خاطرات سپهبد امیراحمدی از شهریور 1320 و حمله متفقین به ایران
1259 بازدید
جنگ دوم جهانی، که از ۱۳۱۸ شروع و در ۱۳۲۴ پایان یافت، موحشترین جنگی بود که دنیا به خود دیده است. در این جنگ، طبق احصائیه که داده شد، متجاوز از یک میلیون نفر مقتول و ناقصالاعضاء شدند. قسمت اعظم اروپای آباد، ویرانه گردید.
ارتش آلمان که به منتهای قدرت خود رسیده بود، به عنوان اینکه «دالان دانزیک» که در اختیار لهستان بود، برای آلمان لازم است، به لهستان حمله برد و به اندک مدتی، یعنی در یک هفته، تمام آن کشور را درهم ریخت. بعد متوجه فرانسه شد و آن کشور را نیمی خراب و به تصرف در آورد و نیمی دیگر را به تسلیم واداشت. کشورهای بلژیک، دانمارک، سوئد، نروژ، لوکزامبورگ را نیز زیر پر گرفت و برای تصرف کانال سوئز تا العلمین لشگرکشی کرد. شهر لندن را هدف بمبهای آتشزا قرار داد. و بیشتر مردم پیشبینی میکردند که آلمان فاتح دنیا خواهد شد. ولی غرور فتح، گریبانگیر هیتلر پیشوای آلمان گردید و بدون توجه به راهنمایی و پیشنهادهای فرماندههان مطلع، خودش طراح و نقشهکش جنگ شد و حتی چند تن از مارشالهای خود را، که به نقشه جنگی او اعتراض داشتند، کشت.
از طرفی، انگلیسیها روسیه را به جنگ با آلمان تشویق کردند و با دسایسی آلمانها را به این فکر انداختند که کار انگلستان ساخته است و آن کشور لقمه خورده شده میباشد؛ آنچه خطرناک است، کشور پهناور روسیه شوروی است و جنگ آلمان و انگلیس را به جنگ آلمان و روسیه تبدیل کردند. و آلمان پس از پیشروی تا استالینگراد، در اثر اشتباهات جنگی که شخص هیتلر مرتکب شد و ارتش آلمان را در نیمی از روی زمین پراکنده کرد، شکست خورد. در این اثناء در اثر رفتار روسیه یک جبهه دوم جنگ نیز به وسیله آمریکا و انگلیس در شمال فرانسه باز شد و کشورهای شکستخورده از آلمان متفقا با این جبهه تشریک مساعی نمودند و آلمان مغلوب گردید، و آلمان بزرگ نیمی در تصرف روسها درآمد، که هم اکنون در تصرف آنهاست، و نیمی در تصرف قوای آمریکا و انگلیس درآمد که اکنون به نام آلمان باختری و به کمک دنیای آزاد برپا مانده است. من چهار ماه در آلمان ماندم و قشونکشی نازیها را به چشم دیدم. و برای من که از آغاز عمر به خدمت سربازی درآمده بودم، مشاهده این قشونکشیها از نزدیک ارزش و لذت فراوان داشت. وقتی به تهران آمدم و به حضور شاه گزارش مسافرت خود را دادم، شاه عصبانی شد و گفت: این طور نیست. شما اساسا به ارتش بیاعتنا شدهاید و نخواستهاید اسب تهیه کنید و جنگ عمومی را برای من بهانه ساختهاید.
از پیش شاه که بازگشتم، به فکرهای دور و دراز فرو رفتم. زیرا این بار نه تنها شاه به حرفهای من توجه نداشت، بلکه به جنگ جهانی نیز با نظر بیاعتنایی نگاه میکرد. شرفیابیهای مداوم من از بین رفت و دیگر آن ملاقاتهای خصوصی در بین نبود و حتی در سلامها و مجامع رسمی هم حس میکردم که هر وقت شاه چشمش به صورت من میافتد، گرفتگی خاطر پیدا میکند. من راه اصلاح را به خود مسدود میدیدم و غیرتسلیم و رضا چارهای نداشتم. وصیتهای لازم را نموده و کمکم به خانوادهام گوشزد کردم که ممکن است دفعتا پیشآمدی کند و من از بین بروم، آنها نباید بیتابی کنند و از تقدیر الهی سرپیچی نمایند.
