به مناسبت چهارم دی ماه سالروز شهادت آیت الله غفاری

همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفاری


محبوبه پلنگی ـ عصمت گیویان
2310 بازدید
آیت الله شیخ حسین غفاری انقلاب اسلامی

 همراه با خاطرات خانواده شهید آیت الله غفاری

 یوم اللّه 15 خرداد تا یوم اللّه  22 بهمن، مقطعی بی نظیر از تاریخ مبارزات ملّتی است که بزرگترین انقلاب عصر را پدید آورد. مبارزانی که دشمن را شناخته و پیشوای خویش را یافته بودند و سر در فرمان او داشتند و بس. و این چنین بود که صدها و هزاران انسان پاک باخته و مبارز، به «نام خدا» و فقط و فقط برای حاکمیّت اسلام و قرآن و زدودن شرک و طاغوت و به انگیزه از میان بردن سلطه شیطانی جهان خواران، پای در رکاب مبارزه و شکنجه و تبعید و شهادت گذاشتند و آسایش تن و راحت خیال را فرو نهاده و خود و خانواده و بستگان را به طوفان بلا زدند. از «قعود» و «حزب قاعدین» بیزاری جستند و در «قیام» ماندند.

مسیر سخت مبارزه منزلگه آسودگی خود و آرامش خانواده نبود. پل صراطی بود که آن عاشقان را از جهنم سوزان به سوی بهشت رضوان هدایت می کرد. اما تاوان این عاشقی، پاهای شلاق خورده و بدنهای مجروح و استخوانهای شکسته و شقیقه های شکفته ای بود که مسیر مبارزه و مقاومت را پر کرده بود. تاوان آن، در به دری و مرارتهای طاقت فرسایی بود که خانواده های این عزیزان متحمل می شدند و بیشترین فشارها را با همه وجود خویش احساس می کردند اما همچنان ایستادند. و این چنین بود قصه پر غصه شهیدان عزیزی چون آیت اللّه سعیدی،

آیت اللّه غفاری، شهید اندرزگو، رهبر معظم انقلاب و حجت الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی و خانواده های بزرگوار این عزیزان مبارز و مجاهد. و صد البته، بودند «عافیت طلبانی» که راحت جان و آسایش جمع خانواده را بر آنچه این عزیزان می کشیدند ترجیح داده و به قول قرآن عذر می آوردند که «ذرنا نکن مع القاعدین» همان گونه که تکلیف نماز و روزه نیز به خاطر «قعود»! در بخشی از مؤمنین برداشته می شود و چنین بود که متناسب با این آیه شدند: «قیل اقعدوا مع القاعدین».

متأسفانه پیوندی که باید میان نسلهای جدید و نسلهای انقلاب کرده از نظر جزئیات

مبارزه و جریانات آن مقطع، وجود داشته باشد، پیوندی درخور آن همه مبارزه و پیشینه تابناک و دریایی از خاطرات که تاریخ مبارزات را تشکیل می دهد نیست و افسوس بیشتر اینکه به هر دلیل، تلاش لازمی نیز در این زمینه صورت نگرفته است. نسلی را در پیش روی داریم که تا اندازه زیادی نسبت به دوران مبارزات، بیگانه است. بخشی از این واقعیت، معلول ضرورتهای انقلاب و اولویتهای دیگر است اما بخش عمده ای نیز ناشی از کم کاری افراد و دستگاههای مسؤول است. سال گذشته که دفتر ادبیات انقلاب اسلامی وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی، بخشی از خاطرات بسیار خواندنی و حتی در برخی موارد باورنکردنی برادر گرامی و مبارز، حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری، فرزند شهید آیت اللّه غفاری را در بیش از 400 صفحه منتشر کرد، این امید قوت گرفت که دست اندرکاران چنین اموری این احساس در آنان قوت دارد که همه عزیزانی که در مسیر مبارزات اسلامی قرار گرفته اند به تناسب حضوری که داشته اند بخشی از تاریخ انقلاب به شمار می روند و از دست دادن و یا نادیده انگاشتن هر یک از آنان به معنای سفید ماندن صفحاتی از تاریخی است که هیچ کس نمی تواند یگانه روایتگر آن باشد.

