داستان حمیدرضا پهلوی و صادق هدایت


2147 بازدید
حمیدرضا پهلوی

داستان حمیدرضا پهلوی و صادق هدایت

داستان حمیدرضا پهلوی و صادق هدایت

استاد کابوک یا همان شعبان طاووسی از استادان شناخته شده و برجسته هیپنوتیز و علوم ذهن و روان ایران بود که گفته می شود در سال 71 بدست انگلیسی ها کشته شد اما در خاطرات خودش که در پایین می خوانید خودش علت مرگش را گفته است. او خاطره بسیار جذابی از مناظره حمیدرضا پهلوی با شاگردان پروفسور هشترودی و جنجال و عصبانیت صادق هدایت نوشته که خواندنی است.

 خاطره ای از استاد کابوک: مناظرۀ حمید رضا پهلوی با صادق هدایت در محضر پروفسور هشترودی، و اثبات فیزیکی طیّ الارض و معاد جسمانی
مرحوم استاد شعبان طاوسی (کابوک) در کتاب ((دفتر خاطرات)) خود (ص۱۱۰) مینویسد:

((… به یاد دارم که یک سال قبل از مرگ صادق هدایت (فوت۱۳۳۰ش) به همراهی دوستم شاهزاده حمید رضا پهلوی – که در آن موقع نوجوانی ۱۸ ساله بود – در جلسۀ بحث پیرامون ادبیّات پارسی شرکت نمودیم. در جلسۀ مزبور که در منزل پروفسور (محسن) هشترودی برگزار شده بود، خود پروفسور بهمراه صادق هدایت حضور یافت و پس از آنکه صادق هدایت سخنرانی را به عهده گرفت طبق معمول، نیش و کنایه ها و توهین های همیشگی خود را علیه افراد دیندار و مسلمان از سر گرفت – که اثر نارضایتی را در چهرۀ پروفسور هشترودی نیز مشاهده کردیم. از حرفهای صادق هدایت در این جلسه این بود که:

مسلمانان اعتقاد دارند که میشود در یک آن و در یک لحظه، بی هیچ تکلّف و مَشَقـّتی، با اِمداد نیروهای غیبی، از ایران به اروپا و امریکا طیّ الارض نمود!… در حالی که چنین چیزی از نظر علمی معقول بنظر نمیرسد!….

حمیدرضا ناگهان با صدای بلندی گفت: ((آقای هدایت! طی الارض دروغ نیست، دلیل علمی آنرا من میدانم! اجازه بدهید تا بگویم!)).

پروفسور هشترودی با نگاهی شگفت زده به حمید رضا خیره شد. دانشجویان و مُستمِعینی که در جلسه بودند نیز با پوزخند مسخره آمیزی به ما دو نفر نگاه میکردند. برخی هم متلک پرانی میکردند.

هشترودی گفت: ((بگذارید ببینیم این جوان چه میگوید؟))

صادق هدایت گفت: (( چقدر ما بدبخت شده ایم که نازپرورده های دربار سلطنتی هم برای ما صاحب نظر شده اند!)). حمید رضا گفت: ((آقای هدایت! توهین نکنید؛ من ناز پرورده نیستم!)).

هشترودی با متانت و مهربانی همیشگیش گفت: ((آقای هدایت، از شما هم خواهش میکنم بگذارید لااقلّ، من حرف این جوان را بشنوم!)).

حمید رضا گفت: ((آقای پروفسور هشترودی، مگر پروفسور اینشتین و دیگران ثابت نکرده اند که اصل هر چیز در جهان از انرژی است؟)).

هشترودی گفت: (( بلی، عزیزم)).

حمیدرضا گفت: (( آیا سیستم اعصاب ما با انرژی الکتریکی کار نمی کند؟)).

هشترودی گفت: ((چرا، عزیزم)).

حمیدرضا گفت: ((آیا انرژی ها بر هم تأثیر متقابل نمی گذارند؟ و قابل تبدیل به یکدیگر نیستند؟)).

هشترودی گفت: ((آری، عزیزم)).

