به مناسبت نوزدهم بهمن 1349 سالروز حمله به پاسگاه سیاهکل
فداییان خلق پس از سیاهکل
11556 بازدید
اگرچه در روایتهای دهه پنجاه چریکهای فدایی، نام «مسعود احمدزاده»، بر گروه سایه افکنده است و حمیداشرف نیز، در جمعبندی سهساله خود تأکید میکند: «چون یکی از مؤسسین اصلی آن گروه، رفیق مسعود احمدزاده بود به افتخار نام و مرام باشکوهش نام این گروه را گروه رفیق مسعود میگذاریم» ؛ ولی بیتردید نقش «امیرپرویز پویان»، به واسطه برخی ویژگیهایی که دارا بود؛ در تأسیس گروه بلامنازع است. خصوصاً آنکه فکر تأسیس گروه نیز از سوی پویان به دیگران ارائه شد. با اینهمه، تشکیل گروه را باید نتیجه تلاشهای مشترک امیرپرویز پویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی دانست. سابقه فعالیت این گروه به سالهای 46 الی 47 میرسید .
امیرپرویز پویان در سال 1325، در منطقه سلسبیل تهران به دنیا آمد. پدرش که کارمند اداره بود؛ چهار سال بعد یعنی در سال 1329 به همراه خانواده به مشهد منتقل شد و لاجرم، پویان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مشهد سپری کرد. او فعالیتهای اجتماعی و سیاسی خود را در شاخه دانشآموزی کانون نشر حقایق اسلامی که محمدتقی شریعتی در سال 1323 بنا نهاده بود؛ آغاز کرد.
در شاخه دانشآموزی، افرادی چون مسعود احمدزاده نیز گهگاه حضور مییافتند و بنا به درخواست آنان، طاهر احمدزاده هروی، پدر مسعود و مجید به آن جلسات میآمد و کتاب تنبیهالامه و تنزیهالمله مرحوم نائینی را برای آنان تدریس و تشریح میکرد.
این گردهماییها از دید ساواک خراسان پنهان نماند. در تاریخ 22/11/41 هاشمی رئیس سازمان اطلاعات و امنیت خراسان طی نامهای به شماره 10422 / الف / 11 به مدیریت کل اداره سوم گزارش میدهد: «از چندی قبل اطلاعاتی به ساواک واصل [شده] مبنی بر اینکه جمعیتی به نام جبهه اسلامی منتسب به جبهه ملی از طرف عدهای از دانشآموزان و بازاریها تشکیل و افراد این جمعیت که در حدود 28 نفر میباشند روزهای پنجشنبه مجتمع و درباره مسایل روز بحث مینمایند ضمناً از هر عضو ماهیانه مبلغ 10 ریال اخذ [میکنند] و از این وجوه نشریاتی تهیه و منتشر میسازند به علاوه آقای طاهر احمدزاده عضو جبهه ملی در جلسات این جمعیت شرکت و کتاب حکومت در اسلام را تدریس می نماید. تا اینکه در حدود یک ماه قبل 16/10/41 اعلامیههایی که نمونه آن به پیوست تقدیم میگردد منتشر و متن این اعلامیهها در موقعیت زمانی آن تاریخ که مقارن با تشریففرمایی اعلیحضرت همایونی به مشهد بود مضره تشخیص داده شد و جریان طی رمز 924 ـ 12/10/41 به آن اداره کل گزارش و در مورد پیدایش تهیه کنندگان آن، اقدامات لازمه معمول گردید. در نتیجه معلوم شد که در جلسه شورای مشورتی هیئت مدیره جبهه اسلامی مذکور در فوق که از آقایان احمد طوسی، پرویز خرسند، پرویز پویان، رضا توکلی دانشآموزان دبیرستان فیوضات و حسن قاسمی کارگر تشکیل شده بود، تصمیم میگیرند چنین اعلامیههایی تهیه و توزیع نمایند. لذا نسبت به بازداشت نامبردگان اقدام در نتیجه سه نفر از آنها به نامهای حسن قاسمی، پرویز خرسند، رضا توکلی بازداشت و دو نفر دیگر متواری میباشند.»
همچنین، براساس گزارشی دیگر:
این اعلامیهها را در تاریخ 14/10/41 آقای پویانی [پویان] دانشآموز دبیرستانهای مشهد در کانون نشر حقایق اسلامی به مأمور نفوذی این ساواک تحویل داده که در دانشگاه پخش نماید و همچنین تعدادی از آنها نیز توسط آقای علیاکبر سرجمعی دانشجوی دانشکده پزشکی و عضو برجسته جبهه ملی و کانون نشر حقایق اسلامی در دانشگاه پخش گردید.
متأسفانه نسخهای از اعلامیه در دست نیست؛ ولی طاهر احمدزاده درباره محتوای اعلامیه و چگونگی انتشار آن گفته است:
در عاشورای سال 1341، اینها جملهای از خطبهی امام حسین که در جریان حرکت به کربلا نوشته بود و با این جمله آغاز میشد من رأی سلطان جائراً ... را ترجمه و چاپ و گراور کردند و چون جهتگیری این خطبه خیلی تند بود، گراور آن را در تهران انجام دادند و از تهران نیز پخش نمودند. بدین شکل از تهران به مشهد آمد و پخش شد تا ساواک نفهمد کار از مشهد بوده است؛ اما بر حسب اتفاق، جریان لو رفت. پس از آن پرویز خرسند و احمد طوسی و پرویز پویان و قاسمی را در 6/11/1341 گرفتند و به زندان آوردند. در همان زمان، من در پادگان مشهد زندانی بودم.
پویان همچنین، در حوادث ناشی از قیام پانزده خرداد 1342 نیز حضور داشت؛ به طوری که «مادرش که بسیار نگران بود از او میخواست که چنانکاری نکند و او را از خطراتی که تهدیدش میکردند بر حذر میداشت. امیر قول داد که به میل مادر رفتار خواهد کرد. با این حال مادر و خواهرش با حیرت و نگرانی فراوان، صدای او را از بلندگوی مسجد بناها شنیدند»
آگاهی ما از کنشهای سیاسی پویان در این ایام، محدود است؛ ولی مسعود احمدزاده که سال چهارم دبیرستان، مدتی با وی همکلاس بود؛ تأکید میکند که «پویان در آن وقت شدیداً به فعالیتهای اجتماعی علاقه داشت و این فعالیت را در چارچوبهای مذهبی انجام میداد و سر همین جریان هم مدتی به زندان افتاد»
پویان در واپسین ایام تحصیل در دبیرستان، تدریجاً از مذهب فاصله گرفت. از محمدرضا حکیمی نقل شده است که روزی «پویان آمد دم مدرسه و گفت بای بای به دینتان، و رفت»
برادر او نیز تنها توضیحی که از روی آوردن پویان به مارکسیسم بیان میکند این است که: «او و رفقایش در اواخر دوره دبیرستان رفته ـ رفته از بیعملی مراکزی مانند کانون ... دچار نومیدی شدند و آن نومیدی چندان اثر گذار بود که به قطع رابطه کامل با نه فقط کانون، بلکه حتی با شیوه عمل و نگرش دینی در مبارزه اجتماعی انجامید»
شاید بتوان مشابهتهایی میان بیژن جزنی و امیرپرویز پویان در روی آوردن به مبارزه مسلحانه یافت. همانگونه که بیژن جزنی در پس سرخوردگی از انفعال و بیعملی حزب توده و بعدها جبهه ملی به مبارزه مسلحانه روی آورد؛ پویان نیز از آنجا که عامل اصلی انفعال و سرخوردگی نسل خود را از کانون میدانست؛ مارکسیسم و نهایتاً مبارزه مسلحانه را برگزید.
ورود پویان به دانشکده علوم اجتماعی تدریجاً موجب آشنایی و نهایتاً گرویدن او به مارکسیسم میشود. به گفته مسعود احمدزاده که در همان ایام در دانشکده علوم در رشته ریاضی درس میخواند:
پروسه ریشهکن شدن مذهب در پویان نیز جریان داشت منتها در مورد پویان بیشتر از طریق مطالعه در شعر و ادب و علوم اجتماعی صورت میگرفت. پویان زودتر از من به مارکسیسم ـ لنینیسم [گرایش پیدا کرد] و [با] نوشتههایی از مارکس و لنین آشنایی یافته بود.
کاظم سلاحی با استناد به اظهارات علی طلوع که یکی از دوستان مشترک پویان و عباس مفتاحی بود؛ ادعا میکند، پویان تحت تأثیر عباس مفتاحی به مارکسیسم گروید. ولی مفتاحی، ضمن آن که علی طلوع را عامل آشنایی خود با پویان معرفی میکند؛ مینویسد: «در آن موقع او [یعنی پویان] سرگرم خواندن انگلیسی بود تا بتواند متون مارکسیستی را به انگلیسی بخواند.» با پیشرفت پویان در زبان انگلیسی، او میتواند به عنوان مترجم در مجله «خوشه» کاری برای خود دستوپا کند. بر این اساس برادر وی حدس میزند که باید امیرپرویز پویان با احمد شاملو که سردبیر خوشه بود؛ آشنایی نزدیکی پیدا کرده باشد.
پویان بر خلاف مسعود احمدزاده که فردی گوشهگیر بود؛ بسیار پر جنبوجوش مینمود. «او هر روز ساعت 9 صبح به تریای دانشکده فنی میرفت و به بحث درباره مسایل مارکسیستی میپرداخت. به خاطر تسلطش بر مبانی مارکسیسم و موضوعات سیاسی اطرافیان را جذب میکرد و تقریباً محور همه بحثها بود و همه تقریباً او را به استادی خود قبول داشتند»
بیگمان، سطح آشنایی پویان با مبانی مارکسیسم در مقایسه با دانشجویان آن سالها، بالاتر از حد متعارف بود. صرفنظر از این آشنایی، بیان و لحن جذاب او، موجب شده بود که بتواند افراد را تحت تأثیر سخنان خود قرار دهد. از اینرو، به زودی توانست حلقهای از دوستان دور خود ایجاد کند. همچنان که میدانیم عضو اصلی این حلقه، مسعود احمدزاده بود.
مسعود احمدزاده در سال 1325 در مشهد زاده شد و تحصیلات خود را نیز در همانجا به پایان رساند. مسعود به واسطه فعالیتهای پدرش طاهر که از فعالان جبهه ملی، یعنی «یک مصدقی پر و پا قرص بود»؛ در خانوادهای سیاسی رشد کرد.
اما چون مسعود، «از دوران تحصیل اصولاً آدمی گوشهگیر بود»؛ در نتیجه «دوستی مشخصی با همکلاسیهای خود نداشت» و علاقهای نیز به فعالیتهای اجتماعی نشان نمیداد.
احمدزاده اگر چه گهگاه در جلسات کانون نشر حقایق اسلامی حضور مییافت؛ ولی این حضور، به منزله مذهبی بودن او نبود؛ زیرا به قول خود «هیچگاه یک مذهبی جدی» نبوده است.
ورود احمدزاده به دانشکده علوم در سال تحصیلی 44ـ1343 برای تحصیل در رشته ریاضی، دوری از خانواده و زندگی در غربت، به گسترش هرچه بیشتر روابط او با دوست دیرین خود امیرپرویز پویان انجامید. ورود به دانشکده علوم و مطالعاتش در این دوران که تحت تأثیر مطالعات غالب آن روزگار، بیشتر روی منابع ادبی ماتریالیستی و مارکسیستی متمرکز بود؛ به تدریج پایههای مذهب را در او کاملاً سست و نابود کرد. او مینویسد:
مطالعات من در دوران دانشکده، گذشته از رمانهایی چون لبه تیغ و خرمگس و یا نمایشنامههای سارتر و غیره از ریاضی که در آن وقت شدیداً به آن عشق میورزیدم به فلسفه و منطق ریاضی و از آنجا به آثار راسل کشانده شد (لازم به ذکر است، بخشی از کارهای راسل به فلسفه و منطق ریاضی مربوط میشود) این مطالعات هم به زبان فارسی و هم به زبان انگلیسی صورت میگرفت. در نتیجه مطالعات فلسفیام اصول اساسی مذهب مورد تردید قرار میگیرند و به طور کلی در این زمان من به فلسفههای ماتریالیستی و انکار خدا بیشتر گرایش داشتم.
وی بعد از یادآوری اسامی برخی از کتبی که مطالعه کرده، چنین ادامه میدهد:
چنین وضعیتی همراه با انگیزههای مبارزه با شرایط اجتماعی موجود کلاً زمینه گرویدن مرا به کمونیسم تشکیل میدهد و رفیقی مثل پویان لازم بود که این گرایش را کامل کند. [...] در نتیجه بحث با او بود که من به طور مشخص به مارکسیسم ـ لنینیسم نزدیک میشوم و این جریان مربوط به سال سوم دانشکده است.
پویان در این دوران برخی از آثار مارکسیستی را جهت مطالعه در اختیار احمدزاده میگذاشت و برخی دیگر از منابع و متون مارکسیستی را که روسها به زبان انگلیسی ترجمه کرده بودند؛ احمدزاده از کتابفروشی ساکو تهیه میکرد و بدین ترتیب بر دانش مارکسیستی خود میافزود.
مفتاحی، پویان و مسعود احمدزاده
عباس مفتاحی در سال 1324 در خانوادهای نسبتاً محروم در ساری متولد شد. در دوران تحصیل همواره شاگرد اول بود. در دوره دبیرستان، با مطالعاتی که کرده بود به مسایل سیاسی و اجتماعی گرایش یافت. دوره تحصیل مفتاحی در سیکل دوم دبیرستان مقارن با فعالیتهای جبهه ملی بود. نشریات و بیانیههای جبهه ملی از طریق احمد فرهودی به دست مفتاحی میرسید و او آنها را مطالعه میکرد.
در سال ششم دبیرستان، مفتاحی توسط دبیر فیزیک خود، علی عظیمی به صفایی فراهانی معرفی شد تا به او ریاضیات درس بدهد و صفایی نیز چون او را فرد مستعدی یافته بود؛ برخی از کتب و رمانهای مارکسیستی را جهت مطالعه به او میداد.
پس از آن که مفتاحی برای شرکت در کلاسهای کنکور به تهران آمد؛ تماس خود را با صفایی فراهانی حفظ کرد و صفایی نیز، همچنان او را به لحاظ منابع مطالعاتی تغذیه میکرد. مفتاحی به رغم آنکه تمایل به حزب توده نداشت به رادیو پیک ایران که از شوروی پخش میشد؛ گوش فرا میداد. او تا این زمان هنوز گرایشات مذهبی خود را حفظ کرده بود. سابق بر این دوستانش او را مذهبی متعصبی میشناختند و خود میگوید: «من تقریباً تمام قرآن را از بر بودم.» ولی مطالعه برخی کتابها خصوصاً «اصول مقدماتی فلسفه»، پایههای عقاید مذهبی را در او سست کرد. پس از آن که وارد دانشکده فنی شد؛ با برخی از دوستان خود مانند علی طلوع، مهرداد شکوهی رازی و هدایت عابدی به بحثهای سیاسی میپرداخت. او همچنین برای یافتن کتب مارکسیستی به هر کتابفروشیای سر میکشید.
مفتاحی همچنین به خوابگاه دوستش کمال بزرگی که دانشجوی دانشکده پلیتکنیک بود رفتوآمد میکرد و با هماتاقیهای او آشنا میشد. از جمله کسانی که در این رفتوآمدها با او آشنا شده بود، سیف دلیل صفایی است که این آشنایی، بعدها در سرنوشت گروههای چریکی نقش مهمی برجای گذاشت. با آن که آنها از دوره دبیرستان یکدیگر را میشناختند؛ ولی دوستی آنان از خوابگاه پلیتکنیک آغاز شد. مفتاحی مینویسد: «در آن زمان سیف دلیل صفایی بیشتر به نظر میرسید که در پی درس خود باشد تا به مسأله سیاسی توجه کند.»
مفتاحی در سال دوم دانشکده به اتفاق علی طلوع و هدایت عابدی خانهای دربست اجاره کرد. او با علی طلوع «که یک فرد متعصب مذهبی بود به بحثهای مذهبی» میپرداخت. در این سال مفتاحی همچنین با اردشیر داور و یکی از دوستان او به نام ناصر صادق که بعدها به مجاهدین خلق پیوست؛ آشنا شد و گهگاه با یکدیگر درباره مسایل مذهبی گفتوگو میکردند.
مفتاحی، چون به «درس توجه زیادی نمیکرد»؛ سال دوم دانشکده مردود شد. بارها تصمیم گرفت دانشکده را ترک کند و به کارگری بپردازد؛ ولی هر بار منصرف شد. در سال جدید تحصیلی، توسط یکی از همکلاسیهای خود به نام فصیحی، با کاظم سلاحی آشنا شد. آن سه، شبها به برنامه «رادیو پکن» گوش میدادند. در یکی از واحدهای آپارتمانی که مفتاحی به اتفاق هدایت عابدی اجاره کرده بود؛ مسعود اخوان که از دوستان عابدی و اهل بابل بود؛ زندگی میکرد. اخوان دوستی داشت به نام چنگیز قبادی که دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بود و به خانه او رفتوآمد میکرد. مفتاحی و قبادی نیز از این طریق با یکدیگر آشنا شدند. این آشنایی چنان به دوستی گرایید که مفتاحی به خانه قبادی رفتوآمد میکرد. محمد فصیحی به همراه هوشنگ تیزابی و محمد امینی که عضو یک گروه بودند؛ در همین سال دستگیر میشوند.
در این سال، مفتاحی توسط علی طلوع با امیرپرویز پویان آشنا شد. طلوع و پویان، همدبیرستانی بودند و «پویان در سفری که به تهران کرده بود مفتاحی را به همراه طلوع دیده بود.» این دیدار به دوستی آنان انجامید. بعدها که پویان به تریای دانشکده فنی میرفت؛ آنان یکدیگر را میدیدند و دوستیشان بدون طلوع ادامه پیدا کرد.
