قحطی سال 1295 خورشیدی از دیگاه استاد حسین‌ بهزاد مینیاتوریست


امیر منصوری پژوهش‌گر و باستان‌شناس
10541 بازدید
ایران قحطی بزرگ حسین بهزاد نقاش سال 1295

قحطی سال 1295 خورشیدی از دیگاه استاد حسین‌ بهزاد مینیاتوریست

اشاره:
برگ عیشی به‌گور خویش فرست     کس نیارد ز پس تو پیش فرست
آثار ما به صفحه گیتی نشان ماست   از بعد ما نگاه به آثار ما کنند
مدارک و نوشته‌ها و اسنادی که متعلق به قحطی رایج در مملکت ایران اواخر حکومت قاجار بوده، بسیار اندک می‌باشند. مهم‌ترین منبعی که در این‌باره می‌تواند اطلاعات شایانی در اختیار پژوهش‌گران قرار دهد، اسناد، دست‌نوشته‌ها و یک‌سری تابلوهای مینیاتوریست مربوط به استاد حسین بهزاد، که هم‌اکنون در مکان موزه‌ی سعدآباد تهران و تعدادی نیز نزد بازماندگان ایشان نگه‌داری می‌شوند.

نگارنده از پنج سال پیش و با تشویق و توصیه پژوهش‌گاه میراث فرهنگی کشور، به کار جمع‌آوری این مدارک پرداختم، اما علی‌ایحال اطلاع بر جزییات آن مستلزم پژوهش‌های گسترده‌تری است. در همان سال‌های اول جنگ جهانی موجی از فقر، گرسنگی، قتل و غارت و قحطی دامن‌گیر جامعه ایران شده بود. بیماری‌های مسری به ویژه تیفوس و وبا در مناطقی که بیشتر در معرض تاخت و تاز نیروهای بیگانه بود، بیداد می‌کرد. در سال 1296 خورشیدی قحطی در ایران به مرحله اسفباری رسید و همه روزه کودکان، زنان و سالمندان بسیاری را به کام مرگ می‌کشاند. 
تیتر روزنامه ایران در 30 شهریور 1296 خورشیدی:«نبود غله دارد در سراسر ایران قحطی به‌وجود می‌آورد. تاثیر کم‌بود غله به‌ویژه در کاشان مشهود است و هیچ ترفندی نمی‌تواند اوضاع را بهتر کند.»
تیتر روزنامه رعد 21 دی 1296 خورشیدی:«به گزارش نظمیه، هفته‌ی گذشته 51 نفر در اثر گرسنگی و سرما در خیابان‌های تهران جان باخته‌اند...»
بخشی از متن تلگراف شولر دبیر امدادرسانی آمریکا در ایران به تاریخ 25 اسفند 1296 خورشیدی:«اندوه اسفبار ادامه دارد. صدها تن رو به مرگ هستند و حدود بیست‌هزار نفر در تهران اطعام می‌شوند اما دامنه اقدامات امدادی شامل مشهد، همدان، قزوین، کرمانشاه، لرستان و سلطان‌آباد نیز می‌شود.»
هم‌چنین با نگاهی به اسناد و مدارک، آرشیوها و اطلاعات موجود در روزنامه‌های آن دوره و نیز خاطرات افسران و فرماندهان انگلیسی حاضر در ایران و تاثیر رفتار این قوای بیگانه در دامن زدن به قحطی و مصائب آن روز مردم شریف این خاک، می‌توان به ابعاد این قحطی بزرگ و دست‌های پشت پرده آن دست یافت. به طور مثال در کتاب دانش، خانواده و جمعیت تالیف عبدالمجید نعمت‌الهی می‌خوانیم:«درست در زمانی که مردم ایران به دلیل قحطی نابود می‌شدند، ارتش بریتانیا مشغول خرید مقادیر عظیمی غله و مواد غذایی از بازار ایران بود و با این کار خود، هم افزایش شدید قیمت مواد غذایی را سبب می‌شد و هم، مردم ایران را از این مواد محروم می‌کرد.»
