زندگی فرساینده طبقه بزرگی از اجتماع در عصر پهلوی


زندگی فرساینده طبقه بزرگی از اجتماع در عصر پهلوی

بیست و دوم آذر 1314 خورشیدی، متمم قانون اساسی ایران تغییر کرد و مقام سلطنت به شخصی به نام رضاخان تفویض و منتقل شد. این اتفاق آغاز دوره جدیدی در زیست سیاسی و اجتماعی مردم ایران بود. دوره‌ای که در دو شق پهلوی اول و دوم، مشحون از رویکردها و رهیافت‌های متنوع و چالش‌برانگیزی در تاریخ به شمار می‌رود.

یکی از این موضوعات اجتماعی چالش برانگیز به ظهور طبقات نوخاسته ای در جامعه عصر پهلوی بازمی‌گردد که قرار بود خلاء از بین رفتن طبقات جمعیتی پیشین در دوره قجری را پر کنند از جمله خاندان‌های سلطنتی و روسای عشایر و ملاکان و زمینداران بزرگ و غیره که رضاشاه می‌کوشید قدرتشان را محدود و تاثیرگذاری‌شان را بر بافت اجتماعی به حداقل ممکن برساند؛ مهم‌ترین این طبقات نوخاسته، کارمندان‌اند که به نظر می‌رسد با گسترش شهرنشینی و تلاش حکومت وقت در جهت برنامه مدرنیزاسیون آمرانه، بر شمار و اهمیت آنها به تدریج افزوده شده‌ است اما از آنجا که بسترها و زیرساخت‌های فرهنگی هنوز در اجتماع آن سال‌ها تغییر محسوسی نکرده‌اند، ساخت و بافت زیست و تعاملات این طبقه با روسای خود همچنان بازتاب‌دهنده نظام ارباب و رعیتی پیشین است گویی تنها نام‌ها و عناوین عوض شده‌اند چنانچه در راس حاکمیت نیز همین اتفاق رخ می‌دهد.

یکی از مهم‌ترین عرصه‌هایی که از دل آن می‌توان داده‌های جامع و کاملی درباره روزمرگی‌ها و جهان‌بینی و مشی کارمندان در هر دو زمان پهلوی اول و دوم جستجو کرد، عرصه فراخ ادبیات داستانی ست و یکی از بهترین‌های مربوط به این موضوع را مشخصا غلامحسین ساعدی تحت عنوان شب نشینی باشکوه نوشته‌ است، روایتی مبسوط که به روشنی نشان می‌دهد آنچه رضاخان به عنوان حاکمی مدعی تجددطلبی و تغییر در جامعه روزگار پهلوی اول اعمال کرده‌است، تنها پوسته و رویه ظاهری ماجرا بوده‌است و آنچه در زیر این پوسته جریان داشته‌ است، ادامه حیات بسترهای سنتی گذشته‌ است.

از دیگر سو داده‌های این داستان‌های اجتماعی‌نگر از این منظر اهمیت دارند که می‌توان آنها را ماکتی کوچک از کلیت اجتماعی دانست که با روی کار آمدن حکومت پهلوی می رفت که از شکل سنتی قجری خود فاصله بگیرد و حکومت وقت بدین منظور وعده‌های مختلفی می‌داد که هیچ‌یک به درستی محقق نشد.گویی روسای اداره‌ای پشت سرهم تغییرکنندبی‌آنکه مشکلات یا کژ رفتاری‌ها  اجازه و فرصت اعمال تغییرات را به آنها بدهد.

«در جلسه معارفه‌ای که در بایگانی اداره کل ثبت آمار و احوال جهت آشنایی آقای منتظر، مدیر کل تازه، با روسای حوزه‌ها تشکیل یافته‌ بود، آقای منتظر از روی یادداشتی که قبلا تهیه کرده‌ بودند چنین خواندند: -آقایان روسای محترم حوزه‌های ثبت آمار و احوال از این که مصدع اوقات شریف همگی می‌شوم علاوه بر آشنایی حضوری، به خاطر برنامه‌های تازه‌ای است که در پیش رو داریم. بدین جهت بدون مقدمه چنین عرض می‌کنم که آقایان دوران کهنه مدت‌هاست که سپری شده و سازمان‌های پوسیده و پاشیده‌ای که همیشه باعث اتلاف وقت و عمر ملت عزیز ما می‌شده سرآمده‌ است.