از سوی دیگر، رابطه مفتاحی و احمد فرهودی نیز همچنان ادامه داشت. هر گاه که مفتاحی به ساری میرفت؛ فرهودی را به مطالعه تشویق میکرد. او همچنین به فرهودی توصیه میکرد که «با دوستان خود رحیم کریمیان و نقی حمیدیان راجع به مسایل سیاسی بیشتر صحبت کند»
مفتاحی در سفرهای خود به ساری، گهگاه، به سراغ صفایی فراهانی که اینک در ساری کارگاهی ایجاد کرده بود، میرفت. ولی صفایی فراهانی دیگر با او کمتر صحبت میکرد و به اظهار مفتاحی «حتی سعی داشت رد گم کند. این زمان باید مترادف باشد با عضویت او در گروه جزنی و ظریفی»
در همین رفتوآمدهای مفتاحی به ساری بود که احمد فرهودی پیشنهاد تشکیل جلسات مشترکی را داد تا از این طریق «پایههای یک گروه را پی ریزند.» از آن پس مفتاحی، فرهودی، محمدرضا ملکزاده، رحیم کریمیان و نقی حمیدیان جلساتی برگزار کردند؛ اما این جلسات بیش از 6 ماه دوام نیاورد و به علت اختلافات مالی که بین حمیدیان و کریمیان از یک سو و ملکزاده از دیگر سو بروز کرد؛ آن جمع متلاشی شد. مفتاحی با فرهودی، حمیدیان و کریمیان روابط خود را ادامه داد و سعی میکرد؛ دیگر دوستان خود را در تهران و ساری به مطالعه تشویق کند. او همچنین برادر خود اسدالله مفتاحی را که دانشجوی دانشکده تبریز بود؛ به مطالعه و یافتن افراد مستعد در زمینه کار سیاسی تشویق میکرد. تماس مفتاحی و پویان نیز در این ایام بسیار گستردهتر شده بود. موضوع گفتگوی آنان عموماً درباره مارکسیسم بود. در این دوران، رادیو پکن تازه شروع به پخش آثار مائو کرده بود. مفتاحی آن گفتار را ضبط و پیاده میکرد و گهگاه، کاظم سلاحی و علی طلوع به رغم آنکه مذهبی باقی مانده بودند؛ در این کار او را یاری میکردند. در همین ایام، عباس مفتاحی و مسعود احمدزاده، توسط پویان با یکدیگر آشنا میشوند و دیدارهای پیوسته میان آنان شکل گرفت.
حدود سال 47، امیرپرویز پویان از عباس مفتاحی خواست؛ تا در گروهی که میخواهد ایجاد کند؛ عضو شود. پویان همچنین به او پیشنهاد داد که «دوستان مستعد خود را وارد گروه کن»
درخواست پویان از مفتاحی، با موافقت او همراه شد. در نتیجه، آنها جلسات دونفرهای را پیگرفتند تا «خط مشی گروه» را ترسیم کنند. مفتاحی معتقد است: «در آن موقع پویان، مسعود احمدزاده را در جریان نگذاشته بود. او را به دلیل تمایلات روشنفکرانه، مدتی بعد وارد گروه کرد.»
مفتاحی تأکید میکند که «خودمان نمیدانستیم چگونه گروه را باید هدایت کرد. تنها هدفی را که در آن موقع تعقیب میکردیم این بود که عدهای را متشکل سازیم و به خواندن آثار مارکسیستی بپردازیم.» بنابراین، در آن زمان، تشکیل گروه برای مبارزه مسلحانه به کلی منتفی بود.
پویان همچنین از مسعود احمدزاده که در آن هنگام سال سوم دانشکده را به تازگی آغاز کرده بود؛ برای عضویت در گروه دعوت به عمل میآورد. احمدزاده نیز ضمن تأکید بر اینکه «این سؤال که این گروه چه راهی را دنبال کند»، خیلی زود بود؛ میافزاید: «اندکی بعد مسئله راه انقلاب به طور مقدماتی و به نحوی خام مطرح میشود؛ و آن اینکه راه، راه چین است یا راه کوبا. به هر حال آنچه خیلی روشن بود این بود که این گروه فعلاً وظیفهدار مطالعه مارکسیسم ـ لنینیسم و شرایط اجتماعی ـ سیاسی جامعه ماست.»
بر پایه این رهیافت، افراد تصمیم گرفتند تا برای ارتقاء سطح دانش تئوریک خود به مطالعه هرچه بیشتر منابع مارکسیستی روی آورند. در میان منابع آنان، آثار و اندیشههای «مائو» جایگاه ویژهای داشت.
پس از آنکه، مسعود احمدزاده سال سوم دانشکده را به پایان رساند؛ در تابستان آن سال پویان از احمدزاده خواست که کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره را ترجمه کند؛ و احمدزاده نیز، در طی دو سه ماه این کار را به سرانجام رساند.
مدتی بعد، یعنی زمانی که احمدزاده اواسط سال چهارم دانشکده را سپری میکرد؛ توسط پویان با شخصی به نام بیژن هیرمنپور آشنا شد. اما هیرمنپور آشنایی خود با مسعود احمدزاده را مربوط به سال 1347 میداند. گویا یک شب، هنگام مراجعت مسعود احمدزاده و مارتیک قازاریان از درس جامعهشناسی، قازاریان از هیرمنپور نزد احمدزاده تعریف میکند و متفقاً به منزل هیرمنپور میروند. ولی این حضور بیدعوت با ناخشنودی هیرمنپور توأم شد به طوری که وی تصمیم میگیرد سخنی نگوید اما با پافشاریهای قازاریان که مایل بود دانش هیرمنپور را به احمدزاده ثابت کند او «در یک مورد از درس جامعهشناسی آنها اظهار عقیده کرد ولی مسعود هیچ نگفت.» هنگام رفتن آنها، هیرمنپور شماره تلفن خود را به احمدزاده میدهد. احمدزاده مدتی بعد به او تلفن کرده و قرار ملاقات میگذارند و تصمیم میگیرند که «مارتیک از این ملاقاتها بیخبر بماند.»
هیرمنپور با آنکه تقریباً نابینا بود از دانش تئوریک وسیعی برخوردار بود. فعالیت مشترک احمدزاده و نامبرده گرد «مطالعه و بحث در مقولههای مختلف مارکسیستی و به ویژه بحث در مورد راهی که باید رفت»؛ جریان داشت. در همین ایام مسعود احمدزاده متن دستنویس ترجمه کتاب «انقلاب در انقلاب» نوشته رژی دبره را جهت تایپ در اختیار هیرمنپور میگذارد.
مفتاحی نیز مقارن با این ایام، به کاظم سلاحی پیشنهاد عضویت در گروه را کرد؛ اما کاظم سلاحی در آغاز نپذیرفت و استدلال کرد که نه تنها سودی ندارد بلکه احتمال دارد دستگیر شویم. مفتاحی در پاسخ به او گفت: «تو به پلیس پر بها میدهی و به من کم بها میدهی.» عباس مفتاحی که از کاظم سلاحی ناامید شده بود به سراغ برادر وی جواد رفت. جواد نیز پاسخی مشابه کاظم به مفتاحی داد. عباس مفتاحی همچنین چند جلسه با چنگیز قبادی گفتوگو کرد. او برای عضویت در گروه متقاعد شد و کتابهایی را که مفتاحی در اختیارش میگذاشت با همسرش مهرنوش ابراهیمیروشن مطالعه میکرد. این مطالعات، به منزله عضویت مهرنوش ابراهیمی در گروه بود. چنگیز قبادی هم توانست برادرش بهرام را وارد گروه کند. مدتی بعد مفتاحی فارغالتحصیل شد و به ساری بازگشت.
مفتاحی که برای یک هفته به ساری رفته بود، بیش از دو ماه در موطن خود ماند و همین موجب رنجش پویان شد. روزی پویان حسب تصادف، کاظم سلاحی را برابر دانشکده فنی دید و سراغ مفتاحی را از او گرفت. کاظم سلاحی اظهار داشت که او به ساری رفته است. پویان نیز «ناسزایی نثارش کرد و گفت که خیلی بیمعرفت است و احساس مسئولیت نمیکند»
در مدتی که مفتاحی به ساری رفته بود؛ پویان برای متشکل کردن دوستانی که در مشهد داشت به آن دیار سفری کرد و پس از بازگشت مفتاحی به تهران، رابطه او با پویان و رابطه پویان با احمدزاده به صورت رابطهای سهجانبه درآمد و هسته مرکزی گروه تشکیل گردید و قرار شد که مفتاحی نیز «به نحوی منظم و جدی با دوستانش کار کند»
در راه تشکیل حزب و تدوین استراتژی
در مدتی که اعضاء به تحکیم روابط سه نفره و گسترش حلقهها میپرداختند؛ به طور توأم بر مطالعه کامل مارکسیسم ـ لنینیسم و شرایط اجتماعی ـ سیاسی ایران نیز تأکید داشته و به رغم آنکه به انقلاب قهرآمیز از طریق جنگهای تودهای اعتقاد داشتند؛ فکر میکردند که یک حزب میبایست این کار را صورت داده و رهبری کند. بنابراین، آنچه را که این گروه سه نفره وظیفه خود میدانست «کوشش در جهت ایجاد این حزب از طریق تشکل گروهی و بسط» آن بود.
آنان در آغاز تنها به راهاندازی هستههای تشکیلاتی فکر میکردند؛ و تدوین استراتژی برای مبارزه را هم کار خود نمیدانستند. بر این باور بودند که با تکثیر گروههای مارکسیستی و از اتحاد آنان یک حزب مارکسیستی سراسری در ایران زاده خواهد شد و این حزب که نزد مردم کاملاً شناخته خواهد بود؛ وظیفه تعیین استراتژی مبارزه مارکسیستی را بر عهده خواهد داشت. مفتاحی تأکید میکند:
در این موقع ما برای هیچ گروهی این حق را قائل نبودیم که در مبارزه مارکسیستی ایران، برای این مبارزه استراتژی تعیین کند. استدلال ما این بود که استراتژی مبارزه را حزب طبقه کارگر در هر لحظه از عمر خود به تناسب مسایل موجود تعیین میکند و این طور میگفتیم که انتخاب و تعیین استراتژی از طرف یک گروه برای مبارزه در سطح کشوری به منزله این است که کودکی شلوار پدر خود را به پایش کند. گروه، در این تلقی خود از ضرورت وجود حزب برای مبارزه سراسری، آشکارا تحت تأثیر تجربه شوروی و چین بود و ناگزیر در مباحثی که بین آنان در میگرفت مشی دبره و چهگوارا را که مبلغ راه و تجربه انقلاب کوبا بوده و برای «حزب نقشی قایل نبودند» رد میکردند و حتی آن را «گناه کبیره» میدانستند.
درست در همین دوران است که مسعود احمدزاده اثر ارنستو چهگوارا را با عنوان «جنگ چریکی، یک روش» ترجمه میکند و سپس دست به کار ترجمه «لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان» اثر انگلس میشود.
در بهار سال 48 پویان برای ایجاد ارتباط و ارزیابی رفقای صمد بهرنگی به تبریز سفر کرد. پیش از آن پویان، صمد بهرنگی را در جریان کارهای مطبوعاتی میشناخت و حتی اندیشه تشکیل گروه را با او در میان گذاشته بود. با مرگ نابهنگام بهرنگی، پویان به سراغ دوستان او یعنی بهروز دهقانی و علیرضا نابدل رفت و آنان را به کار منظم تشویق و دعوت به همکاری کرد. دهقانی و نابدل نیز پس از بحث و گفتوگو با پویان درباره مسایل گوناگون، نظیر «مسأله سانترالیزم و نظایر آن» عضویت گروه را پذیرفتند و بدین ترتیب شبکه تبریز پایهگذاری شد و از آن پس پویان رابط آنان با هسته مرکزی گروه بود.
عباس مفتاحی نیز برادر خود اسدالله را که دانشجوی دانشگاه تبریز بود؛ به گروه معرفی کرد. همچنین، وی بار دیگر به سراغ کاظم سلاحی رفت. او که پیش از آن مخالفتش را برای عضویت در گروه اعلام کرده بود؛ با مطالعه جزواتی که پویان نوشته بود؛ عضویت در گروه را پذیرفت. مفتاحی در گزارش خود مینویسد:
بیشترین کوشش ما در آن موقع جمع کردن نفر بوده است و کمتر در این مورد مسأله شایستگی فرد مطرح میشد. ما فکر میکردیم که آدمهای اطراف خود را بسازیم و با دادن کتاب و جزوه سطح دانش تئوریک آنها را بالا بیاوریم. اولین نوشته پویان که فقط سه نسخه دستنویس شده بود و گویا بعداً از بین رفته بود چون دیگر آن را ندیده بودم، درباره لزوم تشکل و مسأله عضوگیری مطرح شده بود. عضو گروه میبایست سه مرحله مشخص را بگذراند. مرحله سمپات ابتدایی، سمپات نیمهپیشرفته و سمپات پیشرفته و سپس به عضویت گروه درآید و برای هر یک از این مراحل کتابهای خاصی را بایستی مطالعه کند. تأکید پویان در این نوشته که در حدود سه صفحه میشد بر این بود که هیچکس را نباید بدون گذراندن این مراحل به عضویت گروه درآورد و فقط مسأله وجود گروه را در مرحله سمپات پیشرفته باید مطرح کرد. در حوزه گروه هیچ کودکی نباید با عمل سزارین به دنیا بیاید.
در این زمان هسته مرکزی گروه طرح مطالعه روستاهای ایران، مطالعه تاریخ ایران خصوصاً تاریخ نیم قرن اخیر، مطالعه منظم تجارب انقلابی کشورهای دیگر به ویژه روسیه، چین و کوبا و مطالعه سیستماتیک فلسفه و اقتصاد مارکسیستی را پی ریخت و پس از جلب نظر بیژن هیرمنپور و دوستانش به مرحله اجرا درآورد.
هدف از مطالعه روستاهای ایران بررسی آثار و نتایج حاصل از اصلاحات ارضی و همچنین یافتن پاسخ برای این پرسش بود که: «چه نیروهایی جانشین فئودالیزم شدهاند.».
تعدادی از روستاهای آذربایجان توسط شاخه تبریز و تعدادی از روستاهای مازندران مورد مطالعه قرار گرفت و پویان نیز یک تکنگاری از گناباد و اطراف آن تهیه کرد. مناف فلکی مجموعه تکنگاریها و مقالاتی را که توسط افراد گروه تهیه و تدوین شده بود و او توانسته بود ببیند؛ صرفنظر از دو اثر پویان و احمدزاده بدین شرح برمیشمرد:
1 - باران عجم؛ در بررسی برخی از روستاهای کشور.
2 - دو مقاله در بررسی روستاهای مازندران؛ یکی در بررسی روستاهای کوهستانی و دیگری در بررسی روستاهای جلگهای.
3 - درباره دهات قرهداغ که بهروز دهقانی نوشت.
4 - درباره روستاهای اطراف رضائیه که علیرضا نابدل نوشت.
5 - درباره روستاهای اطراف رضائیه که بنا به اظهار بهروز دهقانی افشانی نوشت.
6 - درباره جنبش رازلیق که علیرضا نابدل نوشت.
7 - درباره قالیبافی آذربایجان که فلکی نوشت.
8 - اسلام روبنای کدام فرماسیون اجتماعیـ اقتصادی است.
9 - درباره دکتر مصطفی رحیمی.
10 - نه استراتژی و نه تاکتیک.
11 - نقد نمایشنامه چهار صندوق اثر بهرام بیضایی.
12 - درباره مقاله جبهه ملی دکتر احمد قاسمی.
13 - با کدام کارگر کجا و چگونه باید آشنا شد که علیرضا نابدل نوشت.
14 - نهضت دموکراتیک و فرقه دموکرات که دهقانی نوشت.
15 - آذربایجان و مسئله ملی که نابدل نوشت.
این مقالات و تکنگاریها در نشریه درون گروهی که گهگاه و نامنظم منتشر میشد؛ بازتاب مییافت و از این طریق دیگر افراد گروه، ضمن مطالعه، امکان نقد آن را نیز مییافتند.
مبارزه مسلحانه: کدام الگو؟
در نتیجه مجموعه مطالعات و مشاهداتی که صورت گرفته بود؛ اعضای گروه چنین تصور میکردند که «به شناخت صحیحی از شرایط اقتصادی و اجتماعی ایران» دست یافتهاند.
بر اساس همین شناخت بود که فرمول «نیمه فئودال ـ نیمه مستعمره» برای تحلیل و تعیین نظام اجتماعی ایران مردود اعلام شد و «نابودی شیوه فئودالی در تولید و از بین رفتن روابط فئودالی اساساً پذیرفته شده و رشد بورژوازی کمپرادور در مقابل تضعیف بیسابقه بورژوازی ملی و امحای فئودالیزم مطرح شد».
این رهیافت جدید نگاه گروه را به نوع مبارزه مسلحانه تغییر داد. گروه دیگر «نمیتوانست از فرمولهای آماده چینی» استفاده کند؛ اما فرمولهای آماده دیگری بودند که کسانی در نقطهای از این کره مسکون آنها را آزموده بودند؛ هر چند هیچکدام نیز با موفقیتی توأم نشده بود.
در این دوره، گروه دیدگاههای تحلیلی و نظری اعضای خود را در قالب یک نشریه درونگروهی تدوین میکرد. اولین شماره نشریه در حدود 40 صفحه و با مقدمهای از پویان منتشر شد. نشریه همچنین حاوی نقدهایی بود بر آثار رژی دبره که یک مورد آن با عنوان «رژی دبره، تجربه انقلابی کوبا»، توسط بیژن هیرمنپور ترجمه شده بود. مقاله دیگری که مفتاحی به یاد میآورد؛ انتقادی بود از مصطفی رحیمی که در آن:
بدین صورت تحلیل شده بود که مصطفی رحیمی یک ضد مارکسیست است و خود را در جامه مارکسیستی برای حمله بدین مکتب درآورده است و از دو مقاله او که در جهان نو منتشر شده بود انتقاد شده بود.
این مقاله را نیز بیژن هیرمنپور نوشته بود. هیرمنپور همچنین، مقاله دیگری پیرامون نظرات گروه در مورد مشی مبارزه نوشته بود.
