شیخ خزعل در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی


 شیخ خزعل در کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگلیسیها» نوشته سیروس غنی

  در سال 1303 مقدمات لازم برای حذف خزعل فراهم شد و پس از گفت و گوهایی که بین رضاخان و لورن در این باره صورت گرفت و در مباحث پیشین به آنها اشاره شد، لورن برخلاف سال 1301 با چنین اقدامی موافقت کرد. غنی این مسئله را این‌گونه برمی‌سازد که رضاخان «کاملاً بر مشکلاتش فایق آمده بود... با لحن مطمئن‌تری وارد گفت وگو با سفارت انگلیس شد. به وابستة نظامی بریتانیا فهماند که قادر است سپاهی به تعداد 40/000 نفر تشکیل دهد، که این برای شکست شیخ حتی با مداخلة بختیاری‌ها کافی است» و سرانجام پس از آنکه «تدارک حرکت سپاه را به اتمام رساند به او اطلاع داد که تصمیمش را گرفته است و قشون دولتی به تعداد 15000 نفر به زودی به سوی خوزستان راه می‌افتد. رضاخان خود در 13 آبان به اصفهان حرکت کرد».

پس از این آمادگی‌ها و زمینه‌سازی‌ها، چند هفته پیش از حرکت رضاخان به سوی جنوب، تازه مقام‌های سفارت انگلیس شم حقوقی‌شان شکوفا گردید و سخن چمبرلین، وزیر خارجة وقت انگلیس، که در همان سال نخست کودتا دربارة تعهد قبلی انگلیس به خزعل گفته بود «ما [اکنون] در دنیایی متفاوت از [دنیایی] که در آن این تعهدها داده شد بسر می‌بریم» و در این مدت آن را از شیخ پنهان داشته بودند، به یادشان آمد و اعلان کردند «که شیخ خزعل، با سرکشی علیه حکومت مرکزی و خودداری از پرداخت مالیات، حق استناد به تعهدهای بریتانیا را که از خودمختاری او پاس دارد، از دست داده است چون این تعهدات مشروط به وفاداری او به حکومت مرکزی بود»! در همین روزها مک‌دونالد، وزیر خارجة انگلیس، نیز به خزعل اخطار می‌دهد که «اما باید به آن‌جناب هشدار دهم که کاسة صبر حکومت ایران به زودی لبریز خواهد شد چون در صورت رویداد اسفبار مخاصمات نباید انتظار هیچ‌گونه همدردی از من داشته باشید». و در همین راستا و در همین روزهاست که لورن هنگامی که برای مدیریت فرایند تسلیم‌سازی خزعل عازم ایران بود، از بغداد به پیل تلگراف زد «تا به خزعل هشدار دهد که رضاخان به زودی هجوم می‌آورد و از پیل خواست خزعل را از تعهد عدم خصومت رها می‌سازد، ولی «در ضمن یادآورش شود که مسئول جان و مال اتباع انگلیس است». و باز در همین فرایند است که چندی پیش از اعزام قوا به جنوب، اووی فعالیت کنسول‌های اهواز و بوشهر را، که تا این تاریخ در یک تقسیم کار دیپلماتیک با خزعل همدلی نشان می‌دادند و غنی هم با عبارت‌پردازی‌های ویژه و با بزرگ‌نمایی می‌کوشد تا رفتار آنان را نشانه‌ای از حمایت دولت انگلیس از خزعل وانماید، دیگر لازم ندانسته و از مک‌دونالد تقاضا می‌کند که به آنها «دستور دهد یا با سفارت همکاری کنند یا آنها را از کار بردارد... سرانجام مک‌دونالد خود به پیل در اهواز و به پریدو در بوشهر دستور داد «با سفارت یکصدا شوند» و به تمایلات ستیزه‌جویانة شیخ دامن نزنند».

