خاطره هایی از حضرت آیت الله خامنه ای در باره امام خمینی
من میخواهم عرض بکنم به جوانان عزیزمان، جوانهاى انقلابى و مؤمن و عاشق امام، که حرف میزنند، مینویسند، اقدام میکنند؛ کاملاً رعایت کنید. اینجور نباشد که مخالفت با یک کسى، ما را وادار کند که نسبت به آن کس از جادهى حق تعدى کنیم، تجاوز کنیم، ظلم کنیم؛ نه، ظلم نباید کرد. به هیچ کس نباید ظلم کرد. من یک خاطره از امام نقل کنم. ما یک شب در خدمت امام بودیم. من از ایشان پرسیدم نظر شما نسبت به فلان کس چیست - نمیخواهم اسم بیاورم؛ یکى از چهرههاى معروف دنیاى اسلام در دوران نزدیک به ما، که همه نام او را شنیدند، همه میشناسند - امام یک تأملى کردند، گفتند: نمیشناسم. بعد هم یک جملهى مذمتآمیزى راجع به آن شخص گفتند. این تمام شد.
من فرداى آن روز یا پسفردا - درست یادم نیست - صبح با امام کارى داشتم، رفتم خدمت ایشان. بمجردى که وارد اتاق شدم و نشستم، قبل از اینکه من کارى را که داشتم، مطرح کنم، ایشان گفتند که راجع به آن کسى که شما دیشب یا پریشب سؤال کردید، «همین، نمیشناسم». یعنى آن جملهى مذمتآمیزى را که بعد از «نمیشناسم» گفته بودند، پاک کردند.
ببینید، این خیلى مهم است. آن جملهى مذمتآمیز نه فحش بود، نه دشنام بود، نه تهمت بود؛ خوشبختانه من هم بکلى از یادم رفته که آن جمله چه بود؛ یعنى یا تصرف معنوى ایشان بود، یا کمحافظگى من بود؛ نمیدانم چه بود، اما اینقدر یادم هست که یک جملهى مذمتآمیزى بود. همین را ایشان آن شب گفتند، دو روز بعدش یا یک روز بعدش آن را پاک کردند؛ گفتند: نه، همان نمیشناسم. ببینید، اینها اسوه است؛ «لقد کان لکم فى رسولاللَّه اسوة حسنة».
توصیه امام (ره) به آیتالله خامنهای در بیمارستان
بهار سال 1365، روزى را که امام(ره) در بستر بیمارى بودند، فراموش نمىکنم. ایشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزى در بستر بیمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آنجا بیایید؛ فهمیدم که براى امام(ره) مسألهاى رخ داده است. آناً حرکت کردم و پس از چند ساعت طى مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسؤولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ایشان حاضر شدم.
روزهاى نگرانکننده و سختى را گذراندیم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامى که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آنها را نوشتم.
در آن لحظاتی که امام(ره) ناراحتى قلبى پیدا کرده بودند، ایشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند، بنابراین مهمترین حرفى که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً مىباید در آن لحظهى حساس به ما مىگفتند. ایشان فرمودند: «قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمىتواند به شما آسیبى برساند». به نظر من، وصیت سىصفحهای امام(ره) مىتواند در همین چند جمله خلاصه شود.
(سخنرانى در مراسم بیعت ائمهى جمعهى سراسر کشور، 12/4/1368)
سحرگاه بعد از فراق حضرت امام (ره)
فردای آن شبی که امام عزیز(ره) به جوار رحمت الهی پیوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حیرت، تفألی به قرآن زدم؛ این آیۀ شریفۀ سورۀ کهف آمد: «وامّا من امن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى و سنقول له من امرنا یسرا؛ و اما کسی که ایمان بیاورد و عمل صالح انجام دهد پاداش نیکو خواهد داشت، و ما دستور آسانی به او خواهیم داد؛ آیه 88». دیدم واقعاً مصداق کامل این آیه، همین بزرگوار است. ایمان و عمل صالح و جزاى حسنا، بهترین پاداش براى اوست.
(سخنرانى در مراسم بیعت هیئت وزیران، 16/3/1368)
دنیاى بدون «خمینى»
خدا مىداند که در طول این دهسال، فکر چنین روزى، همیشه دل ما را لرزانده بود. نمىدانستیم دنیاى بدون «خمینى» چگونه قابل تحمل است. به همین خاطر، چندین بار به ایشان عرض کردم: دعاى بزرگ من در پیشگاه خدا این است که من قبل از شما بمیرم.
در همان روز تلخ که حال امام مساعد نبود، من جمعى از اعضاى شوراى بازنگرى قانون اساسى را دعوت کردم و به آنها گفتم که حال امام خوب نیست؛ کار بازنگرى را قدرى تسریع کنیم و مژدهى اتمام آن را به ایشان در بیمارستان بدهیم تا دل امام شاد شود. واقعاً از تصور آن چیزى که ممکن بود پیش آید، قلب من مىلرزید؛ صدایم شکست و نتوانستم حرفم را تمام کنم...
(سخنرانى در مراسم بیعت فرماندهان و اعضاى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، 17/03/1368)
پسر من به فدای شما...
معنویت مردم و خانوادهى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبههها، امام را به هیجان مىآورد. من چند بار گریهى امام را - نه فقط به هنگام روضه و ذکر مصیبت - دیده بودم. هر دفعه که راجع به فداکاریهاى مردم با امام صحبت مىکردیم، ایشان به هیجان مىآمدند و متأثر مىشدند. مثلاً موقعى که در محل نماز جمعهى تهران، قلکهاى اهدایى بچهها به جبهه را شکسته بودند و کوهى از پول درست شده بود، امام(ره) در بیمارستان با مشاهدهى این صحنه از تلویزیون متأثر شدند و به من که در خدمتشان بودم، گفتند: دیدى این بچهها چه کردند؟ در آن لحظه مشاهده کردم که چشمهایشان پُر از اشک شده است و گریه مىکنند.
بار دیگر موقعى گریهى امام را دیدم که سخن مادر شهیدى را براى ایشان بازگو کردم: در شهرى سخنرانى داشتم. بعد از پایان سخنرانى، همین که خواستم سوار ماشین شوم، دیدم خانمى پشت سر پاسدارها خطاب به من حرف مىزند. گفتم راه را باز کنید، تا ببینم این خانم چهکار دارد. جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگویید بچهام اسیر دست دشمن بود و اخیراً مطلع شدم که او را شهید کردهاند. به امام بگویید فداى سرتان، شما زنده باشید؛ من حاضرم بچههاى دیگرم نیز در راه شما شهید شوند.
