مصاحبه آیت‌الله خامنه‌ای در سال ۱۳۶۰ پیرامون جنگ تحمیلی

آیت‌الله خامنه‌ای: خرمشهر می‌توانست سقوط نکند


آیت‌الله خامنه‌ای: خرمشهر می‌توانست سقوط نکند

س: لطفاً در مورد شروع جنگ و عوامل آغاز آن بفرمایید.

بسم الله الرحمن الرحیم. عوامل شروع این جنگ تحمیلی از سوی عراق آمیخته‌ای است از انگیزه‌های امپریالیستی و استکبار جهانی از یک طرف و هدف‌های جاه‌طلبانه و بلندپروازانه از سوی صدام و دستگاه رهبری عراق از طرف دیگر؛ این دو با هم ترکیب شد و این جنگ را به وجود آورد. ما درباره این علل و عوامل در سخنرانی‌ها و گفتارها به طور مشروح صحبت کرده‌ایم. به طور خلاصه می‌شود گفت که هدف استکبار و امپریالیسم مبنی بر سقوط رژیم جمهوری اسلامی و شکست انقلاب اسلامی در ایران، با هدف جاه‌طلبانه بعثی‌های عراق مبنی بر سیادت بر خلیج‌فارس و کنترل قدرت‌های پیرامون خلیج، دست به دست هم دادند و این جنگ را تدارک دیدند. البته جنگ اگر چه به صورت رسمی و همه‌جانبه از روز سی ‌و یکم شهریور ۵۹ آغاز شد، اما از ۱۵ روز قبل از آن، جنگ به صورت ناقصی از سوی عراق شروع شده بود و از یک سال پیش از آن تجاوزهای مرزی عراق و نفوذهای هوایی و زمینیش به مرزهای ما شروع شده بود. اما آن‌گاه که مردم [ایران] و دنیا در جریان قرار گرفتند، شروع جنگ در ۳۱ شهریور بود که به صورت هم‌زمان چند شهر ما را بمباران کردند، یعنی به چند شهر ما حمله هوایی نموده و واحدهای زمینی عراق هم از سراسر مرز از شمال و جنوب وارد مرز شدند و در همان چند روز اول در جاهایی تا ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر جلو آمدند. این ماجرای آغاز جنگ و اجمالی از عوامل آن بود.

