بد حجابی زن شاه و خروش آیت الله بافقی


 بد حجابی زن شاه و خروش آیت الله بافقی

   حاج شیخ محمّد تقی بافقی در امر به معروف و نهی از منکر بسیار جدّی و با صلابت و مقاوم بود.

روز جمعه 27 رمضان 1346 قمری مطابق 1306 شمسی، ساعاتی پیش از تحویل سال 1307 شمسی، زوّار بسیاری از نقاط مختلف، طبق معمول هر ساله به سوی شهر قم روی آورده بودند تا هنگام تحویل سال در کنار مرقد مطهّر کریمه اهل بیت عصمت حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ باشند.

و به قدری جمعیت و ازدحام در صحن و حرم و رواق ها بود که جای سوزن انداختن نبود، اعضای خانواده رضا خان از جمله، همسرش (مادر محمد رضا) به قم آمده و در غرفه بالای ایوان آئینه بدون حجاب (سر و صورت باز) نشسته بودند و این موضوع بطوری جلب نظر می کرد که صدای اعتراض مردم از هر سو بلند شد و بسیاری می گفتند: اگر از مردم شرم نمی کنند دست کم از حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ شرم کنند و بالاخره، صدای اعتراض مردم کم کم اوج گرفت.

سید ناظم واعظ:

آهای خانم ها یا خود را بپوشانید یا فوراً از این جا بروید

در این بین عدّه ای خود را با سید ناظم واعظ ـ که از شاگردان حاج شیخ محمد تقی بافقی بود و برای ادای مراسم تحویل سال در بالای منبر نشسته و دقایقی قبل از تحویل سال مشغول دعا بود ـ رساندند و از پای منبر جریان بی حرمتی به حرم و به حجاب اسلامی را برای او بیان کردند، سید ناظم بی درنگ مسأله را بر سر منبر برای مردم مطرح و لزوم مقابله با آن را گوشزد کرد و گفت: ای مردم! هم اکنون به من از یک وقاحت و بیشرمی خبر دادند که هیچ مسلمانی نمی تواند آن را تحمّل کند.

در خانه دختر پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ در خانه خواهر امام رضا ـ علیه السلام ـ در خانه پاره جگر موسی بن جعفر، ـ علیه السلام ـ در خانه فاطمه معصومه ـ علیها السلام ـ یک مشت عیاش بی دین و از خدا بی خبر با سر باز و صورت بزک کرده و روی باز نشسته اند.

در این آستانه، این جا که محلّ رفت و آمد فرشتگان الهی است، شاه و گدا در یک ردیف اند، بلکه گدای با تقوا هزار بار بر شاه بی تقوا شرف دارد.... می گویند، این زنان که این قدر بی توجهی و بی ادب و بی آبرویند، از تهران آمده اند و اهل و عیال رئیس حکومت اند.

ای وای بر مردمی که رئیس حکومت آنان چنین کسان باشند، امّا بدانند که مردم اگر در برابر خوشگذرانی، بی دینی ها، چپاول ها، زور گوئی و حیف میل های آنان از سر ناچاری دم بر نیاورند، این توهین را در خانه دختر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ بر نخواهند تافت.

من از سوی مردم اخطار می کنم، من به نام قرآن، به نام اسلام، به نام سید الشهداء ـ علیه السلام ـ که خون خود را پای دین محمد ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ نهاد اخطار می کنم و می گویم: آهای خانم ها! رفع حجاب حرام است، خصوصاً کنار مرقد مطهرّ دختر پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ، یا خود را بپوشانید و یا فوراً از این جا بروید!

آقای حاج شیخ! زن شاه بالای ایوان آیینه بی حجاب نشسته تکلیف چیست؟

بعد از فریاد و اخطار سید ناظم واعظ، صدای صلوات های پیاپی مردم به عنوان تصدیق بلند شد.

عدّه ای، نزد حاج شیخ محمد تقی بافقی شتافتند، او در مسجد بالاسر در حالی که جمعیت در اطراف او موج می زد مشغول خواندن دعای ندبه بود کاری که هر جمعه در همان مکان انجام می داد و آن روز نیز ـ چنان چه که گفتیم، جمعه 27 رمضان بود ـ حاج شیخ با خضوع و تضرّع کامل در حالی که قطرات اشک از انتهای محاسن بلندش فرو می چکید دعا را می خواند:

آن عدّه با دیدن حال خشوع حاج شیخ، چند لحظه ایستادند، و بالاخره یک نفر جلوتر رفت و گفت: جناب آقای حاج شیخ! زن شاه آمده و با یک عده زن های همراهش توی رواق بالای ایوان آیینه حرم نشسته و حجاب ندارند ما از حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ خجالت می کشیم! چه امر می فرمائید؟ تکلیف ما چیست؟

رفع حجاب حرام است مخصوصاً در حرم دختر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ

حاج شیخ با شنیدن این کلام، دعای ندبه را قطع کرد و گفت:

الله اکبر! الله اکبر، بدوید، بگوئید، سید ناظم، فوری بیاید این جا.

