گویاسازی اسناد تاریخ شفاهی جنگ


2455 بازدید

مردادسال 76 در پادگان دوکوهه نخستین خاطرات جنگش را گرد‌آوری می‌کند. این سرآغاز و شروع کاری‌است که در نهایت به نگارش کتاب " دسته یک" منجر می‌شود.
با اصغر کاظمی نویسندة پرکار کتاب‌های مرتبط با هشت سال دفاع مقدس در دفتر کارش و در میان حجمی از نوشته‌ها و اسنادی که با ترتیبی منظم و خاص چیده شده بود به مصاحبه نشستیم. بیست و هشت ماه حضور در مناطق جنگی و دقت نظر و دیدگاه ویژه‌اش وی ‌را بر آن داشت تا پس از پایان یافتن جنگ به ثبت وقایع آن همت گمارد. سوژه‌هایی که در ذهن پرورانده بود تبدیل به کتاب‌هایی در زمینة ادبیات دفاع مقدس شد." قلة 1904"، " از لندن تافاو"، " خرمشهر در اسناد ارتش عراق" و " بمو" نمونه‌هایی از تلاش آن سال‌هاست. در خصوص چگونگی ثبت تاریخ شفاهی جنگ مصاحبه‌ای با او انجام دادیم که در زیر می خوانید:

 

بفرمایید از چه زمانی به جبهة جنگ اعزام شدید و در این مدت در چه مناطقی حضور داشتید؟
برای نخستین بار فروردین سال 64، به جبهة جنوب رفتم. می‌‌خواستند عملیات فوق‌‌العاده‌‌ای در منطقة جُفیر انجام بدهند. سمت دجله، مسیر حرکت عملیات بود که لغو شد. من به‌‌عنوان داوطلب بسیجی به جبهه رفته بودم.
گفتند عملیات سختی در پیش است. من را با تجهیزات کاملی که در اختیار داشتم، به‌‌طرف جلوی منطقة عملیاتی، در عقبة جفیر، منتقل کردند. قرار بود ادامة عملیات بدر را که با ناکامی مواجه شده بود، ادامه بدهیم تا منطقه را پس بگیریم، ولی عملیات به دلایلی لغو شد. از آنجا به پادگان دوکوهه و لشکر 27 برگشتم. حدود بیست و هشت ماه در منطقه بودم.
در عملیات «والفجر 8» به اولین منطقة عملیاتی که منطقه عملیاتی فاو بود، پا گذاشتم. وسعت منطقه، به‌‌واقع چشمگیر بود و من شور و هیجان زایدالوصفی داشتم. در عملیات کربلای 1 (آزادسازی مهران) حضور داشتم. و خاطرات بسیار زیادی از آن دارم. پس از آن، مدتی در قرارگاه نوح و مهندس جنگ بودم. در زمان انجام عملیات‌‌های بزرگ کربلای 4، کربلای 5، تکمیلی کربلای 5 و کربلای 8، به‌‌عنوان رزمندة داوطلب در نیروی دریایی سپاه بودم. بعد به گردان‌‌های رزمی و پیاده آمدم. در عملیات بیت‌‌المقدس 2 در کردستان عراق، بیت‌‌المقدس 4 و پدافندی شاخ شمیران حضور داشتم. آخرین عملیات هم عملیات غدیر بود که هم‌‌زمان با عملیات مرصاد، در اهواز رخ داد. در این عملیات که چندان هم معروف نیست، در مقابل تک بزرگ ارتش عراق برای تصرف منطقه پاسگاه زید ایستادگی کردیم. در این تهاجم، عراقی‌‌ها بسان سال 59 قصد تصرف خرمشهر را در سر داشتند که با مقابلة شدید رزمندگان اسلام، عقب‌‌نشینی کردند. بعد هم که جنگ تمام شد و قضایای صلح، اتفاق افتاد.
نخستین کتابی که پس از جنگ منتشر کردید، چه نام داشت؟
در همان پادگان دوکوهه (مرداد سال 67)، اولین گردآوری خاطرات جنگ را شروع کردم، به‌‌صورت شفاهی و با استفاده از ضبط صوت و نوار کاسِت. البته یکی از دوستان هم‌‌محلی من، که در بخش تبلیغات لشکر 27 بود، وقتی دید می‌‌خواهم برگردم تهران، پیشنهاد داد بمانم و این کار زمین‌‌مانده را به سرانجام برسانم. من هم به‌‌خاطر فرصتی که داشتم، قبول کردم.
تجربه‌‌ای در این زمینه داشتید؟
خیر. تجربة شنیدن خاطرات جنگ مربوط به نخستین حضور من در منطقة عملیاتی جفیر بود. من حتی آموزش نظامی هم ندیدم. عملیات باید خیلی سریع انجام می‌‌گرفت. آمدم به دوکوهه و پس از یک هفته، به منطقة عملیاتی جفیر اعزام شدم. حتی تیراندازی هم بلد نبودم. گفتند: «چند تا تیر بزنی یاد می‌‌گیری.» البته آنجا به من کمک کردند. همین عدم سپری کردن دورة آموزشی، مرا وادار کرد از تجربیات هم‌‌رزمان استفاده کنم. در همان شرایط، مواقعی پیش می‌‌آمد که به استراحت مشغول می‌‌شدیم. من هم از قدیمی‌‌ترهای جبهه می‌‌خواستم برایم از جنگ بگویند. این تجربیات آن‌ها بیشتر جنبة نظامی داشت. خاطراتی هم در این خلال گفته می‌‌شد که مرا به تحسین وامی‌‌داشت.
از آن خاطرات چیزی در خاطر داری که بازگو کنی؟
در منطقة جفیر گفتند: «نیروها آر.پی.جی 7 شلیک کنند.» من که تا آن زمان، اسلحه دست نگرفته بودم، می‌‌بایست آر.پی.جی 7 می‌‌زدم. رفتم سراغ یکی از رزمندگان قدیمی گردان ابوذر. او خیلی دقیق شلیک می‌‌کرد. گفتم: «در چه عملیات‌‌هایی حضور داشتی؟» نیم‌‌ساعتی از او سؤال می‌‌پرسیدم و او هم برای یاد دادن همة نکات مربوط به این سلاح، می‌‌خواست هرچه زودتر به رازورمز آن آشنا شوم. سعی می‌‌کرد داستان‌‌وار تعریف کند که در خاطر من بماند. از آنجا بود که به این قضایا علاقه‌‌مند شدم. در پادگان دوکوهه، رزمندگان اوقات فراغت بیشتری داشتند. وقت مناسبی بود تا خاطراتشان را بازگو کنند. جنگ به پایان رسیده بود و عده‌‌ای از بچه‌‌ها به هر دلیلی تسویه‌‌حساب نکرده بودند. من هم فرصت را غنیمت دانستم. یک ضبط بزرگ داشتیم و مقداری نوار مستعمل و دست دوم که البته پاک شده بود. کارمان را شروع کردیم. هر روز، چهار پنج ساعت صبح و شش هفت ساعت بعدازظهر مصاحبه می‌‌کردیم.
سؤالات خاصی را برای پرسش در اختیار داشتید؟
خیر. طرح سؤالات مصاحبه خودجوش بود. چون تجربة عملیاتی داشتم، چیزهایی از مسائل نظامی و چگونگی شب‌‌های عملیات می‌‌دانستم. به نوعی کلی‍‍ّت آن منطقه را در ذهن داشتم. این ذهنیات موجب طرح سؤالات من از بچه‌‌های رزمنده بود. از هر شخص سؤالات متعددی می‌‌پرسیدم. به‌‌طور مثال، او عملیات‌‌هایی را که شرکت داشت، تیتروار اسم می‌‌برد. بعداً من یکی‌‌یکی وارد ریزمسائل مربوط به هر عملیات می‌‌شدم و به طرح سؤالاتم می‌‌پرداختم. نکته‌‌ای که الان متوجه آن می‌‌شوم، این است که من از روی عملیات‌‌های مهم و حساسی چون فتح‌‌المبین و بیت‌‌المقدس خیلی ساده می‌‌گذشتم تا به نیمه دوم جنگ یعنی عملیات‌‌هایی که خودم حضور داشتم برسم. علت هم این بود که من از عملیات‌‌های نخستین سال‌‌های جنگ، چیز زیادی نمی‌‌دانستم. پس در طرح پرسش‌‌هایم از این عملیات‌‌ها نمی‌‌پرسیدم.
معمولاً مصاحبه‌‌های شما‌‌، ‌‌از هر نفر، برای ثبت وقایع جنگ چه مقدار طول می‌‌کشید؟
البته در آن منطقه، همه نوع نیرو بود، از باتجربه و قدیمی گرفته، تا نفرات جدید. به‌‌طور معمول از هر نفر، چهار پنج ساعت مصاحبه می‌‌گرفتم. اسم شخص را هم روی نوارها می‌‌نوشتم. یادم نیست، شاید سال مصاحبه را هم ثبت می‌‌کردم.
