من یک پلاک «یا زینب» روی کتم داشتم، ابوعدی با یک غیظی این پلاک را در دست گرفت و نگاهی کرد که یعنی حالا در خدمتتان هستیم! پس از اینکه داخل شدیم به ما دستور دادند روی سکوهایی که دورتادور فضای سالن وجود داشت با فاصله بنشینیم. حدوداً یکی دو ساعت ما را می‌زدند، این ساعات اولیه برای ما از لحاظ روحی زمان بسیار سختی بود.

پس از اینکه حسابی از ما پذیرایی کردند هر آنچه که همراه ما بود، از ساعت، انگشتر، کمربند، کت و کفش گرفتند. آنها آنقدر دون مایه و حقیر بودند که از همان ابتدا غارت را آغاز و بین خود تقسیم کردند. اینها که گذشت از ما خواستند اسم خود و پدرمان را اعلام کنیم. بنده فکر کردم این کار را برای تطبیق با گذرنامه‌ها انجام می‌دهند؛ اما بعد از چند دقیقه متوجه شدیم جریان چیز دیگری است و ما در دست تکفیری‌ها اسیر هستیم؛ زیرا آنها به چند نام حساسیت نشان دادند؛ این نام‌ها عبارت بود از نام مبارک علی، حسین و مهدی. هر کدام از دوستان که در نام خود یا پدرهایشان یکی از این اسما بود، به محض معرفی 10 تا 15 سیلی بیشتر از بقیه می‌خوردند. از آن لحظه به بعد برای ما دقیقاً این قصه تداعی شد که ما امروز در سرزمین شام تقاص محب امیرالمؤمنین بودن را پس می‌دهیم.

در گروه ما سید بزرگواری از شهر ارومیه حضور داشت که در کنار من نشسته بود، او از من پرسید: «اینها چرا این‌طور رفتار می‌کند؟!» در آن لحظه خدا لطف کرد و بر ذهن بنده این مطلب جاری شد و خدمت سید عرض کردم: «اگر کسی خود را وارث بی‌بی دو عالم صدیقه شهیده فاطمه زهرا می‌داند، این سیلی‌ها ارث بی‌بی است.» این صحبت بین دوستان زمزمه‌وار پیچید و باعث ایجاد یک بارقه امید، مقاومت و ایستادگی بین دوستان شد. نام بی‌بی از همان ابتدای امر قدرت عظیمی در ما ایجاد کرد که از آن پس تا روزی که آزاد شدیم هیچ کس زمان سیلی خوردن سر خود را پایین نمی‌انداخت. نام حضرت صدیقه از همان ابتدا یک کد رمز بین ما شد.

ساعتی بر همین منوال وحشی‌گری بر ما گذشت تا این‌که یکی از آنها به نام ابوحمزه که فرماندهی عملیات را بر عهده داشت با لحنی بی‌ادب از ما پرسید: «بین شما چه کسانی حضرت امام را دوست دارند؟» با بی‌ادبی اسم حضرت امام (خمینی) را به زبان آورد. حالا شما تصور کنید بعد از گذشت چند ساعت که ما را مورد ضرب و شتم و آزار و اذیت قرار داده بودند، خدا را گواه می‌گیرم که همه با هم دست‌ها را بالا آوردیم؛ این حرکت ما وحشتی در آنها به وجود آورد که تمام اسلحه‌ها را به سمت ما گرفتند. آنها از نام امام و اعتقاد بچه‌ها وحشت کردند و این یکی از جلوه‌های روز اول اسارت بود.

