رگبار مسلسل در کاخ مرمر بخش نخست


رگبار مسلسل در کاخ مرمر بخش نخست

رژیم شاه به خیال خام خود با دستگیری و سرکوبی گروه محمد بخارایی ریشه انقلاب قهرآمیز را برای مدتی طولانی در ایران خشکانید؛ لیکن هنوز از ضربه ترور منصور، پشت راست نکرده بود و محاکمه فرمایشی گروه محمد بخارایی پایان نیافته بود که صدای رگبار مسلسل قهرمان مسلمان، رضاشمس آبادی، در ۲۱ فروردین ۴۴ کاخ «مرمر» را به لرزه در آورد و این لرزه تا اعماق دل شاه نفوذ کرد و قلب او را لرزانید و او را بر آن داشت که در دفتر خود را ببندد و به زیر میز کار خود پناه ببرد.[1]

رضا شمس آبادی که در پشت دیوارهای کاخ مرمر به پاسداری گماشته شده بود و با خود کاخ و دفتر مخصوص فاصله زیادی داشت، خواست با یک حرکت سریع و متهورانه خود را به دفتر شاه برساند و به زندگی او پایان بخشد، لیکن رگبار مسلسل دژخیمان و گماشتگان دفتر مخصوص، فرصت انجام این رسالت را به او نداد و او را ناکام کرد. رضا شمس آبادی با وجود آنکه بدنش از رگبار مسلسل دشمن سوراخ سوراخ شده بود و خون از تمام رگهایش فوران می کرد و توانایی خود را از دست داده به زمین غلتیده بود، با نیروی ایمان، بدن ناتوان و پاره پاره خود را به حرکت در می آورد و سینه خیز به سوی دفتر شاه می رفت و فریاد میزد: «من باید این جلاد را بکشم»!

رژیم شاه که با به کار انداختن دستگاه تبلیغاتی خود و با صرف مخارج هنگفت در داخل و خارج می خواست با منسوب کردن «گروه محمد بخارایی» به فداییان اسلام وانمود کند که در ایران، حرکت و خروش تازه ای روی نداده است، ناگهان خود را با حادثه تازه ای روبه رو دید، حادثه دیگری که اوج نارضایتی توده ها و اوضاع انفجار آمیز ایران را نمایان می ساخت و مشت او را در نزد جهانیان باز می کرد. از این رو، او در آغاز، کوشش فراوانی کرد که از انعکاس حادثه کاخ مرمر در سطح ایران و جهان جلوگیری کند وگمان کرد که می تواند این حماسه تاریخی را همراه حماسه آفرین آن رضاشمس آبادی، دفن کند. لیکن یکباره خبردار شد که جریان به سرعت نشر پیدا کرده و بر سر زبان ها افتاده است و همه جا از ترور و سوء قصد به شاه، سخن گفته می شود. ازاین رو، درمقام اغفال وانحراف افکار توده ها برآمد و به روزنامه های مبتذل ایران دیکته کرد که:

«بین چند نفر سرباز در کاخ مرمر نزاعی درگرفت که منجر به تیراندازی و کشته شدن چند نفر از سربازان گردید»! روز دیگر گزارش دروغ دیگری را به روزنامه ها دیکته کرد که: «هنگامی که اعلیحضرت همایونی شاهنشاه به دفتر کار خود در کاخ مرمر نزول اجلال می فرمود، سرباز وظیفه ای ۔ گویا بر اثر جنون آنی به تیراندازی دست زد و باغبان کاخ و دو مأمور را به قتل رسانید و خود نیز کشته شد!» [2]

لیکن علی رغم این نیرنگ بازی ها و دسیسه چینی ها دیری نپایید که خبر حمله قهرمانانه یک سرباز به کاخ مرمر مثل توپ صدا کرد و صدای آن به خارج نیز رسید و مطبوعات خارجی طی یک سری مقالاتی به بررسی این حادثه و پیش بینی این واقعیت که ایران به سرعت به سوی یک انقلاب مسلحانه پیش می رود پرداختند. شاه دریافت که دیگر پنهان داشتن این ماجرا غیر ممکن می باشد و صدای آن همه جا پیچیده است. از این رو، کارشناسان و دروغ سازان ماهر و ورزیده خود را مأمور کرد که برای وارونه جلوه دادن حقیقت ماجرا در صدد برآیند که از چه راه و چگونه افکار را منحرف سازند.

دروغ سازی درباره حادثه کاخ مرمر

کارشناسان رژیم پس از مطالعه و بررسی، سرانجام به این نتیجه رسیدند که حادثه کاخ مرمر زیر سر کمونیستها قرار داشته است. بنابراین، حرکت تازه ای در ایران روی نداده و جنب و جوشی ازطرف توده ها به وقوع نپیوسته است. مردم همگی درسایه اجرای «انقلاب سفید» راضی و در کمال رفاه و آسایش به سر می برند! و این کمونیستها هستند که اساسا با رژیم ایران مخالفت دیرینه دارند و دیر زمانی است که در صدد تغییر و واژگونی آن هستند؟ اینجا بود که بار دیگر ماشین دروغ سازی شاه به حرکت درآمد و به تبلیغات همه جانبهای پرداخت که:

«اسرار توطئه کاخ مرمر فاش شد؛ توطئه کنندگان از کمونیست های افراطی هستند. ازتوطئه کنندگان تعداد زیادی نشریات کمونیستی به دست آمد. تحقیقات از آنها ادامه دارد»[3]

شاه این بار، یقه پرویز نیکخواه وچند تن دیگر ازکمونیست های طرفدار چین را گرفت تا علاوه بر فریب و اغفال افکار جهان، در مورد اوضاع انفجار آمیزی که درایران جریان دارد با آنان نیز که یک وقتی درخارج علیه رژیم فعالیت هایی داشته اند، تصفیه حساب کند و ضمنأ به مردم مسلمان ایران هشداردهد که شکرگزار باشند که شاهنشاه سایه خدا در روز ۲۱ فروردین جان سالم به در بردند؛ وگرنه ایران به دست کمونیست های افراطی و هواداران چین می افتاد که خیلی خطرناک بود!