در طی دو سال فقط یک سفر به مازندران و رشت با شاه رفتم که جمعی از امرای لشگر بودند و اگر چه هر شب یک پای قمار اجباری من بودم، ولی پیدا بود که آن مهربانی سابق برجای نمانده است. از عایدات اداره اصلاح نژاد اسب، یک کانون سوارکاران و یک میدان اسبدوانی مجلل با پنج تریبون زیبا در جلالیه درست کردم و هر سال هشت هفته اسبدوانی میشد. مردم اقبال فراوان کردند و جوایز مهمی به سوارهای طراز اول و اسبهای ممتاز داده میشد. شاه از پیشرفت این اداره که مورد تقدیر داخلی و خارجیها قرار گرفته بود، شادمان بود. ولی برای اینکه تجلیلی از من نکند، با تمام دقت و سرکشیهایی که در قسمتهای کوچک ارتش میکردند، حتی یک بار هم به ورامین، که نزدیکترین ایلخی به تهران بود، نرفت و مثل اینکه از آنچه درگذشته هم از من تحسین کرده بودند، پشیمانی داشت. این روش، یعنی بیلطفی شاه و سوءظن از من، تا مرداد ۱۳۲۰ ادامه داشت و این سوءظن به حدی بود که در موقع تشکیل شورایعالی جنگ، با اینکه من نیز عضو شورایعالی جنگ بودم، از من دعوت نمیکردند. در این هنگام که جنگ آلمان و روسیه به شدت رسیده بود، و شاه نیز میل باطنی به جانب آلمانها داشت، از طرف دولتین آمریکا و انگلیس تقاضای عبور قشون متفقین و ارسال مهمات برای روسیه از راه ایران شده بود. ولی رضا شاه به این کار تن نمیداد و آلمانها را تقویت هم میکرد و دستور تشکیل شورایعالی جنگ را داد که اقدامات احتیاطی در شمال و جنوب ایران بنمایند.
اعضای شورایعالی جنگ که حضور مییافتند، عبارت بودند از: سرلشگر یزدانپناه، سرلشگر ضرغامی، سرتیپ احمد نخجوان، سرتیپ بوذرجمهری، سرتیپ علی ریاضی، سرتیپ علی رزمآرا و یکی دو نفر از روسای رکنهای ستاد ارتش. اگر چه دستور داده شده بود که از من مکتوم دارند، ولی سرتیپ رزمآرا همه روزه موضوع مذاکرات شورایعالی جنگ را جزء به جزء محرمانه به من گزارش میداد. من میدانستم که شاه سرمست غرور است و این چند نفری که دور هم مینشینند و بدون توجه و سنجش قوای ایران نقشههای کودکانهای طرح میکنند، اشتباهات آنها شاه و کشور را به مخمصه بزرگی دچار میکند. ولی با سوابقی که در بین بود و سوءظنهایی که به من داشت، مقدور نبود که مخالفت کنم و اگر هم مطلبی میگفتم، نتیجهای نداشت. زیرا این افسران کم تجربه چنان به شاه وانمود کرده بودند که قشون ایران شکستناپذیر است و شاه هم باور کرده بود.
در اوایل مرداد ۱۳۲۰ مانوری در تپههای ازگل داده شد. برای شاه چادر مخصوصی افراشته بودند. امرای لشگر نیز افتخار حضور شاه را داشتند. شاه غرق مسرت بود و هر آنکه با تلفنگرام عملیات قسمتی را مخابره میکردند، میخواند و قاهقاه میخندید. یک تلفنگرام از گروهان اول دانشکده افسری رسید؛ شاه بینهایت خوشحال شد و پس از خواندن، تلفنگرام را به من که نزدیکش بودم دادند که بخوانم و متصل میگفتند: راست میگوید، همینطور هم هست. مضمون تلفنگرام این بود که فرمانده گروهان اول میگوید با چابکی و رشادت تمام گردنه قوچی را گرفتیم. اگر قشون سلم و تور هم به میدان ما بیاید، شکست خواهد خورد. منتظر امر اعلیحضرت بزرگ ارتشتاران فرمانده هستیم که هر جا را امر کند فتح کنیم. شاه میگفت: قشون من عالیترین قشونی است که امروز در دنیا میتوان نشان داد و این ادعا که فرمانده گروهان اول کرده درست است. من نیز ادب کردم و بدون اینکه حرفی بزنم، تلفنگرام را روی میزی که در جلو اعلیحضرت بود گذاشتم.
