روایت یک شاهد عینی از لحظات آخر شهادت شهید لاجوردی


روایت یک شاهد عینی از لحظات آخر شهادت شهید لاجوردی

  اگر بنا باشد شهدای برجسته انقلاب اسلامی را فهرست کنیم، شهید لاجوردی قطعاً یکی از افراد صدر این فهرست خواهد بود. خدمات ایشان پس از انقلاب و ضربات سهمگینی که با بصیرت و قاطعیت بر پیکر منحوس سازمان منافقین زد باعث شد تا این سازمان ساز او کینه ای عمیق به دل بگیرد و سال ها بعد در 1 شهریور 77 و در زمانی که به دلیل فتنه منافقین داخلی، سازمان های اطلاعاتی و امنیتی کشور تضعیف شده بودند، ایشان را ترور نمایند. آقای افضلی که از رفقا و همکاران قدیمی شهید لاجوردی بوده و در روز ترور در کنار ایشان قرار داشته، روایتی از آن روز ارائه داده است که مشخص می کند آخرین دغدغه های آن شهید بصیر، نگرانی از انحرافاتی بوده است که به دست افراد به ظاهر اصلاح طلب، در حال شکل گیری بوده است.
این روایت را می خوانیم: «چند روزی بود که در تکاپوی دیدارش بودم و از هر کسی سراغش را می گرفتم. برای هر کسی که از او خبری برایم می آورد، اشتیاق دیدار را مطرح می کردم و نشانی دقیق مغازه را می پرسیدم. همه نشانی ها دقیق بودند، اما یکی دو بار که رفتم، راه را عوضی رفتم و مغاه اش را پیدا نکردم. ... می دانستم آقای رئیس اسماعیلی بهتر از هر کس دیری مغازه ایشان را بلدند ... برای گرفتن آدرس نزد ایشان رفتم. ... تکه کاغذ دیگری را برداشتند تا آدرس و کروکی مغازه حاج آقا [شهید لاجوردی] را برای من بکشند؛ اما بعد، خودکار را روی کاغذ گذاشتند و گفتند: "اگر من همراه شما بیایم چه؟" گفتم: "خیلی عالی است." ... مختصر کاری داشتند، انجام دادند و به اتفاق ایشان خارج شدیم. ... همچنان در پیچ و خم های بازار و و ازدحام جمعیتی که در بازار در حال در حال تردد بودند، عبور می کردیم که به ایشان عرض کردم: "اگر از راه های مستقیم می رفتیم، من یاد می گرفتم، ولی این طور که شما می روید، من دوباره به مشکل بر می خورم." ایشان فرمودند: «مسیر خیلی مستقیم و سر راست است. در برگشت از مسیر دیگری می رویم. این هم مغازه حاجی." من دنبال مغازه ای می گشتم تا وارد آن شویم. گفتم: "کو؟" گفتند: "این حاجی است، اینجا نشسته." با ناباوری به طرف حجره کوچکی که روی پیشخوان آن مقدار زیادی روسری چیده شده بود و مقداری هم آویزان بود برگشتم. حاج آقا روی صندلی بلندی رو به داخل مغازه نشسته بود. با اینکه می دانستم حاج آقا هر روز با دوچرخه از منزل به بازار می آیند و در مغازه کار می کنند، اما دیدن این منظره با آنچه که تصور کرده بودم، تطبیق نمی کرد. باور نداشتم که ایشان در مغازه ای چنین کوچک کار کنند. به دنبال مغازه ای بودم که دری داشته باشد و ما از آن وارد شویم، ولی دیدم حاج آقا قسمتی از همان پیشخوان را که در واقع دریچه عبور و مرور به داخل مغازه بود، بلند و ما را به درون مغازه دعوت کردند. احوالپرسی و روبوسی که انجام گرفت، نگاهی به اظراف مغازه انداختم. قفسه های فلزی دور تا دور آن پر از انواع روسری بود و نیمکتی چوبی را در یک طرف مغازه گذاشته بودند. در انتهای مغازه که مساحت آن حدوداً 2.5*2 متر