جالب آنکه در همین فاصلة زمانی، مقام‌های وزارت امور خارجة انگلستان در پیامهایی خصوصی برای خزعل از یکسو نسبت به او اظهار شفقت می‌کردند که می‌کوشند از دولت ایران بخواهند که به حقوق و منافع او توجه کند و از سوی دیگر نکاتی را به او متذکر می‌شدند که جز تسلیم به رضاخان چاره‌ای برای او باقی نمی‌ماند و عملاً او را تشویق به این امر می‌کردند. برای نمونه، مک‌دونالد متن پیام زیر را برای اووی ارسال کرد و دستور داد تا آن را برای خزعل بفرستد:

خاطرش می‌تواند آسوده باشد که حکومت اعلیحضرت [پادشاه انگلستان] هرچه از دستش برآید می‌کند تا دولت ایران به حقوق و منافع او توجه وافی مبذول دارد، ولی در عین حال ناچارم به او یادآور شوم که تعهدات ما منوط است به وفاداری او به حکومت مرکزی و دوستانه از او بخواهید تا از هرگونه عمل خشونت‌آمیز که بسیار به زیان مصالح او و خود ماست خودداری ورزد. این پیام را [کنسول] مقیم بوشهر شخصاً ارائه کند.

در ادامة این فرایند «به پیل دستور داده شد خزعل را وادارد نامه‌ای به رضاخان بنویسد و از گفته‌های افتراآمیز خود پوزش بطلبد. شیخ کوتاه آمد و در 22 آبان نامه‌ای نوشت و از کردار گذشتة خود پوزش خواست». خزعل تسلیم شد و آمادة ملاقات با رضاخان گردید. سرانجام در تکمیل فرایند قربانی کردن خزعل، رضاخان به هاوارد اظهار داشت «تنها به شرطی حاضر است با خزعل در محمره یا اهواز دیدار کند که او مسافت قابل ملاحظه‌ای خارج شهر به پیشواز او بیاید... لورین فرصت را غنیمت شمرد و از کنسول خود در اهواز خواست شیخ را مجبور کند پیشنهاد را بپذیرد».

بدین ترتیب، تسلیم خزعل همان‌گونه که انگلیسی‌ها می‌خواستند انجام پذیرفت. آنان برای تحقق یکپارچه‌سازی ایران تحت قلمرو دولت کودتا، توانستند مهره‌ای را که دیگر به وجودش نیاز نداشتند براحتی حذف کنند. و افزون بر آن، آن را دستاویز و دست‌مایه‌ای برای صبغة ضدانگلیسی بخشیدن به رضاخان و تقویت و تحکیم موقعیت او در صحنة سیاست ایران قرار دهند.

غنی به نقل از سفرنامة خوزستان عنوان می‌کند که حتی دولت شوروی هم پذیرفت که رضاخان با حذف خزعل هدفی ضدانگلیسی را پی می‌گیرد و از این‌رو به او پیشنهاد کمک کردند. او در راستای حماسه‌سرایی خویش، دربارة واکنش رضاخان نسبت به این دیدگاه و پیشنهاد شوروی چنین می‌نویسد:

رضاخان در جواب دو پهلویی که نظرش هم به شوروی‌ها هم به انگلیسی‌ها بود، چیزی به مضمون زیر گفته بود: من هرگز زیر بار دخالت کشورهای خارجی نمی‌روم. در غیر این صورت قادر نیستم استقلال کشورم را حفظ کنم... شیخ خزعل یک نفر رعیت ایران است و فقط زمامداران ایران می‌توانند او را تنبیه کنند یا ببخشند!

غنی این مطلب را با نظر موافق از کتاب سفرنامة خوزستان، متعلق به رضاشاه، نقل کرده ولی چون ظاهراً خود وی هم در اعتبار مطلب و پذیرش آن از سوی خوانندگان تردید داشت، برای جلب اطمینان خواننده، در پانوشت مربوط به آن ضمن توضیح کوتاهی دربارة کتاب، آن را «نسبتاً درست و قابل اعتماد» توصیف کرده است.

ماجرای خزعل پایان یافت و غنی نیز اذعان دارد که در آن ماجرا، «از خزعل و عشایر مؤتلف او کاری برنمی‌آمد. [چون] بریتانیا ایلات را از اقدام بازداشته بود و حالا فلج شده بودند». اما باید دانست که حمایت‌های دولت انگلیس از رضاخان برای انجام مأموریت کلان او یعنی، بنا به تعبیر لورن، تحقق یکپارچگی تمامی امپراتوری ایران و دخالت آن در امور کشور، ابعاد مختلفی داشته و محدود به مسئلة شیخ خزعل و خوزستان نبوده است. در عرصة سیاست و مدیریت کشور به ویژه در تهران، دستهای پیدا و پنهان انگلیس برای حذف جریانهای سیاسی مخالف رضاخان و تقویت جریانهای موافق او در مجلس و مطبوعات و جامعه فعال بودند تا سرانجام رضاخان بتواند رضاشاه بشود که در این مقال مجال طرح همة آنها نیست. انگلیسیها خود نیز در موارد متعددی بدین واقعیت اذعان کردند. پیل، کنسول انگلیس در اهواز، گفت:

رضاخان باید ممنون ما باشد. تهران فقط به علت حکومت نظامی آرام است. رضاخان به ما احتیاج دارد... اصولاً باید سپاسگزار ما باشد که عشایر را ساکت نگهداشته‌ایم.

