از طائف تا جنگ 33 روزه
روایتی از پیشینه طرح خلع سلاح حزبالله لبنان
81 بازدید
در دل پیچیدهترین تحولات لبنان، موضوع خلع سلاح حزبالله همواره یکی از محورهای کلیدی سیاستهای منطقهای و بینالمللی بوده است. از آغاز شکلگیری این جنبش مقاومت که مأموریت اصلیاش دفاع در برابر تجاوزات رژیم صهیونیستی بود، دولتهای آمریکا و اسرائیل باهدف تضعیف آن وارد میدان شدند.
آنها با روشهای گوناگون، از جمله فشارهای سیاسی و نظامی، قطعنامههای بینالمللی، طراحی عملیات نظامی گسترده و خدشه واردکردن به حزبالله در میان عامة مردم لبنان با بهانهجوییهایی مانند ترور رفیق حریری، کوشیدند حزبالله را خلع سلاح کنند.
۲۳ مردادماه یادآور پیروزی حزبالله لبنان در جنگ ۳۳ روزه است؛ نبردی که پس از دورهای از فشارهای سیاسی گسترده برای خلع سلاح این جنبش آغاز شد. حدود یکسال و نیم پیش از این جنگ، این فشارها به اوج خود رسیده بود. در واکنش به این فشارها، در سال ۲۰۰۵، ائتلاف ۸ مارس با مشارکت حزبالله، جنبش أمل به رهبری نبیه بری و جریان میهنی آزاد به رهبری میشل عون، راهپیمایی بزرگی را در مخالفت با خلع سلاح حزبالله برگزار کرد.
چند روز بعد، در 14 مارس، جریان مقابل نیز به خیابان آمد. این طیف، که ترور رفیق حریری نخستوزیر پیشین لبنان را به سوریه و متحدانش نسبت میداد، به رهبری سعد حریری، سمیر جعجع و ولید جنبلاط سازماندهی شده بود.
دو راهپیمایی یادشده، شالودة ائتلافهای سیاسی سالهای بعد را شکل داد. با این حال، جنگ تموز یا جنگ دوم لبنان نشان داد که دیدگاه حامیان حفظ سلاح حزبالله، در میدان واقعیت، از پشتوانة محکمتری برخوردار بوده است.
جنگ داخلی و توافق طائف
آغاز جنگ داخلی لبنان داستانی است که درهمتنیدگی سیاست، مذهب و دخالت خارجی را بهخوبی نشان میدهد. لبنانِ دهة ۱۹۷۰ کشوری کوچک اما پر از تضاد بود؛ از یک سو بندری آزاد و مرکز تجارت و بانکداری خاورمیانه و از سوی دیگر جامعهای چندپاره که بر پایة توازن شکنندة طایفهای اداره میشد.
ساختار سیاسی لبنان که از «پیمان ملی 1943» نشئت گرفته بود، قدرت سیاسی را میان مارونیهای مسیحی و مسلمانان تقسیم میکرد. اما این تقسیمبندی، انعطافپذیر نبود و نهایتاً هم تغییرات جمعیتی و تحولات منطقهای بهتدریج باعث فرسودگی این نظم شد.
از اواخر دهة ۶۰، ورود پناهندگان فلسطینی و استقرار سازمان آزادیبخش فلسطین در جنوب لبنان - پس از اخراج از اردن - به این شکنندگی دامن زد؛ چرا که در جنوب لبنان حملات رژیم صهیونیستی علیه فلسطینیها ادامه داشت و گروههای فلسطینی هم در پاسخ به این حملات، با عملیات مسلحانه علیه اسرائیل اقدام میکردند.
چنین وضعیتی، لبنانیها و جریانات سیاسی آنها را هم دچار انفکاک کرد؛ عدهای - از جمله مسیحیها - نسبت به حضور فلسطینیها در لبنان ناخشنود بودند و در مقابل، عدهای دیگر - از جمله مسلمانان و گروههای شیعی - از فلسطینیها فعالانه دفاع میکردند. شکاف طایفهای لبنان حالا با تنش بین فلسطین و اسرائیل گرهخورده بود.