ارتباط و آشنایی شمس آبادی با کامرانی تا چه حدی صحت دارد و در صورت صحت بر چه پایه و انگیزه ای استوار بوده است، آیا در چهارچوب همشهری گری و دوستی محدود می شده و یا آنکه انگیزه سیاسی داشته است، درست روشن نیست، لیکن آنچه انکارناپذیر است اینکه از خودگذشتگی شمس آبادی را نمی توان به تحریک پرویز نیکخواه و دار و دسته اومرتبط دانست. کمونیست هایی که برای حفظ جان خود روی پای شاه می افتادند و عجز و لابه می کنند، اشک ذلت از دیده فرو می ریزند، نمی توانند در چنین کارهایی که خطر آفرین است، شرکت کنند و در اراده نیرومند شمس آبادی نقش داشته باشند؛ و کیست نداند که اگر نیکخواه و دار و دسته او کوچکترین ارتباطی با حادثه کاخ مرمر داشتند، از انتقام کینه توزانه شاه هیچگاه جان سالم به در نمی بردند. شاه اگر دریابد کسی نیت کشتن او را در سر پرورانده است، به شدیدترین نحوی او را کیفر می کند، چگونه می شود پرویز نیکخواه را که نقشه کشتن او را تا مرحله اجرا دنبال کرده و موجب حادثه کاخ مرمر شده است، زنده بگذارد و پست و مقام نیز به او بدهد. این ایمان راستین شمس آبادی به نیروی لایزال الهی بود که او را بر آن داشت که با حرکتی دلاورانه، دیکتاتور خیره سر مغرور را نشانه بگیرد.

این مطالب که در بالا آمد، تنها اطلاعاتی بود از حادثه کاخ مرمر که در هنگام تدوین این دفتر در دوران هجرت وغربت در نجف اشرف، در دسترس این نگارنده قرار داشت که با تکیه به آن و با دید تحلیل گرانه و واقع بینانه توانست حقایق تاریخی را درباره این حادثه به صورت کوتاه به رشته نگارش بکشد و از بیراهه پویی و نارواگویی پیرامون این جریان تاریخی دور بماند. در پی پیروزی انقلاب اسلامی این نگارنده بر آن شد که برای آگاهی از هویت، شخصیت و پیشینه رضاشمس آبادی و ریشه یابی حادثه کاخ مرمر به کاوش گسترده تری دست بزند، از این رو، سالیانی به بررسی و مطالعه اسناد و مدارک پرحجم حادثه کاخ مرمر نشست و همزمان با آن، در تابستان سال ۱۳۶۰ به کاشان سفر کرد و با شماری از بستگان، دوستان و آشنایان آن شهید دیدار و گفتگو کرد. با مادر آن شهید، با دو تن از استادکاران او به نام های آقا محمود طالب زاده و حسین جوکار، با دوست دیرینه و هم محلی او به نام شکرالله محکمه ای، با احمد کامرانی و با دیگر آشنایان او ساعتها به گفتگو نشست و از خاطرات آنان درباره او اطلاعات ارزشمند وفراوانی به دست آورد وآنچه درباره زندگینامه، پیشینه و ویژگیهای او در این دفتر آمده است، از دستاوردهای ارزنده سالیان درازی مطالعه و بررسی روی اسناد حادثه کاخ مرمر و اطلاعات به دست آمده از خاطرات پر ارج کسانی است که آن شهید را از نزدیک می شناختند و با او سر و کار داشتند. نکته درخور توجه اینکه بسیاری ازمطالبی را که بستگان و دوستان او درکاشان برای این نگارنده بازگوکردند، با اسناد ومدارکی که درباره او در پرونده حادثه کاخ مرمربه ثبت رسیده است،همخوانی دارد.

زندگینامه و پیشینه شهید شمس آبادی

رضاشمس آبادی، فرزند علی اکبر (ش، ش ۱۲۳) در سال ۱۳۱۹ خورشیدی در حاشیه کویر کاشان، در قصبه «نوش آباد» دیده به جهان گشود. دوران کودکی را با سختی و تنگدستی گذرانید. پدرش شغل معین و مشخصی نداشت. او از کودکی همراه مادرش در مزارع، به کار خوشه برچینی می پرداختند و از این راه درآمد ناچیزی به دست می آوردند. شدت فقر و ناداری به او فرصت درس خواندن نداد. البته در قصبه یاد شده اصولا مدرسه، کلاس و معلم نیز وجود نداشت.

نامبرده همراه پدر و مادرش از شدت فقر و تهیدستی ناگزیر شدند در سال ۱۳۳۳ به کاشان کوچ کنند. مادرش در کاشان به چرخ ریسی سرگرم شد. پدرش (علی اکبر شمس آبادی در بازار کاشان باربری می کرد و سرانجام در هنگام بلند کردن باری سنگین در یک کاروانسرا به درون انباری سقوط کرد و درگذشت.