در شماره آخر نشریه که در بهار سال 49 انتشار یافت؛ محتوای مقالات عمدتاً، به بحث درباره خط مشی گروه و شرایط عینی مبارزه انقلابی و مواردی از این قبیل اختصاص یافته بود. مقالهای نیز از علیرضا نابدل، ذیل عنوان «با کدام کارگر و کجا و چگونه میتوان کار کرد؟» درج شده بود. اما مقالهای که به قلم امیرپرویز پویان در این شماره منتشر شده، از نخستین مقالاتی است که به تبیین مشی نوین گروه پرداخته است. به زعم احمدزاده، در این مقاله «بحث بر سر دو روش؛ یکی انقلابی و فعال و دیگری محافظهکارانه و منفعل است که گروههای انقلابی میتوانند در شرایط کنونی اختیار کنند. در این مقاله خط مشی انقلابی با بیانی رسا و مستدل تشریح شده و خط مشی محافظهکارانه به باد انتقاد گرفته میشود.» مسعود احمدزاده در ادامه مینویسد:
در مقاله رفیق پویان شرایط اختناقی که بر مردم ما و به ویژه بر پرولتاریا حاکم است تشریح شده و شرایطی که گروهها در آن کار میکنند نیز بیان گردیده و به درستی نتیجهگیری شده است که در چنین شرایطی نمیتوان با کار سیاسی صرف و آن هم ناگزیر به نحوی محافظهکارانه و منفعل دست به ترویج و تبلیغ انقلابی زد و به سوی هدف ایجاد حزب طبقه کارگر گام برداشت. مقاله با دادن نشانی از راه نوین یعنی راه مبارزه مسلحانه پایان مییابد.
متأسفانه هیچ نام و نشانی از افرادی که به تعبیر احمدزاده «از راه محافظهکارانه و منفعل دفاع» میکردند؛ در دست نیست. حمید اشرف نیز در جمعبندی سه ساله به بیان اینکه «تنها تنی چند اپورتونیست وقتی دیدند پذیرش این تزهای درست ممکن است زندگی حقیرشان را تهدید کند از رفقای خود جدا شدند»، اکتفا میکند.
مقاله پویان نشان میدهد که او در رویکرد جدید، مبارزه مسلحانه را برگزیده است. نه احمدزاده و نه عباس مفتاحی روشن نمیسازند که آیا این رویکرد در نتیجه مباحث هسته مرکزی بوده است و یا در نتیجه تأملات خود پویان؟! به هر روی، این مقاله تأثیرات خود را بر جای نهاد. فوریترین آن قطع ارتباط افرادی است که با بیژن هیرمنپور در ارتباط بودند.
مفتاحی به یک نفر اشاره میکند که به خاطر اختلاف با هیرمنپور از گروه جدا شد. وی منشأ اختلاف او با هیرمنپور را مقالهای میداند که پویان درباره جلال آلاحمد نگاشته بود. در آن مقاله پویان به سختی به آلاحمد که به تازگی فوت کرده بود؛ میتازد و آن فرد نیز از مقاله پویان انتقاد کرده بود؛ در حالی که بیژن هیرمنپور دفاع از مقاله را عهدهدار بود: «کار به جایی کشیده بود که از زاویه مارکسیستی با هم در تضاد قرار گرفتند»
شاید مقاله مورد نظر مفتاحی، نوشتهای باشد با عنوان: «خشمناک از امپریالیزم و ترسان از انقلاب» که «به صورت نیمه مخفی» و در سطح گروه انتشار یافت. اصولاً در این ایام هدفی که پویان از نگارش این مقالات پی میگرفت «مقابله با عدهای روشنفکر لیبرال و نحوه تفکر و عکسالعمل ارتجاعی آنها نسبت به مبارزه و مقابله با امپریالیزم بود. آلاحمد و همفکران او هدف حمله نویسنده بودند»
پویان، اول قصد آن داشت که «فتوایی همهجانبه از آلاحمد و اندیشههایش تهیه» کند، ولی چون امکان مطالعه «تاریخ بیست و پنجساله اخیر» و «همه آثار آلاحمد» را نداشت از آن صرفنظر میکند و خود «فتوایی» علیه آلاحمد صادر میکند تا نشان دهد او «خرده بورژوائی» بود که هیچگونه پیوندی با زحمتکشان نداشت و اصولاً زحمتکشان «او را نمیشناختند» بنابراین «روزی که مرد، در میان تشییعکنندگان خبری از آنان» نبود.
پویان برای آن که روشن سازد «ناشناخته ماندن آلاحمد برای تودهها» از کجا ناشی میشود به ناگزیر، شخصیت و نوشتههای «آلاحمد را از یک سو در رابطه با شرایط کنونی و از سوی دیگر در رابطه با مسئله انقلاب مورد مطالعه» قرار میدهد.
با اشاره به عضویت آلاحمد در حزب توده و موقعیت برجسته حزبی او، پویان میپرسد: آیا «به راستی [او] یک مارکسیست بود؟ واقعاً اندیشه ماتریالیستی داشت؟» پاسخ پویان به این پرسش منفی است؛ زیرا او و دیگر انشعابیون از حزب توده «علم و کتل رویزیونیسم را آشکارا برافراشتند». پویان تاریخ را به شهادت میطلبد که هیچیک از انشعابهایی که در حزب توده رخ داده «به قصد بازگشت به اصول مارکسیستی ـ لنینیستی» نبوده است و لاجرم انشعاب آلاحمد و دیگران از حزب توده نیز با این قصد همراه نبود.
به گمان پویان زمینههای اصلی اندیشه آلاحمد که در «ولایت اسرائیل» او بازتاب یافته است تا پایان عمر، در وی باقی ماند. این زمینههای اصلی عبارتند از «ضد استالینیسم، نفی دیکتاتوری پرولتاریا و تأیید یک سوسیالیسم نیمبند که استثمار طبقاتی را تعدیل میکند و مدافع لیبرالیسم است»
پویان، آلاحمد را «یک خردهبورژوای مترقی و میانهرو و یک ضدامپریالیست» و در عین حال «یک ضد مارکسیست که بیشتر به صورت ضداستالینیسم متجلی میشد» میداند. به گمان پویان، اگر جلال آلاحمد به دشمن حمله میکند فقط برای آن است که «هدایتش کند نه برای اینکه نابودش سازد.» و آلاحمد چون «از اختلاف میترسید» «دشمن را هدایت میکرد»؛ او «از سوسیالیسم بیشتر هراس داشت تا سرمایهداری وابسته که چون قوام بگیرد موجی از لیبرالیسم را (در مقیاسی محدود و روشنفکری) نیز میتواند با خود همراه کند». وحشت آلاحمد از سوسیالیسم از آن جهت بود که «اندیویدوالیسم افسارگسیختهاش را نفی میکرد»؛ و اگر آلاحمد به دشمن حمله میکند از آن جهت است که این دشمن نماینده امپریالیسم است و «امپریالیسم در مسیر حفظ و افزایش منافعش، ناگزیر گلوی بورژوازی ملی و خرده بورژوازی را تا سرحد مرگ میفشارد.» و این خرده بورژوا هر وقت چهرهاش از فشار سر انگشتان امپریالیسم «به کبودی میگرایید، نالهای از سر چاه سر میداد». در نتیجه آلاحمد «به عنوان یک خردهبورژوای ناراضی، برای دشمنی که نماینده امپریالیسم است در سطحی روشنفکری یک دشمن بالفعل بود اما در رابطه با مسئله انقلاب همواره متحد بالقوه این دشمن بود. هر چند به سلطه امپریالیسم کینه میورزید اما وحشت فراوانش از دیکتاتوری پرولتاریا ـ دشمن بالقوهای که لیبرالیسم او از هیچچیز به اندازه آن نمیترسید ـ او را نسبت به دیکتاتوری بورژوازی انعطافپذیر میساخت»
شاید ناخرسندی بیش از حد پویان از آلاحمد ناشی از آن بود که برای وی مذهب ـ به عنوان بنیان سیاسی فرهنگ ایران ـ یک پشتوانه ایدئولوژیک به شمار میرفت. «چیزی که برای خردهبورژوازی همه ملتهای آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین در جریان مبارزات انقلابی یک پشتوانه بوده است»
به زعم پویان فائق آمدن بورژوازی کمپرادور بر بورژوازی ملی شرایطی فراهم آورده است «تا تضادهای اجتماعی ناشی از وابستگی به امپریالیسم لزوماً با یک انقلاب سوسیالیستی از میان برداشته شوند» و این موجب هراس آلاحمد شده بود به طوری که او را به ورطه نیهیلیسم افکند و بالاخره پویان رضایت میدهد که بنویسد: «هر چند در صف ما نبود، در صف دشمن هم نبود»
پویان اگر چه خود حداقل تا این زمان در بستر روشنفکری آرمیده بود؛ ولی تدریجاً عقایدی سخت علیه روشنفکران مییابد. عباس مفتاحی نیز میگوید به دلیل تمایلات روشنفکرانهای که مسعود احمدزاده داشت؛ پویان با اندکی تأخیر او را در جریان تشکیل گروه گذاشت. اما تعدادی از افراد مرتبط با هیرمنپور به اسامی حاجیان سه پله، حسین فولادی، ابراهیم تهرانچی و جلال نقاش در گروه عضوگیری شدند.
گروه پس از انتخاب رویکرد جدید به تجدید سازمان پرداخت. تا این زمان، افراد به طور زنجیروار با یکدیگر در ارتباط بودند و روابط، فاقد ساختاری سازمانی بود. پویان مقالهای تحت عنوان «لزوم تجدید سازمان» نوشته و پیشنهاد کرده بود که گروه به صورت هستههای سه نفره درآید. «خصلتی» که بعدها، به «حاکمیت حالت محفلی در گروه» منجر شد و ضربات سنگینی بر پیکره گروه وارد نمود. متعاقب این سازماندهی، نامگذاری مستعار نیز معمول شد. «نامگذاری اعضاء گروه ابتدا فارسی ولی پس از مدتی اسامی خارجی انتخاب شده بود. علت این امر هم آن بود که ممکن است اسامی فارسی، افراد دیگر گروه را به خطر اندازد»
در این نامگذاریها نام مستعار پویان، کامیلو ؛ نام مسعود احمدزاده، فردریک؛ نام عباس مفتاحی، امانویل؛ نام چنگیز قبادی، جواخیم؛ نام مهرنوش ابراهیمی، سلیا بود.
اما بیژن هیرمنپور که نابینا بود و نمیتوانست فعالیت اجرایی داشته باشد در خارج از این هستههای سه نفره قرار گرفت و طی مقالهای که در نقد مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک نوشت؛ نام کاوه را برای خود برگزید.
سالهای بعد این گونه نامگذاریها، اگر چه «نشانه افزایش شور انقلابی» و «نشانه تأثیر قطعی ادبیات انقلابی جهان در زندگی گروه» دانسته شد؛ ولی به لحاظ «مغایرت با اصول پنهانکاری و بیتوجهی به فرهنگ تودههای زحمتکش» مورد انتقاد قرار گرفت.
اکنون، وظیفه اصلی این هستهها که به طور قابل ملاحظهای افزایش یافته بود؛ بحث درباره مشی نوین مبارزه سیاسیـ نظامی بود. در مورد فواید هستهها و ضرورت ایجاد آنها نیز دو مقاله توسط پویان و هیرمنپور نگاشته شد. جمعبندی نظرات هر یک از هستهها توسط هستههای دیگر مورد نقد و بررسی قرار میگرفت.
در نتیجه این مباحثات، گروه به این جمعبندی رسید که اگر چه «تشکیل حزب طبقه کارگر» به جای خود محفوظ است و نمیتوان از این هدف عدول کرد؛ ولی برای حفظ خود تا رسیدن به چنین نقطه عزیمتی باید از خود، مسلحانه دفاع کنند؛ تا در صورت یورش پلیس، یا بتوانند به کمک اسلحه بگریزند؛ یا بالاجبار اقدام به خودکشی کنند؛ چرا که نباید زنده دستگیر میشدند. به دیگر سخن، حمله نظامی علیه دشمن به کلی منتفی بود. گروه با این استدلال اقدام به خرید اسلحه از قاچاقچیهای مختلف کرد تا اعضا مسلح شوند. به هر حال، «نطفه مسلح شدن گروه» بسته شده بود.
دیری نگذشت که پویان مقالهای نوشت با عنوان «قدرت انقلابی و رد تئوری بقاء». در این مقاله اندیشه «دفاع مسلحانه از خود» به سختی مورد حمله قرار گرفته بود و چنین استدلال میشد که حمله بهترین نوع دفاع میباشد؛ زیرا انفعال ناگزیر به نابودی گروه خواهد انجامید. این مقاله پویان مدتی بعد با عنوان «مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» در کنار جزوه احمدزاده، مانیفست گروه شناخته شد.
اما انگیزه تدوین این مقاله، مقاله دیگری بود با عنوان «اهم وظایف گروههای مارکسیستی» که از طریق بیژن هیرمنپور به دست گروه رسیده بود. کسی که این مقاله را در اختیار هیرمنپور قرار داده بود تأکید کرده بود که از آن هیچ نسخهای تهیه نشود و ضربالاجلی نیز برای استرداد آن تعیین کرده بود. این مقاله که مفتاحی احتمال میدهد متعلق به گروه ساکا باشد در ضربالاجل تعیین شده توسط پویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی خوانده شد. وظیفهای که مقاله برای گروههای مارکسیستی پیشنهاد میداد؛ عبارت بود از: مطالعه و شناخت تاریخ عمومی ایران و خصوصاً تاریخ معاصر و تجزیه و تحلیل حوادث و وقایعی که در خلال این سالها روی داده است.
براساس اظهارات مفتاحی این مقاله، وظیفه گروههای مارکسیستی ایران را در ابتدا ایجاد حزب مارکسیستی دانسته و در ادامه تحلیل مختصری در حدود 5ـ 6 صفحه از تاریخ معاصر ایران به دست داده است و همچنین، در آن بر لزوم مبارزه با هرگونه چپروی تأکید شده و شرط بقای گروهها را پنهان کاری مطلق دانسته بود.
پس از آن که مقاله توسط پویان، احمدزاده و مفتاحی خوانده شد؛ بحثهای زیادی بین آنان درگرفت. آنان به این نتیجه رسیدند که پنهانکاری پیشنهادی مقاله مزبور در حقیقت راه به انفعال و بیعملی میبرد؛ زیرا در گزینش افراد برای عضویت در گروه همواره احتمال خطا وجود دارد و مهمتر از آن، اینکه ضربه به گروه ممکن است از ضربه به گروههای دیگر ناشی شود. نمیتوان با «پنهانکاری مطلق» اقدامی انجام داد. بنابراین، پویان دست به کار تدوین مقاله «قدرت انقلابی و رد تئوری بقا» شد.
مقاله پویان نیز مانند دیگر مقالات برای نظرخواهی در اختیار هستهها گذاشته شد و پایه بحثهای جدیدی در گروه گردید. این بحثها، سرانجام به مقالهای انجامید با عنوان «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» که مسعود احمدزاده در تابستان سال 49 آن را تدوین کرد. او در این باره مینویسد:
این مقاله چیزی نبود جز ادامه و تکمیل نظریات بیان شده از طرف رفقای هستهها به نحوی مشروحتر. در این مقاله برداشتهای گوناگون از مبارزه مسلحانه چون تبلیغ مسلحانه و دفاع از خود مسلحانه مورد بحث و بررسی قرار میگیرند و جمعبندی میگردند. شرایط عینی و ذهنی جامعه ما و نیز تجربیات انقلابی خلقهای دیگر مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته و به ویژه دو اثر؛ «یکی چه باید کرد؟» لنین و دیگری «انقلاب در انقلاب» رژی دبره مورد بررسی قرار گرفته و سپس نتیجهگیریهایی به عمل میآید. این مقاله نیز چون مقالات دیگر درباره خط مشی نوین به طور جدی مورد بحث رفقای گروه قرار میگیرد. آن گاه در کلیت خود به عنوان بیاننامه خط مشی نوین مورد قبول تمامی رفقای گروه واقع میشود.
اینک گروه به درک نوینی از مبارزه مسلحانه دست یافته بود. نظرات پیشین یعنی «مسأله دفاع مسلحانه از خوده» و یا مسأله «ایجاد حزب» همه به کناری نهاده شد و بار دیگر «انقلاب در انقلاب» رژی دبره، در کانون توجه قرار گرفت. بدین ترتیب، گروه به «میوه ممنوعه» نزدیک شده بود و آماده بود که به تعبیر مفتاحی «گناه کبیره» را مرتکب شود؛ زیرا مشی مسلحانه، تنها و آخرین گزینه گروه بود.
انتخاب مشی مبارزه مسلحانه در شهر که در تابستان سال 1349 صورت پذیرفت؛ آشکارا متأثر از انقلابیون برزیل بود. از این پس، کتاب «راهنمای جنگ چریکی شهری» اثر ماریگلا «متن مقدس» گروه شد. این ایام، مقارن بود با سفر صفاییفراهانی و همراهانش به جنگل و کوههای شمالی ایران جهت یافتن «کانونی برای شورش».
گروه شهر: شاخهها و هستهها
پس از وقایع سیاهکل، بقایای گروه جزنی، دو تیم مستقل تشکیل دادند: یک تیم پنجنفره و یک تیم سهنفره؛ که رابط آن حمید اشرف با نام مستعار قاسم بود. ساختار گروه احمدزاده ـ پویان نیز متشکل از «هستههای مثلث» بود. در سال 50، برخی از این هستههای مثلثی، به پیشنهاد مسعود احمدزاده، به تیمهای چریکی تبدیل شده بودند. اما برخی دیگر همچنان دستنخورده ماندند. بر روی هم، گروه احمدزاده ـ پویان از سه شاخه تشکیل میشد: شاخه تبریز، شاخه مشهد و شاخه تهران.
این ساختار پس از ادغام گسترش یافت. اما هسته مرکزی گروه در تهران باقی ماند. صرفنظر از هسته مرکزی گروه و دیگر هستههای مرتبط با آن که در تهران تشکیل شده بود؛ پویان برای راهاندازی شاخههای دیگر به تبریز و مشهد نیز مسافرتهایی داشت تا دوستان خود را در آنجا متشکل کرده و به شاخه تهران متصل سازد.
