به راستى، جرم نابخشودنى شیخ چه بود؟!
932 بازدید
* جرم شیخ، دفاع از دین و استقلال کشور بود!
....جرم شیخ، مال دوستى، ریاست خواهى و رشوت ستانى نبود؛ پس او در دادگاه «دین و داد و خرد»، چه جرمى داشت که دشمنانش او را مستحقّ طعن و لعن و حتى اعدام مىشمردند؟!
جرم نابخشودنى! شیخ، دفاع اصولى از دین و مبارزة جدّى با استراتژى همسایگان زورگو و متجاوز آن روز ایران (روس و انگلیس) بود، که او را ـ در این هر دو عرصه ـ خواهى نخواهى با قدرتهاى استعمارى، و طیف همبستة آنان در داخل کشور: عناصر بریده از دین و ملت، و وابسته به بیگانه، به شدت درگیر مىساخت. و چون مىدیدند، از یک سو میان مردم نفوذ و محبوبیت دارد، و از دیگر سو، بر اصول خود پایدارى مىورزد و «اسرار مگو» را بر خلق بازگو مىکند و عملاً مانع رسیدن بازیگران به اغراض و مطامع خویش است، به حربة «تهمت» متوسل مىشدند و براى مخدوش ساختن «منطق استوار»ش او را به انواع تهمتها (از رشوه گیرى از شاه و صدراعظم گرفته تا ریاست خواهى و حتى بستگى به روسها!) متهم مىکردند. و سرانجام نیز، این همه را وافى به مقصود ندیده و در نخستین فرصتى که به دستشان آمد، پیکر وى را در میدان پایتخت، به دار آویختند و حتى به جنازهاش نیز رحم نیاوردند...
آنان ـ در اصل ـ با «شخص» شیخ، و «شکل و شمایل» وى، دشمنى نداشتند؛ آنچه مورد کینه و نفرت آنان بود، دین و آیینى بود که با منطق سرخ عاشورایىاش، در طول تاریخ، از بَدوِ ورود سلطه جویان غرب به این سرزمین، از هویّت قومى، از شرف ملّى، از تمامیت ارضى، و از آزادى و استقلال سیاسى و فرهنگى این آب و خاک، دفاع کرده و گهگاه، از خشم و خروش بر ضدّ دشمنان دین و ناموس و شرف این مرز و بوم، طوفانى مهیب برپا ساخته بود؛ همچون نهضت تحریم و جنبش عدالتخواهى پیش از مشروطیت و جنبشهاى مکرر 21 آذر و 30 تیر و نیمة خرداد و 22 بهمن پس از آن.
جرم اصلى شیخ، نوشیدن از چشمة زلال و حیات بخش این دین آسمانى (آن هم با تفسیر کرامندِ «خاندان وحى»، نه آل امیّه و عباس)، و از بُنِ جانْ خستو شدن به آن بود. جرم وى، بالیدن و برآمدن در مکتب میرزاى بزرگ (پرچمدار جنبش تحریم) و همنوایى با وى در آن جنبش ضدّ استعمارى، و سپس بر دوش کشیدن درفش عدالتخواهى و درافتادن با رژیم استبدادى (که چونان گوىِ چَوگان، هر زمان در آغوش قدرتى مىلغزید) و تهیة مهارى براى آن، تا دولتمردان، براى همیشه، اندیشة امتیاز دادن به بیگانگان (از سنخ رویتر و رژى) را از سر بیرون کنند و جز در راه منافع خلق گام نزنند.
جنبش عدالتخواهى، اگر آن گونه که در آرمان شیخ بود ـ بىانحراف از راستراه ملى و اسلامى، و بى آسیب از دستبرد «دزدان دین و مال و جان» ـ پیش مىرفت و جاى مىافتاد، به تدریج «حکومت قانون» را (قانونى که با باورهاى دینى و سنتهاى ملّى این دیار، همسو بود و از آبشخور آنها مدد مىگرفت) در این بر و بوم، بر دلها و دستها استوار مىساخت و با نهادینه کردن «التزام به قانون» در میان ملت و دولت، لامحاله راه را بر بهرهگیرى بیگانگان سلطهجوى از خودکامگان و قانون شکنان مىبست؛ خانه از ستم مىرهید و دزد ـ بىبهره از یارى اهالى خانه ـ راه رخنه بدان را بر خود مسدود مىدید... و این چیزى نبود که خوشایندِ همسایگان زورمند و حریص و گوش بر زنگ این کشور باشد و خواب خوش چند صد سالهشان را برنیاشوبد. این بود که با همة توش و توانشان: با افزارهاى رزم و گروههاى فشار و متخصصان جنگ روانى و باندهاى ترورشان، و هرچه که در این عرصه به کار حذف حریف مىآمد، به جنگ با شیخ و یاران وى برخاستند. لحن سفیر انگلیس (جرج بارکلى) در نامه به وزیر خارجة لندن (سر ادوارد گرى، عامل قرارداد 1907 تجزیة ایران به مناطق نفوذ روس و انگلیس) را که پس از قتل شیخ نوشته ببینید و عمق کینه و نفرتى که در آن موج مىزند دریابید:
شیخ فضلاللّه براى مملکت خود خطر بزرگى [ ! ]بود، خوب شد که ایران او را از میان برداشت [ ![1]]
همین جناب سفیر، چندى پیش از این تاریخ، به همان وزیر خارجه مىنویسد: «باید توصیه کنیم شیخ فضلاللّه را از تهران خارج نمایند، زیرا اگرچه او مقام رسمى ندارد ولى نفوذ بسیار زهرآگینى دارد...»![2]
اتهام شیخ به همدستى با مستبدان، رشوهگیرى از دربار، تبانى با بیگانگان، و حسادت شخصى با فلان و بهمان ـ همه و همه، به واقع، جنگ روانىیى بود که دشمنان دیرین اسلام و ایران، براى از میان برداشتن بزرگترین مانع دسائس خویش در این کشور، به راه افکنده بودند و صفحات تاریخ مشروطیت، چنانکه عالمانه و نقادانه بررسى شود، گواه این امر است.
