خاطرات مرحوم آیتالله العظمی فاضل لنکرانی
بر بال خاطره - سيري در خاطرات امام خميني
1517 بازدید
برای عدهای این تصور هست که رابطة حضرت امام خمینی ـ رضوانالله علیه ـ و مرحوم آیتالله بروجردی در اوایل خوب بود، ولی در اواخر به سردی گرایید. اما به نظر من رابطة آیتالله بروجردی و حضرت امام همیشه در حد بسیار خوبی بوده است، به جز مدت اندکی که سوءتفاهم پیش آمده بود که آن هم بعد رفع شده بود. من برای این ادعا دلیلی دارم که اینک عرض میکنم.
همانطور که گفتم، حضرت امام در دعوت آیتالله بروجردی به قم بیش از همه نقش داشتند؛ برای مرجعیت آیتالله بروجردی، به ویژه بعد از فوت آیتالله آقا سیدابوالحسن اصفهانی، تلاش بسیاری کردند و در نامهای که به علمای شهرستانها نوشته بودند، ایشان را بهعنوان مرجع معرفی میکردند. امام همچنین جزو کسانی بودند که در درسهای مرحوم بروجردی بهطور فعال شرکت میکردند و در ضمن، رابطة ایشان با آقای بروجردی نیز بسیار نزدیک بود و آیتالله بروجردی نیز به حضرت امام بسیار احترام میگذاشتند.
برای مثال، آیتالله بروجردی دستور داده بودند که منشی معمم و خوش خطی را برایشان پیدا کنند. پس از جستجوی بسیار، فردی را پیدا کرده و خدمتشان معرفی کرده بودند. مرحوم آیتالله بروجردی فرموده بودند: «بیاید تا من از نزدیک او را ببینم.»
روزی که این شخص به خدمت آقای بروجردی میرسد، امام نیز در آنجا حضور داشتند . این آقا، در این جلسه بالا دست امام مینشیند. بعد از رفتن او، آقای بروجردی فرموده بودند : «من این منشی را نمیخواهم.» وقتی علت پرسیده شده بود، فرموده بودند: «کسی که بالا دست حاج آقا روحالله بنشیند، به درد من نمیخورد.» این موضوع بیانگر شدت احترام ایشان به حضرت امام بود.
ماجرای دیگر این بود که شخصی به خانة آیتالله بروجردی رفت و آمد داشت و خیلی هم به ایشان نزدیک بود. حضرت امام بر این نظر بودند که وجود این شخص برای مرجعیت آیتالله بروجردی نه تنها مفید نیست، بلکه ضرر هم دارد و صلاح میدیدند که این فرد در اطراف آقای بروجردی نباشد. اما از طرف دیگر، این شخص به دلیل نزدیکی به آقای بروجردی افرادی را تحریک کرده بود تا از امام نزد مرحوم بروجردی سعایت و سخنچینی کنند و چنین بنمایانند که امام با مرجعیت و موقعیت آیتالله بروجردی موافق نیست. من هم این فرد را میشناسم و هم شیوة تحریک کردن ایشان را میدانم؛ ولی گفتن آن را صلاح نمیدانم.
طبعاً این سخنچینیها بیتأثیر نبود و بدین ترتیب، احترام از جانب آیتالله بروجردی کم شد. امام هم رفت و آمد خود را خیلی کم کردند و کمکم در جلسههای درس ایشان هم شرکت نکردند. اما این تنها ظاهر امر بود. زیرا عقیدة حضرت امام نسبت به آقای بروجردی هیچ تغییری نکرده بود. امام حفظ موقعیت آیتالله بروجردی را شرعاً لازم میدانستند. شاهد براین مدعا، ماجرایی است که مرحوم آقای اشراقی برایم نقل کردند. ایشان که از دوستان قدیمی من بودند و مدتی هم با مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی سه نفری مباحثه میکردیم، گفتند: «تازه با خانوادة امام وصلت کرده بودم. تابستان بود و حضرت امام برای ییلاق به همدان رفته بودند. در همان زمان، روابط ایشان در ظاهر با آیتالله بروجردی خوب نبود. من برای دیدن حضرت امام به همدان رفتم . با خودم فکر کردم حالا که امام قدری از آیتالله بروجردی رنجش خاطر دارد، بد نیست انتقادی از آیتالله بروجردی بکنم. تا شروع به صحبت دربارة ایشان کردم، امام قیافهشان را در هم کشیدند و سرشان را پایین انداختند. بعد سرشان را بلند کردند و فرمودند:
«آقای اشراقی ! من به کسی اجازه نمیدهم به زعیم مسلمین اهانت کند. هرکس و در هر مقامی که باشد.»
