امام خمینی (ره) چگونه از تسخیر سفارت آمریکا مطلع شدند؟
مرکز اسناد انقلاب اسلامی به مناسبت فرا رسیدن یوم الله 13 آبان، سندی با عنوان «امام خمینی (ره) چگونه از تسخیر سفارت مطلع شدند؟» را منتشر کرد.
در این رابطه مرکز اسناد انقلاب اسلامی اعلام کرد جنایتهای آمریکا در ایران طی سالهای مختلف، دلیل موجهی بر تسخیر سفارت آمریکا بود، به علاوه اینکه مقامات کاخ سفید در اواخر عمر رژیم پهلوی، به شدت از محمدرضا پهلوی حمایت میکردند و پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز با پناه دادن به او و عدم تحویل وی به دادگاه انقلاب، بیش از پیش خشم مردم ایران را برانگیختند.
از طرف دیگر، سفارت آمریکا در تهران به محلی برای جاسوسی ماموران سیا تبدیل شده بود و نیروهای اطلاعاتی آن در پوشش ماموران سفارت اقدام به جاسوسی میکردند، این موضوع بعدها توسط اسناد کشف شده از سفارت آمریکا ثابت شد از همین رو دانشجویان پیرو خط امام، اقدام به تسخیر لانه جاسوسی کردند.
در این میان، روایتهای موجود از تسخیر سفارت آمریکا میتواند بسیار جالب باشد. در کتاب « دانشجویان و گروگانها (تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام) » که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده به نمونههایی از این روایتها که راویان آن از نزدیک شاهد فعل و انفعالات آن روزها بودند اشاره میشود که در ادامه میتوانید بخشی از این خاطرات را مطالعه کنید.
نحوه اطلاع امام خمینی(ره) از تسخیر سفارت آمریکا
سید محمد موسوی خوئینیها درباره نحوه اطلاع امام خمینی(ره) از تسخیر سفارت آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام و عکسالعمل ایشان به این موضوع میگوید: بنا به ارتباط نزدیکی که با مرحوم حاج احمد آقا داشتم، تقریباً هر روز با او تماس تلفنی داشتم ولی ماجرا را نگفتم تا اینکه در روز تسخیر سفارت و در همان دقایق اول با دفتر امام تماس گرفتم و با حاج احمد آقا صحبت کردم، برای وی توضیح دادم و گفتم عدهای از دانشجویان که کاملاً افراد امین و مطمئنی هستند و پیرو نظر امام آمدند و در اعتراض به سیاستهای آمریکا چنین کاری را کردند.
مرحوم حاج احمد آقا رفت و بازگشت و چند دقیقهای طول کشید، طوری که حتی تلفن را قطع هم نکردم. حاج احمد آقا گفت دلیل این تأخیر نماز خواندن امام بوده، من صبر کردم تا نماز امام تمام شد بعد ماجرا را برای امام گفتم. خود حاج احمد آقا بعداً با تعجب به من گفت که امام اصلا نگفتند که صبر کنید یا بگذارید فکر کنم بعد از نماز دوم نظرم را میگویم، بلکه بلافاصله گفتند «به فلانی بگویید که خوب جایی را گرفتید، آن را محکم نگه دارید.»
من وقتی نظر امام را برای دانشجویان نقل کردم، شور عجیبی بین آنها حاکم شد و بسیار خوشحال شدند. شاید از اصل حادثه برایشان مهمتر بود که کاری کردند که باعث خرسندی امام شده است. با این تعبیر که خوب جایی را گرفتید و محکم هم نگه دارید.
نحوه برخورد دانشجویان با گروگانهای آمریکایی
از آنجا که برخی از گروگانها پس از آزادی، از برخوردهای سختگیرانه، سلولهای انفرادی و اعمال شکنجهها، ادعاهایی به میان آورده بودند، موسوی خوئینیها درباره نحوه برخورد دانشجویان با افرادی که در لانه جاسوسی آمریکا دستگیر شده بودند گفت: وجود سلول انفرادی را صد در صد تکذیب میکنم. بهترین دلیل هم آزاد کردن تعدادی از زنها و سیاهپوستها در همان هفتههای اول بود. اگر چنین برنامههایی وجود داشت طبیعتاً باید در همان لحظات اول آزادی اعلام میکردند که شکنجه یا اذیت میشدند. ضمن آنکه اساساً دلیلی برای شکنجه آنها وجود نداشت تا بخواهیم اسرار ناگفتهای از آنها بشنویم.