شاخه تبریز
امیرپرویز پویان برای ایجاد شاخه تبریز، خود مستقیماً با بهروز دهقانی و دوستان او تماس گرفت. عامل آشنایی پویان با بهروز دهقانی و علیرضا نابدل، صمد بهرنگی بود. اما از چگونگی آشنایی پویان و صمد بهرنگی اطلاع دقیقی در دست نیست. همینقدر میدانیم که آنان از رهگذر فعالیتهای مطبوعاتی با یکدیگر آشنا شدند. اسد بهرنگی برادر صمد اظهار میدارد: «آشنایی صمد با پویان، در واقع بر میگردد به رفتن صمد به تهران به خاطر کتابهای منتشر شدهاش.» پویان و بهرنگی چند بار یکدیگر را دیده بودند و بهرنگی نیز حلقه دوستان خود را به پویان معرفی کرده بود.
آن گونه که عباس مفتاحی گزارش میدهد: «پویان مسأله گروه را با بهرنگی مطرح کرده بود که همزمان با چنین جریاناتی صمد بهرنگی مرد»
از گزارش مفتاحی نمیتوان دریافت که مضمون گفتوگوهای آن دو چه بوده است. آیا پویان متقاضی عضویت بهرنگی در گروه بود؟ در این صورت، جواب بهرنگی چه بوده است؟ اما آنچه که مسلم است؛ پویان هیچگاه درباره مشی چریکی و لزوم سازماندهی افراد برای پیگیری چنین هدفی با بهرنگی گفتوگو نکرده بود. زیرا مرگ بهرنگی در شهریور ماه 1347 روی داد و در این زمان، گروه نه تنها مشی مسلحانه را به کلی مردود میدانست؛ بلکه همان گونه که مفتاحی اظهار داشته تعیین استراتژی مبارزه توسط یک گروه را «گناهی کبیره» میشمرد.
به هر تقدیر، پویان توانست به حلقه یاران بهرنگی راه یابد. حلقه دوستان و یاران صمد بهرنگی مرکب بود از بهروز دهقانی، علیرضا نابدل، بهروز دولتآبادی، عبدالمناف فلکی، رحیم رئیسنیا و چند تن دیگر. صمد بهرنگی و بهروز دهقانی به رغم آنکه منازل پدریشان نزدیک هم بود؛ ولی در دوره تحصیلی در دانشسرا با یکدیگر آشنا شدند. اسد بهرنگی توضیح میدهد:
فکر بهروز و صمد؛ همچنین وضع مالیشان خیلی شبیه هم بود و اینها باعث نزدیکی آن دو شده بود. یعنی عیناً به همان دلیل که صمد به دانشسرا رفت، بهروز هم رفت. بهروز هم پدرش بیکار بود و نمیتوانست خرجی خانواده را بدهد.
آشنایی آنان به دوستی عمیق با یکدیگر منجر شد. آنان به اتفاق یکی دیگر از دوستانشان روزنامه دیواری «خنده» را در دانشسرا تهیه میکردند.
صمد بهرنگی و بهروز دهقانی پس از فارغالتحصیلی از دانشسرا در سال 1336 به عنوان معلم راهی آذرشهر شدند. آن دو بعدها به دعوت صاحبامتیاز روزنامهای به نام «مهد آزادی» که در تبریز منتشر میشد ویژه نامهای ادبی ـ هنری برای روزهای جمعه آن روزنامه انتشار دادند.
اما، آشنایی علیرضا نابدل با بهرنگی و بهروز دهقانی به سال 1345 باز میگردد. او در این سال قطعه شعری به زبان آذری برای صفحه ادبی ضمیمه روزنامه کیهان ارسال میکند. شعر با دخل و تصرف و تحریف در روزنامه چاپ میشود. نابدل برای اعتراض به روزنامه کیهان مراجعه میکند؛ به او پاسخ میدهند که چون صفحه مربوط به آذربایجان در نمایندگی روزنامه در تبریز تهیه و ارسال میشود؛ باید به آنجا مراجعه کند. نابدل نیز ناگزیر به نزد آقای ملازاده سرپرست نمایندگی روزنامه کیهان در تبریز میرود. وی نیز به او میگوید نزد آقای بهرنگی بروید. مراجعه او به بهرنگی سرآغاز روابط پایدارش با بهرنگی و دهقانی میشود. روابط نابدل با آن دو که در آغاز غیرسیاسی بود و پیرامون ادبیات و شعر دور میزد؛ از اواخر سال 1346 رنگ سیاسی به خود گرفت. بهرنگی بعضی کتب سیاسی و همچنین بخشی از آثار مائو تسه تونگ را جهت مطالعه در اختیار نابدل قرار میداد. در این ایام نابدل که پس از فارغالتحصیلی از دانشکده حقوق به خدمت سربازی اعزام شده بود به عنوان مأمور سپاه ترویج و آبادانی خدمت خود را در اداره اصلاحات ارضی شهرستان مرند که فاصله زیادی با تبریز نداشت میگذراند. به همین جهت اوقات خود را غالباً در تبریز و با بهرنگی و دهقانی سپری میکرد. نابدل پس از اتمام خدمت سربازی در سال 47 به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و به عنوان دبیر راهی شهرستان خوی شد که البته روابطش پس از مرگ بهرنگی با بهروز دهقانی همچنان ادامه یافت.
مناف فلکی و صمد بهرنگی نیز در سال 6ـ1345 با یکدیگر آشنا شدند. البته در کتاب صمد بهرنگی، ادعا شده بهرنگی در دی ماه 1344 با مناف فلکی که شاگرد قالیبافی بود؛ آشنا شد و به او کمک کرد تا تحصیلات خود را تا دانشگاه ادامه دهد. علیرضا نابدل مینویسد: «فلکی را جلال آلاحمد به صمد بهرنگی معرفی کرده بود.» اما مناف فلکی نحوه آشناییاش با بهرنگی را مربوط به سال 1346، جلسه سخنرانی آلاحمد در دانشگاه تبریز میداند.
مناف فلکی که در آن زمان سال آخر دبیرستان را میگذراند اظهار میدارد: «من از حرفهای آلاحمد خوشم آمده بود چون او یک آنارشیست بوده و هیچ ایدئولوژیای را قبول نداشت».
او سپس ادامه میدهد: «من در این جلسه با صمد بهرنگی آشنا شدم... آشنایی من و صمد براساس بحث در مورد موضوعات مطروحه در جلسه ادامه یافت.» این گفتگوها بیشتر در خیابان باغ گلستان تبریز انجام میشد. در مهر همان سال فلکی در رشته ریاضی دانشگاه تبریز قبول شد. صمد بهرنگی از همان ایام برخی کتب و جزوات مارکسیستی را به فلکی میداد. او مینویسد:
صمد بهرنگی در تبلیغ خود، اوّل هیچ وقت از ایدئولوژی کمونیسم حرفی به میان نمیآورد و بیشتر از شعر و ادبیات و اینکه نویسندگان مرکزنشین خیلی مزخرفند و چرت و پرت میگویند حرف میزد. کمکم بحث را بدین جا میکشید که شعر و ادبیات و هنر بایستی در خدمت خلق باشند. شاعر و نویسنده باید دردهای خلق را بشناسد و بعد شروع به آوردن مثالهایی از وضع بد زندگی دهاتیها میکرد تا بالاخره بحث را بدین جا میرساند که فقط با نوشتن از دردهای خلق، نمیتواند این دردها را شفا دهد. البته من هم به همین سادگی حرفهای او را قبول نمیکردم و در آیین کمونیستها یک حقه وجود دارد و آن اینکه وقتی میخواهند به یکی تبلیغ بکنند هر چیز خوب یا بد البته از لحاظ عقاید در او دیدند تحسین میکنند مثلاً مقاومت مرا در مورد عقاید کمونیستی تحسین میکردند و میگفتند که خیلی خوب است که کسی واقعاًٌ با بحث و جدل در مورد عقاید خودش حرف بزند تا [اینکه] بدون چون و چرا قبول کند. بدین ترتیب بعد از بحثهای زیاد صمد بهرنگی به من قبولاند که باید دست به عمل زد تا دردهای خلق درمان شود.
در نتیجه این گفتوگوها، فلکی نیز به جمع دوستان بهرنگی پیوست و با دهقانی و نابدل آشنا شد. در اوایل سال 47 پس از آن که چند تن از دانشجویان دانشگاه تبریز توسط مأمورین انتظامی دستگیر شدند؛ بهرنگی در ملاقاتی که با فلکی و نابدل داشت؛ پیشنهاد داد تا برای نشان دادن همبستگی با دانشجویان زندانی روی دیوارهای شهر شعار بنویسند. آنان در مورد نوع شعار مقداری گفتوگو کردند و سپس به این نتیجه رسیدند که فقط بنویسند: «دانشجویان را آزاد کنید». برای این کار، مناطق مناسب را شناسایی کردند و شب بعد ساعت 30/9 در خیابان فردوسی قرار گذاشتند. نابدل و فلکی در دو سوی خیابان مراقبت میکردند و بهرنگی شعارها را روی دیوار مینوشت.
اما در تابستان این سال، محفل دوستان بهرنگی از هم پاشیده شده بود؛ زیرا از یکسو نابدل چون به خدمت زیر پرچم اعزام شده بود کمتر در تبریز حضور مییافت؛ بهروز دهقانی نیز با استفاده از بورس فولبرایت به آمریکا عزیمت کرد و بالاخره، صمد بهرنگی نیز در شهریور ماه در رودخانه ارس جان باخت. فلکی در ارزیابی آن موقعیت مینویسد:
روشنفکران دیگر هم چندان قدرت و انرژی نداشتند. مشروبخواری رواج زیادی داشت. مخصوصاً میرفتند و عرق سگی میخوردند. بانی عرقخوری فریدون قرهچورلو بود.
او تمام روشنفکران را به لجن میکشید و همه را شرابخوار میکرد. مجالس عرقخوری بعد از پنج و شش جلسه دلم را به هم زد. چون در این مجالس شعارهای مبتذلی میدادند. مثلاً به سلامتی مائو مشروب میخوردند. در پاییز 47 بهروز از خارج برگشت. قبل از رفتن به خارج گرایشهای مارکسیستی بهروز به اندازه صمد نبود. ولی بعد از برگشتن از خارج خیلی از مارکسیسم دم میزد.
با مرگ بهرنگی، ترغیب فلکی برای پذیرش مارکسیسم به علیرضا نابدل و بهروز دهقانی محول شد. فلکی مینویسد: «علیرضا نابدل شخصی چپرو بود و همیشه هم چپرو ماند ولی وقتی در مورد تبلیغ کار میکرد از تندروی و چپروی دست بر میداشت و به نرمی میگرائید و بهتر بگویم به حقه بازی متوسل میشد.» فلکی ادامه میدهد که این روش، شگردی بود تا سمپاتها را تحت تأثیر خود قرار دهند و تأکید میکند: «البته بعضی حقهها را از طرف تشکیلات به بهروز دهقانی و علیرضا نابدل یاد میدادند تا در تبلیغ به کار بسته شود.»
این حلقه دوستان بهرنگی بود که پویان برای دیدن آنها به تبریز مسافرت کرد. البته بهرنگی در زمان حیاتش چندبار از پویان برای دوستانش سخن گفته بود و آنان اجمالاً او را میشناختند.
در فروردین ماه سال 48 پویان به اتفاق یکی از دوستانش که علیرضا نابدل احتمال میدهد رحمت پیرو نذیری باشد؛ به تبریز سفر کرد. گفته میشود پویان برای یافتن دوستان بهرنگی در آغاز به کتابفروشی شمس که پاتوق آنان بود میرود و سراغ دهقانی را از شخص کتابفروش میگیرد. کتابفروش چون پویان را نمیشناخته است او را دست به سر میکند؛ ولی با مراجعات مکرر پویان، بالاخره قراری برای ملاقات پویان با بهروز دهقانی میگذارد. مکان ملاقات منزل دهقانی بود. بهروز دهقانی موضوع را تلفنی به اطلاع نابدل میرساند و از او میخواهد که او نیز حضور یابد.
بهروز دهقانی مینویسد:
امیر دوست صمد بود و بعد از مرگ صمد او روزی به تبریز آمد به خانه ما و در آنجا من و دولتآبادی و نابدل با هم بودیم (و یک آدم دیگر که من نمیشناسم) ما مقداری با هم حرف زدیم.
پویان در آن جلسه مقداری راجع به خفقان سیاسی در دانشگاهها صحبت کرد و همچنین بحثی نیز در مورد سیاست چین و شوروی بین آنان درگرفت. روز بعد اعضای این جلسه به اتفاق غلامحسین فرنود و مجید تبریزی به آذرشهر و آخرجان ـ قریهای که بهرنگی در آنجا تدریس میکرد ـ رفتند.
پویان در این سفر با نابدل قراری در خانه فرهنگی ایران و انگلیس واقع در خیابان فردوسی گذاشت. در این قرار، پویان اظهار داشت که مایل است با آنان رابطه منظمی داشته باشد. البته او در تبریز نیز همین تمایل را به بهروز دهقانی اظهار داشته بود. نابدل چون فایدهای در این ارتباط نمیدید از آن استقبالی نکرد. اما با دو سفری که در خلال این مدت دهقانی به تهران داشت و پویان را تصادفی در خیابان دید و گفتوگوهایی که انجام دادند؛ بالاخره تصمیم گرفتند که با یکدیگر ارتباط منظم داشته باشند.
برای ایجاد ارتباط که از پاییز سال 48 آغاز شد یکی از آن دو به تهران سفر میکرد و در محل قراری که ماه پیش تعیین میشد؛ حضور مییافت. در این ملاقاتها پویان نشریات تازهای به آنان میداد. این نشریات نسخههای تایپ شده آثار مارکسیستی بود.
روابط بهروز دهقانی با تهران از چشم ساواک پوشیده نبود؛ به طوری که در تاریخ 18/11/48 ساواک مرکز در تلگراف رمزی به ساواک تبریز اطلاع میدهد:
شخصی به نام بهروز دهقانی که دانشجوی دانشگاه تبریز میباشد با عدهای از دانشجویان کمونیست دانشگاه تهران ارتباط داشته و احتمالاًً مشارالیه در تبریز با گروهی در تماس میباشد. دستور فرمائید او را شناسایی [و] با کلیه امکانات از اعمال و رفتارش مراقبت و نتیجه را به موقع اعلام نمایند.
روابط پویان با دهقانی و نابدل تا زمانی که مشی مسلحانه از جانب گروه انتخاب شد؛ به ارائه کتاب و جزوات مارکسیستی محدود بود. البته پویان همواره آنان را به ایجاد شبکهای از سمپاتها تشویق میکرد. بنابراین، اولین هسته از شاخه تبریز مرکب بود از بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و عبدالمناف فلکی با اسامی مستعار رامون، ارنستو و شیرژ. اما به موازات این هسته که در ارتباط مستقیم با پویان قرار داشت عباس مفتاحی نیز برادرش اسدالله را که دانشجوی پزشکی تبریز بود به مطالعه آثار کمونیستی ترغیب میکند. اسدالله مفتاحی آغاز مطالعات کمونیستی خود را مربوط به زمانی بیان میکند که سالهای سوم و چهارم دانشکده را سپری میساخت.
اسدالله مفتاحی در همان ایام با محمدتقی افشانی نقده که یکی از همکلاسیهای دانشکدهاش بود؛ وارد مباحث سیاسی میشود و چون او را علاقمند و مستعد یافت کتابهایی را که از برادرش عباس میگرفت؛ مشترکاً و گهگاه به همراه محمدعلی گرامی مطالعه میکردند.
گوش دادن به رادیو پکن و ضبط و پیاده کردن گفتارهای آن رادیو و بحث و گفتوگو درباره محتوای آنها نیز یکی از فعالیتهای مشترک اسدالله مفتاحی و افشانی بود. در سال 48 عباس مفتاحی آدرس یک قنادی را به اسدالله داد تا بدانجا رفته و سراغ بهروز دهقانی را بگیرد. او نیز چنین کرد؛ ولی در آن روز دهقانی در آنجا نبود. او که خود را جوادی معرفی کرده بود با تعیین روزی مشخص به قناد گفت که برای دیدن دهقانی باز خواهد گشت؛ اما در مشورت با افشانی ترجیح داده شد که به خاطر محلی بودن افشانی، او به سراغ دهقانی برود. آشنایی آن دو به مبادله کتاب انجامید به طوری که افشانی خاطرنشان میسازد: «بدین وسیله تقریباًً توانستیم به اکثر آثار مارکسیستی دسترسی پیدا کنیم، قبل از آشنایی با دهقانی، فعالیت من و مفتاحی به صورت غیرمنظم و بیشکل بود و بدون برنامه کار میکردیم، بعد از اینکه با دهقانی آشنا شدم روابط ما به صورت منظم و متشکل درآمد و بحثها و صحبتهایمان جهت مشخصی پیدا کرد»
پس از مدتی که از روابط دهقانی و افشانی گذشت؛ دهقانی پیشنهاد داد که اسدالله مفتاحی نیز به آنان بپیوندد. جلسات سه نفره آنان به پیشنهاد دهقانی تا مدتها در اتاق تاریک برگزار میشد؛ زیرا او میگفت: «یکی از مجاهدین زمان مشروطه در یک اتاق تاریک برای پیروانش صحبت کرد.» اما پس از چند جلسه، این روال تغییر کرد و مفتاحی توانست بهروز دهقانی را ببیند. نام مستعاری که اسدالله مفتاحی برای خود برگزید، «خوزه»؛ و نام مستعار افشانی، «حبش» بود. این هسته زیر نظر بهروز دهقانی بود و وظیفه آن مطالعه منابع مارکسیستی و تایپ کتب و جزواتی بود که از شاخه تهران برای این منظور در اختیارشان گذاشته میشد.
افشانی و مفتاحی همچنین تلاش میکردند اطرافیان خود را تبلیغ کرده و نسبت به مشی مسلحانه ترغیب کنند. جواد اسکویی، ناصر ایزدی و حسن جعفری در بین این افراد دیده میشدند. مفتاحی، جواد اسکویی را که دانشجوی دانشکده کشاورزی بود از زمان اعتصابات دانشگاه تبریز میشناخت.