نمونة جالب دیگر آنکه:

در اوایل دی ماه [1304] لورین مهمانی ناهاری ترتیب داد و از اسمعیل قشقایی (صولت‌الدوله)، رئیس قبیلة قشقایی، شیخ خزعل و ابراهیم (قوام‌الملک)، رئیس اسمی پنج عشیرة عرب فارس، در سفارتخانه دعوت کرد... خزعل و قوام‌الملک را هم بیشتر برای این به سفارت خوانده بود که حمایت بریتانیا را از رضاشاه نشان دهد. پس از صرف ناهار، لورین از یک یک سران عشایر خواست تا سوگند یاد کنند که به رضاشاه وفادارند و با حکومت بریتانیا که بزرگواری و فرزانگی‌اش را هر کدام ستودند دوستی فناناپذیر دارند.

نمونة دیگر که از جهاتی مهمتر است و غنی می‌کوشد با بیان مطالبی در مقدمة آن، به توجیه و تحریف آن پرداخته تا از تأثیر آن در نقض دیدگاه خود بکاهد و همچنان تصویر واژگونة مورد نظر خود را از روابط انگلیس و رضاشاه به نمایش بگذارد، اذعان خود رضاشاه است که در دیداری با لورن: «بدون مضایقه تصدیق کرد که بریتانیا و نمایندگانش در ایران کشور و خود او را یاری داده‌اند».

این مطالب را از همین کتاب مورد بحث آوردیم و نیازی ندیدیم که دراین‌باره به منابع و اسناد فراوان دیگر اشاره کنیم. اما این پرسش مطرح است که چگونه می‌توان این اذعان و اقرارهای نویسنده را با ادعاهای دیگر او از این قبیل که رضاخان «درست به موقع آمده بود و آنچه را مردم طی بیست سال همواره خواستارش بودند به آنها داده بود: حکومت مقتدر مرکزی، امنیت و وحدت کشور بدون دخالت خارجی»، یا ادعای اینکه «رضاخان یکپارچه ملی‌گرا و وطن‌پرست بود، که این خود نشانگر استقلال کامل و برائت از دخالت و نفوذ بیگانه است»، سازگار کرد؟

ماجرای فرار خزعل

به هر حال، خزعل با تدبیر و ظرافت وادار به تسلیم شد. پر روشن است که خزعل پس از تسلیم، به عنوان موجودی خلع ید شده و فلج شده که همة ابزار مقابله و نقش‌آفرینی در عرصة سیاست ایران از او گرفته شده بود، دیگر هیچ‌گونه خطری را متوجه منافع انگلیس و دولت ایران نمی‌کرد. تنها اقدامی که از سوی خزعل می‌توانست به حیثیت انگلیس و نه ایران، آسیب وارد سازد، فرار او به یکی از کشورهای عربی همسایه بود. موضوع فرار او چه پیش از تسلیم و چه پس از آن، برای بریتانیا هزینة حیثیتی ایجاد می‌کرد و از اهمیت فوق‌العاده‌ای برخوردار بود. خواستة مطلوب بریتانیا، قرارگرفتن خزعل در اختیار رضاخان و نگهداری او بود و بس. حضور او در خوزستان به صورت قبل از کودتا یا کشته شدن و یا فرار او هر کدام برای انگلستان مشکلاتی در پی داشت. پس از تسلیم، دیگر قدرت و موقعیت ویژة قبل از کودتا را نداشت و در آن مقطع قصد قتل وی را هم به دلیل پیامدهایش برای انگلیس نداشتند. بنا براین، فرار او محتمل به نظر می‌رسید و انگلیسیها نگران این امر بودند. نویسندة کتاب، نگرانی انگلیس از این موضوع را با تکیه بر اسناد وزارت خارجة آن دولت این‌گونه می‌نویسد:

بریتانیا به هراس افتاد که مبادا خزعل ایران را ترک گوید و در ملک خود در بصره اقامت گزیند. فرار او به یکی از کشورهای عرب همسایه آبروی انگلیس را می‌برد. همه فکر خواهند کرد که بریتانیا به متحد خود پشت کرده است آن هم متحدی که به او تضمین داده بود و با او تعهدات قراردادی داشت.