من به تهران آمدم، خدمت امام رسیدم، ولى فراموش کردم این پیغام را به ایشان بگویم. بعد که بیرون آمدم، سفارش آن مادر شهید به ذهنم آمد. برگشتم و مجدداً خدمت امام رسیدم و آنچه را که آن خانم گفته بود، براى ایشان نقل کردم. بلافاصله دیدم آنچنان چهرهى امام درهم رفت و آنچنان اشک از چشم ایشان فرو ریخت، که قلب من را سخت فشرد.
(سخنرانى در مراسم بیعت فرماندهان و اعضاى کمیتههاى انقلاب اسلامى 18/3/68)
به حقانیت امام و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم
در روزهاى سوم چهارم جنگ بود، توى اتاق جنگ ستاد مشترک، همه جمع بودیم؛ بنده هم بودم، مسئولین کشور؛ رئیس جمهور، نخست وزیر - آن وقت رئیس جمهور بنىصدر بود، نخست وزیر هم مرحوم رجائى بود - چند نفرى از نمایندگان مجلس و غیره، همه آنجا جمع بودیم، داشتیم بحث میکردیم، مشورت میکردیم. نظامىها هم بودند. بعد یکى از نظامىها آمد کنار من، گفت: این دوستان توى اتاق دیگر، یک کار خصوصى با شما دارند. من پا شدم رفتم پیش آنها. مرحوم فکورى بود، مرحوم فلاحى بود - اینهائى که یادم است - دو سه نفر دیگر هم بودند. نشستیم، گفتیم: کارتان چیست؟ گفتند: ببینید آقا! - یک کاغذى در آوردند. این کاغذ را من عیناً الان دارم توى یادداشتها نگه داشتهام که خط آن برادران عزیز ما بود - هواپیماهاى ما اینهاست؛ مثلاً اف 5، اف 4، نمیدانم سى 130، چى، چى، انواع هواپیماهاى نظامىِ ترابرى و جنگى؛ هفت هشت ده نوع نوشته بودند. بعد نوشته بودند از این نوع هواپیما، مثلاً ما ده تا آمادهى به کار داریم که تا فلان روز آمادگىاش تمام میشود. اینها قطعههاى زودْتعویض دارند - در هواپیماها قطعههائى هست که در هر بار پرواز یا دو بار پرواز باید عوض بشود - میگفتند ما این قطعهها را نداریم. بنابراین مثلاً تا ظرف پنج روز یا ده روز این نوع هواپیما پایان میپذیرد؛ دیگر کأنه نداریم. تا دوازده روز این نوعِ دیگر تمام میشود؛ تا چهارده پانزده روز، این نوع دیگر تمام میشود. بیشترینش سى 130 بود. همین سى 130 هائى که حالا هم هست که حدود سى روز یا سى و یک روز گفتند که براى اینها امکان پرواز وجود دارد. یعنى جمهورى اسلامى بعد از سى و یک روز، مطلقاً وسیلهى پرندهى هوائى نظامى - چه نظامى جنگى، چه نظامى پشتیبانى و ترابرى - دیگر نخواهد داشت؛ خلاص! گفتند: آقا! وضع جنگ ما این است؛ شما بروید به امام بگوئید. من هم از شما چه پنهان، توى دلم یک قدرى حقیقتاً خالى شد! گفتیم عجب، واقعاً هواپیما نباشد، چه کار کنیم! او دارد با هواپیماهاى روسى مرتباً مىآید. حالا خلبانهایش عرضهى خلبانهاى ما را نداشتند، اما حجم کار زیاد بود. همین طور پشت سر هم مىآمدند؛ انواع کلاسهاى گوناگون میگ داشتند.
گفتم خیلى خوب. کاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! این آقایان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظامیمان دست اینهاست. اینها اینجورى میگویند؛ میگویند ما هواپیماهاى جنگیمان تا حداکثر مثلاً پانزده شانزده روز دیگر دوام دارد و آخرین هواپیمایمان که هواپیماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز دیگر بیشتر دوام ندارد. بعدش، دیگر ما مطلقاً هواپیما نداریم. امام نگاهى کردند، گفتند - حالا نقل به مضمون میکنم، عین عبارت ایشان یادم نیست؛ احتمالاً جائى عین عبارات ایشان را نوشته باشم - این حرفها چیست! شما بگوئید بروند بجنگند، خدا میرساند، درست میکند، هیچ طور نمیشود. منطقاً حرف امام براى من قانع کننده نبود؛ چون امام که متخصص هواپیما نبود؛ اما به حقانیت امام و روشنائى دل او و حمایت خدا از او اعتقاد داشتم، میدانستم که خداى متعال این مرد را براى یک کار بزرگ برانگیخته و او را وا نخواهد گذاشت. این را عقیده داشتم. لذا دلم قرص شد، آمدم به اینها - حالا همان روز یا فردایش، یادم نیست - گفتم امام فرمودند که بروید همینها را هرچى میتوانید تعمیر کنید، درست کنید و اقدام کنید.
همان هواپیماهاى اف 5 و اف 4 و اف 14 و اینهائى که قرار بود بعد از پنج شش روز بکلى از کار بیفتد، هنوز دارد تو نیرو هوائى ما کار میکند! بیست و نُه سال از سال 59 میگذرد، هنوز دارند کار میکنند! البته تعدادى از آنها توى جنگ آسیب دیدند، ساقط شدند، تیر خوردند، بعضیشان از رده خارج شدند، اما از این طرف هم در قبال این ریزش، رویشى وجود داشت؛ مهندسین ما در دستگاههاى ذىربط توانستند قطعات درست کنند، خلأها را پر کنند و بعضى از قطعات را علىرغم تحریم، به کورى چشم آن تحریم کنندهها، از راههائى وارد کنند و هواپیماها را سرپا نگه دارند. علاوه بر اینها، از آنها یاد بگیرند و دو نوع هواپیماى جنگى خودشان بسازند. الان شما میدانید که در نیروى هوائى ما، دو نوع هواپیماى جنگى - البته عین آن هواپیماهاى قبلىِ خود ما نیست، اما بالاخره از آنها استفاده کردند. مهندس است دیگر، نگاه میکند به کارى، تجربه مىاندوزد، خودش طراحى میکند - دو کابینه براى آموزش و یک کابینهى براى تهاجم نظامى، ساخته شده. علاوه بر اینکه همانهائى هم که داشتیم، هنوز داریم و توى دستگاههاى ما هست.