وضعیت جبهه‌ها در مدتی که من آنجا بودم یکسان نبود. روزی که به جنوب رفتم وضعیت بسیار بد بود. نمی‌شود گفت «بد»، اصلاً غم‌انگیز بود و همین هم عامل رفتن ما به جبهه بود که چون دیدیم یگان‌های زمینی یارای ایستادگی ندارند و سپاه پاسداران هم آمادگی کامل ندارد و ممکن است که شهرهای بزرگ اهواز و دزفول از دست برود، من از امام اجازه گرفتم که به جنوب بروم و مردم را برای مقابله بسیج کنم؛ راز رفتن ما این بود. در آن جلسه‌ای که من رفته بودم مسأله را در میان بگذارم و از ایشان اجازه بگیرم، امام هم به جای اجازه به من تکلیف کردند یعنی گفتند برو -که من امیدوار نبودم که آن طور به این صراحت و خوبی به من تکلیف کنند- در همان جلسه مرحوم شهید چمران هم آمده بود و او ظاهراً برای اجازه گرفتن به این معنی نیامده بود، اما وقتی من اجازه گرفتم او رو به امام کرد و گفت پس اجازه بدهید من هم بروم، امام فرمودند که مانعی ندارد، بعد بلافاصله از منزل امام بیرون آمدیم. پیش از ظهر بود. با هم قرار گذاشتیم که بعدازظهر همان روز به اهواز برویم. البته من زودتر می‌خواستم بروم، او (شهید چمران) گفت من دو سه ساعت کار دارم، چند تا دوست و آشنا و بچه‌ها را می‌خواهم با خودم بیاورم و تجهیزاتی که هم می‌خواهیم آماده کنیم و بعدازظهر می‌رویم. من هم قبول کردم، که به نظرم ساعت سه چهار بود که از فرودگاه مهرآباد ما به اتفاق مرحوم چمران و عده‌ای از دوستان و همراهان ایشان و چند نفری با بنده به طرف اهواز حرکت کردیم. من اهواز نرفتم که برگردم و واقعاً فکر می‌کردم که دیگر به تهران برنخواهم گشت و به این برادران پاسدار و محافظی هم که با من بودند گفتم که برادرها من دیگر با شما خداحافظی می‌کنم و با شما کاری ندارم و شما به دنبال کار خود بروید و من هم در حال رفتن به اهواز هستم. آنها ناراحت شدند و بعد گفتند که ما هم اصلاً می‌خواهیم به جبهه بیاییم، با شما کاری نداریم. چون من آنان را نمی‌بردم گفتند ما می‌خواهیم بجنگیم و حالا که تو هم می‌روی ما هم می‌آییم به آنجا، منتهی به جبهه می‌رویم. گفتم خیلی خب، اگر این‌طور است اشکال ندارد و آنها را با این عنوان که بروند در جبهه بجنگند با خود بردم، چون دیگر من محافظتی لازم نداشتم و برای میدان جنگ می‌رفتم. بعد هم که به اهواز رسیدیم همان شب اول به عملیات رفتیم. سرِ شب بود که وارد اهواز شدیم -تاریکی مطلق بود- به ستاد لشگر آنجا رفتیم. من با عوامل نظامی و مسئولین استان آشنا شدم و با بعضی قبلاً آشنا بودم. وضع بسیار بد بود و ما آن شب تا صبح نخوابیدیم و بعد با مرحوم چمران و چند نفر دیگر برای عملیات دستبرد و نفوذ رفتیم که البته چند ساعتی گشتیم و چیزی به دستمان نیامد و برگشتیم. غرض این است که آن وقت‌ها وضع جبهه بسیار بد بود. ما نه نیروی انسانی و نه تجهیزات داشتیم و دشمن هم ۶۰ ، ۷۰ کیلومتر داخل خاک آمده بود. دشمن تا اهواز حدود ۱۷، ۱۸ کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. از این جهت روحیه نظامی‌ها و کلاً مردم هم یک روحیه گرفته‌ای بود. نمی‌گویم روحیۀ باخته، اما به هر حال گرفته و غمگین بود، ولی بعد به تدریج وضع فرق کرد. یک مقداری نیروها بهتر و منسجم‌تر شدند و تجهیزات کامل‌تر شد و شورای عالی دفاع بعد از چند هفته به دستور امام تشکیل شد و کارها روی غلتک افتاد و بهتر شد و بنابر این وضع جبهه‌ها همیشه یکسان نبود، یعنی بعضی اوقات خوب و گاهی بد بود. صدام تصور می‌کرد که تا قبل از پایان اولین هفته جنگ، جنگ را خواهد برد، و