بود، نردبامی آهنی برای بالارفتن قرار داشت که اطراف آن مملو از پارچه های روسری بود. صدای گرم حاج آقا مرا به خود آورد که : "بفرما." ایشان ما را دعوت کردند که روی نیمکت بنشینیم و خودشان روبه روی ما روی یک چهارپایه کوچک نشستند. دو نفر از همکاران مغازه با آمدن ما جا نداشتند بنشینند یا بایستند، لذا با کسب اجازه و خداحافظی از حاج آقا، از نردبام بالا رفتند و جمع ما خودمانی شد. گاهی یکی از کارکنان از بالا می آمد و پایین می رفت، ولی کسی به ما کاری نداشت. پرسیدم: "حاج آقا، حالتان چطوره؟" گفتند: "الحمدلله. خیلی خوبم." پرسیدم: "خانواده، عزیزان خوبند؟" جواب دادند: "الحمد لله." مثل همیشه جواب ها کوتاه و مختصر بودند. کسانی که با ایشان آشنا بودند، می دانستند که کمتر پیش می آید که ایشان سخن را آغاز کنند. اکثر اوقات منتظر می ماندند و به حرف های طرف مقابل گوش می دادند. آن روز هم همین طور بود. پس ازسکوت کوتاهی پرسیدند: "حال کوچولو چطوره؟ خوبه؟" درپاسخ گفتم: "دستبوس شماست. الحمد لله خیلی خوبه." شهید رئیس اسماعیلی گفتند: "حاج آقا، ایشان قرار است به من و شما بستنی بدهند. با این شرط همراهشان آمده ام. اینجا را بلد نبودند." حاج آقا درپاسخ گفتند: "چرا شما نمی دهید؟" شهید اسماعیلی گفتند: "چند بار آمده و مغازه شما را پیدا نکرده اند. حالا هم قبول کرده اند بستنی بدهند. من هم به این شرط آوردمشان اینجا." پاسخ حاج آقا سکوت بود و تبسم. شهید اسماعیلی از اوضاع و احوال بازار و کسب و کار صحبت کردند و حاج آقا هم در این زمینه مطالبی را بیان کردند. کمی که گذشت، حاج آقا بلند شدند و از کلمن آبی که در قفسه کنار پله آهنی قرار داشت، با یک لیوان، آب تعارف کردند، سپس خودشان نوشیدند. وقتی دوباره نشستند، یکی از همکاران مغازه را صدا کردند که اگر چای دارید برای ما بیاورید. احوال حضرت آیت الله گیلانی را پرسیدند که عرض کردم: "خوبند و الحمدلله کسالت برطرف شده است. تقریباً مرتب سر کار تشریف می آورند و به حالت عادی برگشته اند." شهید لاجوردی گفتند: "الحمد لله." شهید رئیس اسماعیلی گفتند: "حاج آقا، در شرایط فعلی ایشان (حضرت آیت الله گیلانی) از وضع دستگاه قضایی، و برخوردهایی که صورت می گیرد خیلی متأثر هستند. همه امیدشان به آقاست. خدا سایه ایشان را از سر دستگاه قضایی کم نکند. ای کاش به حرف های ایشان گوش می کردند." در این فاصله چای آوردند و حاج آقا چهارپایه گردی را که رویه چرمی داشت، در مقابل شهید اسماعیلی و بین ما سه نفر قرار دادند، سینی چای را روی آن گذاشتند، از قفسه پشت سرشان، قندان قند را آوردند کنار استکان ها قرار دادند و دوباره به همان وضعیت سابق مقابل من نشستند. ... در این فاله دو نفر از مردم که در حال عبور و مرور در بازار بودند، در مقابل مغازه توقف و از قیمت روسری ها پرس و جو کردند که خیلی عادی بود و حاج آقا پاسخ می دادند. ... از حاج آقا راجع به وضعیت جسمانی ایشان، مخصوصاً درد پایشان سؤال کردم. ایشان گفتند: "بهترم. گاهی اوقات یک هفته ای اصلاً درد نمی کند و بعضی مواقع درد کم کم شروع می شود، به طوری که خیلی اذیت می کند، ولی الحمدلله، روی