روابط آنان در کوی دانشگاه گسترش یافت و به تبادل کتاب انجامید. پس از آنکه اسکویی فارغالتحصیل شد و به سربازی رفت، اسدالله مفتاحی او را به برادرش عباس که با اسکویی در یک پادگان بودند؛ معرفی کرد. اسکویی پیش از ترک تبریز به مقصد سربازی ناصر (علیاصغر) ایزدی را به اسدالله مفتاحی معرفی کرد. ایزدی نیز دانشجوی دانشکده کشاورزی تبریز بود.
روابط آن دو پس از آشنایی تا مدتها به مطالعه محدود میشد. پس از آن که گروه مشی مسلحانه را برگزید اسدالله مفتاحی نیز مشی نوین گروه را با ایزدی در میان گذاشت و استدلال کرد با توجه به نفوذ ساواک در کارخانجات امکان کار سیاسی در بین کارگران تقریباً از بین رفته است. بنابراین، گروه دیگر به دنبال تشکیل حزب نخواهد بود.
ایزدی نیز اگر چه با تأخیر ولی نهایتاً مشی مسلحانه را پذیرفت. به طوری که جزو افرادی بود که آماده شد تا برای پیوستن به گروه صفایی فراهانی عازم کوه شود؛ ولی متعاقب واقعه سیاهکل این عزیمت منتفی شد. البته اسدالله مفتاحی تأکید میکند: «مسایلی که برای جواد اسکویی و ناصر مطرح میشد همیشه در سطح پائین بود و مسایل خاص گروهی را با آنها به هیچ وجه در میان نمیگذاشتیم».
ایزدی که نام مستعار او بولیا و در برخی موارد «ستار» بود؛ موجب آشنایی همایون کتیرایی و اسدالله مفتاحی شد. همایون کتیرایی پس از مدتی گفتوگو با اسدالله مفتاحی خود را به او معرفی کرد و گفت که عضو گروه آرمان خلق است. پس از آن، کتابهای مائو را که خود تکثیر کرده بود و همچنین مانیفست سازمانیشان را برای مفتاحی آورد. در تمام مدتی که اسدالله مفتاحی در تبریز بود؛ آنان یکدیگر را میدیدند؛ ولی به رغم مباحث بسیار هیچگاه نتوانستند به وحدت دست یابند. اسدالله مفتاحی در توضیح اختلاف استراتژیک با گروه آرمان خلق مینویسد:
گروه ما به طور کلی در آن موقع مبارزه مسلحانه را به عنوان تنها راه پیروزی انقلاب در ایران میدانست. معتقد بودیم که ما نباید صبر کنیم تا حزب تشکیل شود و بعد دست به اسلحه ببریم و مبارزه مسلحانه را آغاز کنیم ... آنها میگفتند باید دنبال تشکیل حزب رفت و قبل از دست زدن به مبارزه مسلحانه باید حزب را تشکیل داد. در مورد کانون [شورشی] آنها بکل [بالکل] مخالف بودند و میگفتند که باید کار سیاسی را در روستا آغاز کرد و پس از اینکه ما موفق شدیم در منطقه نسبتاً وسیعی کار سیاسی بکنیم و اتمسفر آنجا را انقلابی کنیم آن وقت میتوانیم در آن منطقه جنگ چریکی را آغاز کنیم. یک مورد اختلاف دیگرمان بر سر طبقه حاکم در ایران بود. اینان معتقد بودند که هنوز فئودالها قدرت را در اختیار دارند به طور کلی فئودالیسم هنوز بر ایران مسلط است. در صورتی که نظر ما کاملاً خلاف این بود ما معتقد بودیم که طبقه مسلط در ایران بورژوازی است.
اگر چه از رابطه کتیرایی و اسدالله مفتاحی وحدت دیدگاه حاصل نشد؛ اما ظاهراً موجب جدا شدن همایون کتیرایی از گروه آرمان خلق گردید. اسدالله مفتاحی مینویسد:
وقتی که در تهران ساکن شدم و زندگی مخفی را شروع کردم یک بار وقتی ستار [ایزدی]را دیدم گفت که همایون را دیده است و با او قرار گذاشته. من گفتم خیلی خوب است و سر قرار رفتم. در اولین دیدار او گفت که از سازمان آرمان خلق بریده است و به طور کلی اصول و نظریات گذشتهای که من عنوان میکردم را قبول دارد.
اسدالله مفتاحی و همایون کتیرایی بیش از یکی دوبار دیگر نتوانستند همدیگر را ببینند، زیرا کتیرایی در رابطهای دیگر دستگیر شد.
حسن جعفری نیز یکی دیگر از کسانی بود که اسدالله مفتاحی او را جذب گروه کرد. آشنایی آنان که از سال دوم دانشکده آغاز شده بود؛ به تدریج به دوستی انجامید. به طوری که در تابستان 1349 وی گهگاه به بیمارستانی که اسدالله مفتاحی دوره انترنی خود را در آن میگذراند؛ سری میزد.
اسدالله مفتاحی به حسن جعفری که او را برای کار گروهی مناسب تشخیص داده بود کتابهایی جهت مطالعه میداد تا اینکه در نیمه بهمن ماه سال 1349 مفتاحی پیشنهاد عضویت در گروه را به جعفری داد. جعفری در این باره مینویسد: «اواسط بهمن ماه 1349 که یکروز مفتاحی به طور ناگهانی به من گفت که آیا حاضری از دانشگاه بگذری و بعد ادامه داد که ما یک گروه هستیم که مشی مسلحانه داریم و اسلحه و امکانات هم در اختیار داریم و من عضو گروه هستم اما تو هنوز سمپاتی و عضو نشدهای بعد ادامه داد که [در] گروه ما هر کس یک اسم مستعار خارجی دارد و اسم من ”خوزه“ و اسم تو ”پل“ است و بعد گفت که من و تو عازم کوههای مازندران هستیم ولی باید کاری کنی که تا شش ماه کسی از غیبت تو آگاه نگردد.» سپس با او برای روز بیستم بهمن ماه در مقابل فروشگاه بزرگ ایران قراری میگذارد و توصیه میکند: «یک مسواک و یک حوله هم با خودت بردار»
روز موعود در محل قرار، جعفری از تردیدهای خود با اسدالله مفتاحی سخن میگوید و مفتاحی نیز ضمن محق دانستن او، به اطلاع وی میرساند که «برنامه ما قطع شده و ما به تبریز بر میگردیم.» اما اقامت اسدالله مفتاحی در تبریز دیری نپایید و چون تحت تعقیب قرار گرفته بود؛ برای همیشه به تهران آمد.
در نیمه خرداد سال 1350 مفتاحی توسط اکبر مؤید، حسن جعفری را به «مارتی» [شناخته نشد] معرفی کرد و در قرار بعدی که مفتاحی و حسن جعفری در اول تیرماه در میدان شوش با یکدیگر داشتند؛ مفتاحی از جعفری میخواهد «دوستی را که در تهران دارد به او معرفی کند.» جعفری نیز در این باره با عبدالرحیم صبوری صحبت میکند و نظر موافق او را برای کار گروهی جلب میکند و قراری برای او و مفتاحی تعیین میکند.
مفتاحی در یکی از این ملاقاتها به حسن جعفری پیشنهاد میدهد که «در مدت تابستان خواهرش را نزد خود ببرد و با او کار کند تا شایستگی بیشتری جهت کار در گروه پیدا کند و او نیز این کار را انجام داد.» آخرین ملاقات جعفری و مفتاحی در بیستم تیر ماه در حوالی میدان غار و خیابان خیام صورت میگیرد در آن ملاقات مفتاحی به اطلاع جعفری میرساند:
تماس با دوست تو برقرار شد و کار تو دیگر با من مربوط نیست و مربوط به تبریز است.
شاخه مشهد
شاخه مشهد مرکب بود از یک محفل دانشجویی که نه تنها فاقد تجربه سیاسی بود؛ بلکه دانش آنان از مارکسیزم نیز بسیار نازل و اندک بود. فرد مؤثر این محفل حمید توکلی بود که پویان برای تشکیل شاخه مشهد به سراغ او رفت. آشنایی پویان و حمید توکلی از رهگذر همسایگی پدر توکلی با خواهر پویان حاصل شد.
حمید توکلی پس از اخذ دیپلم برای مدتی در رشته زبان انگلیسی در دانشگاه مشهد مشغول به تحصیل شد و در این دوران، با بهمن آژنگ آشنا گردید. آژنگ در حد بسیار نازلی توکلی را با مارکسیزم آشنا کرد؛ ولی پس از آن که پویان و توکلی در سال 1347 با یکدیگر آشنا شدند و این آشنایی به دوستی عمیقی بین آنان انجامید؛ پویان در سفرهای متعدد خود به مشهد برخی از رمانها و یا دیگر آثار مارکسیستی را برای مطالعه در اختیار توکلی قرار میداد.
توکلی همچنین، به تشویق پویان با افراد دیگر ارتباط برقرار میکرد و آنان را به مطالعه تشویق مینمود. خواهرش شهین و همسر او، از جمله این افراد بودند.
شهین توکلی پس از اخذ دیپلم وارد دانشسرای عالی شد و در سال دوم تحصیل بود که دانشجویان اعتصاب کردند. شهین توکلی به عنوان سخنگوی دانشجویان اعتصابی با مقامات دانشگاه وارد گفتوگو شد. همین امر موجب شد که او به ساواک احضار شود.
شهین توکلی که در دوران تحصیل در دانشسرا «تمایلات مذهبی خود را شدیداً حفظ» کرده بود؛ تحت تأثیر برادرش، حمید با آثار صمد بهرنگی آشنا شد. او مینویسد:
این کتابها و خصوصاً کتاب ماهی سیاه کوچولو مرا با مسألهای آشنا کرد که تا آن روز با آن بیگانه بودم و آن ناسازگاری با ناملایمات اجتماع بود.
شهین توکلی برای یافتن پاسخ برای پرسشهایی که با آنها مواجه میشد به برادرش پناه میبرد؛ زیرا همسرش «آشنایی چندانی با این مسایل نداشت»
شهین توکلی در گفتوگوهایی که با برادرش داشت به این نتیجه رسید که «دنیای دیگری غیر از دنیای پردرد و رنجی که در اطراف» او جریان داشت وجود دارد «و آن دنیایی است که در آن مالکیت خصوصی مفهومی ندارد». از آن تاریخ او به چنان دنیایی عشق میورزید.
شهین توکلی با خواندن مقالهای تحت عنوان «زن چینی»، در یکی از نشریات هفتگی، «عاشق دنیایی شد که در آن، به زن به عنوان یک عروسک رنگ و روغن زده نگاه نمیکنند. دنیایی که برای زنان آن، جاذبه جنسی مفهومی ندارد. دنیایی که در آن یک دختر مجبور نیست به خاطر فرار از دریافت نامه و شعرهای پسران دانشجو، تحصیلاتش را ناتمام بگذارد.»
شهین توکلی در سال دوم تحصیل، با پسرخالهاش سعید آریان که در آن هنگام سپاهی دانش بود؛ ازدواج کرد. آریان پس از پایان خدمت در سال 47 در کنکور دانشگاه شرکت و در رشته تاریخ دانشگاه مشهد پذیرفته شد. او در سال دوم دانشکده بود که حمید توکلی کتابهایی را جهت مطالعه در اختیار او قرار میداد. آریان جسته و گریخته این کتابها را مطالعه میکرد و سؤالات خود درباره محتوای آنها را با غلامرضا گلوی که او نیز دانشجوی رشته تاریخ بود و یا بهمن آژنگ در میان میگذاشت.
بدین ترتیب، این محفل با اندوختهای اندک از دانش سیاسی و نظری توسط حمید توکلی در اختیار امیرپرویز پویان قرار گرفت.
شاخه تهران
گستردهترین شاخه گروه، به لحاظ حضور اعضای اصلی گروه در آن، شاخه تهران بود؛ و هستههای مختلفی را در بر میگرفت.
پیشتر گفتیم که عباس مفتاحی از طریق یکی از دوستانش با چنگیز قبادی آشنا شد. روابط آن دو، بعدها بدون حضور فرد واسط ادامه یافت. کتابهایی را که عباس مفتاحی در اختیار قبادی میگذاشت؛ او به همراه همسرش مطالعه میکرد. رابطه قبادی و مفتاحی چنان گسترده شد که مفتاحی به خانه آنان رفتوآمد میکرد. به طوری که مفتاحی در سال 48 چند جلسهای نیز به منزل مادر مهرنوش ابراهیمی رفت تا به خواهر مهرنوش ریاضی تدریس کند. آذرنوش ابراهیمی به رغم آنکه فردی سیاسی نبود؛ ولی در ایامی که خواهرش متواری بود؛ تحت بازجویی ساواک قرار گرفت. او در این بازجویی که در تاریخ 6/6/50 انجام شده در پاسخ این پرسش بازجو که کدامیک از دوستان چنگیز قبادی را میشناسد؛ گفت:
از دوستان چنگیز قبادی فقط عباس مفتاحی را میشناسم. آن هم به خاطر اینکه سال 48 سه ـ چهار جلسه به من درس ریاضیات میداد که من خوشم نیامد از او؛ چون که توی درس دادن طفره میرفت و ظاهر کثیفی داشت. تنش بو میداد برای من غیر قابل تحمل بود. برای همین موضوع ما دیگر به او رو نشان ندادیم که به منزل ما بیاید و به خاطر همین موضوع چنگیز با مامان حرفش شد که میگفت چرا با او این طور رفتار کرده.
البته آذرنوش، به خاطر نوع پوشش و آرایش و حضور در تریاها، همواره مورد انتقاد قبادی و مهرنوش واقع میشد.
به این ترتیب، روابط مفتاحی و قبادی در این سطح ادامه یافت؛ تا زمانی که گروه تشکیل شد و قبادی و همسرش نیز برای همکاری با گروه اعلام آمادگی کردند. طولی نکشید که چنگیز قبادی، برادرش بهرام را نیز با نام مستعار آندرهآ با گروه همراه ساخت. البته طبق اظهار عباس مفتاحی، چنگیز قبادی دوستان زیادی داشت که هر کدام بنا به دلایلی صلاحیت عضویت در گروه را فاقد بودند. مثلاً یکی از دوستان او شخصی بود به نام هرمز قدکپور که در بابل سکونت داشت. مفتاحی هرگاه به بابل میرفت به او نیز سری میزد؛ اما روابط قدکپور و قبادی به واسطه به اجرا گذاشتن چکی که قبادی از قدکپور داشت؛ تیره شد. لاجرم امکان جذب او به گروه نیز منتفی گردید.
با رفتن عباس مفتاحی به «خدمت پادگانی»، رابطه چنگیز قبادی و گروه به مسعود احمدزاده واگذار شد. چنگیز قبادی نیز در میان دوستانش، رابطهای سیاسی با عباس جمشیدی رودباری برقرار کرد. رودباری پس از پایان تحصیلات در دانشکده علوم دانشگاه تهران، در پائیز سال 48 به خدمت زیر پرچم اعزام شد. چون محل خدمت او پادگان فرحآباد بود؛ چنگیز قبادی که از دوستانش محسوب میشد؛ گهگاه به سراغ وی میرفت. در این ملاقاتها روزی قبادی تمایل رودباری را برای خواندن «جزوه» جویا شد. رودباری نیز با اشتیاق جواب مثبت داد. از آن پس، رابطهای منظم میان آنان برقرار گردید. جمشیدی رودباری نیز، به نوبه خود، با «حسن سرکاری» صحبت کرد و نظر مساعد او را برای کار گروهی جلب نمود. جمشیدی رودباری و حسن سرکاری به اتفاق خانهای در خیابان بهبهانی ایستگاه باغچه بیدی اجاره کردند و روزهای تعطیل در آنجا مطالعه میکردند. پس از آن که دوره آموزشی آنان در تهران به پایان رسید؛ در زمستان همان سال، برای طی دوره تخصصی به اصفهان اعزام شدند و در آنجا نیز مطالعاتشان را ادامه دادند. پس از کسب درجه، جمشیدی رودباری، به تهران و سرکاری به همدان منتقل شدند. در تابستان سال 49 یک روز قبادی به رودباری گفت: «تو دیگر رفیق شدهای» این گفته قبادی «طنین دلانگیزی» در گوش جمشیدی رودباری بر جای نهاد و از این که «رفیق» شده است؛ «احساس لذت و شور خاصی» میکرد. از آن پس او این امکان را یافت تا آثار درون گروهی را نیز مطالعه کند.
جمشیدی رودباری مینویسد: «پیشرفت من در تئوری بسیار خوب بود به نحوی که شخصاً از نظر تئوریک از قبادی که رفیق رابطم بود پیش افتاده بودم». نام مستعار جمشیدی رودباری، فوچیک بود.
پیش از این گفتیم که عباس مفتاحی در سال دوم تحصیل در دانشکده ضمن کار در آزمایشگاه با کاظم سلاحی آشنا شد. سلاحی نیز پیشتر توسط یکی از همشهریانش به نام پرویز اسماعیلزاده که در آن زمان دانشجوی دانشکده داروسازی بود؛ با برخی از متون مارکسیستی آشنا شده بود. از این رو، زمانی که مفتاحی او را به مطالعه دعوت کرد؛ سلاحی با اشتیاق پذیرفت. پس از مدتی عباس مفتاحی ضبط صوتی به کاظم سلاحی داد؛ تا برنامههای رادیو پیک ایران را ضبط و پیاده کند. همچنین مفتاحی او را تشویق کرد که به رادیو پکن گوش دهد و اخبار جالب آن را یادداشت کند. بدین ترتیب عباس مفتاحی، یگانه منبعی بود که آثار کمونیستی را در اختیار کاظم سلاحی قرار میداد و او نیز پس از مطالعه آنها را در اختیار برادرش جواد میگذاشت. جواد در این زمان، در روستای امامه معلم بود.
کاظم سلاحی در سال سوم دانشکده توسط عباس مفتاحی با پویان آشنا شد. پویان روزها به دانشکده میرفت و با کاظم سلاحی گفتوگو میکرد. اما بعدها رابطه آن دو قطع شد و مفتاحی رابط آنان بود. زمانی که مفتاحی به کاظم سلاحی پیشنهاد کار گروهی داد، سلاحی نپذیرفت؛ ولی بالاخره مدتی بعد پیشنهاد مفتاحی مبنی بر کار گروهی از جانب سلاحی پذیرفته شد.