وصف مبارزات آیت اللّه شهید غفاری را قبل و پس از انقلاب بارها شنیده بودیم. حضور خستگی ناپذیر و شجاعانه فرزند ایشان حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری را بسیاری از مردم ما در دوران مبارزه شاهد بوده اند. همکاری مبارزاتی خانواده محترم شهید غفاری تا سر حد زندان و شکنجه را شنیده بودیم اما فضایی که این مجموعه خاطرات تلخ و شیرین ترسیم می کند، بسیار گسترده تر و شگفت انگیزتر است. نقشی که مرحوم همسر شهید آیت اللّه غفاری و خانم بتول غفاری و نیز خانم زهرا خطیبی (همسر حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری) در این مبارزات داشته اند، فرصتی به دست داد تا برگی زرین از مبارزات اسلامی یاران و فرزندان امام راحل (قده) را پیش روی خوانندگان

محترم بگذاریم. همسر مرحوم شهید غفاری خانم عذرا مقدّس تبریزی، چند سالی است که به رحمت ایزدی واصل شده اند. فرصت گفتگو با خواهران گرامی سرکار خانم بتول غفاری، فرزند آن شهید سعید، سرکار خانم زهرا خطیبی، همسر محترم حجت الاسلام والمسلمین هادی غفاری و نیز خود جناب آقای غفاری را غنیمت شمردیم و درخواست کردیم بخشی از خاطرات خود، به ویژه در باره نقش و حضور زنان در انقلاب را برای ما و خوانندگان بازگو کنند. خوشحال و سپاسگزاریم که دعوت مجله را پذیرفتند و همان گونه که در شماره قبل وعده کرده بودیم، در این شماره اولین قسمت این گفتگوها را به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی تقدیم می کنیم. آرزو می کنیم بتوانیم در فرصتهای دیگر، همان گونه که در گذشته نیز این توفیق را داشته ایم، در خدمت خواهران ارجمندی باشیم که در تاریخ مبارزات اسلامی این ملت، حضوری فعال داشته اند. در اینجا ضمن درود به روان پاک بنیانگذار جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی و شهدای عزیز انقلاب اسلامی به ویژه آیت اللّه غفاری، برای رهبر معظم انقلاب، حضرت آیت اللّه خامنه ای، سلامتی و طول عمر را آرزو می کنیم و مجددا از خانواده محترم شهید غفاری که این فرصت را در اختیار پیام زن گذاشتند صمیمانه سپاسگزاری می نماییم. لازم به توضیح است که مجموعه خاطرات و نظراتی که در این گفتگوها آمده است را در چند بخش تقدیم خواهیم کرد. آنچه در اوّلین بخش ملاحظه می کنید عمدتا به مسائل و خاطرات مربوط به شهید آیت اللّه غفاری و عذرا مقدس تبریزی همسر ایشان می پردازد که توسط حجت الاسلام والمسلمین آقای هادی غفاری و خانم بتول غفاری بیان شده است. درقسمتهای بعد به بخشهای دیگراین گفتگوها خواهیم پرداخت. ان شاءاللّه .

 

«پیام زن»

پیام زن: جناب آقای غفاری، قبلاً از وقتی که در اختیار مجله و خوانندگان محترم گذاشتید صمیمانه سپاسگزاریم. چنانکه در کتاب خاطرات شما نیز آمده است مرحوم مادرتان رحمة اللّه علیها، به عنوان همسر شهید آیت اللّه غفاری، نقش عمده ای را در مبارزات ایشان و مسایل تربیتی داخل خانه داشته اند. علاقه مندیم بخش قابل توجهی از این گفتگو، در باره آن مرحوم باشد. لطفا در این زمینه برای ما صحبت کنید.