این، توکل به خداست؛ این، صدق وعدهى خداست. وقتى خداى متعال با تأکید فراوان و چندجا میفرماید: «و لینصرنّ اللَّه من ینصره»؛ بىگمان، بىتردید، حتماً و یقیناً خداى متعال نصرت میکند، یارى میکند کسانى را که او را، یعنى دین او را یارى کنند - وقتى خدا این را میگوید - من و شما هم میدانیم که داریم از دین خدا حمایت میکنیم، یارىِ دین خدا میکنیم. بنابراین، خاطرجمع باشید که خدا نصرت خواهد کرد.
(بیانات در دیدار اعضای دفتر رهبری و سپاه ولى امر 5/5/1388)
امام چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتاد؟
ما مبارزهى خود را براى اسلام و خدا شروع کردیم و قصد قدرتطلبى و قبضه کردن حکومت را هم نداشتیم. چندین بار از امام عزیزمان(اعلىاللَّه کلمته) پرسیده بودم که شما از چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتادید، و آیا قبل از آن چنین تصمیمى داشتید؟ (این پرسش به خاطر آن بود که در سال 1347، درسهاى «ولایت فقیه» ایشان در نجف شروع شده بود و 48 نوار از آن درسها نیز به ایران آمده بود). ایشان گفتند: درست یادم نیست که از چه تاریخى مسألهى حکومت برایمان مطرح شد؛ اما از اول به فکر بودیم ببینیم چه چیزى تکلیف ماست، به همان عمل کنیم؛ و آنچه که پیش آمد، به خواست خداوند متعال بود.
(سخنرانی در مراسم بیعت مدرسان، فضلا و طلاب حوزهی علمیهی مشهد، به همراه نمایندهی ولیفقیه در خراسان و تولیت آستان قدس رضوی 20/4/68)
جوانان نیروى هوایى در خیابان «ایران»
آن روز که جوانان نیروى هوایى در خیابان «ایران» کارتهاى شناسایىشان را بر سر دست گرفته بودند و به طرف بیت امام مىرفتند، خود من شاهد و ناظر بودم.
از قبل از ورود به مقر امام بزرگوار تا وقتى که وارد شدند و آن طومار را خدمت امام آوردند و بقیهى امورى که انجام دادند، یا آن نمایش عجیب، همه و همه کار آسانى نبود. در همان کار - رژهى همافران - شاید صد شهید خوابیده بود. آرى؛ احتمال داشت که نیمى از همان جمعیت، یا درصد مهمى از آن، بهخاطر این اقدام، جان ببازند؛ اما هراس به دل راه ندادند و این کار را کردند.
این کار، یک حرکت رمزى و به اصطلاح نمادین و نشان دهندهى حضور نیرو بود. معنایش این شد که ما این لباس و یراق و نشان و واکسیل و این ظواهر را براى خودش نمىخواهیم، بلکه اینها را براى حقیقت و هدفى مىخواهیم و حاضریم در راه آن هدف جانمان را هم مایه بگذاریم. آنها عملا هم نشان دادند «ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا». در میانهى راه متزلزل نشدند. این یک درس است. نیروى هوایى یک حقیقت واحد است.
(بیانات در دیدار پرسنل نیروى هوایى به مناسبت روز نیروى هوایى 19/11/1373)
رهبر انقلاب از بازگشت امام (ره) به ایران میگویند
یکى از خاطرات خیلى جالب من، آن شب اوّلى است که امام وارد تهران شدند؛ یعنى روز دوازدهم بهمن - شب سیزدهم - شاید اطّلاع داشته باشید و لابد شنیدهاید که امام، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى کردند، بعد با هلىکوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت کسى خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلىکوپتر، امام را در جایى که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر مىخواست جایى بنشیند که جمعیت باشد، مردم مىریختند و اصلاً اجازه نمىدادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. مىخواستند دور امام را بگیرند.
هلىکوپتر در نقطهاى در غرب تهران رفت و نشست، بعد اتومبیلى امام را سوار کرد. همین آقاى «ناطق نورى» اتومبیلى داشتند، امام را سوار مىکنند - مرحوم حاج احمد آقا هم بود - امام مىگویند: مرا به خیابان ولىعصر ببرید؛ آنجا منزل یکى از خویشاوندان است. درست هم بلد نبودند؛ مىروند و سراغ به سراغ، آدرس مىگیرند، بالاخره پیدا مىکنند - منزل یکى از خویشاوندان امام - بىخبر، امام وارد منزل آنها مىشوند!
امام هنوز نماز هم نخوانده بودند - عصر بود - از صبح که ایشان آمدند - ساعت حدود نه و خردهاى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه ناهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندکى استراحت کرده بودند! آنجا مىروند که نمازى بخوانند و استراحتى بکنند. دیگر تماس با کسى نمىگیرند؛ یعنى آنجا که مىروند، با کسى تماس نمىگیرند. حالا کسانى که در این ستادهاى عملیاتى نشسته بودند - ماها بودیم که نشسته بودیم - چقدر نگران مىشوند! این دیگر بماند. چند ساعت، هیچ کس از امام خبر نداشت؛ تا بعد بالاخره خبر دادند که بله، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مىآیند، کسى دنبالشان نرود!
من در مدرسه رفاه بودم که مرکز عملیاتِ مربوط به استقبال از امام بود - همین دبستان دخترانه رفاه که در خیابان ایران است که شاید شما آشنا باشید و بدانید - آنجا در یک قسمت، کارهایى را که من عهدهدار بودم، انجام مىگرفت؛ دو، سه تا اتاق بود. ما یک روزنامه روزانه منتشر مىکردیم. در همان روزهاى انتظار امام، سه، چهار شماره روزنامه منتشر کردیم. عدّهاى آنجا بودیم که کارهاى مربوط به خودمان را انجام مىدادیم.