حمید رضا گفت: (( آیا شما من را تصدیق میکنید که نیروی ارادۀ ما انسانها لا اقلّ، در جسم خودمان ایجاد امواج انرژی میکند؟)).

هشترودی سرش را بالا گرفت و کمی فکر کرد و گفت: ((درست است، آری)).

آنگاه حمید رضا گفت: ((اگر ما اراده کنیم که نیرویی معکوس و در جهت مخالف نیروی جاذبۀ زمین در جسم خود ایجاد کنیم، آیا از نظر فیزیکی قابل اندازه گیری است؟)).

هشترودی گفت: ((دقیقاً قابل اندازه گیریست!)).

حمید رضا گفت: ((اگر اندازۀ فیزیکی این نیروی معکوس در وجود ما بقدری افزایش یابد که برای بلند کردن بدن ما از زمین کافی باشد و بر نیروی جاذبه غلبه کند، آیا میتوانیم از زمین با ارادۀ خودمان بسوی آسمان پرواز کنیم؟)).

هشترودی دستی بر چانۀ خود- به علامت تفکر- گذاشت و گفت: ((چرا نه؟ این از نظر علمی کاملاً ممکن است)).

– ولوله و زمزمۀ اهل مجلس بلند شد.

هشترودی گفت: ((آقایان زمزمه نکنند! بحث، علمی است و محتاج دقت)).

سپس به حمید رضا گفت: ((ادامه بده عزیزم!)).

حمید رضا گفت: (( وقتی نیروی ارادۀ مغز انسان، از انرژی الکتریکی به انرژی مکانیکی تبدیل شود و بتواند در جهت معکوس نیروی جاذبه عمل کند و ما را به سمت آسمان حرکت بدهد، آیا نمیتواند ما را بسمت شهر یا کشور مورد نظر نیز حرکت دهد؟))

هشترودی گفت: ((صد درصد میتواند!))

ناگهان، صادق هدایت با پوزخند وصدای بلند گفت: ((جناب پروفسور! شما هم تحت تأثیر این چرندیات قرار گرفته اید؟! توالت منزل شما کجاست؟! از شنیدن این حرفها حالت تهوّع به من دست داده؛ میخواهم بروم توالت و استفراغ کنم!!)).

هشترودی سخت خشمگین شد و گفت: (( آقای هدایت!! این چه طرز صحبت کردن است؟! ازشما انتظار نداشتم!)).

– صادق هدایت، باز سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.

سپس، هشترودی برخاست و به حمید رضا گفت: (( پسر! بیا در کنار من بایست تا بهتر بتوانیم حرف بزنیم)).

حمید رضا رفت و کنار هشترودی ایستاد؛ همگی ما با تعجب به چهرۀ حمید رضا خیره شده بودیم و باور نمیکردیم که چنین نوجوانی این اندازه قدرت بحث علمی از خود نشان بدهد!

هشترودی گفت: ((پسر عزیز! نیروی مکانیکی اراده، و طیّ الارض بواسطۀ آنرا من پذیرفتم. امّا با مشکل اصطکاک و برخورد با مولکول های هوا چه میکنی؟ بدنت آتش میگیرد و میسوزد اگر بخواهی در یک آن، از اینجا مثلاً به آمریکا طیّ الارض کنی!)).

پس حمید رضا گفت:

((جناب پروفسور؛ اصطکاک و حرارت و سوختگی ناشی از آن، همگی فعل و انفعالاتی فیزیکی- شیمیائی هستند، که میتوان با انرژی حاصله از نیروی اراده، مانع از تحقق این فعل و انفعالات شد؛ درست همانند عزادارانی که در هندوستان به یاد امام حسین(ع)، اشک می ریزند و با پاهای برهنه روی زغال های سوزان و سرخ شده راه می روند؛ امّا هیچ اثری از سوختگی در کف پاهای ایشان مشاهده نمیشود! ارادۀ قویّ آنها ایجاد یک نوع انرژی فراگیر مکانیکی، در تک تک سلول ها و مولکولهای بدنشان میکند، که این انرژی مانع از فعل و انفعالات فیزیکی و شیمیایی وابسته به سوختگی، میشود؛ و لذا نمیسوزند!)).