معلوم شد بنای امام در حبّ و بغضها با آنچه که ما داریم، فرق میکند. با دامادشان، آن هم تازه داماد و بزرگترین داماد، وقتی اینگونه برخورد کنند، برخوردشان با دیگران معلوم است. از آن طرف، کدورتی که برای آیتالله بروجردی نسبت به امام پیش آمده بود نیز به درازا نکشید. ایشان فهمیده بودند که برای امام سخنچینی شده و آنطور که برخی گفته بودند، نبوده است. به این ترتیب، برخورد آیتالله بروجردی هم فرق کرد.
به یاد دارم حدود سه سال پیش از فوت آقای بروجردی، در تابستانی که حضرت امام به کرج رفته بودند، یک روز آقای اشراقی به من گفتند: «میل داری با هم برویم کرج خدمت حاج آقا؟» گفتم: «بله.»
بعد ایشان گفتند: «چطور است به آیتالله بروجردی هم بگوییم که ما پیش حاج آقا میرویم.» گفتم: «این هم خوب است.»
به اتفاق خدمت آیتالله بروجردی رفتیم و عرض کردیم: «میخواهیم خدمت حاج آقا روحالله برویم و احوالشان را بپرسیم.»
ایشان خیلی خوشحال شدند، فرمودند: «حتماً از قول من هم خدمت ایشان سلام برسانید و احوالپرسی کنید و از طرف من بگویید اگر کاری داشته باشند، بگویند تا برایشان انجام بدهیم.»
در ضمن، مبلغ قابل توجهی هم به آقای اشراقی دادند و فرمودند: «این مبلغ را هم به ایشان بدهید.»
این قضیه به خوبی نشاندهندة این است که آن کدورت سابق برطرف شده بود. به هر حال، ما خدمت امام رسیدیم. سلام آیتالله بروجردی را هم به ایشان رساندیم و پول را هم تقدیم کردیم. ایشان هم خوشحال شدند. ناهار هم به اصرار حضرت امام در خدمتشان ماندم و بعدازظهر که خواستم برگردم، شخصی به دیدن امام آمد که با من هم آشنایی داشت. او مرا به خانهاش دعوت کرد، اما من نمیپذیرفتم. تا اینکه امام فرمودند:
شما هم بپذیر. من هم شب میآیم آنجا پهلوی شما.
تقید به نماز جماعت
حضرت امام به اقامة جماعت بسیار مقّید بودند و همواره در آن شرکت میکردند؛ چه به صورت مأموم، در زمانی که بزرگانی چون مرحوم آقای خوانساری نماز را اقامه میکردند و امام به نماز ایشان تشریف میبردند، و چه بهعنوان امام. بهگونهای که در دوران مبازه، نماز جماعت جزو برنامههای ایشان قرار داشت و بیشتر وقتها در همان منزل شخصی امام، مخصوصاً موقع مغرب و عشا، نماز جماعت به امامت ایشان تشکیل میشد. افراد فاضل و مؤمن نیز از موقعیت، کمال استفاده را کرده، فضای منزل را با حضور خود پر میکردند.
حادثه فیضیه در فروردین 1342
روز بیست و پنجم شوال، تمام مدرسه لبریز از طلاب و مردمی بود که برای شنیدن روضه و سخنهای منبریها در ارتباط با امام صادق (ع) به فیضیه آمده بودند. افراد ساواک بنا به تصمیم قبلی، با عدهای در حدود هزار نفر، به صورت ناشناس وارد مدرسة فیضیه شدند و در اواسط جلسه، با برنامة قبلی مجلس را به هم زدند و متعرض افراد و بخصوص افراد معمم شدند. وضع عجیبی پیش آمده بود، آنان مردم را کتک میزدند و از بالای بام پرت میکردند و یا لباسهای آنان را پاره پاره میکردند. حضرت آیتالله گلپایگانی که یکی از شرکتکنندگان در روضه بود، به وسیلة مردم، به یکی از حجرهها برده شدند و از ایشان مراقبت به عمل آمد. بعد از گذشت ساعتی نیز با زحمت و اشکال، ایشان را از مدرسه بیرون آوردند.