حال بنا بر مفاد همین اسناد وزارت خارجة انگلیس، اگر فرار خزعل تحقق یابد، انگلستان زیان می‌بیند یا دولت ایران؟ به نظر می‌رسد که دولت ایران از فرار خزعل نه‌تنها زیان نمی‌دید شاید سود هم می‌برد. زیرا اولاً برخلاف ادعای نویسندة کتاب، خزعل خلع ید شده که اکنون در خانة خود در خرمشهر محصور بود قادر به هیچ‌گونه تهدیدی برضد ایران نبود. دوم اینکه اگر خزعل فرار می‌کرد، املاک و اموال و ثروت او که ارزش آنها چند برابر بدهی مالیاتی وی بود به‌طور طبیعی به تصرف دولت ایران درمی‌آمد. بنابراین، براساس اظهارات صریح اسناد انگلیس، تنها آن دولت از فرار احتمالی خزعل زیان می‌دید و نگران آن بود. طبیعی است که مناسب‌ترین چاره از نظر انگلیس، آوردن خزعل به تهران و همواره زیرنظر بودن او بود.

مفاد نوشتة غنی در این باره روشن می‌سازد که ابتدا مسئله یا شایعة فرار خزعل مطرح می‌شود. رضاخان و لورین در این باره با یکدیگر دیدار و گفت‌وگو کردند و به این نتیجه رسیدند که بهتر است موضوع بدهی مالیاتی خزعل را مطرح کرده و با دستاویز تسویة بدهی، او را به تهران دعوت کنند. به طور طبیعی خزعل از دعوت به تهران بیم جان خود را داشت، از این رو، رضاخان و انگلیسی‌ها در پی رایزنی‌های خود بهتر آن دیدند که خزعل به وسیلة مقام‌های انگلیسی به تهران دعوت شود تا شاید حساسیت او برانگیخته نشده و دعوت را بپذیرد. اما ظاهراً خزعل هم نتیجة این دعوت را احساس کرد و تعلّل می‌ورزید. هنگامی که این تدبیر کارگر نشد، تنها راه باقی‌مانده اقدام مستقیم به وسیلة دولت ایران برای جلب او بود و همین کار نیز صورت گرفت. حال ببینیم که غنی طبق معمول این صحنه را چگونه واژگونه می‌آراید و آن را به عنوان یکی از نمادهای استقلال رضاخان و عرصه‌های رویارویی او با انگلیس وانمود می‌سازد. او سخن خود دربارة هراس بریتانیا از فرار خزعل را فراموش کرده و در این‌باره این‌گونه می‌نویسد:

سه ماه بعد [از تسلیم خزعل] خبر به تهران رسید که شیخ می‌خواهد ایران را ترک گوید و در ملک خود در بصره بسر برد، و رضاخان نگران شد که چنانچه خزعل دور از نظارت و دسترس او باشد باز ممکن است دردسر درست کند. چه بسا که قبیلة خود و قبیله‌های مجاور را به تبهکاری برانگیزد و پادگان خوزستان پیوسته گرفتار آرام کردن آنها باشد. در فروردین 1304 رضاخان موضوع را با لورین در میان گذاشت و تأکید کرد که مسئلة بدهی مالیاتی خزعل هنوز حل نشده است و اگر بتوانند او را راضی کنند که برای فیصله دادن امور خود به تهران بیاید کارها تسهیل می‌شود. لورین به وزارت خارجه و به کنسول تازة انگلیس در اهواز، مانی پنی (که به جای پیل آمده بود)، نوشت که از شیخ بخواهند برای حل و فصل کار مالیاتی‌اش به تهران برود و مشکلات مربوط به اموال خود را برطرف سازد. خزعل به دلهره افتاد و چندی پاسخ نداد. در اوایل اردیبهشت، به دستور رضاخان و بدون اطلاع مقامات انگلیسی[؟!]، سربازان ایرانی وارد کشتی خزعل شدند، او و یکی از پسرهایش را گرفتند و آنها را با اتومبیل به تهران فرستادند. آنها در یکی از خانه‌های متعددی که خزعل در تهران داشت منزل کردند.