نهایتاً در آوریل ۱۹۷۵ جرقة جنگزده شد؛ حملهای مسلحانه به یک اتوبوس حامل فلسطینیها در منطقة عینالرمانه توسط شبهنظامیان فالانژ مسیحی، خون تازهای در رگهای دشمنی طایفهای موجود در لبنان جاری کرد. خیلی زود درگیریها سراسر بیروت و شهرهای دیگر را در بر گرفت. مارونیها با رهبری حزب کتائب و نیروهای متحدشان، و مسلمانان به همراه فلسطینیها و گروههای چپگرا، وارد جنگی فرسایشی شدند.
سوریه هم از سال ۱۹۷۶ وارد میدان جنگ لبنان شد و با اعزام نیرو به لبنان و حمایت از برخی گروهها، نقش تعیینکنندهای در تحولات این کشور ایفا کرد. هدف اصلی دمشق حفظ نفوذ خود در لبنان و جلوگیری از گسترش بیثباتی به خاک سوریه بود.
جنبش أمل یکی از گروههای شیعی مورد حمایت سوریه بود. ایدة شکلگیری این گروه در ابتدا توسط امام موسی صدر و در پاسخ به تجاوزات اسرائیل و توطئههای آن برای اخراج لبنانیها از سرزمینشان مطرح شده بود. پس از ربوده شدن امام موسی صدر در اوت ۱۹۷۸ و تغییر ساختار ریاست، أمل دچار تغییرات گستردهای شد و در دورة با تنشها و بحرانهای جدی همراه بود.
در این دوره، أمل بهتدریج از مواضع سیاسی اولیة خود فاصله گرفت و به همکاری با دولت سوریه و احزاب سکولار و چپ لبنان روی آورد. این رویکرد، به مشارکت أمل در جبهة اتحاد ملی با احزاب کمونیست، بعث و سایر جریانهای سکولار هم انجامید که به بروز انشعابهای گستردهای در داخل جنبش منجر شد.
یکی از عوامل مهم تضعیف أمل، انشعاب حسین الموسوی، از رهبران برجسته جنبش بود که «جنبش أمل اسلامی» را بنیان نهاد. وی و پیروانش به بعلبک در بقاع لبنان رفتند و به حزبالدعوه لبنان پیوستند. این تحول نقطه آغاز شکلگیری حزبالله و تقسیم حوزة نفوذ میان این دو جریان بود.
در گیرودار جنگ داخلی لبنان، نقشآفرینی حزبالله با اشغال جنوب لبنان توسط اسرائیل در سال ۱۹۸۲، پررنگتر شد و موازنة سیاسی و امنیتی لبنان تغییر کرد. حضور نظامی اسرائیل که تهدیدی مستقیم برای حاکمیت ملی لبنان بود، مقدمات آغاز فعالیت مسلحانه و عملیاتی حزبالله را فراهم کرده بود و همین امر حزبالله را به یکی از بازیگران اصلی صحنة لبنان مبدل کرد.
جنگ داخلی نهایتاً پس از 15 سال به مراحل پایانی خود رسید و لبنان آمادة آشتی ملی و پایان درگیریها شد. طرح صلح جدید در 29 سپتامبر 1989 ارائه شد و ذیل توافق طائف پیرامون آن مذاکره صورت گرفت. نهایتاً هم توافق طائف که رسماً به عنوان توافق آشتی ملی (وثیقه الوفاق الوطنی) شناخته میشود، به منظور فراهمکردن مبنایی برای پایان جنگ داخلی لبنان و بازگشت به وضعیت عادی سیاسی در آن کشور، در شهر طائف عربستان سعودی منعقد شد.
طبق این توافق، سوای از آتشبس، پایان محاصرة دریایی و گشایش مجدد فرودگاه بیروت، تمامی گروهها و میلیشیای حاضر در لبنان باید سلاح خود را تحویل دولت داده و هیچگونه فعالیت نظامی و عملیاتی نداشته باشند. البته حزبالله به سبب درگیری با نیروهای اشغالگر اسرائیلی در جنوب لبنان، از این بند توافق طائف معاف شد و فعالیت آنها در نبرد با رژیم صهیونیستی ادامه پیدا کرد.