– هشترودی کمی مکث نمود؛ سپس دستی برپشت حمید رضا زد و گفت: ((آفرین! من را قانع کردی. فقط بمن بگو: آیا در چنین سرعت فیزیکی حیرت آور، سیستم الکتریکی اعصاب ما از “اراده کردن” عاجز نخواهد شد؟)).

حمیدرضا گفت: ((سرچشمۀ اراده، روح انسان است، ولی سیستم الکترونیک اعصاب بدن، فقط عوارض ناشی از اراده را نمایان میسازد؛ و روح در هیچ سرعتی کارآیی خود را از دست نخواهد داد)).

هشترودی گفت: ((پس به نظر شما، چگونه میتوان انرژی اراده را تبدیل به انرژی مکانیکی فراگیری کرد که مانع سوختگی و ازهم پاشیدگی جسم ما – در چنین سرعت بالایی – بشود؟ منظورم اینستکه: تبدیل انرژی از راه سیستم اعصاب- که سیستمی الکترونیکی است – امکان پذیر است؛ امّا در این سرعت (طیّ الارض) وقتی این سیستم از کار می افتد، تبدیل انرژی از کدام کانال دیگر میتواند رخ بدهد، تا بتوانی هم طیّ الارض کنی و هم عوارض فیزیکی و شیمیائی آنرا خنثیٰ بسازی؟)).

حمید رضا گفت: ((تبدیل انرژی اراده به انرژی مکانیکی حرکت زا و انرژی ضدّ عوارض مذکور، وظیفه “پریسپری”Périsprit(به فرانسه و در اصل یونانی: -Péri پیشوند مأخوذ از وَراء عربی، و esprit بمعنی نفس و روح، که (e) اوّل آن حذف میشود؛ و در انگلیسی: Perispirit «پریسپیریت») یا همان “جسم برزخی” (= قالب مثالی) ما است، که فیزیکدانان با آزمایش ثابت کرده اند که کالبدی از جنس “انرژی و امواج” ومسلّط بر جسم خارجی است. پس در این سرعت بالا (طیّ الارض) روح ما “اراده” را در همین “پریسپری” یا کالبد برزخی ما ایجاد میکند و این “اراده” به صورت “امواج انرژی فراگیر” تمامی پریسپری را آکنده میسازد و آنگاه خود همین پریسپری، نیرو و انرژی حاصله را بر تک تک سلول ها و حتی مولکول های شخص طی الارض کننده مسلّط ساخته و همگی جسم و بدن طبیعی ما را – بطوری فراگیر- پوشش میدهد، تا هم بتواند آنرا در هوا به سمت مقصد مورد نظرش حرکت بدهد، و هم بتواند با انرژی معکوس و مخالف نیروی جاذبه، و انرژی معکوس و خنثیٰ کنندۀ (دو مانع وعامل) “اصطکاک با هوا” و یا “ازهم پاشیدگی و انتشار”، بدن طبیعی ما را سالم به مقصد برساند. و همیشه ما محتاج به کانال الکترونیکی سیستم اعصاب نیستیم تا بتوانیم انرژی اراده را بکار بگیریم؛ و کانال مذکور فقط در حکم یک چیز نمایش دهنده (اَندیکاتور= indicator=indicateur) برای “ارادۀ درونی” ما است)).

هشترودی که خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود، به حُضّار در جلسه گفت: ((به افتخار این نوجوان، که واقعاً یک نابغه است، کف بزنید!)).

– اکثر حضار کف زدند. برخی هم، با بی میلی؛ و بقول معروف، برای اینکه “همرنگ جماعت” باشند، کف زدند.

هشترودی به حمید رضا گفت: (( اینها برای تو کف زدند! چرا ابراز احساسات نمیکنی؟!)).

حمید رضا گفت: ((مردم همیشه همینطور هستند. آنها برای دوست و دشمن و مخالف و موافق، کف می زنند و سوت میکشند!!)).

ناگهان صادق هدایت با صدای بلندی گفت: ((جناب پروفسور! حالا به من اجازه بدهید که چند سؤال از این پسر بپرسم! پسر! تو متولّد کدام سرزمین هستی؟ آیا تو یک نوجوان ایرانی نیستی؟!)).