سفیر و کاردار و تمام مقامات بلندپایه سفارت ایران را ترک کرده بودند و بیشتر کسانی که دستگیر شده بودند کارمندهای اجرایی سفارت بودند. مستشاران نظامی نیز خارج از محوطه سفارت بودند البته در این میان افرادی بودند که به سبب کارهایی که میکردند مثل اقدام برای فرار، چند روزی آنها را به عنوان تنبیه در یک اتاق تنها قرار میدادیم. اصلاً در آنجا سلول نبود و تنها اتاق بود.
بهعلاوه دانشجویان تخصصی در این امور نداشتند. از سوی دیگر، این افراد باید بالاخره آزاد میشدند، چطور میشود افرادی را که هر روز در معرض دید نهادهای بینالمللی قرار دارند، از صلیب سرخ گرفته تا کشیشی که جهت انجام مراسم مذهبی نزد آنها میآمد شکنجه کرد و هیچ کس متوجه نشود؟ اینها کاملاً حرفهای بیاساس است و به هیچ وجه مستند نیست.
تلاش آمریکا برای نفوذ در بین اطرافیان امام خمینی(ره)
حسین شیخ الاسلام درباره اسنادی که از سفارت آمریکا در تهران کشف شد به اسناد مربوط به ابوالحسن بنیصدر اشاره کرده و میگوید: در اسناد سیا جالبترین را سندهای بنیصدر میدانم. این سندها دلیل بر بیکفایتی بنیصدر به مجلس شورای اسلامی هم تسلیم شد. آمریکاییها فهمیده بودند مشکلشان این است که با امام(ره) و اطرافیان امام تماس ندارند. وقتی امام پاریس بوده، سیا تصمیم میگیرد که باید بین اطرافیان امام آدم داشته باشد تا بتواند اطلاعات بگیرد. روی همه افراد مطالعه میکند. به این نتیجه میرسد که بنیصدر اهلش است. میشود با او تماس داشت و کار کرد. یک نفر به عنوان کارخانهدار و تاجر از پاریس با او تماس میگیرد. یکی از موضوعاتی که آهرن از آن ناراحت بود همین بود. او میگفت: این بزرگترین کیس آمریکا بود، اما اصلاً اجازه نمیدادند من در آن دخالت کنم. آهرن برای آن آقا که از پاریس تماس گرفته بود فقط لجستیک تهیه میکرد، هتل و ماشین میگرفت. او از پاریس میآمد و با بنیصدر ملاقات میکرد. معلوم نبود خیلی مسائل مطرح شده در جلسه را در ملاقاتها به آهرن بدهد یا نه.
در آن اسناد هست که میگوید: من نزد بنیصدر رفتم، شکمش چاق شده، معلوم است که خوب میخورد و ورزش هم نمیکند. یک ساعت طلا به او هدیه کردهاند، خیلی از ساعت خوشش میآید چون هر چند لحظه به آن نگاه میکند. رابط بنیصدر با سیا چند بار به تهران میآید.
در آخرین اسنادی که در این زمینه پیدا شد آمده بود: «من به او پول دادم اما از او چیزی نخواستم، فکر میکنم او فهمید معنی این کار چیست؟» این گونه با بنیصدر کار میکردند. نه اینکه بنیصدر پتانسیل این کار را نداشته باشد. او این پتانسیل را داشت. آدمی که میخواست رئیسجمهور ایران شود، از یک آمریکایی پول میگرفت. حالا مثلاً گفته میخواهم به عنوان مشاور اقتصادی در ایران سرمایهگذاری کنم. او را به اینجا میرساند که میگوید من به او پول دادم و از او چیزی نخواستم. وقتی توانستیم اولین سند را درست کنیم، خیلی خوشحال شدیم. سند خیلی مهم بود. یک نفر رئیسجمهور میشود و تو با او رابطه اطلاعاتی داشته باشی، به او پول داده باشی و آدم تو باشد، آن هم بعد از یک انقلاب.