خودش را همان اندازه آماده کرده بود و نه بیشتر. بعد که اولین هفته و دومین هفته گذشت، دید که نه، مثل اینکه ایرانی‌ها دارند مقاومت می‌کنند و دارند بسیج عمومی و توده‌ای می‌کنند، برایش وحشت ایجاد شد. از همان هفته دوم و سوم بود که دم از صلح زد و گفت ما حاضریم صلح کنیم و ایرانی‌ها حاضر به صلح نیستند. دستگاه‌های بین‌المللی هم که منتظر این بودند که بهانه‌ای پیدا کنند و به ایران و انقلاب اسلامی حمله کنند، فوراً این حرف صدام را گرفتند، و شروع شد میانجی‌های صلح یکی بعد از دیگری آمدند و رفتند. البته وقتی که میانجی‌ها می‌آمدند بعضی از عناصری که در شورای عالی دفاع شرکت داشتند و روحاً خیلی انقلابی فکر نمی‌کردند، حالشان تغییر می‌کرد و پایشان شل می‌شد و می‌گفتند وسائل نداریم؛ صلح به دهنشان مزه می‌کرد. بعضی از عوامل داخل شورای عالی دفاع می‌گفتند نه، و قرص و محکم همان حرف آخر را اول می‌زدند. لذا در شورای دفاع پاسخی که به همه این هیأت‌ها داده شد متضمن یک جمله‌ای بود که آن جمله را قهراً عراق قبول نمی‌کرد و آن جمله این بود که متجاوز، تا در خاک ماست حق پیشنهاد مذاکره ندارد، از خاک ما بیرون برود تا بعد معلوم شود که آیا مذاکره خواهیم کرد یا نه. به اولاف پالمه همین را گفتیم، به وزیر خارجه کوبا نیز همین را گفتیم، به هیأتی که از کنفرانس اسلامی آمده بودند همین را گفتیم، به هیأتی که از کشورهای غیر متعهد آمده بودند همین را گفتیم، به یاسر عرفات نیز همین را گفتیم. این حرف اول و آخر ما بود؛ حرف منطقی هم هست و دنیا هم آن را می‌فهمد و قبول می‌کند. کلاً من شخصاً به هیأت‌های صلح هیچ‌گاه خوش‌بین نبوده‌ام و هرگز فکر نکرده‌ام که اینها واقعاً برای اینکه صلح به عنوان یک ارزش در منطقه مستقر شود می‌آیند؛ همیشه برای کوشش‌ها و اصرارهای اینها انگیزه‌های استعماری - استکباری را مشاهده کرده‌ام. دلیل من هم این است که در این مذاکرات، اینها از قبول واضح‌ترین حقایق خودداری می‌کردند. حتی ما در آن هیأتی که از سوی کنفرانس اسلامی آمده بودند و [احمد] سکوتوره سخنگویشان بود، با اصرار زیادی مسأله تجاوز را مطرح می‌کردیم، او در پاسخ ما می‌گفت که عدل مطلق هرگز در دنیا پیش نمی‌آید، گویا به ما می‌خواست بگوید که شما بالاخره یک مقدار ظلم را تحمل کنید، مقداری تجاوز را تحمل کنید. حرف به این واضحی که ما می‌گفتیم که متجاوز در خاک ماست، ما هم که از شما کمک نخواستیم و خودمان می‌توانیم آنها را بیرون کنیم، شما چرا مانع می‌شوید، چرا مزاحمت ایجاد می‌کنید، حرف به این روشنی را اینها نمی‌فهمیدند. اگر ما از آنها کمک خواسته بودیم حق بود که ما را نصیحت کنند که حالا اگر مقداری از خاک شما در دست آنها می‌ماند، بماند، ولی ما که از کسی کمک نخواسته بودیم، آنها بودند که آمده بودند و می‌گفتند بیایید صلح کنید. ما می‌گفتیم بسیار خب، شما با ما هم‌صدا شوید که متجاوز از خاک ما بیرون برود تا بعد راجع به صلح بحث کنیم، ما که جنگ‌طلب نیستیم، آتش‌افروز نیستیم. بنابر این من چون می‌دیدم که این هیأت‌ها از این حقیقتِ به این وضوح و صراحت بیان تغافل می‌کنند، نمی‌توانستم قبول کنم که اینها نظرشان خالص بر ایجاد صلح است، و همیشه پشت حرف‌ها و فلسفه‌بافی‌های اینها و خیرخواهی‌های اینها -حتی در عناصری که على‌الظاهر سابقه انقلابی هم دارند- انگیزه‌های استکباری را مشاهده کرده‌ام و من جزء عناصری بودم که همیشه به اینها «نه» گفته‌ام و در شورا هیچ‌وقت نرمش و انعطاف نسبت به این هیأت‌ها نشان ندادم.

