برشی از خاطرات اسرای زندانی در بند حزب دموکرات/ همه را از دم تیغ بگذرانید


942 بازدید

برشی از خاطرات اسرای زندانی در بند حزب دموکرات/ همه را از دم تیغ بگذرانید

....یکی از منافقین گفت «اینا رو بی خود این طرف و اون طرف می‌برید. به صغیر و کبیر اینا نباید رحم کرد. همه شون رو باید از دم تیغ گذروند.» خیلی ناراحت شدم. به سر تا پای آن‌ها نگاه کردم و گفتم «اگه مَردین و جگرش رو دارین، برید بوکان و رو در روی نیروهای ایرانی بایستید.

در آستانه سالگرد بمباران زندان «دوله تو» در 17 اردیبهشت 60 به مرور وقایع و جنایت های حزب دموکرات در کشتار بی رحمانه مردم این مرز و بوم پرداختیم که در ادامه بخشی از خاطرات اسرای زندانی را می‌خوانید:

کارها و مسوولیت‌های داخل سلول بین افراد تقسیم شده بود. چند نفر گروه غذا، چند نفر گروه آب و چند نفر هم گروه چای را تشکیل می‌دادند و معمولاً هر روز یک نفر انجام وظیفه می‌کرد.

من، رضا، عبدی و بهرام در گروه چای بودیم. روزی که نوبت یکی از ما می‌شد، به سه نفر دیگر سخت می‌گذشت، زیرا با نبودن یکی، کار آن سه نفر دیگر زیاد می‌شد. یک شب سرهنگ گفت: به عبدی بگو فردا خودش را به مریضی بزند، تا من با شما بیرون بیایم.

فرار از زندان

موضوع را با عبدی در میان گذاشتم. فردای آن روز عبدی را به علت درد شدید به بهداری بردند و سرهنگ به جای او با ما بیرون آمد. چند روزی را سرهنگ با ما به کوه می آمد و همراه ما سنگ ها را می شکست و به محوطه ی زندان می آورد. عصر روز دوم بود که به من گفت مسیرهای ورودی و خروجی زندان را شناسایی کنم و به بچه های گروه خودمان بگویم آماده ی فرار باشند. آنچه را که او گفته بود، دقیقاً انجام دادم و در طول کار، هر آنچه را که میافتم به ذهن می سپردم و به سرهنگ اطلاع می دادم. بهترین زمان از نظر او برای فرار، موقع درگیری بین افراد حزب بود که زمان آن بسیار نزدیک بود.

سرهنگ چندین بار بحث و مجادله بین سران حزب را برایم تعریف کرده و اختلافات آنها را با نیروهای عراقی بیان کرده بود؛ ولی با درگیری های نیروهای ارتش عراق و ایران، آتش این گونه اختلافات بیشتر شده بود و هر روز بیش از روز پیش زبانه می‌کشید. بنابراین کنترل زندان تا حدی دستخوش دگرگونی و هرج و مرج شده بود. تا اینکه یک روز عصر، خسته از حمل آن همه سنگ و چوب ـ هر چهار نفری ـ در گوشه‌ای از محوطه‌ی زندان نشسته بودیم که یکی از نگهبانان سرهنگ را صدا کرد و با او چند کلمه حرف زد. سرهنگ با اشاره به ما گفت: شما برید توی سلول تا من هم بیام و همراه نگهبان از سلول خارج شد. بعد از رفتن سرهنگ، عبدی داشت اخبار جنگ و تحولات آن را با ما می‌گفت که صدای سرهنگ را ـ در حالی که بسیار عصبانی بود ـ از محوطه‌ی زندان شنیدیم.

«شماها که دین ندارید، اگر خیلی ادعا دارید، مردانه بیایید با هم بحث کنیم. می دانم که یک مرد هم در میان شما پیدا نمی‌شود. شماها خودتان تابع لنین و استالین و امثال این خرهای نفهم می‌دانید، در حالی که هیچ کدام از دستورهایشان را اطاعت نمی‌کنید. اصلا کلاه خودتان را قاضی کنید ببینید این آدم‌هایی که شما از آنها پیروی می‌کنید برای مردم خودشان چه کار کردند و چه گلی به سرشان زدند که شما می‌خواهید بهترش را بزنید.»

منتظر شدیم تا سرهنگ به داخل بیاید و علت را بپرسم، اما هر چه به انتظار نشستیم، از او خبری نشد. این بی‌خبری از سرهنگ برای من، عبدی، رضا و بهرام بسیار سخت بود، زیرا تنها روزنه‌ی فرار از زندان، او بود.