ـ بسم اللّه الرحمن الرحیم. آن مقداری که مربوط به وضعیت زندگی مادرم در اوایل ازدواج می شود و من خودم از زبان مادرم، شنیدم با توجه به اینکه برای من زیاد توضیح می دادند، جدّ مادری من از مراجع تبریز بودند. مادرم می گفت پدرش به دنبال برخوردی که با پدر من داشتند شب آمدند منزل و به من گفتند: یک روحانی را پیدا کردم و دیدم که نشان می دهد آدم اهل فکری است. گرچه با او برخورد زیاد نداشتم ولی فکر می کنم که آدم اهل فکر و اهل کار است. اگر شما موافق باشید با ایشان صحبت کنیم که ما به خواستگاری ایشان برویم. یعنی به جای اینکه پدرم به خواستگاری مادرم بیاید؛ پدر مادرم با پدرم صحبت کنند که این ازدواج صورت بگیرد. مادرم هم پرسیده بودند که از لحاظ اعتقادی، دینی و انسانی چگونه هستند؟ پدر مادرم جواب داده بودند: آن گونه که من دیدم، چه به لحاظ درسی و چه به لحاظ رفتار انسانی و خانوادگی، شناخت مجملی پیدا کردیم که فکر می کنم به درد زندگی بخورد. مادرم هم موافقت می کنند که پدرش با پدر من صحبت کنند. بعد از یکی، دو جلسه صحبت کردن، مادرم می گفتند قرار شد که یک جلسه هم خودشان همدیگر را در

حضور پدر مادرم ببینند. پدرم به مادرم گفته بود: شما خودتان در زندگی آخوندی بزرگ شدید. خود شما و پدرتان با فقر دست و پنجه نرم کرده اید. زندگی من هم، همین است که شما خواهید دید. من نه پدر دارم (چون جدّ پدری من در کودکی از دنیا رفته بود) و نه امکانات و نه زمین و نه باغ و نه املاک. ما فقط باید با شهریه اندکی از قم، یا احیانا اگر رفتیم به نجف، زندگی کنیم. اگر می توانی من آمادگی دارم. بعد در همان جلسه پدرم به مادرم می گوید: در کنار کارهای درسی، من دو ویژگی دارم که این دو ویژگی را پدر شما هم دارند. اول اینکه من با مردم ارتباط دارم، ارتباط با مردم یعنی اینکه مردم ممکن است وقت و بی وقت، نصف شب، هر زمان در خانه ما را بکوبند. این طور نیست که بگوییم نیمه شب است، استراحت کرده ایم، دیگر ساعت کار نیست، بروید فردا صبح ساعت کار تشریف بیاورید و ... بالاخره مردم با من به عنوان آخوند کار دارند. من مرجع مراجعات مردم هستم و بعدها این ارتباط و مراجعات به لحاظ علمی و درسی، یقینا بیشتر می شود. دوم اینکه من به هر حال در برابر نظام محمدرضاخانی و حاکمیت پدرش که آن موقع تازه اوایل روی کار آمدن محمدرضا بود، ممکن است به زندان بیفتم یا دستگیر شوم. ممکن است در به در شوی، 10 سال، 20 سال پشت میله ها بیایی. این را بدان، در زندگی ما از این زرق و برقها، خبری نخواهد بود. من نه خانه دارم، (آن موقع که اصلاً ماشین مطرح نبود) حتی خانه اجاره ای هم هنوز نگرفته ام. در حجره زندگی می کنم. باید بیایید یک خانه کوچکی اجاره کنیم. اگر با همین شهریه اندک می توانی، بسم اللّه .

یک مطلب دیگر هم که مادرم از ایشان نقل می کردند این بود که می گفتند: شما با من زندگی خواهید کرد. بعد از آنکه ازدواج کردید دیگر بعد از آن اگر یکی از فامیل شما امکانات داشت یا نداشت برای من مطرح نخواهد بود. چون داییهای مادرم همه از آدمهای سرشناس تبریز بودند؛ چه از لحاظ امکانات مالی، چه از لحاظ عناوین اجتماعی، از جمله مرحوم علاّمه طباطبایی، مرحوم شهید قاضی طباطبایی ... و این علمای بزرگ تبریز، اینها از منسوبین مادرم هستند. یا خاله زاده هستند یا دایی زاده مثل مرحوم آیت اللّه مولانا. اینها در کنار اینکه روحانی بودند، روحانیهای اعیانی هم بودند. منزل و سفره باز داشتند و با خانه آخوند فقیر خیلی فرق داشت. پدرم گفته بودند: وضعیت مالی من این است. شما اگر می توانید من مانعی ندارم. در همان جلسه مادرم می گوید: عیبی ندارد. من حاضر هستم. اگر شما مراعات مسائل دینی و شرعی را بکنید، من مانعی ندارم و با همین مطلب تمام می شود و ازدواج پدر و مادر من انجام می گیرد.