عنوان «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» چگونه انتخاب شد؟
معصومه نورمحمدی جامی، یکی از دانشجویان پیرو خط امام درباره اینکه عنوان 'دانشجویان پیرو خط امام' چگونه انتخاب شد، میگوید: در همان صحبت اولیهای که درجلسات شورای هماهنگی تحکیم وحدت انجام شد که من اصلاً جزو تصمیمگیرندهها نبودم. من دعوت شدم و جزو معتمدین آن جمع بودم. این اسم دقیق و خوب مشخص شده بود. یعنی دقیقاً حساب کرده بودند که با این کار نشان میدهیم ما با مجاهدین فرق داریم، با تودهایها و فدائیان خلق فرق داریم و با این تنشهایی که در انجمنها احیاناً به وجود آمده فاصله داریم. چون آن موقع تازه تفکیک انجمنها شروع شده بود. انجمن اسلامی و دانشجویان مسلمان، در دانشکده ادبیات بچهها دو گروه شدند. گروهی که قسمت زیرزمین در اختیارشان قرار گرفت که بچههای دانشجویان مسلمان بودند که گرایشهایی با منافقین داشتند و بعد رفتند در تشکیلات آنها و همکار کردند و بچههای انجمن که پیرو امام خمینی(ره) بودند و دنبالهرو فرمایشات حضرت امام و به قول روشنفکران آن دوره دگمها و عقبافتادهها و جریان «حزبالله» الان.
کمک به دانشجویان برای بازسازی اسناد توسط یکی از گروگانها
نورمحمدی جامی درباره همکاری یکی از گروگانها با دانشجویان و ترمیم اسناد توسط وی میگوید: خانم سوئیفت به شدت اهل مطالعه بود؛ به طوری که فکر میکنم در آن مدت، کتابخانه آنجا را تمام کرد و یکی از ذوقهایش این بود که برای ما این اسناد را بچسباند. شاید بالاترین آمار و بالاترین خدمت را در چسباندن این سندها خانم 'سوئیفت' کرده است.
وی یک چسبی را به ما نشان داد که از فروشگاهشان آورده بود که یک تکه بود و میشد روی کاغذ بگذاری و برداری و در عین حال اثرش نماند.
او در حقیقت به بچهها آموزش داد و خودش تا 4 و 3 صبح مینشست. اوایل کتاب میخواند اما بعداً چسباندن اسناد برای او مثل جدول حلکردن شده بود. میگفتم اگر آمریکاییها بفهمند پدرش را در میآورند. سوئیفت خیلی سند برای ما درست کرده است؛ سندهای دقیق.
من اوایل میگفتم که چطور به او اعتماد دارید اما واقعاً قابل اعتماد بود. بعد شنیدم که وقتی رفته است به آمریکا در نخستین مصاحبه به او گفته بودند که شنیدهایم خیلی با شما بدرفتاری شده و پسرهای سفارت به شما تعرض کردهاند و این صحبتها بوده که خودش بلند شده بود و از دانشجویان دفاع کرده بود که نه، اینها بچههای عمیقاً مذهبی بودند. اینها خیلی رفتارشان انسانی بود و چون مذهبی بودند این حرفها به آنها نمیچسبد. خیلی خوب گفته بود و من فکر میکنم اینکه وی دیگر بروزی ندارد برای این است که از جریانی که او را یک سال محصور کرده بودند، خیلی خوب دفاع کرده بود.
تلاش ناموفق یکی از گروگانها برای فرار
یکی دیگر از اتفاقاتی که پس از تسخیر لانه جاسوسی رخ داد، تلاش یکی از گروگانها برای فرار بود که معصومه نورمحمدی جامی در این باره میگویید: یک بار در یکی از این فرارها 80 -70 درصد از کارشان پیش رفته بود و داشت به نتیجه میرسید که مرحله آخرش به تور من خورد.
یک گروگانی بود که حدود 40 سال سن داشت و وابستههای نظامی بود. وابسته نظامی معنیاش این است که در ویتنام بوده، دورههای نظامی دیده و از لحاظ نظامی افراد دوره دیده و قوی هستند.
