شهید رجایی به روایت مرتضی نبوی؛ از کلاس درس تا هیات دولت


1595 بازدید

 سید مرتضی نبوی مدیر مسوول روزنامه رسالت، عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام و عضو شورای مرکزی جامعه اسلامی مهندسین است. کسانی که او را از نزدیک می‌شناسند، می‌دانند که فردی صبور، انقلابی، متفکر، عدالت‌خواه و با اعتقاد دینی بالا است. به گزارش جهان، او که خود در زمان ریاست جمهوری رهبر معظم انقلاب، وزیر پست، تلگراف و تلفن بود، معنی کار اجرایی در دستگاه‌های دولتی را خوب می‌‌داند. ماهنامه هیات، متعلق به هیات رزمندگان اسلام، به بهانه هفته دولت با وی گفت‌و‌گویی انجام داده است تا از خاطرات حضورش در دولت شهیدان رجایی و باهنر سخن بگوید. بخش‌هایی از این گفت‌وگو را می‌خوانید:
 
شما از چهره‌های شاخص در اوایل انقلاب و الان هستید و مسوولیت‌های اجرایی هم زیاد داشته‌اید و دوره‌ای نماینده مجلس بوده‌اید و الان عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام می‌باشید و تا جایی که من یاد دارم از ابتدا مدیر مسوول روزنامه رسالت هم بوده‌اید. برای آشنایی خوانندگان شناسنامه‌ای از خودتان بفرمایید.
 
بسم الله الرحمن الرحیم. بنده سال ۱۳۲۶ در قزوین متولد شدم و تا دوره دبیرستان در آنجا بودم و دیپلم ریاضی گرفتم، تقریبا درسم هم خوب بود و در یک خانواده مذهبی زندگی کردم، پدربزرگم از سال ۴۰ و ۴۲ مرید حضرت امام بود، آن سال‌ها اعلامیه ایشان را می‌آورد و ما از‌‌ همان زمان با نهضت حضرت امام آشنا شدیم، یکی از افتخارات بنده در دوران دبیرستان این بود که جناب آقای رجایی هفته‌ای دو روز می‌آمدند قزوین و به ما ریاضیات درس می‌دادند و به طور مشخص درس هندسه مخروطات آن موقع بود که حالا ور افتاده و ایشان بر ما تأثیرات خوبی داشتند و آشنایی من با ایشان از‌‌ همان دوران بود.
 
 
آقای رجایی اختلاف سنی‌اش با شما نباید خیلی زیاد باشد چه طور ایشان تدریس می‌کرد و شما دانش‌آموز بودید؟
 
نه کم هم نباید باشد! چون ایشان آن دوره لیسانسش را گرفته بود، البته من نمی‌دانم تاریخ تولد ایشان چند است اقلا اختلاف ۶ یا ۷ سال باید باشد شاید هم بیشتر. در هر حال شیفته اخلاق و منش و رفتار ایشان شدیم، من سال ۱۳۴۵ وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شدم و سال ۵۰ فارغ‌التحصیل شدم و مهندسی کار‌شناسی ارشد برق را گرفتم، آن موقع پیوسته بود، از ۴۵ تا ۵۰ به مدت ۵ سال بود، بعد از آن هم دوران سربازی را در خود دانشکده گذراندیم و بعد هم مشغول شدیم در دانشکده مخابرات، که آن موقع زیر نظر وزارت پست و تلگراف بود که‌‌ همان اول ما را دستگیر کردند و رفتیم زندان. دلیلش هم این بود که در دوران دانشکده تحت تأثیر نیروهای مجاهدین بودیم که مبارزه مسلحانه می‌کردند و سمپاتی داشتیم نسبت به آن‌ها، البته کمک‌های مالی هم به آن‌ها کرده بودیم. در زندان ۲ سال و چند ماه بودیم.
 