اینها را مادرم برای من مکرر گفته اند. من در طول حیات پدرم، دو سه بار به شوخی گفتم: پدر! مادر من یک چنین حرفهایی می گوید، درست است، شما با او قید و شرطهایی کردید؟ گفتند: روز اول ما با هم حرفهایمان را زده ایم که ما در زندگی فقیرانه ای باید با هم زندگی کنیم. هر چه در سفره مان خواهد بود می خوریم و نگاهمان به سفره دیگران نخواهد بود که کی چطور ساخته؟ کی چطور دارد؟ چون بالاخره منسوبین مادری من همان طور که گفتم بخشی از آنها چه آنهایی که تاجر بودند، چه آنهایی که تاجر نبودند روحانیون سرشناسی بودند که بعضی شان هم احتمالاً امکانات مالی داشتند.

بعد از آن، آن مقداری که من خودم یادم می آید از دورانی که پدرم در قم بودند و در خانه ای بودیم که شاید 50 ـ60 متر بیشتر نبود و زیرزمین یک خانه ای بود که به شدت مرطوب بود؛ آن هم در محله باغ پنبه قم. در کتاب خاطراتم نیز این را آورده ام. واقعا خانه مرطوبی بود. الآن شاید حاضر نباشیم خود ما در این گونه خانه ها برای یک ماه زندگی کنیم، چه رسد به اینکه ما سالها آنجا زندگی می کردیم و پدرم صبح می رفت سراغ درسش و آخر وقت می آمد. یک نکته بسیار بسیار روشن که در خانه مادرم بود و من بارها به خانم خودم گفته ام این بود که مادرم با پدرم به شدت، گرم زندگی کردند. خدا را هم به گواهی می طلبم حتی یک بار من ندیدم مادر من به پدرم بگوید: فلان چیز را می خواهم، نداریم، بگیریم. یک بار من به ایشان گفتم که خوب، چیزی بگو. ایشان گفتند: من که وضعیت پدرت را می دانم؛ چرا دیگر به ایشان فشار بیاورم؟ تعبیر مادرم هم این بود که فقر ما یک فقر انتخابی است. ما می توانیم نوع دیگری زندگی کنیم ولی مایل نیستیم.

پیام زن: برای خوانندگان مجله جالب و آموزنده خواهد بود که در باره نقش مبارزاتی ایشان و همکاری و همدلی آن مرحوم با پدرتان نیز توضیح دهید.