مصاحبه با ضبط روشن، اشکالی در روند کار شما پیش نمی‌‌آورد؟
در مقطعی که قطعنامه پذیرفته شده بود، بچه‌‌ها به‌‌نوعی سنگین شده بودند. شاید بیست سی روز از این قضیه می‌‌گذشت. دل‌‌های همه پر بود و می‌‌خواستند به نوعی خود را تخلیه کنند. برای همین هرچه که در ذهن خود داشتند، می‌‌گفتند. من اگر یک مصاحبه‌‌گر حرفه‌‌ای بودم، می‌‌توانستم دقیق‌‌ترین جزئیات نظامی، فردی و شخصیتی این رزمندگان را ثبت کنم. جنگ به‌‌ نوعی پایان یافته بود و بچه‌‌ها فرصت کافی برای ذکر خاطرات خود داشتند.
سؤالات شما حول مسائل نظامی بود یا گفتن خاطرات؟
آن زمان جنگ را یک موضوع نظامی می‌‌دانستم و کاملاً دید نظامی داشتم. سؤالاتم حول محور مسائل نظامی و چگونگی «دفاع و مقاومت» در طول این هشت سال می‌‌گذشت. به‌‌طور مثال من در یک قسمت از عملیات حضور نداشتم و چون می‌‌خواستم زوایای پنهان آن را برای خودم روشن کنم، سؤالاتم حول قسمتی بود که حضور نداشتم. این اتفاق در عملیات بیت‌‌المقدس 2 برایم اتفاق افتاد. ما وظیفة پدافندی عملیات را بر عهده داشتیم. گردانی از ما رفت تا عملیات را انجام دهد. من فقط این بچه‌‌ها را دیدم. ولی در مصاحبه‌‌ای به یکی از بچه‌‌ها برخورد کردم. دقیقاً می‌‌دانستم او چه می‌‌گوید. چون همة مراحلی را که او در شب طی کرده بود، صبح فردایش رفته بودم. روز قبل از آن در کانالی که از آن صحبت می‌‌کرد، پیشروی کرده بودیم. حتی عقب‌‌نشینی هم داشتیم. شرایط عقب‌‌نشینی دشوار در خاطرم هست. بی‌‌سیم را انداختم تا بتوانم خود را به عقب برسانم.
آیا صحبت بچه‌‌ها در مورد تلخی‌‌ها و ناکامی‌‌های جنگ هم بود یا فقط به حماسه‌‌پردازی‌‌های آن می‌‌پرداختند؟
همه‌‌گونه بود، ولی چون جو‌‌ّ تبلیغات جنگ حاکم بود دوست داشتند از پیروزی‌‌ها و موفقیت‌‌ها صحبت کنند. محتوای صحبت‌‌ها در هر دو قالب شعاری و رئالیستی جا می‌‌گرفت و به ‌‌نوعی معجونی بود از همة این موارد. مطالبی را که ما، آن‌ها را شعار می‌‌پنداریم، نوعی جوشش درونی رزمندگان بود که ایجاد هیجان می‌‌کرد. آن زمان نیاز بود که چنین روحیه‌‌ای در آن‌ها تقویت شود. برای همین، روی این مسئله خیلی کار می‌‌شد. خاطرم هست یکی از بچه‌‌ها شعری به این مَطْلع خواند: «مرغ دل پر می‌‌زند/ به کربلا سر می‌‌زند» این کلمات چنان در دل او اثر گذاشته بود که می‌‌گفت: «من بارها این شعر را در خلوت خود خوانده‌‌ام و زارزار گریسته‌‌ام.» یعنی تا مدت‌‌ها این شعر، مونس شخص بوده است.
حالات درونی آنان‌‌که با شما مصاحبه می‌‌کردند، چگونه بود؟
آنان زمان پذیرش قطعنامه، بسیار دلگیر و گرفته بودند. بارها در حین مصاحبه هق‌‌هق گریه سر می‌‌دادند و من مجبور بودم ضبط را خاموش کنم. به‌‌هرحال در آن شرایط، یاد شهدا و دوستانی می‌‌افتادند که دیگر در بینشان نبودند. یا مجروح و شهیدی که آن‌ها نتوانسته بودند او را به پشت منطقة عملیاتی انتقال بدهند. واکنش آن‌ها هنگام گفتن این قبیل مسائل، همین بود. گویا باری بر شانه‌‌های آن‌ها سنگینی می‌‌کرد.
واکنش خودتان به‌‌عنوان یک هم‌‌رزم، در این ارتباط چگونه بود؟
ضبط را خاموش می‌‌کردم. بعضی وقت‌‌ها سکوت اختیار می‌‌کردم. دستم را روی شانه‌‌های مصاحبه‌‌شونده می‌‌گذاشتم و به ‌‌نوعی با او اظهار همدردی می‌‌کردم. گاهی اوقات حس مشترکی سراغمان می‌‌آمد. خودم هم گریه می‌‌کردم. مثلاً کسی از عملیات «بیت‌‌المقدس 2» و عبور از کانالی که قبلاً گفتم، صحبت می‌‌کرد. اینکه بچه‌‌ها می‌‌روند تا عملیات را انجام دهند، ولی مجبور به عقب‌‌نشینی می‌‌شوند. یکی از این بچه‌‌ها موقع عقب آمدن، دلش رضا نمی‌‌دهد که پایش را روی یکی از شهدا بگذارد و به عقب برگردد. برای همین خطر می‌‌کند، از کانال خارج می‌‌شود و زیر آتش‌‌باران مستقیم نیروهای دشمن به عقب برمی‌‌گردد. وقتی این خاطره را تعریف می‌‌کرد، های‌‌های می‌‌گریست. حالتی را که او می‌‌گفت، من هم از نزدیک درک کرده بودم.
برای آرام کردن آن‌ها چه عکس‌‌العملی نشان می‌‌دادی؟
هیچ، ساکت می‌‌شدم. حرفی برای گفتن نداشتم. طبیعی بود که پس از مدتی به آرامش اولیه برسند. چون با این مسائل بارها و بارها مواجه شده بودند و برایشان تازگی نداشت.
مصاحبه‌‌ها را در یک روز تمام می‌‌کردی یا احتیاج به زمان بیشتری برای انجام آن داشتی؟
اگر از پنج ساعت بیشتر می‌‌شد، می‌‌ماند برای جلسة بعد؛ ولی اکثر مصاحبه‌‌ها در طول یک روز انجام می‌‌شد. چون بچه‌‌ها پنج شش ساعت وقت آزاد داشتند. به‌‌راحتی می‌‌توانستیم با هم صحبت کنیم.
در زمان مصاحبه ‌‌کردن فقط دو نفری حضور داشتید یا کسان دیگری هم می‌‌توانستند در آن مکان باشند؟
نه، سعی می‌‌کردیم مصاحبه‌‌ها دو نفری باشد. بچه‌‌های جنگ، مسائلی داشتند که از مطرح کردن آن ابا می‌‌کردند. نمی‌‌خواستند کسی از آن‌ها مطلع شود که به ‌‌نوعی ریا نشود. خاطرات را در سینه مخفی نگه می‌‌داشتند. آن مقطع طلایی کار من بود که شاید به اندازة ده سال، نوار ضبط کردم. یادم نیست چند ساعت می‌‌شد، ولی می‌‌دانم از اوایل مرداد شروع و اواسط مهرماه کارم تمام شد. به مدت دو ماه روزی هشت ساعت ضبط می‌‌کردم، چهار ساعت صبح و چهار ساعت عصر.
این نوارها الان کجاست؟
آن زمان در تبلیغات لشکر بود. من در مقدمة کتاب دستة یک نیز به آن اشاره کرده‌‌ام. یک فصل از کتاب دسته یک نتیجة تلاش همان سال‌‌هاست.
بابت این مصاحبه‌‌ها پولی هم می‌‌گرفتید؟
خیر. این کار اصلی من بود فقط همان دو هزار و چهارصد تومان حقوق بسیجی را دریافت می‌‌کردم.
مصاحبه‌‌ها را به‌‌تنهایی انجام می‌‌دادید یا همکارانی هم داشتید؟
در حقیقت واحدی به نام واحد «ثبت وقایع جنگ» در لشکر 27 وجود داشت. ما یک گروه شش نفری بودیم که در آنجا کار می‌‌کردیم.
تا به حال شده بود مطلبی را در پرسش‌‌های مصاحبه‌‌ها مطرح کنی و از چند نفر با هم پاسخ بخواهی؟ (یعنی مصاحبة چند نفر درخصوص یک موضوع واحد)
نه. به همان علتی که گفتم، آن‌ها نمی‌‌خواستند خاطرات خود را در جمع بگویند. چند نفری اصلاً حاضر به مصاحبه نشدند. یکی از بچه‌‌های گردان مالک اشتر همیشه از من فرار می‌‌کرد. اصلاً به انجام مصاحبه و ذکر خاطرات رضایت نمی‌‌داد.