حمید رضا گفت: (( چرا؛ ایرانی هستم)).

هدایت گفت: ((پس چرا هویّت خود را فراموش کرده ای؟! چرا از اسلام دفاع میکنی؟!)).

حمید رضا گفت: (اسلام، هویّت روح من است و ایران هویّت جسم من است. هویت روح مهمّتر از هویت جسم است. شخصیت یک انسان وابسته به روح اوست، نه به جسم او!).

صادق هدایت عصبانی شد و گفت:(( پسر! تو با این چهره و چشمان زیبا، حیف نیست که خود را بفروشی؟! این چَرت و پَرت ها چیست که میگویی؟! هویت روح یعنی چه؟ نمی دانم چه کسی مغز تو را شستشو داده!)).

حمیدرضا گفت: ((من جسم خود را به خدا فروخته ام؛ لذا به من هویت معنوی بخشید. و من به این “خودفروشی” افتخار میکنم!)).

هشترودی گفتگو را قطع کرد و دستی با مهربانی بر موهای حمید رضا کشید و گفت:

((پسرم! دوست دارم بیشتر با شما آشنا بشوم! شما چند سال دارید؟ تحصیلات شما چیست؟ و چه مدارکی دارید؟)).

حمید رضا گفت: ((من 18 ساله هستم. هیچ مدرک تحصیلی هم ندارم؛ حتی دیپلم هم ندارم! چون تحصیل را نیمه کاره رها کردم و از جوّ کلاس و مدرسه بدم می آمد)).

اکثر حاضران – که بیشتر دانشجو بودند و تا لحظاتی پیش از این، برای حمید رضا کف زده بودند – ناگهان با صدای بلندی به نشان تمسخر، خنده و قهقهه سر دادند!! هشترودی با خشم به حاضران نگریست و ناگهان با بانگی بلند گفت:

((می خندید؟! باید گریه کنید! آری! باید به بدبختی خودتان گریه کنید، که اخلاق زشت شما سبب شده که چنین نابغه ای – که آثار پاکی و نجابت در صورتش نمایان است – در میان شما احساس ننگ و ذلّت بکند و از کلاس و مدرسه ای که شما “موجودات” در آن ” مثلاً ” تحصیل میکنید، گریزان و متنفر باشد! آری؛ حالا نوبت من هشترودی است که عقدۀ کهنه ای را که سالها است از درون، من را میسوزاند و آب میکند، بگشایم و بازگو کنم!…)).

(در اینجا مرحوم کابوک درد دلهای مفصل پروفسور هشترودی را در این جلسه بازگو نموده و ما فقط به پایان این گفتارهای ارزنده بسنده می کنیم: )

… هشترودی بنحوی مرگبار خسته شده بود؛ نفسی دردمندانه کشید و گفت:

((عزیزان من! فرزندان آیندۀ ایران! ما از کودکی رشد می کنیم؛ قد می کشیم؛ بالغ می شویم؛ تنومند و قوی هیکل میشویم؛ درس میخوانیم؛ مثلاً دیپلومه و لیسانسه و دکتر میشویم؛ یا شاعر و نویسنده میشویم – در اینجا صادق هدایت سر خود را بزیر انداخت – ولی “آدم” نمیشویم!! چون فقط به شکم و پایین شکم فکر میکنیم؛ مثل{…}ها!! یا فقط به پُزدادن و ژست گرفتن و خودخواهانه دیگران را خرد کردن، همانند سگها و گرگها (….). این بود عقده ای که سالهای سال در گلوی من (هـشترودی) مثل یک تکه استخوان گیر کرده و جایی نتوانسته بودم آن را باز کنم!! امّا امروز پس ازاینهمه سالهای تلخ وآزگار، صدای یک “انسان” بگوش من خورد؛ چهرۀ یک “آدم” را دیدم؛ شما این نوجوان(حمیدرضا) را مسخره کردید؛ متلک پرانی نمودید؛ زمزمه و ورّاجی کردید!! اما این پسر در قلب من جا گرفت و کار خود را با هشترودی چهل و سه ساله، تمام ساخت! علم و دانش درون مغز این پسر است؛ نه درون آن “کاغذ پاره هایی” که شما به عنوان “مدرک تحصیلی” خود، به آنها دل خوش میکنید و دیگر مردم را “آدم” حساب نمیکنید! دور بریزید این همه “کاغذ پاره های دروغین” را!! جایگاه علم و دانش اینجاست – و با دست به مغز خود اشاره کرد. کدام یک از شما فیزیک یا مکانیک خوانده؟ دست بلند کند!))