ولی دیگران زبان به تملق گشودند که:
«امروز در قلمرو دل دست دست تست/ خواهی عمارتش کن، خواهی خرابش کن»
آن روز با نگرانی بسیار از ازگل مراجعت کردم و به تحقیق پرداختم. معلوم شد به قسمتهای خراسان و گرگان و گیلان و آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و خوزستان دستور داده شده است که در صورت حمله از جناب خارجیها، به دفاع بپردازند. یکی از مردان معمر و مجرب که – از من خواسته است اسمش را نبرم – کارمند دفتری سفارت انگلیس بود، برای من حکایت کرد: تلگرافی رمزی از لندن رسید و به من دادند کشف کنم. مضمون تلگراف این بود که اگر شاه موافقت نکند که راهی برای بردن اسلحه و مهمات به روسی داده شود، قشون انگلیس و روس ایران را اشغال خواهند کرد و تهران را هم در دست میگیرند. من وقتی کشف تلگراف رمز را به سر ریدر بولارد دادم، از اینکه یک نفر ایرانی از این راز آگاه شده بود یکه خورد و گفت: بدان که اگر این مطلب را به کسی بگویی از بین خواهی رفت. من سراسیمه شدم و همین که از کار سفارت فارغ شده و به خانه آمدم، یک شب در اندیشه بودم که به چه وسیله این مطلب را که مربوط به وطن من و حیثیت ایران میشد، به شاه عرضه دارم. عاقبت به نظرم رسید که به وسیله فروغی، که مرد جهان دیدهای است و آن ایام خانهنشین بود، این مطلب را به شاه گزارش دهم. با ترس و لرز به خانه فروغی رفتم و روی سابقه الفتی که با فروغی داشتم، جریان را بازگو کردم و گفتم: به هر قیمتی شده است شاه را آگاه کن، والا ممکن است هم شاه و هم این کشور به زحمت دچار شوند. فروغی دستی به ریش خود کشید و گفت: من در حالی هستم که اگر سقف خانهام به سرم فرود آید و بمیرم، راضی هستم، زیرا از چنگال این شاه خلاص میشوم. مگر میشود چنین مطلبی را به این شاه گفت و جان به سلامت برد؟
رجال کشوری و لشگری هیچ کدام جرأت نداشتند که از خود اظهار عقیده نمایند. در نیمه دوم مرداد کارت دعوتی رسید که در اقدسیه دانشنامههای فارغالتحصیلان دانشکده افسری اعطاء خواهد شد. این دانشنامهها و جوائز معمولا در مهر ماه اعطاء میگردید و این خود موجب تعجب شد که یک ماه قبل از وقت داده شود. روز مقرر هیات دولت و امرای لشگر حضور یافتند. اعلیحضرت وارد اقدسیه شدند و با عجله پشت میزی که جوائز را گذاشته بودند قرار گرفتند و فرمودند: «من باید به دنیا ثابت کنم که ارتش ایران تواناتر از آن است که آنها میپندارند. من دست به کار بزرگی زدهام و عنقریب خواهید دید خارجیها فشار میآورند و خیال میکنند ایران امروز، ایران سی سال پیش است. من چون کار زیاد دارم، جوائز را ولیعهد اعطاء خواهند کرد و فارغالتحصیلها که پس از دریافت جوائز یک ماه مرخصی و استراحت داشتند، در همین جا و زیر پرچم خواهند ماند و حق خروج از محوطه سربازخانه را ندارند، زیرا کارهای بزرگی در پیش داریم. این بگفت و به اتومبیل خود سوار شدند، به سعدآباد بازگشتند. بیانات شاه مانند صاعقه آسمانی در روحیه حاضران تاثیر بخشید و رنگ از رخسار همه پرید، زیرا آنها که تجربه داشتند، میدانستند که جنگ ایران با ارتشهای بزرگ روسیه و انگلیس و آمریکا داستان مشت و سندان است و چنان حضار در بحر تفکر غوطهور بودند که بدون تعارفات معمولی از یکدیگر جدا شدند.