برای راضی کردن چنین افرادی، به ذکر خاطرات و گرفتن مصاحبه، چه تمهیداتی به کار می‌‌بردید؟
مسئول ثبت وقایع جنگ، که از بچه‌‌های محل و دوستان قدیمی من بود، شگردهایی را به من یاد داد. با حرف و صحبت، از آن‌ها می‌‌خواستیم که خاطراتشان را بازگو کنند. می‌‌گفتیم: «این خاطرات باید برای تاریخ بماند.» ما به ذکری از مصائب عاشورا اکتفا می‌‌کردیم و ارزش ثبت وقایع جنگ را در تاریخ، به آن‌ها یادآوری می‌‌کردیم. می‌‌گفتیم حالا که جنگ به پایان رسیده است، باید آنچه در جبهه‌‌ها و جنگ اتفاق افتاده به دیگران اطلاع دهیم؛ آنچه را که گذشته و یا هر پیامی را که مانده است. ما مثل زینب هستیم. مثل زینب، نباید بگذاریم این قضایا پنهان بماند و در تاریخ دفن شود. بیشتر روی مسائل مذهبی عاشورا تأکید می‌‌کردیم.
بچه‌‌ها هم دل‌‌ِ پُری داشتند و می‌‌خواستند با یکی حرف بزنند و خود را سبک کنند. اگر من هم خاطراتی داشتم، صحبت می‌‌کردیم. در این میان بحث گُل می‌‌کرد. او از خاطراتش می‌‌گفت. من هم می‌‌گفتم، ولی اگر بی‌‌اطلاع از آن واقعه یا عملیات بودم گذرا از حوادث آن عبور می‌‌کردیم.
اتفاق افتاده بود که مصاحبه‌‌شونده تقاضا کند ضبط را خاموش کنی تا حرفی را فقط به‌‌طور خصوصی و برای خودت بگوید؟
بله، بعضی وقت‌‌ها که نمی‌‌خواستند شخصیت خانوادگی کسی برملا شود، یا جنبه‌‌های شکستی را که در عملیات یا برخوردهای جنگ پیش می‌‌آمد بازگو کنند، این شرایط پیش می‌‌آمد. می‌‌گفتند ضبط را خاموش کن تا بگوییم.
خط قرمزی برای چهارچوب مصاحبه‌‌هایت داشتی که چنانچه از آن عدول کنند آن‌ها را به مسیر اصلی مصاحبه بازگردانی؟
چیز خاصی نبود. کسانی که می‌‌خواستند خاطرات خود را تعریف کنند بسیار زیاد بودند و من و تیم ثبت خاطرات پرکارترین افراد آن روزها بودیم. با آنکه صبحگاه نداشتیم، ولی از صبح زود که بچه‌‌ها صبحانه‌‌شان را می‌‌خوردند، می‌‌رفتیم و مشغول به کار بودیم تا اذان ظهر. لختی استراحت و نماز و بعد از ناهار هم دوباره کار.
بعد از دوکوهه کجا رفتید؟
پادگان دوکوهه داشت خالی می‌‌شد. دو ماهی از پذیرش قطعنامه و شرایط صلح گذشته بود. فقط یکی دو گردان برای خط پدافندی مانده بودند و من برای مصاحبه‌‌هایم سراغ گردان‌‌های پیاده و رزمی مثل واحد ذوالفقار، واحد تخریب و امثالهم می‌‌رفتم درصورتی‌‌که می‌‌توانستم از فرماندهان باتجربه و قدیمی جنگ که در ستاد حضور داشتند هم، استفاده کنم؛ ولی میسر نشد. بعد دیدم کارهایم رو‌‌به اتمام است. آمدم تسویه‌‌حساب کنم، ولی مسئول واحد تبلیغات با شناختی که از کارآیی من داشت، گفت: «بیا به‌‌صورت بسیجی در تهران خدمت کن.» من این کارها را در جبهه انجام می‌‌دادم و حقوق بسیجی دریافت می‌‌کردم. نمی‌‌دانستم می‌‌توانم در تهران همکاری کنم یا نه. به‌‌هرحال به تهران آمدم و در دفتر «هنر و مقاومت» مشغول به کار شدم.
چه سالی جذب دفتر هنر و مقاومت شدید؟
از سال 67 به‌‌صورت پراکنده در تهران مشغول به کار شدم و خاطراتی را جمع‌‌آوری کردم.
در تهران، به چه شیوه‌‌ای اقدام به جمع‌‌آوری خاطرات می‌‌کردید؟
نشانی رزمندگان را می‌‌دادند. آن‌ها را پیدا می‌‌کردم و خاطراتشان را ثبت می‌‌کردم. این کارها را برای «واحد ثبت وقایع لشکر 27» که پادگانش در پادگان ولی‌‌عصر تهران (واقع در میدان سپاه) بود، انجام می‌‌دادم. البته ضبط خبرنگاری تهیه کرده بودند و کار راحت‌‌تر شده بود. در تهران سراغ رزمنده‌‌ها که می‌‌رفتیم، روزی دو سه ساعت بیشتر مصاحبه نمی‌‌گرفتیم. چون دیگر گرفتار زندگی روزمره شده بودند. موانع اشتغال، تحصیل و امثالهم اجازة مصاحبة بیشتر را به ما نمی‌‌داد. شاید هم در یک هفته روزی دو ساعت وقت می‌‌گرفتیم و چیزی حدود ده ساعت مصاحبه جمع‌‌آوری می‌‌کردیم.
هیچ‌‌وقت به این فکر افتادی که تجربیات خودت را منظم و به‌‌صورت مکتوب ارائه کنی؟
از سوژه‌‌های خوبی که در ذهن می‌‌ماند، یادداشت‌‌برداری می‌‌کردم. در سال 75 همان مطالب سال 67 را پیگیری می‌‌کردم که بفهمم این حادثه را چرا من متوجه نبودم.
کتاب‌‌هایی هم درخصوص اصول تاریخ‌‌نگاری شفاهی یا روش‌‌های مصاحبه و از این قبیل می‌‌خواندی؟
خیر. فرصت این کارها را نداشتم. این کارها را به شکل تجربی فراگرفته بودم. وقتی شرایط کار در تهران سخت شد، بسیاری از ملاقات‌‌ها به‌‌رغم هماهنگی‌‌های فراوان لغو می‌‌شد. نیاز به شرایط جدیدی را حس می‌‌کردم.
از چه سالی جذب دفتر ادبیات شدید؟
سال 70 یا 71 بود. بعضی از دوستان هم‌‌گردانی زمان جنگ، در این دفتر رفت‌‌وآمد داشتند. دفتر هم، کار خودش را شروع کرده بود. در حیاط تالار اندیشه قرار داشت و به مسئولیت مرتضی سرهنگی اداره می‌‌شد.
کانکسی که در فضای جنگ تزئین شده بود، مقر‌‌ّ دفتر ادبیات بود؛ یک محیط هنری و فرهنگی که کارهای جنگی خوبی از آن خارج می‌‌شد. با مرتضی سرهنگی همان‌‌جا آشنا شدم. سوژة دسته یک را همان روزهای نخست، با ایشان مطرح کردم. البته من عنوان کودکستان گلستانی را برای آن در نظر داشتم، ولی ایشان تیتر «دسته یک» را به من پیشنهاد کرد. بعدها فهمیدم سال‌‌ها تجربة کار روزنامه‌‌نگاری باعث شد تا این عنوان را انتخاب کند. سال‌‌های 70 ـ 71 بود که لزوم نگارش کتاب دسته یک را به من گوشزد کرد. در این خصوص تأکید هم داشت که دسته یک را انجام بده و سراغ دیگر چیزها نرو.
نخستین کتابی که از شما چاپ و منتشر شد چه نام داشت؟
نخستین کارم کتاب قله 1904 است که در تبلیغات و انتشارات سپاه آن زمان چاپ و منتشر شد. قلة 1904 قلة کانی‌‌مانگاست که در خاک عراق قرار دارد. سال 62 لشکر 27 محمد رسول‌‌الله روی این کوه عملیات داشتند، به قسمی که هر گردان روی یکی از قلل آن، مشغول به عملیات شد.
مصاحبه‌‌های شما به شکل تاریخ شفاهی بود یا در پی یافتن اسناد و مدارکی هم بودی؟
تاریخ شفاهی بود. مصاحبه را که انجام می‌‌دادم، با قبلی‌‌ها قیاس می‌‌کردم. جاهایی مصاحبه‌‌کننده به آن فرم دلخواه عمل نکرده بود. اگر می‌‌توانستم شخص را می‌‌یافتم و مصاحبه‌‌های تکمیلی می‌‌گرفتم. برای نخستین بار جرئت کردم و نقشه‌‌های عملیاتی را وارد تاریخ شفاهی کردم.
زمانی من دانشجوی رشتة مهندسی دانشگاه پلی‌‌تکنیک و از حدود سال 65 در قرارگاه نیروی دریایی سپاه مشغول به کار بودم. در قرارگاه با نقشه و کالک و لوازم نقشه‌‌کشی آشنا بودم. ازاین‌‌رو توانستم نقشه‌‌های مناطق عملیاتی را با خاطرات رزمندگان تطبیق دهم. بیشتر نقشه‌‌ها را می‌‌کشیدم، ولی ترسیم رایانه‌‌ای آن هم، به من کمک می‌‌کرد.