چند نفر به طرف مسجد مجاور حرم دویدند و دیگران در کنار حاج شیخ ایستادند که سید ناظم شاگرد برجسته حاج شیخ نفس زنان سر رسید و سلامی شتابزده کرد و گفت:

چه امر می فرمائید؟

حاج شیخ فرمود:

بروید توی ایوان و از آن جا با صدای بلند از طرف من بگوئید: رفع حجاب حرام است، خاصّه در حرم دختر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ .

سید ناظم در اجرای فرمان و پیام حاج شیخ به طرف ایوان آیینه دوید و با دست، انبوه مردم خشمگین را ساکت کرد و بعد با صدای خیلی بلند خطاب به زن شاه و زنان همراه او گفت:

آهای خانم ها! حضرت آیت الله حاج شیخ محمّد تقی بافقی که هم اکنون در مسجد بالا سر حرم تشریف دارند مرا فرستادند تا به شما بگویم رفع حجاب در اسلام حرام است و بخصوص در حرم مطهر حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ.

همسر شاه به همراهانش گفت:

«اصلاً اعتنایی نکنید.»

و زیر لب ناسزا می گفت و بدون حجاب، با بادزن چتری زیبای کوچکی، خودش را باد می زد.

سید چند بار دیگر پیام را تکرار کرد و چون هیچ اثری ندید نزد حاج شیخ بازگشت و سر در بیخ گوش حاج شیخ نهاد و گفت:

من پیام شما را رساندم امّا آن ها اعتنائی نکردند.

حاج شیخ با شگفتی فریاد زد:

لا اله الا الله چقدر وقاحت، چقدر بی شرمی.

و خود، به سوی ایوان آیینه راه افتاد.

حاج شیخ محمد تقی بافقی، در حالی که جمعیت خشمگین با مشت های گره کرده در کنار او بودند و همهمه اعتراض سخت بلند بود، خود را به ایوان آیینه رسانید.

وقتی حاج شیخ شروع به صحبت کرد مردم هم به احترام او و هم برای این که صدای حاج شیخ به زن هائی که در غرفه بالای ایوان آیینه نشسته بودند برسد، کاملاً سکوت کردند.

حاج شیخ با تمام قدرت و سطوت یک رهبر مسلمان خروش برداشت و فریاد کشید:

آهای خانم ها! حجاب ضروری است، رفع حجاب در اسلام حرام است، مخصوصاً در حرم دختر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ، اگر مسلمانید حجاب را رعایت کنید و اگر هم مسلمان نیستید به احترام حضرت معصومه ـ علیها السلام ـ این کار را بکنید!

مردم با فریادهای کوبنده صلوات و تایید، همهمه ای عظیم به راه انداختند و عده ای به طرف غرفه ها مشت ها را گره کردند و ناسزا گفتند و آماده شدند که بالا بروند و آن ها را خود از آن جا بیرون کنند.

زن شاه وقتی خشم مردم و مشت های گره کرده آنان و موج حرکت جمعیت به طرف غرفه را دید و اوضاع را کاملاً خطرناک یافت در فکر چاره افتاد، او دریافت که اگر بیشتر در غرفه بماند، مردم حتماً هجوم می آورند، بنابر این، در حالی که سخت به خود می پیچید برخاست و همراه ندیمه هایش از غرفه بیرون رفت و در اطاق پشت غرفه از انظار ناپدید شد.

مردم با شادمانی و پیروزی صلوات فرستادند.

شاه: من الآن می آیم قم به رئیس شهربانی بگوئید آن سید و آن شیخ را دستیگر کنند

زن شاه پس از این جریان فوراً تولیت آستانه را خواست و جریان را به او گفت، سپس از او خواست ترتیبی بدهد که او بتواند به شاه تلفن کند، تولیت دستور او را فوراً انجام داد و وقتی ارتباط برقرار شد در حالی که صدایش می لرزید و به گریه هم افتاده بود با شاه صحبت کرد:

اعلیحضرت! شما زنده باشید و ملکه را چند شیخ بی نزاکت بی آبرو کنند؟

شاه پرسید:

«چه شده؟ بجای گریه حرف بزن ببینم چه شده؟»

زن شاه: «ما توی غرفه ایوان حرم نشسته بودیم اوّل یک سید، بعد یک شیخ پیرمرد آمدند و هر چه از دهانشان در آمد به ما گفتند!»