ـ و اما در مورد مبارزات، مادر من در یک خانواده روحانی، بزرگ شده بود و آن روحانی خودش هم مبارز بود، یعنی مرحوم آیت اللّه العظمی مقدس تبریزی. او از کسانی بود که هم در دوره رضاخان و هم در دوره حاکمیت شورویها بر آذربایجان و غائله دموکراتها در آنجا، نقش بسیار بسیار فعال مبارزاتی داشت. تا جایی که ایشان را حتی دو بار تا پای دار هم بردند و به دلیل اینکه مردم شورش کردند و با توجه به پایگاه اجتماعی که آن مرحوم داشتند، آنها نتوانستند او را به دار بکشند والاّ تا پای دار هم او را برده بودند. چون مادرم در این خانه بزرگ شده بود و از اول هم پدرم با ایشان شرط کرده بود، با آمادگی آمده بودند. هرگز مادر من در مورد مسائل سیاسی و غیره از پدرم جدا نبودند. گاهی اوقات پدرم مجبور بود در این مبارزه به ارومیه بروند، به منطقه ای به نام ماکو، چُرُرس قره ضیاءالدین، خود ارومیه که معروف به رضائیه بود. مادرم گاهی می بایست یک یا دو ماه تنهایی را تحمل می کرد. سختی را در آن خانه محقر با ماهی 5 تومان شهریه ای که پدرم مثلاً از حوزه می گرفتند که گاهی همین 5 تومان دیر یا زود می شد، با وضعیت بسیار سختی روبه رو می شد. گفتن اینها زشت است ولی برای اینکه مردم بدانند روحانیت چطور زندگی می کرده است بازگو می کنم. بادنجان معمولی را اگر دو سه روز از آن بگذرد دیگر قابل خوردن نمی باشد. پدرم آن موقعی که بادنجان در میدان قم ارزان بود اینها را می رفتند می خریدند. پوست می کندند و می گذاشتند توی آفتاب تا خشک می شد، مثل سنگ. اینها را نگه می داشتند برای وقتی که مثلاً بادنجان کمی گران تر می شد، همانها را دو روز در آب خیس می کردند. روغن هم در منزل ما خیلی کم پیدا می شد که آنها را سرخ کنند. معمولاً آنها را آب پز می کردند. گوجه فرنگی را در ارزانی می خریدند، از وسط می بریدند. رویش نمک فراوان می پاشیدند که نگندد و آنها را در پشت بام خشک کرده و هنگام گرانی از آن استفاده می کردند. من خاطرم هست که دایی من که او هم روحانی بود ولی وضعیت مالیشان از ما بهتر بود، گهگاهی هوس می کردیم که به خانه ایشان برویم. مادرم می گفت: برای چه می خواهید به خانه دایی بروید؟ می گفتیم: در خانه ما پنیر قسمت می شود و هر کدام از ما مقدار کمی می خوریم ولی در آنجا پنیر را سر سفره می آورند و هر کس هر قدر که می خواهد می خورد. وضعیت معیشتی مادرم این گونه بود. وضعیت بدی هم که پیش آمد بیماری ایشان بود. من می دیدم که مادرم گاهی از شدت بیماری در خانه گریه می کردند و ناله و ضجّه می زدند ولی به محض اینکه پدرم از در می آمدند گریه ایشان تبدیل به خنده می شد و خانه آرام می گرفت. گریه، ناله و ضجّه همه فراموش می شد. همه دردشان را فراموش می کردند و با پدرم صحبت می کردند و می خندیدند. پدرم که می رفت، می گفتم: مادر، شما تا یک ربع پیش ناله و گریه می کردید چطور است تا پدر از در می آید درد شما هم خوب می شود؟ می گفت: نه مادر، او دیگر به اندازه کافی در بیرون زجر کشیده است و با مشکلات و سختی و مردم و رژیم و مسایل مالی و غیر مالی و ... سر و کله زده است، حالا که می آید خانه دردی هم من روی دردش اضافه کنم؟! نکته دیگر اینکه پدر و مادر من نسبت به روابط خودشان بر خلاف برخی خانواده های امروزی بسیار باحیا و عفت بودند. یعنی این مسایل در خانه اصلاً قابل درک نبود و مادرم در خانه هم محجّب و معمولی زندگی می کرد.

در طول زندگی نزدیک به 30 ساله ای که مادرم با پدرم داشت؛ یک بار نبود که مادرم به خاطر مبارزه، درشتی، تلخی و یا ناراحتی کند. سالهای متمادی اگر ایشان باید به زندان می افتادند، می افتادند و مادرم پشت میله های زندان می ایستاد و به جای اینکه با پدرم از مشکلات زندگی صحبت کند، گاهی با پدرم به درشتی می گفت که نکند ضعف نشان دهد. به جای اینکه مثلاً از پدرم بخواهد که «بیا بیرون، کاری کن بیایی بیرون، خسته شدم، ول کن، سخته»، واقعا یک زن با سه بچه بدون امکانات مالی، بدون ابزار، بدون ماشین. مادرم با 3 بچه از همین جا، از همین تهران نو، هفته ای دو روز باید می رفت زندان قزل قلعه، نه پول تاکسی دارد، نه ماشین، نه امکانات. تک و تنها هفت، هشت تا ماشین عوض می کرد تا برسد به زندان. صبح که می رفت، عصر برمی گشت. تمام بدنش خیس آب بود، خسته و کوفته. ما هیچ وقت ندیدیم که ایشان گله کند.