با عزیمت عباس مفتاحی به خدمت زیر پرچم، رابطه مفتاحی با کاظم سلاحی رو به کاستی نهاد. خصوصاً آن که پس از پایان دوره شش ماهه آموزشی، مفتاحی برای ادامه خدمت راهی تبریز شد و به ناگزیر، در پایان هفته به تهران مراجعت میکرد. کاهش ساعات ملاقات بین آن دو، موجب اعتراض سلاحی به مفتاحی شد. سلاحی به مفتاحی گفت:
من از بیرابطه بودن خسته شدهام و هر هفته یک یا دو ساعت دیدار تو کافی نیست. حال این که من با درس کم میتوانم کار زیادی انجام دهم. او گفت یک نفر را به تو معرفی میکنم که با او قدری کتاب بخوانی و قرار شد مرا با اسم مستعار به او معرفی کند و او را به اسم حقیقی، چون او تازهکار بود و ما نمیخواستیم او بداند قضیه از چه قرار است. گفت من کاغذ معرفی را از یکی از رفقا گرفتهام که منظورش پویان بود کاغذ را به من داد و گفت لازم نیست اسمش را هم پیش من بگویی. کاغذ را باز کردم نام و نام فامیل، شغل پدر و بعضی از جریانات مهم زندگی احمد زیبرم نوشته شده بود. نوشته بودند که احمد زیبرم در طول تحصیل به صیادی مشغول بوده و در ضمن پدرش یک صیاد بوده که حالا به فروش قاچاق خاویار مشغول است و در ضمن دائمالخمر است سه برادر و یا چهار برادر دارد که یکی از آنها که در ضمن بیکاره است و مشروبخوار یکبار به زندان رفته. خود احمد زیبرم یک بار به علت نزاع با یک ژاندارم و شکستن دو دندان ژاندارم چند ماه در زندان بوده است.
با این معرفی قرار آنان در قهوهخانهای انجام میپذیرد. احمد زیبرم پس از اخذ دیپلم و اتمام دوران سربازی در کتابخانههای عمومی شهرداری استخدام میشود. بنابراین، با آشنایی آن دو، زیبرم از آن پس، به عنوان سمپات کاظم سلاحی و به اتفاق جواد سلاحی هسته سه نفرهای را تشکیل دادند. در اواخر مرداد ماه سال 49 عباس مفتاحی به اطلاع سلاحی رساند که رابطه آن دو قطع خواهد شد و از آن پس او با پویان مرتبط خواهد بود.
پس از آن که مشی مسلحانه در شهریور ماه همان سال در گروه پذیرفته شد؛ یکی دیگر از دوستان سلاحی به نام حسین خوشنویس به او پیوست. سلاحی در مورد وی مینویسد: «دو سال پشت کنکور بودن او را به جان آورده بود. لذا آماده پذیرش کتابهای کمونیستی بود. به او پیشنهاد کردم در شهریور امسال به تهران بیاید و در تهران به کار فنی مشغول شود او پذیرفت و در شهریور امسال به تهران آمد»
با آمدن حسین خوشنویس که اینک نام مستعار او مارسو شده بود؛ کاظم سلاحی به اتفاق او اتاقی در خیابان حسامالسلطنه هفتچنار اجاره کرد؛ تا با یکدیگر در آنجا زندگی کنند.
نخستین عملیات مسلحانه گروه
پس از آن که گروه، به «ضرورت مبارزه مسلحانه» دست یافت، در صدد تمهید مقدمات برای تحقق این ضرورت برآمد.
مسعود احمدزاده که در مهر ماه سال 48 به سربازی رفته بود؛ از اول مهر ماه سال 49 بنا به صلاحدید پویان و مفتاحی سربازی را ترک کرده، مخفی شد و تمام روابط عادی زندگی خود را قطع کرد. برای خانواده خود هم، چنین وانمود کرد که میخواهد به خارج برود. او مینویسد:
بعد از مخفی شدن (حدود یک ماه را) در خانه گروهی ستار [جلال نقاش]، بابوشکین [حسن نوروزی] و ناصر [حاجیان سهپله] گذراندم. این خانه، آپارتمانی بود در طبقه اول که در خیابان شادمان و اواسط آن قرار داشت. در همین خانه بود که مقاله مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک را به اتفاق ستار ماشین زدیم.
این سه نفر، عضو محفل بیژن هیرمنپور بودند که اینک به احمدزاده پیوسته بودند. برای تمهید مبارزه مسلحانه «خیلی روشن بود که اولین عمل تدارکی، تدارک پولی است.» بنابراین سرقت از بانک در دستور کار گروه قرار گرفت. پویان موضوع را با کاظم سلاحی در میان گذاشت و قرار شد، بانکی شناسایی شود که روزانه بالغ بر یک میلیون ریال موجودی داشته باشد.
عمل شناسایی از پنجم مهر ماه آغاز شد تا بالاخره بانک ملی شعبه ونک برای این عملیات مناسب تشخیص داده شد. شبی پویان به خانه کاظم سلاحی [یوری] رفت و به او خبر داد که وی را برای رهبری عملیات سرقت از بانک انتخاب کردهاند. کاظم سلاحی علت این انتخاب را پرسید: «پویان گفت چون از نظر عملی فرزتر هستی و در ضمن کسانی که مطالعهای بیشتر از تو دارند حیف است در این ماجرا از بین بروند. مثلاً مثل خودش.» سلاحی میپرسد آیا عباس مفتاحی در عملیات خواهد بود پویان پاسخ میدهد: «نه، او هم حیف است»
پس از آن که سلاحی رهبری این عملیات را پذیرفت؛ پویان به او پیشنهاد میدهد که تک اتاقی اجاره کند؛ زیرا افراد دیگری نیز برای شرکت در عملیات از شهرستان به تهران خواهند آمد. کاظم سلاحی نیز یک تک اتاقی در خیابان خرمشهر برای اسکان افراد اجاره کرد و آن را در اختیار پویان گذاشت.
پویان چند روز بعد به کاظم سلاحی اطلاع داد که در روز 16 مهر با چهار نفر دیگر آشنا خواهد شد. در ساعت 9 شب روز موعود، کاظم سلاحی در حالی که یک پیپ و یک دسته کلید در دست داشت؛ در مقابل مسجد مجد حاضر شد تا فردی را ملاقات کند که عینک دودی و یک مجله در دست دارد.
فرد ملاقات شونده احمد فرهودی بود. فرهودی سمپات عباس مفتاحی بود. وی در اواخر شهریور ماه به توصیه عباس مفتاحی از ساری به تهران آمد. فرهودی پیش از این کارمند اداره دارایی استان مازندران بود و به خاطر اختلافی که بین او و مدیر کل متبوعش بروز کرده بود و نسبت به محیط کارش بدبین شده بود؛ با دوندگیهایی که کرد؛ توانست به اداره شهرستان شاهی انتقال یابد.
در همین ایام مفتاحی به سراغ فرهودی رفت و پس از مدتی بحث به او گفت: «از اداره خودت استعفا بده و به تهران بیا زیرا در تهران برای گروه مفیدتر خواهی بود.» فرهودی پاسخ داد: «استعفا لازم ندارد همین طور خواهم آمد. ولی او قبول نکرد و گفت برای اینکه چشم به راه اداره نباشی استعفا بده و بیا در تهران در مورد کارهای گروه فعالیت کن». فرهودی از مفتاحی در مورد «وضع خود و معیشت و آیندهاش» پرسش کرد و مفتاحی پاسخ داد: «فکر تمام این کارها را کردهایم تو به این مطالب فکر نکن و نگران مباش ترتیب تمام کارها داده شده و تو از هر حیث تأمین هستی»
فرهودی نیز با این چشمانداز از اداره خود استعفا داد و چون مفتاحی به او توصیه کرده بود اگر میتوانی شناسنامه دیگری با خود همراه بیاور؛ لذا فرهودی از چمدان پدرش که کارمند اداره آمار بود یک شناسنامه متعلق به فردی به نام اصغر مزدورکار مقدم برداشت و راهی تهران شد.
در قراری که بین فرهودی و مفتاحی در قهوهخانهای روبروی کاباره شکوفهنو انجام شد مفتاحی زمان و مکان ملاقات با کاظم سلاحی را در اختیار او گذاشت. ضمناً مبلغ پانزده هزار تومان نیز به فرهودی داد.
پس از آن که سلاحی و فرهودی یکدیگر را در محل یافتند، سلاحی قرار تماسی را برای ساعتی بعد در مقابل بیمارستان سینا به فرهودی داد. فرهودی به آنجا رفت و با علی هاشمی [حمید توکلی] آشنا شد و سپس به نزد سلاحی بازگشتند. آن شب آنان از یکدیگر جدا شدند.
چند روز بعد کاظم سلاحی موضوع سرقت از بانک را برای فرهودی توضیح داد و اضافه کرد: «جریان عملیات بانک را بایستی به پیروی از گروههای طرفدار ماریگلا و توپوماریوس که در برزیل و گواتمالا و به طور کلی آمریکای لاتین، با سرقت از بانکها احتیاجات خود را تأمین میکنند»، به انجام برسانند. او این عمل را مصادره پول بانکها از طرف خلق یعنی مصادره اموال بورژوازی به نفع خلق عنوان مینمود.
فرهودی شبها را به اتفاق سلاحی در تک اتاق خیابان خرمشهر سپری میکرد و روزها نیز به توصیه سلاحی به شناسایی خیابانها میپرداخت. چند روز بعد، کاظم سلاحی از فرهودی خواست تا ساعت 3 بعدازظهر در قهوهخانهای در ضلع غربی پارکشهر حضور یابد. در آن روز علی هاشمی [حمید توکلی] و مختار سجستانی [احمد زیبرم] نیز حضور داشتند و فرهودی نیز خود را به نام فردی که شناسنامهاش را سرقت کرده بود؛ یعنی اصغر مزدورکار مقدم، معرفی کرد. آنان در آن روز، درباره نحوه سرقت از بانک صحبت کردند. این صحبتها، شبهای دیگر، در خانه کاظم سلاحی تکرار میشد تا این که تصمیم گرفته شد برای اجرای عملیات اتومبیلی خریداری شود.
مأموریت تهیه اتومبیل به فرهودی واگذار شد. او میبایست با پولی که مفتاحی به او داده بود؛ اتومبیلی خریداری کند. بالاخره، پیکان آبیرنگی را با شناسنامه اصغر مزدورکار مقدم خریداری کرد. آن را به پارکینگی منتقل کردند. چهار روز قبل از عملیات، سلاحی مکان بانک را به اطلاع دیگر افراد رساند؛ از آن پس آنان هر روز از موقعیت بانک بازدید میکردند تا ساعت مناسبی را برای انجام عملیات بیابند. بالاخره ساعت 20/10 دقیقه صبح برای عملیات تعیین شد.
فرهودی مینویسد:
دو روز قبل از حمله به بانک در منزل حسین صیاد اجتماع نموده و وظایف هر یک به این شرح بود. من در دست یک خنجر داشتم و وظیفهام این بود که پشت سر مختار سجستانی داخل بانک شده فقط مواظب رئیس بانک باشم که شلیک نکند وظیفه مختار سجستانی این بود که قبل از همه وارد بانک شده و با در دست داشتن یک قبضه سلاح کمری پشت سر چهار نفر کارمندان مقابل گیشه بگیرد که آنها را وادار کند که روی زمین دراز بکشند. خلاصه! تسلیم تمام کارمندان به عهده مختار سجستانی بود. حسین صیاد وظیفهاش این بود که بعد از من داخل بانک شده و با در دست داشتن یک کیف و یک قبضه اسلحه، کیف را به مختار بدهد و به مشتریان بانک بگوید تکان نخورند. علی هاشمی وظیفهاش این بود که ماشین را در مقابل بانک روشن نگهداشته و خودش مقابل راه پله بانک بایستد که اگر کسی از مشتریها [خواست] فرار کند و یا از بیرون کسی بیاید او با در دست داشتن سلاحی مانع این کار شود.
همچنین، قرار شد جواد سلاحی پس از سرقت، کیف پول را در محلی دورتر از بانک دریافت کرده و به خانه خود ببرد. در روز 28 مهر کاظم سلاحی، احمد زیبرم، حمید توکلی و احمد فرهودی ساعت 7 صبح از خانه بیرون زده و با تعویض پلاک ماشین به سوی بانک حرکت کردند. عمل سرقت، ساعت 30/10 دقیقه بدون هیچگونه مقاومتی از جانب کارمندان و مشتریان بانک و با «کمال مهربانی» انجام شد و مبلغ دو میلیون و سیصد و پنجاه هزار ریال توسط افراد تصاحب شد.
آنان همگی سوار اتومبیل شده و از آن محل دور شدند. در حین فرار، تیری از اسلحه کاظم سلاحی شلیک شده و به سمت راست سر احمد زیبرم اصابت نمود و خون جاری شد. «احمد زیبرم به گمان آنکه گلوله داخل مغز او شده بود از دیگران خداحافظی میکند و تنها سفارشش این بود که به مادرش کمک مالی برسانند»
بالاخره پول مسروقه در محل مقرر توسط فرهودی در اختیار جواد سلاحی گذاشته شد. جواد سلاحی به منزل خود میرود و فرهودی نیز به تک اتاق خیابان خرمشهر بازمیگردد.
پس از آن که حمید توکلی اتومبیل را در خیابانی فرعی پارک میکند؛ به سر قرارش با امیرپرویز پویان میرود. کاظم سلاحی و احمد زیبرم شب را در مسافرخانه همایون سپری میکنند و فردای آن روز «به حضرت عبدالعظیم» رفتند تا گردش کنند. زیبرم «میگفت آثار دستش در بانک باقی مانده و عنقریب او را دستگیر خواهند کرد و به هر عابری که از کنار او میگذشت مشکوک بود. به خصوص اگر پلیس سر میرسید هراسناک میشد.» کاظم سلاحی موضوع را با پویان در میان میگذارد و پویان نیز نگران میشود که «نکند زیبرم خود را معرفی نماید». پویان موافقت میکند که زیبرم مدتی نزد او بماند. زیبرم ده روزی را در منزل پویان سر میکند و سپس، توسط پویان به یکی از همشهریانش معرفی میشود و با او میرود.
پس از چند روز، به سراغ اتومبیل میروند که داخل آن خونآلود بود و به گفته عباس مفتاحی «در حدود 600 فشنگ و چهار کوکتل مولوتف و کلاه گیس و مقداری نمره و غیره در آن بود»؛ ولی آن را نمییابند. «خوش خیالی پویان در اینجا نیز خود را نشان داده بود که ماشین را بلند کردند.» در حالی که پلیس اتومبیل را یافته بود و از این طریق نام خریدار کشف میشود و چون شناسنامه صادره از مشهد بود به اداره ثبت مشهد مراجعه میکنند و آنجا جواب میدهد که شناسنامه به ساری فرستاده شده است. در ساری معلوم میگردد که شناسنامه در اختیار پدر احمد فرهودی بوده است. لذا احمد فرهودی لو میرود و پلیس در جستجوی او بود. عباس مفتاحی مینویسد:
احمد فرهودی برای سه ـ چهار روز تماسش با من قطع میشود و چون جایی نداشته است در تهران به کمال بزرگی مراجعه میکند و از او جایی برای ماندن میخواهد ولی از جریان چیزی به او نمیگوید. کمال بزرگی او را دو ـ سه روزی در منزل یکی از دوستانش جا میدهد ولی چون وضعیت روحی احمد فرهودی آن فرد را نگران میکند محترمانه به او جواب رد میدهد. من احمد فرهودی را سر قرار ثابتمان پیدا کردم.
پس از آن، فرهودی به جواد سلاحی که نام مستعار او «میرزا» بود تحویل داده شد؛ تا او را به خانه خود ببرد.
در اوایل مهرماه پویان به کاظم سلاحی گفته بود «دختری اهل تبریز را میخواهد به جواد سلاحی معرفی کند.» روز هجدهم مهر، دختری با نام مستعار شراره در مقابل سینما بولوار با جواد سلاحی که نام مستعار او اینک عمواوغلی بود؛ روبرو شدند. هر دو یک مجله خارجی در دست داشتند. جواد سلاحی چادری نیز با خود به همراه برده بود تا به شراره بدهد و با هم، به تک اتاق جواد سلاحی در حوالی گمرک بروند. شراره در خانه جواد سلاحی «اسم مستعارش را عوض کرده و به افتخار لیلا خالد » اسم مستعار لیلا را برگزید.
پس از آن که به جواد سلاحی مأموریت داده میشود تا فرهودی را به خانه خود ببرد؛ لیلا که نام مستعار اشرف دهقانی بود به اتفاق جواد سلاحی خانهای در خیابان مولوی کوچه باغ وزیر دفتر بن بست مزینی مییابند و سپس طی قراری فرهودی تحویل سلاحی میشود و او هم، فرهودی را به خانه خویش میبرد. فرهودی قریب پنج ماه بدون آنکه از خانه بیرون برود در آنجا گذراند. سپس همان طور که قبلاً گفتیم به خانه سیف دلیلصفایی رفت و پس از پنج روز به حمید اشرف تحویل داده شد و توسط او عازم سیاهکل گردید.
تحرکات هستههای گروه در تهران
در پاییز 49، حمید اشرف و مسعود احمدزاده، در حال مذاکره بر سر تقدم تاکتیکی مبارزه در کوه یا شهر بودند. این ایام مصادف بود با اولین عملیات سرقت از بانک توسط گروه پویان که چند ماه پس از عملیات بانک ملی شعبه وزراء روی داد. پس از دستبرد به بانک ملی شعبه ونک، و افتادن آبها از آسیاب، و همین که گروه مطمئن شد از یورش پلیس در امان مانده است، تغییراتی در هستهها روی داد.
مسعود احمدزاده مینویسد:
پس از مدتی به منظور ایجاد نظارت بیشتر بر کار رفقا و دادن نقش مؤثرتری به رفقای شایسته وضع هستهها در تهران تغییراتی پیدا میکند. به این ترتیب که رابطه ستار از من گرفته شد و نیز بابوشکین از هسته ستار خارج شد و یوری و ستار و کوچک یک هسته تشکیل داده و رابط هسته یوری میشود. بابوشکین و برادرم فریرا و نیز عمو[اوغلی] یک هسته دیگر تشکیل میدهند.