شش روز بعد، خبر آوردند که سرهنگ اصغرلو به هنگام فرار از زندان «دوله تو» از پشت مورد هدف قرار گرفته است. با شهادت سرهنگ، وضع زندان هم تغییر کرد. خروجی‌های بی‌موقع ممنوع شد. کنترل‌ها شدید شد. ما را هم دیگر برای آوردن سنگ به کوه نمی‌فرستادند و تنها راه فرار به رویمان بسته شد.

تبعید به «دوله تو»

پیشمرگان محافظ ما بسیار خشن و بد اخلاق بودند. از دور، سوسوی چراغ‌های یک روستا نمایان بود و سپس بی‌هیچ صحبتی به سمت آن راه افتادیم. روستا خیلی سوت و کور بود. جلوی یکی از خانه‌ها چشمان ما را بستند. با همان وضعیت ما را کمی راه بردند تا به محل مورد نظرشان رسیدیم.

وقتی چشمان ما را باز کردند، داخل یک انبار بزرگ قرار داشتیم. یکی از پیش‌مرگ‌ها، زیلویی کهنه را روی زمین پهن کرد. روی آن نشستیم. هنوز طناب‌های ما را باز نکرده بودند که دو نوجوان با اسلحه وارد شدند. یکی از پیشمرگان به نام رئوف بیرون رفت و بعد از حدود یک ساعت، با حسن، راننده‌ی مینی بوس آمدند. مقداری نان و ماست و کره برای ما آوردند. حسن جلو آمد و حالم را پرسید.کمی بعد، هر دو پیش مرگ بیرون رفتند.

حالا محافظان ما دو نوجوان با حسن بودند. حسن با فاصله‌ی کمی پیشم نشست. آهسته از حسن خواستم که راجع به درگیری منطقه هر چه می داند به من بگوید. کمی مکث کرد و گفت «خواهش می‌کنم حرف پیش خودمان بماند. شما هم متوجه شدید، چند روزی است که درگیری شدیدی در منطقه شروع شده است. مقر خراسانه و چندین آبادی منطقه به دست نیروهای [امام] خمینی [ره] افتاده؛ از همه مهم تر این که اصلان و عباس هر دو در یک روز کشته شدند.»

به حسن قول دادم که موضوع را به کسی نگویم. دوباره با خواهش از او خواستم در مورد کشته شدن اصلان و عباس، حقیقت را به من بگوید. او گفت «جناب سروان چرا فکر می‌کنی ممکن است به شما دروغ گفته باشم؟ من واقعیت را به شما گفتم. جنازه‌ی عباس و اصلان و دو نفر دیگر را خودم با لندرور به مقر کومله در شیلانه بردم. مگر نمی‌بینی که زندانی های مقر‌های منطقه‌ی خراسانه را جمع کردند و به زندان مرکزی در دوله تو می برند.»

خوشحال شدم؛ البته نه به خاطر کشته شدن اصلان و عباس، چون به قول شاعر «چه ایجاد بنیاد ما بر فناست/ به مرگ دیگران شادمانی بی‌خطاست.» شادی‌ام به این خاطر بود که نیروهای ما به سازمان کومله ضربه‌ی مهلکی زده بودند.

همه را از دم تیغ بگذرانید

آن شب تا صبح از خوشحالی به خاطر پیروزی رزمندگان اسلام و رهایی از زندان و زندان‌بانی مثل امین، خوابم نبرد. حسن صبح برای ما نان و ماست و چای آورد و آهسته به من گفت:

ـ الان دو پیشمرگه‌ای که دیروز شما را آوردند، می آیند تا به زندان مرکزی دوله تو بریم. خواهش می‌کنم پیش آنها با من صحبت نکنید. بهتره است که پیش آنها وانمود کنیم که انگار همدیگر را نمی‌شناسیم. اگر در راه به شما پرخاش کردم یا حرفی زدم، به دل نگیر.

ـ خیالت راحت باشد، نگران نباش. هر طور که دوست داری با ما رفتار کن، اصلاً ناراحت نمی‌شوم.

در همان موقع پیشمرگه‌ها آمدند و بلافاصله با دست‌های بسته و چشمانی باز، راه افتادیم. از چند دره و کوه عبور کردیم و در بین راه هم چند بار استراحت کردیم. ظهر به روستایی رسیدیم که تعداد زیادی از افراد مجاهدین خلق [منافقین] آن جا بودند و همگی لباس های کردی به تن داشتند.