اوج قحطی در سال 1296 خورشیدی، به علت خشک‌سالی و کم‌بود مواد غذایی در طول سال‌های مشروطیت در گوشه و کنار کشور اتفاق افتاد در اواسط تابستان آن سال، به دلیل مناسب نبودن فصل کشاورزی و تاثیرات جنگ جهانی اول، زمینه مناسبی برای فعالیت محتکران و دلالان فراهم آورد و همین‌طور که ذکر گردید، اشغال نیروهای خارجی و ذخیره‌سازی و خرید مواد  غذایی توسط آنان، در ایجاد شرایط بحرانی نقش داشت و تاثیر شگرفی در تبدیل کردن مسئله‌ای محدود و محلی به بحران عظیم ملی داشت. دولت برای رفع مشکل، ابتدا افرادی را به نواحی مختلف جهت توزیع سرانه ارزاق و نان فرستاد، سپس اقدام به تاسیس مجمع خیریه تهران و یک‌باب دارالمساکین نمود ولی با همه این‌ها قحطی و عوامل مختلف پیرامون آن حجم مشکلات و مصائب بسیار گسترده‌ای را ایجاد نمود و آثار مخرب زیادی را بر جای نهاد. در چنین اوضاع و احوالی، بزرگان اهل علم و هنر و ادب که این شرایط را از نزدیک لمس کرده بودند تجربه و احساس خود را در طی سال‌های مختلف به تصویر کشیده نگاشته و منعکس نموده‌اند. 
استاد حسین بهزادمینیاتور متولد سال 1273 خورشیدی در تهران، طی 74 سال عمر پربار خود یکی از هنرمندانی بود که تجربه قحطی سال‌های 1284 تا 1296 خورشیدی را از نزدیک دیده و لمس کرده بود. وی که در زمینه هنری، فکری پیش‌رو داشت و با ایجاد تفکر و سبکی نو در نگارگری معاصر ایران، این هنر را از ورطه تکرار و تقلید از گذشته نجات داده است، معتقد بود«هنر باید با زمان خود پیش رود و وظیفه میناتوریست ترسیم شیرین‌کاری و تلخی‌های زندگی است.»در همین راستا با تاثیراتی که سال‌های سخت قحطی بر فکر و ذهن این هنرمند توان‌مند بر جای نهاده بود، با این‌که این آثار در همان زمان کشیده نشده است ولی خاطرات آن دوران چنان تاثیری بر روح و روان وی برجا گذاشته بود که هرازگاهی با یادآوری گذشته، دست به قلم و انفعالات روحی خود را به تصویر درآورده است. در سال 1295 خورشیدی که فتوح‌السلطنه مصورسازی کتاب خمسه نظامی را به استاد حسین بهزادمینیاتور سفارش داد، هر چند استاد بهزاد بابت این کار پول خوبی دریافت می‌کرد ولی درد و رنج و مرگ‌ و میر انسان‌ها او را بی‌طاقت می‌نمود و با توجه به شرایط بد اقتصادی و اجتماعی آن زمان، به دیدن اعضای خانواده‌های بی‌بضاعت می‌رفت، برای آن‌ها ارزاق و نان تهیه می‌کرد و به دست‌گیری و کمک به افراد محتاج می‌پرداخت. وی از آن دوران در کتاب شرح حال استاد حسین بهزاد و مختصری در تاریخ نقاشی ایران  نوشته ابوالفضل میربها عنوان نموده است، در زمانی که در منزل فتوح‌السلطنه مستقر بوده تا طبق قرارداد منعقده کتاب خطی خمسه نظامی که فاقد تصویر بوده است را مصور نماید، شاهد مصائبی از قحطی بود که بسیار بر روی وی تاثیرگذار بوده است. او این اتفاقات را چنین تعریف می‌کند: «منزل فتوح‌السلطنه که بودم، گاهی شب‌های جمعه می‌آمدم بروم منزل مادرم، اون‌وقت سال قحطی بود و نان گیر نمی‌آمد، یک نان سنگک مثل این بود که به اندازه بیست نفر آدم قیمت داشته باشد و من هر دفعه که می‌رفتم خانه، یکی دو تا نان سنگک با خود می‌بردم اگر چه شوهرمادرم احتیاجی نداشت. من نان را می‌بردم که آن‌ها بدهند به مستحق‌ها که در همسایگی ما زیاد بود...آن طرف‌های خانه ما بیشتر خانه خرابه شده بود برای این که صاحب آن خانه‌ها حتا در و پنجره و تیرهای سقف را درآورده و فروخته بودند که نان بخرند و خانه‌ها را همان‌طور خرابه ول کرده بودند...دختری هیجده‌نوزده ساله را دیدم که با شیتیله روی خاک‌ها دراز کشیده و خوابیده بود، خیال کردم مرده، دست گذاشتم روی دستش دیدم مثل آتش می‌سوزد. دستش را تکان دادم، دختر چشمش را باز کرد، پرسیدم چته؟ چرا این‌جا خوابیدی؟ گفت گرسنه هستم، یکی از نان‌ها را دادم به او با آن حال تا نان را دید یک مرتبه از دست قاپید، پا شد، راست نشست، آن نان را با یک حال غریبی در عرض چند دقیقه بلعید و طاق باز افتاد روی خاک‌ها. با خود گفتم بهتر است این دختر را ببرم منزل، بعد یادم آمد که مادر و شوهرمادرم ممکن است با من مرافعه بکنند که این دختر است و چرا آورده‌ای منزل و اتفاقاً دختر از همسایه‌ها بود...گفتم چاره نیست پس برویم یک تشک از خانه بیاورم و این دختر بیچاره را بخوابانم روی آن تا ببینم فردا صبح چه‌کار می‌توانم بکنم. رفتم خانه و یک تشک آوردم پهن کردم روی خاک و دختر را کشیدم روی تشک چند دقیقه بالای سرش ایستادم دختر یک دفعه دست و پایش را با یک وضع ترسناکی به هم پیچید...بعد غلط زد از روی تشک افتاد باز روی خاک و یک مرتبه بی‌حرکت ماند، فهمیدم که مرد.» 
«باز هم دو سه هفته بعد، یک روز صبح زود از خانه می‌رفتم منزل فتوح‌السلطنه، رسیدم سر قبرستان، دیدم یک پیرمردی یک چیزی مثل گوسفند بسته است به پشتش، دارد می‌آورد. رسید نزدیک من دیدم جسد زنی را به پشتش بسته و موهای زن روی زمین کشیده می‌شود. به مرد گفتم این چیست، پیرمرد مثل این‌که از حرف من یک مرتبه وا رفت، عقب رفت و رفت خورد زمین سر زن مرده، خورد به کنار سنگ یک قبر و شکست و خون سیاه لخته ریخت روی سنگ قبر، خون مرده بود. تمام بدنم لرزید، دست گذاشتم روی چشم‌هایم که آن منظره را نبینم. به پیرمرد گفتم: پاشو ببر این مرده را خاک بکن. گفت: ای آقا، به دادم برسید، این زن من است که از گرسنگی مرد. حالا بچه‌ام هم دارد در خانه می‌میرد. گفتم: مرده را بگذار این‌جا  برگرد خانه و به بچه‌ات برس که نمیرد. چهارقران در جیبم بود، دادم به پیرمرد، گفتم: برو خانه، و زود برگرد حال بچه را به من بگو، من همین‌جا ایستاده‌ام. پیرمرد رفت خانه، چند دقیقه بعد آمد، جسد بچه را هم بغل کرده بود می‌آورد، آن هم مرده بود، اما پیرمرد با یک دستش از جیبش کشمش در می‌آورد و می‌انداخت به دهانش که نمیرد. کشمش را تازه خریده بود از همان پول. دیگر نتوانستم بایستم رفتم منزل فتوح‌السلطنه، گفتم: آقا پول بده شاید بتوانیم یک مقدار گندمی، چیزی، بخریم و بدهیم به بیچاره‌ها که این‌طور نمیرند از گرسنگی. گفت: برو...در آن‌جا یک سرهنگی هست گندم دارد، ببین او را می‌توانی از طرف من راضی کنی، یکی دو خروار گندم بفروشد. فردا صبح زود رفتم آن‌جا دیدم شاید بیست‌وچهارپنج شتر دَمِ در خوابیده و همه بار گندم دارد. در زدم به نوکر گفتم به سرهنگ بگوید یک نفر با او کار دارد. نوکر رفت و برگشت گفت: آقا می‌گوید من با هیچ کس کاری ندارم. ایستادم همان‌جا یک ساعت بعد، خود سرهنگ آمد بیرون. رفتم جلو گفتم: با شما کار دارم. از طرف فتوح‌السلطنه آمده‌ام. گفت: برو من کاری به کار کسی ندارم، چرا ولم نمی‌کنید. دیدم خیلی بی‌اعتنایی کرد و گندم‌ها را هم حاضر نیست به این ارزانی‌ها بفروشد. شاید آن وقت‌ها هر خروار گندم را این بی‌انصاف‌ها در حدود هزارتومان می‌فروختند و مردم دسته‌دسته از گرسنگی می‌مردند...آن روزها که این اوضاع و احوال را می‌دیدم به خودم می‌گفتم: استغفرالله، اگر خدا هست، پس این‌ها چیست؟ حالا هم بعد از چهل‌پنجاه سال همین حرف را می‌گویم و تا دم مرگ هم خواهم گفت که این بی‌رحم‌ها که از درد و رنج و بدبختی دیگران بی‌خبرند، این‌ها که مال مردم را می‌چاپند، این‌ها مستحق بزرگ‌ترین عذاب الهی هستند، اما کو آن عذاب که به جانشان بیفتد...! 


سایت سیمره