در تمام ارکان‌ها و یا ساده‌تر در تمام سازمان‌های مملکتی یک رفورم واقعی پیدا شده و دیگر آن زمان‌ها گذشته است که تمام اوقات گرانبهای کارمندان به پاراف‌کردن کاغذپاره‌ها و اسناد بی‌ارزش صرف می‌شد. آری آقایان، دوران تازه‌ای فرا رسیده‌است. ترقیات شگرف و بزرگی که در تمام شئونات فرهنگی و اداره‌ای در مملکت‌ها، روز به روز در حال گسترش است این امید را در دل ما پرورانده که داریم همگام با سایر ملل آزاد جهان به سوی پیشرفت و تعالی می رویم. {...} الغرض مقصود این است که چشم و گوش خود را باز کنیم و ببینیم که با چه سرعت عجیبی به سوی پیشرفت و تحول می‌شتابیم. اما در مقابل این همه پیشرفت در ادارات ما هنوز آن تحول لازم به چشم نمی‌خورد. و روال کار بر همان مبنای گذشته پیش می‌رود.

کارمندان به هم دیگر ایراد می‌گیرند، یکدیگر را مقصر می‌شمارند، کارها را به گردن دیگران می‌ریزند. پرونده‌های صخیم از روی این میز به روی آن یکی میز پرت می‌شود. مراجعان سرگردان و سردرگم هستند و ما عوض این که به امور اساسی و اصلی بپردازیم و فلسفه اصلی زندگی را بشناسیم، نشسته‌ایم و مرتب رونوشت شناسنامه و سواد مصدق صادر می‌کنیم و مهر فوت شد روی شناسنامه‌ها می‌کوبیم. چرا چنین شده‌ است؟ چرا؟ این سوال را هر انسان روشنفکر و عاشق وطن باید از خود بکند. اما کو جواب؟ آقایان به نظر این جانب که مسوولیت خطیری را به عهده گرفته‌ام تا وقتی که کارها در دست نسل کهنه و قدیمی باشد هیچ نوع پیشرفتی در هیچ امری از امور دیده نخواهد شد.»

این روایتی‌ است از تغییر و تحولات متعدد در بدنه مدیریتی یک اداره کوچک در عصر پهلوی دوم که غلامحسین ساعدی به عنوان یک نویسنده اجتماعی‌نویس و به زبان رساتر یک تاریخ‌نویس اجتماعی‌گرا، در یکی از قصه‌های مجموعه داستان «همنشینی باشکوه‌»اش، نوشته‌ است اشاره‌ای مجمل و طنازانه به انتصابات اداری متعدد در بدنه اداری خزنده دوره پهلوی، که بنا بر تصریح منابع تاریخی و به ویژه تاریخ اجتماعی، جز رشد قارچ‌گونه دستگاه بروکراسی پیام و تاثیر دیگری نداشته‌است و البته در عین حال گویی این رییس تازه منصوب‌شده همان رضاشاهی باشد که بر اریکه قدرت تکیه زده‌است و برنامه‌های متعدید برای تغییر ساختار کهنه جامعه در ذهن دارد م در واقع آنچه باید تغییر کند هرگز تغییر نمی‌کند بلکه هر تغییری تنها در ظاهر ماجراست در سطح.

خواب‌های هول‌انگیز کارمندان

روایت‌های داستانی غلامحسین ساعدی در مجموعه داستان پیش‌گفته‌اش، از جمله روایت‌های زنده و مستندی‌ است که دو بعد از بازتاب نظام حکومتی و اجتماعی تازه را در جامعه پهلوی نشان می‌دهد؛ این روایت‌ها از یک سو ناظر بر رنج‌ها و فرسودگی‌های طبقه نوظهور کارمندان در نظام بوروکراسی خزنده‌ای ست که قالب‌ها و هنجارهای رفتاری نظام ارباب و رعیتی پیشین را گویی در یک سیستم مدرن بازتولید کرده‌ است و از دیگر سو بر کاستی‌ها و ناکارآمدی‌های این نظام اداری اشاره دارد که در قالب شخصیت‌پردازی‌ها و بافت موقعیتی طنازانه ساعدی کمی غلو‌آمیزتر از واقعیت فربه شده‌ است.