شاهد این حقیقت آنکه: آنان که دست به خون شیخ آلودند، پس از قتل وى نیز، وقتى با موج بیدارى و مخالفت مراجع مشروطه خواه نجف (آخوند خراسانى و شیخ عبداللّه مازندرانى) روبرو شدند[3] علیه آن بزرگواران هم از همین جنگ روانى سود جستند. رنجنامة آیت اللّه شیخ عبداللّه مازندرانى به مرحوم بادامچى (یار شیخ محمد خیابانى)، با زبانى رسا این حقیقت تلخ را بازگو کرده است: گروه تقىزاده «چون مانع از پیشرفت مقاصدشان را، فى الحقیقه، ما دو نفر یعنى حضرت حجهًْالاسلام آقاى آیهًْاللّه خراسانى دام ظلّه و حقیر منحصر دانستند، از انجمن سرّى مذکور ـ که مرکز، و به همة بلاد شعبه دارد، و بهائیه لعنهم اللّه هم محققاً در آن انجمن عضویت دارند و هکذا ارامنه و یک دستة دیگر: مسلمانْ صورتانِ غیر مقیَّد به احکام اسلام که از مسلک فاسدة فرنگیان تقلید کردهاند هم داخل هستند... ـ به شعبهاى که در نجف اشرف و غیره دارند رأى درآمده که نفوذ ما دو نفر تا حالا که استبداد در مقابل بود نافع، و از این به بعد مضرّ است؛ باید در سلب این نفوذ بکوشند و مجالس سِرّیهاى خبر داریم در نجف اشرف منعقد گردید. اشخاص عوامى که به صورتْ طلبه محسوب مىشوند در این شعبه داخل و به همین اغراض، در نجف اشرف اقامت دارند. این گونه اشخاص، طریق سلب نفوذ را به نشر اکاذیب دانسته، چه کاغذ پرانیها به اطراف کردند و در جراید درج کردند... تمام آنچه را اشاره کرده بودید مثل قضیة میرزا ابوالقاسم طهرانى و غیره و غیره، و مکاتبة قونسُل و مسئلة شیروانى و غیر ذلک، همه از فروع این اصل و نشر این اکاذیب، به دستور العمل مرکز و براى این مقصد است...».[4]
* نامة فرزند صاحب عروه به پدر راجع به شیخ شهید
رنجنامة مازندرانى به بادامچى، یادآور نامهاى است که آقا سید احمد طباطبایى یزدى (فرزند آیت اللّه آقا سید محمد کاظم طباطبایى یزدى «صاحب عروه») چند روز پس از اعدام شیخ شهید نورى، به پدر مىنویسد. او در این نامه، ضمن اشاره به واکنش تند افکار عمومى در تهران نسبت به قاتلان شیخ، خاطر نشان مىسازد:
«آن نسبتهایى که به شیخ دادهاند، از اینکه باعث آمدن روس شده و آنها را دعوت کرده یا غیر ذلک، دروغِ صِرف و بهتانِ محض است. فقط جُرمِ او و امثال او، مخالفت با آن اساس بوده است. شاید محتاج به بیان هم نباشد و خاطر مبارک کاملاً مستحضر از وضعِ دروغگویى آنها باشد. آمدن روس هم در بعض نقاط، مُحَقَّق است و به عقیدة فَدَوى، تمام این ترتیبات واقعه، از تحریکات روس و انگلیس است، از ابتداء امر تا حال. و باز هم دست بردار نیستند و در باطن با ملّتیها [ سران مشروطه ]همعهد مىباشند و شاه را گول زده به بعضى اقدامات واداشتند و او را بردند به سفارت و به اسم تحصّن در آنجا حبس کردهاند و حالیه هم انواع تحریکات مىکنند تا به مقصود خود نائل شوند. خداوند عاقبت امر را به خیر بگرداند...».[5]
* فِرَق ضالّه و عناصر مادى مسلک، آلت اجراى دسائس استعمار
اما، استعمار، به ویژه بریتانیا، همواره از درگیرى سریع و آشکار با حریفى که انبوه ملت را پشت سر خویش دارد، مىپرهیزد و در فرایند کودتایى خزنده، نقشهها و دسیسههاى خویش را، به تدریج و با دست ایادى رنگارنگ خود (که در نقاب نفاق و تزویر رفتهاند) پیش مىبرد. طىّ این راه ـ هرچند ثمرهدهى آن، مدتى به طول مىانجامد ـ اما پیروزیش قطعى است (به عنوان نمونه، دو کودتاى اسفند 1299 و 28 مرداد بررسى شود). تنها باید نیروها و افزارهاى مناسب با این کار را براى پیشبرد نقشه بازجست و با پختگى به کار گرفت. و در اینجا بود که، استعمار براى انهدام «کانون مقاومت ملى و دینى» در برابر استعمار، عمدتاً از دو گروه بهره جست: 1. مادى زدگان غرب گرا و بىپیوند (بلکه ستیزهگر) با میراث عظیم فرهنگى و مدنى ایران اسلامى 2. بابى مسلکانِ زخم خورده و عقدهناک از اسلام و روحانیت شیعه (اعمّ از ازلى و بهائى)؛ دو گروهى که «وجه مشترکِ» ضدیت با اسلام و روحانیت، بستگى به لژهاى ماسونى و مغازله با سفارتخانههاى غربى، آنها را به هم پیوند مىداد.
دو گروه فوق، در اجراى نقشة سیمرغ![6] رندانه از فضاى بازى که مشروطیت پیش آورده بود ـ به مثابة یک فرصت زرین تاریخى ـ بهره جستند و به سراغ مردمى رفتند که از شنیدن صداى فروریختن زنجیرهاى کهنة استبداد چند هزار ساله از دست و پاى خویش شدیداً «مست» و «ذوق زده» شده بودند و در خمار نوشین صبح مشروطه، به جاى تمرین «حکومت قانون»، بعضاً مشق «آنارشیسم» مىکردند. آنان، با تبلیغات حساب شده و طرح شعارهاى تند و تیز و مطنطن (اما بیرون از حدّ ظرفیت جامعه و بىتناسب با رشد طبیعى جنبش) نیروهاى انقلابى و احساساتزده را به دنبال خود کشیدند و به جان رهبران بیدار و دلسوز جنبش (نظیر شیخ فضلاللّه نورى) انداختند که وادادگى و تسلیم دربرابر گروههاى فشار را به زیان اسلام و ملت مىانگاشتند و حاضر نبودند تن به نقشهها و مستدعیات کسانى بدهند که مستقیم و غیر مستقیم از سفارتخانهها دستور مىگرفتند. هشدار این رهبران، اما (در فضاى آشوبناک و بحران زدة صدر مشروطیت، که جناح تندرو دائماً بر آتش آن بنزین مىریختند) چنانکه باید، مورد توجه قرار نمىگرفت، بلکه افسون تبلیغاتى دشمن، سفید را سیاه، خادم را خائن، و هشدار دلسوزانه را کینهتوزى خصمانه با جنبش رهایىبخش جلوه مىداد و از این طریق، پیوسته بر شکاف عظیم و عمیق اجتماعى که در اجتماع ایران سر برداشته بود مىافزود.