وی داخل ساختمان سفید همان ساختمانی که حالت کاباره را داشت، داخل طبقه دوم و با راهپله اش به نوعی سوم 3 -2 تا اتاق بود و در یکی از اتاقها به عنوان گروگان از او پاسداری میشد. زمانی بود که محافظت از گروگانها بالا بود. آن طور که من محاسبه میکردم او توانسته بود از پنج محافظ رد شود یعنی توانسته بود پنج محافظ را پشت سر بگذارد. محافظی که بیرون اتاقش بود، محافظ داخل اتاقش که آن موقع نبود. برنامهریزی کرده بود که از پنجره برود پایین مثل این فیلمها، و ملحفه و وسایلش را جمع کرده بود که مدل بدنش را در روی تختش ایجاد کند تا کسی شک نکند. بعد از طریق پنجره به خودش ملحفه بسته بود و پایین آمده بود و در پایین به دو تا پاس دیگر از بچهها برخورد میکند که به هر تدبیری توانسته بود از آنها هم رد شود.
در قسمت شمالی سفارت محوطهای بود که وسایل ساکنان سفارت در آنجا بود، تخت و آهن پاره و مایحتاج یک خانواده را کنار هم گذاشته بودند. برف سختی آمده بود و هوا بسیار سرد و زمین یخزده بود. من هم پاس ساعت یک تا سه نیمه شب بودم. یعنی بدترین زمان شب از لحاظ خواب آلودگی.
هیچ دورهی نظامی هم نگذارنده بودم، خدا رحمتش کند شهید 'شهرام فر' را که برای ما یک دوره آموزش نظامی را شروع کرده بودند که فقط یادم بود که خال سیاه بالا، خال سیاه پایین و رگبار این بود و در این حد میدانستم. ممکن بود در دوره انقلاب چیزهایی یاد گرفته باشیم، اما تا آن موقع تیراندازی نکرده بودم و قرار بود بعد از اینکه این دورهها را تمام کردیم ما را ببرند رزم شبانه که بعدها خیلی کامل برای ما آموزش نظامی انجام دادند.
ایستاده بودم در جایی که یک حالت سکو مانندی با ارتفاع یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت و بقیه هم یک محوطه وسیعی بود که ماشین پارک شده بود و یا وسایلی که میگفتم دپو شده بود. انتهای این قسمت هم یک دیوار کوتاهی بود که میخورد به خانههای کوچه پشتی سفارت و خانههایی که ما همیشه به آنها مشکوک بودیم. همه میگفتند که از اینها اهتراز کنید که به احتمال زیاد با آمریکاییها ارتباط دارند. بیرون سفارت را سپاه کنترل میکرد و دور تا دور سفارت پاس میدادند. این قسمتی که من بودم یک مقدار نخالههای آهنی قراضه بود که با یک دریچهای وصل میشد به آن قسمتی که این آقا از آنجا که حالت باغ بود وارد شد. او راه را بلد بود، از آن در وارد شد؛ من هم بالای سکو بودم و محوطه هم با یک نورافکنی به طرف او روشن بود.
سلاح ژ3 در دستانم بود. یادم هست هوا خیلی سرد و ساعت 3 نصف شب بود. من خیلی لباس پوشیده بودم و یک پانچو هم روی لباسها بر تن کرده بودم. چون برف میبارید و روسریام را دور سرم بسته بودم، ولی خوشبختانه بند اسلحه را به گردنم انداخته بودم و از من جدا نبود، وگرنه من فکر میکنم که میتوانست اسلحه را از من بگیرد.
گاهی پاسبخشها میآمدند یک سری میزدند و خدا قوتی میگفتند و میرفتند. در حال خودم بودم که متوجه شدم فردی در تاریکی به طرف من میآید. در مرحله اول فکر کردم که یکی از این برادرها پاسش تمام شده و دارد گذری رد میشود. او از آن عقب آمد، محوطه که روشن بود تمام شد و به من که رسید نور کمتر بود. من ایست دادم؛ رسم بر این بود که اسم شب 3 تکهای میگفتیم. وی یک چیزی گفت؛ من مجدداً از او خواستم اسم شب را تکرار کند. من در آن حالت احساس کردم لحن او فارسی نیست. یعنی حس کردم که کلمات را فارسی نمیگوید و حالتی است که میخواهد مرا گول بزند. شاید در این چند ثانیه هزار جور فکر کردم. محاسبه کردم نکند این آمریکایی است، چون از دور همین طور که وارد میشد دیدم که یک چیزی روی سرش افتاده است. او تیشرت و بلوزش را روی سرش کشیده بود، شاید فکر کرده بود که از ظاهرش هم ممکن است شناسایی شود و به نوعی خودش را پوشانده بود. من دائم میگفتم اسم شب را بگویید و او همین طور به سمت من میآمد. اینطور نبود که بایستد و اسم شب را بگوید. به این نتیجه رسیدم که او یکی از گروگانها است. به این نتیجه رسیدن خیلی سخت بود؛ چون اصلاً چنین موضوعی نداشتیم و خدا به ذهن من خطور کرد.