یدالله فوق ایدیهم

در دوران اسارت ما را به دو یا سه گروه تقسیم می‌کردند و در تمام این مدت بنده در 7 شهر و 14 منزل جابه‌جا شده بودم که در بعضی منزلگاه‌ها همگی با هم بودیم. آنها مکانی مانند زندان برای نگه‌داری ما نداشتند؛ اغلب در فضاهایی مانند زیرزمین، انباری و یکی دو بار هم ما را به محل نگهداری حیوانات بردند. همان ابتدای امر 24 نفر از ما را به محلی به نام ابوغریب بردند و در آغلی که در وسط بیابان برای گوسفندان عشایر در زمان ییلاق اختصاص داشت، منتقل کردند. در آنجا ما از یکی از افراد تکفیری‌ها که تدین و مذهب تک‌امامی داشتند و تا حدودی می‌توانستیم با او چند کلامی صحبت کنیم و اطلاعات بگیریم، سؤال کردیم: «چرا ما را به اینجا آوردند؟» او گفت: «اینجا محل شکنجه افسران سوری است که با ما در جنگ هستند، همچنین اسرایی که می‌خواهیم از آنها اعتراف بگیریم برای شکنجه و گرفتن اعتراف به اینجا می‌آوریم».

 ما در مدتی که در ابوغریب بودیم از لحاظ خوراک و بهداشت، روزهای بسیار سختی گذراندیم؛ بیابان بود و بسیار سرد و ما چون هیچ وسیله‌ای برای گرم کردن خود نداشتیم در دل شب حدوداً ساعت سه صبح برای اینکه جلوی سرما را بگیریم پشت به هم می‌نشستیم تا با استفاده از حرارتِ تنِ هم جلوی سرما را بگیریم. روز هفتم حضور در ابوغریب، شخصی به نام ابوالناصر الشمیر که فرماندهی کل گردان البراع را بر عهده داشت آمد تا با تهدید از ما اعتراف بگیرد، چون آنها فکر می‌کردند ما نظامی هستیم. ابوالناصر که رسید دستور داد بچه‌ها روی دو کنده‌ی زانو بنشینند و شروع به رجزخوانی کرد. او به ما پنج دقیقه فرصت داد تا فرماندهانی که بین ما هستند معرفی کنیم. یکی از دوستان وقتی دید ابوالناصر این‌طور با غیض صحبت می‌کند برای عوض کردن فضا گفت: «خدا فرج شما و ما را برساند» در جواب این دوست ما ابوالناصر جمله‌ای گفت که برای ما بسیار سنگین بود: «دعای شما مستجاب نمی‌شود، اگر دعای شما مستجاب می‌شد اسیر نمی‌شدید، شما مجوس و کافر هستید و مورد رحمت خدا قرار نمی‌گیرید».

زمانی که ابوالناصر این حرف را زد برای بنده این مطلب تداعی شد که 1400 سال قبل در سرزمین شام، یزید ملعون چه جملاتی به بی‌بی دو عالم حضرت زینب گفته و عمه سادات چه پاسخی فرمودند. در آن لحظه حالتی در من ایجاد شد، به مدد بی‌بی دست خود را بالا بردم و با یک غیض علوی این جمله بر زبانم جاری شد: «یدالله فوق ایدیهم». وقتی این حرف را زدم ابوالناصر که خیلی جلوی نیروهای خود خرد شده بود با لهجه سوری گفت: «ماشی، ماشی، دقایق، دقایق». در همین لحظه هواپیماهای سوری بالای سر ما بودند و تکفیرها فکر کردند برای بمباران آمدند از ترس متفرق شدند. شب هشتم چون احساس امنیت نمی‌کردند ما را به مکان جدیدی در شهر زملیکا منتقل کردند.

دهه ولایت

ما را حدوداً پنجاه روز در شهر زملیکا در یک زیرزمین که 30 پله می‌خورد و سرویس بهداشتی هم داشت نگه‌ داشتند. به محض ورود ما همه پنجره‌ها را با آهن جوشکاری کردند. پس از 19 روز چاه سرویس بهداشتی پُر و وضعیت بهداشتی ما خیلی بد شد. تنها حسن این وضعیت این بود که آنقدر فضای زیرزمین اسف‌بار بود که دیگر برای ضرب و شتم ما پایین نمی‌آمدند. تا اینکه رسیدیم به عید قربان یکی از آنها که آدم بسیار رذلی بود آمد پایین و گفت: «خودتان ضربه بزنید و دهانه چاه را پیدا کنید تا وسیله دهیم و چاه را تخلیه کنید». بچه‌ها ضربه زده و دهانه چاه را پیدا کردند و به کمک تیشه‌ای که به ما دادند روی دهانه چاه را برداشته و بعد از اینکه کمی از نخاله‌ها را تخلیه کردند، آمد و گفت: «این هدیه عید قربان شما بود».