قطعنامة 1559 و ترور رفیق حریری
در ۱۴ فوریه ۲۰۰۵، ترور نابهنگام رفیق حریری، نخستوزیر پیشین لبنان، موجب شوک گستردهای در این کشور و جهان عرب شد. حریری که یکی از چهرههای شناخته شدة اقتصادی و سیاسی لبنان بود، به واسطة اظهارات متعددش علیه سوریه، بهعنوان نماد مقاومت مدنی در برابر نفوذ سوریه در لبنان مطرح میشد. انفجار یک خودروی بمبگذاری شده در مرکز بیروت که منجر به مرگ وی شد، عرصة سیاسی لبنان را دستخوش دگرگونی عمیقی ساخت.
بلافاصله پس از ترور رفیق حریری و به واسطه مخالفتهای گاهوبیگاه او علیه سوریه و حضور نیروهای این کشور در لبنان، انگشت اتهام به سمت سوریه روانه شد. حتی برخی معتقد بودند که مجری این عملیات تروریستی، حزبالله لبنان و یا جنبش أمل بوده است. بااینحال، هیچ محکمهای نتوانست به طور قاطع نقش سوریه یا حزبالله لبنان را در این ترور اثبات کند. حتی دادگاه ویژه لبنان که در سال ۲۰۰۷ و با نظارت سازمان ملل تشکیل شد تا به ترور رفیق حریری رسیدگی کند، در نهایت هیچ مدرک قطعی و مستقیمی درباره دستداشتن حزبالله یا سوریه در این حادثه ارائه نکرد. بااینوجود، موضوع ترور رفیق حریری بهانهای برای تشدید فشارهای بینالمللی و منطقهای بر حزبالله شد.
بررسی دقیقتر تحولات نشان میدهد که فشارها بر حزبالله - و سوریه - پس از ترور حریری آغاز نشد و ماجرا کمی قبلتر به جریان افتاده بود. در سپتامبر ۲۰۰۴ و حدود پنج ماه پیش از ترور حریری، شورای امنیت سازمان ملل متحد، قطعنامه ۱۵۵۹ را صادر کرد. از مهمترین محورهای این قطعنامه، خلع سلاح همة گروههای مسلح غیردولتی در لبنان، از جمله حزبالله، و خروج نیروهای سوریه از خاک این کشور بود.
این قطعنامه در حالی تصویب شد که سوریه از سال ۱۹۷۹ میلادی به درخواست دولت مارونی لبنان، نیروهای نظامی خود را برای جلوگیری از تشدید جنگ داخلی در لبنان مستقر کرده بود. این حضور نظامی سوریه با گذشت زمان به نفوذ گستردة سیاسی و امنیتی در لبنان تبدیل شد و بسیاری از گروههای داخلی و کشورهای غربی، این نفوذ را مانعی برای ثبات سیاسی و برگزاری انتخابات آزاد در لبنان میدانستند.
قطعنامه ۱۵۵۹ در واقع بازتابی از تحولات ژئوپلیتیکی منطقه و فشارهای آمریکا و متحدانش بود که تلاش داشتند با محدودسازی نفوذ سوریه و حزبالله، موقعیت خود را در خاورمیانه تقویت کنند. بهخصوص مسئله خلع سلاح حزبالله بهعنوان نیرویی که قدرت نظامی و سیاسی قابلتوجهی در لبنان داشت و آن را علیه اشغالگری و تجاوزات رژیم صهیونیستی به کار میبست، در دستور کار قرار گرفت و بهعنوان بخشی از راهبُرد مهار مقاومت اسلامی در منطقه مطرح شد.
بااینحال، قطعنامه ۱۵۵۹ به دلایل مختلفی از جمله مقاومت حزبالله و بیمیلی سوریه به خروج کامل نیروهایش، عملاً اجرا نشد. حزبالله و متحدانش، این قطعنامه را دخالتی آشکار در امور داخلی لبنان و تهدیدی برای محور مقاومت میدانستند. سید حسن نصرالله، دبیر کل حزبالله لبنان، در چهارم می 2005 و در واکنش به قطعنامه 1559 شورای امنیت سازمان ملل گفت: «درخواست شورای امنیت سازمان ملل برای خلع سلاح حزب الله نه تنها هیچ ارتباطی با این حزب ندارد بلکه به شبه نظامیان مقاومت نیز مربوط نمی شود. مادامی که رژیم صهیونیستی برای کشور لبنان خطرساز باشد، حزبالله همچنان سلاح خود را حفظ خواهد کرد.»