لورین بقیة مرخصی قطع شده‌اش را می‌گذراند و در تخت‌جمشید بود که تلگرافی از چمبرلین به او رسید و خبر داد خزعل را به زور به تهران برده‌اند. لورین تقصیر را گردن خود شیخ انداخت که توصیة قبلی او را برای آمدن با پای خود به تهران نپذیرفت. به چمبرلین گزارش کرد که از دست او چندان کاری ساخته نیست[!] چون شیخ عاقلانه رفتار نکرده است. رضاخان از طریق واسطه‌هایش توضیح داد که چاره‌ای نداشت جز آوردن خزعل به تهران. اگر در خوزستان می‌ماند، پیوسته با عشایر گرفتاری به وجود می‌آمد.

بدینگونه آشفته‌نگاری و داستان‌پردازی‌های نویسندة کتاب با تسلیم خزعل پایان نمی‌یابد بلکه حماسه‌سرایی برای قهرمان‌نمایی رضاخان بر جنازة خزعل نیز همچنان ادامه دارد. خزعل در اوج اقتدارش دیگر برای انگلیسی‌ها بی‌مصرف شده بود و خود آنها بنا به اقرار غنی، قبایل حامی او را از کار انداخته و وی را مجبور به تسلیم کرده بودند و به طریق اولی دیگر نمی‌توانست خطرساز و بحران‌آفرین باشد، ولی نویسندة کتاب در پی القای این پندار نادرست است که گویا خزعل پس از تسلیم و خلع ید و حصر در منزل، در داخل ایران و یا با فرار از کشور می‌توانست برای دولت مرکزی بحران بیافریند! و فرار او هم نه مشکل انگلیس، بلکه مشکل ایران و مسئلة تحرکات و تحریکات وی بوده و بنابراین، رضاخان برخلاف میل انگلیسی‌ها و بدون اطلاع آنان او را به‌زور به تهران آورد!

غنی در پی عبارات یادشده می‌نویسد: «سرانجام خزعل و پسرش روز 20 اردیبهشت به تهران رسیدند. لورین خوش‌آمدنامه‌ای برای او فرستاد». تا اینجای مطلب طبیعی به نظر می‌رسد و گویای آن است که انگلیسیها بر اساس پیچیدگی سیاسی که دارند می‌خواهند همچنان تظاهر به دوستی با خزعل کرده و مورد اعتماد او باقی بمانند. اما داستان‌پردازی‌ بخش پایانی بازی هنگامی که پیک می‌خواهد خوش‌آمدنامة لورن را به خزعل برساند، جالب‌تر است. غنی ادامه این بازی را اینگونه برمی‌سازد:

ولی نگهبانان اطراف خانة شیخ جلو پیک را گرفتند. هاوارد سراغ او رفت، به او هم اجازه ورود ندادند. لورین به هاوارد دستور داد به دیدن رضاخان برود و از او بخواهد به مأموران سفارت انگلیس اجازه آمد و رفت بی‌قید و شرط داده شود. رضاخان با عصبانیت و فحش و دشنام[؟!] به هاوارد گفت که خزعل تبعة ایران است و هاوارد، لورین یا کس دیگری نمی‌تواند بدون اجازة صریح او خزعل را ببیند. وی وظیفه دارد به امنیت کشور بیندیشد و نمی‌تواند دید و بازدید مقامات انگلیسی را با آدمی که تا چندی پیش یاغی بود تحمل کند. هاوارد چاره‌ای جز اعتراض نداشت و مرخص شد.