نمونه روشن این بازتاب را در وجه نخست در دو قصه شب‌نشینی باشکوه و خواب‌های پدرم به روشنی می‌توان به تماشا نشست آنچه در این دو قصه بیش از قصه‌های دیگر این مجموعه مورد توجه است، تاکیدی‌ است که بر وجه منفعلانه کارمندان مفلوکی‌ شده‌ است که در انقیاد و سلطه نظام بوروکراسی نوپا اما ناکارآمد، فرسوده و رنجور شده‌اند و هویت خویش را به دلیل فضای مولد خوداتهامی، برده‌وار و غمگنانه از دست داده‌اند. گویی نویسنده با این دو داستان نمادین می‌کوشد انعکاس نظام استبدادی را در بدنه ریاستی یک اداره کوچک نشان دهد.

در قصه خواب‌های پدرم به ویژه این وجه برجسته‌نمایی شده‌ است؛ قهرمان این روایت مرد میانسالی است که به نمایندگی از طبقه رو به گسترش کارمندان از سوی نویسنده انتخاب شده‌ است؛ او تصویر روشنی از زندگی کارمند وظیفه‌شناسی را بازتاب می‌دهد که حتی در روز جمعه هم با دفتر و چند بغل کاغذ در اتاق نشیمنی نشسته است که طاقچه‌هایش با اسناد هزینه و دفاتر مختلف و لیست حقوق کارمندان انباشته شده است. حسابدار اداره دارایی در این قصه مرد وحشت زده‌ای است که گویی برده کوچک نظام اداری بزرگی است که روز به روز هم در حال عریض و طویل شدن است و کارمندان چنین دستگاه‌هایی نه تنها به لحاظ مالی به خوبی تامین نمی‌شده‌اند بلکه از نظر روانی نیز در بدترین وضعیت بودند چنانکه در همین قصه از خودکشی یکی از کارمندان سخن به میان می‌آید، کارمندی که از ترس افترا و اتهام به اختلاس خودکشی می‌کند.

نویسنده با اشاره به چنین داده‌هایی می‌خواهد بسترهای مولد فساد اداری را در دستگاه بوروکراسی بیمار دوره پهلوی نشان مخاطبش دهد وقتی مقامات بالاتر در حال تولید و گسترش فسادند و کارمندان در سلسله مراتبی از ارعاب و وحشت و خوداتهامی، برده‌وار تنها مجری اوامرند بی‌آنکه به چیزی اعتراض کنند یا خواستار تحول در نظام فرسوده‌ای باشند که یادآور سلسله مراتب ارباب و رعیتی است. و از همین روست که کارمند این قصه تنها به خودش مشکوک است و حتی چنین خیالبافی می‌کند که اعداد و ارقام دارند جلو چشمان او پشتک و وارو می زنند و عوض می‌شوند، اضطراب و فشار کاری مهلکی که نهایتا از حسابدار اداره دارایی مرد مفلوکی می‌سازد که خود را متهم اصلی هر نابسامانی و فسادی می‌انگارد چنانچه این روایت با چنین صحنه‌ نمادینی که بازتابی از انفعال و رویکرد برده‌وار کارمند مفلوک است، به پایان می‌رسد:

«من در مهمانخانه نشسته‌ام و سیگار می‌کشم که یک مرتبه در باز می‌شود و پدرم آشفته و سراسیمه وارد می‌شود. دست‌ها را روی سینه می‌گذارد و جلوی من زانو می‌زند. {و می‌گوید} –حضرت اجل! خواهش می‌کنم که به آخرین دفاع من توجه کنید. من کارمند مفلوکی بیش نیستم. یک عمر با فداکاری تمام تصدی حساب‌های دارایی را به عهده داشتم. خدا شاهد است تا امروز کوچک‌ترین خلافی از من سر نزده. تا به حال پای من به اینجاها نرسیده. من با شرافت کامل زندگی کرده‌ام و می‌کنم و نمی‌دانم چه اتفاقی پیش آمد که به چنین وضعی دچار شدم. هرچند که می‌دانم قانون کسی را نمی‌بخشد و عدالت همه را گرفتار می‌کند اما این دفعه تقصیر اون زن پتیاره و پسر گردن‌کلفتم بود که چنین شد. من از مجازات ترسی ندارم. فقط از بی‌آبرویی می‌ترسم.

مرا تصدق سر بچه‌هایتان آزاد بکنید و نگذارید آبرویم پیش هر کس و ناکسی از بین برود. اسم مرا در روزنامه‌ها چاپ نزنید من بدبختم و هزار جور بدبختی هم کشیده‌ام اما هیچ وقت بی‌آبرو نبودم. بی‌آبرویم نکنید. خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم تکلیف بنده را روشن فرمایید.{...} می‌خواهد پاهای مرا بغل کند که بلندش می‌کنم. صدای آمرانه من در اتاق می‌پیچد: -تنها گناه شما در اینست که اوامر ما را اجرا نمی‌کنید. – بنده غلط می‌کنم. هرچه بفرمایید مو به مو اجرا خواهم کرد. – اگر چنین است همین حالا می‌روید و بعد از خوردن یک قرص آسپرین راحت می‌گیرید و می‌خوابید. پدرم چشم‌چشم‌گویان از اتاق بیرون می رود. چند لحظه بعد پاورچین‌پاورچین وارد راهرو می شوم. صدای خروپف پدرم از اتاق نشیمن بلند است...»

غلامحسین ساعدی با نوشتن این داستان زندگی فرساینده طبقه بزرگی از اجتماع عصر پهلوی را ثبت کرده‌ و کوشیده است با نمادپردازی و مولفه‌های داستانی، تا اندازه زیادی خلاء تاریخ اجتماعی و ناگفته‌های آن را پر کند چراکه کارمندان در جامعه نوظهور پهلوی واجد نقش اجتماعی پررنگی بودند و اساسا یکی از مهم‌ترین نمادهای تحول طبقاتی در جامعه‌ای که در حال گذار از حیات سنتی به زندگی مدرن بود، به شمار می‌رفتند؛ احمد اشرف و علی بنوعزیزی در کتاب «طبقات اجتماعی، دولت و انقلاب در ایران» با موشکافی به این تحولات تاریخی در بافت اجتماعی جامعه پهلوی اشاره کرده و تحلیل گرانه می‌نویسند:

«در دوران حکومت پهلوی در نتیجه برنامه‌ای عقیدتی و پیگیرانه که از بالا آغاز شد و هدایت می‌گردید، نهادهای اجتماعی، آموزشی و فرهنگی کشور سبک و سیاقی غربی به خود گرفته بودند. این دگرگونی‌ها و تغییراتی دیگر از این دست باعث یک دگرگونی اساسی در نظام طبقاتی ایران شد. {این طبقات نوپدید شامل طبقاتی از این دست اند:} اقشار مسلط شامل متخصصان غرب گرا و کارمندان دولت و بورژواهای جدید رو به رشد، اقشار متوسط و متوسط پایین شهری که به صورت کارمند در بخش دولتی و خصوصی مشغول به کار بودند؛ طبقات متوسط و متوسط پایین سنتی که شامل اکثریت علما، تاجران خرد، کسبه و پیشه وران و شاگردان آن‌ها بود. طبقه کارگر بسیار ناهمگون از جمله کارگران ماهر و نیمه ماهر صنعتی، کارگران ساده، کارگران فصلی و افراد دیگری در مشاغل حاشیه ای؛ و طبقات مرتبط با زمین که از زمین داران خرد، دهقانان و برزگران خوش نشین ترکیب می‌یافت»