رضاشمس آبادی چند سالی در کارگاه نساجی آقامحمود طالب زاده و سپس در کارگاه استاد حسین جوکار به نساجی و دستبافی پرداخت. (سند شماره ۳۲۸) روزها کار می کرد و شبها به کلاس «اکابر» می رفت و تا کلاس ششم به تحصیل ادامه داد. از صفات برجسته او که زبانزد همه بود: پاکدامنی، جوانمردی، بزرگ منشی، بلند همتی، امانتداری، علو طبع، دستگیری از مستمندان و پایبندی به مسائل دینی بود. از دورانی که خود را شناخت به نماز، روزه و عبادت اهمیت میداد. در اجتماعات مذهبی، مراسم عزاداری و روضه خوانی حضوری فعال داشت. [4]

او از شور و نشاط فوق العاده ای برخوردار بود، شهامت، شجاعت و سلحشوری او همگان را به شگفتی وامی داشت. قلبی مهربان و پرنور، سری پرشور و روحی انقلابی داشت. عناصر زورگو، قلدرمآب و ستم پیشه را تحمل نمی کرد. با افراد پول دوست و سرمایه دار، شادخوار و زرمدار هرگز راه نمیرفت. ستیز با ستمکاران و زورمداران را از دوران نوجوانی آغاز کرد.

در سال ۱۳۴۰ دکتر علی امینی نخست وزیر وقت ایران را، که به کاشان سفر کرده بود، با بطری اسید مورد حمله قرار داد و بدون به جای گذاشتن رد پایی از صحنه گریخت. در مراسم دیگری به شعبان بی مخ که به کاشان رفته بود، با سنگ و تخم مرغ گندیده یورش برد، که بیدرنگ دستگیر شد؛ لیکن در بازجویی ها، به گونه ای برخورد کرد که مایه فریب بازجویان شد. نام اصلی خود را پوشیده داشت و خود را رضا چای دوست معرفی کرد و در پاسخ پرسش ها به گونه ای پرت و پلاگفت که او را روستایی ای ساده لوح و شاید روانی پنداشتند و رها کردند.

درپی پدید آمدن فضای باز سیاسی در سال ۱۳۳۹ در ایران، طبق سیاست جان.اف. کندی - رئیس جمهور آن روز امریکا - «جبهه ملی» و دیگر گروههای سیاسی که سالیان درازی بود از فعالیتهای سیاسی دست کشیده بودند، بار دیگر به صحنه آمدند و در تهران و برخی دیگر از شهرها از جمله کاشان - به گردهمایی هایی دست زدند. شهید شمس آبادی، بنا به تشویق احمد کامرانی و یکی از افراد وابسته به «حزب مردم ایران» به نام حسن شریف در گردهمایی های این حزب که شاخه مذهبی «جبهه ملی» به شمار می رفت و زیرعنوان «سوسیالیست های خداپرست» کار می کرد، شرکت کرد و مدتی با اعضا و افراد این حزب رفت و آمد داشت، لیکن دیری نپایید که به بی پایگی،ناخالصی و دنباله روی این گروه ها وسازمانها ازسیاست غرب وامریکا پی برد و از آنان دوری گزید و دیگر به هیچ حزب و گروهی گرایش پیدا نکرد و به دوستان خود نیز صریحة گفت: «از این حزبها و حزب بازی ها آبی گرم نمی شود.» [5]

با آغاز نهضت امام درسال ۱۳۴۱ رضا شمس آبادی سردر این راه نهاد. در مراسم و مجالسی که وعاظ و گویندگان، به روشنگری و افشاگری می پرداختند، فعالانه شرکت می کرد. در پخش اعلامیه امام و دیگر مقامات روحانی، همیشه کوشا بود و به گفته دوستانش «پخش اعلامیه امام را از فرایض خود می دانست» و دوستان و آشنایان را نیز به شرکت در مبارزات اسلامی، حضور در مراسم و مجالس سیاسی - مذهبی و پخش اعلامیه های امام و دیگر مقامات روحانی فرامی خواند.

در قیام خونین ۱۵ خرداد ۴۲ در کاشان حضوری فعال داشت. همراه مردمی که بازار را بستند و در مدرسه شاه آن روز اجتماع کردند و به تظاهرات خیابانی دست زدند، دلیرانه شرکت کرد و مردم را به بستن مغازه ها فرا خواند و شاهد خونریزی های ددمنشانه دژخیمان رژیم شاه در آران کاشان بود.

کشتار رژیم شاه در ۱۵ خرداد، شمس آبادی را همانند بسیاری از جوانان مسلمان و دلاور ایران به اندیشه دست بردن به اسلحه و قیام مسلحانه واداشت. او نیز همانند بسیاری از مردم ستمدیده و مقاوم ایران به این واقعیت پی برد که با رژیم شاه، جز با زبان زور نتوان سخن گفت. ازاین رو، به رغم اینکه دیر زمانی بود به عنوان تنها فرزند خانواده، کفیل مادر پیرش شده و معافیت گرفته بود، بر آن شد که داوطلبانه به نظام وظیفه برود وانتقام خون شهدای ۱۵ خرداد را از شخص شاه بگیرد. از این رو، تلاش فراوانی کرد که دوران خدمت سربازی را در«گارد جاویدان»( لشکرمخصوص محافظ شاه) بگذراند، لیکن به علت اینکه قد او دو سانت ازحد استاندارد کوتاهتر بود، پذیرفته نشد. اما روی شایستگی هایی که از خود نشان داد و بر اساس فامیلی با استوار دوم پیاده محمدعلی باباییان قمصری (که درحادثه کاخ مرمر به دست او به هلاکت رسید) به عنوان گارد وظیفه، نه پیمانی پذیرفته شد و از محافظان کاخهای سلطنتی قرارگرفت. او در این پست با اینکه با محل رفت و آمد شاه فاصله زیادی داشت، همیشه مترصد فرصتی بود تا بتواند نقشه و اندیشه خود را عملی سازد و از شاه انتقام بگیرد.  [6]

