به بهانه 19 بهمن 1349 سالروز تصرف پاسگاه ژاندارمری سیاهکل

خوانش چه گواراییستی از مارکسیسم


خوانش چه گواراییستی از مارکسیسم

 

هرچند رخداد سیاهکل به اعتباری برآیند جدال شرق و غرب در عرصه جهانی دو قطبی بود؛ جهانی درگیر جنگ سرد اما نباید از خاطر دور داشت که این واقعه در دل خود خطرخیزی مبارزات مسالمت آمیز و تحمیل خطر به رژیم استبدادی را به زیر سوال می برد و یادآور زبان نفهمی استبداد شاهنشاهی بود که هیچ گونه سلامت گفتمانی را بر نمی تافت.

تقریبا همه کسانی که دستی از دور بر آتش تاریخ معاصر ایران دارند، آن جمله مرحوم بازرگان را در دفاعیه خود در دادگاه نظامی سال ۱۳۴۲ خوب خوانده و به یاد دارند که گفته بود: «ما آخرین گروهی هستیم که با زبان قانون و به شیوه مسالمت آمیز با شما سخن می گوییم. با محکوم کردن ما، ملت خاموش نمی شود بلکه با زبان دیگری با شما سخن خواهد گفت... .»

این زبان دیگر زبان گلوله بود و سخنی جز مرگ استبداد بر زبان نمی راند. نمونه ای که از آن در سیاهکل فریاد شد و صبح ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ آغازی بود بر پایان استبداد محمدرضاشاهی.

حادثه ای که مقام امنیتی چشم بادامی چند روز بعد از اعدام «جان بازان سیاهکل» به آن اشاره کرد تنها بخشی از حقیقت سیاهکل بود. رخداد سیاهکل از نگاه پرویز ثابتی چشم بادامی فقط به این ختم می شد که بله ماموران امنیتی اواخر بهمن ۱۳۴۹ با یک گروه چریکی در جنگل های سیاهکل مواجه و پس از کشته شدن دو نفر [مهدی اسحاقی و محمدرحیم سماعی]، همه آنها را دستگیر کردند. اما ماجرا همین نبود، چراکه گروه چریکی مدنظر ثابتی از نگاه خودشان جمعی از انقلابیون پیشتاز فدایی به رهبری علی اکبر صفایی فراهانی با حمله به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل، حماسه ای فراموش نشدنی در حاشیه جنگل های گیلان رقم زدند. حماسه از این حیث که چند جوان ۲۳ تا ۳۰ ساله، نظم پر دبدبه اما پوشالی پهلوی را در بن بستی غیرقابل انکار قرار داده و انقلابی در دل روشنفکری عسرت زده و خلوت گزیده آن دوره ایجاد کردند تا همگان بدانند نظم مثلا پولادین این نظام، پوشالین است و کافی است چند نفر دل به جنگل بزنند تا رخ دهد آنچه در سیاهکل رخ داد، تا این واقعه به عنوان سرآغاز جنبش چریکی ایران ارزیابی شود.

این ماجرا صف پیشتازان و انقلابیون را از فرصت طلبان و سازش کاران توده ای جدا کرد و راهی نو آفرید، راهی که بعدها بخشی از گروه های اپوزیسیون پیش گرفتند.

طبعا بازخوانی و بازگویی جزییات این حادثه و نحوه مواجهه نظام پهلوی با این گروه را به خوبی می توان در کتاب هایی که پیرامون این واقعیت نگاشته شده خواند و بازگویی این ماجرا چیزی به یافته های پیشین ما نخواهد افزود. اما بازاندیشی پیرامون این نکته که نبرد سیاهکل برآیند چه وضعیت سیاسی تاریخی ای بود، می تواند ما را در فهم شرایط تاریخی آن دوره یاری دهد تا مبادا به مانند کسانی چون هوشنگ ماهرویان ره به خطا برده جای دال و مدلول را با هم عوض کرده، تمامی چریک ها را به یک چوب برانیم، گویی بسته شدن فضای سیاسی آن دوره برآیند چریکیسم و تفکری است که جان برکف مبارز می دهد تا در برابر استبداد پربلاهت پهلوی ایستاده فریاد بزند، این رسم ماست که ایستاده بمیریم.