ما تا بیست روز در این وضعیت بودیم و در این مدت بچه‌ها به انواع بیماری‌ها و مشکلات پوستی و گوارشی گرفتار شدند. در تمام این مدتی که در آن زیرزمین بدون هیچ نور و روشنایی و در تاریکی مطلق بودیم، سهمیه هر روز ما یک شمع بود که بعد از نماز مغرب و عشا روشن می‌کردیم. از شب عید قربان تا غدیر که دهه ولایت است، با دوستان صحبت کردیم و قرار شد هر شب بعد از نماز برای خودمان جشن بگیریم و هر کس حدیثی، مطلبی و شعری در مورد کرامت امیرالمؤمنین بلد بود ذکر کند.

غذای ما در این دوران روزی یک بشقاب جو پخته برای پنج نفر و سهمیه آب یک روز ما برای شرب، وضو و طهارت یک لیوان بود، که ما اکثراً تیمم کرده و آب را برای آشامیدن نگه می‌داشتیم، شرایط بسیار سختی بود. در مدت اسارت آقای مصطفی یادگاری به نوعی مسئول تداراک بود، شب عید غدیر بعد از مراسمی که برای خودمان گرفته بودیم با یک ظرف آب و مقداری تکه‌های نان که در این مدت جمع کرده بود آمد و گفت: «با شربت و شیرینی از شما پذیرایی می‌کنم» ایشان در شب عید غدیر از محبان امیرالمؤمنین پذیرایی کرد، در آن موقعیت و شرایط این پذیرایی برای ما بسیار دل‌چسب بود.

عزاداری اباعبدالله در دوران اسارت

در آن زیرزمین بودیم تا رسیدیم به ایام محرم که آن هم زیبایی‌های خاص خود را داشت. ما حتی اجازه صحبت کردن با یکدیگر را هم نداشتیم. آن ایام مصادف شد با بمباران زملیکا که برق منطقه قطع شد و آنها برای روشنایی از موتور برق استفاده می‌‌کردند. موتور برق را در ورودی زیرزمین گذاشته بودند تا صدا و دود ما را اذیت کند؛ ولی ما به لطف خدا از آن صدا برای عزاداری اباعبدالله استفاده کردیم. شاید شما شرایط آن روزهای ما را اکنون با وجود این بیماری منحوس (کرونا) بهتر درک کنید که برای افرادی که از کودکی تمام دغدغه و عشقشان عزاداری اباعبدالله است نتوانند آن طور که باید و شاید عزاداری کرده و برای سالار شهیدان بر سر و سینه بزنند.

محرم را این طور به عزاداری پرداختیم تا رسیدیم به زمانی که 36 نفر از ما را جدا کرده و به مکانی دیگر منتقل کردند. بنده به همراه یازده نفر دیگر که سن بیشتری داشتند یا مریض بودند در همان‌جا ماندگار شدیم. بیماری من از آن روزی شروع شد که بنده را برای شکنجه بردند و روی سرم گونی کشیدند. زمان شکنجه دست‌های بنده را از پشت بسته و پاهایم را روی صندلی گذاشته و با کابل به کف آن‌ها می‌زدند. من شروع به گفتن ذکر یا ‌الله کردم که آن‌ها هم ناراحت شدند و همان گونی را که در داخلش گرد گچ بود، با کمک شلنگ در دهانم فرو کردند. این عمل باعث شد راه تنفسی بنده گرفته و بعد از چند دقیقه دچار خفگی شوم. در آن‌جا من از هوش رفتم و این بی‌هوشی باعث شد که دو ماه فلج شوم؛ از این رو بنده هم همراه دیگر دوستان بیمار در آن زیر زمین ماندگار شدم.