شهید مرتضى آوینى، در نقد بر فیلم «مادر» (ساختة مرحوم على حاتمى)، سخنى نغز دارد:
عهد قَجَر، آخرین دورة اضمحلال تاریخى این قوم است پیش از سلطة تمام عیار شیطان پیر... و نمىدانم آن آشى که در سفارت انگلیس پخته بودند چه معجونى بود که همه را " آشخور" کرد، غیر از روزهها را. کفر فرنگى مثل آسفالت سیاه داشت همة کرتها و مزارع سرسبز را مىپوشاند تا راه اتومبیل را هموار کند و از آن بدتر، آدمها را بگو که هفتاد و دو رنگِ شهر فرنگ، آن قدر مستشان کرده بود که شاخهاى شیطان را زیر کلاه رسمى " میرزا ملکم خان"ها و کلاه شاپوى " تقىزاده"ها نمىدیدند و آن قدر در خط و خال کراواتى که گریبانگیرشان شده بود غرق شده بودند که سر ریسمان را نمىدیدند که در دست کیست».[7]
در کارنامة شیخ فضلاللّه نورى؛ پرسشها و پاسخها، بخش «چرا شیخ از محمدعلى شاه حمایت کرد؟»، از «مقابلة شیخ با استراتژى شیطانى» روس و انگلیس سخن گفتهایم. در اینجا راجع به چالش وى با دو گروه فوقالذکر (که عملاً زمینه را براى تحقق آن استراتژى فراهم مىساختند) توضیحاتى مىدهیم.
در آسیب شناسىیى که شیخ از روند مشروطیت داشت، رخنة عناصر «بابى» و «مادىگرا» در صفوف مشروطه خواهان، نقش تعیین کنندهاى را در انحراف جنبش از راستراه ملى و اسلامى آن ایفا مىکرد:
در این عصر ما فرقه هاپیدا شده اند که بالمَرّه مُنکِر ادیان و حقوق و حدود هستند. این فِرَقِ مستحدثه را، بر حسبِ تفاوتِ اَغْراض، اسمهاى مختلف است: آنارشیست، نَیْهلیست، سوسیالیست، ناطورالیست، بابیست؛ و اینها یک نحو چالاکى و تردستى در اِثارة[8] فتنه و فساد دارند و به واسطة ورزشى که در این کارها کردهاند، هرجا که هستند، آنجا را آشفته و پریشان مىکنند. سالهاست که دو دستة اخیر از اینها، در ایران پیدا شده و مثل شیطان، مشغول وسوسه و راهزنى و فریبندگى عوامِ اَضَلّ مِنَ الأنْعام هستند. یکى فرقة بابیّه است و دیگر فرقة طبیعیّه.
این دو فرقه، لفظاً مختلف و لُبّاً [در باطن] متفّق هستند و مقصد... آنها نسبت به مملکت ایران، دو امر عظیم است: یکى تغییر مذهب، و دیگرى تبدیل سلطنت...[9]
شیخ، دو گروه «شیفتگان غرب» و «فِرَقِ ضالّه» را اُسِّ اساس مشروطة وارداتى و سفارت زاد مىانگاشت[10] و دشمن اصلى خویش را نیز در میان آنان جستجو مىکرد: «من آن مجلس شوراى ملى را مىخواهم که عموم مسلمانان آن را مىخواهند. به این معنى که عموم مسلمانان مجلسى مىخواهند که اساسش بر اسلامیت باشد و بر خلاف قرآن و بر خلاف شریعت محمدى(ص) و بر خلاف مذهب مقدس جعفرى قانونى نگذارد... پس من و عموم مسلمین بر یک رأى هستیم. اختلاف میانة ما و لا مذهبهاست که منکر اسلامیت و دشمن دین حنیف هستند، چه بابیة مزدکى مذهب و چه طبیعیة فرنگى مشرب...».[11] «باید مجلس مسلمانها مجلسى باشد که تقویت اسلام بکند نه ترویج کفر. پس دستة بابیها و دستة طبیعیها... که همه منکر اسلام و مروّج کفرند باید بالکلّیه خارج شوند، چه از متن مجلس و چه از حواشى مجلس».[12]
مشروطه چیان دم از اسلام مىزدند، ولى شیخ و جناح وى، این سؤال را مطرح مىکرد که: «اگر این اساس به جهت تقویت اسلام بود، چرا تمام اشخاص لا ابالى در دین و فِرَقِ ضاله از بهائى و ازلى و کلّیة اشخاص فاسدالعقیده و دنیا خواهان جاهل و یهودى و نصارى و مجوسى و بت پرستهاى هند و تمام ممالک کفر و کلّیة فِرَق عالم، مگر خواصّ از مؤمنین، طالب قوّت آن بودند و تقویت آن مىنمودند و محبوب القلوب تمام فِرَقِ ضالّه و مضلّه از طبیعیین و غیرهم بود»؟![13]
او معتقد بود که عناصر تندرو، تحت عنوان واژة فریباى «آزادى»، برآنند که امکان «چاپ کردن کتابهاى ولتر فرانسوى که همه ناسزا به انبیا علیهم السلام است، و کتاب بیان سید علیمحمد شیرازى و نوشتجات میرزا حسینعلى تاکُرى و برادر و پسرهایش که خدا یا پیغمبر یا امام بهائیها هستند در روزنامجات و لوایحِ مشتمل بر کفر و ردّه و سبّ علماى اسلام» را داشته باشند.[14]
پیش از این، سخن کسروى را در بارة سید جمال واعظ اصفهانى، از ناطقان و سردمداران جناح تندرو مشروطه، خواندیم: «با همة رخت آخوندى و پیشة واعظى، به اسلام و بنیادگزار آن باور استوارى نمىداشته، و این را گاهى در نهان به این و آن مىگفته. ازینرو نامش به بیدینى در رفته و این، محمدعلى میرزا را به کشتن او گستاخ مىگردانیده... به ویژه که خود یکى از بنیادگذاران مشروطه به شمار مىرفت و راستى آن است که زبان او در پیشرفت جنبش بسیار کارگر افتاده بود».[15] دربارة خود تقى زاده (دیگر رهبر این جناح) سخن ثقهًْالاسلام تبریزى درخور ذکر است که در نامه به یکى از وکلاى تبریز در مجلس اول (مورخ جمادى الاول 1325 ق) مىنویسد: «انتباه نامة زکى [ = زکى، اسم رمز تقى زاده در نامه هاى ثقهًْالاسلام به مستشارالدوله است] که از باکو منتشر شده و در آنجا حرّیت وجدان و حرّیت ادیان را اعلان کردهاند، مردم دستاویز کرده خیلى مىتازند».[16] تقى زاده در مجلس، سخت با اصلاحات «اسلامى» علما در متمّم قانون اساسى ضدیت مىکرد و این امر، تأثیرى منفى بر روند اصلاح قانون بر وفق موازین شرع داشت. به گفتة کسروى:
نمایندگان [ مجلس ]یک دسته «شریعت خواهى» مىنمودند و دستة دیگر از ترس آنان به رویه کارى مىپرداختند. اگر تقى زاده جلو نگرفتى، و قانون اساسى با دستبردهاى [ ؟!] علما در مجلس خوانده شدى هرآینه پذیرفته گردیدى.[17]
از لایحة متحصنین حضرت عبدالعظیم علیه السلام (مورخ 18 جمادى الثانى 1325 ق) برمىآید که مادّة مربوط به آزادى مطبوعات در قانون اساسى، از روى قوانین اروپایى رونویسى شده، و مفاد نخستین آن «آزادى مطلق» مطبوعات بوده است. لایحة مزبور در شرح خواستة متحصنین مىنویسد:
...چون نظامنامة اساسى مجلس را از روى قانونهاى خارج مذهب ما نوشتهاند، محض ملاحظة مشروعیّت و حفظ اسلامیّت آن، پارهاى تصرّفات در بعضى فصول با حضور همگى حجج اسلامیه شده است. باید آن فصول نیز به همان اصلاحات و تصحیحاتى که همگى فرمودهاند [ در قانون اساسى] مندرج شود و هیچ تغییر و ترک به عمل نیاید. براى نمونة آن...تصحیحات و اصلاحات، مَثَلى بیاوریم تا همة برادرهاى دینى بدانند که بدواً چه بوده است و بعد چه شده است؟
از جمله یک فصل از قانونهاى خارجه که ترجمه کردهاند این است که مطبوعات مطلقاً آزاد است (یعنى هر چه را هر کس چاپ کرد، احدى را حقّ چون و چرا نیست). این قانون با شریعت ما نمىسازد. لهذا علماء عظام تغییر دادند و تصحیح فرمودند، زیرا که نشر کتب ضلال و اشاعة فحشاء در دین اسلام ممنوع است. کسى را شرعاً نمىرسد که کتابهاى گمراه کنندة مردم را منتشر کند و یا بدگویى و هرزگى در حق مسلمانى بنویسد و به مردم برساند.
پس چاپ کردن کتابهاى وُلترِ فرانسوى که همه ناسزا به انبیا علیهم السلام است و کتاب بیان سید علیمحمد باب شیرازى و نوشتجات میرزا حسینعلى تاکُرى و برادر و پسرهایش [ = صبح ازل و عباس افندى] که خدا یا پیغمبر یا امام بابیها هستند، و روزنامجات و لوایح مشتمل بر کفر و ردّه و سبّ علماء اسلام، تماماً در قانون قرآنى ممنوع و حرام است. لامذهبها مىخواهند این در باز باشد تا این کارها را بتوانند کرد...[ !].[18]
منطقة نور مازندران زادگاه پیشواى بهائیان، حسینعلى بهاء، بود و پیروان این مسلک استعمارى اهمیتى خاص به آنجا مىدادند (و مىدهند). شیخ که در آن منطقه به دنیا آمده بود، روى اطلاعاتى که سینه به سینه به وى رسیده یا شخصاً کسب کرده بود، کاملاً به سوابق این فرقه آگاه بود و نسبت به تحرکات آنها در کشور توجه و حسّاسیّت داشت و دستها و دسیسههاى رنگارنگ ایشان را بهتر از بسیارى کسان مىشناخت. نیز در بین دوستان و شاگردان شیخ، شخصیتى چون مرحوم آیت اللّه حاج میرزا ابوتراب شهیدى قزوینى (شاگرد برجستة صاحب عروه و آخوند خراسانى) یافت مىشد که نیاى وى، مرحوم آیت اللّه شهید ثالث (عمو و پدر زنِ قرهًْ العین مشهور، و دشمن سرسخت بابیان) به دست عناصر بابى به نحوى فجیع در سر سجادة نماز به قتل رسیده بود و روى این سوابق، اخبار و اطلاعات دقیقى از سوابق و لواحق اعضاى این حزب استعمارى داشت و طبعاً آن اطلاعات را به شیخ منتقل مىکرد.
مخالفت جدّى و اصولىِ شیخ با فِرَق ضالّه در پایتخت ایران، مشکلات زیادى را براى موجودیت و پیشرفت این فِرَق به وجود آورده بود، به گونهاى که، سِر عباس افندى، فرزند بهاء، در لوحى که صادر کرده، از شیخ و یاران او با خشم و غیظ بسیار یاد نموده و اعتراف مىکند که «با وجود فتواى تعرّض» شیخ فضل اللّه نورى و حاجى میرزا حسن آقا مجتهد تبریزى به بهائیان، پیروزى این فرقه به تأخیر افتاده است.[19]
در بارة دخالت فرق ضاله در جریان مشروطیت، و حضور آنها در بین سران و فعّالان عمدة مشروطه، حقایق مستند و تکان دهندة بسیارى وجود دارد، که باید در جاى خود به آن پرداخت و این مختصر جاى پرداختن به آن نیست. شادروان دکتر علىاکبر شهابى، استاد ممتاز دانشگاه، به مناسبت شرح حالِ پدرِ دانشور و هوشمند خویش ـ مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالسلام تربتى ـ بحث جالبى در بارة علل دلسردى و کناره گیرى مرحوم تربتى از مشروطه و مشروطه چیان دارد، که در آن، ضمن تأکید بر ایمان استوار پدر خویش به «دانش و فهم و پرهیزگارىِ» حاج شیخ فضلاللّه نورى، و تأسف شدید وى از شهادت ایشان، به دخالت مرموز فِرَقِ ضالّه در حوادث مشروطیت پرداخته و نکات جالب و سودمندى را در این زمینه از زبان پدر فاش ساخته است که براى فهم علت حساسیتِ شیخ در عصر مشروطه نسبت به تحرّکات فِرَقِ ضاله، مفید و راهگشا است.