به عبارت بهتر، پس از آنکه فرهودی در خانه جواد سلاحی مخفی میشود؛ پویان به کاظم سلاحی (یوری) میگوید، در صورتی که «خطر رفع شود و تو وسیله فرهودی به دام پلیس نیفتی، علاوه بر حسین خوشنویس و جواد سلاحی دو نفر دیگر» در اختیارت قرار میگیرند. کاظم سلاحی از این امر استقبال میکند. در اول دی ماه، کاظم سلاحی در جریان قراری که پویان به او داده بود؛ در میدان گمرک با ستار (جلال نقاش) آشنا میشود و سپس از طریق ستار با کوچک (ابراهیم دلافسرده) ارتباط میگیرد. جلال نقاش، حسن نوروزی و حاجیان سه پله، از دوستان بیژن هیرمنپور بودند و ابراهیم دلافسرده نیز سمپات جلال نقاش محسوب میشد و مدتها رابط آنان با هسته مرکزی گروه مسعود احمدزاده بود. پس از آنکه عبدالکریم حاجیان برای کمک بیشتر به بیژن هیرمنپور از این هسته خارج شده ابراهیم دلافسرده جای او را گرفت. بنابراین، یک هسته مرکب بود از کاظم سلاحی، جلال نقاش و ابراهیم دلافسرده، هسته دیگر مرکب بود از حسن نوروزی، مجید احمدزاده و جواد سلاحی. این ایام مقارن بود با آمدن سعید آریان و همسرش شهین توکلی از مشهد به تهران.
اگرچه، شهین توکلی تاریخ نقل مکان از مشهد به تهران را اول دی ماه سال 49 میداند؛ ولی همسرش سعید آریان اظهار میکند که در اوایل دی ماه، حمید توکلی [چارنی] طی نامهای از او میخواهد که در روز تعیین شده در تهران، نزدیک سینما مهتاب، فرد آشنایی را ملاقات کند. این فرد آشنا بهمن آژنگ [آنتوان] بود. آژنگ از آریان میخواهد هر چه سریعتر در تهران خانهای تدارک ببیند. پس از آن که آریان در نارمک، خیابان مدائن، دهمتری اول، پلاک 41 خانه مورد نظر را پیدا میکند؛ در هفدهم دی ماه به اتفاق همسرش در آن خانه ساکن میشوند.
البته سعید آریان که ضمن تحصیل در دانشکده مشغول تدریس در آموزش و پرورش نیز بوده به علت خستگی از کار تدریس برای یافتن شغلی مناسب رهسپار تهران شد. او مینویسد:
اصولاً آمدن به مرکز و کارکردن در آنجا مورد علاقه من بود ولی ترس از بیکار ماندن و سرگردانی با زن و بچه مانع انجام این کار شده بود تا اینکه آقای توکلی گفت در تهران دوستانی هستند که اگر آنجا بروی میتوانند برایت کار پیدا کنند.
پیگیریهای آریان از دوستانش برای یافتن شغل، همیشه با جوابهای سربالای آنان مواجه میشد «که به زودی درست خواهد شد.» شهین توکلی اظهار میدارد:
در تهران من فهمیدم که از طرف دوستان سعید به او اجازه کار کردن داده نشد (یا اگر غیر از این بوده است من خبر ندارم) و خرج ما از طرف آنها تأمین میشود. من که تا آن زمان زندگی مرفهی داشتم و هیچوقت از نظر مادی حتی به پدر و مادر خودم نیازی پیدا نکرده بودم میبایست با ثمره کار دیگران زندگی کنم (من از مصادره بانکها درک درستی نداشتم(
بیاطلاعی شهین توکلی از کار گروهی و چریکی تا بدانجا بود که همو مینویسد: «اینکه من از طرف چه کسی به گروه معرفی شدهام و در چه تاریخی به عنوان عضو پذیرفته شدهام برایم روشن نیست.» به هرحال با آمدن سعید آریان و شهین توکلی به تهران که اسامی مستعار آنان به ترتیب «کارلوس و آرکوشا» بود؛ هسته دیگری شکل میگیرد مرکب از «کارلوس و آنتوان و فوچیک». فوچیک، یعنی همان عباس جمشیدی رودباری که تاکنون سمپات جواخیم (چنگیز قبادی) بود به اظهار احمدزاده، از این پس عضو گروه محسوب میشود. بهمن آژنگ (آنتوان) فرد رابط این هسته با پویان و در حقیقت با هسته مرکزی بود.
پس از موفقیت گروه در «مصادره اموال بورژوازی به نفع خلق» و گشایشی که به لحاظ مالی برای آنان فراهم شد؛ امیرپرویز پویان از بیتحرکی شاخه تبریز انتقاد کرده و آنان را به انجام عملیاتی ترغیب ساخت. در پی این درخواست، شاخه تبریز که اینک سمپاتهای خود را توسعه داده بود؛ مترصد انجام عملیات شد.
در اواخر دی ماه سال 49، ساواک جلال نقاش را در رابطه با فعالیتهای دیگری دستگیر میکند. متعاقب این دستگیری ابراهیم دلافسرده، کاظم سلاحی و بیژن هیرمنپور در همان روز دستگیر میشوند.
کاظم سلاحی در این باره مینویسد:
روز چهارشنبه 23 دی ماه با جلال و ابراهیم قرار داشتم که آنها را در ساعت 2 بعدازظهر در خانهای در نیروی هوایی ملاقات کنم. قبلاً جلال را در جریان اعتصاب گویا دستگیر کرده بودند و این چند روز قبل از ملاقات ما بود آدرس خانه توسط او در اختیار پلیس گذاشته شده بود. ما از منزل پدریش تحقیق کردیم که جلال چه شده گفتند مریض بوده و از منزل خارج شده است.
روز چهارشنبه رأس ساعت دو، 23 دی ماه من به منزل رفتم قبلاً منزل توسط پلیس محاصره شده بود. ابراهیم را قبل از من دستگیر کرده بودند.
موقع ورود به داخل خانه ناگهان با دو مرد مسلح روبرو شدم.
ساواک تا مدتها از وجود گروهی مسلح بیاطلاع ماند و پس از حادثه سیاهکل و دستگیریهای متعاقب آن بود که ساواک از وجود گروه دیگری با اعتقاد به مشی مسلحانه مطلع میشود.
شاید نام مستعار ستار که احمد فرهودی هنگام پیوستن به کوه بدان نامیده شد؛ ارثیهای بود که جلال نقاش برای او باقی گذاشته بود.
با دستگیر شدن کاظم سلاحی، پویان و جواد سلاحی به ناگزیر مخفی شدند. جواد سلاحی خانهای را که در آنجا با اشرف دهقانی زندگی میکرد؛ تخلیه میکند و به خانه حسن نوروزی میرود. پویان نیز خانهای را که در خیابان هاشمی داشت و مدتی جلسات سه نفره پویان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی در آنجا برگزار میشد؛ تخلیه کرده و برای مدتی از خانه سعید آریان استفاده میکند. البته پویان یک تکاتاقی نیز در حوالی خیابان ایران داشت.
مسعود احمدزاده و عباس مفتاحی نیز خانه مشترکی در خیابان شهباز جنوبی داشتند. در یکی از شبها، پویان هنگام پاک کردن اسلحه خود در این منزل تیری به سوی خود شلیک میکند که از پهلوی وی وارد بدن شده و از طرف دیگر خارج میشود. احمدزاده با چنگیز قبادی تماس میگیرد؛ قرار میشود پویان را به منزل او برسانند. «پویان فکر میکرد که کشته [خواهد] شد و با مسعود احمدزاده خداحافظی میکند.» احمدزاده، پویان را به منزل قبادی میرساند.
عباس مفتاحی نیز با کسب اطلاع از ماجرا خود را به خانه قبادی میرساند. چون پویان در آن زمان تازه مخفی شده بود امکان بردن او به بیمارستان منتفی بود. آنان با چند پزشک تلفنی و سربسته مشورت کردند. پزشکان اظهار میکردند جای نگرانی نیست. پویان چند روزی را با آنتی بیوتیک و مورفین گذراند سپس او را برای انجام رادیولوژی به آزمایشگاه بردند. قبادی و همسرش، پویان را به داخل رادیولوژی بردند و عباس مفتاحی نیز مسلحانه بیرون آزمایشگاه کشیک میداد. اگر چه رادیولوژیست رد تیری را در عکس مشاهده میکرد ولی چون فشنگی در بدن او دیده نمیشد با توضیحات همراهان پویان قانع میشود که آن رد گلوله نیست. پویان قریب سه هفته در منزل قبادی بستری میشود تا بهبود حاصل شود.
جراحت پویان، در اثر گلولهای که به خود شلیک کرده بود؛ تأثیرات روانیاش را بر جای نهاد. ساواک در بازجویی از علیرضا نابدل از او میپرسد: «با توجه به اینکه پویان در دفتر خاطرات خود جملاتی در مورد مریضی خودش و ترس از اسلحه بعد از مریضی نوشته است بیان نمایید مریضی وی چه بوده و موضوع ترس از اسلحه کدام است؟»
نابدل در پاسخ مینویسد:
آن طور که به ما گفت، حدود یک ماه بستری بوده است و دچار ناراحتی فتق و کلیه بوده است. یک معنی حرف او این است که مرض و استراحت یک ماهه نوعی عدم جسارت در او ایجاد کرده. اما البته این معنی هم در میآید که او توسط اسلحه آسیب دیده بوده است. به هر حال من اطلاع بیشتری ندارم. یکبار لیلا تپانچه بادی را به طرف او گرفت، پویان به شدت عصبانی و ناراحت شد به طوری که کاملاً غیر منتظره و غیر عادی بود و انتقاد کرد که هیچ وقت نباید لوله تپانچه را به طرف رفیقت بگیری این عمل ممکن است خطرات جبران ناپذیری به وجود بیاورد و این رفتار او ممکن است رابطهای با موضوع مورد بحث داشته باشد. بدین ترتیب که ممکن است او از دست دوستش تیر خورده باشد.
در زمانی که این بازجویی از نابدل به عمل میآمد؛ پویان همچنان زنده بود و معلوم نیست دفترچه خاطرات او که بارها بازجوی ساواک به آن استناد میکند؛ چگونه به دست ساواک افتاده است؟ از سرنوشت این دفترچه نیز اطلاعی در دست نیست.
آخرین تحرکات گروه شهر در آستانه پیوستن به گروه جنگل
در ایامی که پویان دوره نقاهت را سپری میکرد مذاکرات دو گروه بر سر تقدم مبارزه در کوه به نتایجی رسیده بود و قرار بود که گروه پویان نیز عدهای را برای پیوستن به گروه جنگل اعزام کند. اما همان طور که عباس مفتاحی تأکید میکند:
گرفتاریهای ما در این زمان زیاد بود. از طرفی تیر خوردن پویان و مسأله جدیدی که به وجود آمده بود و علت آن تغییر مشی گروه بود، گروه را در یک بلاتکلیفی قرار داده بود.
بلاتکلیفی مانع از آن بود که گروه بتواند افراد دیگری جز فرهودی را در اختیار گروه صفاییفراهانی قرار دهد. در همین ایام شاخه تبریز نیز به یک کلانتری در آن شهر حمله میکند.
پیشنهاد چنین عملیاتی از سوی پویان به علیرضا نابدل داده شده بود. در اوایل دیماه هنگامی که نابدل برای ملاقات پویان به تهران آمده بود، او از بیعملی شاخه تبریز ابراز ناراحتی کرده و به فرستاده «گروه پیشنهاد میکند تا شما طرح تصرف یک قبضه مسلسل و همچنین طرح حمله به یک بانک را به طور جدی مطالعه و سریعاً عملی کنید»
براساس این پیشنهاد کلانتریهای 3 و 9 تبریز زیر نظر گرفته شدند. نفرات شناسایی کننده عبارت بودند از: بهروز دهقانی، علیرضا نابدل، عبدالمناف فلکی، اصغر عرب هریسی، جعفر اردبیلچی و محمداسماعیل تقیزاده. پس از مدتی مطالعه، کلانتریهای مورد نظر برای انجام عملیات مناسب تشخیص داده نشدند. به پیشنهاد دهقانی این بار کلانتری 5 شناسایی گردید. پس از مدتی بررسی، این کلانتری برای عملیات تأیید گردید. خصوصاً از آن جهت که فاصله این کلانتری تا خانه امن واقع در محله حاججبار نایب با عبور از کوچههای پر پیچ و خم پیاده طی میشد. زیرا در یخبندان بهمنماه تبریز امکان استفاده از موتور برای فرار از صحنه تقریباً ناممکن بود.
با قطعی شدن حمله به کلانتری مورد نظر، نقشه عملیات طرحریزی و اعضاء گروه عملکننده تعیین شدند. برای گروه عملکننده ابتدا تصویب شد که بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و مناف فلکی عضو گروه باشند؛ زیرا فلکی استدلال میکرد:
اگر واقعاً ما یعنی بهروز دهقانی و علیرضا نابدل و من به عنوان پیشرو و رهبر این عده هستیم باید خودمان در هر کار پیشقدم شویم تا درسی برای سمپاتهایمان بشویم.
این پیشنهاد فلکی ظاهراً پذیرفته شد «ولی بعد علیرضا نابدل و بهروز دهقانی یواشکی خود را کنار گذاشتند و هر یک، یکی از سمپاتهای خود را نامزد تیم حمله کردند»
مناف فلکی از این رفتار نابدل و دهقانی ناخرسند بود؛ تا حدی که در بازجویی ناخرسندی خود را چنین بیان میکند:
در گروه، سمپاتها پول خرد بودند. این یکی از انتقاداتی بود که من همیشه میکردم و از این موضوع ناراحت بودم. ولی اعضاء بالادست چک تضمین شده بودند و بدین سان بود که سه تا سمپات برای حمله به کلانتری انتخاب شده بودند، سمپاتها، از بین بروند چه باک. من داوطلب شدم به دلیل اینکه من هیچ وقت عادت به ایمان دروغین ندارم.
بنابراین، گروه چهار نفره مرکب از محمد تقیزاده چراغی با نام مستعار توم، جعفر اردبیلچی با نام مستعار مارک و اصغر عرب هریسی با نام مستعار ادموند، به سرپرستی مناف فلکی با نام مستعار شیرژ، برای حمله به کلانتری و تصرف مسلسل نگهبان درب جبهه تعیین گردیدند.
در ظهر روز چهاردهم بهمن ماه سال 49 مناف فلکی، سه قبضه اسلحه از نابدل تحویل گرفت و بین افراد توزیع نمود. وعده بعدی آنان در ساعت 22 همان روز در آخرین پیچ نزدیک خیابان شهناز کوچه فرشی تعیین گردید. فلکی هنگام حرکت از منزل نابدل چند عدد کوکتل مولوتف را که کاظم سعادتی ساخته بود؛ به همراه برد تا به عرب هریسی بدهد. پس از آنکه آنان به کلانتری رسیدند؛ به دو دسته دونفره تقسیم شدند. تقیزاده و اردبیلچی در جلو و فلکی و عرب هریسی با فاصلهای اندک در پشت آنان حرکت میکردند. به محض آنکه به مقابل کلانتری رسیدند تقیزاده پاسبان نگهبان را در بغل گرفت و اردبیلچی نیز با چکش بر سر او کوفت. پاسبان شروع به داد و فریاد کرد، تقیزاده بند مسلسل را از سر نگهبان بیرون آورد و از صحنه گریخت. به دنبال او اردبیلچی نیز فرار کرد؛ اما پاسبان با فریاد به دنبال آنان بود. مناف فلکی به سوی پاسبان شلیک کرد و او نقش بر زمین شد. هر چهار نفر به سویی میگریختند. در یکی از کوچههای فرعی منشعب از کوچه فرشی، فلکی مسلسل را از تقیزاده گرفت و در مقابل منزلی که از پیش تعیین شده بود به بهروز دهقانی تحویل داد. پس از آنکه فلکی و تقیزاده با عبور از چند کوچه به کوچهای رسیدند که راه مشترکشان با عربهریسی و اردبیلچی بود در این کوچه آنان فریادهای اردبیلچی را شنیدند و متوجه شدند که اردبیلچی با پاسبانی گلاویز است. فلکی و تقیزاده به کمک اردبیلچی رفتند و فلکی به سوی پاسبان گلولهای شلیک کرد. تقیزاده، اردبیلچی را از دست پاسبان رها کرد و با هم گریختند. آن شب را آنان، منزل سمپات نابدل در کوچه حاج جبار نایب سپری کردند. مسلسل تصاحب شده مدتی بعد توسط نابدل به رحمت پیرونذیری تحویل داده شد.
مسعود احمدزاده در ارزیابی نیروهای این عملیات مینویسد:
بعد از این عمل شیرژ و مارک جا میزنند و خیلی ساده سخت ترسیده میشوند البته به دو شکل مختلف و یا شیوههای مختلف (البته ما در آن موقع موضع شیرژ را جا زدن تصور نمیکردیم و در حقیقت آنچه از شیرژ میدانستیم از طریق نابدل بود که نتوانسته بود چهره واقعی او را بشناسد بعد از اینکه من شخصاًً با شیرژ آشنا شدم و ضعفهای عمدهای در وی تشخیص دادم و بالاخره با لو رفتن من توسط وی آنچه بر من قبلاً آشکار شده بود اینک به وضوح ثابت شد و آن اینکه در آن موقع شیرژ واقعاً جا زده بود ولی حیلهگرانه و مزورانه توجیهات بیمورد برایش بافته بود). مارک آشکارا گفته بود که من ترسیدم و خداحافظ. متأسفانه قاطعانه با این جا زدنها برخورد نکردیم و مجازاتی را که سزاوار اینان است ـ حتی مرگ ـ در حقشان روا نداشتیم.
