روایت آیتالله مهدوی از آخرین روزهای پهلوی
آیتالله محمدرضا مهدوی کنی به سال 1310 متولد شدهاند. ایشان رئیس مجلس خبرگان رهبری، رئیس دانشگاه امام صادق (ع)، دبیرکل جامعه روحانیت مبارز و یکی از روحانیون مخالف حکومت پهلوی که چهار بار در کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم شاه بازداشت شده است، آیتالله مهدوی کنی خاطرات جالبی از دوران بازداشت در کمیته مشترک دارند که اینگونه بیان میکنند:
*دفعه سوم که مرا بازداشت کردند سال 53 بود. اول مرا به بوکان تبعید کرده بودند و پس از آن من را بازداشت کردند و آوردند اینجا و حدود دو ماه در سلول انفرادی بودم. بازجویان کمیته با لحن توهینآمیزی روحانیون را شیخ صدا می کردند.
به مدت یک ماه هر روز ما را برای بازجویی و شکنجه میبردند و پذیرایی میکردند. حسینی مرا از سقف آویزان کرده بود و اسدی بازجویم فیلم بازی میکرد. اسدی شماره معکوس میداد و میگفت اگر شماره به 3 برسد یک دفعه قلبت از کار میافتد. شروع کرد از 20 شمردن. اومد پایین و پایین و حسینی هم مرا میزد، حسینی به من گفت پیرمرد چرا خودت را فدای دیگران میکنی، برای چی این کارها را میکنی، یادم میآید فقط این آیه شریفه را می خواندم: «اعوذ بالله منالشیطان الرجیم _ ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علیالقوم الکافرین» اونا که نمیفهمیدن من چی میگم.
هی میگفتند: چیه؟ هی میگی ربنا ربنا.
گفتم: هر کس کار خودش را بکند. تو کار خودت را بکن و من هم کار خودم رو میکنم. من ذکر خود را میگم تو هم کار خودت را انجام بده. این وضعیت بازداشت ما در سال 53 بود.
[حالا کار خدا را ببینید]
سال 57 یک شبی برفی، شاید نزدیکیهای دی ماه بود، ساواک آمد مرا از در منزل بازداشت کرد. منزل ما تو خیابان سرباز بود.
مرا آوردند همین جا (کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک) البته سلولها تغییر کرده بود، جمعیت کمی هم اینجا بودند، سلولهایش مثل سابق کثیف و تاریک نبود. بردند طبقه دوم. سلولها را رنگ زده بودند، درها تمیز و تشکهای نو آورده بودند. از بازجوها رسولی و آرش بودند و تعدادی هم مثل عضدی و ... در رفته بودند. رسولی از شکنجهگران معروف کمیته که شبها اکثرا مست میآمد داخل بندها و عربده میکشید) همون اول که منو دید گفت: حضرت آیتالله، این فلان فلان شدهها چرا شما را گرفتند؟!
دفعه قبل با اهانت آشیخ صدا میکردند این دفعه میگفتند حضرت آیتالله بفرمایید جلو. خیلی احترام گذاشتند، بعد هم رفت از این ور و آن ور برایم جانماز دست و پا بکنه، میگفت جانماز خودم را هر چه میگردم پیدا نمیکنم. فلان فلان شدهها هی میبرن گم میکنن.
قرآن و جانماز برایم آورد. خلاصه اون شب احترام زیادی کردن و بعد بازجوها دور من جمع شدن و استخاره میکردند. یادم میآید که آرش و رسولی و یکی دو تا دیگه برای فرار (از کشور) استخاره میکردند. یکی می گفت بریم ترکیه، یکی میگفت بریم آلمان و یکی هم میگفت بریم فرانسه. یادم هست که استخارهها خیلیهاش بد میآمد. بعد رسولی به من گفت این فلان فلان شدهها (بازجوی قبلی عضدی را می گفت) بار خودشون رو بستند رفتن تو خارج، تو بانکها پول دارن ولی من بیچاره یک حقوق ماهیانه دارم. الان هم بخواهم بروم نمیدونم چیکار کنم.
خانوادهام رو چیکار کنم. خلاصه آن شب مرا خیلی احترام کردند. البته مدتی بعد از انقلاب، رسولی را توی ترکیه دیده بودند. فردا شب آمدند خیلی عذرخواهی کردند و منوچهری اومد و عذرخواهی کرد و گفت شما را اشتباهی گرفتند. فرماندار نظامی شما را بیخود گرفته. حق نداشتند بگیرن و بعد منو آزاد کردند.
البته متحیر بودم که چرا منو بازداشت کردند چون پیدا بود که زندانی ها را دارن آزاد میکنن، اوضاع خیلی فرق کرده بود. راستی، منوچهری فردای آن شب به من گفت: شما به سربازها که فرار میکنند پول دادی، الان هزار تومانیهایی که دادی پیش ماست و شمارههایش موجوده، البته به من نشان نداد.
گفتم: بله پول دادم برای این که امام (خمینی) فرمودند: سربازها باید فرار کنند. این دستور امامه و لازمه اجرا بشه. بعد هم سربازها میآمدند پهلوی من میگفتند پول نداریم و میخواهیم برویم شهرمون، من هم بهشون کمک میکردم که بروند. معمولا دو هزار تومان بهشون میدادم، میرفتند.
بحثشون این بود که شما چرا سربازها را فراری میدادی. البته با وجود این مطالب همانطور که گفتم فرداش ما را آزاد کردند!!!
مشرق
نظرات