استاد شهابى مىنویسد: «پدرم در زندگى و امور اجتماعى و روشهاى سیاسى، اهل تقلید بدون تعقل، و پیروى از اکثریت، نبود. در همة مسائل و شئون زندگى، اگر جنبة دینى و اعتقادى داشت، فقط از راه تمسک و استناد به مآخذ و منابع موثّق دینى از قرآن کریم و حدیث و کتب معتبر بزرگان و پیشوایان دینى بود و اگر در زمینههاى اجتماعى و عُرفى بود، تعقل و تدبّر، ملاک پذیرش یا ردّ آن قرار مىگرفت. فى المثل در آغاز مشروطیت و پیدایش احزاب و مرامهاى گوناگون و تشکیل انجمنهاى مشروطهخواهان در همة شهرها، در موطن ایشان یعنى تربت حیدریه نیز مشروطه خواهان فعالیت داشتند و انجمن تشکیل داده بودند و بیشتر مردم نو خواه و جاه طلب و سخنور جزء مشروطه خواهان شده بودند؛ پاره اى از روى اعتقاد، و جمعى به منظور شهرت طلبى و رسیدن به جاه و مقام.
پیشوا و رئیس مشروطه خواهان تربت، مرحوم حاج شیخ علىاکبر مجتهد معروف محل که از شاگردان مرحوم آخوند خراسانى قائد مشروطیت ایران بود، نسبت سببى نزدیک با ایشان داشت] شوهر خواهر]، ولى مرحوم پدرم، به سبب استقلال فکرى و دلایل مشهودى که داشت چندان روى خوشى به آن مشروطه و مشروطه خواهان نشان نمىداد، با اینکه احتمال ضرر و خطرِ اعتبارى و شأنى و جانى مىرفت.
[ پدرم] قرائن و شواهد بسیارى از مشاهدات و مطالعات و تفکر عمیق خود را براى این کنارهگیرى بیان مىکردند که... نمونههایى از آنها را در اینجا مى آورم».
دکتر شهابى، سپس به ذکر مواردى از فساد اخلاقى گردانندگان انجمن ایالتى مشروطه در تربت حیدریه، و اخّاذى و کشتار آنان از مردم محل مىپردازد[20] و سپس به عنوان دومین عامل کنارهگیرى ایشان از جرگة مشروطه خواهان، مىنویسد:
در دوران قاجاریه، فرقهاى که مدّعى دین نو ظهورى بودند پیدا شدند و سالها کشور را دچار خرابى و آشوب و آدم کشى کردند.
چنانکه اسناد و مدارک بسیار معتبر نشان مىدهد پیدایش این فرقه به تحریک دو دولت روس و انگلیس آن زمان ـ که هر دو از دولتهاى بزرگ استعمارى بودند و به ایران نظر داشتند ـ صورت گرفت. این دو ابرقدرت آن عصر، در تمام دوران قاجاریه، بر سرتقسیم و تصرف کشور ما به انواع و اقسام رقابتها و حیلههاى سیاسى متوسل مىشدند و براى رسیدن به هدف خود، روشهاى مشترکى هم داشتند. از آن جمله، به منظور ضعیف ساختن ایران از راه جدایى انداختن میان مردم به وسایل گوناگون بود. یکى از این وسایل، ابلاغ دین و مسلک و مرام و احزاب جدید است که هنوز هم مورد استفادة سیاستمداران کشورهاى استعمارى مىباشد.
در آغاز پیدایش این فرقه، چون هنوز قوانین و احکام دینى بر مردم ایران حکومت مىکرد و مردم پایبند اصول دین و مذهب بودند و علماى دین در اجراى احکام دین قدرت داشتند، این فرقه جرئت ابراز عقیدة نادرست خود را نداشتند و اگر در نزد مجتهد جامع الشرایط اثبات مىشد که مسلمانى داراى عقاید نادرستى است که موجب خروج و ارتداد وى از دین اسلام مىگردد، حکم مرتد دربارة چنان مسلمانى اجرا مىشد.
دکتر شهابى با اشاره به یادداشتهاى مرحوم تربتى راجع به «بلواى بابىکشى در سال 1313 ق» مىافزاید: پدرم در ضمن بیان آن واقعه مىفرمودند «از خانة یکى از گرفتار شدگان به اتهام بابىگرى؛ مقدارى کتب و الواح به دست آمده بود و نزد عالم بزرگ محل، مرحوم حاج شیخ علىاکبر مجتهد که به فتواى وى، بابیان گرفتار شده بودند، قرار داشت. از جمله دست نویسها، دفترى به گونة بیاضهاى قدیمى که مخصوص ادعیه و اوراد و به قطع مستطیل بود، در میان آنها دیده مىشد.
حسّ کنجکاوى مرا بر آن داشت که آن کتابها را ببینم و بخوانم. از جملة کتابها که به مطالعة آنها پرداختم همان «بیاضِ» یاد شده بود که بر ادعیه و الواحى اشتمال داشت.[21] در میان الواح، لوحى دیده شد که در آن به فرقة نو ساخته مژده داده شده بود که به زودى وضع حکومت در ایران تغییر مىکند و به وضع و شیوة دیگرى درمىآید. در وضع جدید، «احباب» [ پیروان فرقة جدید ]آزاد مى شوند و قدرت به دست آنان مىافتد.[22]
پدرم مىفرمود: من موضوع را پیش خود تجزیه و تحلیل مىکردم، بدین گونه که: اگر وضع حکومت جدید، براى کسانى که دین خود ساختهاى آوردهاند و منکر ضروریات اسلام بلکه منکر خود اسلام مىباشند و بر خلاف اعتقاد جمیع مذاهب گوناگون اسلام که پیغمبر اسلام را آخرین پیامبران و دین او را، به صریح آیات قرآن کریم، دین جاوید و براى همة زمانها و مکانها و مردم روى زمین مىدانند، این دین مبین را منسوخ و کسان معلوم الحال و شناخته شدة از نظر خاندان و معلومات و ارتباط با بیگانگان را، گاه نایب و باب امام زمان و گاه خودِ امام و گاه پیغمبر و زمانى خدا و آفرینندة همة جهان و جهانیان مى خوانند [! ]مفیدِ دوران حکومت و اقتدار آنان باشد، به یقین براى اسلام و مسلمانان زیان آور خواهد بود. زیرا عادتاً یک امر و واقعه نمىتواند براى دو طرف مخالف سودمند باشد. نفع یکى از آن دو، مستلزم زیان دیگرى خواهد بود».[23]
چالش سهمگین و بىپرواى شیخ با گروههاى یادشده ـ به ویژه با فِرَق ضالّه ـ آنان را سخت خشمگین ساخته و به واکنشهاى تند و خصمانه وا مىداشت، که نسبت ارتشاء و هوادارى از استبداد و دنیاطلبى و تبانى با روسها علیه مشروطه به شیخ، بخشى از این واکنشها بود (و در مقاطعى، حتى ترور شیخ نیز در دستور کار قرار گرفت)...