س: از خیانتهای بنی‌صدر در رابطه با جنگ بگویید.

اگر ما راجع به کارهای بنی‌صدر بخواهیم بحث کنیم خیلی مشروح و مفصل است، لیکن من دوست دارم که با تیتر خیانت‌ها شروع نکنیم تا بتوانیم خیلی راحت‌تر و آسان‌تر صحبت کنیم. ما می‌توانیم حوادثی را که بنی‌صدر در آنها نوعی دخالت داشته بگوییم، و استنتاج اینکه خیانت است یا نیست را به عهده خود مردم واگذار کنیم و ما درباره‌اش قضاوت نکنیم. مهمترین چیزی که در این مورد همیشه به ذهنم می‌گذشت مسأله خونین‌شهر[=خرمشهر] است. خونین‌شهر می‌توانست سقوط نکند و بنی‌صدر به نظر من کوتاهی کرد. ما در خونین‌شهر نیروی منظم آماده به کار نداشتیم. عده‌ای پاسدار سپاه، عده‌ای تکاور نیروی دریایی، عده‌ای نیروهای داوطلب مخلوط، بدون فرماندهی واحد و بدون انسجام کار می‌کردند. یک واحد نظامی از قبل هم آنجا داشتیم که متلاشی شده بود. تانک‌هایش هر کدام گوشه‌ای افتاده بود، بعضی در اختیار دشمن قرار گرفته بود و از لحاظ کارآیی صفر بود. من همان‌وقت پیشنهاد کردم که ما یک واحد منظم به خونین‌شهر بفرستیم که راه مابین خونین‌شهر - شلمچه را ببندد و نگذارد این دشمن که مرتباً به وسیله نیروهای ما رانده می‌شد و تا شلمچه پس می‌نشست و باز فردا برمی‌گشت یا شب برمی‌گشت، دیگر برگردد. این پیشنهاد من بود. بنی‌صدر این حرف را نه فقط نشنیده می‌گرفت، بلکه تحت تأثیر اظهارنظرهای چند نفر که دور و برش بودند، مسخره می‌کرد. من حاضرم در یک محضر نظامی که کارشناسان نظامی بی‌طرف باشند ثابت کنم که همان‌طوری که ما اهواز را نگاه داشتیم و اهواز تصرف نشد، همان طور می‌توانستیم خونین‌شهر را نگه داریم و تصرف نشود و این در سرنوشت جنگ تأثیر مهمی داشت. برای پرستیژ سیاسی عراق گرفتن خونین‌شهر بسیار ارزشمند بود و برای پرستیژ سیاسی ما از دست دادن آن بخش از خونین‌شهر بسیار خسارت‌بار. ما می‌توانستیم از خسارت جلوگیری کنیم. بنی‌صدر مسأله را ندیده گرفت، فریادهایی را که از داخل خونین‌شهر بلند بود و در اهواز به گوش ما می‌رسید و می‌دانستیم، نشنیده گرفت. همان‌طور که در بحث‌های مربوط به عدم کفایت او در مجلس گفتم و از خاطرات خودش نقل کردم -خاطرات منتشرنشده‌اش- حتماً کسانی را که از آنجا فریاد می‌کشیدند و طلب کمک می‌کردند با تشر و با تمسخر ساکت می‌کرد، و خلاصه حرفش این بود که شما که در جریانات سیاسی، در آن جریان دیگر قرار دارید، حالا هم از خرمشهر دفاع کنید. با اینکه فرمانده کل قوا بود و مسئول کار او بود و ارتش در اختیارش بود. این مهمترین چیزی است که از کارهای بنی‌صدر یادم هست، از چیزهایی که برای ملت ما خسارت‌بار بود. از این قبیل البته باز هم وجود دارد که لزومی ندارد که حالا شرح و تفصیل بدهم.

س: در مورد نجات آبادان و تأثیر سخنان امام در این رابطه و چگونگی نجات این شهر بگویید.

آبادان در معرض حمله و خطر بود، مثل خونین‌شهر. منتهی همین تأکید امام که تکلیف شرعی کردند که مبادا آبادان سقوط بکند نیروهای رزمنده را در آنجا تقویت کرد. البته در آبادان، سپاه، آن روز کمیتاً و کیفیتاً برتر از ارتش بود. بعداً ارتش هم در آبادان مستقر شد و در یک مرحله که نیروهای دشمن از بهمنشیر عبور کردند و وارد جزیره آبادان شدند، بسیج توده‌ای مردم و شرافت نظامی عده‌ای از نظامیان ما حماسه آفرید و عراقی‌ها را در جایی که واقعاً بیرون کردن دشمن از آنجا بسیار دشوار بود، کوبیدند، عده‌ای را کشتند و تار و مار کردند و عده‌ای را به داخل رودخانه انداختند و عده‌ای هم که توانستند فرار کردند. عامل اصلی در حفاظت از آبادان همان فرمان امام بود و داغی که از سقوط نیمی از خونین‌شهر در دل برادران وجود داشت.

س: راجع به خاطرات خود از جنگ بفرمایید.