جلّ‌الخالق! آیا این تصویر برساخته شده از رضاخان را که «تحمل دید و بازدید مقامات انگلیسی» از یک «تبعة ایران» را نداشته و آن را با «فحش و دشنام» پاسخ می‌گوید، می‌توان با تصویر متناقض دیگری از او که نویسندة کتاب در موارد گوناگونی ناخواسته بدان اعتراف دارد، سازگار کرد؟ آیا کسی که در همة مسائل داخلی ایران و دست‌کم برای سرکوبی بسیاری از ایرانیان از جمله همین خزعل، همة فرایند عملیات را با همین لورن و هاوارد هماهنگ می‌کند، و حتی پیش از عمل، بدون موافقت آنها تصمیمی نمی‌گیرد، قادر به فحش و دشنام به آنان است؟ چرا تصمیم‌گیری برای سرکوبی خزعل، مراحل عملیات نظامی، وادار کردن خزعل به تسلیم، حتی چگونگی پیشواز رفتن خزعل، و از آن مهم‌تر، در همین آخرین حلقة بازی یعنی آوردن او به تهران به بهانة تصفیة بدهی مالیاتی، همه و همه با مشورت و هماهنگی با لورن و هاوارد صورت می‌گیرد، و در همة این موارد این پرسش برای رضاخان پیش نیامد که برای تنبیه و تسلیم یک تبعة ایرانی خلع ید شده و یا ملتزم کردن او به پرداخت دیونش، چه نیازی به کسب مجوز از لورن و هاوارد است؟ به راستی لورن و هاوارد از چه وقت برای رضاخان غیرخودی و غیرقابل اعتماد شدند!؟ چرا هنگامی که همینان در همین روزها به خزعل دستور می‌دهند که باید تسلیم شود و به تهران بیاید، رضاخان به این دلیل محکم که خزعل تبعة ایران است و چرا شما مجوز احضار و تسلیم او را صادر می‌کنید، از این فحش‌ها نثارشان نمی‌کند؟ و چراهای بسیار دیگر... . دیدار همان کسانی که خزعل را در اوج اقتدارش وادار به تسلیم کردند، آن هم در زندان با او، چه اندازه برای حکومت ایران مهم‌تر و خطرناک‌تر و اهانت‌آمیزتر از دیگر رفتارهای آنان با این تبعة ایران است؟ همچنین هنگامی که همین مقام انگلیسی (لورن) چند تبعة مهم ایران یعنی سران عشایر و از جمله همین خزعل را آشکارا به سفارت برد و از آنان خواست تا سوگند یاد کنند که به رضاشاه و حکومت بریتانیا وفادار بوده و دوستی فناناپذیر داشته باشند، رضاخان که اینک شاه شده بود و از اقتدار بیشتری برخوردار بود و قاعدتاً توان فحاشی و ابراز خشم بیشتری داشت، در این‌باره چه واکنشی نشان داد؟ آیا او همان مقامات انگلیسی را که تحمل دید و بازدیدشان با یک تبعة ایرانی زندانی را نداشت به باد فحش و دشنام گرفت که چرا تبعة ایران را به سفارت می‌برند و آنان چه حقی دارند که شهروند ایرانی را وادار به سوگند وفاداری به حکومت‌های ایران و بریتانیا بکنند!؟ افزون بر همة اینها، آیا رضاخان که افزون بر این حمایت‌های انگلیس، اصل ظهور خود در عرصة سیاست را مرهون آنان بود و خود بدان علم شهودی داشت و بهتر از هر کس دیگری بقای خود و پیمودن مراحل دیگر راه تا رسیدن به سلطنت و ادامة آن را تنها در گرو اراده و همکاری انگلیسی‌ها می‌دانست، دست‌کم در مقطعی که نویسندة کتاب چنین ادعایی می‌کند، توان و امکان چنان برخوردی را با آنان داشت؟ اینها و صدها ناگفتة دیگر، به خوبی بی‌پایگی چهره‌پردازی غیرواقعی نویسندة کتاب از رضاخان را روشن می‌سازند.

به‌هرحال، اسناد مورد استناد سیروس غنی در کتاب ایران، برآمدن رضاخان...، در دسترس ما قرار ندارند. در بررسی و بهره‌برداری از اسناد یاد شده، متر و قیچی در دست سیروس غنی بود. ولی موارد متعددی از انواع دخل و تصرف او که در این نوشته به برخی از آنها اشاره شد، خواننده را به این نتیجه می‌رساند که ظاهراً این اسناد نیز به همان بلایی گرفتار شدند که بیانیة سید ضیاء‌الدین طباطبایی گرفتار شد و بنابراین، عقل و علم اقتضا می‌کنند که به نقلها و استنباطهای وی با احتیاط و تردید نگریسته شود.

