قسمت دوم


1930 بازدید

نویسنده: سید هاشم حسینی

تعداد صفحات: 250 قیمت: 4900 تومان

شابک: 978-600-175-301-5 قطع: رقعی

نوبت چاپ: چاپ اول 1391 شمارگان: 2500

معرفی کتاب: «قسمت دوم» داستان دو جوان دانشجو و مبارز است که به جرم کتک زدن جاسوس ساواک دستگیر می شوند و به شدت مورد بازجویی و شکنجه قرار می گیرند. بازجوی این دو جوان دانشجو در پی ملاقات هایی که با مادر یکی از این دانشجویان دارد، یک دل نه صد دل عاشق می شود و ازدواج با این زن بیوه را شرط آزادی پسرش قرار می دهد.
«خجسته» مادر «جمال» برای نجات جان فرزند خود از طرفی و سروسامان گرفتن زندگی اش از طرفی دیگر به ازدواج با «هرمز» رضایت می دهد. وقایع بعدی داستان به شدت تحت تأثیر گره خوردنِ این دو نفر به قرار می گیرند.
از امتیازات این رمان می توان به خاکستری بودن آدمها درآن اشاره کرد. خواننده از ابتدای داستان، شخصیت هرمز، بازجوی دو جوان دانشجو را با مهارت می کاود و یک انسان معمولی تحویل خواننده می دهد، نه یک ساواکی وحشی. خاکستری بودن آدمها آنها را باور پذیر می کند. همین باعث می شود که خواننده تحول پیدا کردن هرمز را در جریان پیش روی انقلاب اسلامی در ایران واقعیت بپندارد.
ویژگی دیگر رمان صرفه جویی نویسنده در پرداختن به جزئیات است. او بخش های مختلف داستان را که هرکدام به رویدادی می پردازند به توصیفات و ذکر اطلاعات کافی مجهز می کند و خواننده را به جلو می راند. هر بخش دقیقا از جایی که خواننده ملزم به دانستن آنست آغاز می شود و پیش از خسته شدنِ خواننده پایان می گیرد.
نویسنده ی این رمان، «سید هاشم حسینی» این رمان را درطول چهار ماه به رشته ی تحریر درآورده وراهی سومین جشنواره داستان انقلاب شده است. کتاب او رتبه ای دریافت نکرده، اما برای چاپ انتخاب شده است.



گزیده متن:
صفحه 65
هرمز یک قاشق بستنی بر دهان گذاشت.
-این حرفا چیه خجسته خانم. گفته بودم هر کاری از دستم بربیاد، واسه شما و خونوادتون انجام می دم. فقط بهشون سفارش کنید دیگه دست از پا خطا نکنن و سرشون رو بندازن پایین درسشون رو بخونن. دفعه دیگه من نمی تونم وساطت کنم.
خجسته چادر را روی سرش رها کرده بود و پیراهن آبی براقش دیده می شد. انگشت به چشم هایش کشید و بغضش را فروخورد.
-چشم، چشم. شما آزادشون کنید، قول می دم باهاشون صحبت کنم. دیگه پی این کارا نمی رن. من قول می دم.
لبخند نمکینی زد و یک قاشق بستنی خورد. هرمز سرش را پیش برد و به چشم های خجسته زل زد.
-می بخشیدا، چشمای شما سبزه یا آبیه؟