توسل به حضرت علی‌اصغر (ع) برای چای روضه

به پنجم ماه صفر و شهادت بی‌بی سه ساله حضرت رقیه (س) رسیدیم. ما تاریخ را از آنجا متوجه می‌شدیم که هر شب، دو نفر از ما را برای شستن رخت یا تمیز کردن زیر دست و پای‌شان می‌بردند و ما از روی تقویم‌هایی که آنجا بود تاریخ را می‌فهمیدیم. ما همچنان روضه‌های شبانه را ادامه دادیم تا اینکه یک شب، یکی از رفقا گفت: «یادتون هست وقتی روضه می‌رفتیم یک چیزی کنار روضه همیشه بود؟ دلم چای روضه می‌خواد.» گفتم: «فلانی دلت برای چای تنگ شده یا برای چای روضه؟» صدای گریه‌اش بلند شد. گفتم: «دل‌تون برای چای روضه تنگ شده؟ امشب در توسل چای روضه بخواهیم مگر نه اینکه فرمودند نمک آش‌تان را هم از ما بخواهید؟» آن شب متوسل شدیم اول به حضرت علی‌اصغر (ع) و بعد بی‌بی رقیه (س) و گفتیم: «آقاجان ما چای روضه می‌خواهیم». عزاداری تمام شد و زمان بیگاری رسید، آن شب نوبت من بود. رفتم پشت در دیدم یک کتری دست نگهبان است. گفتم: خدایا من که اینجا برای شستن کتری، آب ندارم. آمدم زیرش را بگیرم که گفت: «داغ است». از دستش گرفتم و دیدم سنگین است. در آن لحظه بغض گلویم را گرفته بود. هم باور کردم و هم نمی‌خواستم باور کنم؛ در را بست و من پیش رفقا برگشتم. بچه‌ها وقتی حال من را دیدند پرسیدند مصطفی چه شده؟ گفتم: «چای روضه که می‌خواستید آقا مدد کرد و رسید». تا چند شب برای ما چای می‌آورند.

ختم قرآن و زیارت عاشورا

از همان روزهای اول اسارت در ماه رمضان ما قرآن درخواست کردیم و آنها دو جلد قرآن در اختیار ما گذاشتند. به لطف خدا در مدت اسارت، هر روز هر کس به اندازه توان خود بعضاً دو آیه، یک صفحه یا چند جزء می‌خواندیم و هر روز یک قرآن ختم می‌کردیم. این مدت هم گذشت و ما را به منزلگاه آخر بردند و به 36 نفر دیگر از دوستان ملحق شدیم.

در مدت اسارت دوستان خواب‌های صادقه‌ی زیادی می‌دیدند. یکی از این خواب‌ها را آقای جوادی‌فر که اهل نیشابور است دید. ایشان قبل از نماز صبح خواب دیده بود که ما آزاد شدیم و در فرودگاه دمشق پای برگ خروج ما مهر زیارت عاشورای اباعبدالله خورده است. بعد از این‌که خواب را برای ما تعریف کرد، تصمیم گرفتیم هرکس هر قسمتی از زیارت عاشورا را بلد است بگوید و روی یک تکه مقوای خرما با مدادی که یکی از دوستان پیدا کرده بود به صورت کدگذاری بنویسیم و از آن روز تا 28 ماه صفر زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام خواندیم و سرانجام در روز شهادت امام مجتبی(ع) ما آزاد شدیم.

بیدقی با بیان این خاطره سخنان خود را به پایان برد: ما در بایکوت کامل خبری بودیم تا اینکه دو شب مانده به آزادی، ابوالناصر الشمیر بعد از یک ماه آمد تا سری به ما بزند. ما هم منتظر خبر بودیم و نشستیم. هوا بارانی بود و ابوالناصر هم یک بارانی به تن داشت و بسیار هم درهم بود؛ این مسئله را می‌شد از سیگاری که در دست داشت فهمید، چون با یک پک عمیق نیمی از سیگار را در یک دم کشید و این نشان‌دهنده درگیری ذهنی او بود. همان دوستمان که در جلسه اول به او گفته بود خدا فرج ما و شما را برساند، باز این جمله را تکرار کرد، ولی این بار ابوالناصر پاسخی داد که برای همیشه در ذهن من ماندگار شد. تصور کنید دشمنی که بعد از شش ماه شکنجه سخت و آزار و اذیت، اکنون در مقابل ما نشسته بود گفت: «از ما دور، خیلی دور. اگر برسد به شما نزدیک، خیلی نزدیک؛ شما انسان‌های معنوی هستید، برای ما هم دعا کنید». این شخص کسی است که در روز سی‌وهشتم اسارت ما در ابوغریب، ما را کافر و مجوس خواند و گفت دعای شما مستجاب نمی‌شود، حالا از ما می‌خواهد برایشان دعا کنیم. این شخص نه جلوی ما بلکه جلوی اراده محب امیرالمؤمنین و چهارده نور مقدس کم آورد و این زیبایی است!