بنا بر آنچه در مباحث پیشین آمد، مسئلة خزعل همانگونه که انگلیس می‌خواست پایان یافت. به همین علت، آن دسته از مأموران انگلیس که موفق شدند این بحران را بدون خطر به پایان برسانند از سوی آن دولت مورد تقدیر قرار گرفتند. نویسندة کتاب چون توجه دارد که پایان کار خزعل به نحو مطلوب و مورد رضایت انگلیس و تقدیر آن دولت از مأمورانی که نقش مؤثری در این ماجرا داشتند، مدعاها و حماسه‌سراییهای او دربارة رابطة انگلیس و رضاخان و خزعل را به چالش می‌کشاند، می‌کوشد این واقعیت روشن را نیز این‌گونه واژگونه وانماید که گویا به‌رغم آنکه انگلیس از گسترش قدرت دولت مرکزی و تسلیم خزعل و به تعبیر او الحاق دوبارة خوزستان به ایران ناراضی بود! اما همین اندازه هم که دیپلمات‌های او هنرنمایی کردند و توانستند رضاخان را مهار کرده و او را متقاعد سازند تا اندکی از منافع بریتانیا حفظ شود و دست‌کم خزعل به قتل نرسد، راضی بوده و به همین خاطر بود که مأموران خود را مورد تقدیر قرار داد!

از این رو، غنی این مطلب را نیز این‌گونه مطرح می‌سازد:

روز 29 آذر 1303 رضاخان امضای خود را پای سندی گذاشت که شیخ را می‌بخشید و توافق می‌کرد مالکیت و دارایی و زمین‌هایش را احترام نهد و تعهدی سپرد که شیخ و بستگان او مورد آزار و اذیت قرار نگیرند... خوزستان بار دیگر جزو مکمل ایران شده بود... برای هیچ‌کس از جمله سفارت انگلیس تردید نبود که پس گرفتن خوزستان دائمی و برگشت‌ناپذیر است.

پس از چنین مقدماتی، از تقدیر بریتانیا از لورن اظهار شگفتی کرده و می‌نویسد:

شگفت آنکه [حذف خزعل] بر شهرت لورین به عنوان دیپلماتی زبردست افزود. صرف این واقعیت که از برخوردی خونین، بدون کشت و کشتار یا خسارت به تأسیسات نفت، جلوگیری شده بود سخت برای وزارت خارجة انگلیس رضایت‌بخش بود، و لورین نیز از اینکه بحران را تخفیف داده است مورد تفقد قرار گرفت.

 واقعیت آن است که اگر سروده‌ها و ادعاهای غنی برای القای این نگره که گویا هدف انگلیس نه تحکیم دولت مرکزی و تأمین منافع خود در سراسر کشور و به ویژه نفت جنوب، بلکه شخص خزعل بود، کمترین بهره‌ای از واقعیت می‌داشت، دولت انگلیس می‌بایست مأموران خود را به علت ناتوانی آنها در حفظ خزعل توبیخ می‌کرد. کمترین درک از عرف سیاست روشن می‌کند که تقدیر از لورن به پاس حفظ جان خزعل و منافع شخصی او در حالی‌که تاریخ مصرفش برای انگلیس به پایان رسیده بود، به یک شوخی می‌مانَد.

افزون بر این، غنی ضمن ادعاهای خود می‌گوید رضاخان تعهد سپرد که به شیخ و بستگان و دارایی او آسیبی نرسد. اینجا این سؤال پیش می‌آید که رضاخان به که تعهد داد؟ شیخ یا انگلیس؟ هرکدام باشد، چهره‌ای را که غنی برای رضاخان ادعا و ترسیم کرده نقض می‌کند. شیخ منکوب و مغلوب در مقامی نیست که رضاخان فاتح و غالب به او تعهد بسپرد. اگر تعهد به انگلیس است که باید به غنی گفت آن همه جسارت و شجاعتی که شما در سراسر کتاب برای رضاخان در برابر انگلیس برساختید، چی شد؟ و اکنون که بنا به ادعای شما رضاخان انگلیس و خزعل را شکست داده و در موضع قدرت است چرا در اینجا نمی‌گوید: «شیخ خزعل یک نفر رعیت ایران است و فقط زمامداران ایران می‌توانند او را تنبیه کنند یا ببخشند»!