آخر شب - حدود ساعت نهونیم، یا ده بود - همه خسته و کوفته، روز سختى را گذرانده بودند و متفّرق شدند. من در اتاقى که کار مىکردم، نشسته بودم و مشغول کارى بودم؛ ناگهان دیدم مثل این که صدایى از داخل حیاط مىآید - جلوِ ساختمان مدرسه رفاه، یک حیاط کوچک دارد که محلِّ رفت و آمد نیست؛ البته آن هم به کوچه در دارد، لیکن محلِّ رفت و آمد نیست - دیدم از آن حیاط، صداى گفتگویى مىآید؛ مثل اینکه کسى آمد، کسى رفت. پا شدم ببینم چه خبر است. یک وقت دیدم امام از کوچه، تک و تنها به طرف ساختمان مىآیند! براى من خیلى جالب و هیجانانگیز بود که بعد از سالها ایشان را مىبینم - پانزده سال بود، از وقتى که ایشان را تبعید کرده بودند، ما دیگر ایشان را ندیده بودیم - فوراً در ساختمان، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدّد - شاید حدود بیست، سى نفر آدم، آنجا بودند - همه جمع شدند. ایشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ایشان ریختند و دست ایشان را بوسیدند. بعضیها گفتند که امام را اذیّت نکنید، ایشان خستهاند.
براى ایشان در طبقه بالا اتاقى معیّن شده بود - که به نظرم تا همین سالها هم مدرسه رفاه، هنوز آن اتاق را نگه داشتهاند و ایام دوازده بهمن، گرامى مىدارند - به نحوى طرف پلهها رفتند تا به اتاق بالا بروند. نزدیک پاگرد پله که رسیدند، برگشتند طرف ما که پاى پلهها ایستاده بودیم و مشتاقانه به ایشان نگاه مىکردیم. روى پلهها نشستند؛ معلوم شد که خود ایشان هم دلشان نمىآید که این بیست، سى نفر آدم را رها کنند و بروند استراحت کنند! روى پلهها به قدر شاید پنج دقیقه نشستند و صحبت کردند. حالا دقیقاً یادم نیست چه گفتند. بههرحال، «خسته نباشید» گفتند و امید به آینده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت کردند.
البته فرداى آن روز که روز سیزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوىِ شماره دو منتقل شدند که برِ خیابان ایران است - نه مدرسه علوى شماره یک که همسایه رفاه است - و دیگر رفت و آمدها و کارها، همه آنجا بود. این خاطره به یادم مانده است.
(گفت و شنود صمیمانه با جمعی از جوانان و نوجوانان در سال 1376)
جلسه سران قوا با امام خمینی در آستانه «عرفه»
دیشب در جلسه [سران قوا] که منزل احمد آقا بود امام آمدند. حالشان بحمدالله خوب بود. علاوه بر صحبت دربارهی موشک اخیر ما و خبرهای حول و حوش آن، من به محرومیت ما چند نفر از جلسههای معنوی و عرفانی امام علیرغم جلسات متعدد با ایشان اشاره کردم. گفتم لازم است ماها را نصیحت کنید و تعلیم بدهید. [امام] همان شکسته نفسیهای همیشگی را تکرار کردند و گفتند نصیحت اینست که مثل من عمرتان به خسران و بطالت نگذرد. روی اخلاص تکیه کردند و گفتند شماها در خدمت اسلامید فقط مراقب اخلاص باشید. گفتم همین نقطهی اصلی اشکال است و برای پیدا کردن اخلاص باید نصیحت شویم. باز امام روی اینکه من هم چیزی ندارم و اینجا هم خبری نیست و امثال آن تکیه و شکسته نفسی میکردند. آشکارا نشانههای تواضع حقیقی را در چهره و حرکات امام مشاهده کردم.
(یادداشتهای مقام معظم رهبری 22/5/1365)
===============
سوال: ضمن تشکر از وقتى که در اختیار ما قرار دادید همانطور که مىدانید در آستانهى فرا رسیدن هفتمین سالگرد استقرار نظام جمهورى اسلامى ایران هستیم. شش سال پیش در چنین روزى ملت ما با شرکت گستردهى خود در رفراندم جمهورى اسلامى ایران به جمهورى اسلامى رأى آرى داد اگر در این زمینه مطلبى دارید و یا احیاناً خاطرهى شیرینى از آن روزها به یاد دارید براى ما بیان کنید.
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
مطلب در باب روز جمهورى اسلامى و روز رفراندم خیلى زیاد است و البته خاطراتى هم از آن روز طبعاً داریم که لابد نمىشود همهى آن مطالب را در این گفتار کوتاه آورد به طور خلاصه روز جمهورى اسلامى یک مقطع تاریخى بىنظیرى در تاریخ کشور ماست، زیرا که براى اولین بار بعد از صدر اسلام و پس از فَترَت کوتاه اولین سالهاى فتح ایران به دست مسلمین یعنى که در آن سالهاى کوتاه البته حکومتها تا حدود زیادى اسلامى بودند در طول این تاریخ ممتدى که کشور ما داشته، براى اولین بار بعد از آن فَترَت و بعد از آن دوران کوتاه صدر اسلام یک حکومتى اعلان شد، یک نظامى اعلان شد که داراى دو خصوصیت مردمى بودن و الهى بودن هست؛ یعنى جمهورى اسلامى.
اصلاً این خاطره را با هیچ خاطرهاى در تاریخ کشورمان نمىشود مقایسه کرد. نقطهى مکمل و متمم انقلاب بیستودو بهمن بود یعنى خلاصه محصول بیستودو بهمن روز جمهورى اسلامى روز دوازدهم فروردین بود.
از یک نظر دیگر هم روز جمهورى اسلامى بسیار مهم است و آن اینکه این اولین نمونه در دنیاى امروز هست که با مکتبها، نظامها، سیاستها، دیدگاههاى مختلف، شیوههاى گوناگون حکومت را به مردم دنیا عرضه مىکند، دارد عرضه مىشود؛ این اولین نمونهاى است که مردم دنیا دارند مىبینند جمهوریهاى دیگرى که اعلان مىشود جمهوریهاى سوسیالیستى، جمهوریهاى به سبک دموکراسى غربى به انواع واقسامش هیچ کدام چیز جدیدى نیست اصل جمهورى هم چیز جدیدى نبود اما آن جمهورىاى که مبانى و ارزشهاى اساسىاش و قواعد اصلیش از اسلام گرفته شده این یک چیز بىنظیرى است.