ساواکیهایی که در مدرسه به صورت ناشناس حضور پیدا کرده بودند، بعد از اینکه خود را فاتح دیدند، به خیابانها ریختند. آنان در حالی که شعار «جاوید شاه» میدادند، در خیابانها راه میرفتند و ترس و وحشت عجیبی را در دلها افکنده بودند. بهطوری که هیچکس جرئت نفس کشیدن نداشت. مقصد آنان دبیرستان حکیم نظامی بود که حکم مرکز آنان را داشت. این دبیرستان در نزدیکی منزل امام واقع شده بود.
در این اثنا به ذهن بعضی از اطرافیان امام رسید که ممکن است افراد ساواک به طرف منزل بیایند. از اینرو، بعضیها صلاح را در این دیدند که در منزل را ببندند و از پشت هم بر آن قفل بزنند تا به شکلی مانع ورود ساواکیها به منزل بشوند. بعضیها هم موضوع آمدن ساواکیها را به امام گزارش دادند و گفتند که آنان با شعار دادن و اسلحه به دست گرفتن، چه کارهایی انجام داده بودند.
وقتی امام از جریان کارهای ساواک و نیز بستن در خانه مطلع شدند، بدون اینکه به کسی حرفی بزنند، از اتاق بیرون آمدند و پایین رفتند و در منزل را باز کردند. حتی دو طرف در را باز گذاشتند و خودشان هم به اتاقی که در نزدیک در بود، رفتند و در آنجا نشستند. صدای ساواکی ها و شعارهایشان لحظه به لحظه نزدیکتر میشد، ولی امام بدون آنکه در چهرهشان ترسی به چشم بخورد، نشسته بودند. گویا از اینکه هزار نفر به خانه بریزند و آنچه میخواهند انجام دهند، هیچ هراسی به دل نداشتند. اگر چه شاید برای بعضیها امروز تصور چنین شرایطی ممکن نباشد، اما کسانی که آن روزها را به خاطر دارند و آن ماجراها را با چشم خود دیدهاند، اهمیت برخورد امام را درک میکنند. گذشته از این، جمعیتی که در خانة امام حضور داشت، به ده نفر هم نمیرسید و این تعداد در برابر هزار نفر ساواکی مسلح بسیار کم بود. و تازه ده نفری که در منزل امام بودند، به هیچ نوع سلاحی حتی چوب نیز مسلح نبودند. با وجود این، امام هیچ وحشت و هراسی را به خود راه ندادند و حتی به بستن درِ خانه نیز راضی نشدند و آن را باز کردند.
تقسیم سهم امام
دربارة تقوای حضرت امام ـ قدس سرهالشریف ـ ماجرای دیگری را نیز به یاد دارم که حاج آقا مصطفی برای من تعریف کرده بودند. ایشان فرمودند: «روزی برای طلبهای نزد امام وساطت کردم تا پولی را بگیرم و به آن طلبه بدهم. امام به وساطت من ترتیب اثر ندادند. مرتبة دوم وساطت کردم، باز هم امام ترتیب اثر ندادند. کمکم از این برخورد امام دچار تعجب و حیرت شده بودم. وقتی برای مرتبة سوم وساطت کردم، امام در جواب فرمودند:
«مصطفی! این کمد و گنجهای که میبینی، و این پول هم در آنجاست! این هم کلید این گنجه است! من این کلید را در اختیار تو میگذارم تا هر چه میخواهی از آن پول برداری و به این طلبه بدهی، مانعی ندارد. ولی به یک شرط، و آن شرط این است که جهنمش را هم باید خودت بروی. من دیگر حاضر نیستم به این طلبه روی عدم لیاقتی که در او وجود دارد، پول سهم امام بدهم. اما اگر تو حاضری که جهنم را تحمل بکنی، این پول و این گنجه و این کلید در اختیار تو.»
مجله گزارش تاریخ
نظرات