این کتاب حدود چهارصد صفحه در قطع رقعی است. که در سال 75 یا 76 منتشر شد. داستان این کتاب طولانی است. در سال 72 قرار بود این کتاب منتشر شود، ولی نشد. دلایلی داشتند. می‌‌گفتند در کتاب از عقب‌‌نشینی و موارد این‌‌چنینی نوشته‌‌اید. سپاه مایل به این‌‌گونه نوشته‌‌ها نبود. هنوز در آن جوّ حاکم چنین مسائلی وجود داشت. مراکز فرهنگی نمی‌‌خواستند روی چنین قضایایی مانور بدهند، ولی به لحاظ داستانی، سرشار از قصه‌‌های ناب و تعقیب و گریزهای شنیدنی است. بچه‌‌های شش گردان لشکر 27 بین خطوط دشمن و خطوط خودی پنهان می‌‌شوند. در بین آن‌ها بسیاری مجروح شده‌‌اند. در شیارها و لابه‌‌لای نیزارها پنهان هستند. وقایع بسیار جالب و خوبی اتفاق می‌‌افتد. چند سال روی این قضیه وقت گذاشتم.
نخستین کتابی که نوشتید چه نام داشت؟
از لندن تا فاو کار بچه‌‌های دفتر ادبیات و هنر مقاومت بود. حدود شصت صفحه است که بیست و پنج صفحة آن، از خاطرات خودم است. در آن، دو رزمندة دیگر هم بودند. موضوع کتاب درخصوص بیست روز از عملیات در منطقة فاو است که خودم شخصاً حضور داشتم. قسمتی از کتاب دسته یک هم، ریشه در همان قضایا دارد.
آن شخصی که از لندن آمده بود و شهید شد، چه کسی بود؟
به کل شخصیت «امیر همایون صرافی» در آن کتاب پرداخته شده است. البته ربط زیادی به گردان حمزه نداشت. چون در مقطعی که وارد می‌‌شد بلافاصله به شهادت می‌‌رسید. خاطرات دوستی‌‌های دوران دبیرستان و خاطرة اولین حضور من در منطقة عملیاتی فاو با ایشان بود.
سهم تاریخ شفاهی دفاع مقدس در از لندن تا فاو چقدر است؟
خاطراتی است که خود من از منطقة جنگی داشته‌‌ام. شش هفت بار آن را نوشتم. نمی‌‌دانستم چگونه باید بنویسم. چون بیشتر مصاحبه می‌‌کردم. بنابراین دیدم نگارش یک چیز جداگانه و متفاوتی است. کم‌‌تجربگی من این بود، که می‌‌توانستم روی شخصیت‌‌پردازی «امیرهمایون صرافی» کار کنم و زوایای دیگر شخصیت او را مطرح کنم. البته بیشتر در این کتاب می‌‌خواستم منطقة فاو را بشناسانم. درصورتی‌‌که مراکز نظامی می‌‌توانند جغرافیای سیاسی منطقة فاو را کاملاً توضیح دهند. باید به این می‌‌پرداختم که این پسر، چرا دل از خانوادة خود کند و، با اینکه مهندس راه و ساختمان بود، آمد به جبهه و در نهایت روز 31 فروردین‌‌‌‌ماه سال 65 شهید شد.
از عنوان کتاب سوم خود و محتوای آن توضیح دهید؟
عنوان آن خرمشهر در اسناد ارتش عراق است که در سال 76 در پانصد صفحه، توسط حوزه‌‌هنری منتشر شد. اوج نظامی‌‌گری من در این کتاب، کاملاً مشهود است. اطلاعات و عملیات، اوج کارهای نظامی است. یکی از کارهای بچه‌‌های اطلاعات و عملیات بررسی اسناد و مدارک دشمن است که در سنگرها، به دست نیروهای خودی می‌‌رسد و البته کار بسیار سخت و پیچیده‌‌ای است.
من در آن زمان توانستم به تعدادی از این اسناد دسترسی پیدا کنم. یعنی از طریق یکی از دوستان، از اطلاعات نیروی زمینی سپاه به دست من رسید. حدود صد و سی شماره سند بود که وقتی در اختیار گرفتم، نمی‌‌دانستم باید با آن‌ها چه بکنم. ابتدا اسناد را کپی گرفتیم. ترجمه کردیم و یک گام به جلو برداشتیم.
مربوط به چه مقطعی از جنگ است؟
مربوط به دوران «اشغال تا آزادسازی خرمشهر» است. یکی از دوستان آزاده به نام حمید محمدی اسناد را ترجمه کرد. سپس شروع کردیم به تدوین اسناد که کار بسیار سختی بود. من تا آن زمان تدوین اسناد را ندیده بودم، حتی یک برگ سند از ارتش خودمان ندیده بودم. یک‌‌سری اسناد جنبة تبلیغاتی داشت که راحت متوجه می‌‌شدم. اسناد را بر اساس تاریخی که نوشته شده بود منظم کردم. وقتی منظم شد، می‌‌بایست آن‌ها را در تاریخ‌‌هایی که منظم و معین شده بود قرار می‌‌دادم. تاریخ پیش از اشغال، مربوط می‌‌شد به زمان اشغال و چگونگی عملیات بیت‌‌المقدس و آزادسازی خرمشهر. مطالب اشغال خرمشهر دسته‌‌بندی‌‌های متفاوتی یافت که می‌‌توان از فعالیت‌‌های تبلیغاتی دشمن در زمان اشغال، تخریب شهر و غارت آن نام برد. با زیرورو کردن این اسناد و مشورت‌‌هایی که با علی‌‌رضا کمره‌‌ای انجام دادم، پیشرفت شایانی در کارم به دست آوردم. اضافه بر اینکه از راهنمایی‌‌های سرهنگی نیز نهایت استفاده را بردم. ایشان در مقطع سال‌‌های 74ـ 75 بیش از چهل عنوان کتاب، درخصوص خاطرات اسرای عراقی منتشر کرده بود. ازاین‌‌رو تجربه و احاطة بسیار خوبی در این زمینه داشت. همان‌‌گونه که اطلاع دارید، بازجویی از اسرای جنگی، یکی از بخش‌‌های مهم یگان اطلاعات عملیات است. یکی دیگر از دوستان که کمک بسیار زیادی درخصوص این اسناد به عمل آورد، حاج حسین‌‌الله ‌‌کرم (از افراد زبدة اطلاعات عملیات دوران دفاع مقدس) بود. وقتی اسناد را به ایشان نشان دادم، روی متن اسناد حاشیه‌‌نویسی کردند. به ‌‌نوعی مرحلة گویاسازی این اسناد را به عهده گرفتند. با این کار، زوایای پنهان دیگری مشخص شد. کار، دیگر به سرانجام خود نزدیک می‌‌شد. باید بگویم این کتاب در واقع نتیجة یک کار گروهی کارشناسی بود. چنانچه اگر در اداره‌‌ای مشغول به کار شده بودم، هرگز قادر به انجام این کار نمی‌‌شدم. حدود دو سال یعنی از 72 تا 74 طول کشید تا کار آماده شد. در همین زمان بود که مادرم به رحمت خدا رفت. من کتاب را به مادرم تقدیم کردم که در چاپ آن، این نکته موجود است.
در این اسناد دریافتم بنای «سرباز گمنام» که در بغداد ساخته و پرده‌‌برداری شد، با خاک مناطق عملیاتی ایران و خرمشهر ساخته شده است. از افراد خبره و باتجربه در این خصوص پرس‌‌وجو می‌‌کردم. از جمله آقای ریاحی که در قسمت‌‌های تبلیغاتی جنگ فعالیت می‌‌کرد. توضیحات لازم را از جنبه‌‌های مختلف و از افراد کارشناس دریافت می‌‌کردم تا بتوانم ابهام در خواندن کتاب و کسب اطلاعات را به حداقل برسانم. می‌‌خواستم خواننده با خواندن کتاب، به اطلاعات خوبی از دوران اشغال و آزادی خرمشهر دست یابد.
به‌‌رغم گذشت ده سال از انتشار این کتاب، چرا تجدید چاپ نشده است؟
چرا؛ خوشبختانه در همین سال، تجدید چاپ شد و پس از طی مراحل فنی انتشار به بازار خواهد آمد.
مقصود من این بود که چرا کتابی به این مهمی در طول ده سال به چاپ دوم نرسیده است؟
شاید علت آن، کمبود خوانندگان کتاب‌‌های اسنادی باشد. نوع کتاب، تخصصی است، بنابراین مخاطبان محدودی دارد. این نخستین کتابم بود که به چاپ دوم رسید.
کتاب بعدی شما ب‍‍َمُو است. راجع به این کتاب صحبت کنید.
همان‌‌گونه که اشاره کردم، اطلاعات عملیات سه ضلع دارد. یکی «بررسی اسناد دشمن» است که نمونه‌‌اش در کتاب خرمشهر در اسناد ارتش عراق یافت می‌‌شود. یک ضلع دیگر، «بازجویی از اسرای عراقی و استفاده از اخبار و اطلاعات» آن‌هاست. در این زمینه می‌‌توان به کتاب‌‌های منتشرشده توسط مرتضی سرهنگی اشاره کرد. ضلع سوم که در واقع مهم‌‌ترین ضلع این مثلث است «شناسایی مناطق دشمن و نفوذ به خاک» آن‌هاست. تا زمانی که من بَمُو را آغاز کنم، کار زیادی در این زمینه شکل نگرفته بود. کارها به‌‌صورت خاطرات کوتاه در لابه‌‌لای متون غیرمرتبط قرار داشت. یعنی شاید کسی در گشتی شناسایی که حضور داشت خاطراتی را عنوان کرده بود که در کتابی با عنوان دیگر، نهفته مانده بود.