یک خصوصیت دیگر هم در روز جمهورى اسلامى ما هست و آن اینکه آن روز عید فقط ما مردم ایران نیست، بلکه عید همهى کسانى مىتواند باشد که مسلمانند، یعنى نزدیک به یک میلیارد جمعیت. آنها هم، یعنى ملتهاى مسلمان عادت کردند که اسلام را در حال دفاع در موضع انفعال، درحال انزوا ببینند. آن وقتى که یک ملتى در موضع تهاجم به قدرتهاى سلطهگر و تهاجم به نظامهاى بشرى ناقص قرارمىگیرد و اعلان یک جمهورى براساس اسلام مىکند این براى همهى ملتهاى مسلمان مایهى مباهات و سربلندى است خلاصه خصوصیات گوناگونى در روز جمهورى اسلامى هست.
خاطره، من البته در آن روز، روز رأىگیرى کرمان بودم از طرف امام یک مأموریتى به من محول شده بود که بروم بلوچستان و سر بزنم به شهرهاى بلوچستان و مردم آنجا را از نزدیک دیدار بکنم و پیام امام را براى آن مردم ببرم. پیام محبت و دلسوزى را که ملاحظه مىکنید از همان روزهاى اوّل امام به فکر افتادند که با این مستضعفین دورافتادهاى که به کلى فراموش شده بودند، حتى در نظام گذشته ملاطفت و محبت کنند و من را که آنجا سابقه داشتم آشنائى نسبتاً زیادى داشتم فرستادند آنجا براى این کار.
کرمان رسیدهبودم من در راه بلوچستان که روز رأىگیرى بود، در فرودگاه بچههاى حزبالهى و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر کدام مىخواستند که بیاورند من تویش رأى بیاندازم. آنها هم من را مىشناختند. یعنى سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. من هم خیلى به مردم کرمان از قدیم علاقه داشتم مردم خیلى بامحبت و جالب بودند همیشه در چشم من. خیلى لحظهى شیرینى بود براى من، آن لحظهاى که این رأى را من مىانداختم توى صندوق و مىدیدم آن شور و هیجانى را که مردم کرمان از خودشان نشان مىدادند در رأى دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهورى اسلامى آرى بود.
خاطرهاى که فقط اشاره مىکنم مخالفتهایى است که با رأىگیرى به این شکل وجود داشت که از طرف جناحهاى مختلف این مخالفتها بود همه هم خودشان را بعدها نشان دادند. هم آن جناحهایى که بر مطبوعات کشور مسلط بودند، روشنفکرهاى چپ و نیمه چپ و لیبرال و التقاطى، اینها که مطبوعات آن روز را اطلاعات، کیهان آن روز را توى مشت داشتند که خب بحمداللَّه بعد همه ازاله شدند و روزنامهى حسابى دیگرى هم نبود یعنى همین روزنامهى جمهورى اسلامى که نبود روزنامهى دیگرى هم که بشود مورد اتفاق باشد همینطور. هرچه دلشان مىخواست مىنوشتند. رفته بودند اینجا و آنجا این روشنفکرهاى گروهکى سیاسى ملحد و نیمهملحد از شخصیتهاى گوناگون نظر خواسته بودند که به نظر شما آرى یا نه درست است؟ یا بیائید چندجور حکومت را مطرح کنیم و رأى بگیریم. مقصودشان هم این بود که مردم را از آن یکپارچگى خارج کنند، اگرچه فرقى هم نمىکرد یعنى تأثیرى هم نداشت. اگر مردم خب طبیعى بود که به آن شیوههاى دیگر رأى نمىدادند و به خصوص بعداز آنى که امام آنجور صریح فرمودند جمهورى اسلامى نه یک کلمه کم، نه یک زیاد، لکن آنها کار خودشان را مىکردند به امید اینکه شاید بتوانند شکاف بیندازند این رأى زیاد مردم را کم کنند، رأى را تقسیم کنند از این کارها مىکردند و اوضاعى داشتیم ما در شوراى انقلاب با آن جناح لیبرال و به اصطلاح ملىگرا که بیشترین خصوصیتشان مخالفت با خط اصیل انقلاب بود که این شیوهاى را که بعد هم انجام گرفت این شیوه را اثبات کنیم که این شیوهى درستى است.
(مصاحبه دربارة روز 12 فروردین 10/10/1364)
من راهم را نرفتهام!
متدیّنترین آدم زمان ما یعنى امام بزرگوار، ورزشکار بودند و تا آخر عمرشان - در سن نزدیک نود سالگى - هر روز ورزش مىکردند. ورزش مخصوص ایشان، راهپیمایى بود - من یک وقت با آقاى هاشمى، پیش ایشان رفته بودم. زمان ریاست جمهورى من بود و براى امر مهمى، یادم هست که خدمت امام رفتیم و پهلوى ایشان نشستیم. بعد دیدیم که ایشان همینطور، این پا و آن پا مىکنند. یکى از ما دو نفر پرسیدیم: امرى دارید - شبیه این مضمون - ایشان گفتند: من راهم را نرفتهام!
ایشان روزانه سه بار، هر بار هم بیست دقیقه، لازم بود راه بروند. آن وقت، نوبت راه رفتنشان بود. حالا رئیس جمهور و رئیس مجلس کشور، خدمت ایشان رفتهاند، ایشان قدم زدنشان را فراموش نمىکردند! این قدر ایشان به مسألهى ورزش مقیّد بودند.
(بیانات در دیدار رئیس و معاونین سازمان تربیت بدنى 8/10/1375)
از آمریکا می ترسید؟
من و آقاى هاشمى و یک نفر دیگر -که نمىخواهم اسم بیاورم- از تهران به قم خدمت امام رفتیم تا بپرسیم بالاخره این جاسوسان را چه کار کنیم؛ بمانند، یا نگهشان نداریم؛ به خصوص که در دولت موقت هم جنجال عجیبى بود که ما اینها را چه کار کنیم!
وقتى که خدمت امام رسیدیم و دوستان وضعیت را شرح دادند و گفتند مثلاً رادیوها اینطور مىگویند؛ امریکا اینطور مىگوید؛ مسئولان دولتى اینطور مىگویند؛ ایشان تأملى کردند و سپس با طرح یک سؤال واقعى پرسیدند: «از امریکا مىترسید؟»؛ گفتیم نه؛ گفتند پس نگهشان دارید!
بله، آدم احساس میکرد که این مرد خودش از این شُکوه ظاهرى و مادى و این اقتدار و امپراتورى مجهز به همه چیز، حقیقتاً ترسى ندارد. نترسیدن او و به چیزى نگرفتن اقتدار مادى دشمن، ناشى از اقتدار شخصى و هوشمندانۀ او بود. نترسیدن هوشمندانه، غیر از نترسیدن ابلهانه و خوابآلوده است؛ مثلاً یک بچه هم از یک آدم قوى یا یک حیوان خطرناک نمىترسد؛ اما آدم قوى هم نمىترسد؛ منتها انسانها و مجموعهها در قوّت خودشان دچار اشتباه مىشوند و قوّتهایى را نمىبینند.