پیش از آغاز هر بحثی پیرامون جنبش چریکی ایران باید یک مساله را به عنوان پیش فرض بحث به خاطر سپرد و آن اینکه اساسا چریکیسم مولود رمانتیسم انقلابی حاکم بر فضای سیاسی جهان معاصر بود. جهانی که در آن امپریالیسم امکان هرگونه دیالوگ و گفت وگویی را با مخالفانش از میان برداشته بود و هیچ زبانی جز زبان سلاح این مونولوگ را بدل به دیالوگ نمی کرد. پیروزی کوبا و ایستادگی ویتنام در برابر ایالات متحده، جنگ الجزایر و شکل گرفتن سازمان آزادیبخش فلسطین همگی از این فضای گفتمانی نشأت گرفته بودند و طبعا خوانش این رخدادها در این سوی جهان تاثیر خود را می گذاشت: فضای سیاسی حاکم بر ایران پس از کودتای ۲۸مرداد ۱۳۳۲ دچار رکود و خفقانی غیرقابل انکار بود، به طوری که به تعبیر یرواند آبراهامیان «پس از کودتای۱۳۳۲ پرده آهنینی به دور حوزه سیاست کشیده شد.» به جرأت می توان مدعی شد که رخوت و بی عملی صفاتی است که رویکرد گروه ها و سازمان های سیاسی را می توان ذیل آن صفات تعریف کرد.

پس از حادثه ۱۵خرداد ۱۳۴۲ و حمله رژیم به مدرسه فیضیه قم و به تبع آن تبعید امام خمینی، مبارزان و مخالفان جدی رژیم به این نتیجه رسیدند که دیگر مبارزات سیاسی به صورت سخنرانی، بیانیه، تظاهرات و اعتصاب به آن گونه که حزب توده یا حتی جبهه ملی ایران پرچمدار آن است، کارساز نخواهد بود و باید به زبان گلوله با استبداد شاهنشاهی سخن گفت.

این تغییر رویکرد البته ریشه در تحولات جهانی و به بار نشستن انقلاب های کوبا، الجزایر و... داشت و به جرأت می توان مدعی بود که تجربه انقلاب های کوبا، الجزایر و مبارزات انقلابی کشورهای دیگری چون بولیوی، اوروگوئه، برزیل (با چهره های جذاب انقلابی چون ارنستو چه گوارا، فیدل کاسترو، کارلوس ماریگلا، توپاماروها و...) که بر مشی چریکی و پارتیزانی اتکا داشتند، خود انقلابی در جهان بود که موجب تغییر تاکتیک های مبارزاتی در اغلب گروه های مبارز مارکسیست و غیرمارکسیست کشورهای تحت سلطه امپریالیسم و دیکتاتوری شد. از اینجا بود که «گروه [جزنی ضیاءظریفی] تحت تاثیر تجربه های کوبا و الجزایر به این نتیجه رسید که تنها راه مقابله با رژیم مبارزه مسلحانه است» و بر این اساس هسته های انقلابی با مشی مسلحانه، با ایدئولوژی های متفاوت شکل گرفتند.

البته شاید بتوان تشکیلات مسلحانه فداییان اسلام را نخستین و عمده ترین این گروه ها دانست که بعدها جمعیت موتلفه اسلامی تحت تعلیمات سیدمجتبی نواب صفوی با ترور حسنعلی منصور توسط محمد بخارایی راه او را ادامه دادند. اما رویکرد گروه های مارکسیست لنینیست به مشی مبارزه مسلحانه سرشت و سرنوشتی دیگرگونه داشت، سرشتی بنیان افکن و سرنوشتی رمانتیک. این بار پای یک شخص خاص در میان نبود بلکه این گروه موجودیت نظام استبدادی محمدرضا پهلوی را نشانه رفته و سرنوشت خود را در پایان بخشیدن به استبداد پهلوی تعریف کرده بودند.