راوی دوم برنامه شب خاطره سردار علی ولی‌زاده از تخریب‌چی‌های هشت سال دفاع مقدس بود. تخریب‌چی‌ها زودتر از همه وارد میدان عملیات می‌‌شدند؛ تا امروز هم این میدان را ترک نکرده‌اند. آنها نزدیک‌ترین‌ها به شهادت بودند و هیچ قابی توانایی به تصویر کشیدن رشادت‌های آنها را نداشته است. سردار علی ولی‌زاده فرزند شهید حاج آقا ولی‌زاده و برادر شهیدان حاج اصغر، حاج اکبر و امیر ولی‌زاده با خاطرات خود ما را با رشادت تخریب‌چی‌ها بیشتر آشنا کرد.

 سردار ولی‌زاده صحبت‌های خود را با شعری از حافظ آغاز کرد:

یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست / آنچه در مسجدم امروز کم است آنجا بود

و در ادامه خاطره‌‌ای از عملیات خیبر را این‌گونه بازگو کرد: عملیات خیبر در منطقه خوزستان و هورالعظیم شکل گرفت که تقریباً از سه جبهه مختلف در منطقه‌های طلائیه، جزایر شمالی و جنوبی و القرنه آغاز شده بود. بنده در شب عملیات در منطقه القرنه حضور داشتم، بعد از این‌که کارهای عملیات تمام شد، به عقب برگشتیم. زمانی که به عقب برگشتیم دور تا دور خاک‌ریز اسامی دوستانی که شهید شده بودند دیدم؛ دوستانی که تا چند روز پیش در کنار ما بودند.

بعد از عملیات خیبر اعلام شد جزایر شمالی و جنوبی باید تخلیه شوند. به دلیل وجود چاه‌های نفت در جزایر قرار شد تیمی را برای انهدام چاه‌های نفت اعزام کنند. این مأموریت به بنده واگذار شد. سه بالگرد «شینوک» را پُر از مهمات و مین‌هایی کردیم که از ‌زاغه‌های عراقی به دست آورده بودیم. در جزایر پد بالگرد وجود نداشت، روی دژها مقداری آب می‌ریختند تا خاک بلند نشود و چراغ‌های دژ را روشن می‌کردند تا بالگرد بتواند فرود بیاید. پرواز ما در شب بود، وقتی رسیدیم، برای اینکه مهمات را تخلیه کنیم زمان بسیار کمی داشتیم؛ چون عراقی‌ها صدای هلیکوپتر را می‌شنیدند و باید هرچه سریعتر مهمات را تخلیه می‌کردیم. به کمک بچه‌ها مهمات را پایین ریختیم. مرحوم حسین کربلایی، داریوش جعفرزاده را با موتور به دنبال من فرستاده بود. از او خواستم ابتدا مهمات را جابه‌جا کنیم و سپس برای شناسایی منطقه و جاگذاری و انهدام آماده شویم.