همین دخالت خارجی باعث شد تا در ۸ مارس ۲۰۰۵، ائتلافی متشکل از حزبالله، جنبش أمل به رهبری نبیه بری و جریان میهنی آزاد به رهبری ژنرال میشل عون، تظاهراتی گسترده در مرکز بیروت برگزار کنند. در این راهپیمایی، صدها هزار نفر با شعار حمایت از مقاومت و مخالفت با خلع سلاح حزبالله، به خیابانها آمدند. این رویداد بعدها به «جنبش ۸ مارس» معروف شد.
میشل عون در این مقطع چهرهای ویژه داشت. او که در دهه ۱۹۸۰ به عنوان فرمانده ارتش لبنان شناخته میشد، پس از شکست در برابر نیروهای سوری در سال ۱۹۹۰ به پاریس تبعید شد. بازگشت عون به لبنان در مه ۲۰۰۵ و پس از خروج ارتش سوریه، تحولی مهم بود. برخلاف انتظار بسیاری از ناظران که تصور میکردند او به صف مخالفان سوریه خواهد پیوست، عون با رویکردی عملگرایانه به سمت ائتلاف با حزبالله و متحدانش رفت. در اکتبر ۲۰۰۶، او با سید حسن نصرالله تفاهمنامهای تاریخی امضا کرد که بر همکاری سیاسی و حفظ سلاح مقاومت تأکید داشت. این توافق، هم پایگاه مردمی مسیحیان جریان میهنی آزاد را در جبهه مقاومت تثبیت کرد و هم به حزبالله مشروعیت سیاسی فرامذهبی بخشید.
ثورة الأرز؛ انقلاب رنگی آمریکایی
حمایت مردمی از حزبالله لبنان و مقاومت این جنبش در برابر دخالت خارجی پیرامون خلع سلاح، آمریکا و متحدان غربیاش را واداشت تا به دنبال راهحلهای جایگزین باشند؛ از جمله بهرهگیری از مدل انقلابهای رنگی که پیشتر در برخی کشورهای اروپای شرقی و آسیای مرکزی با موفقیت نسبی به کار گرفته شده بود.
انقلابهای رنگی با بهرهگیری از حرکتهای مدنی، رسانهها و حمایتهای سیاسی خارجی طراحی میشدند. این روش نمونهای آشکار از دخالت خارجی در امور داخلی کشورها بود و دولتهای خارجی با هدف تغییر دولت غیرهمسو با غرب دنبال میکردند. این تحولات بهعنوان ابزاری نرم برای فشار و تغییر نظامها به کار گرفته میشدند.
در لبنان نیز این مدل تحت عنوان «انقلاب سدر» یا «انقلاب کاج» شکل گرفت. نام این انقلاب برگرفته از پرچم لبنان بود که شامل تصویر درخت سدر سبز در زمینه سفید با دو نوار قرمز بالا و پایین است و بهعنوان نماد مقاومت و وحدت ملی تعبیر میشود. این انقلاب، پس از ترور حریری با حمایتهای گستردة غرب، بهویژه آمریکا و برخی کشورهای اروپایی، به راه افتاد و هدف اصلی آن خروج سوریه و خلع سلاح حزبالله بود.
شاید بتوان گفت ترور رفیق حریری که هنوز صحتوسقم عوامل پشت پردة آن به طور کامل روشن نشده است، بهانهای برای راهاندازی انقلاب سدر شد. درحالیکه هیچ دادگاه و محکمة بینالمللی قادر به اثبات دستداشتن سوریه یا حزبالله در این اقدام نبود، جریانهای سیاسی داخلی و بازیگران خارجی تلاش کردند با استفاده از این رویداد، فضای عمومی و سیاسی لبنان را علیه دمشق و محور مقاومت تحریک کنند.