(بیانات در دیدار اعضاى دبیرخانه مجمع تشخیص مصلحت 28/1/78)
این سه صلوات، مبارزه است!
در دوران پیش از پیروزى انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکى از شهرهاى همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکى از آنها راننده بود، یکى شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معناى خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامى اطلاق مىشد. با این حال جزو خواص بودند. آنها مرتّب براى دیدن ما به ایرانشهر مىآمدند و از قضایاى مذاکرات خود با روحانى شهرشان مىگفتند. روحانى شهرشان هم آدم خوبى بود؛ منتها جزو عوام بود.
ملاحظه مىکنید! رانندهى کمپرسى جزو خواص، ولى روحانى و پیشنماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانى مىگفت: «چرا وقتى اسم پیغمبر مىآید یک صلوات مىفرستید، ولى اسم «آقا» که مىآید، سه صلوات مىفرستید؟!» نمىفهمید. راننده به او جواب مىداد: روزى که دیگر مبارزهاى نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمىفرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده مىفهمید، روحانى نمىفهمید!
این را مثال زدم تا بدانید خواص که مىگوییم، معنایش صاحب لباسِ خاصى نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد. ممکن است تحصیلکرده باشد، ممکن است تحصیلنکرده باشد. ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد. ممکن است انسانى باشد که در دستگاههاى دولتى خدمت مىکند، ممکن است جزو مخالفین دستگاههاى دولتىِ طاغوت باشد.
(بیانات در جمع فرماندهان لشکر 27 محمد رسول الله (ص) – 20/3/1375)
عکسالعمل امام همهى آنها را غافلگیر کرد
آن روزى که استکبار، ماجراى سلمان رشدى را علم کرد، براى همین بود که شاید بتواند از راه آن موجود حقیر سیهروز و سیهرو و کتاب شیطانى او، به روحیهى مسلمانان - لااقل در بخشى از دنیا - لطمه بزند. با دشنام و بدگویى در این کتاب، شاید بتوانند قدرى مسلمانان را تضعیف کنند. همین عمل، وبال جانشان شد. عکسالعمل امام در مقابل این توطئه، آنچنان قاطع و کوبنده بود که همهى آنها را غافلگیر کرد. آنان خواستند با نشر و بزرگ کردن آن کتاب، روحیهى مسلمانان را تضعیف کنند.
شاید شماها ندانید، ولى من دیده بودم؛ چون مجلات را براى من مىآورند. یکى، دو ماه بود که این کتاب در مطبوعات دنیاى غرب - مخصوصاً مجلات امریکایى - آن چنان تبلیغ مىشد که هر کسى نگاه مىکرد، مىفهمید این یک توطئه است. لزومى ندارد که یک کتاب را - هرچند هم که خوب باشد - اینقدر بزرگ کنند، در مجلات بنویسند، راجع به آن رپرتاژ بدهند، از فروشش بگویند، از ناشرش بگویند، از مطالبش بگویند، خلاصه کنند و عکس و فیلم بگیرند، اینجا و آنجا پخش کنند و همه به مسلمانان بخندند! هر کسى مىفهمید که این کار، عادى نیست. با جنجال، این کتاب را وسط انداختند، شاید بتوانند با آن، روحیهى مسلمانان را تضعیف کنند و بشکنند.
عکسالعمل و ضربهى متقابل امام، آنقدر قوى بود که بکلى ورق را دگرگون کرد. حکم اعدام سلمان رشدى که با اقبال و تصدیق و شوق وافر ملتهاى اسلامى در همه جا مواجه شد، کار را دگرگون کرد. حالا روحیهى آنها بود که تضعیف مىشد. حالا طرفداران آنها باید در طول این مدت از خودشان دفاع مىکردند. لذا از آن روز تا حالا، سردمداران غرب و استکبار، در مقابلههایى که با جمهورى اسلامى کردند، از اولین کلماتشان این است که بیایید این قضیهى سلمان رشدى را یکطور حلش کنید! هرجا یکى از این مهرههاى زنجیرهى استکبار جهانى، کسى را پیدا کرد که فهمید ممکن است حرف او را به گوش مسؤولان جمهورى اسلامى برساند، اولین حرفى که زد - یا جزو اولین حرفها - این بود که کارى بکنید این قضیه حل بشود!
فشار آوردند، هو و جنجال کردند، متهم نمودند، بالا رفتند، پایین آمدند، نوشتند، گفتند، محکوم کردند، نویسندگان و هنرمندانِ آلت دست را جمع کردند، طومار امضاکردند، تا شاید بتوانند در این حکم استوار الهى، اندکى خدشه وارد کنند؛ ولى نتوانستند، بعد از این هم نمىتوانند؛ چون حکم اعدام سلمان رشدى، متکى به آیات الهى است و مثل آیات الهى، مستحکم و غیرقابل خدشه است.
مىگویند: راه حلش چیست؟ راه حلش خیلى ساده است. مجرمى است که جرمى مرتکب شده و باید مثل بقیهى مجرمان عالم، حکم الهى دربارهى او جارى بشود. به دست همان مسلمانان انگلیس بدهند - نمىگوییم به دست ما بدهند - تا حکم الهى را دربارهى او جارى کنند. با چنین اقدامى، این قضیه حل خواهد شد و دیگر تمام مىشود. گرهى نیست که باز نشود. این، همان گره است. این، همان نحوهى باز شدن این گره است. باید حکم الهى دربارهى این موجودى که بر حسب آیات الهى و احکام قطعى اسلامى، به مجازاتى محکوم شده، اجرا بشود.
(سخنرانى در دیدار با جمعى از روحانیون، مسؤولان و اقشار مختلف مردم خراسان 15/3/69)
دست غیبى در همهى کارها دارد ما را هدایت و پشتیبانى مىکند
در حادثهى مدرسهى فیضیه و سپس در قضیهى پانزده خرداد، عدهیى مىگفتند فایدهیى ندارد، بىخود معطلید؛ آنها چند برابر شمایند! بعد هم که در سال 43 امام(ره) را تبعید کردند، باز این طرز فکر در بعضى از این افراد راسخ شد و گفتند امام بىجهت زحمت مىکشند و تلاش مىکنند؛ ایشان به جایى نمىرسند! در حقیقت اگر کسى بخواهد با عقل و منطق معمولى محاسبه کند، همین نتیجه را مىگیرد؛ ولى آن چیزى که امام را وادار مىکرد که علىرغم همهى این حرفها، امیدش را از دست ندهد و به حرکت خود ادامه دهد، انجام تکلیف الهى بود. او معتقد بود که این انقلاب را یک دست غیبى هدایت و پشتیبانى مىکند و ما نباید به دنبال نتیجهى کار خود باشیم.