رضا شمس آبادی در تیرماه سال ۱۳۴۲ به نظام وظیفه رفت و تا فروردین ماه ۴۳ به انتظار فرصت نشست، لیکن نه فرصت آنگونه ای برای او پیش آمد و نه محیط وحشت و اختناق نظام به او رخصت دست زدن به حرکتی متهورانه و انقلابی می داد. در محیطی آکنده از رعب و وحشت و خفقان به اعدام انقلابی شاه اندیشیدن، لرزه بر اندام عناصر مادی گرا و بی ریشه می افکند و آنان را از اینگونه اندیشه ها نیز بر حذر می داشت[7]  لیکن رضاشمس آبادی به نیروی دیگری، جز نیروی مادی، تکیه داشت. ازایمان قوی و استواربرخوردار بود. به خدا،اسلام، امام وامت می اندیشید ویاد خدا به اوآرامش می داد.

اعدام انقلابی حسنعلی منصور به دست محمد بخارایی در بهمن ۴۳ نیز برای رضا شمس آبادی الهام بخش و آموزنده بود. او از این حرکت، توانست الگو بگیرد. او دید که جوانی بی پناه با یک کلت توانست صف محافظان تا دندان مسلح نخست وزیر را بشکافد و او را از پای درآورد؛ از این رو، دریافت که برای او نیز شدنی است که با مسلسلی که در دست دارد صف منظم و محکم سربازان پیمانی (گارد جاویدان) را به هم بریزد و خود را به شاه برساند و با اعدام انقلابی او به نقشه دیرینه خود جامه عمل بپوشاند. افزون بر این، اعدام انقلابی منصور، ایمان رضا شمس آبادی را برای از پای درآوردن شاه راسختر ساخت، زیرا به طورعینی به دست آمد که عناصری مانند حسنعلی منصور ابزاری بیش نیستند. با از میان رفتن منصور مهره دیگری به نام امیرعباس هویدا از طرف شاه به کار گمارده شد و ظلم و خودکامگی و تجاوز به حقوق مردم بیش از پیش شدت یافت و او را در اعتقاد به اینکه ام الفساد، شخص شاه است و تا او نابود نشود، دگرگونی در کشور پدید نخواهد آمد استوارتر کرد. [8]

حماسه در کاخ مرمر

رضا شمس آبادی برای مدتی رفت و آمدهای شاه را کنترل کرد و زیر نظر گرفت. او به دست آورد که نامبرده هر روز سر ساعت ۹ صبح با ماشین از کاخ به دفتر مخصوص می رود و در برابر دفتر، برای دریافت گزارش روزانه، چند لحظه ای ایست دارد و او می تواند از این فرصت بهره بگیرد، با سرعت خود را به او برساند و به سوی او آتش کند.

شهید شمس آبادی روز ۲۱ فروردین ۴۴ را برای اجرای این نقشه در نظر گرفت و در راه انجام آن، عزم خود را جزم کرد. در روز یاد شده اولا شاه برخلاف همیشه با تأخیر به طرف دفتر آمد و ثانیا از آنجا که گزارش روزانه را در کاخ گرفته بود، پس از پیاده شدن از اتومبیل بی درنگ رهسپار دفتر شد. این دو پیشامد نقشه شهید شمس آبادی را نقش بر آب کرد.

او به محض رسیدن ماشین شاه به مقابل دفتر، پست خود را ترک کرده بود و دیگر راه بازگشت نداشت، ناگزیر با شتاب هر چه بیشتر به راه خود ادامه داد، از میان گاردی که راه عبور شاه را کنترل می کردند گذشت و به سوی او که در حال وارد شدن به سرسرای دفتر بود آتش گشود. استوار بابایی را که با رگبار مسلسل می خواست مانع حرکت او شود، از پای درآورد و خود نیز زیر رگبار گلوله های استوار بابایی بشدت مجروح شد، به گونه ای که دیگر یارای دویدن نداشت؛ با این وجود خود را سینه خیز به سرسرا رسانید. آنگاه که به کریدور اتاق شاه رسید، خشاب او خالی شده بود، ناگزیر در همان لحظه ای که هدف تیراندازی سربازان گارد قرار داشت کوشید که بار دیگر خشاب گذاری کند؛ لیکن یکی از سربازان گارد به نام لشکری که بشدت زخمی شده بود، سلاح او را هدف قرار داد و از کار انداخت؛ و رضا در حالی که فریاد می زد: «من باید این جلاد را بکشم» جان سپرد و شربت شهادت نوشید. در این حادثه دو تن از گاردیها به نامهای بابایی و لشکری، به هلاکت رسیدند، یک باغبان و یک خدمتکار مجروح شدند. برخی از سربازان گارد که در مسیر شمس آبادی قرار داشتند، پا به فرار گذاشتند که تحت پیگرد قرار گرفتند و به زندان های درازمدت محکوم شدند.