تحقیقات غیررسمی و برخی اسناد محرمانه حاکی از آن است که این ترور با چراغ سبز آمریکا و با مشارکت احتمالی سرویسهای امنیتی رژیم صهیونیستی صورتگرفته است. هدف اصلی این اقدام، فراهمکردن زمینة لازم برای انقلاب رنگی در لبنان بود که بتواند نفوذ سوریه و حزبالله را به نحو مؤثری کاهش دهد و سیاستهای منطقهای آمریکا را تقویت کند.
همین تحلیل باعث شد تا چند روز پس از تظاهرات ۸ مارس، در ۱۴ مارس ۲۰۰۵، جبهة مقابل حزبالله لبنان - که بعدها «ائتلاف ۱۴ مارس» نام گرفت - با سازماندهی تجمعی، در برابر راهپیمائیکنندگان 8 مارس بایستد. این طیف که ترور رفیق حریری، نخستوزیر پیشین لبنان را به سوریه و متحدانش نسبت میداد، به رهبری سعد حریری - رهبر جریان المستقبل -، سمیر جعجع – رهبر حزب الکتائب(فالانژ) - و ولید جنبلاط - از رهبران دروزی لبنان -، خواستار خروج فوری نیروهای سوری از لبنان و خلع سلاح حزبالله لبنان شد. این صفبندی سیاسی، لبنان را وارد دورهای تازه از کشمکشهای داخلی و رقابتهای منطقهای کرد.
این تقابل درشرایطی بود که سید حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله لبنان، پیش از این، ضمن محکومیت ترور رفیق حریری، نخستوزیر سابق، به تمامی طرفها توصیه کردهبود که از هرگونه درگیری اجتناب کرده و به میز گفتگو و مذاکره برای حل مسالمتآمیز اختلاف برگردند: «ما نباید اشتباهات گذشته را تکرار کنیم. در لبنان، لبنانیها درگیر جنگ داخلی در خاک خود بودند. در آن دوران اشتباه فاحشی صورت گرفت. همة ما به سوی جنگ رفتیم. صدها هزار نفر کشته و زخمی شدند و کشور و اقتصادمان ویران شد، اما در نهایت چارهای ندیدیم جز اینکه به میز مذاکره، گفتگو و جدیت برای حل مسالمتآمیز مسائل برگردیم. هیچ یک از ما نباید این اشتباه را یک بار دیگر تکرار نماید. مسئلة ما در لبنان نباید بینالمللی شود. بینالمللیشدن، مشکلات ما را در لبنان نه تنها حل نمیکند، بلکه آن را پیچیدهتر میسازد. نباید به بیگانگان و خارج پناه برد.»
با این وجود، تظاهرات 14 مارس، با حمایت مالی و رسانهای غرب، زمینهساز کنارهگیری عمر کرامی، نخستوزیر موردحمایت سوریه و در نهایت خروج رسمی نیروهای سوری از لبنان شد. پس از دو هفته اعتراضات، عمر کرامی استعفا کرد و شورای امنیت سازمان ملل نیز با قطعنامه ۱۵۰۹ (۲۰۰۶) خواستار خروج کامل نیروهای سوریه از لبنان شد.
با وجود خروج نیروهای سوری از لبنان - که یکی از دو هدف انقلاب رنگی آمریکایی در لبنان بود - ، انقلاب سدر نتوانست به خلع سلاح حزبالله منجر شود. حزبالله که با حمایت گسترده مردمی و شبکههای اجتماعی و معنوی قوی در لبنان همراه بود، به حفظ تسلیحات و جایگاه نظامی خود ادامه داد. این جنبش مقاومت، باتوجهبه سابقه طولانی در مبارزه علیه اشغالگری اسرائیل و حمایت بخشی از مردم لبنان و جهان اسلام، توانست جایگاه خود را بهعنوان نیرویی مؤثر در معادلات منطقهای حفظ کند و تلاش غرب برای خلع سلاح خود را ناکام بگذارد.
جنگ 33 روزه
در اوایل تابستان سال 2006، رژیم صهیونیستی پس از آنکه یکی از سربازانش توسط نیروهای مقاومت اسلامی فلسطین اسیر شد، نوار غزه را با حملات هوایی گسترده هدف قرار داد. این حملات که منجر به شهادت شماری از شهروندان فلسطینی شده بود، حزبالله لبنان را بر آن داشت که به حمایت از مسلمانان فلسطینی برخیزد.