– یکی دو نفر دستشان را بلند کردند و هشترودی گفت:

– کدام یک از شما میتوانید با این پسر نوجوان در حضور ما بحث علمی کنید؟!

– هیچ کدام حرفی نزدند!

– هشترودی گفت:

– پس لطفاً سر جای خود بنشینید و فقط به حرفهایش گوش کنید!

آنگاه روی خود را به حمید رضا کرد و گفت: (( پسرم! ابن سینا گفته که در قیامتی که ما مسلمانها اعتقاد به آن داریم، بدن فیزیکی این دنیای ما نیست که زنده میشود، بلکه همان قالب مثالی و یا به اصطلاح علمای فرانسه: “پریسپری” است که می آید و پاداش و جزا میبیند. چه جوابی برای او از همین راه استدلال فیزیکی داری؟)).

حمید رضا بی درنگ گفت: ((اتفاقاً همین “پریسپری” است که ذرّات پراکنده شدۀ بدن فیزیکی خود را از طریق “امواج گیرنده ی” موجود در خودش “ردّ یابی” وشناسایی میکند، تا دوباره به دستورخداوند متعال، بدن هرکس جمع آوری و زنده شود و به خود او برگردد. در ثانی، زنده شدن بدن فیزیکی پس از پوسیده شدن آن، وعدۀ خدا در آیات بسیاری از قرآن است؛ ابن سینا هرچه دلش میخواهد بگوید!!)).

هشترودی لبخندی زد و گفت: ((عمری است که “جفنگیات” همین “ابن سینا” را به خورد ما عقب افتاده ها داده اند!! چون از فیزیک و ارتباط آن با متافیزیک هیچ چیز نفهمیده ایم!! اکنون خود من (هشترودی) راه حلّ بسیاری از معمّاهای علمی اسلام را فهمیدم و این نوجوان در اینجا و در این جلسه ، ایمان من را قوی تر ساخت. ای کاش برخی {…}ها، کمی هم “فیزیک” و “مکانیک” یاد می گرفتند {………} )).

سپس هشترودی خِطاب به حُضّار جلسه گفت: ((عزیزان من! چرا اعتقاد به متافیزیک در بین ما کمرنگ شده؟! چون اَصالت انسانی خود را از یاد برده ایم!! من (= هشترودی) هنوز که هنوز است هر وقت احساس دل گرفتگی و افسردگی خاطر میکنم، “جانماز” مادر بزرگم را – که سالهاست درگذشته – از گنجه در می آورم و آنرا باز میکنم و می بویم؛ هنوز عطر آرامبخش گل های خشک شدۀ درون آن، روح و روان من را نوازش میدهد! بی اختیار به یاد آن زمانها می افتم که کودک بودم و در کنار جانماز او مینشستم و به عبادت های خالصانه و بی ریای آن پیرزن چشم می دوختم؛ و در حسرت آن دوران، در همان حال اشک می ریزم و به تنهایی خودم در این دوره و به آوارگی و بیچارگی خودم در این دنیا گریه می کنم! عزیزان من! پس خدا گریه را برای چه آفریده؟! چرا دیگر گریه کردن برای شما معنی ندارد؟! چرا یکنفر ازشما نیست که بحال خود گریه کند وبا من هشترودی همدردی نماید؟!)).