در یکى از لوایح ایام تحصن در حضرت عبدالعظیم علیه السلام (مورخ 18 جمادى الثانى 1325 ق) صراحتاً تهمتهاى وارده به شیخ، از ناحیة فِرَق ضالّة بابى و بهائى و نیز شیفتگان غرب (یا به قول خود او: طبیعیة فرنگى مشرب) قلمداد مىشود:
اینکه حضرت حجهًْالاسلام و المسلمین آقاى حاجى شیخ فضلاللّه... طرفِ بى ارادتىِ این جماعت [ = بابیّه و طبیعیّه] واقع شده و مستوجب چندین ناسزا و سبّ و تهمت در روزنامهها و شب نامهها و لوایح و منابر گردیدهاند، سگهاى جهنّم بر او بانگ مىزنند و بابیهاى مسلّم از او سخت مىرهند ـ براى همین است که ایشان، کما هو حقّه، بیدار این دو دسته دزد شدهاند و در تنزیه مجلس شورى از این دو فرقة پلید جدّاً ایستادهاند و به توفیق الهى تقصیر نخواهند فرمود و از جان و مال، دریغ نخواهند داشت تا به جمیع علماى مذهب جعفرى از عرب و عجم، جمیع این مطالب را محقَّق و مسلَّم بکنند و تمام تکالیف حتمیّة الهیّة این مقام را بر وجه اکمل و اَوفى بپردازند...[24]
نیز در لایحة دیگر مربوط به 5 روز بعد از آن تاریخ، از آن جماعت و عملکردشان این گونه یاد مىگردد: «روزى نیست که گربه[ اى ]نرقصانند و معرکة مارگیرى نگیرند و بساط حقّهبازى نچینند... و هر کس منکر و مزاحم [ آنان] بشود و به جلوگیرى قیام و اهتمام بکند، او را به مغلطة حبّ استبداد و تهمت تخریب مجلس و اِسنادِ گرفتن وجوهات و توسطِ حکومت قاینات و امثال ذلک استخفاف بدهند و روزنامهچىهاى وقیح الوجهِ بذىِّ اللسانِ خود را بر او تهریش بکنند و یک مشت خس و خاشاک و معدودى بىپدرهاى ناپاک را ملّت غیور نامیده او را به هجوم آنها تهدید بنمایند و اگر [ کسى] بخواهد مسلمانها را بیدار کرده دزدهاى دین و دغلهاى دنیا را به ایشان نشان بدهد از خوف، چادر بخوابانند و منبر بسوزانند و هلهله بکشند و مغلطه بیندازند...».[25]
* حق پوشیده نمىماند!
(اعتراف شگفت ناظم اسلام)
عجیب این است که، ناظم الاسلام کرمانى، مورخ مشروطه و مخالف سرسخت شیخ فضلاللّه، خود در جایى از کتاب خویش، ناخواسته اعتراف مىکند که استعمار، در به دار زدن شیخ فضلاللّه نورى نقش داشته است! و این سخن، از زبان کسى که در تاریخ خویش کراراً مىکوشد ساحت شیخ را به تهمتهاى گوناگون، از آن جمله: تهمتِ وابستگى به روسها، حقاً شگفت و از عجایبِ صُنع الهى مبنى بر افشاى حقایق تاریخ است.
وى، با اشاره به تظلّم زنهاى تهران گرد کالسکة مظفرالدین شاه بر ضدّ مظالم عین الدوله (در ایام مهاجرت صغراى سیدین طباطبایى و بهبهانى به حضرت عبدالعظیم علیه السلام) مىنویسد:
در بین راه زنها اطراف کالسکة سلطنتى را گرفته، به فریاد بلند و گریه و زارى مىگفتند: «ما آقایان و پیشوایان دین را مىخواهیم! ما مسلمانیم و حکم آقایانرا واجب الاطاعه مىدانیم. عقد ما را آقایان بستهاند، خانههاى ما را آقایان اجاره مىدادهاند. مجملاً تمام امور ما در دست اقایان بوده و هست. چطور راضى شویم علما را نفى بلد و تبعید نمایند. اى شاه مسلمان، بفرما رؤساى مسلمانان را احترام کنند. اى پادشاه مسلمان، علماى اسلام را ذلیل و خوار نخواهید! اى پادشاه اسلام، اگر روس و انگلیس با تو طرف شوند، شصت کرور مملکت ایران به حکم این آقایان جهاد مىکنند (در این مقام، نگارندة تاریخ مىنویسد: مرحوم مظفرالدین شاه اگر عاقبت اندیش بود مىتوانست جواب بگوید که: اى رعیت من، هرگاه دولتى بخواهد با دولت ایران طرف شود اول قلوب شما را از علما متنفر مىسازد که شما به دست خود یکى را در میدان به دار بکشید [ = شیخ فضلاللّه نورى] و یکى را در خانة خودش در حالتى که روى سجاده نشسته با تیر مَوزِر بکشید [ = سید عبداللّه بهبهانى ]و دیگرى را خانه نشین [ سید محمد طباطبایى] و دیگرى را مطرود و مردود کنید. حاصل آنکه، اول علماء و رؤساء دین شما را به دست خودتان تلف و معدوم مىکند)...[26]
ناظم الاسلام، در گفتار فوق، صراحتاً به چند نکته اعتراف کرده است: اولاً اعدام شیخ را نخستین حلقه از زنجیرة یک سناریو بزرگ شمرده که ترور بهبهانى و انزواى طباطبایى (پس از شهادت شیخ) حلقههاى بعدى آن بوده است. ثانیاً این سناریو را، در گوهر، یک سناریو استعمارى، و ناشى از دسیسة دولتهاى شیطانى (روس و انگلیس) براى انهدم کانون مقاومت ایران و سلطة سیاسى و نظامى بر آن، شمرده است. نکتة سوم آن است که ناظم الاسلام، تبلیغ در جهت «متنفر ساختن قلوب مردم از علما» (بخوانید: شیخ و سیدین) را، خواسته و نقشة دولتهاى فزونخواه و تجاوزگر قلمداد کرده است و مفهوم این سخن (با توجه به نقش خود ناظم الاسلام در شراب پاشى تبلیغاتى علیه شیخ شهید، و کوشش به متنفر ساختن قلوب مردم از او، که در کنار تلاش دیگر مخالفان شیخ، زمینة اعدام وى به دست جمعى از مردم را فراهم آورده) چیزى جز اعتراف ناظم الاسلام به همسویى و همآوایىِ (آگاهانه یا ناآگاهانة) خویش با سیاست شیطانى استعمار نیست...