حزبالله همزمان با دفاع از مردم فلسطین، برای آزادی اسیران لبنانی در بند رژیم صهیونیستی هم اقدام کرد و طی عملیاتی در روز ۱۲ ژوئیه ۲۰۰6، موفق شد دو سرباز صهیونیست را به اسارت بگیرد. علاوه بر این، هفت نظامی صهیونیستی کشته و ۲۱ نفر دیگر هم زخمی شدند.
رژیم صهیونیستی پس از اینکه با پیشنهاد حزبالله مبنی بر مبادله اسرا مخالفت کرد، در پاسخ، حملات گستردهای را علیه لبنان آغاز نمود. اسرائیلیها ضمن فراخواندن سربازان ذخیره و اعزام حدود ۶ هزار نیروی اضافی به مرزهای لبنان، هواپیماهای صهیونیستی را هم مامور کرد تا نیروگاههای برق، محورهای مواصلاتی، فرودگاه بیروت و بخشهایی از منازل و اراضی کشاورزی مردم در جنوب لبنان را بمباران کنند.
پس از صدور قطعنامه ۱۵۰۹ شورای امنیت که بر خلع سلاح حزبالله تأکید داشت، فشارها بر این جنبش بهطور فزایندهای افزایش یافت. رژیم صهیونیستی که در سایه فشارهای بینالمللی و همراهی برخی جریانهای داخلی لبنان نتوانسته بود این هدف را محقق کند، به دنبال بهانهای برای اجرای مستقیم طرح خود بود. هدف، حملهای همهجانبه به لبنان و نابودی حزبالله بود؛ اقدامی که علاوه بر حذف این نیروی مقاومت، میتوانست نفوذ ایران و سوریه را در این کشور استراتژیک از میان بردارد و مسیر برخورد مستقیم آمریکا با این دو کشور را هموار سازد.
اسرائیل در این چارچوب، یک طرح نظامی جامع برای تهاجم به لبنان و حزبالله آماده کرده بود که بر اساس آن، سوای از فلج شدن ساختار فرماندهی حزبالله، هرجومرج تشکیلاتی و محروم ساختن نیروهای مقاومت از پشتیبانی مردمی، عملاً حزبالله را به ورطة نابودی میکشاند. این عملیات برای نابودسازی یا خلع سلاح کامل نیروهای مقاومت و انتقال آنها به دادگاههای تحت نفوذ رژیم صهیونیستی - با شبیهسازی وضعیتی همچون زندانهای گوانتانامو و ابوغریب - طراحی شده بود.
بسیاری از کارشناسان معتقد بودند که این حمله از مدتها قبل طراحی شده و ماجرای اسارت دو سرباز اسرائیلی در مرز لبنان تنها بهانهای برای آغاز جنگ بوده است. دلیل این تحلیل هم چیزی جز مجموعهای از تحولات منطقهای نبود. پس از تثبیت نسبی اوضاع در عراق، دولت آمریکا انگیزة کافی برای ضربهزدن به ایران و سوریه پیدا کرد. در همین راستا مجلةکرونیال نوشته است: «اسرائیلیها از حدود یک سال پیش نقشة جنگ را در اختیار آمریکاییها قرار داده و بیش از هر موقع خود را برای جنگ آماده کرده بودند». همچنین سیمون هرش نیز در تحقیقی با عنوان «دیدهبانی لبنان» بیان کرده که آمریکاییها از طریق بوش، دیک چنی و رایس در برنامهریزی جنگ علیه حزبالله مشارکت داشتند.
بااینحال مشکلات ناشی از اشغال عراق و روی کار آمدن دولت نهم در ایران - که از دید مقامات آمریکایی رفتاری تهاجمی داشت - باعث شد موقتاً گزینه نظامی کنار گذاشته شود و پرونده هستهای ایران در اولویت قرار گیرد.
اما دو تحول مهم این محاسبات را تغییر داد: پیروزی حماس در انتخابات فلسطین و موفقیت ایران در دستیابی به چرخه سوخت هستهای. این وقایع، آمریکا و اسرائیل را بر آن داشت که راهکار قاطعی برای مهار محور مقاومت پیدا کنند. به همین منظور عملیات حذف حزبالله کلید خورد.