من خاطرات خوبی از جنگ دارم. این خاطرات به چند دسته تقسیم می‌شود: یک دسته مربوط به پیروزی‌ها و پیشرفت‌های ماست. در آن لحظاتی که ما پیشرفتی داشتیم و نیروهای ما دشمن را می‌کوبیدند یا از یک خطر بزرگ جلوگیری می‌شد، لحظات خیلی هیجان‌انگیزی بود. من در بعضی از این مراحل بودم و از نزدیک دیدم. از جمله روز حمله ۱۵ دی، از جمله آن روزی که در اوائل جنگ در مهرماه یا اوایل آبان بود که شنیدیم که عراق در حال حمله به تپه‌های فولی‌آباد اطراف اهواز است و ما همگی خودمان چهل پنجاه نفر برای حراست آن مناطق و مراحل دیگر به آنجا رفتیم. یک دسته از این خاطرات مربوط به مشاهده روحیه‌های بسیار خوبی است که از رزمندگان مشاهده نموده‌ایم، چه رزمندگان ارتشی، چه برادران سلحشور سپاه و چه نیروهای غیر ارتش و سپاه از جمله همان واحدی که خود ما در آن بودیم یعنی «جنگ‌های نامنظم»[=ستاد جنگ‌های نامنظم] که مرحوم شهید چمران و بنده مشترکاً آن واحد را به وجود آوردیم. در میان این تاریکی‌ها و غبارِ کدورت‌هایی که از اشغال سرزمین‌مان فضا را گرفته بود، از بزرگواری‌ها و ایمان‌هایی که این برادران از خود نشان دادند، گاهی واقعاً یک برق‌هایی می‌زد و من در این زمینه خاطرات خوبی دارم. از جمله خاطره آن افسری است که پیش من آمد. شب‌های اولی بود که ما به اهواز رفته بودیم و با گریه از من خواست که من او را هر شب با خودم ببرم. چون هر شب برای نفوذ و دستبرد می‌رفتیم و او می‌دید که ما هر شب با مرحوم چمران می‌رویم، یک عده ای از ۱۰ تا ۲۰ نفر به طرف نیروهای دشمن می‌رفتیم. یک شب گریه کرد و گفت که مرا هم همراه خودتان ببرید که شاید بتوانم شهید شوم. یا در همین عملیات شبانه در یکی از واحدهای خودمان در حال گشتن بودم دیدم که پهلوی تانک، آن درجه‌دار محافظ تانک ایستاده است و در حال خواندن نماز شب است، ساعت حدود سه، سه و نیم نصف شب بود. برادران سپاه که وضعشان معلوم است، اصلاً به طرف شهادت پرواز می‌کردند. در همین واحدی که خود ما بودیم (واحد جنگ‌های نامنظم) بچه‌هایی بودند که به قدری شهادت‌طلبی و در راه خدا حرکت کردن در کارهایشان آشکار بود که گویا انسان می‌دانست که اینها شهیدند.

س: خاطراتی از دیدارهای شهید مظلوم آیت‌الله دکتر بهشتی که یکی دو بار به جبهه‌ها رفته بود، بیان کنید.

متأسفانه در روزهای بودن من، ایشان به اهواز نیامدند. من اتفاقاً خیلی اصرار داشتم که ایشان در آن ایام بیایند. آمدن ایشان با آمدن من به تهران مصادف شد، چون ایشان پنجشنبه، جمعه مسافرت می‌کرد و من باید برای نمازجمعه در تهران می‌بودم، این بود که با ایشان برخورد نکردم. یک بار دیگر هم سفر ایشان همین اواخر بود، یعنی در حدود شاید بیست روز قبل از شهادتشان بود که من هم چند روز بعد از ایشان به همان منطقه رفتم، یعنی ایشان رفته بودند طرف «دارخوین» و «محمدیه» و جاهای دیگر یعنی در جبهه‌های مقدم. من بعد رفتم به آبادان و دیدم که رفتن ایشان به آن مناطق اثر بسیار شدیدی روی روحیه بچه‌ها بخشیده بود، که آیت الله دکتر بهشتی رئیس دیوان عالی کشور بلند شود بیاید و برود در جبهه، آن هم در خطوط مقدم و با بچه‌ها نشست و برخاست کند و صحبت کند و تشویق نمایند و مانند اینها. رفتن ایشان خیلی اثر مطلوبی بخشیده بود. بعد که آمدم به خود مرحوم شهید دکتر بهشتی گفتم که رفتن شما فوق‌العاده مؤثر بود.

س: آینده جنگ را چگونه می‌بینید؟

جنگ بدون تردید با پیروزی ما پایان خواهد یافت. منتهی برای جنگ نمی‌شود زمان معین کرد. عواملی که در پیشرفت هر یک از طرفین مؤثر هستند بی‌شمارند. این است که محاسبه اینکه جنگ کی به نفع یکی از طرفین پایان خواهد یافت بسیار مشکل است. این است که نمی‌شود در این‌باره نظری داد و قاطع سخن گفت. اما من در این تردید ندارم که با توجه به نیروهای معنوی که ما داریم و با توجه به ضعف معنوی و روحی که نیروهای عراقی دارند و با توجه به اینکه عامل تعیین‌کننده در جنگ انسان‌ها هستند و نه ابزارها و سلاح‌ها، به شکل عملی به اینجا می‌رسیم که پیروزی متعلق به ماست.

 

منبع: روزنامه جمهوری اسلامی؛ ۲ مهرماه ۱۳۶۰