بر اساس این نوشتار، ظاهرا کارمندان سطح بالای اداری در کنار طبقات متنفذی همچون خاندان سلطنتی، زمین داران بزرگ، خان‌های عشایر، علمای بانفوذ و تجار ثروتمند در رده اقشار مسلط جامعه قرار می گرفته اند و حتی چنانچه در داستان‌های ساعدی نیز پیداست به همان رویه‌ای رفتار می‌کردند که زمینداران و خاندان سلطنتی و... و همین موضوع تفاوت بزرگ و شکاف عمیقی میان این گروه و طبقه متوسط کارمندان ایجاد می کرد که بازتاب روشنی از آن را باز هم در داستان شب‌نشینی باشکوه غلامحسین ساعدی می توان بازیافت به ویژه آنجا که یکی از آدم های قصه، به نام آقای محمدعلی لک پور که «کارمند سابق و خوشمزه اداره سابق متوفیات»، معرفی می شود، پشت تریبون می رود و خاطرات خود را از تعامل رییس و مرئوسی در محیط کارمندی این چنین تعریف می‌کند:

«روزی از روزها رییسی برای اداره متوفیات تعیین شد. از آن روز به بعد من دیگر از تنهایی درآمدم اما برخلاف انتظار حقیر، ریاست محترم، از اول صبح تا آخر وقت اداری در خواب بودند. و بنده برای مراعات حال ایشان، سعی می‌کردم که هیچ سر و صدایی بلند نشود، بر خلاف گذشته، روی نوک پا راه می‌رفتم، در بخاری را آهسته می‌بستم، سوت نمی‌زدم، آواز نمی‌خواندم و روی در بیرونی نوشته بودم: مراجعین محترم لطفا بی سر و صدا وارد شوید و آهسته صحبت کنید.»

او در پایان خاطراتش البته از سوی همین رییس خواب آلوده توبیخ می شود و گزارشی از او به مقامات بالا رد می‌شود اما کارمند دون پایه همچنان با ذلت و خواری از جایگاه رفیع و متعالی مقام ریاست سخن می گوید که هر چقدر هم زاییده تخیل نویسنده و آراسته به اغراق و مطایبه باشد، در دل طنازی خود گوشه ای از واقعیت زیست اجتماعی کارمندان را به عنوان طبقه‌ای نسبتا نوظهور در دوره تاریخی پهلوی ترسیم می‌کند: «روسای محترم ادارات پدران روحانی و مهربان ما هستند، حق دارند ما را تنبیه کنند، هر رییسی حق دارد مرئوس خود را بزند اما گزارش، دیگر خیلی بی انصافی بود...»

و پرسش اینجاست که آیا این تکه از روایت نمی‌تواند به لحاظ روانشناسی اجتماعی رویکرد جامعه را در برابر دیکتاتوری بازنمایی کند؟ رویکردی منفعلانه که دیکتاتور را می‌پذیرد و هرگز در اندیشه مبارزه با او نیست چیزی که رضاشاه را تا سال‌ها در تاریخ بر سر زبان‌ها انداخته‌ است چرا که او دیکتاتوری بود که موفق به انجام برخی اصلاحات محسوس شد و این امر او را برای تفکر مدرن‌تر انسان منفعل در برابر قدرت نیز پذیرفتنی می‌کرده‌ است.

در هر حال این روایت و روایت‌های دیگر در این مجموعه داستان و مجموعه داستان‌های مشابه دیگر به قلم نویسندگان اجتماعی‌نویسی همچون جلال آل‌احمد، محمد حجازی، بهرام صادقی و غیره می‌تواند انعکاسی از روحیه جمعی در تاریخ اجتماعی باشد مخصوصا که با ارجاع به برخی داده‌های تاریخی‌ می‌توان ثابت کرد که کارمندان شمار فراوانی از بافت جمعیتی جامعه دهه‌های سی و چهل و پنجاه را در بر می‌گرفته است و لک پورها تعداد زیادی از مردمی بودند که هرچند سال‌ها با پذیرش سیستم ارباب و رعیتی، ناکارآمدی و فساد دستگاه اداری را پذیرفته‌بودند اما در واقع کم کم در حال کسب آگاهی بودند و به شعله‌های زیر خاکستر بدل می‌شدند که جامعه برای اعتراضشان فکری نکرده بود.