چنانکه پیشتر عنوان شد چریک های ایرانی متاثر از دو کتاب «جنگ چریکی» ارنستو چه گوارا و نیز کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره، شاگرد لویی آلتوسر فیلسوف معاصر فرانسوی، شیوه عمل خود را با نگاهی به تجارب کوبا پایه ریزی و عمده نیروی خود را روی مبارزه چریکی در شهر و کوه متمرکز کردند. رخداد سیاهکل نمود بارز تمرکز نسل اول چریک های فدایی خلق روی مبارزه در کوه (یا به تعبیری درست تر مبارزه در جنگل) بود با دستگیری و اعدام گروه کوه به رهبری علی اکبر صفایی فراهانی، نسل بعدی کمونیست های مسلح روی مبارزه شهری تمرکز کردند و برای تئوریزه کردن رویکرد خود به سلاح به نگارش و تدوین کتاب ها و رسالاتی چون «آنچه یک انقلابی باید بداند»، نوشته علی اکبر صفایی فراهانی؛ «رد تئوری بقا»، اثر امیرپرویز پویان و «مبارزه مسلحانه؛ هم استراتژی، هم تاکتیک» نوشته مسعود احمدزاده هروی پرداختند که عموما برداشتی از ایده های رژی دبره، چه گوارا، کارلوس ماریگلا و... بود.

در این میان رویکرد مسلحانه در مبارزه انقلابی سیاسی این جغرافیا امری بود که اساسا توسط مارکسیست ها تئوریزه شد، هرچند اغلب جریانات سیاسی در این سال ها به تدریج دست از مبارزه مسالمت آمیز شستند، چرا که «قتل عام ۱۵خرداد و تحکیم حکومت شاه تاثیر ژرفی بر آنها گذاشت که نتیجه آن تغییر اساسی در تاکتیک ها بود.» یکی از نمودهای این تغییر در تاکتیک ها گرایش به مبارزه قهرآمیز به شمار می آمد اما در این میان بحث تئوریزه سازی مشی مسلحانه کاری بود که مارکسیست ها برعهده گرفتند و هرچند تحت تاثیر و با الهام از آثار انقلابیون زمانه (از ارنستو چه گوارا و کارلوس ماریگلا گرفته تا رژی دبره و از تجربه انقلابی ویتنام تا جزوه های آموزشی توپاماروهای اوروگوئه و به ویژه کتاب هایی چون «جنگ چریکی» نوشته ارنستو چه گوارا، «انقلاب در انقلاب» اثر رژی دبره و...) انصافا آثار درخوری نیز در این حوزه به رشته تحریر درآمد.

نکته جالب توجه در این میان وجود پارادوکسی غیرقابل هضم در نظر و عمل فداییان است. این پارادوکس ریشه در باورمندی کسانی چون بیژن جزنی، علی اکبر صفایی فراهانی، امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده هروی به مارکسیسم لنینیسم دارد و عدم سازش این رویکرد کمونیستی با مبارزه مسلحانه! چرا که تقریبا در تمامی آثاری که از لنین می شناسیم و سخنرانی ها و نامه های رهبر انقلاب اکتبر (و حتی در جزوه حزب و پارتیزان) اثری از باور او به مبارزه مسلحانه و جنگ پارتیزانی به چشم نمی خورد، به طوری که در بخش عمده ای از آثار تئوریک موجود جز به اشاره نامی از لنین به میان نمی آمد، چرا که اساسا رهبر کشور شوراها چنان به مشی پارتیزانی به مثابه یک پارادایم غیرقابل انکار در روند انقلاب قایل نبود. حال پرسش این است که لنینیسم تاکتیک بود یا استراتژی؟ فهم ایسام محمودی‌سرابین موضوع خود نیازمند فرصتی بایسته و امکانی شایسته است. تا چه پیش آید.


سایت بصیرت