هم رفته خیلی بهترم. از وقتی که راحت شده ام، بعضی از شب ها آن چنان راحت می خوابم که صبح حاج خانم باید مرا صدا کنند، و الّا نمازم قضا می شود. قبلاً شب ها به زحمت چند ساعتی می خوابیدم، اما حالا راحت می خوابم و از شب تا صبح بیداری ندارم." گفتم: "الحمدلله." شهید اسماعیلی گفتند: "حاج آقا، راحت شدید؟" شهید لاجوردی گفتند: "بله الحمدلله." بعد رو به من کردند و پرسیدند: "چه خبر؟" عرض کردم: "شما بهتر از هر کسی از اوضاع و احوال خبر دارید." شهید لاجوردی گفتند: "نه این طور نیست. اخبار را دنبال نمی کنم." شهید رئیس اسماعیلی گفتند: "حاج آقا پاک بازاری شده اند." شهید لاجوردی گفتند: "چه کنیم؟ ما این قدر مشغولیم که فرصت کار دیگری را پیدا نمی کنیم. خوش به حال ما و بد به حال شما." شهید اسماعیلی گفتند: "حاج آقا خیلی وضع خراب است. اینها در جهت تضعیف رهبری هم دست شده اند. انتخابات خبرگان هم در پیش است. کسی برخورد نمی کند." ... ایشان [شهید لاجوردی] در پاسخ گفتند: "همه این گروه هایی که اکنون به ظاهر هم صدا شده اند، هیچ کدام یکدیگر را قبول ندارند و به قدری تضاد در بین اینها زیاد است که اگر این استوانه ای که علیه آن شوریده اند [اشاره به ولی فقیه] نباشد، اینجا بدتر از افغانستان خواهد شد. [در آنزمان در افغانساتان جنگ داخلی برقراربود.] آقا (مقام معظم رهبری) خیلی با اینها مدارا و تلاش کردند تا به نحوی همه را جذب نمایند و به نوعی از همه گروه ها استفاده شود. اکنون محور همه چیز ایشانند و وجود شخص ایشان است که همه را حفظ کرده است و به جان هم نیفتاده اند. اگر ایشان نباشند، اینها یک ساعت هم با همدیگر نخواهند بود و در جهت حذف هم تلاش می کنند. تفکر هر کدام به نوعی است که حتی یک لحظه هم قدرت تحمل دیگری را ندارند و خودشان هم می دانند که این، آقا هستندکه در خیلی از موارد برای اینکه مسئله ای پیش نیاید مصلحت جامعه و انقلاب در معرض خطر قرار نگیرد، کوتاه می آیند؛ با این حال الآن همه همّ و غمّ خود را صرف تضعیف و حذف ایشان کرده اند." شهید رئیس اسماعیلی در ادامه مطلب گفتند: "حاج آقا، اگر آقا برخورد کنند، همه حساب کار خودشان را می کنند." حاج آقا گفتند: "آقا این کار را نخواهد کرد." من گفتم: "همه سر و صدا ها و جار و جنجال ها برای این است که در خبرگان رهبری افراد مورد نظر خود را وارد و در آنجا مسئله را دنبال کنند". حاج آقا فرمود: "وقتی می فهمند اشتباه کرده اند که دیگر دیر شده است. الآن مثل دوران بنی صدر ملعون و زمان مشروطیت شده است. یک وقت متوجه خواهند شد که دیکتاتوری روی سرشان مسلط شده است و دیگر کاری نمی توانند بکنند." گفتم: "حاج آقا انقلاب در این شرایط خون می خواهد. تا به حال هم خون شهیدان و نفس امام (رحمة الله علیه)،این انقلاب را حفظ کرده است." سپس سکوت توأم با تفکری غالب شد. هیچ کدام حرفی نزدیم و فقط به هم نگاه می کردیم. سکوت را شکستم و گفتم: "بگذریم، ما اینجا برای احوالپرسی شما آمده ایم. حاج آقا، گردنتان و کمرتان ناراحتی ندارد؟" حرف عوض شد. ایشان فرمودند: "خیر." شهید رئیس اسماعلی گفتند: "حاج آقا، برای مداوای پا به