در همین خصوص خاطرهیى در ذهنم مانده است که نقل مىکنم:
«چند روز قبل از پایان سال 65 که خدمت امام بودیم، چون یکى از روزهاى فروردین 66 با ولادت یکى از ائمه(ع) مصادف مىشد، من و آقاى هاشمى رفسنجانى و حاج احمد آقا اصرار کردیم که ایشان در حسینیهى جماران با مردم دیدارى داشته باشند. امام استنکاف کردند و قاطع گفتند: حالش را ندارم. من در ایام نوروز به مشهد رفته بودم و آقاى هاشمى هم از جبهه دیدار داشتند. در همان روزها، ناگهان قلب امام مشکلى پیدا مىکند و چون حاج احمد آقا - که حق بزرگى بر گردن همهى ملت دارد و امام را در این چند سال حفظ کرد - همهى وسایل را براى بهبود امام(ره) مهیا کرده بود، فوراً به وضعیت جسمى ایشان رسیدگى شد و خطر برطرف گردید.
وقتى در بیمارستان بر بالین ایشان حاضر شدم، عرض کردم: چهقدر خوب شد که آن شب اصرار ما را براى ملاقات با مردم نپذیرفتید؛ والّا اگر خبر این ملاقات اعلام مىشد، مردم به زیارت شما مىآمدند و آنوقت شما با این حال نمىتوانستید مردم را ملاقات کنید و انعکاس آن در دنیا خوب نبود. این کار شما، خواست خداوند و کمک الهى بود و در آن زمان تصمیم بجایى گرفتید. ایشان در پاسخ من گفتند: آنطور که من فهمیدم، مثل اینکه از اول انقلاب تا حالا، یک دست غیبى در همهى کارها دارد ما را هدایت و پشتیبانى مىکند.»
واقعاً همینطور است؛ والّا محاسبات معمول سیاسى، اقتصادى و محاسباتى که براساس آن دنیا دارد اداره مىشود، این نتایج را به دست نمىدهد. آن چیزى که امام را بر هدایت و اداره و رهبرى ملت ایران و انقلاب عظیمش قادر مىکرد، عبارت بود از ارتباط با خدا و اتصال و توجه و توکل به او. او واقعاً عبد صالح خدا بود. من هیچ تعبیرى را بهتر از این براى امام(ره) پیدا نمىکنم.
(سخنرانى در مراسم بیعت فرماندهان و اعضاى کمیتههاى انقلاب اسلامى 18/3/68)
توصیهی امام در بستر بیماری
بهار سال 1365 را - روزى که امام(ره) در بستر بیمارى بودند - فراموش نمىکنم. ایشان دچار ناراحتى قلبى شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزى در بستر بیمارى بودند. در آن زمان من در تهران نبودم. آقاى حاج احمد آقا به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آنجا بیایید؛ فهمیدم که براى امام(ره) مسألهیى رخ داده است. آناً حرکت کردم و پس از چند ساعت طى مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسؤولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالاى سر ایشان حاضر شدم. در آن وقت برادر عزیزمان جناب آقاى هاشمى در جبهه بودند و هیچکس دیگر هم از این قضیه مطلع نبود.
روزهاى نگرانکننده و سختى را گذراندیم. خدمت امام(ره) رفتم و هنگامى که نزدیک تخت ایشان رسیدم، منقلب شدم و نتوانستم خودم را نگهدارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود، به ذهنم سپردم؛ بیرون آمدم و آنها را نوشتم. برادر عزیزمان آقاى صانعى هم در اتاق بودند. از ایشان کمک گرفتم، تا عین جملات امام(ره) را بازنویسى کنم.
در آن لحظهیى که امام(ره) ناراحتى قلبى پیدا کرده بودند، ما بشدت نگران بودیم. وقتى که من رسیدم، ایشان انتظار و آمادگى براى بروز احتمالى حادثه را داشتند. بنابراین، مهمترین حرفى که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً مىباید در آن لحظهى حساس به ما مىگفتند. ایشان گفتند: قوى باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکى باشید، «اشدّاء على الکفّار رحماء بینهم» باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمىتواند به شما آسیبى برساند. به نظر من، وصیت سىصفحهیى امام(ره) مىتواند در همین چند جمله خلاصه شود.
(سخنرانى در مراسم بیعت ائمهى جمعهى سراسر کشور به اتفاق رئیس مجلس خبرگان 12/4/68)
علاقهی امام خمینی به دعای کمیل و مناجات شعبانیه
یک بار از ایشان (امام خمینی) سؤال کردم که در میان دعاهاى معروف، به کدامیک از آنها بیشتر اُنس یا اعتقاد دارید؟ ایشان بعد از تأملى فرمودند: «دعاى کمیل و مناجات شعبانیه».
وقتى که شما به این دو دعا مراجعه مىکنید، با اینکه دعاهاى دیگر هم - مثل ابوحمزهى ثمالى و یا دعاى امام حسین در روز عرفه و دعاهاى فراوان دیگر - برقرارى رابطه با خداست؛ اما در این دو دعا و مناجات، حالت استغفار و انابه و استغاثه و تضرع به پروردگار را بهشکل عاشقانهى آن مشاهده مىکنید. دعاى کمیل هم مناجاتى با خداى متعال است و رابطهى محبت و عشق میان بنده و معبود را ترسیم مىکند و این همان چیزى بود که امام بزرگوار ما، روح و دل خود را از آن روشن و منوّر مىداشت.
(سخنرانى در دیدار با جمع کثیرى از پاسداران، در سالروز میلاد امام حسین(ع) و روز پاسدار 10/12/68)
گویى دست قدرتمندى هدایت ما را بر عهده دارد
مردم باید با تمام قدرت و امیدوارى، در راه ایجاد آیندهیى بهتر تلاش کنند. چرا باید ملت ایران به آیندهى خود و لطف الهى امیدوار نباشد؛ در حالى که تمام رویدادهاى این ده سال، حاکى از لطف بىحد و حصر پروردگار نسبت به ما بوده است؟ امام عزیز و بزرگوار نیز همیشه همین احساس را داشتند.