جعفرزاده گفت: «باید به قرارگاه برویم». به قرارگاه که رسیدیم شهید همت منتظر ما بود. تا آن زمان هیچ‌گاه شهید همت را آن طور خموده ندیده بودم. وضعیت بسیار سختی را در منطقه داشتیم. شهید همت به بنده گفت: «عملیات انهدام چاه‌های نفت منتفی شده است، امام طی پیامی خواستند که جزیره را حفظ کنیم و بچه‌ها بمانند، ولو آنکه کربلا شود». دقیقاً مأموریت انهدام و اخراج تبدیل به تثبیت خط شد و باید برای ماندن برنامه‌ریزی می‌کردیم. بین ما و عراقی‌ها در جزیره جنوبی دو دژ وجود داشت که در دژ اول تیپ 10 سیدالشهدا و در دژ دوم تیپ علی ابن ابیطالب مستقر بودند. تمام فشار عراقی‌ها بر دژ سیدالشهدا بود که باید حفظ می‌شد. شهید همت به بنده گفت: «اگر بتوانیم آب را یک وجب از سمت چپ به راست بیندازیم و آب جاری شود خیالمان از بابت جزایر راحت می‌شود». خدمتشان عرض کردم: «به عمق حدوداً دو متر می‌توانیم آب را حرکت دهیم». بسیار خوشحال شد و پرسید: «چقدر زمان نیاز داریم»؟ گفتم: «معمولاً چهل و پنج دقیقه ولی با تمرین‌هایی که داشتیم به یک ربع هم رسیدیم». در نظر داشته باشید که این اولین انفجار دژ در طول جنگ بود که در دل شب باید انجام می‌شد و ما سابقه انهدام دژ را به این صورت تا اجرای این عملیات نداشتیم.

برای شناسایی منطقه و نقطه‌ای که باید منفجر می‌کردیم، عازم شدیم. در مسیر تعداد زیادی از شهدا و مجروحین باقی مانده بودند. زمان انهدام که مشخص شد، به سید محمد زینالی‌حسینی، قائم‌مقام عبدالله نوریان مسئول تخریب لشکر 10 سیدالشهدا گفتم تا جایی که می‌شود و زمان داریم بچه‌ها را به عقب منتقل ‌کنیم؛ چون بعد از انهدامِ دژ دیگر نمی‌شد بچه‌ها را به عقب برد و سمت عراقی‌ها می‌ماندند.

عملیات انهدام دژ در دو مرحله صورت گرفت، اول باید با خرج گود، یک چاله باز می‌کردیم تا داخل آن را منفجر کنیم. هدف از این انفجار این بود که یک دهانه بزرگ با عمق چهار متری باز شود. به دو گروه تقسیم شدیم، چون باید به سرعت برمی‌گشتیم. از این رو مرحله اول را خودم و مرحله دوم را محمد ظهوریان انجام داد. در حین عملیات و خرج گود، عراقی‌ها سطح را تیرباران می‌کردند. آن‌ها نورافکن‌های تانک‌ها را روشن کرده و آنجا را در دل شب مانند روز روشن کرده بودند. بعد از انفجار اول عراقی‌ها ضدهوایی زدند، آنها فکر می‌کردند بمباران کور شبانه است. مرحله دوم انهدام هم به لطف خدا تمام شد و از آنچه که انتظار داشتیم دهانه‌ی بزرگ‌تر و عمیق‌تری ایجاد شد. آبی که بین ما و عراقی‌ها فاصله انداخت باعث ‌شد تانک‌های عراقی دیگر نتوانند رد شوند. آقای سرداری، یکی از مهندسین قرارگاه همراه ما آمده بود، تا اوضاع را بررسی کند و ببیند بالاخره آب به آن طرف می‌افتد یا نه. شهید همت به دنبال یک وجب آب برای عبور بود حالا آبی با عمق زیادی عبور داده شده بود، نتیجه عملیات با محاسبات ما فاصله زیادی داشت و این بیشتر به یک معجزه شباهت داشت.

سردار ولی‌زاده در ادامه در مورد بچه‌های تخریب‌چی و اتفاقاتی که در تخریب رخ می‌داد، صحبت کردند: در رابطه با اتفاقاتی که در تخریب می‌افتاد دو بخش وجود داشت: بخش اول تکنیک کار و بخش دوم روحیات تخریب‌چی‌ها بود. کاری که بچه‌های تخریب‌چی در جنگ انجام می‌دادند، نشان‌دهنده این است که در منطقه ده روز محرم یا یک ماه و یک سال نداشتیم، بلکه عین هشت سال، محرم و هر روز برای ما عاشورا بود. این نکته در رفتار و اعمال بچه‌های تخریب‌چی کاملاً مشهود بود.