بیشتر به خاطر لحن انگلیسیاش بود و من فکر کردم که دیگر باید از او محکم بخواهم که سرجایش بایستد. هرچه ایست ایست گفتم، شتابش را سریعتر کرد و طرف من آمد؛ یعنی من فکر میکنم اگر وی عاقلانه رفتار کرده بود میتوانست از لانه فرار کند. هر لحظه سرعتش زیادتر میشد تا اینکه خودش را طرف پای من پرتاب کرد و دست انداخت زیر پای من و مرا کشید. دستش را دراز کرد تا اسلحه را از من بگیرد و مانع سلاح من شود و بتواند فرار کند؛ چون قطعاً قصدش این نبود که سروصدایی بلند شود.
شوکه شده بودم و نمیتوانستم تصمیم درستی بگیرم. با خودم گفتم که جا دارد تیراندازی کنم؛ خدا شاهد است در آن موقعیت واقعاً یاد این جمله شهید شهرامفر افتادم که گفت اگر کسی از نزدیک تیر بخورد، خونریزی شدید دارد و میمیرد. به این فکر کردم که اگر به او تیر بزنم چون نزدیک است خونریزی میکند و میمیرد و میگویند که ما گروگان کشتیم.
من فقط در آن حالت که او با من گلاویز شده بود، یک تیر هوایی شلیک کردم. به محض اینکه شلیک کردم مرا رها کرد و شروع کرد به صورت سینهخیز به طرف ماشینها حرکت کردن که به نظرم آمد باید تیر دوم را شلیک کنم که تیر دوم را هم زدم. اما تیر سوم را احساس کردم که او دارد میرود؛ نشستم که نشانه بگیرم و بزنم هرچه سعی کردم دیدم تفنگ شلیک نمیکند.
نگو در این گیر و دار، خشاب مرا شل کرده بود و خشاب درآمده بود و آن فشنگ دومی داخل گلنگدن اسلحه مانده بود. من دو تیر شلیک کردم و تیر سوم را که به قصد زدن او بود، خواست خدا بود که شلیک نکرد. دیدم که او همان طور رفت اما به طرف دیوار نرفت. من در همان شرایط داد هم میزدم؛ پشت سر من دیواری بود که به باغ باز میشد. یکی از دانشجویان خانم آنجا پاس میداد؛ من فریاد زدم که... گروگانه گروگانه، چون صدای تیر را شنیده بود، من داد میزدم و از آن طرف صدای شلیک که بلند شد، بچههای سپاه هم متوجه شده بودند.
خانم دانشجو که متوجه میشود 6 - 5 تا تیر هوایی شلیک میکند. آمریکایی کاملاً ترسید و به طرف دیوار نرفت و رفت به طرف ساختمان کاردار که جای پردرختی است. به نظرم آمد که رفت روی درخت. بچههای پاسداشت 6 - 5 دقیقه بعدش آقای زحمتکش و دیگران آمدند و گفتند: خواهر چه شده است و با یک حالت مسخرهبازی؛ چون یک سگ داخل سفارت بود که اذیت میکرد. گفتند چی شده سگ بهت پریده یا از سگ ترسیدی؟ گفتم: خدا شاهد است گروگان بوده و من با او درگیر شدم و الان اینجاست. کمکم متوجه شدند که قضیه جدی است. دویدند رفتند. این گروگان روی درخت رفته بود، دیده بود که بچههای پاسبخش آمدهاند، برگشته بود یک سطل آشغال بزرگی زیر درخت قرار داشت که رفته بود داخل آن و پنهان شده بود. آقای زحمتکش که آمده بود طرف درخت دستش را گذاشته بود روی سطل که احساس کرده بود به صورت غیرمعمولی در آن سرمای هوا، گرم است و متوجه حضور او در سطل شده بود. الحمدلله موفق نشد از سفارت خارج شود و او را گرفتند، اما بعداً شنیدم که گفته بود با یک رنجر دختر درگیر شدم. در صورتی که من تا آن موقع تیر هم نینداخته بودم.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نظرات