برای درک آن شناسایی، نیاز به شناخت وضعیت کامل جغرافیای نظامی آن منطقه بود که سختی‌‌های خاص خودش را داشت. برای خواننده‌‌ای که برای فهم کتاب نیاز به اشراف کامل جغرافیایی منطقه داشت، مطالب خیلی گویا نبود. کسی هم ضرورت رفع این نیاز را احساس نمی‌‌کرد. موضوع جدی گرفته نشده بود. خرمشهر در اسناد ارتش عراق به من دل و جرئت داد که وارد این مرحله از کار بشوم. بمو مرهون سوژه‌‌های سال‌‌های 67 ـ 68 است که به‌‌صورت یادداشت‌‌های کوتاه در آرشیو کارهای نیمه‌‌تمام خود داشتم. بمو در شمال قصر شیرین و سر پل ذهاب قرار دارد و می‌‌دانستم یک قضیة پنهانی از عملیاتی انجام نیافته است.
حدود هفتصد صفحه کار اطلاعاتی بسیار سنگین و حاصل شش ماه کار بی‌‌وقفة اطلاعات عملیات چندین لشکر که در آنجا مستقر بودند. بچه‌‌های اطلاعات عملیات، در بهار و تابستان سال 62 در این منطقة بسیار حساس و پنهان جبهة بغداد، در ارتفاعات بمو که منطقة استراتژیکی هم هست، شش ماه کار بی‌‌وقفة شناسایی انجام دادند. هرچند منجر به انجام عملیات نظامی نشد، ولی اطلاعات بسیار ماندگاری در اختیار بچه‌‌های رزمنده قرار گرفت.
برای نوشتن بمو با چند نفر همکاری می‌‌کردید؟
با حدود ده نفر از رزمندگانی که آنجا حضور داشتند، مصاحبه کردم. این خاطرات و اطلاعات را کنار هم قرار دادم. اسامی این ده نفر به ترتیب حجم خاطراتی که بازگو کرده‌‌اند، به شرح زیر است:
احمد استاد باقر، سرتیپ دوم پاسدار حسین‌‌الله ‌‌کرم، سرتیپ دوم پاسدار محمد جوان‌‌بخت، سرتیپ دوم پاسدار احمد کوچکی، سرتیپ دوم پاسدار مصطفی مولوی، سرتیپ دوم پاسدار محرم قاسمی، سرتیپ دوم پاسدار جعفر جهروتی‌‌زاده، حسین دمیرچی، امیر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی و مهدی‌‌قلی رضایی»
خاطرات را بعدها دسته‌‌بندی موضوعی کردم. به ذهنم رسید چرا آن‌ها را کنار هم قرار ندهم که موضوعی را کامل و از زوایا و ابعاد مختلفی به موضوعی واحد بپردازم؟ اگر درخصوص هر قسمت از این موضوع برای یکی از این افراد فراموشی حادث شده بود، دیگران کار او را تکمیل می‌‌کردند.
با این ده نفر مصاحبه انجام دادید یا به‌‌صورت مکتوب اطلاعات را فراهم کردند؟
به‌‌صورت مصاحبه بود. مجموع این مصاحبه‌‌ها حدود پنجاه ساعت شد. گفت‌‌وگو با احمد استاد باقر که بیشترین حجم را داشت هجده ساعت بود. غیر از تاریخ شفاهی، از برخی اسناد هم کمک گرفتیم. اصل را بر تاریخ شفاهی گذاشته بودیم، ولی اسناد خوبی هم به دست آوردیم. یکی از راویان متقن و محکم این کتاب که کمک بسیار شایانی به ما کرد شهید مجید زاد بود، هرچند جای او بین ما خالی است، ولی دست‌‌نوشته‌‌هایی که از او به ما رسید، جلای دیگری به کتاب بخشید. او تمام مسائل روزانه‌‌اش را نوشته بود. طریقة به دست آوردن آن هم، بسیار جالب و شنیدنی است. ایشان حدود دو ماه بعد از شناسایی منطقة بمو در عملیات والفجر 4 در کانی‌‌مانگا به شهادت رسید. حدود دوسوم تدوین این کتاب تمام شده بود. گفتیم با خانوادة این شهید هم ملاقاتی انجام دهیم. وقتی مراجعه کردیم، دست‌‌نوشته‌‌ها و یادداشت‌‌های ایشان را در اختیار ما قرار دادند. وقتی آن‌ها را خواندیم، دنیای جدیدی پیش روی ما باز شد. این عملیات انجام نگرفت و به همین دلیل، در بایگانی سپاه، دو سه برگ اطلاعاتی تنها اسناد موجود بود که بسیاری از زوایای این حرکت را ظاهر نمی‌‌کرد. از آن شناسایی بزرگ، فقط همین سه برگ موجود بود. آن‌ها را با هماهنگی‌‌هایی که صورت گرفت، از بخش اطلاعات عملیات لشکر 27 گرفتیم که عیناً هم در کتاب مندرج است. نیاز به جزئیات بیشتری داشتیم تا زیبایی کارمان، چند برابر باشد. یادداشت‌‌های شهید مجید زاد بود این جزئیات را در اختیار ما گذاشت، در این سند مکتوب که تاریخ‌‌ها دقیقاً به‌‌ روز نوشته شده است، به خاطر اشراف ما به موضوع و تحقیقات میدانی‌‌مان هیچ نکتة ابهام‌‌آمیزی وجود نداشت. این یادداشت‌‌ها از ابتدای کتاب، فصل به فصل و بدون هیچ‌‌گونه ابهامی با اسناد و مدارک مستند و مستدل آورده شده و کمک بسیار زیادی به ما کرده تا روزها و تاریخ‌‌های انجام عملیات گشتی شناسایی را دقیق و روشن توضیح دهیم. اضافه بر این یادداشت‌‌ها که در خانة خود شهید به جا مانده بود، عکس‌‌های جالب و دقیقی از منطقة عملیاتی به دست آمد که در آلبوم عکس آن شهید بود و توسط خود او گرفته شده بود. شاید خانوادة او هم ارزش این عکس‌‌های نظامی را، که شاید بسیار محرمانه تلقی می‌‌شد، نمی‌‌دانستند.
این یادداشت‌‌ها به چه گونه‌‌ای نوشته شده بود؟
در دفترچه کوچک جیبی، به‌‌صورت کاملاً مختصر و اصطلاحاً تلگرافی نوشته شده بود. مثلاً نوشته شده بود «با علی رفتیم.» نمی‌‌دانستیم کدام علی، ولی گویاسازی کردیم. چون دریافته بودیم که در فلان روز، فلان شخص در کنار شهید بوده است. وقتی خاطرات این دوستان را کنار هم قرار دادیم، پازل تکمیل شد.
یعنی شاکلة کلی کتاب بر اساس مصاحبه و تاریخ شفاهی ده نفر و یادداشت‌‌های روزانة شهید مجید زاد بود شکل گرفت؟
بله، به اضافة پنج شش برگ اسنادی که اطلاعات عملیات لشکر 27 در اختیار ما گذاشت. بیش از هفتصد صفحه را شامل شد. تدوین و گردآوری آن چهار سال به طول انجامید و در سال 78 تکمیل و سال 79 منتشر شد. نکته‌‌ای مربوط به نقشه‌‌های منطقة عملیاتی بمو را دوست دارم یادآوری کنم. در کتاب قله 1904 تجربة بسیار کمی در قضیة نقشه‌‌ها داشتیم و اهمیت نقشه‌‌های عملیات را در مواقع جنگ، حس کرده بودیم. خوشبختانه در اطلاعات عملیات هر لشکری اتاقی به نام واحد کالک و نقشه وجود دارد. اطلاعات ناقصی که در این خصوص از رزمندگان می‌‌شنیدیم، باید از روی کالک و نقشه، به اطلاعات مفید تبدیل می‌‌کردیم و به خواننده انتقال می‌‌دادیم. همان‌‌گونه که «خودکار» برای نویسنده نقش حیاتی و اساسی دارد، «قطب‌‌نما و نقشه» هم برای نیروی گشتی شناسایی، یک اصل مهم و حیاتی است. سعی کردیم در نقشه‌‌های بمو دقت بسیار زیادی به عمل آوریم. بنابراین اصل، در ترسیم، تدوین و چاپ آن‌ها خیلی دقت کردیم. خوشبختانه نقشه‌‌های کتاب به‌‌صورت تاشو و رنگی چاپ شد که جای خوشحالی داشت. در نقشه‌‌های رنگی، تقریباً جزئیات کامل توضیح داده شده است. نقشه‌‌ها را خودم ارائه دادم و برخلاف نقشه‌‌های ارتش و سپاه، به گونه‌‌ای ترسیم کردم که هیچ نکتة کم یا زیادی در آن دیده نشود. برای همین منظور هرآنچه را که نیاز است خواننده بداند، در نقشه‌‌های کتاب، که تقریباً هر پنجاه صفحه یک نقشه به چشم می‌‌خورد، آورده‌‌ام. ترسیم این یازده نقشه هشت نه ماه طول کشید و دوستان در واحد رایانه زحمت بسیار زیادی برای ترسیم آن‌ها متحمل شدند.