مهمترین قرینه بر این فرضیه، حمایت بیدریغ آمریکا از اسرائیل در طول جنگ ۳۳ روزه و حتی تشویق تلآویو به ادامه حملات بود. اظهارات کاندولیزا رایس، وزیر خارجه وقت آمریکا - که در دوازدهمین روز جنگ در بیروت تحولات خونین لبنان را به «درد زایمان خاورمیانه جدید» تشبیه کرد - نشان داد که این جنگ در چارچوب یک طرح منطقهای بزرگتر تعریف شده است.
افزون بر این، پرونده ترور رفیق حریری، بحث خلع سلاح حزبالله و خروج نیروهای سوری از لبنان، بستر ذهنی و سیاسی این حمله را فراهم کرده بود. در محافل غربی و برخی جریانهای داخلی لبنان این تصور شکل گرفت که اختلافات ناشی از ترور حریری، حزبالله را در موضع ضعف قرار داده و بهترین فرصت برای نابودی یا خلع سلاح آن فراهم شده است.
با اینحال نتیجة جنگ 33 روزه، با اهداف اولیهای که رژیم صهیونیستی و آمریکا در ابتدا طراحی کرده بودند، بسیار متفاوت بود. آنها نه تنها نتوانستند حزبالله و ساختار آن را به کل نابود کنند، بلکه نسبت به خلع سلاح آن نیز ناموفق بودند.
نهایتاً با قطعنامه ۱۷۰۱ شورای امنیت سازمان ملل - اوت ۲۰۰۶ - آتشبس بین نیروهای حزبالله و ارتش رژیم صهیونیستی برقرار شد و جنگ 33 روزة آمریکا و رژیم صهیونیستی علیه لبنان پایان یافت.
بر اساس قطعنامه ۱۷۰۱، نیروهای حزبالله باید از جنوب رودخانه لیطانی عقبنشینی میکردند و کنترل منطقه به ارتش لبنان و نیروهای یونیفل واگذار میشد. همچنین قرار بود از ورود سلاح به لبنان بدون تأیید دولت جلوگیری شود.
هرچند این قطعنامه، علاوهبر آتشبس، بر لزوم اجرای مفاد قطعنامه ۱۵۵۹ - که خلع سلاح گروههای مسلح لبنان در آن ذکر شده بود - تأکید داشت، اما ضمانت اجرایی لازم را نداشت و برخی مفاد آن هیچوقت اجرایی نشد.
پس از جنگ 33 روزه
تلاشهای مشترک رژیم صهیونیستی و دولت آمریکا برای خلع سلاح حزبالله لبنان، علیرغم طراحی عملیات گستردهای که در جنگ ۳۳ روزه شکل گرفت، همچنان بینتیجه باقی ماند. از ابتدای تأسیس حزبالله، این هدف بهصورت مستمر دنبال و برای دستیابی به آن، روشهای متنوعی به کار گرفته شد. از جمله این روشها میتوان به توافق طائف، طرحریزی ترور رفیق حریری و نسبتدادن آن به حزبالله و همچنین انقلاب سدر اشاره کرد که به صدور قطعنامههای متعددی انجامید؛ اما هیچکدام نتیجة ملموسی نداشتند.
علت اصلی شکست این تلاشها، ماهیت و هدف بنیادین حزبالله بود؛ حزبالله باهدف مقاومت در برابر تجاوز و اشغالگری رژیم صهیونیستی تشکیل شد و مأموریت خود را دفاع از منافع ملی و تمامیت ارضی لبنان تعریف کرده بود.
ضمن اینکه محبوبیت گستردة حزبالله در میان اقشار مختلف مردم لبنان، مانعی جدی در برابر تلاشهای غربیها برای خلع سلاح آن ایجاد کرد. همین موضوع باعث شده است تا تلاشهای مستمر برای سرکوب محور مقاومت و پیشبرد اهداف تجاوزکارانه در منطقه، تاکنون به نتیجة مطلوب نرسد.
جنگ 33 روزه نشان داد سلاح حزب الله مانع از تکرار رسیدن تانکهای اسرائیل به بیروت خواهد شد، امری که در جنگ اول لبنان، تجربه شده بود.
نظرات