شاه: «آخه برای چی؟»

زن شاه: «چه می دانم: گفتند ما حجاب نداریم.»

شاه: «پس، این توله سگ پدر سوخته، رئیس شهربانی قم چه .... می خورد؟ چرا به او نگفتید»

زن شاه: چشمم روشن به ملکه توهین کنند شاه از جایشان تکان نخورد و رئیس شهربانی بفرستد؟ دیگر کلاه اعلیحضرت در هیچ جای مملکت پشم خواهد داشت؟

شاه: خیلی خوب، خیلی خوب الآن می آیم قم به رئیس شهربانی بگوئید تا من برسم آن سید و آن شیخ را دستگیر کنند.

شاه مثل برج زهر مار وارد قم و با چکمه وارد حرم شد

بعد از این که تحویل سال شد، همه جمعیتی که در حرم و اطراف آن اجتماع کرده بودند به خانه ها و یا مسافر خانه ها رفتند، و حرم و صحن تقریباً خلوت شد، ولی آن ها که از تلفن زن شاه به شاه و این که شاه گفته بود من الآن به قم می آیم خبر داشتند می دانستندکه حوادثی در پیش هست، و تقریباً سه ساعت از تلفن زدن شاه می گذشت که افراد دولتی: رئیس شهربانی، افسران، تولیت و خدمه آستانه مقدس معصومه ـ علیها السلام ـ با نگرانی و بی تابی در صحن مطهر نو، هر یک در جای خود به انتظار ایستادند، از در شمالی صحن تا حدود یک صد متر افراد پلیس مسلّح به احترام ایستاده بودند و زن شاه و همراهانش هنوز در یکی از غرفه های پشت ایوان به انتظار شاه نشسته بودند.

یکی دو ساعت از شب نگذشته بود که اتومبیل های شاه و همراهانش غرّش کنان مقابل در صحن آستانه ایستاد، اول اتومبیل شاه، پشت سرش اتومبیل تیمور تاش، سپهبد امیر احمدی و آجودان مخصوص و پشت سر آن ها چهار پنج «ریو» ارتشی مملو از سرباز مسلّح.

رئیس شهربانی جلو دوید و در اتومبیل شاه را باز کرد و خبردار ایستاد شاه مثل برج زهر مار از ماشین بیرون آمد شنل بلند روی دوش، چکمه به پا، با لباس نظامی و یک تعلیمی در دست ...

صدای رئیس شهربانی با لحن مخصوص ارتشیان بلند برخاست:

اعلیحضرت همایون رضا شاه کبیر!

گارد احترام که دو سوی در با تفنگ ایستاده بود پیش فنگ کرد.

شاه بی اعتنا به همه، در حالی که با تعلیمی به ساقه بلند چکمه هایش می کوبید یک راست به طرف ایوان آیینه راه افتاد و با چکمه وارد ایوان و مدخل حرم شد جائی که زنش و ندیمه ها اکنون در آن جا به خاطر استقبال از وی، ایستاده بودند.

در این حال عدّه ای از افسران ارشد و نظامیان که به دنبال شاه به داخل صحن آمده بودند به پاسبان ها دستور دادند: هر معمّمی را که در اطراف صحن ببینید بگیرند و بیاورند، آن ها هم جمعی از طلّاب را که در گوشه و کنار پیدا کردند کشان کشان به طرف ایوان آوردند، برای خوش آمد شاه و زنش جلو چشم آنان، آن ها را زیر باطوم و شلاّق گرفتند و زدند، برخی را خود شاه نیز با تعلیمی و لگد می زد.

شاه: آن سید و آن شیخ کجا هستند؟

شاه، رئیس شهربانی را خواست و گفت: آن سید و آن شیخ ... کجا هستند؟رئیس شهربانی مثل چوب خشک، دو پا را بهم کوبید و در طول این مدت که در حالت سلام نظامی ایستاده بود گفت:

جان نثار، آن شیخ را گیر آورده است و اکنون همین جا در یکی از غرفه های صحن نو حاضر است امّا آن سید متأسفانه فرار کرده و هر چه گشتم اثری از او پیدا نشد.

شاه با تعلیمی، محکم به دهان رئیس شهربانی کوبید به طوری که یکی دو دندان او شکست و خون از دهانش راه افتاد و چند ضربت دیگر به کتف رئیس شهربانی کوبید و به یکی از افسران عالی رتبه فرمان داد:

درجه این توله سگ بی عرضه را بکن، بفرستش تهران!

آن افسر جلو رفت و درجه های او را در حالی که او همان طور با سلام نظامی و در حال خبر دار ایستاده بود کند و به دو تا پاسبان اشاره کرد، آن ها جلو دویدند و بازوهایش را گرفتند و او را از صحنه و صحن بیرون بردند.