من از بیانات شاه و اطلاعاتی که از دستورهای ستاد ارتش به قسمتها داشتم، و داستانی که آن مردم محترم از تلگراف لندن به سر ریدر بولارد برایم گفته بود، استنباط کردم که اولتیماتومی از انگلیسیها به شاه رسیده است. دو روز بعد نیز در تهران انتشار یافت که شاه به انگلیسیها جواب یأس و خشن داده است. من یقین داشتم که خطری متوجه کشور شده است و ارتشیها یا غافلند و یا جرأت ابراز حقایق را ندارند. رجال کشوری هم اگر بستگی به سیاستهای خارجی نداشته باشند، حداقل این است که میترسند شاه را در جریان واقعی کارها بگذارند. مدتی در این فکر بودم تا به این عقیده رسیدم: «اگر خاموش بنشینم گناه است.» بیاختیار از باغ ییلاقی خود که در تجریش است به جانب قصر سعدآباد حرکت کردم. با اینکه در زندگی کمتر دچار تردید شدهام، در طول راه مردد بودم که آیا گفتن حقایق در مذاق شاه چه تاثیری خواهد داشت، و آیا من پس از این گفتوگوها چه سرنوشتی خواهم داشت و شاید به آن بلیه دچار خواهم شد که گفتهاند: «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد». یا از گفتن حقایقی چند شاه به خود خواهد آمد و راهی دیگر جز جنگ در پیش خواهد گرفت؟ وقتی به سعدآباد رسیدم، شب فرا رسیده بود و چون شاه از اول شب استراحت میکرد و نمیخواست مزاحمی داشته باشد، به پیشخدمت گفتم: در اتاق انتظار مینشینم و همین که شام را میل فرمودند و فراغت حاصل کردند، شرفیاب میشوم. دو ساعت در اتاق انتظار بودم تا پیشخدمت در را باز کرد و گفت: بفرمایید.
وقتی وارد اتاق شدم، شاه ایستاده بود. گفت: چه مطلب مهمی داشتهاید که شبانه آمدید؟ گفتم: آنچه میخواهم به عرض برسانم، محتاج مقدمهای است که ممکن است ملالآور باشد. شاه گفت: بگویید ببینم چه میخواهید بگویید. گفتم: فدوی فراموش کردم که دو بار در کاروانسرای آقبابا و شاهآباد به قرآن قسم خوردیم که تا پایان عمر نسبت به کشور خدمتگزار صدیق باشم؛ و فراموش کردهام که شما با پدرم محبت داشتید؛ و فراموش کردهام که من در آذربایجان و لرستان آن قدر خدمت کردم که اعلیحضرت شاهنشاه و فرمانده عالی قوا، و من یک سرباز هستم که میخواهم آزادانه عرایضی بکنم. شاه که غرق در تفکر بود، گفت: بگویید. من که اینجا چوب و فلک نگذاشتهام که بترسید. گفتم: این عرایضی که میکنم، ممکن است به قیمت جانم تمام شود. ولی چون هیچ کس را یارای گفتن نیست و ممکن است کتمان حقایق موجب خطر بزرگی شود، من دل به دریا زده و به اینجا آمدم. اگر چه اعلیحضرت جریانات ارتشی را از فدوی که سرباز قدیمی شاه هستم مکتوم میدارند، ولی جسته و گریخته شنیدهام که خیال دارید در جنوب و شمال با ارتش انگلیس و روس بجنگید. من نمیخواهم بگویم که رجزخوانیهایی که در تپههای ازگل کردند و مطالبی که شورایعالی جنگ به عرض رسانده نادرست است، ولی همین قدر عرض میکنم که ارتش ایران جوان است و به منزله نهالی است که تازه میخواهد ثمر بدهد و نمیتواند در دو جبهه با ارتش روس و انگلیس، که در موقع صلح عددشان دو برابر سکنه ایران است و مهمات به قدر کافی دارند و دارای سلاحهایی هستند که در دسترس ما نیست، بجنگد. غرور ملی ایرانیها قابل ستایش است. اما جنگ با این دو ارتش که قسمت اعظم دنیا را در دست دارند، به صلاح کشور و تاج و تخت اعلیحضرت نیست و ممکن است در نتیجه چنین جنگی، که یک طرف آن روس و انگلیس و آمریکا و متفرعات آن است و یک طرف ارتش ایران که جوان و تازه کار میباشد، وضعی پیش آید که هم کشور و هم سلطنت اعلیحضرت به خطر افتد. آنچه به نظر فدوی میرسد، اعلیحضرت باید یکی از دو راه را انتخاب فرمایید: یکی آنکه اگر تصمیم به جنگ گرفتهاند و میخواهند در تاریخ زندگی سیاسی اعلیحضرت این نقطه ضعف نباشد که در برابر دیگران سر تسلیم فرود آوردهاند، ستاد ارتش را به همدان ببرند و با لشگرهای کرمانشاه و کردستان و لرستان و خوزستان در برابر نیروی انگلیس بجنگند و مرا هم به آذربایجان بفرستند که با قوای موجود تا آخرین نفر در برابر قوای روس بجنگم. با اطمینان به اینکه غلبه با آنهاست و ما کشته میشویم و نیروی نظامی ایران تلف میگردد، ولی تا چند روز آنها را معطل میکنیم و تلفاتی هم به آنها وارد میکنیم و در آینده نیز وقتی کتاب خدمات درخشان بیست ساله اعلیحضرت را ورق بزنند، در ورق آخر این است که سر تسلیم در برابر بزرگترین نیروی نظامی جهان فرود نیاورد و ایستادگی کرد و مردانه جان داد و نامی بزرگ در تاریخ به یادگار خواهید گذاشت. و اگر مصلحت نمیدانید که به چنین کاری دست بزنید، شق دوم این است که راه به آنها بدهید و پیمان ببندید که پس از جنگ از غنائمی که به دستشان میآید سهمی به ایران بدهند. یکی دو لشگر در طرفین جاده و راهآهن گماشته شوند و بقیه قوا را با مقداری نیرو که از روس و انگلیس کمک میگیرید، در سرحدات تمرکز بدهید و مرا به فرماندهی این قوا منصوب دارید که اگر قوای آلمان به ایران حمله کرد، قوای روس و انگلیس نیز به همکاری نیروی نظامی از ایران دفاع کنند.