سال 1354 سالروز شهدای فیضیه بود. من داشتم می رفتم قم. آن روز تهران بودم. مادرم گفت: قم چه خبر است؟ گفتم: احتمالاً سالروز شهدای فیضیه است، ممکن است آنجا شلوغ شود. من هم می خواهم بروم. گفت: من هم می آیم. گفتم: مادر، شما مریضی، الآن حدود 60 ـ 65 سال داری، تو کجا می خواهی بیایی. کاری نمی توانی بکنی. گفت: نه، من هم می آیم. علی رغم اینکه می دانستم مادرم دست و پای مرا خواهد بست ولی چون مادر بود اصرار داشت و من هم مجبور شدم موافقت کنم. من یک پیکان مدل 48 داشتم. وقتی آمدیم سوار ماشین شویم دیدم مادرم در حیاط به زور دسته بیلی را از بیل جدا می کند. گفتم: مادر، چه کار می کنید؟ گفت: این چوب را دربیاور بگذار داخل ماشین. لازمم می شود. گفتم: به چه دردت می خورد؟ گفت: تو دخالت نکن. گفتم: بسیار خوب. بالاخره کمک کردم چوب را جدا کرد. بعد گذاشت روی پله و از وسط نصف کرد و گذاشت توی ماشین. گفت: لازم می شود. ساعت 9 رسیدیم به قم. به محض اینکه پیاده شدیم، دیدیم جلوی فیضیه شلوغ است. تعداد زیادی از طلبه ها هستند. دیدم مادرم چوب را برداشت و گذاشت زیر چادرش و گفت: دنبال من نیا. با من کاری نداشته باش. من گم نمی شوم. من در جیبم 20 تومان پول هست. اگر هم جایی رفتم سراغ مرا نگیر. اگر شد شب می آیم فلان جا. (منزل یکی از بستگان) گفتم: بسیار خوب. تا اینکه شلوغ شد. ساواکیها حمله کردند. ارتشیها مشخصا حمله کردند و من متوجه شدم که مادرم جلوی شهربانی ایستاده است. آن موقع کامکار رئیس شهربانی بود. یکدفعه دیدم از زیر چادر چوب را درآورد و محکم توی گردن رئیس شهربانی زد، که رئیس شهربانی به زمین افتاد. یک کمی نگران شدم که الآن مادرم را می گیرند که یکدفعه دیدم چوب را انداخت و در بین خانمها گم شد.

بعد وقتی درگیری سخت شد دیدم یک خانمی به حالتی که مثلاً گدایی می کند نشسته کنار خیابان و گویا درمانده است. نه انگار که توی این مردم بوده است. آمدم دیدم مادرم است. خواستم با او حرف بزنم دیدم اشاره کرد. برو، برو. اینجا نمان. اگر پیش من بمانی خیال می کنند من مادر تو هستم و مرا می گیرند. نیم ساعتی بود، چون تظاهرات هنوز ادامه داشت من بودم و بعد رفتم. عصر که شد دیدم به خانه آمد. گفتم: چه کار کردی؟ گفت: هیچی. آنها آمدند مرا کنار خیابان دیدند، خیال کردند من یک زن فقیرم که کنار خیابان نشسته ام!

بعدها که این مسایل گذشت و من رئیس شهربانی را دیدم گفت: آقای غفاری، مادر شما یک ضربه محکمی به من زده است. گفتم: کی فهمیدی مادر من زد؟ گفت: بعدها فهمیدم. گفتم: پس چرا مادرم را نگرفتی؟ گفت: بیایم بگویم چه؟ بیرون به من می خندند که یک پیرزن با چوب زده به گردن من که تا بن دندان مسلح بودم.

در حوادث و راهپیماییهایی که قبل از انقلاب در ایران بود در سال 1357، به طور مشخص مادرم در غالب این حرکتها حضور داشت. منبرهایی که می رفتم همان طور. منتها چون به لحاظ بدنی بیمار بود، در شهرستانها که می رفتم حضور نداشت جز یک بار که با هم مجبور بودیم از تهران خارج شویم و به زنجان برویم. خاطرم هست که یک بار، شب محرم در سال 56 که وضعیتم خیلی متلاشی شد و من روی منبر عکس شاه را پاره کردم، وقتی از منبر آمدم پایین به خانه یکی از بستگان رفتم. او با اینکه روحانی بود به جای اینکه ما را پناه دهد، مرا نیمه شب، از خانه اش بیرون کرد؛ به این عذر که من چند تا دختر دم بخت دارم. ممکن است بریزند و من بدبخت شوم. شما امشب جای دیگر بخوابید. من ماندم که چکار کنم؟ با خانم و مادرم مشورت کردم. بنا شد به تبریز برویم، چون به شدت خانه ام تحت کنترل بود. ساواکیها در خانه ام مستقر بودند. ریخته بودند در منزلم. هیچ کداممان نمی توانستیم ظاهر شویم. شبانه راه افتادیم. من یک چادر و یک کاسه و بشقاب و یک گاز پیک نیکی که خالی هم شده بود همراه داشتم. هوا هم سرد بود. زمستان نبود ولی هوا سرد بود. بالاخره گفتم: برویم تبریز. من تا ساعت دوازده یا یک نیمه شب باید پشت ماشین می نشستم. حدود 4 ساعت راه پیمودیم. از قزوین رد شده بودیم. نزدیک زنجان بودیم. دیدم دیگر نزدیک است خوابم ببرد. کنار خیابان پارک کردم. چادر را علم کردم. به مادرم گفتم: شما داخل پیکان بخواب. بخاری را روشن می کنیم. من و همسرم و این پسرم که چند ماهه بود داخل چادر خوابیدیم. برای اینکه بچه سرما نخورد، مادرم باید بچه را به خودش بچسباند. من یک کمی که خوابیدم دیدم مادرم بالای سرم است و می گوید: من از سرما مردم. بخاری ماشین خاموش است و من دارم از سرما یخ می زنم. دیدم دستهایش سرد شده و دست و پایش از سرما حرکت نمی کند. کمی دست و پایش را ماساژ دادم و بعد راه افتادیم و رفتیم تبریز. یعنی این گونه مادرم در این مسیر همراه و همفکر من بود.آن چیزی که مهم است این است که در این 27 یا 28 سال که مشخصا ایشان با پدرم زندگی کرد، مبارزه پدرم بخشی از زندگی مادرم بود؛ منتها مبارزه ای بسیار مقدس. مبارزه ای که اصل خود مبارزه نبود. خدا و پیغمبر اصل بود. چون خدا ما را به مبارزه دعوت کرده بود، نه به خاطر خود مبارزه، مبارزه کنیم.