موج دستگیری و شکنجه

در پی حادثه کاخ مرمر، شاه دستور پیگیری، بررسی و کشف ریشه حادثه را صادر کرد. هیأتی  مرکب از ساواک، اداره دادرسی ارتش، لشکر گارد و اداره دوم ستاد ارتش، مسئول تحقیق و پیگیری این حادثه شدند.

چنانکه تجربه تاریخی نشان می دهد، در اینگونه موارد که سرکرده دیکتاتورها مورد حمله مردم قرار می گیرد، جلادان و دژخیمان خون آشامی که در خدمت دیکتاتورها هستند، مردم را قتل عام میکنند، جوی خون به راه می اندازند، با آتش افروزی های خود خشک و تر را با هم می سوزانند و کشور را به جهنمی سوزان بدل می کنند، به صغیر و کبیر رحم نمی کنند. دستگیری ها، شکنجه ها، خشونت ها سراسر کشور را فرا می گیرد. زندانها از مردم انباشته می شود و سرهای بیگناهان بالای دار می رود. ساواک و دیگر دستگاه های مخوف و سرکوبگر شاه، پس از حادثه کاخ مرمر، اگر به چنین جنایاتی دست نزدند و ایران را به حمام خون بدل نکردند، برای این بود که تلاش داشتند این حادثه را تا آنجا که امکان دارد از دید مردم ایران و جهان پوشیده و پنهان دارند و نگذارند کوس رسوایی شاه که مورد حمله سرباز گارد محافظ خود قرار گرفته است، در سر هر کوی و برزن به صدا درآید. از این رو، به دستگیری و سرکوبی علنی دست نزدند، لیکن از بستگان، نزدیکان، دوستان و آشنایان شهید شمس آبادی هر کسی را که توانستند شناسایی کنند، دستگیر کردند و بی درنگ زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار دادند. مادر پیر او را روزهایی بازداشت کردند. حسین جوکار، که روزی استادکار رضاشمس آبادی بوده است، پس از دستگیری و اعزام به شهربانی کاشان، بدون هیچگونه پرسش و پاسخی، مورد شکنجه مأمورانی قرار گرفت که از تهران اعزام شده بودند. او می گوید:

«... سال ۴۴ بود، دم غروب دم کارخانه نشسته بودم، دیدم چند نفر آمدند و از حسین جوکار سراغ می گیرند. گفتم: من هستم، چه کار دارید؟ فورأ مرا گرفتند بردند در کارخانه، اینجا را بگرد، آنجا را بگردید، بعد بردند منزل را گشتند و بعد بردند به شهربانی. هیچ به من نگفتند که برای چه شما را گرفتیم و منظور چیست و چه می خواهیم بکنیم. مأمورین تهران که در شهربانی بودند ریختند سرم، فقط می زدند، با مشت، لگد، باتون، فحش های خیلی بدی می دادند. یک سرهنگ آنجا نشسته بود بالاخره صدایش درآمد، گفت: آقا نزنید، هنوز نه دلیل دارید، نه معلوم است او چه کار کرده است، چرا اینقدر اذیت می کنید؟ اول جرمش را معلوم کنید، بعد بزنید، اعدامش کنید. من را در اتاقی زندانی کردند تا صبح و دو مأمور گذاشتند. نه چیزی می دادند بخورم و نه... صبح که شد دستبند زدند و با چشم بسته از این پله پایین می انداختند، از آن پله بالا می بردند؛ بالاخره معلوم نشد ما را کجا بردند. در آنجا بازجویی از من شروع شد، پدرت کیست، مادرت کیست، رضا چکاره بود؟ گفتم: شاگردم بود. گفت: حالا کجاست؟ گفتم: سربازی. گفت: چه کار می کرد؟ گفتم تا آنجا که من می دیدم مسجد می رفت، نماز می خواند. گفت با چه کسانی رفت و آمد داشت؟ گفتم با اینها که مسجد می رفتند، روضه می رفتند. گفت توده ای نبود؟ گفتم من خبر از توده ای ندارم که چیست. دوباره خواباندند و شلاق زدند، کشیده زدند، آنقدر زدند که من غش کردم. دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم، تعادل روحی ام را از دست داده بودم. بعد از آنکه ۶۵ روز می زدند، یک روز آمدند، یک دسته اسکناس هزاری نشانم دادند، گفتند: اینها را بگیر و از رضا هر چه می دانی بگو. گفتم: ما هر چیز دروغ نمی توانیم بگوییم. رضا پیشم کار می کرد وغروب مزدش را می گرفت و می رفت. گفت با این شمشیر دو نیمه ات می کنم. گفتم به چه جرمی؟ گفت این رضا داخل محله بوده است. شما چی یادش دادید؟ گفتم آخر رضا چه کرده است؟ گفت نمی توانیم بگوییم چه کرده، کاری کرده که دنیا تا حالا چنین کاری نکرده، باید تیرباران شود. ..... بعد از تقریبأ ۷-۸ روز، یک روز مرا صدا زدند. این کمال (اشاره به متهم دیگری که به جرم آشنایی با شمس آبادی دستگیر و شکنجه شده بود) دیدم آنجا بود، آنجا نشسته بود، گفت مال کاشان هستی؟ گفتم آره! یک آدم دیگر درآمد گفت مردم کاشان خیلی مردم فلانی هستند.... گفت چند روز است بازداشت شدی؟ گفتم ده روز. گفت روزی چند کار می کردی؟ گفتم روزی ده، بیست تومان. صد تومان پول به ما دادند برای خرجی راه. گفتم نه... هر کاری کرد من پول را برنداشتم. دوباره دستبند زدند، چشمانمان را بستند بردند شاه عبدالعظیم، آنجا باز کردند و آوردند شهربانی کاشان تحویلم دادند.[9]