در یکى از تصمیمهایى که اتخاذ کرده بودند، عرض کردم تصمیمى که شما گرفتید، خیلى به نفع اسلام و جمهورى اسلامى تمام شد. ایشان فرمودند: گمان نکنید این کارى که اتفاق افتاد، قبلاً آن را پیشبینى کرده بودم؛ این، کار خدا و کمک او بود. بعد فرمودند: از اول انقلاب تا کنون و در مراحل مختلف، گویى دست قدرتمندى هدایت ما را بر عهده دارد. حقیقتاً انسان احساس مىکند که دست قدرت پروردگار، ملت و مسؤولان ما را هدایت و کمک مىکند.
البته دست حمایت الهى، بىدلیل بر سر ملتى کشیده نمىشود. علت اینکه خداى متعال لطف خود را شامل حال این ملت کرده و آنها را هدایت مىکند، ایمان و عمل صالح مردم است. وقتى این دو عنصر در شخص یا ملتى به وجود آمد، خدا هم او را کمک خواهد کرد.
(سخنرانى در مراسم بیعت اقشار مختلف مردم محلات، دلیجان و نراق، دزفول، لارستان، بندرلنگه، لامرد فارس، فلاورجان، قهدریجان، کلیشاد و اصناف شهر رى، به همراه ائمهى جمعه، روحانیون و نمایندگان آنان در مجلس شوراى اسلامى 10/4/68)
دستور امام تکلیف است و برو برگرد ندارد
ما عضو شوراى انقلاب بودیم و بعضى هم در آن وقت، این موضوع را نمىدانستند و حتّى بعضى از رفقا - مثل مرحوم ربانى شیرازى یا مرحوم ربانى املشى - نمىدانستند که ما چند نفر، عضو شوراى انقلاب هم هستیم. ما با هم کار مىکردیم و صحبتِ دولت هم در میان نبود؛ صحبتِ همان بیت امام بود که وقتى ایشان وارد مىشوند، مسؤولیتهایى پیش خواهد آمد. گفتیم بنشینیم براى این موضوع، یک سازماندهى بکنیم. ساعتى را در عصر یک روز معیّن کردیم و رفتیم در اطاقى نشستیم. صحبت از تقسیم مسؤولیتها شد و در آنجا گفتم که مسؤولیت من این باشد که چاى بدهم! همه تعجب کردند. یعنى چه؟ چاى؟ گفتم: بله، من چاى درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد، جلسه حالى پیدا کرد. مىشود آدم بگوید که مثلاً قسمت دفتر مراجعات، به عهدهى من باشد. تنافس و تعارض که نیست. ما مىخواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم؛ هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کارِ آنجا را انجام بدهیم، خوب است.
این، روحیهى من بوده است. البته، آن حرفى که در آنجا زدم، مىدانستم که کسى من را براى چاى ریختن معیّن نخواهد کرد و نمىگذارند که من در آنجا بنشینم و چاى بریزم؛ اما واقعاً اگر کار به اینجا مىرسید که بگویند درست کردن چاى به عهدهى شماست، مىرفتم عبایم را کنار مىگذاشتم و آستینهایم را بالا مىزدم و چاى درست مىکردم. این پیشنهاد، نه تنها براى این بود که چیزى گفته باشم؛ واقعاً براى این کار آماده بودم.
من، با این روحیه وارد شدم و بارها به دوستانم مىگفتم که آن کسى نیستم که اگر وارد اطاقى شدم، بگویم آن صندلى متعلق به من است و اگر خالى بود، بروم آنجا بنشینم و اگر خالى نبود، قهر کنم و بیرون بروم. نخیر، من هیچ صندلى خاصى در هیچ اطاقى ندارم. من وارد اطاق مىشوم و هر جا خالى بود، همانجا مىنشینم. اگر مجموعه احساس کرد که اینجا براى من کم است و روى صندلى دیگرى نشاند، مىنشینم و اگر همان کار را نیز مناسب دانست، آن را انجام مىدهم.
قبل از رحلت حضرت امام که دوران ریاست جمهورى در حال اتمام بود، دست و پایم را جمع مىکردم. مکرر مراجعه مىکردند و بعضى از مشاغل را پیشنهاد مىنمودند. آدمهاى بىمسؤولیت، این مشاغل را پیش خودشان به قد و قوارهى من بریده و دوخته بودند! ولى من گفتم که اگر یک وقت امام به من واجب کنند و بگویند شما فلان کار را انجام دهید؛ چون دستور امام تکلیف است و برو برگرد ندارد، آن را انجام مىدهم. اما اگر چنانچه تکلیف نباشد - و من از امام خواهش خواهم کرد که تکلیفى به من نکنند تا به کارهاى فرهنگى بپردازم - دنبال کارهاى فرهنگى مىروم. (سخنرانى در مراسم تودیع کارکنان نهاد ریاست جمهورى 18/5/68)
پیروزى این نظام، فقط به آبروى روحانیتِ زمان ما انجام نگرفت
من دو سه سال پیش، به مناسبتى خدمت حضرت امام(رضواناللَّهتعالىعلیه) رسیدم تا پیشنهادى را در میان بگذارم. به ایشان عرض کردم که به اعتقاد من، پیروزى این نظام، فقط به آبروى روحانیتِ زمان ما انجام نگرفت؛ بلکه آن سرمایهیى که ما خرج کردیم تا این انقلاب - که واقعاً معجزه بود - به پیروزى برسد، عبارت از آبروى ذخیره و نقد روحانیت شیعه، از زمان شیخ کلینى و شیخ طوسى تا زمان ما بود. امام هم در آن روزى که این مطلب را عرض کردم، مطلب را تلقى به قبول کردند، معلوم بود که نظر شریف خود ایشان هم همین است و این واقعیتىست.
سخنرانى در دیدار با اعضاى جامعهى روحانیت مبارز و مجمع روحانیون مبارز تهران، علما و ائمهى جماعت و جامعهى وعاظ تهران و اعضاى شوراى هماهنگى سازمان تبلیغات اسلامى، در آستانهى ماه محرّم 11/5/68
برگرفته از پایگاه اینترنتی رهبر معظم انقلاب اسلامی به نشانی http://www.khamenei.ir
نظرات