رزمندگان در زمان عملیات وارد منطقه می‌شدند، در صورتی که بچه‌های تخریب‌چی قبل از عملیات برای شناسایی وارد آن منطقه شده بودند و بعد از عملیات هم برای پاکسازی میادین مین می‌ماندند. آنها در حال آموزش و شکافتن مین و بمب بودند و مستمراً در منطقه حضور داشتند. روحیات شهادت طلبی و ایثار که دستاورد محرم و عاشورا بود و در طی دفاع مقدس تقویت شده بود، بعد از آن وارد دانشگاه‌‌ها شد. انگیزه لازم را در دانشگاه‌ها ایجاد کرد. سلول‌های بنیادین شکل گرفت و شهدای هسته‌ای به وجود آمدند. در منطقه هم باعث مقاومت سوریه، لبنان و عراق شد. ما سلاحی از جنگ نیاوردیم بلکه سلاح اصلی ما فرهنگ ایثار و شهادت بود که از دل محرم و عاشورا خارج شده بود و این ممکن نبود مگر با عشق به اهل بیت. به جرأت می‌توانم بگویم آرزوی تمام شهدای ما فقط زیارت کربلا بود و همگی قبل از شهادت به زیارت آقا ابی عبدالله نایل شدند.

وی خاطره‌ای نیز از خنثی کردن بمب شیمیایی بعد از عملیات بدر را این‌گونه بازگو کرد: بعد از عملیات بدر، آقای مهندس رضایی از طرف وزارت سپاه آن‌زمان به پایگاه حمید آمد. وی نامه‌ای از طرف آقای محسن رفیق‌دوست برای بنده آورده بود مبنی بر اینکه یک بمب شیمیایی در منطقه است و باید خنثی شده و به تهران ارسال شود تا بخش پدافند شیمیایی روی آن کار کند. چندی قبل برادران ارتشی به بنده درخواست مأموریت خنثی کردن بمب داده‌ بودند، از این رو این مأموریت را به آنها محول کردم. نامه‌ای برای نیروی هوایی ارسال کردم تا تیمی را برای خنثی‌سازی بمب بفرستند. سه ماه گذشت تا اینکه دوباره آقای رضایی به پایگاه ما آمد. خیلی ناراحت بود، زیرا در این مدت نیروهای مختلفی برای خنثی کردن بمب اعزام شده ولی موفق نشده بودند. این مسأله طبیعی بود، زیرا این سیستم ناشناخته بوده و از طرفی هم تأکید بر این بود که هرچه سریع‌تر بمب خنثی شده و برای آنالیز کردن به پدافند شیمیایی تحویل داد شود.

تابستان خوزستان هوا بسیار گرم است؛ بنده با همان لباس‌هایی که در قرارگاه به تن داشتم گفتم برویم برای خنثی کردن بمب. آقای رضایی نگاهی به من انداخت و گفت: «آقای ولی‌زاده اذیت نکنید، ما سه ماه است با اکیپ‌های مختلف برای خنثی کردن این بمب می‌رویم». گفتم: «جدی می‌گویم، توکل بر خدا برویم انشالله موفق می‌شویم». ما خانوادگی لوله‌کش بودیم و گاهی از طرح‌های لوله‌کشی برای خنثی کردن بمب استفاده می‌کردیم. سر راه از قرارگاه دوتا آچار انبری گرفتم و از بین بچه‌ها که طبق معمول همه داوطلب بودند، علی فریدون‌نژاد که دو دست و یک چشم خود را از دست داده و به خاطر روحیه مضاعفی که در حین عملیات به من می‌داد و همچنین رضا طاهری را انتخاب کردم و راه افتادیم. در آنجا به همراه بچه‌های پدافند ش.م.ر (نام اختصاری پدافند شیمیایی، میکروبی، رادیواکتیو)، خبرنگارانی نیز حضور داشتند؛ از این رو مستنداتی از عملیات آن روز وجود دارد.