 
چه طور لو رفتید؟
 
توسط یکی از هم دانشکده‌ایهایمان، از او برای مجاهدین کمک می‌گرفتیم، برادرش دستگیر شده بود و جزو مجاهدین بود و ما را لو داده بود، به هر حال دوران زندان هم یک دورانی بود. بعد از ما آقای رجایی را هم گرفتند و ایشان به عنوان یک سمبل مقاومت و استقامت در زندان بود، ایشان را خیلی شکنجه کرده بودند اما سینه ایشان مخزن اسرار گروه‌های مسلح بود و با خیلی‌ها ارتباط داشت و با بزرگانی مثل آقای بهشتی و آقای باهنر ارتباط داشتند. مدرسه رفاه که مدرسه‌ای اسلامی بود را برای دختران دائر کرده بودند و ایشان مدیریتش را داشت ولی به هر حال خیلی مقاومت کرد و شکنجه زیاد شد. بعد از اینکه ما آمدیم بیرون سال ۵۴ بود و یک مدتی در حد آشنایی خانواده کارهای مذهبی و تبلیغی می‌کردیم تا رسیدیم به سال‌های ۵۶ که انقلاب اوج گرفت و ما هم در حد خودمان فعال بودیم.
 
 
جایی شاغل نبودید؟
 
ما بعد از زندان هر جا می‌رفتیم و می‌فهمیدند که خلاء دو سال و اندی داریم، شرکت‌های دولتی اصلا استخدام نمی‌کردند و شرکت‌ها خصوصی هم تا می‌فهمیدند طرد می‌کردند تا اینکه در یک دفتر مهندسی خصوصی مشغول شدیم و نقشه برق ساختمان می‌کشیدیم و بعد در یک کارخانه کار کردیم. یک روز برایشان تعمیرات برقشان را می‌کردیم که البته حقوق خوبی می‌دادند، به اندازه حقوق یک مهندس تمام وقت می‌دادند.
در هر حال انقلاب که پیروز شد ما در کمیته استقبال از حضرت امام در مدرسه رفاه بودیم که آنجا باز دوباره خدمت آقای رجایی رسیدیم، مدرسه پایگاه انقلاب بود و سران رژیم را که دستگیر می‌کردند به آنجا می‌آوردند و بعضی از آن‌ها را در پشت بام آنجا اعدام کردند. قرار بود حضرت امام هم آنجا بیایند که در لحظات آخر تغییر کرد و قرار شد ایشان از بهشت زهرا تشریف ببرند مدرسه علوی در خیابان ایران،
اوایل انقلاب با توجه به اینکه با بزرگانی چون آقای هاشمی رفسنجانی و سایرین ارتباط داشتیم وعده تأسیس حزب را از ایشان شنیدیم و در تأسیس حزب قزوین من نقش داشتم. سپاه که تشکیل شد احساس ضرورت کردیم و آمدیم و به سپاه پیوستیم و عضو رسمی سپاه شدیم تا سال ۶۰، سال ۶۰ که آقای رجایی نخست‌وزیر شدند. بنی‌صدر رئیس‌جمهور شد و قصد داشت مجلس اول را بگیرد که موفق نشد و اکثریت مجلس از نیروهای انقلاب تشکیل شد و آقای رجایی را به عنوان نخست‌وزیر تقریبا تحمیل کردند.
 آقای محمود قندی که در هفت تیر شهید شدند وزیر پست و تلگرافشان بودند و مشکلاتی بود آنجا و بعضی از بقایای رژیم سابق آنجا اذیت‌هایی می‌کردند، آقای رجایی به ذهنشان رسیده بود که من بیایم کمک کنم به آقای قندی در پست و تلگراف و تلفن و من آن موقع هم با آقای محسن رضایی کار می‌کردم، با موافقت آقا محسن ما آمدیم در پست و تلگراف به عنوان معاون آقای دکتر قندی در شرکت مخابرات و ایشان را کمک کردیم.
به فاصله کمی آن حادثه حزب جمهوری اتفاق افتاد و آقای دکتر قندی آنجا شهید شدند و بنده به عنوان وزیر پست و تلگراف و تلفن به مجلس معرفی شدم. در آن زمان آقای باهنر نخست‌وزیر و آقای رجایی رئیس‌جمهور شدند و آن حوادث پیش آمد و بنی‌صدر و مجاهدین فرار کردند و بنده به عنوان وزیر کابینه آقای باهنر وارد دولت شدم که البته معرفی خود آقای رجایی هم که من را به عنوان شاگردشان معرفی کردند بی‌تأثیر نبود و بعد هم که به فاصله کمی آقای رجایی و آقای باهنر در حادثه ۸ شهریور شهید شدند و آقای مهدوی کنی چند مدتی دولت را اداره می‌کردند و در دوره ایشان هم باز ما وزیر پست و تلگراف و تلفن بودیم
 تا اینکه مقام معظم رهبری به عنوان ریاست جمهوری انتخاب شدند و مهندس موسوی نخست‌وزیر شدند و ایشان هم‌‌ همان کابینه قبلی را دوباره معرفی کرد به مجلس و ما باز یک دوره ۴ ساله زمان آقای موسوی وزیر پست و تلگراف و تلفن بودیم و در دوره دوم ایشان ما را معرفی نکردند.
 