در انتشار بمو چه کسانی بیشترین کمک را به شما کردند؟
درحقیقت این کتاب مثل خرمشهر در اسناد ارتش عراق حاصل کار گروهی است. اگر دوستان در میانه راه از همکاری، خودداری می‌‌کردند، ارزش و کیفیت کتاب پایین می‌‌آمد. ولی از نفرات همکار کلیدی می‌‌توانم به مهندس احمد استاد باقر اشاره کنم که بیش از نیمی از حجم کتاب، مربوط به خاطرات ایشان است. ایشان خاطرات خود را بسیار زیبا و شیرین بیان کردند. به یاد دارم در سال 62 به او شیخ می‌‌گفتند. چون هر حرفی را با استدلال و مباحثه می‌‌پذیرفت. حتی با فرماندهان رده‌‌بالا مثل شهید همت و شهید صیاد شیرازی بحث و گفت‌‌وگو داشت. در کتاب هم به این موضوع اشاره شده است. وجود شخصی چون استاد باقر که به‌‌رغم مشغلة فراوان با علاقه و تشویق بسیار زیاد ساعت‌‌ها می‌‌نشست و جزئیات کار را مستند و مستدل بازگو می‌‌کرد، خیلی مهم بود. خود راوی‌‌ها با ما همکاری می‌‌کردند. محمدمهدی عقابی ویراستار و محمدمهدی پاشاک کار بازنویسی کتاب را به عهده داشتند. علی تکلو به مدت یک سال روی نقشه‌‌ها فعالیت می‌‌کرد. کیفیت بالای کار این دوستان، باعث شد کار در نهایت از کیفیت مطلوبی بهره‌‌مند شود. البته انتشار کتاب هم هزینه بالایی داشت که به خاطر مخاطب خاص تجدید چاپ آن تابع مسائل خاصی خواهد بود.
گویا این کتاب برگزیدة مراسم کتاب سال هم شده است؟
بله. در سال 1380 از طرف بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌‌های دفاع مقدس، به دلیل پرهیز از شعارزدگی و روایی از کلیشه‌‌های رایج، فضاسازی مناسب و ارائة اطلاعات تکمیلی قابل قبول، به‌‌عنوان کتاب سال برگزیده شد. ازطرف وزارت ارشاد هم از جنبة تحقیقی کتاب سال جایزه گرفت.
یکی دیگر از کتاب‌‌های شما قصة قصر شیرین نام دارد که برای بچه‌‌ها نوشته‌‌اید. درخصوص آفرینش این اثر توضیح دهید.
این کتاب دنبالة همان شناسایی‌‌های منطقة بمو است که در سال 82 در سی صفحه چاپ و منتشر شد. زبان کتاب بسیار ساده و روایت آن کودکانه است. داستان شهری که در محاصرة دشمن گرفتار می‌‌شود و دشمن آن را تخریب و به ویرانه‌‌ای مبد‌‌ّل می‌‌کند. مورد دیگر، اهمیت استراتژی ارتفاعات بازی دراز (باز و دراز) و دیگر مورد طرح منطقة قصرشیرین به‌‌عنوان گذرگاه جنگ‌‌های باستانی است.
فکر می‌‌کنم این کار تجربة جدیدی برای شما در نگارش کتاب کودکان است.
بله، خواستة من این بود که مطالب پیرامون مسائل جنگ، اگر نظامی هم بود، باید به گونه‌‌ای نوشته شود که برای عوام، قابل فهم باشد. جنگ، با زندگی روزمرة مردم منافات دارد و قابل لمس نیست. فضای نامحسوسی دارد و بازتاب آن در سطح جامعه به گونه‌‌ای نیست که باید باشد. برای نوشتن از جنگ، هرچند پایة نظامی قوی‌‌ای نیاز است، ولی کل مفاهیم کتاب باید به‌‌قدری ساده‌‌فهم باشد تا مخاطب بیشتری را جذب کند.
در صحبت‌‌هایتان از کتابی تحت عنوان دسته یک نام بردید. شرح مفصلی از روند مراحل آماده‌‌سازی تا انتشار آن بیان کنید.
حدود سال‌‌های 80 ـ 81 شروع کردم. تمام ابعاد کتاب برای من ناشناخته بود. باید داخل جزئیات قرار می‌‌گرفتم تا راه برای من روشن شود. می‌‌خواستیم تمام بازروایی، خاطرات و اطلاعات یک شب عملیات را در هشتصدصفحه به خواننده ارائه دهیم. وقتی وارد شدیم، احساس کردیم یک جلد هشتصد صفحه‌‌ای برای کار، کم خواهد بود.
این دسته شامل چند نفر و متعلق به چه گردان، چه تیپ و چه لشکری بود؟
همان‌‌طور که در مقدمة کتاب اشاره کرده‌‌ام، مربوط به ماجرای لندن تا فاو و آن دوست دبیرستانی من است. یک شب به اتفاق مهمان واحد توپخانه لشکر گردان حمزه شدیم. در آن شب بچه‌‌ها از عملیات جادة ام‌‌القصر که بیست و چهارم بهمن 1364 ـ حدود دو هفته پیش از مهمانی ما، انجام گرفته بود، صحبت می‌‌کردند؛ در همان چادر خالی دسته یک و در یک فضای بسیار معنوی. واقعاً شب معنوی خوبی بود. دوستمان امیر از شنیدن خاطرات، خیلی منقلب شد.
راوی این خاطرات چه کسانی بودند؟
آن‌ها را به اسم نمی‌‌شناختیم. نیت اصلی ما دیدار با معلم ورزشمان آقای کبریایی بود. ایشان ما را به بچه‌‌ها معرفی کردند. آن‌ها در حال گفتن خاطرات خود یا دوستان دیگر، از سایر گروهان‌‌ها و گردان‌‌ها بودند. در دفتر تبلیغات گردان آلبوم عکس‌‌های بچه‌‌های آن زمان را به ما نشان دادند. بعدها برای گردآوری و تدوین عکس‌‌های کتاب، از همان آلبوم‌‌های عکس استفاده کردیم، با این تفاوت که برای جمع‌‌آوری آن هشت ماه زحمت کشیدیم.
این دسته متعلق به چه لشکری بود؟
دستة یک از گروهان یکم گردان حمزه لشکر 27. این دسته شامل بیست و نه نفر بود که در درگیری‌‌های شب بیست و چهارم بهمن که عملیات ساعت ده و بیست دقیقه شروع شد. در همان ده دقیقة نخست، هفت نفر و تا پایان درگیری چهارده نفر از آن‌ها شهید شدند.
پس از گروهان یکم، گروهان‌‌های دوم و سوم پیش‌‌روی خود را ادامه می‌‌دهند. در طی این مدت که چیزی حدود نود دقیقه بود، چهار نفر دیگر از بچه‌‌های دسته یک، حین درگیری شهید می‌‌شوند. در ساعات نیمه‌‌شب به گردان حمزه دستور عقب‌‌نشینی داده می‌‌شود و آن‌ها باید به مواضع قبلی خود بازگردند. دستور از بامداد تا چهار پنج صبح طول می‌‌کشد. حین تخلیه مجروحان به عقب، سه نفر دیگر، از این دسته، شهید می‌‌شوند. پس از آن شب، چهار نفر دیگر از بچه‌‌های این دسته در عملیات‌‌های دیگر شهید می‌‌شوند و از یک دستة بیست و نه نفری فقط یازده نفر زنده می‌‌مانند.
می‌‌توانید اسامی این شهدا را نام ببرید؟
بله. شهدای شب عملیات بیست و چهارم بهمن 1364 که جمعاً چهارده نفر بودند، عبارت‌‌اند از: محمدامین شیرازی، سعید پورکریم، امیرعباس رحیمی، علی رحیمی، حسن رضی، محمد علیان‌‌نژادی، مسعود علی‌‌محمد پوراحد، عرب علی‌‌قابل، محمد قمصری، مهدی کبیرزاده، محسن گلستانی، اکبر مدنی، سهیل مولایی و غلام‌‌رضا نعمتی. چهار نفر شهدای دیگر عملیات‌‌های دسته یک هم شامل شهیدان احمد احمدی‌‌زاده (1366)، رضا انصاری (1365)، مجید جوادیان (1366) و سیروس مهدی‌‌پور (1365) می‌‌شود.
از این دسته به نام کودکستان گلستان نام بردید. وجه تسمیة این نام‌‌گذاری چیست؟
این دسته به «دستة دانش‌‌آموزی» معروف بود. بچه‌‌های این دسته در ردة سنی شانزده تا نوزده سال قرار داشتند. شاید نیمی از این بچه‌‌ها، دبیرستانی و دانش‌‌آموز بودند. در جبهه هم، این بچه‌‌ها کنار هم بودند تا به مسائل درس و مدرسة خود هم برسند. کودکستان به‌‌ خاطر کم‌‌سن‌‌وسال بودن بچه‌‌ها و به ‌‌خاطر فرمانده دسته‌‌شان محسن گلستانی نام این دسته را «کودکستان گلستانی» گذاشته بودیم.