من وقتی این سخنان را میگفتم، رضا شاه با دقت گوش میداد و چون به پایان رسید، سری تکان داد و به عادتی که داشت که زهرخند میزند، چند دفعه خندید و گفت: آقای سپهبد، راست بگو معلمت کیست؟ خوب درست را روان کردهای! من گفتم: به چه زبان عرض کنم که کسی به من تلقین نکرده و فقط در نتیجه فکر خودم و بنا به وظیفه سربازی این عرایض را میکنم. چند بار قسم خوردم که با کسی آمیزش ندارم و از کسی الهام نمیگیرم و این سوءظنها درباره سربازی چون من شایسته نیست. شاه گفت: من خودم آیین مملکتداری را میفهمم. شما هم بهتر این است که در همان اداره اصلاح نژاد اسب مشغول کار خود باشید. این بگفت و با سردی مرا مرخص کرد.
در اینجا از ذکر یک نکته ناگزیرم که رضا شاه در ماههای آخر سلطنت خود دانسته بود که افرادی در پیرامون وی هستند که عامل سیاست بیگانه میباشند و چنانکه خواهیم نوشت، همان افراد هنگام حمله قشون متفقین به ایران بزرگترین خیانت را به کشور و شاه کردند. ولی بدبختانه، ذهن شاه به جای اینکه متوجه آنها شود، متوجه من شده بود و از من بیم داشت. و روزی متوجه این اشتباه شد که تیر از کمان گذشته بود. چون موضع ایران یکی از مسائل عمومی جهان شده بود و رادیوها و خبرگزاریهای جهان درباره آن بحث میکردند، در اول مرداد رادیو پاری ایتالیا خبر داد که خواهناخواه قشون روس و انگلیس ایران را اشغال خواهند کرد. ولی روزنامه اطلاعات به اشاره مقامات رسمی ایران نوشت که این یاوهها را مغرضینی انتشار میدهند و حتی روز دوم هم در سرمقالهاش زیر عنوان «حقایق اوضاع ایران» در مقابل انتشارات بیگانه آن گفتهها را تکذیب کرد.
طبقه عالیه مملکت مشوش و همه در انتظار حادثهای بودند. اما به واسطه سانسور شدید مطبوعات و عمومی نبودن رادیو در ایران، طبقات متوسط از جریان بیاطلاع مانده و یا جرأت اظهار اطلاع نداشتند. مردم ایران در اثر تبلیغاتی که شده بود و حکومت وقت نیز ابراز تمایل میکرد و نفتی که از روس و انگلیس داشتند، فتوحات آلمان را تمجید میکردند و هیتلر را در ردیف پهلوانهای داستانی قرار داده بودند. رجال مملکت نیز یا جرأت نمیکردند که زیانکار را بگویند، یا میل داشتند که با وقوع سانحه خارجی اوضاع ایران به هم بخورد و آنها از آن تنگنا بیرون آیند، زیرا هیچ کدام به جان خود ایمن نبودند و شهربانی ایران به تقلید از پلیس آلمان بر همه کس و همه چیز سیطره داشت. نخستوزیر وقت، «علی منصور» مردی بود که زجر زندان شاه و رنج پلیس را دیده و چشیده بود و میدانست که باز هم به زندان خواهد رفت و اعضای دولت هم اطمینان داشتند که با یک گزارش پلیس و یک تغیر شاه به زندان قصر قاجار، و احیانا از آنجا به دیار نیستی رهسپار خواهند شد. مرگ تیمورتاش و فیروز و سردار اسعد و داور، درس عبرتی بود که کسی جان سالم به در نخواهد برد. و همین اندیشهها بود که هر کس میگفت: خداوند شری بدهد که خیر او در آن باشد. من اطمینان دارم اگر رجال آن روز میخواستند که حقایق را بگویند، شاه که خیلی باهوش بود ممکن بود از راهی که میرفت فسخ عزیمت کند.