– ناگاه فضای جلسه دگرگون شد؛ اشک در چشمان بسیاری از حضّار حلقه زده و آرام آرام بر گونه های ایشان میغلطید. آنهایی هم که سنگدل بودند، باز وانمود می کردند که دارند یا میخواهند گریه کنند! گویی که هشترودی همگی ما را هیپنوتیزم کرده بود! همۀ ما تسخیر بیانات تکان دهنده و استثنائی این مرد دردمند شده بودیم! جلسه ای که تا لحظاتی پیش، پر از خنده و مسخره بازی برخی از حضار بود، اکنون حال و هوایی دیگر داشت! همه گریه می کردیم، و یا سعی میکردیم که گریه کنیم!

– صادق هدایت جوّ را شکست و گفت: ((جناب هشترودی! این جلسه برای شما خوب شد و برای من بد!! می دانید که من حالم از اینگونه حرفها بهم می خورد!! جلسۀ “ادبیات پارسی” مبدّل شد به “جلسه عزاداری”!! و این بدترین روز زندگی من (= صادق هدایت) بود که تنها کسی را که به او امید داشتم (یعنی پروفسورهشترودی را) از دست دادم!)) و بلند شد و به عنوان اعتراض، جلسه را ترک نمود.

از این پس بود که روابط هشترودی و صادق هدایت، روی بسردی نهاد. هشترودی همانسال (1329ش) برای شرکت در کنگره بین المللی ریاضی دانان، در دانشگاه هاروارد آمریکا، به پیشنهاد شخصی شاه و بعنوان نمایندۀ جامعۀ علمی ایران، کشور را ترک گفت و تا یکسال مأموریّت او بطول انجامید. صادق هدایت که دیگر ازهشترودی هم دلسرد و دلزده شده بود، بار دیگر عازم پاریس شد. بیاد دارم که نوروز 1330 گذشته بود، که ناگهان خبر رسید که، صادق هدایت در پاریس با گشودن شیر گاز اطاق خوابش، خود کشی کرده است. پس از آنکه هشترودی به ایران بازگشت، من (کابوک) و شاهزاده حمید رضا به دیدن او رفتیم؛ من (کابوک) گفتم: “جناب استاد؛ شما هم خبر خودکشی صادق هدایت را شنیدید؟!”. هشترودی سری تکان داد و گفت: “بله”. گفتم: “میگویند با گاز خود را خفه کرده!”. هشترودی گفت: “این گاز نبود که او را خفه کرد! او در دود و دم تنهایی و خودخواهی خودش خفه شد!! و من (هشترودی) هم نتوانستم این بار نیز او را از این کار ناپسند باز بدارم!”.

پس از این جریان، حمید رضا روابط تنگاتنگی با هشترودی پیدا کرده بود. هشترودی درس ریاضی خصوصی برای حمید رضا گذاشته بود و”حساب دیفرانسیل ” را به حمید رضا چنان آموزش داده بود که همانند خودش بسیاری از مسائل و معادلات دیفرانسیل را، ذهنی و بدون کمک کاغذ حلّ میکرد! حمیدرضا زبان روسی را نیز نزد هشترودی چنان یاد گرفته بود که بعدها توانست جمعی از دانشمندان روس و از جمله “یوری گاگارین” فضانورد معروف را، بوسیلۀ نامه نگاری های علمی خودش، شیفته وعلاقمند مکتب اسلام نماید. هشترودی خیلی به حمیدرضا خوبی و مَحَبّت میکرد و پناهگاهی عاطفی برای او شده بود.

پس از مرگ هشترودی در 1355 شمسی، حمید رضا به من (کابوک) می گفت: “شعبان! همیشه احساس میکنم که در حق این پیرمرد کوتاهی کرده ام! چون او (یعنی هشترودی) پس از مرگ ناگهانی دخترش در این اواخر سخت افسرده و گوشه گیر شده بود و هربار که من (حمید رضا) به دیدارش میرفتم میدیدم پیرتر و شکسته تر شده؛ و به من خیلی وابستگی عاطفی پیدا کرده بود. من هم او را تنها نمی گذاشتم. امّا بالاخره یک روز؛ حدوداً اوایل شهریور55 بود که من(حمید رضا) در مسافرت بودم و دو هفته ای شده بود که هشترودی را ندیده بودم؛ ناگهان برایم تلگرافی آوردند که در آن این عبارات آمده بود:

“حمید عزیزم؛ پسرم! احساس میکنم مرگ من نزدیک شده؛ زودتر بیا تا برای بار آخر تو را ببینم! دلم خیلی برایت تنگ شده؛ زودتر برگرد! از دور می بوسمت! به امید حق! محسن هشترودی”.