دلیل خاصی داشت؟
 در دولت اول یک جناح‌بندی انجام گرفت، یعنی یک جوری بحث چپ و راست در مسایل اقتصادی مطرح شد. یک اختلاف و یک تقسیم‌بندی انجام شد و آقای مهندس موسوی طرف دوستانی مثل بهزاد نبوی و این‌ها را گرفتند که بیشتر به اقتصاد دولتی اعتقاد داشتند و ما معرفی نشدیم. در دولت دوم تقریبا دولت ایشان یکدست شد زیرا دولت اول به ارث رسیده بود و دولت دوم را خودشان انتخاب کردند و یکدست هم شد.
پایان دولت اول هم مصادف شد با تأسیس روزنامه رسالت و نقدهایی که ما نسبت به سیاست‌های اقتصادی آن دوره داشتیم و بعد یک مدت بعد از آن به تدریس مشغول شدم، در دانشکده افسری درس معارف دادم و بعد دانشگاه امیرکبیر فیزیک الکتریسیته درس دادیم و برگشتیم به دوران تحصیلی‌مان و بعد هم رفتم دانشگاه صنعتی شریف و آنجا هم مبانی مهندسی برق تدریس می‌کردم که از آنجا بحث تلاش برای تشکیل مجلس چهارم بود چون در مجلس سوم اکثریت طرفداران روحانیون مبارز بودند موضع‌گیری‌های تندی اول علیه رهبری جدید داشتند و بعد هم موضع‌گیری سختی نسبت به دولت آقای هاشمی که بعد روحانیت مبارز محور شد و ما هم کمک کردیم و مجلس چهارم که تشکیل شد بنده به عنوان نماینده مردم تهران در مجلس چهارم و پنجم حضور داشتم و از‌‌ همان اواخر مجلس پنجم به عنوان عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام با انتخاب رهبری در آنجا مشغول به کار شدم و این اواخر هم که هیات عالی حل اختلاف تشکیل شد و ما هم در آنجا مشغول شدیم.
 