اول شهریور ۱۳۲۰ که روس و انگلیس آخرین جواب یأس را شنیده و آماده برای حمله به ایران بودند، سفرای خود را به منزل علی منصور نخستوزیر فرستادند و گفتند: چون کمک به روسیه برای ما جنبه حیاتی دارد، ناگزیریم که قشون به ایران بیاوریم و این کار را خواهیم کرد. منصور با عجله به دربار رفت و جریان را به شاه عرضه داشت. رضاشاه روی غروری که داشت، به منصور متغیر شد که چرا پس از شنیدن این اولتیماتوم سفیر روس و انگلیس را از پنجره اطاقت به بیرون پرتاب نکردی؟ و قدری پرخاش کرد. منصور نیز بازگشت و عین این جریان را گفت و آتش اختلاف بیشتر شعلهور شد. و طبعا نمایندگان روس و انگلیس ماوقع را به دولتهای خود گزارش دادند. و چنان شد که روز سوم شهریور ۱۳۲۰ قشون انگلیس، که در بصره و بغداد متمرکز بود، از سرحدات غربی و جنوب ایران سرازیر شد و قشون روس نیز از مرزهای آذربایجان و گیلان و خراسان وارد ایران گردید و به پیمانها و عهودی که با ایران داشتند پشت پا زدند. بهانه روسها این بود که طبق فصل ششم از قرارداد ۱۹۲۱ که مینویسد: اگر نیروی دولت ثالثی در خاک ایران مرزهای روسیه را تهدید کند، دولت روسیه شوروی حق دارد برای رفع آن خطر نیروی نظامی در ایران پیاده نماید؛ و بدین بهانه خود را محق میدانسته برای رفع خطر آلمانیهای که در ایران میباشند، قوا پیاده کنند. در حالی که این قرارداد مفهوم چنین معنی نبود و این فصل ناظر به فعالیت روسهای سفید بود که در اوایل انقلاب روسیه احتمال میرفت که در کشورهای مجاور روسیه فعالیت کنند. مضافا به اینکه متن فرانسه و روسی و فارسی این فصل با هم اختلاف دارد و وجود یک عده مهندس و متخصص آلمانی را که در استخدام ایران بودند، نمیتوان به نیروی نظامی که خاک روسیه را تهدید کند تعبیر نمود. و اما ادعای انگلیسیها مضحکتر از این بود و آنها میگفتند: چون روسیه چنین حقی دارد که در مورد تهدید خاک خود قشون در ایران پیاده کند، ما هم که متفق جنگی روسیه هستیم چنین حقی داریم. متاسفانه، این دو دولت قوی که مدعی بودند برای آزادی جهان از خطر فاشیسم جنگ میکنند، شبانه قشون مسلح به ایران وارد کردند و شهرهای بلادفاع را مورد حمله قرار دادند.
حملات قشون روس و انگلیس چنان به سرعت پیشرفت کرد که حتی خود آنها چنین انتظاری نداشتند. زیرا دستگاه فرماندهی ارتش ایران نه تنها حساس و قادر نبود که به وظایف خود عمل کند، بلکه در خود آن دستگاه افرادی چون علی ریاضی و احمد نخجوان وجود داشتند که از یک سال و دو سال پیش در این دستگاه گذاشته شده بودند و در اولین فرصت اساس ارتش را متلاشی نمودند و وسایل لازم در اختیار قسمتها نگذاشتند و دستور تسلیم صادر کردند. روز سوم شهریور ۱۳۲۰ شاه مجبور شد که موضوع را فاش سازد. دستور تشکیل جلسه فوقالعاده مجلس را داد و جلسه سه ساعت بعدازظهر تشکیل گردید و نخستوزیر وقت خبر حمله قشون روس در ایران و مقاومت ارتش ایران را بدین شرح به مجلس داد، و با انتشار این خبر شیرازه کارها در تهران گسیخته شد.
سایت «تاریخ ایرانی»
نظرات