«...ازکسانی که به جرم ارتباط و آشنایی با شهید شمس آبادی در کاشان دستگیر شد و زیر شکنجه های توانفرسا و وحشیانه مأموران رژیم شاه قرار گرفت احمد کامرانی بود. او از شکنجه های آن روزها چنین یاد می کند:

«...درتحقیقات پلیس از خانواده رضاشمس آبادی وازدیگر افراد دستگیر شده، به اسم ما می رسند و در نتیجه ما را نیز در کاشان گرفتند. در اداره ارتش هشت روز بودیم که یک اکیپ سیزده نفری روی من کار می کردند. ۱۳-۱۴ نفر بودند که از من بازجویی می کردند. البته همراه با شکنجه و کتک، البته بازجویی ای که از ما می کردند فرق داشت با بازجویی که در ساواک انجام می شد، سؤالات خیلی کوتاه بود و فوری باید جواب می دادی؛یعنی یک لحظه کوتاه مکث نمی توانستی بکنی...اگر یک لحظه مکث می شد شوکی بود، ضربه ای بود، شلاقی بود یا سیلی ای بود که بر سر و صورت فرود می آمد، حتی معلوم نبود که با چی می زدند. فکر میکنم اینها افراد خاصی بودند. با آنهایی ( شکنجه گرانی که در ساواک بودند فرق داشتند. شکنجه های جوراجور می دادند، شکنجه های جسمی به جای خود، شکنجه های روحی نیز بود. البته حالا برای اولین بار مطرح می کنم، ما را لخت مادرزاد می کردند و تهدید می کردند. این برنامه ها بود....این وضع ادامه داشت تا کارم به بیمارستان کشید. [10] 

کامرانی درهشتمین جلسه دادگاه نظامی نیز با اشاره به شکنجه ها اظهار داشت:

«مرا به تهران آوردند درجایی لخت کردند، پنج-شش نفری مرازیاد زدند وتهدید نمودند و مطالب ناراحت کننده ای بیان داشتند ودر یک چنین حالتی مطالب پرونده واعترافات من به رشته تحریر درآمد. » [11]

 شکنجه ها تا آن پایه شدید و توانفرسا بود که برخی از متهمان ناگزیر شدند برای رهایی از آن حالت بحرانی و غیر عادی به دروغهایی اعتراف کنند و آنچه را که شکنجه گران می خواستند، بگویند و بنویسند[12]  و برخی نیز برای نجات خود به ترفندی دست زدند و گفتند مطالبی داریم که تنها در حضور شاه می توانیم بر زبان آوریم و آنگاه که آنان را پیش شاه بردند، خود را روی پاهای او انداختند و از او برای رهیدن از شکنجه های وحشیانه و غیرقابل تحمل شکنجه گران مدد خواستند! به رغم شکنجه های کشنده و دیوانه کننده ای که بر متهمان وارد کردند، به سرنخی دست نیافتند و اسراری را کشف نکردند؛ چون اولأ حادثه کاخ مرمر به دستگیرشدگان کوچکترین ارتباطی نداشت. شهید شمس آبادی روی پاکی و سادگی خود نقشه خود را با کسانی که در ارتباط بود، بازگو کرده بود. ازمادر پیرش، تا استاد کارش، تا برخی ازهم محله ای ها و همشهری های او، بارها از زبان او شنیده بودند که به سربازی رفته است تا شاه را از میان بردارد. مادرش می گوید:

« یک روز آمد عکسی با ما گرفت. گفت ننه! این یادگاری باشد. گفتم چرا ننه؟ گفت می خواهم کارم را انجام دهم. گفتم ننه اگر بکشی تو را می کشند. گفت وقتی کشته بشوم برای جدت کشته خواهم شد، برای خدا کشته خواهم شد. من بجز او را بکشم، هیچ جور آرام نمی گیرم...؟ » [13]

 شکرالله محکمه ای دوست هم محله ای او روایت می کند:

«... با هم رفت و آمد داشتیم، یک دست لباس هم برای او دوختیم، دکان ما می آمد و می رفت. صحبت هایی با ما می کرد. یکدفعه گفت می خواهم بروم سربازی. گفتم تو معاف هستی. گفت تصمیم گرفتم بروم سربازی رفت سربازی. یک روز آمد دم دکان، گفت فلانی ما خودمان را آنجا که می خواستیم انداختیم. گفتم کجا؟ گفت کاخ، کارت نباشد. البته یک مذاکره هایی هم کرد که اصل، شاه است و باید از بین برود و...» [14]

 استادکار او حسین جوکار می گوید:

«... آمد پیش من که می خواهم بروم سربازی. گفتم نرو رضا، آخر مادرت. گفت مثل مادر من، ندارها، فقیرها خیلی هستند، در کاشان، در ایران، این هم یکی اش. اگر همه مردند این هم بمیرد. من باید بروم سربازی خدمت کنم... رفت سربازی و هر وقت می آمد کاشان سری هم به ما میزد.... سر بیست ماه آمد کاشان، دیدیم یک قیافه بشاش دارد و گفت میخواهم این خائن را بر زمین بیندازم. گفتم رضا شوخی نکن، اینجا که شما هستی چند هزار سرباز هست. ببین یک هم عقیده می توانی پیدا کنی؟ گفت من کار به این حرفها ندارم. ما این راشوخی می دانستیم.»  [15]