به نظر مىرسد که ناظم الاسلام، سخن فوق را، در کلنجارى شدید با وجدان ملامتگر خویش، و در بحرانى روحى، بر کاغذ آورده باشد!
[1]. کتاب آبى، 3/700؛ مشروطة گیلان، رابینو، ص 163.
[2]. تاریخ استقرار مشروطیت در ایران، ص 1046.
[3]. مراجع مشروطه خواه نجف، هیچ گاه با غرب زدگىها و اسلام ستیزىهاى جناح افراطى، موافق نبودند. چیزى که هست، ماهیت امثال تقىزاده را چنانکه بعدها ـ در مشروطة دوم ـ شناختند، در اوایل امر نمىشناختند. مؤیّد این امر، کلام ناظم الاسلام است که زمانى که آیت اللّه حاج شیخ حسین تهرانى یکى از سه مرجع مشروطه خواه نجف در اواخر استبداد صغیر درگذشت، نوشت: اگر چه این بزرگوار مشروطه خواه بوده، ولى هرگز راضى به این وضع هرج و مرج نبود و اگر مطلع بر مقاصد فرنگى مآبها و اشخاص مفسد و شرطلب مىشد، اصلاً مشروطیت را اجازه و اذن نمىداد»! (تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش دوم، 4/ 238).
[4]. ر.ک، اوراق تازه یاب مشروطیت و نقش تقى زاده، صص 208ـ212، به نقل از: حبل المتین، ش 15، 28 رمضان 1328 ق.
[5]. کلیشة نامة سید احمد در صفحة بعد آمده است.
[6]. ممکن است براى بعضى از خوانندگان این سطور، هضم این نکته که جناح تندرو و سکولار مرکب از دو گروه یادشده در متن انجام چنین سناریویى را به دستور قدرتهاى خارجى بر عهده داشتهاند مشکل جلوه کند. باید گفت که شواهد و قرائن تاریخى بسیارى بر پیوند جناح مزبور با سفارتخانههاى بیگانه در دست است که جاى پرداختن به همة آنها در اینجا نیست و ما در کتابهایى چون «کارنامة شیخ فضلاللّه نورى...» و «شیخ ابراهیم زنجانى...» پیرامون آنها بحث کردهایم و در اینجا تنهابه یک مورد از آن اشاره مىکنیم. حسینقلى خان نواب، از رهبران عمدة جناح تندرو و سکولار مشروطیت است که ردّ پاى وى در کلیة بلوا آفرینىهاى این جناح در عصر مشروطیت، از تحصن جمعى از مردم در سفارت انگلیس در صدر مشروطه گرفته تا اعدام شیخ نورى در آغاز مشروطة دوم و تأسیس حزب دمکرات و حتى خلع سلاح ستارخان در پارک اتابک، به چشم مىخورد؛ همان گونه که نقش رابط میان جناح تندرو و سفارت انگلیس را بر عهده داشته است. آنگاه شخصى چون اردشیر ریپورتر (سر جاسوس بریتانیا در ایران عصر مشروطه و پهلوى) در وصیتنامة سیاسى خویش مىنویسد: «دوست مشفقم حسینقلى خان نوّاب که حزب ملّیون [ = دمکرات ]را رهبرى مىکرد روزى با یأسى فراوان به من چنین گفت: اردشیر جى، من حزب را رها خواهم کرد، زیرا همان کسانى که به وطن پرستى آنها ایمان داشتم در جلسات علنى دم از وطن و آزادى مىزنند و بعداً به طور محرمانه و یک یک از من مىپرسند که راهنمایى و نظر سفارت را براى مذاکرات بعدى به آنها بگویم!» ر.ک، ظهور و سقوط سلطنت پهلوى، 2/155.
[7]. فیلمهایى که من دیدم، فرهاد گلزار، مندرج در: سوره، دورة دوم، ش 1، فروردین 1369، ص 44. فرهاد گلزار، نام مستعار شهید سید مرتضى آوینى است که هنگام نقد فیلمها در مجلة سوره از آن بهره مىجست، تا نیندیشند و جنجال نکنند که کى نوشته؛ بنگرند و بیندیشند که چه نوشته؟
[8]. برانگیختن.
[9]. رسائل، اعلامیهها، ترکمان، صص 265ـ266.
[10]. «منشأ این فتنه [ = مشروطه] فرق جدیده و طبیعى مشربها بودند که از همسایهها [ = روس، انگلیس، و عثمانى] اکتساب نمودند» و «عمدة این بازى مشروطه، از طایفة ضاله شد محض فرار از احکام اربعة مسلّمه در حقّ مرتدّین از اسلام» رسائل، اعلامیهها...، ترکمان، ص 103 و 108.
[11]. همان: ص 246.
[12]. همان: ص 279.
[13]. همان: صص 62ـ63.
[14]. همان: ص 268.
[15]. تاریخ مشروطة ایران، کسروى، ص 596 .
[16]. نامههاى تبریز از ثقهًْ الاسلام به مستشارالدوله، ص 127.
[17]. تاریخ مشروطة ایران، کسروى، ص 322.
[18]. همان: صص 268ـ269.
[19]. افندى، در جواب کسانى که به لحاظ وعدههاى مکرّر سران بهائیت مبنى بر پیروزى سریع این مسلک در ایران، منتظر بودند که «فورا فتح و ظفر، محتوم و مقرّر گردد» و از اینکه بویى از تحقق وعدههاى یادشده به مشام نمىرسید شاکى بودند، مىنویسد: «اگر کار در دست میرزا فضل اللّه نورى و سید على یزدى و میرزاحسن تبریزى ماند و پیاپى فتوا به قتل یاران دهند، البته تأخیر شود»! (مائده آسمانى، عبدالحمید اشراق خاورى، 9/32ـ33).