بمب به صورت اُریب در زمین فرو رفته بود. برای مشخص شدن وضعیت و موقعیت بمب، ابتدا آن ‌را با ماشین بُکسل کرده و از خاک بیرون کشیدیم. بمب‌های شیمیایی دور خود یک نوار رنگی دارند که کد آن‌ها را مشخص می‌کند. نوار زرد گاز اعصاب، نوار قرمز گاز سیانور و نوار آبی گاز خردل است. نوار قرمزی که دور این بمب بود نشان می‌داد که گاز سیانور است. چندتا گونی چیدیم که انفجار اولیه ماسوره ما را اذیت نکند. از آن‌جا که در بمب‌های شیمیایی ترکش مهم نیست و متصاعد شدن گاز مطرح است، بنابراین پوسته اولیه نازک است. در حال حاضر هم از جنوب با بنده تماس می‌گیرند که در فلان جا بمب شیمیایی هست، می‌گویم اصلاً بمب شیمیایی وجود ندارد چون تا به امروز حتماً پوسیده است. بمب شیمیایی با یک احتراق اولیه منفجر شده و گاز را متصاعد می‌کند و چون گاز سنگین‌تر از هواست، روی سطح می‌نشیند. گونی‌ها را چیدیم. بچه‌های ش.م.ر که آنجا حضور داشتند به ما گفتند باید لباس مخصوص به تن کنیم. جا دارد در اینجا یادی بکنیم از مدافعین سلامت و به حق باید دستشان را بوسید و خدا به حق حضرت زهرا (س) خیرشان بدهد. لباس ما شبیه لباس کنونی مدافعین سلامت کاملاً ایزوله است و هوا در آن نفوذ نمی‌کند. در آن هوای گرم خوزستان، خدا را گواه می‌گیرم آنقدر که این لباس من را اذیت کرد، خنثی‌سازی بمب نکرد. لباس را حدوداً چهل و پنج دقیقه به تن داشتم و بدنم شبیه به پنیر شده بود. طبق معمول بعد از اینکه همه را عقب فرستادیم، همراه علی فریدون بالا سر بمب نشستیم و شروع به صحبت با بمب کردم. تخریب‌چی‌ها وقتی می‌خواهند بمبی را خنثی کنند، با بمب ارتباط می‌گیرند تا متوجه ‌شوند بمب برای آنها خطر دارد یا نه. به علی گفتم: «کار این نیست، هیچ حسی ندارم این بمب جرأت اینکه بلایی سر من بیاورد را ندارد». به محض جدا کردن سر ماسوره، بمب دود کرد و به اصطلاح ما آماده عمل کردن ‌شد. سریع آچارها را پرت کردم و شیرجه زدم پشت خاک‌ریز. علی خندید و گفت: «فکر کنم اشتباه کردی و این همان بمب است». ده دقیقه که گذشت هیچ اتفاقی نیفتاد. کمی صبر کردم و برگشتم بالای سر بمب و متوجه شدم مدار خطی روشن در جایی که ماسوره شکسته، قطع شده بود. به لطف خدا بمب را خنثی و قسمتی را که مایع داخلش بود سالم جدا کرده و پشت ماشین رمل و شن ریختیم و محکم بستیم و تحویل آقای رضایی دادیم. ماسوره را هم بردیم قرارگاه و بعد از شکافتن به صورت جزوه برای آموزش همه جا پخش کردیم.

دو هفته بعد آقای رضایی دوباره آمد قرارگاه با خنده پرسیدم: «باز چی شده؟ بمب را که دادیم بردید». ایشان گفت: «بردیم ولی جرأت دست زدن نداریم، می‌ترسیم بچه‌ها آسیب ببینند». قرار شد وقتی تهران آمدم برای شکافتن بمب نزد آقای رضایی بروم. دو هفته بعد برای مرخصی به تهران آمدم. رفتم پارک‌شهر یک شیرگاز یک طرفه و وسایل مورد نیاز را تهیه کردم. در مقر با وسایلی که آورده بودیم، شیرگاز را در ناحیه قلع بین ظرف مایع و بمب قرار دادم و آرام آرام آن را فشار دادم و در خلاء مایع را خارج کرده تحویلشان دادم. کار سخت و خاصی نبود اما آنها تجربه بچه‌های تخریب را نداشتند و اذیت شده بودند. به لطف الهی این خنثی هم انجام شد».

تاکنون 316 برنامه شب خاطره دفاع مقدس از سوی مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری برگزار شده است. برنامه آینده 3 مهر 1399 برگزار می‌شود.


سایت تاریخ شفاهی ایران