فردای عملیات هر یک به سویی رفتند. پیش از آغاز حمله، نابدل جهت انجام ملاقاتی، تبریز را به مقصد تهران ترک کرده بود؛ تا در صورتی که فلکی لو رفت؛ از خطر دستگیری در امان باشد. در ملاقاتی که فردای آن روز در خیابان سیروس و در مسجد مکتب قرآن صورت پذیرفت؛ عباس مفتاحی به جای پویان که در نقاهت بود در محل قرار حاضر شد. نابدل در این ملاقات به اطلاع مفتاحی رساند که قرار بوده است شب گذشته در تبریز عملیاتی صورت پذیرد. مفتاحی نیز به نابدل اطلاع داد که قرار شده است وی از تشکیلات تبریز به تشکیلات تهران منتقل شود. بنابراین، لازم است هر چه زودتر به تهران منتقل و خانهای اجاره کند. در چند ملاقات بعدی مفتاحی «فکر تازهای که در گروه ایجاد شده بود دایر بر معتبر شمردن مبارزه مسلحانه در کوه و ترجیح دادن آن بر کار مسلحانه در شهر» را به نابدل اطلاع داد.
مضمون رویکرد جدید که به معنای عدول از نظرات پیشین بود؛ غلبه مشی «چهگوارا» بر مشی انقلابیون برزیل بود. به همین جهت گروه سخت در تکاپو بود که افراد بیشتری را برای پیوستن به گروه جنگل راهی شمال کند. عباس مفتاحی مینویسد: «من خودم کاندیدای کوه بودم.» اما درد پای او که در اثر پرش از یک بلندی پیش آمده بود؛ این امکان را از او سلب کرد. عباس مفتاحی در سفری که به تبریز داشت موضوع تغییر مشی مبارزه را با برادرش اسدالله در میان گذاشت. او پس از مدتی بحث متقاعد شد. اسدالله مفتاحی نیز با سمپاتهای خود «پل» (حسن جعفری) و «تاراس» (گرامی) صحبت کرد و نظرات آنان را برای عزیمت به کوه جلب کرد. عباس مفتاحی همچنین با ناصر (حاجیان سه پله) و ماکسیم (حسین سیدنوزادی) که «از مشهد به تهران آمده بود» درباره مشی جدید صحبت کرد.
یک نفر را نیز مسعود احمدزاده قرار بود آماده کند. جمعاً در حدود ده ـ یازده نفر و شاید یکی ـ دو تا بیشتر میشدند که میخواستیم برای فرستادن به کوه آماده کنیم و به فکر کفش و لباس برای آنها بودیم و شلوار مخصوص کوه که پشمی بود تهیه شده بود.
اما دیگر دیر شده بود. زیرا در 19 بهمن 49 حمله به پاسگاه سیاهکل انجام شد و چون فرستادن افراد به کوه معلق مانده بود؛ «هر کس که کاری داشت موقتاً به محل کار خود برگشته و منتظر مانده بود که خبر جدید به او داده شود و او حرکت کند و به تهران بیاید و چند روز بعد از آن، خبر شکست افراد کوه در روزنامهها درج شده بود.»
هزیمت گروه کوه و رد تئوری بقا در شهر
گفتیم، پیش از واقعه سیاهکل عباس مفتاحی از نابدل خواسته بود تا به تهران آمده و در یکی از محلات «مذهبینشین» خانهای اجاره کند. نابدل بالاخره در اول اسفند خانهای واقع در خیابان ری، خیابان صفاری، کوچه نقاشها اجاره میکند. «روز بعد پویان که لباس آخوندی به تن کرده بود و ریش گذاشته بود برابر آدرسی که از طریق عباس مفتاحی به او رسیده بود به خانه آمد».
یک هفته پس از آن نیز، اشرف دهقانی که بعد از دستگیری کاظم سلاحی و تخلیه منزل جواد سلاحی به منزل برادر خود در تبریز بازگشته بود به تهران آمد و نابدل او را از گاراژ «میهنتور» به منزلش برد. قرار بود آنان در نظر صاحبخانه و همسایهها وانمود کنند که آن دو با هم خواهر و برادرند و پویان دایی آنهاست. البته نابدل در واقع نقش کوپل [محافظ] پویان را بازی میکرد. این سه تن، یعنی پویان، نابدل و اشرف دهقانی شاخه تبلیغات گروه را تشکیل میدادند. اعلامیههای گروه توسط پویان دیکته میشد؛ اشرف دهقانی تایپ میکرد و پس از تکثیر، همگی آن را در جاهای مختلف پخش میکردند. گاه در صورت لزوم افراد دیگری هم در پخش اعلامیه با آنان همکاری میکردند.
پس از حادثه سیاهکل و پیش از آن که اسامی دستگیر شدگان حادثه انتشار یابد عباس مفتاحی به ساری میرود و چون در ساعات پایانی روز به منزل میرسد همه اعضاء خانواده را نگران مییابد. به او اطلاع میدهند که از سازمان امنیت به سراغ او آمدهاند. برادر بزرگترش نیز او را نصیحت میکند که «بیخود کار خود را گره نینداز و خود را معرفی کن.» مفتاحی شبانه از ساری حرکت میکند و فردا به خانه «مسعود احمدزاده» در شهباز جنوبی میرود و ماوقع را توضیح میدهد. از آن پس عباس مفتاحی نیز مخفی میشود.
دستگیری گسترده اعضای گروه کوه در جنگل، گروه شهر را به فکر یافتن راههایی برای نجات آنان فرو میبرد. یکی از این راهها، ربودن سفرا بود. اگر چه مسعود احمدزاده در مورد ربودن سفیر یکی از کشورهای اروپایی پس از واقعه سیاهکل سکوت کرده است؛ اما عباس مفتاحی ضمن آن که بر «بلاتکلیفی» و «وضع درهم» گروه در اسفند ماه تأکید میکند؛ توضیح میدهد: «این بحث پیش آمده بود که از بین اعضاء گروه یک عده را که میتوانند عمل کنند انتخاب کنیم و برای بعد از عید خود را برای ربودن یک سفیر آماده کنیم تا اسرا را آزاد کنیم.» البته مفتاحی یادآور میشود که خود در جریان شناسایی نبوده است؛ بلکه این کار توسط چنگیز قبادی، مسعود احمدزاده، مهرنوش ابراهیمی و حمید اشرف صورت پذیرفته است؛ سفیر آلمان و مسیر تردد او نیز کاملاً شناسایی شده بود. اعدام اعضای گروه جنگل در روزهای پایانی سال این عملیات را منتفی ساخت.
اکنون، رابطه عباس مفتاحی با پویان قطع شده بود و او با حمید ارضپیما تماس داشت و گاهی نیز جواد اسکویی را میدید. اسدالله مفتاحی و جواد اسکویی در یک خانه به سر میبردند.
جلسات هسته مرکزی گروه در خانه خیابان صفاری و با شرکت پویان، مسعود احمدزاده و نابدل تشکیل میگردید. از همین زمان قرار شده بود «ارنستو وارد کادر مرکزی گروه شود. رابطه شاخه تبریز به ارنستو سپرده شد و خود رفیق پویان شاخه مشهد را اداره میکرد».
سردرگمی در انتخاب: تقدم تاکتیکی مبارزه در شهر
مباحث کادر مرکزی جدید، حتی پس از شکست عملیات سیاهکل همچنان درباره تقدم و تأخر استراتژی مبارزه در شهر و کوه بود. نابدل از تقدم استراتژیک مبارزه در شهر بر مبارزه در کوه دفاع میکرد؛ در حالیکه پویان و به طور عمده مسعود احمدزاده با این نظر مخالف بوده و به تقدم تاکتیکی مبارزه در شهر بر مبارزه در کوه اعتقاد داشتند. «به هر حال این بحثها حتی تا لحظه دستگیری ارنستو ادامه داشت».
پس از آن که اداره شاخه تبریز به نابدل سپرده شد او یک تیم عملیاتی مرکب از بهروز دهقانی، افشانی و اکبر مؤید تشکیل داد، همچنین در جنب آن، دو نفر دیگر را نیز به عنوان تیم تدارکاتی مشغول ساختن تی. ان. تی. کرد. جزوه مربوط به ساخت تی. ان. تی را نابدل در آخرین ملاقات خود از عباس مفتاحی دریافت کرده بود. در یکی از ملاقاتهایی که نابدل با بهروز دهقانی داشت؛ به اطلاع وی رساند که مناف فلکی و رقیه دانشگری باید از شاخه تبریز به تهران منتقل شوند. در اوایل فروردین 1350 مناف فلکی به تهران آمد و براساس قرار ملاقاتی که توسط نابدل به او ابلاغ شد با مسعود احمدزاده، با نام مستعار فردریک آشنا شد. احمدزاده او را به خانهای در خیابان فرحآباد، خیابان حجت، کوچه جوانمردان برد. این خانه را خلیل سلماسینژاد با نام جعلی سیروس افخمینژاد اجاره کرده بود. همان شب، دیگر اعضاء تیم نیز به آن خانه آمدند تا جلسهای تشکیل دهند. آنان «عبارت بودند از بابوشکین، فریرا، فردریک، وان تروی » فرماندهی این تیم به عهده مسعود احمدزاده بود.
موضوع بحث جلسه آن شب، انتخاب یکی از دو کلانتری قلهک و کلانتری یازده برای انجام عملیات بود. مطالعات مقدماتی کلانتریهای تهران پیش از آن انجام شده بود و در نهایت گروه، بین انتخاب این دو کلانتری برای انجام عملیات مردد بود. بالاخره پس از مباحثی که به جلسات بعدی نیز انجامید؛ کلانتری قلهک انتخاب و طرح عملیاتی آن نیز تهیه گردید.
زمان انجام عملیات روز 16 فروردین، بین ساعت 30/10 الی 11 شب تعیین گردید. سلاحهای تیم برای انجام عملیات عبارت بود از: سه قبضه اسلحه کمری که دو قبضه آن از تبریز آمده بود؛ و یک قبضه آن را نیز حمید اشرف در اختیار گذارده بود. همچنین مسلسل یوزی که شاخه تبریز تصاحب و توسط نابدل برای پویان ارسال کرده بود. تعدادی کوکتل مولوتف و مقداری نیز میخ چهار پر تهیه گردید. یک ماشین پیکان آبیرنگ توسط مجید احمدزاده با نام جعلی هوشنگ منصوریان خریداری شده بود.
ساعت 30/9 شب، افراد تیم عملکننده که همان اعضاء شرکتکننده در جلسه خیابان فرحآباد بودند؛ در آغاز به یوسفآباد رفتند تا اتومبیلی را سرقت کنند. مجید احمدزاده، حسن نوروزی و خلیل سلماسینژاد مأمور سرقت اتومبیل شدند. در حالی که مناف فلکی مراقب اطراف بود. پس از آن که اتومبیل سرقت شد؛ مناف فلکی خود را به مسعود احمدزاده رساند و خبر سرقت اتومبیل را به وی اطلاع داد. احمدزاده ساکهایی را که اسلحه و مهمات در آن بود از اتومبیل متعلق به تیم خارج کرده و به فلکی سپرد تا او به اتفاق دیگر افراد با ماشین سرقت شده به محل قرار بروند. مسعود احمدزاده اتومبیل تیم را در یکی از خیابانهای فرعی در منطقه چالهرز [حوالی حسینیه ارشاد] پارک کرده و در محل تعیین شده به دیگر افراد پیوست و همگی از آنجا روانه قلهک شدند. مسعود احمدزاده مینویسد:
در این عملیات فریرا رانندگی را به عهده داشت، من و بابوشکین از ماشین پیاده شده و به طرف پاس جبهه کلانتری رفتیم و به دنبال ما وان تروی و شیرژ بودند که وان تروی وظیفهدار آتشزدن ماشینهای کلانتری بود. به منظور این که مأمورین کلانتری قادر به تعقیب ما نباشند و شیرژ وظیفهدار پاییدن یک جانب خیابان دولت بود به محض نزدیک شدن به پاسبان مربوطه من اسلحه خود را کشیدم و همین که پاسبان خواست از مسلسل خود استفاده کند، من نخستین تیر را به سوی وی شلیک کردم و بابوشکین به منظور گرفتن مسلسل با پاسبان درگیر شد سپس من برای اینکه کسی نتواند از اطاقهای کلانتری به منظور درگیری با ما خارج شود چند تیر پیاپی به در و پنجره اطاقهای کلانتری شلیک کردم در همین فاصله وان تروی به آتشزدن ماشینهای کلانتری (توسط کوکتلهایی که خود درست کرده بودیم) مشغول شد. بعداً شیرژ نیز چند تیر به پاسبان شلیک میکند. البته ضروری نبود و در همین شلیکهاست که دست بابوشیکن (یکی از انگشتانش) مجروح میشود، سرانجام مسلسل را تصاحب کرده، سوار ماشین شده و به طرف ماشین خودی روانه میشویم.
آن شب را در خانه «وان تروی» به سر میبرند و فردای آن روز، مناف فلکی به منزل خواهر خود میرود تا پس از چند روز به تبریز بازگردد. پیش از بازگشت، فلکی به دیدار مسعود احمدزاده رفته بود. او مینویسد: «من طبق قراری که داشتم فردریک را دیدم و او گفت تو چرا تیر شلیک کردی، چون تو انگشت بابوشکین را زخمی کردی و ضمناً با تیری که من توی مغز پاسبان شلیک کرده بودم کافی بود.»
دو روز پس از این واقعه، یعنی در 18 فروردین 1350 ضیاءالدین فرسیو که به تازگی به عنوان رئیس اداره دادرسی ارتش جایگزین سرتیپ بهزادی شده و اعضای گروه جنگل را محاکمه کرده بود، توسط کسانی که مفتاحی هنوز آنان را «افرادی از آن گروه» مینامد؛ ترور میشود.
دستهای که فرسیو را از پای درآوردند، شامل صفاریآشتیانی، رحمت پیرونذیری، و منوچهر بهاییپور، به فرماندهی اسکندر صادقینژاد، همگی از بازماندگان گروه جنگل بودند.
عباس مفتاحی احتمال میدهد که حمید اشرف در این عملیات شرکت نکرده باشد؛ زیرا بعدها از خود او میشنود که در این عملیات نبوده است.
اعظمالسادات روحی آهنگران بعدها از خواهرش نزهتالسادات شنید که حمید اشرف ، راننده ماشین محافظ بوده که در خارج از صحنه عملیات منتظر میماند تا افراد گروه را از صحنه عملیات دور کند.
جالب اینجاست که این ترور، توسط بازماندگان گروهی انجام میشود که تعدادی از آنان در دفاعیات خود ترور را امری مذموم میدانستند. امری که به زعم آنان حتی مارکسیسم نیز با آن مخالف است.
بازتاب ترور فرسیو
عملیات ترور فرسیو انعکاس گستردهای پیدا میکند. خبرگزاریهای مختلف، آن را به سراسر جهان مخابره میکنند. خبرگزاری یونایتدپرس چنین گزارش میدهد:
تهران ـ خبرگزاری یونایتدپرس ـ 7 آوریل
عمال مسلح کمونیست امروز با مسلسل، ژنرال ضیاءالدین فرسیو دادستان ارتش ایران و پسرش را هنگامی که از خانه مسکونی خویش در قلهک با اتومبیل خارج میشدند مورد حمله قرار دادند.
پلیس گزارش داد که تیمسار فرسیو که شش تیر خورده و پسرش که از دو محل زخمی شده، در بیمارستان بستری شدهاند و وضع مزاجی تیمسار رضایتبخش نیست.
طبق گزارش پلیس ضاربین با سرعت از برابر اتومبیل تیمسار فرسیو عبور کرده و به سوی او تیراندازی میکنند.
تیمسار فرسیو اخیراً چند تن از کمونیستها را محکوم به اعدام کرد. گروهی از کمونیستهای محکوم شده از جمله اعضای دستهای که متهم به کوشش در انجام عملیات پارتیزانی در ایران با کمک خارجی کمونیستها به منظور سرنگون ساختن حکومت ایران شده بودند اعدام شدند. ضاربین هفته گذشته در محل حادثه بامداد امروز، یک مأمور پلیس را هدف گلوله قرار دادند. مأمور پلیس در بیمارستان درگذشت و ضاربین همراه مسلسل وی فرار کردند.
و در گزارش دیگری از همین خبرگزاری میخوانیم:
تهران ـ خبرگزاری یونایتدپرس
دولت ایران امروز جوائزی معادل 117 هزار دلار برای دستگیری نه تن عناصر کمونیست که روز چهارشنبه گذشته ژنرال فرسیو و فرزندش را هدف گلوله قرار دادند تعیین کرد.
پلیس ایران عکسهای این افراد را در اماکن عمومی، تئاترها و رستورانها نصب کرد و برای اطلاعاتی که منجر به دستگیری هر یک از آنها شود 13 هزار دلار جایزه نقدی تعیین کرده است.
پزشکان معالج ژنرال فرسیو اعلام کردند که حال مزاجی وی امروز قدری بهبود یافته و وضع مزاجی فرزندش کاملاً رضایتبخش است.
مقامات ایرانی گفتند که ضاربین بقایای یک دسته از عناصر کمونیست هستند که قصد داشتند حکومت ایران را سرنگون سازند.
از چگونگی تصمیمگیری و طراحی اجرایی این عملیات اطلاع روشنی نداریم. مفتاحی احتمال میدهد که برای اجرای این عملیات، حمید اشرف از طریق مسعود احمدزاده با پویان مشورت کرده باشد.
در خصوص نتایج و بازتاب این عملیات، احمدزاده معتقد است که «بعد از این عملیات مردم و به ویژه مردم آگاه ما که از شکست هسته چریکی سیاهکل و سپس تیرباران عدهای از رفقای ما سخت اندوهگین و افسردهدل شده بودند سخت به شور و هیجان میآیند و دشمن هم که سخت وحشتزده و هراسان شده بود (علیرغم ادعای قبلیاش که گروه ما را نابود کرده و فقط چند نفری فراری هستند) بدست و پا افتاده عکس چهار تن از دیگر رفقای ما (رفقا اسکندر صادقینژاد، رحمت پیرو نذیری، منوچهر بهاییپور و احمد زیبرم) را در روزنامهها چاپ میکند و برای سر ایشان جایزههای کلان میگذارد»
چریک های فدائی خلق از نخستین کنشها تا بهمن 1357 ، مؤسسة مطالعات و پژوهشهای سیاسی
نظرات