[20]. به نوشته دکتر شهابى: «پدرم... مىفرمودند: در یکى از جلسات انجمن که شرکت کردم، وضع انجمن بدین قرار بود: اعضاى انجمن در دو اطاق تو در تو جمع شده بودند. در اتاق اول، عالم بزرگ محل، مرحوم حاج شیخ علىاکبر و جمعى از اهل علم و طلاب و تجار و اصناف نشسته بودند. در اتاق دیگر، گروهى از سران و خوانین ایل از قبیل: خان بلوچ که [ به عنوان سالارخان خوانده مىشد] و خوانین قرائى و هزاره و غیرهم [ که من همه را مىشناختم و سوابق سوء بیشتر آنان را همة مردم مىدانستند] با تفنگ و قطارِ بسته و سلاح، گرد هم جمع شده بودند: برخى نشسته و بر تفنگ خود تکیه کرده و جمعى پاى منقل تریاک و چراغ شیره دراز کشیده و در حال دود کردن و نشئه بودند. خان بزرگتر [ سالار خان] در ضمن بیان سخنانى تهدید آمیز که حاکى از جانفشانى خود و پیروانش در راه مشروطه بود، در خطاب عتاب آمیز به مجتهد بزرگ و قائد مشروطه در محل، چنین رجز خوانى مىکرد: ما سالاران ملت، جان خود را در راه ملت و براى بلند کردن علم مشروطه به کف گرفتهایم و جانفشانى مىکنیم. سربازان ملت، جیره و اسلحه لازم دارند و باید پول براى تهیة وسایل به دست آوریم. در دنبال این سخنان، صورتى که در آن نام جمعى از بازرگانان و ملاکان و متموّلان که بیشتر آنان مردمى نیکنام بودند، نوشته شده بود بیرون آورد و نام هر کدام را که مىخواند، مىگفت چقدر باید پول بدهد یا اموالش مصادره شود...
من از مشاهدة چنان اجتماعى که گروهى در انجمن رسمى که رنگ دینى هم دارد، با کشیدن افیون و شیره براى خود شادى مىآفرینند و گروه دیگر بدون هیچ مجوّزى عقلى یا دینى به مصادره و تصرف اموال مردم مىپردازند و در عین حال این گروه، خود را پیشقدم و بنیانگذار مشروطه مى خوانند، قضایا را تا آخر خواندم و فهمیدم که رفتار و گفتار آنان با مبانى دین و عقل سازش ندارد و این مردم براى کشور و مردم و خدا کار نمىکنند. مزید بر این مشاهدات، کشته شدن چندتن از مردم نیکنام و مسلمان محل به دست تروریستهاى قفقازى بود که از بلندگویانِ دعوت به مشروطه، و از اعضاى متحرک و فعال انجمنها محسوب مىشدند و معلوم نبود به تحریک و دسیسة کدام محرّک، در آن هنگام از خارج به ایران آمده و در شهرها پراکنده شده بودند؟ از جملة مقتولان، یکى مرحوم صدرالعلماء از روحانیون به نام که داراى درِ خانة باز و شخصى مهماننواز و مرجع حلّ و فصل امور و ملجأ عامّة مردم بود، در روز روشن و در چهار سوق بازار بزرگ به دست یکى از همان آدم کشان کشته شد. دیگرى مرحوم شجیع الملک، از خوانین خوشنام و از ثروتمندان درجه یک که مردى دیندار و متهجد و سنّش نزدیک نود بود، در سجادة نماز هنگام اداى فریضة صبح به قتل رسید. پس از کشتن این مرد کهنسال، اموال و نقدینة فراوان او به وسیلة همان سران مشروطه و سالاران ملت به یغما رفت و لوطى خور شد و به مصرف سربازان ملّت نرسید!».
[21]. الواح، اصطلاح بابیان و بهائیان است.
[22]. آقاى شهابى با طرح این نکته که: «این الواح به قلم میرزا حسینعلى نورى ملقب به بهاء و پسرش عباس افندى ملقب به عبدالبهاء بوده است»، ماجرا را چنین تحلیل مىکند: چون نامبردگان در آن زمان در... پناه و حمایت انگلیس مىزیستند و سیاست انگلیس از آنان و از مسلک نوساختهشان، براى ضعیف ساختن اسلام و ایران و جدایى انداختن در میان مسلمانان حداکثر استفاده مى کرد، از این جهت با مأموران سیاسى و جاسوسان انگلیسى در ارتباط بودند و به بسیارى از حوادث و وقایعى که خود انگلیسها مقدمات آنها را فراهم کرده و قرار بود بعداً در ایران اتفاق افتد، از طریق جاسوسان انگلیسى آگاهى مى یافتند و به عنوان پیشگویى و اِخبار از آینده، به صورت " الواح" براى " احباب" یا " اغنام" به ایران مى فرستادند و آن ساده لوحان آنهارا حمل بر پیشگویى و معجزه مىکردند. از آن جمله، موضوع واقعة تاریخى مشروطة ایران بود که سیاستمداران انگلیسى در آن ذى نفع بودند و از وقوع آن خیلى زودتر از اینکه ایرانیان آگاه شوند خبر داشتند و در تحریف و تبدیل آن از آنچه پیشوایان دینى و مردم مسلمان ایران خواسته بودند، خود و عمال و مزدوران آنان در ایران، عامل و محرّک اصلى بودند».
[23]. اندیشة شهاب...، به کوشش و تنظیم دکتر علىاکبر شهابى، صص هفتاد و دو ـ هفتاد و نه.
مرحوم آیت اللّه حاج شیخ حسین لنکرانى مىفرمود: مشروطه چیان براى لوث کردن هشدارهاى شیخ نسبت به نفوذ و خرابکارى این فرقه در صفوف نهضت، این تعبیر را شایع کرده بودند که: «فلانى، عبایش یا اموالش بابى شده است!». و با این گونه عبارات طنزگونه مىخواستند در اذهان جا بیندازند که مسئلة انحراف از دین و مبارزة عدهاى با آن وجود ندارد، و هدف شیخ و یاران وى سرکیسه کردنِ مردم و غارت اموالِ آنان است!
[24]. همان: ص 266. و نیز: «الحمد لله که لامذهبهاى روزگار به من دشنام مىدهند و بابیهاى معلوم الحال با من دشمنى مىکنند. پناه مىبرم به خداى تعالى از اینکه این سنخ مردم، مرید من باشند و از حزب و محارم من محسوب بشوند و به زبان و قلم اینها، اکملِ ادیان را تنقیص بکنم و در اَتَمِّ شرایع، طعن و طنز بزنم». همان: ص 241.
[25]. رسائل، اعلامیهها...، صص 287ـ 288؛ تاریخ مشروطة ایران، کسروى، ص 421.
[26]. تاریخ بیدارى ایرانیان، بخش اول، 2/361.
برگرفته از کتاب «کالبدشکافى چند شایعه دربارة شیخ فضل اللّه نورى» منتشره از سوی مؤسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران
نظرات