استادکار دیگر او به نام آقا محمود طالب زاده اظهار می دارد:

«... وقتی سربازی رفته بود یک روز آمد پیش من باهم صبحانه خوردیم. من دکان نانوایی کار می کردم. گفتم نکند آنجا مبادا از اسلحه چیز کنی، موفق نمیشوی. گفت چه بشوم، چه نشوم باید این کار را بکنم. نمیدانی آنجا چه کارها میشود. به قدری اسراف میشود آنجا، که هر آدمی برود آنجا نمیتواند خودش را کنترل کند، مثل اینکه من نمیتوانم خودم را کنترل کنم. اگر دستم به او برسد امانش نخواهم داد... » [16]

احمد کامرانی نیز می گوید:

«.. من به دیدنش به باغ شاه رفتم، ولی نمی دانستم در کجا هست، رفتم باغ شاه، به من گفتند بروکاخ مرمر... در جلوی یکی از درهای کاخ مرمر گفتم به ملاقات رضا آمدم... رضا آمد بیرون، به من گفت نمی توانم اینجا با تو صحبت کنم. فقط احوالپرسی کردیم. یک هفته نشد که درمغازه آمد و بعد به اتفاق منزل رفتیم. یک کتاب داشتم به نام الجزایر و مردان مجاهد. او تا دو و سه پس از نیمه شب بیدار بود و آن را خواند. تقریبأ کتاب را تمام کرد. به من گفت من چند دفعه این را خواندم و یک دفعه دیگر باید بخوانم... یکبار که پیش من آمد، قصد خودش را با من در میان گذاشت و این جملاتی بود که او می گفت:

«اگر فقط یک روز به پایان خدمت من مانده باشد باید کارم را انجام بدهم اگر موفق نشوم او را بزنم، در و دیوار کاخ مرمر را به رگبار می بندم و انزجار و تنفر خود را از او نشان می دهم . »

«این را هم بگویم که طرح حمله به شاه و اجرای آن، همه به وسیله رضا بود، هیچکس حتی در تشویق او نقشی نداشت، جز حوادثی که آن روزها اتفاق افتاد توانست مشوق او بشود، من جمله اعدام [انقلابی] منصور... من هم هیچ نقشی در برنامه او نداشتم فقط مطلع بودم، کسان دیگری هم مطلع بودند اما اساسأ کسانی که از او می شنیدند، نمی توانستند. جدی بگیرند» [17]

احمد کامرانی در زیر آن شکنجه های سرسام آور اعتراف کرد که شمس آبادی نقشه ترور شاه را با او در میان گذاشته و او نیز آن را با مهندس منصوری مطرح کرده است. مأموران بی درنگ به خانه منصوری یورش بردند و او را نیز دستگیر کردند و در هنگامی که سرگرم بازرسی خانه بودند، پرویز نیکخواه از راه رسید. مأموران بدون آنکه بشناسند، او را نیز دستگیر کردند و در بازرسی از محتوای جیب او به نامه ای که درباره حادثه کاخ مرمر به یکی از دوستان مقیم خارج خود نوشته بود، نیز تز جنگ پارتیزانی که نوشته خود او بود، دست پیدا کردند. همچنین خانه او را مورد بازرسی قرار دادند و به ماشین تایپ، کتابها، نشریات و نوشته های مارکسیستی دست یافتند و اینجا بود که یکباره در بوق و کرنا دمیدند که: «اسرار توطئه کاخ مرمر کشف شد» و...

اکیپهای تحقیق پیرامون حادثه کاخ مرمر، در مرحله نخست پس از دستگیری نامبردگان براستی باور کردند که این گروه در حادثه یاد شده دست داشته و طراح اصلی بوده اند، لیکن هرچه بازجویی ها و بررسی ها پیشرفت کرد، بویژه آنگاه که شکنجه ها و فشارها کاسته و برداشته شد و متهمان در یک جو آرام و به دور از تهدید و شکنجه مورد بازجویی قرار گرفتند، آشکار شد که نه حادثه کاخ مرمر زیر سر این گروه قرار داشته است و نه اصولا آنان به جز یک نفر از این ایده و اندیشه پیش از اجرا، اطلاع و آگاهی داشته اند و نه رضا شمس آبادی با این گروه کوچکترین آشنایی و ارتباطی داشته است؛ لیکن چون با بوق و کرنا به دنیا اعلام کرده بودند که طراحان و توطئه گران «سوء قصد به جان شاه» را شناسایی و دستگیر کرده اند و روزنامه ها نیز با آب و تاب فراوان، روی آن تبلیغات گسترده ای به راه انداخته و تفسیر و تحلیل گوناگونی کرده بودند، رژیم شاه جز پافشاری روی این دروغ بی پایه راه دیگری نمی دید. ناگزیر باید روی این ادعا پای می فشردند و به شکلی به اصطلاح آبرومند آنها به این خیمه شب بازی پایان می دادند . که دادند . متهمان را به محاکمه کشیدند و به زندانهای از یک سال تا ده سال محکوم کردند. دو تن از آنان را نیز به ظاهر به اعدام محکوم کردند و سپس مشمول عفو ملوکانه قرار دادند و بدین گونه آن سناریو را به پایان بردند.