من فکر می‌کنم خوانندگان نشریه دوست داشته باشند ناگفته‌هایی از خصوصیات شهید رجایی و شهید باهنر از شما بشنوند، بالاخره شما وزیر آن دولت هم بودید و چه خاطراتی هست می‌تواند برای اولین بار باشد؟
 البته این خاطرات برای اولین بار نیست و بار‌ها گفته‌ام و در قالب یک کتابی هم منتشر شده، واقعا آنچه در ذهن من برجسته بود و برای من باعث افتخار بود این بود که وزیر کابینه باهنر باشم که ایشان نخست‌وزیر آن هستند البته از قبل به ایشان ارادت داشتیم اما وقتی ایشان از نزدیک جلسات هیات دولت را اداره می‌کردند ما به خودمان می‌بالیدیم که چنین نخست‌وزیری داریم، آدم دانشمند و بسیار عمیق و متین و بسیار صبور و متواضع، با حوصله می‌نشست و همه بحث‌هایشان را راجع به یک موضوع می‌کردند و بعد وقتی ایشان جمع‌بندی می‌کردند می‌دیدیم عجب جمع‌بندی جامع و مانع است و بسیار راهگشا هم هست،
واقعا اگر ترکیب ریاست جمهوری آقای رجایی و نخست‌وزیری آقای باهنر ادامه پیدا می‌کرد فکر می‌کنم جهشی ایجاد می‌شد در جمهوری اسلامی. ولی خوب دشمنان این‌ها را از ما گرفتند و این ویژگی آقای باهنر بود در یک جمله. آقای رجایی هم به نوعی خودش یک تفسیر قرآن بود و زندگی‌اش یک جور با قرآن عجین بود و قرآن را در خودش پیاده کرده بود و یک آدم با استقامت و بسیار متواضع و به تعبیر دیگر دارای نفس مطمئنه، ایشان یک آرامشی داشت که با هیچ طوفانی این آرامش به هم نمی‌خورد چه آن زمانی که در دبیرستان سر کلاس درس می‌داد چه زمانی که رئیس‌جمهور شد‌‌ همان آرامش را داشت.
اگر از خاطرات با ایشان بخواهم بگویم آن موقع مرسوم بود سر کلاس شلوغ می‌کردند و بازیگوشی در انتهای کلاس یک عده مرسوم بود که با هم صحبت می‌کردند، ایشان همین طور که گچ دستش بود رو به تخته‌‌ همان جور ساکت می‌شد و دیگر درس را ادامه نمی‌داد و سکوت سنگین می‌شد و بچه‌هایی که حرف می‌زدند خجالت می‌کشیدند و ساکت می‌شدند و ایشان بدون هیچ عکس‌العملی درس را ادامه می‌داد.
 ایشان آدم خودساخته‌ای بود، مدت‌ها زندان بود بعد در زندان‌ها را باز کردند و ایشان آمد بیرون، یک شب سرد زمستانی ما رفتیم دیدنشان، خانه‌شان سرد بود - حالا موزه شده است- ایشان در خانه نفت هم نداشت، یک پتوی مندرسی آوردند و گفتند که این را روی خودت بینداز که سردت نشود باز‌‌ همان آرامش را داشت. در مدرسه رفاه موقعی که امام برگشتند همه می‌رفتند اسلحه جمع می‌کردند و شلوغ بود و باز ایشان‌‌ همان آرامش و طمأنینه را داشت و واقعا دارای نفس مطمئنه بود و قرآن در صحبت‌هایش جریان داشت و وقتی صحبت می‌کرد آرامش‌بخش برای مردم بود،
 برخلاف بنی‌صدر فراری که می‌خواست دعوا راه بیندازد. ایشان موضعش این بود که من مقلد امام هستم، فرزند مجلسم و برادر رئیس‌جمهور و دنبال خدمت به مردم بود به هر حال به آن درجه شهادت هم رسید و زندگی قرآنی ایشان تکمیل شد. این چارچوب‌های مقامات و این چیز‌ها را هم شکست و جزو کسانی بود که بنی‌صدر اول اجازه نمی‌داد ایشان حتی وزیر آموزش و پرورش شود و شد کفیل آموزش و پرورش و بعد شد نخست‌وزیر و بعد رئیس‌جمهور شد و هر چه مقامات ظاهری‌اش بالا‌تر می‌رفت تواضعش بیشتر می‌شد.
 ایشان وقتی نخست‌وزیر بود حجابی نداشت و رئیس دفترش آقای محمدی بود که از فرهنگیان قدیمی بودند و به رحمت خدا رفتند. یک دفعه من زنگ زدم دفتر مطلبی به ذهنم زده بود که می‌خواستم به آقای رجایی بگویم ایشان نبودند، هنگامی آمده بودند و مسوول دفترشان گفته بود که من زنگ زدم، خانه بودم و غروب بود، تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم دیدم خود آقای رجایی است، نخست‌وزیر گفت چه کار داشتید؟ می‌خواهم منش ایشان را بگویم که چگونه بود و این بحث تشکیل هیات دولت در جاهای مختلف و مناطق محروم از ابتکارات آقای رجایی است، دولت را در مناطق محروم تشکیل می‌دادند مثلا به زاهدان می‌رفتند و بحث دولت مردمی از ایشان بود که می‌گفتند که دولت من ‌۳۰-‌۲۰ وزیر محدود نیستند بلکه همه مردم هستند یعنی واقعا اگر بخواهیم دو تا الگوی برجسته در طراز جمهوری اسلامی از مسوولان تعریف کنیم آقای رجایی و آقای باهنر را می‌توانیم مثال بزنیم.