 تا ما را دیدند، به تماشای ما ایستادند. یکی از آن‌ها به فارسی خطاب به پیش‌مرگان گفت «اینا که کلید بهشت دارن، چرا راحت شون نمی‌کنین تا برن بهشت؟» رئوف، یکی از محافظین ما، خندید و گفت «کلید بهشت به این‌ها نرسیده، چون یکی‌شان کرد است، یکی هم نظامی، آن یکی هم عجله کرده بدون کلید آمده تا چند تا کرد را بکشد و برود کلیدش را بگیرد.»

یکی از دیگر منافقین گفت «اینا رو بی خود این طرف و اون طرف می‌برید. به صغیر و کبیر اینا نباید رحم کرد. همه شون رو باید از دم تیغ گذروند.» خیلی ناراحت شدم. به سر تا پای آن‌ها نگاه کردم و گفتم «اگه مَردین و جگرش رو دارین، برید بوکان و رو در روی نیروهای ایرانی بایستین و اونا رو از دم تیغ بگذرونید؛ چرا اومدین این جا پشت زن ها و بچه ها و توی طویله‌های کردها قایم شدید و شعار می‌دید؟»

رئوف به طرفم آمد، هلم داد و گفت «خفه شو تا نکشتمت.» همان شخص دوباره شروع کرد به توهین کردن و گفت «به کوری چشم تو، بوکان که هیچ، به تهران هم می‌آییم و به حساب همه‌تون می‌رسیم.» محمد که به خاطر درد کلیه‌اش تا آن موقع ساکت بود، گفت «شما که تهران بودید و نیرو و اسلحه هم زیاد داشتید، چرا آن موقع نتوانستید کاری کنید؟» خودشان را زدند به نشنیدن، اما یکی شان گفت «دوباره بگو ببینم چه غلطی کردی؟»

پیشمرگان ما را با پرخاش از آن جا دور کردند. به خانه‌ی یکی از روستاییان رفتیم. دست‌های ما را باز کردند. حسن رفت و بعد از چند دقیقه، مقداری نان و کره و ماست آورد. با اشتها غذا خوردیم و کمی استراحت کردیم. دوباره دست‌های ما را بستند و راه افتادیم. این بار از کوه بزرگ و با شکوهی بالا رفتیم. از کنار چند آبادی رد شدیم. دم دمای غروب، خسته و بی حال به زندان به اصطلاح مرکزی رسیدیم. آن جا تمام لباس‌های ما را در آوردند و به هر کدام از ما یک بلوز و یک شلوار کهنه و پاره دادند؛ سپس ورقه‌ای به ما دادند و گفتند که مشخصات، نشانی و واحد خود را به طور دقیق بنویسیم.

هر کدام از ما را به یک اتاق بردند و به مسوول اتاق تحویل دادند. مسوول اتاق من شخصی بود ۳۵ ساله به نام علی قیاده که اهل عراق بود و زبان فارسی نمی‌دانست. او جزو مأموران مسعود بارزانی بود که به اتهام همکاری با نیروهای ایرانی، توسط کومله دستگیر و حالا هشت ماه بود که در زندان کومله به سر می برد.

علی قیاده به من خوش آمد گفت و از انبار یک پتو برایم آورد. با رفتن من به اتاق، شدیم پانزده نفر. چنان که رسم بود، زندانیان دور مجمع شدند و هر کدام از جبهه و جنگ و اوضاع کشور پرسیدند. گفتم «من هفت ماه پیش دستگیر شدم و از هفت ماه پیش به این طرف، از اوضاع کشور خبر ندارم.» یکی از زندانیان به نام پور احمد، جلو آمد و با من روبوسی کرد و گفت «باید من را بشناسی. تو پایگاه احمد آباد، جزو گروهان شما بودم. 20 روز بعد از آن که شما را به گرگان بردن، من با 2 نفر از بچه های گروهان سر چشمه‌ی پایین پایگاه رفتیم که آب بر داریم، ولی پیشمرگان کومله ما رو گرفتند و به اینجا آوردند.»

از اوضاع گردان و گروهان پرسیدم که آهی کشید و گفت «کلاً من 20 روز بعد از شما دستگیر شدم. بعد از آن که شما را به گرگان بردند، 2 روز بعد، جنازه‌ی ایرج مکوندی و سرباز امینی رو از داخل گندم زارها پیدا کردیم. ستوان عباسی فعلاً فرمانده پایگاه شده است. سروان افشین با دو تا درجه‌دار هم تو پایگاه بله سوره به شهادت رسیدند.» این خبر ها خیلی ناراحتم کرد. دسته جمعی برای روح آن شهیدان عالی قدر فاتحه خواندیم.


گروه حماسه و جهاد دفاع پرس