نکته درخور توجه اینکه، پرویز نیکخواه را که مغز متفکر و طراح اصلی توطئه کاخ مرمر و رهبر گروه معرفی کرده بودند به ده سال زندان محکوم کردند، لیکن مهندس منصوری را که به ظاهر عضو گروه به شمار می رفت، به اعدام محکوم کردند که خود از نادرستی و غیرواقعی بودن ماجرا حکایت داشت.

پی نوشت ها :

[1]«... احساس من این بود که پنجاه نفر تیر می انداختند. زیرا تیراندازی واقعأ شدید بود. وقتی در را گشودم، فقط دو نفر سرباز گارد را مرده یافتم....» به نقل از مصاحبه شاه با خبرنگار لوموند، پرونده ساواک درباره حادثه کاخ مرمر؛ برگ شماره ۱۳۹

[2] روزنامه های تهران؛هجدهم اردیبهشت  ۱۳۴۴

[3] همان

[4] ... من عاجزم و قدرت این را ندارم که درباره روحیات و اخلاقیات رضا صحبت کنم و فکر نمی کنم هیچکدام ازدوستانش و آنهایی که سالها با او بوده اند، به روحیات او پی برده باشند. یک آدم تقریبأ نفوذناپذیری بود. البته اینها یک افراد استثنایی هستند که کمتر در اجتماع، مثل آنها می توان پیدا کرد. اگر شما درمحله او، در محل زندگی او بروید، از هر کسی که او را می شناسد، درباره او سؤال کنید، فقط خواهند گفت: یک انسان واقعی بود. یک آدم دوست داشتنی، همه او را می خواستند، چه جور؟.. تفریحش کوهنوردی بود. برای پرورش روح و اندامش... رضاشمس آبادی، به شهادت تمام دوستانش یک فرد مذهبی بود. شاید اعتقادات مذهبی او بیش از همه دوستانش بود. تنها مجلسی که می شد او را دید، مجالس روضه خوانی و عزاداری برای حسین بن علی(ع) بود و یکی هم درمراکزی که برای کار سیاسی، یا کار خیر تشکیل می شد؛ و چون خودش یکی از محروم ترین افراد جامعه بود، در راه رفع گرفتاری محرومان خیلی زحمت میکشید، در کارهای خیر پیشقدم بود، آدمی بود که برای خاطر اجتماع، مستضعفان و در راه عقیده و مکتبش حاضر بود نابود شود و در عمل هم این را نشان داد. آنچه درباره او می توانم بگویم این است که معصوم به دنیا آمد و معصوم رفت شهید شد». احمد کامرانی در مصاحبه با این نگارنده در سال ۱۳۶۰ ... سیزده سال داشت که به محل ما آمد. با بچه های دیگر خیلی فرق داشت. جوان مؤدب و متدینی بود. با بچه ها برای پیاده روی به صحرا میرفت. بچه ها می گفتند تا موعد نماز می شود، به ما می گوید اول نمازتان را بخوانید بعد به پیاده روی ادامه دهید... به نقل از شکرالله محکمه ای (خیاط) دوست و هم محلی رضا شمس آبادی در مصاحبه با نگارنده در سال ۱۳۶۰ (سند شماره ۳۲۹)

[5] به نقل از شکرالله محکمه ای (خیاط) دوست و هم محلی رضا شمس آبادی در مصاحبه با نگارنده در سال ۱۳۶۰ (سند شماره ۳۲۹)

[6] .. ۱۵ خرداد روی رضا شمس آبادی خیلی تأثیر گذاشت. خودش هم عملا درآن شرکت داشت... من دقیقا نمی دانم که چه اعمالی در 15 خرداد انجام داده بود که بیشتر از ۱۵ خرداد صحبت می کرد و می گفت برای من تجربه شده است. تجربه خود را در خرداد می دانست... احمد کامرانی در مصاحبه با این نگارنده، تابستان ۱۳۶۰

[7]... اگر کسی شرایط آن روز کاخ مرمر را بتواند مجسم کند و در آن جو قرار بگیرد متوجه می شود که حمله به شاه کار خیلی شاق و تقریبا غیر ممکن می باشد و رضا شمس آبادی غیر ممکن را ممکن کرد..به نقل از کامرانی، همان 

[8] «... ترور حسنعلی منصور روی رضا بدون شک تأثیر زیادی گذاشت. البته او معتقد بود به جای منصور باید شاه ترور می شد و کشتن منصور نمی تواند نتیجه ای داشته باشد...» به نقل از کامرانی، همان

[9] از خاطرات حسین جوکار در مصاحبه با این نگارنده در کاشان، تابستان ۱۳۶۰. (سند شماره ۳۳۰)

[10] ازخاطرات احمد کامرانی در مصاحبه با این نگارنده، تابستان ۱۳۶۰.

[11] از دفاعیات کامرانی در دادگاه .

[12]«...شش نفر بازجو بر سرم ریخته مرتب شکنجه می کردند. از ساعت ۱۰ شب تا ۵ صبح شرایط متعادل روحی مرا به هم زدند. من برای رهایی از این شکنجه های روحی و جسمی هر چه را می گفتند روی کاغذ می آوردم...». اظهارت منصوری دردادگاه.

[13] از خاطرات مادر شهید شمس آبادی با نگارنده در کاشان، تابستان ۱۳۶۰. (سند شماره ۳۳۱).

[14] ازخاطرات نامبردگان در مصاحبه با نگارنده در کاشان، تابستان ۱۳۶۰.

[15] پیشین (سندهای شماره ۳۳۲ و ۳۳۳)

[16] پیشین.

[17]  پیشین.


کتاب نهضت امام خمینی ،دفتر اول از ص 1145 تا 1175