آب گم بروید." شهید لاجوردی گفتند: "رفته ام؛ تأثیری ندارد." بیشتر از نیم ساعت گذشته بود و ما احساس می کردیم کم کم باید برگردیم. شهید رئیس اسماعیلی به حاج آقا گفتند: "حاج آقا، طرح های جدید چه دارید؟" حاج آقا یکی دو نمونه را به ایشان نشان دادند ولی شهید رئیس اسماعیلی اظهار داشتند: "قبلاً اینها را دیده ام. دیگر چه دارید؟" حاج آقا آقا جبار یا جباری را صدا کردند که چند نمونه از طرح های جدید را بیاورد و در این فاصله، از روی چهار پایه ای که نشسته بودند برخاستند و چند قفسه را برای آوردن نمونه بازدید کردند و دوباره به همان حالت سابق روی چهارپایه نشستند و روسری ها را به طرف شهید اسماعیلی گرفتند. ناگهان صدای فریاد گونه ای مرا متوجه خود کرد و این درست زمانی بود که چند حادثه توأمان اتفاق افتادند. ابتدای صدای منافق مزدوری را که با کلت به سوی شهید لاجوردی نشانه رفته بود، شنیدم و سپس چهره منحوس و خشن او را دیدم؛ آنگاه به طرف او نیم خیز شدم و بعد صدای شلیک گلوله های پی در پی را از همه طرف شنیدم و ناگهان همه چیز تمام شدو حس کردم که سرم به طرف عقب پرتاب شد. برای لحظه ای تصور کردم سر در بدن ندارم، ولی سوزش بینی و خونی که روی لباسم می ریخت، مرا متوجه حاج آقا کرد. به طرفشان رفتم. گلوله درست به کنار چشم راست و گیجگاه ایشان اصابت کرده بود و خون چون چشمه ای فوران داشت. بی درنگ فریاد زدم: "بگیریدش." و دریچه پیشخوان را کنار زدم و به دنبال منافقین دویدم که همچنان در حال فرار اطراف را به رگبار می بستند تا راهی برای خودشان بگشایند. من به دنبال آنها می دویدم و فریاد می زدم: "مردم، بگیریدش." فاصله من و آنها زیاد بود. به داخل مغازه برگشتم. جمعیت از هر طرف به سمت مغازه می آمدند. دیدم که یکی از همکاران مغازه حاج آقا همچنان بهت زده و بی حرکت به صحنه می نگرد. یکی دیگر فریاد زد: "حاجی زنده است. کمک کنید او را ببریم." اما هیچ کس باور نداشت که چنین اتفاقی افتاده است. دو نفر دیگر از مغازه بیرون آمدند و همه کمک کردند. یک نفر حاج آقا را روی شانه اش انداخت و ایشان را به خارج مغازه انتقال دادند و از بازار بیرون بردند. بعد متوجه شهید اسماعیلی شدم. فکرنمی کردم آسیب چندانی دیده باشد. خواستم به او بگویم کمک کند. دستم را زیر چانه اش گذاشتم و صورتش را بلند کردم. آرام و بی دغدغه به خواب ابدی فرو رفته بود. سرم را به سینه اش چسباندم. سکوت بود و سکوت. و روی نیمکتی که نشسته بودیم خون جاری بود و چندین گلوله از سمت راست به سر و گردن و سینه او اصابت کرده بود. یک لحظه در کنارش نشستم و با خود گفتم: "ای کاش از جای خود تکان نخورده بودم." آری اگر من هم چون آن عزیزان از جای خود حرکت نکرده بودم، می توانستم تا پایان راه همراهی شان کنم. با کمک یکی از همکاران مغازه به زحمت توانستیم شهید اسماعیلی رادر کف مغازه بخوابانیم. دیگر همه چیز تمام شده بود. صداهایی را می شنیدم، اما نمی فهمیدم چه می گویند. همه اینها همه در یک زمان کوتاه اتفاق افتاده بودند و هنوز صدای رگبار از انتهای بازار می آمد.»


ماهنامه شاهد یاران، شماره 28، اسفند 1386، صفحات 83 و 84