یازده نفری که زنده مانده‌‌اند، عبارت‌‌اند از: حسین علایی‌‌نیا، بهنام باقری، علی بی‌‌بی‌‌جان، حمیدرضا رمضانی، اصغرعلی محمدپور اهر، حسین فیاض، حسین گلستانی، محسن گودرزی، اصغر لک علی‌‌آبادی، مهدی ملکی و محمدجواد نصیری‌‌پور.
پیدا کردن این اسامی پس از سال‌‌ها خیلی سخت است. آیا برای یافتن این اسامی به منبع خاصی دسترسی پیدا کردید؟
جنگ ما، جنگ مردمی بود. در ارتش‌‌های کلاسیک، اسامی نفرات به همراه تمام مشخصات به ‌‌طور دقیق ثبت می‌‌شود، ولی در جنگ تحمیلی حضور نیروهای بسیجی زیاد بود. آن‌ها در اعزام‌‌های چهل و پنج روزه، سه‌‌ماهه، یا کمتر و بیشتر می‌‌آمدند و می‌‌رفتند. از طرفی انتقال آن‌ها بین گروهان‌‌ها، گردان‌‌ها و لشکرها آسان صورت می‌‌گرفت. خیلی راحت از گردان قبلی تسویه‌‌حساب می‌‌گرفتند و خود را به یگان جدید معرفی می‌‌کردند و هیچ‌‌گاه این انتقالات جایی ثبت نمی‌‌شد، حدود مشخصات افراد ثبت می‌‌شد، ولی جزئیات آن خیر. از‌‌همین‌‌رو بود که ما فقط باید درصد خطا و احتمال و اشتباه را پایین می‌‌آوردیم. چون بر اساس تاریخ شفاهی و حافظة امروز این بچه‌‌ها، باید کار را به انجام می‌‌رساندیم. باید آن‌ها را می‌‌یافتیم و آمار و آرایش سازمانی‌‌شان را دقیق بررسی می‌‌کردیم.
می‌‌دانستیم که چند نفر از این افراد به‌‌طور قطعی عضو دسته یک بوده‌‌اند. باید آن را پیدا می‌‌کردیم و درخصوص سایر اعضا، از آن‌ها اطلاعات می‌‌گرفتیم. تا دو سال سراغ افرادی می‌‌رفتیم که احتمال زیاد می‌‌دادیم او جزء دسته یک بوده است. می‌‌رفتیم و کسی را که معرفی کرده بودند، می‌‌یافتیم و او می‌‌گفت: «من جزء دسته یک نبودم.» اصلاً الان اگر از بچه‌‌های رزمنده بپرسی، فقط گردان خود را به خاطر دارند. چیز زیادی از جزئیات دسته و گروهان خود نمی‌‌دانند و این طبیعی است. مگر آنکه اتفاق خاصی در دوران جنگ برایشان افتاده باشد و همین مطلب، باعث ماندگاری شمارة دسته و گروهان آنان شود. نیاز به آمار دقیق و جزئی داشتیم. برای همین منظور بیش از یک سال در این موضوع، کنکاش می‌‌کردیم. با کسانی صحبت می‌‌کردیم و اصرار داشتیم به او بقبولانیم که جزء دسته یکم محسوب می‌‌شده، ولی او نسبت به این موضوع شک و تردید داشت. به‌‌هرحال تمام احتمالات را تک‌‌تک بررسی می‌‌کردیم تا به نتیجة واقعی برسیم. در همین زمان‌‌ها اتفاقی افتاد که پیش روی ما را چون روز روشن کرد. ما دفترچة یادداشت امدادگر دسته یکم سیروس مهدی‌‌پور را پیدا کردیم. او برای آنکه بتواند بهترین خدمات امدادرسانی را به بچه‌‌های جبهه و جنگ ارائه دهد، نام و دسته‌‌های رزمنده‌‌ها را در این دفترچه، ثبت کرده بود. ما از روی این دفترچه آمار و آرایش قطعی و دقیق را یافتیم.
پیش از یافتن این دفترچه چند نفر را هنوز به طور واقعی شناسایی نکرده بودید؟
تعداد بسیار کمی باقی مانده بود. چون پیش از یافتن این دفترچه، تحقیقات میدانی وسیعی انجام داده و تقریباً به شاکلة اصلی دست یافته بودیم. در این بین کمک نیروهای قدیمی هم حائز اهمیت بود. آمار مستند و مکتوب و همین‌‌طور آرایش خطی دسته یکم، آن‌‌قدر مهم بود که در مقدمة کتاب گنجانده شد.
بیشترین وقت شما برای یافتن کدام‌‌یک از این یازده نفر گذشت تا او را پیدا کنید که خاطراتش را برای شما بازگو کند؟
چون این افراد جزء گروه‌‌های بسیجی و داوطلب حضور در جبهه بودند، از سیستم منظم و مرتبی پیروی نمی‌‌کردند. برای همین منظور در هیئت‌‌های گردان‌‌های مرتبط و حتی از طریق دادن آگهی به روزنامه‌‌ها درصدد یافتن آن‌ها بودیم. خاطرم هست بیش از شش ماه به انحاء مختلف، در پی یافتن حمل مجروح دسته یک حمیدرضا رمضانی می‌‌گشتیم. آگهی اسم ایشان را هم، به بعضی از روزنامه‌‌های کثیرالانتشار دادیم تا بالاخره با ما تماس گرفت. وقتی که تلفن زد، گفت: «من که فرمانده نبودم. چرا دنبال من می‌‌گردید؟» تعجب کرده بود. می‌‌گفت: «شما باید دنبال فرمانده بگردید. من حتی سلاح در دست نگرفتم.» او را توجیه کردیم. قبول کرد. آمد و اتفاقاً یکی از زیباترین خاطرات کتاب، مربوط به حمل مجروحی است که سلاح به دستش نگرفته؛ زیرا کل حواسش صرف نیروهای خودی شده است. ما نیاز به این داشتیم که خاطراتی از لحظه‌‌های آخر شهیدان دسته یک و یا لحظه‌‌های مجروح شدن آنان داشته باشیم و به واقع خاطرات رمضانی یکی از فصل‌‌های زیبای کتاب را به خود اختصاص داد و خستگی را از تن ما درآورد.
آیا این یازده نفر افراد باقی‌‌مانده از دسته یک، در مناطق مختلف ایران پراکنده شده بودند و برای یافتن آنان باید به مناطق مختلف کشور سر می‌‌زدید؟
یکی از آن‌ها به نام بهنام باقری از بچه‌‌های دزفول و بقیه ساکن تهران هستند. وقتی دفترچه را یافتیم و نام ایشان را جزء یازده نفر قطعی دانستیم، شروع به تفحص کردیم و حتی نام او را به روزنامه‌‌ها آگهی دادیم، ولی از این طریق به او دسترسی پیدا نکردیم. یکی از بچه‌‌های دیگر دسته یک به ما گفت که ایشان مجروح شده بود. با پیگیری همکاران ما از «بنیاد جانبازان» فهمیدیم ایشان در شب عملیات مجروح شده است. با سوابق نامه‌‌نگاری که با بنیاد داشتیم، آدرس او را در خوزستان یافتیم. تعجب ما از این بود که چگونه ایشان از خوزستان با بنیاد جانبازان تهران مکاتبه و مراوده دارد. بعدها فهمیدیم در آن سال‌‌ها، او دانشجو بوده و از تهران با دیگر دانشجویان تهرانی اعزام شده و چون باسواد بوده، او را به بهداری لشکر فرستاده بودند. بعد هم به‌‌طور تصادفی وارد دسته یک شده است. یکی از همکاران به نام خانم صبوری زحمت مصاحبه و ثبت خاطرات ایشان را به عهده داشتند. حاصل آن، فصلی مربوط به خاطرات بهنام باقری است.
جست‌‌وجو و یافتن ایشان، خیلی ما را خوشحال کرد. من نوع خاطرات امدادگران دوران دفاع مقدس را می‌‌دانستم. آن‌ها خاطرات شیرین زیادی دارند. این را تجربة یک دهه فعالیت در این زمینه به من می‌‌گفت. فصل «ققنوس» که مربوط به خاطرات آقای رمضانی است، در واقع یکی از خواندنی‌‌ترین فصل‌‌های کتاب شمرده می‌‌شود.
شما فصل‌‌بندی کتاب را بر اساس خاطرات افراد دسته یک نوشته‌‌اید؟
این شیوه که در تدوین کتاب، هر فصل را به یکی از بچه‌‌های باقی‌‌ماندة این دسته اختصاص داده‌‌ایم، یک اصل است. ما مصاحبه با این بچه‌‌ها را می‌‌گرفتیم و پس از حذف سؤال‌‌ها، مطالب را در کنار هم تدوین می‌‌کردیم.
مجموع ساعت نوارهای مصاحبه‌‌های این گروه چقدر بود؟
آمار دقیق در پایان هر فصل، آورده شده است. برای اینکه سندیت کار کامل شود، اسناد صوتی، زمان مصاحبه‌‌ها، نام صاحبان قطعات عکسی که تهیه می‌‌کردیم و کلیة اسنادی که نیاز است خواننده بداند، به‌‌طور دقیق و منظم در پایان هر فصل نوشته شده است.