غنی از «پس گرفتن خوزستان» سخن می‌گوید. رضاخان برای تحکیم موقعیت خود در کشور و نشان دادن چهره‌ای ملی و «ضدانگلیسی» از خود، تسلیم شدن خزعل را، شکست انگلیس و بازگرداندن خوزستان به ایران تبلیغ کرد و در بازگشت به تهران دستور جشن و چراغانی داد. امروز نیز پهلوی‌ستایان و رضاشاه‌پردازان همین را به مخاطبان خود القاء می‌کنند، اما واقعیت این است که خوزستان هیچگاه از دست ایران نرفته بود که باز پس گرفته شود. داده‌های تاریخی روشن می‌سازند که حتی در زمان ضعف و استیصال قاجار در دوران جنگ جهانی و قبل از کودتای 1299، یعنی در همان سالهایی که انگلیسیها خزعل را برای مقابله با دولت مرکزی حمایت می‌کردند و امکان جدایی خوزستان آسانتر می‌نمود نیز هیچگاه مسئلة جدایی خوزستان از ایران مطرح نشد. در صفحات پیشین نوشتة حاضر نیز اشاره کردیم که بنا نوشتة محمد تقی بهار که خود از شاهدان حوادث آن مقطع بود، خزعل به‌رغم خودکامگیها و ترکتازیها در خوزستان، در مجموع به تمامیت ارضی ایران وفادار مانده بود. در همان مقطع نیز که ایران در ضعیفترین موضع قرار داشت، خزعل بدون حمایت انگلیس هم نمی‌توانست و نتوانست به تمامیت ارضی ایران آسیبی برساند و خوزستان را از ایران جدا نماید. اکنون باید دید که پس از کودتا که انگلیس تأمین منافع خود را در تقویت دولت مرکزی و گسترش قلمرو آن در سراسر ایران می‌دید و دیگر به خزعل نه‌تنها در ایران نیاز نداشت و تعهد حمایت قبلی خود از او را لغو کرد، بلکه او را در عراق هم به کار نگماشت و فیصل عربستانی را برای حکومت عراق بر او ترجیح داد، خزعل با چه پشتوانة داخلی یا خارجی می‌توانست خوزستان را از ایران جدا کند؟ او اگر چنین هوا و خیال خامی در سر می‌داشت می‌بایست قبل از کودتای 1299 در این باره می‌کوشید. حال آنکه بنا به گواهی تاریخ در فاصلة میان سالهای 1300 تا 1303 او با جریانی که برای مقابله با رضاخان در پی بازگرداندن احمد شاه به کشور بودند همکاری می‌کرد و دراین‌باره میان او و آیت‌الله سید حسن مدرس مکاتباتی صورت گرفت. این موارد همه روشن می‌کند که روایت تاریخنگاران پهلوی و پهلوی‌ستایان امروز دربارة شیخ خزعل و جدایی خوزستان با واقعیتهای تاریخ ناسازگار است. تمرّدها و خودسری‌های خزعل در خوزستان با پشتوانة دولت انگلیس، سوءاستفاده‌هایی بود که همانند برخی دیگر از سران ایلات و ایالات از ضعف دولت مرکزی و مداخلة بیگانگان به ویژه در سالهای اشغال کشور در زمان جنگ جهانی اول صورت می‌گرفت و به مفهوم جدایی آنها از ایران نبود.

افزون بر همة اینها، پهلوی‌ستایان و رضاشاه‌پردازان با تحریف و دروغ، بر استقلال خوزستان و جدایی آن از ایران و بی‌اعتنایی خزعل به دولت مرکزی ایران تأکید می‌کنند تا رضاشاه را چهره‌ای مطلوب و قهرمانِ پایان‌دهنده به جدایی خوزستان معرفی کنند. اما آنان غافل از اینکه با این کار خود، نوعی فرهنگ‌سازی و «سابقة تاریخی» دروغین و کاذب برای جدایی خوزستان از ایران، ایجاد می‌کنند و مستمسک و دستاویز برای طرح مسئلة تجزیه‌طلبی و حامیان بعثی و سعودی و انگلیسی و آمریکایی آن فراهم می‌کنند. چگونه می‌توان میان این رویکرد و ادعای باور به تمامیت ارضی کشور و منافع ملی و امنیت ملی ایران نسبتی برقرار کرد؟


کتاب «پهلوی‌ستایی در ترازوی تاریخ» نوشته دکتر سید مصطفی تقوی مقدم، مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ( صفحه 176 الی 191 )