بر اساس گزارش احمد اشرف و علی بنوعزیزی در کتاب پیش گفته، در بررسی پیشینه اجتماعی با شاخص شغل پدر که از 328 نفر از نخبگان سیاسی در میانه دهه 1340 صورت گرفته است 40 درصد از فرزندان کارکنان دولت، 46 درصد از زمین داران، 12 درصد از تجار، 8 درصد از رهبران مذهبی، 8 درصد از صاحبان مشاغل حرفه ای و 6 درصد از کارگران و دیگر گروه ها بوده اند و چنان که پیداست رقم کارمندان نسبت به دوره های تاریخی پیشین که اکثریت با زمین داران و تجار و رعیت بوده، بیشتر است.

گرمسیری می‌رود و به جای او اژدری می‌آید

اما همین روایت‌ها در عین‌حال می‌تواند بازگوکننده وضعیت نومیدکننده‌ای هم باشند که در بدنه ادارات دولتی وجود داشته‌است، تغییر و تحولاتی که هرچند منجر به ظهور ادارات تازه و خیزش روسای تازه‌نفس می‌شد اما در عمل مولد تحول اساسی و بزرگی در بهبود وضعیت جامعه نبود؛ بازتاب چنین فکتی را چنانکه پیش از این اشاره شد، بیش از هر جا در قصه مراسم معارفه از همین مجموعه می‌توان به عینه به تماشا نشست. تنها خواندن چند صفحه آغازین این قصه کافیست که به ناکارآمدی بیمارگونه نظام اداری و بروکراسی حکومت وقت پی ببریم و از این رو می‌تواند چنانکه آغازی مناسب برای این گفتار بوده‌ است، بهترین حسن ختام هم باشد؛ وقتی آقای منتظر رییس منصوب شده با آن همه ایده‌آل‌گرایی پس از مدت کوتاهی بدون آنکه هیچ‌کدام از شعارهایش را برای بهبود وضعیت اداری به عمل درآورده باشد، معزول می‌شود و به جای او روسای دیگری یکی پس از دیگری بر کرسی ریاست می‌نشینند و در مراسم معارفه از آرزوها و برنامه‌های خود برای ارتقای سطح کاری کارمندان سخن می‌گویند اما در عمل باز هم اتفاقی نمی‌افتد و این را تاریخ اجتماعی مهر تایید می‌زند چنان که در ادامه نویسنده از قول رییس تازه در جلسه معارفه‌ای دیگر می‌نویسد: آقای گرمسیری بی آن‌که یادداشتی تهیه کرده باشند، چنین گفتند: -آقایان روسای محترم، مفتخرم که در حضور شما همکاران عزیز برنامه کار خود را آنچنان که باید و شاید توضیح می‌دهم.

بدین جهت بدون مقدمه‌چینی، عرض می‌کنم که دیگر دوران کهنه سپری گشته است و امروزه دنیا، دنیای کار است. در هیچ گوشه دنیا رکود و خواب‌الودگی را دوست ندارند و از هرج و مرج و پریشانی متنفرند. متاسفانه در این اداره وضعی پیش آمده که رکود عجیبی بر همه چیز سایه افکنده، همه افسرده و بی حال‌اند، در هیچ‌کس آن عشق واقعی را برای خدمتگزاری نمی‌بینم. پرونده‌ها از روی این میز به روی آن یکی میز منتقل می شود. تمام راهروها، اطاق‌ها، پستوها از شناسنامه‌ها انباشته است.{...} آیا نباید تغییری در این وضع به وجود آید؟» و باز هم گرمسیری می رود و به جای او آقای اژدری می‌آید و باز هم تغییری در اداره رخ نمی‌دهد گویی این اداره، ماکت کوچکی‌ است از ایران و رکود مردمانش در طول تاریخ.


خبرگزاری کتاب ایران