چون این تلگراف را خواندم احساس کردم دنیا بر سرم خراب شد و چون وسیلۀ برگشت آماده نبود چند روزی معطل شدم؛ وقتی 14 شهریور به تهران رسیدم، با کمال ناباوری بمن گفتند: “هشترودی دیروز مرد!”

– حمید رضا در حالی که گریه اش گرفته بود، ادامه داد:

– باور کن نمی دانستم این مرد به این زودی می میرد! اما کاش وقتی دیده بودم حال او بد است، به مسافرت نرفته بودم؛ لذا به خاطر این خطا، هیچ وقت خود را نمی بخشم! شاید اگر در کنار او، این چند روز را می ماندم، لا اقل دیر تر می مُرد؟! “.

اکنون که نگارنده (کابوک – شعبان طاوسی) این برگه ها را تحت عنوان آخرین “دفتر خاطرات” خودم، پاکنویس میکنم، حدود سه ماه است که خود حمیدرضا پهلوی هم مرده است. من (کابوک) هم هرگز باور نمیکردم که این دوست نازنین من به این زودی از این دنیای بی وفا بیرون برود و بمیرد! بیماری سرطان خون نیز روز به روز من (کابوک) را ضعیف تر میسازد و دوست دارم من هم زودتر بمیرم تا با دوستان و اساتید درگذشته ام ملاقات کنم…)) (دفترخاطرات کابوک، چاپ پاییز 1371 شمسی، ص 110 تا 118).

(چنانکه قبلاً متذکّر شده ایم، مرحوم کابوک نیز اتفاقاً پس از به پایان رساندن این دفتر خاطرات، در 1 آبان 1371 دار فانی را وداع گفت و در نزدیکی قبر دوست مورد علاقه اش (حمید رضا) در بهشت زهرا(ع) درنهایت گمنامی به خاک سپرده شد. قبر مرحوم کابوک: قطعه 76، ردیف 75، شماره 56 – قبر مرحوم حمید رضا: قطعه 76، ردیف 27، شماره 64) 

حمیدرضا پهلوی یازدهمین (آخرین) فرزند رضا شاه پهلوی بود. او که هفتمین پسر رضاشاه و پنجمین فرزند وی از بطن عصمت دولتشاهی بود، در ۱۳ تیر ماه ۱۳۱۱ به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در تهران سپری کرد.

او پس از برکناری و تبعید پدرش با او به آفریقای جنوبی رفت و پس از مرگ رضاشاه در سال ۱۳۲۳ برای ادامه تحصیل به بیروت فرستاده شد که پیشرفتی نداشت و در عوض اهل خوشگذرانی بود به همین خاطر در سن ۱۹ سالگی مقدمات ازدواج او را فراهم کردند و در سال ۱۳۳۰ با دخترعموی مادرش مینو دولتشاهی فرزند ابوالفتح دولتشاهی ازدواج کرد و صاحب یک دختر به نام نیلوفر پهلوی شد ولی این ازدواج اندکی بعد به جدایی انجامید.

او سپس با هما خامنه ازدواج کرد که از او هم صاحب دو فرزند به نامهای نازک و بهزاد شد. این ازدواج هم دوامی نیافت.
حمیدرضا پهلوی از سوی خاندان سلطنت متهم بود که در مجامع و محافل موجبات آبروریزی خانواده سلطنتی را فراهم می‌آورد تا اینکه در سال ۱۳۴۰ به طور کامل از دربار طرد شد و عنوان شاهزادگی از وی سلب گردید.

نامبرده به علت عدم ارتباط با خاندان پهلوی، پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ ه.ش ایران را ترک نکرد و نهایتا در سال ۱۳۷۱ درگذشت و در قطعه ۷۶ ردیف ۲۷ شماره ۶۴ بهشت زهرا دفن شد.