تاریخ شفاهی شهدای دسته یک را چگونه تهیه کردید؟
بر اساس یادداشت‌‌هایشان. این یک اِلِمان کوچک از کل جبهة جنگ بود. به خاطر اینکه یک دستة دانش‌‌آموزی بود، خوشبختانه قلم و کاغذ و دفترچه یادداشت همیشه در دسترس افراد این دسته موجود بوده است. آن‌ها یادگار نوشته‌‌هایی برای همدیگر می‌‌نوشتند. برخی از آن‌ها یادداشت‌‌های روزانه هم داشتند. وقتی می‌‌رفتیم تا وارد شخصیت آنان شویم، این یادداشت‌‌ها و دست‌‌نوشته‌‌ها خیلی به ما کمک می‌‌کرد. فضای یک چادر در منطقة جنگی را به‌‌طور ملموس در این کتاب خواهید خواند. لوح‌‌های نگهبانی، یادداشت‌‌ها، امانت‌‌نامه‌‌ها، برخی اسناد اداری، تقدیرنامه‌‌ها، نامه‌‌هایی که به خانواده‌‌های خود می‌‌دادند، قبض‌‌های متفرقه و همة اسناد مکتوبی که وجود داشت، کمک بسیاری برای واقعی‌‌تر جلوه دادن کتاب می‌‌کرد. حتی پاکت‌‌نامه‌‌های آن‌ها را هم اسکن و در پوشه‌‌ای جداگانه نگهداری می‌‌کردیم.
یعنی در واقع کتاب دسته یک، تلفیقی از تاریخ شفاهی و آرشیوهای خانگی است، آرشیو خانوادگی شهدا و مصاحبه با خانواده‌‌های آن‌ها. درحقیقت تجربه‌‌ای در بمو و مجید زادبود داشتیم. توانسته بودیم آلبوم محرمانه عکس‌‌های نظامی آن منطقه را در آلبوم کشف کنیم. اینجا هم دقت کافی داشتیم تا جزئی‌‌ترین موارد اسنادی هم از قلم نیفتد.
برای مصاحبه با خانوادة شهدا، بیشتر سراغ چه کسانی می‌‌رفتید؟
بیشتر این شهدا، جوان و کم‌‌سن‌‌و‌‌سال بودند. ترجیح می‌‌دادیم با پدر و مادر آن‌ها گفت‌‌وگو کنیم؛ خاصه با مادرشان. چون شخصیت و رفتارهای هیچ پسری از نگاه مادرش پنهان نیست. گاهی با برادر یا خواهر آن‌ها هم مصاحبه می‌‌کردیم. اگر شهید متأهل بود، با همسر او هم قرار مصاحبه می‌‌گذاشتیم. مثلاً پیرمردی در بین شهدای دسته یک حضور داشت، به نام علی رحیمی که چهارده پانزده تا فرزند و نوه و نتیجه داشت. نامه‌‌ای از او یافتیم. نیمی از نامه فقط سلام رساندن به فلانی و فلانی و... است. یکی از جالب‌‌ترین مصاحبه‌‌ها در کتاب، مصاحبه با همسر این شهید است. زندگی او را از جنبه‌‌های مختلف کاویدیم و حاصل آن را در کتاب آوردیم.
با هم‌‌رزمان و دوستان شهیدان هم مصاحبه می‌‌کردید؟
دوستان این شهیدان کسانی بودند که ده قدم جلوتر یا ده قدم عقب‌‌تر، دو دقیقه زودتر یا دو دقیقه دیرتر، به شهادت رسیدند. حتی گروهان‌‌های قبل و بعد و هرآنچه از این دقایق توانستیم بیابیم در کتاب گنجانده شده است. سعی شد فضای تاریخی و زمانی، آن‌‌گونه که شایسته است بازگو شود.
جلد اول این کتاب، بازروایی خاطرات شب عملیات است که در اصل شامل خاطرات شفاهی و اسناد به‌‌جا‌‌مانده از شهدای این دسته است. جلد دوم شامل چه مواردی خواهد بود؟
جلد دوم شامل بازروایی مستندات شب عملیات در همین مکان و زمان خواهد بود که برمی‌‌گردد به اسناد ردة بالاتر از گردان، یعنی ردة قرارگاه لشکر و گردان احتیاط. به‌‌هرحال، همة یگان‌‌هایی که نام بردم، در سرنوشت این دسته نقش داشته‌‌اند. در جلد دوم حتی جزئی‌‌ترین نقشی که هر رده یا یگانی داشته، بررسی شده است. در هدایت آن‌ها، در کمک‌‌رسانی، در تخریب، در جمع‌‌آوری مین، در احداث میدان مین و در حمل مجروحان و شهدا هرآنچه انجام گرفته بازگو خواهیم کرد. همة موارد از قبیل نحوه کمک‌‌رسانی، پشتیبانی توپخانه‌‌ای، هدایت قرارگاه کل و اتاق جنگ و هر چیزی که به هر نحوی مرتبط با سرنوشت این دسته و گروهان است، در جلد دوم نمود پیدا خواهد کرد، منتها در آن دوره با کالک و نقشه و عکس هوایی و اطلاعات بی‌‌سیم؛ و اینک از طریق اسناد مکتوب‌‌شده.
ممکن است راجع به اطلاعات بی‌‌سیم توضیح دهید؟
در لحظه‌‌ای که این افراد با دشمن درگیر بوده‌‌اند، هیچ سندی بهتر از سند بی‌‌سیم برای ما وجود ندارد. بی‌‌سیم‌‌های ضبط‌‌شده، شاید در ردة گروهان و گردان مقدار کمی باشد، ‌‌ولی در ردة گردان و بالاتر از آن بسیار زیادتر است. به‌‌هرحال در شب‌‌های عملیات، امکان عکس‌‌برداری هوایی وجود نداشته است. ما به این گفته‌‌ها اتکا کردیم. این گفته‌‌ها حدود چهار ساعت فقط مربوط به قرارگاه لشکر است که نسخة آن را «مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ» در اختیار ما قرار داد. خبرنگار جنگ و راوی برجسته، علی مژدهی، که در چند عملیات مهم راوی لشکر بوده، در عملیات خیبر با شهید همت، در عملیات بدر با شهید عباس کریمی و در عملیات والفجر 8 با حاج محمد کوثری همراه و هم‌‌سفر بوده، راوی این عملیات نیز بوده است که او را نیز یافتیم. این مطالب را در جلد دوم، با توجه به عکس‌‌های هوایی و صحبت‌‌های بی‌‌سیم، مستند کرده‌‌ایم.
شنیده‌‌ام وقت زیادی صرف این چهار ساعت نوار شده است. با تداخل صداهای مختلف چگونه موفق به انجام این کار شدید؟
این چهار ساعت نوار، حدود شش ماه زمان از ما گرفت. رمزگشایی مکالمات بی‌‌سیم، خودش یک بحث جداگانه و سنگین است. یعنی شاید در طول یک دقیقه سه مکالمه از دو طرف صورت پذیرد که احتساب می‌‌شود شش نفر در یک دقیقه با هم حرف می‌‌زنند. باید همة این صداها تفکیک و افراد شناسایی شوند.
راوی، رده‌‌های بالاتر از راوی و بی‌‌سیم‌‌چی قرارگاه محمد طرازی و فرماندهان در این کار کمک کردند و صداها را تفکیک و شناسایی کردند. البته حدود سی درصد این صداها هنوز نامفهوم است، ولی برای همین هفتاد درصد شش ماه وقت گذاشتیم و نکات اصلی را که باید حتماً ذکر می‌‌شد در کتاب آوردیم.
برای انجام این کار دستیار هم داشتید؟
بله، راحله صبوری چند سالی همراه با این کتاب حرکت کرد. در فرازونشیب‌‌های زیادی از جمله مصاحبه با خانواده‌‌های شهدا همراهی‌‌مان کرد. البته لازم است دوباره عنوان کنم که این کار هم، مثل کارهای قبلی کار گروهی بود. خود من به خاطر مشکلاتی که برایم حادث شد، پنج شش ماه در کار حضور نداشتم.
در زمان نوشتن این کتاب گویا دچار حادثه هم شده‌‌اید؟
بله. تصادف شدیدی کردم که در سال 84 به وقوع پیوست، ولی بحمدالله چون کار متکی به فرد نبود، زمین نماند. وقتی بهبودی حاصل شد، دوباره به گروه ملحق شدم.
ویراستار کتاب چه کسی است؟
بازنویس و ویراستار کتاب محمدمهدی عقابی است. ایشان از ابتدای کار، همراه ما بودند. راهنمایی‌‌های زیادی از آقای کمره‌‌ای و سرهنگی گرفتم. آقای عقابی وقت زیادی روی نگارش ادبی این کتاب گذاشت. چون خواندن هشتصد صفحه، اگر توأم با نقص‌‌های جزئی هم باشد، خواننده را اذیت می‌‌کند. باید حاوی نثر روان و علامت‌‌گذاری‌‌های دقیق باشد که خواننده را با خود، تا صفحة آخر بکشاند. الان تقریباً نیمی از کارهای جلد دوم به اتمام رسیده و هرچند در کار تحقیقی نمی‌‌توان زمان انجام کار را تعیین کرد؛ ولی امیدوارم ان‌‌شاءالله سال آینده کتاب را به دست چاپ بسپاریم.


ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره شماره 36