شیخ با دلی محکم و سرشار از اخلاص و ایمان رو در روی جلّاد ایستاد

شاه بعد از این که از مجازات رئیس شهربانی فارغ شد با قیافه خشم آلود فریاد زد: آن شیخ پدر .... و ... را بیاورید، سپهبد احمدی و بعضی از افسران در صدد جستجو بر آمده به مسجد بالاسر، که عبادت گاه شیخ بود، آمدند و شیخ را دیدند که در آن جا نشسته است، جلو آمدند و دست های خود را روی سر او بلند کرده و فرمان دادند «بی حرکت» و او را به طرف شاه می بردند.

شیخ با قدم هائی محکم و دلی سرشار از اطمینان و اخلاص بطرف آن جلّاد می رفت و از این که توفیق انجام وظیفه امر به معروف و نهی از منکر را در جای خود بدست آورده است خوشحال بود.

و بالاخره، شیخ محمّد تقی بافقی آمد و بدون هیچ تشویش و هراس رو بروی شاه ایستاد.

شاه: چرا به ملکه ایران توهین کردی؟

شیخ: توهین نبود امر به معروف بود.

شیخ محمد تقی محکم و قاطع، رو در روی شاه ایستاده بود و به چشم های شاه نگاه می کرد، شاه در منتهای درجه عصبانیت فریاد زد شیخ .... (از همان فحش های آبدار و مخصوص و منحصر به فرد خویش نثار شیخ نمود) و با تعلیمی و لگد به جان او افتاد و بعد، با اشاره او، شیخ محمّد تقی را دمر خوابانیدند و شاه با عصای ضخیم خود بر پشت او می نواخت و شیخ تنها می گفت: یا امام زمان یا امام زمان.

شیخ چون این قیام برای امر به معروف و نهی ازمنکر را از اثنای دعای ندبه ـ چنان که گفته شد ـ آغاز کرده بود، لذا این سرباز مجاهد امام عصر ـ علیه السلام ـ از آن ساعت تا این لحظه که زیر چکمه و شلاّق جلّاد است، پیوسته بیاد آن حضرت است و برای جلب خشنودی او و احیای او همه این مصیبت ها را تحمّل می کند و می گوید: یا امام زمان و یا امام زمان و خوشحال است که در راه او چوب می خورد.

بعد از کتک زدن های بسیار، شاه از حاج شیخ محمّد تقی پرسید:

چه کسی به تو گفت که به ملکه ایران توهین کنی؟

حاج شیخ در کمال اطمینان و قوّت نفس گفت:

توهین نبود و امر به معروف بود.

من گفتم:

بی حجابی در اسلام حرام است، خاصّه در حرم مطهر دختر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ هنوز هم همین را می گویم.

شاه که به خیال خودش با توهین و کتک رضایت خاطر ملکه را حاصل کرده و زهر خود را نیز ریخته بود، راه افتاد و گفت:

این شیخ را برای استنطاق با ما بیاورید تهران، آن سید را هم پیدا کنید و به تهران بفرستید.

مأمورین، شیخ محمد تقی را به تهران و از آن جا یکسره به زندان شهربانی بردند ولی سید ناظم در همان گیر و دار اول از میان جمعیت خارج شد و مأمورین نتوانستند او را پیدا کنند، بعدها، معلوم شد به نجف اشرف رفته و در آن جا مشغول تحصیل گردید تا بعد از شهریور 1320 به ایران مراجعت نمود.[1]

سرانجام جریان شیخ محمّد تقی بافقی

آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری با متانت و پیگری دقیق از طریق علمای تهران عظمت مقام حاج شیخ محمد تقی بافقی را به حکومت وقت ابلاغ کرد و زمینه آسایش او را در زندان فراهم نمود از جمله به پدر آیت الله سید محمود طالقانی پیام فرستاد که برای حاج شیخ مرتّب از منزل خود غذا بفرستد، زیرا می دانست که حاج شیخ اهل خوردن غذای دولتی نیست.

و در نتیجه پیگری آیت الله حائری شیخ محمّد تقی بافقی پس از حدود 6 ماه از زندان آزاد شد.

امّا کینه رضاخان بیش از آن بود که بگذارد حاج شیخ به قم باز گردد، پس او را به شهر ری تبعید کرد و او در آن شهر به تبلیغ معارف اسلامی و اقامه نماز جماعت و تربیت افراد ـ مخصوصاً با زهد و ساده زیستی و اخلاصی که داشت ـ تا پایان عمر اشتغال داشت.

--------------------------------------------------------------------------------

[1] . به نقل از حسین مکّی، تاریخ 20 ساله، ج4.