در زندان هم برخوردهایی زیبا از مادرم به یاد دارم که خیلی ظریف بود. دفعه آخری بود که ما به ملاقات پدرم رفتیم. پدرمان سر و صورتش زخمی بود و به حالتی بود که معلوم نبود 2 ساعتی بیشتر زنده بماند و در حالتی بود که ایستادن نیز برایش سخت بود. محاسن پدرم را هم در زندان از ته تراشیده بودند. ایشان قادر به راه رفتن نبود. یک مأمور او را از پشت نگه داشته بود. ایشان را آوردند در یک اتاقک توری، در بند سه زندان قصر. زندانیهایی که به قول خودشان خیلی شرور بودند می آوردند آنجا. من و مادر و برادر و خواهرم را آوردند آنجا و این آخرین دیدارمان بود. پدرم وقتی ما را دید شروع کرد به گریه کردن. من دیدم رئیس زندان، سرگرد زمانی که بعد سرهنگ شد و در دوران انقلاب اعدام شد، از اینکه پدرم گریه می کرد خوشحال است. مادرم از پشت توری داد زد که خجالت بکش! چرا گریه می کنی؟ خوب بالاخره از موسی بن جعفر دفاع کردن هم همین را دارد. گریه نکن، روحیه بچه هایت خراب شد؛ که پدرم خواست با دستهایش اشکش را پاک کند ولی نتوانست و با زانوانش پاک کرد. به مادرم گفتم: چرا مادر این حرف را زدی؟ گفت: نباید ما ضعف نشان دهیم. بالاخره راه همین است. پس چرا باید یک بازجوی ساواک خوشحال شود و بخندد. بعد پدرم گفت: ضعف نیست بلکه همه بدنم زخم است و درد می کند و من با این وضع بدی که دارم می دانم که دیگر شما را نخواهم دید. در همین موقع بود که پدرم حالش به هم خورد و وقتی او را بردند نیمچه زنده، نیمچه رفته، بود. تقریبا زنده نبود. شاید یک نفسی بعدش زنده بود. وقتی آمدیم به خانه، ما همه ناراحت بودیم ولی مادرمان خیلی صمیمی و جدی بود. اصلاً ما گریه او را ندیدیم. گفت: بالاخره این راهی است که به آن وفادار بود و خود انتخاب کرده بود. ولی یک بار در خانه از لای در دیدم که تنهایی نشسته و حسابی گریه می کند. گفتم: مادر چرا دوگانه عمل می کنی؟ گفت: این گریه شخصی است و ما پیش شما اصلاً گریه نمی کنیم.

 

در راهپیمایی تشییع جنازه ایشان، با توجه به اینکه مادرم ضعیف و مریض بود و در داخل شهر قم تا دارالسلام هم راه زیادی بود و برف هم می آمد، من دستش را گرفتم. گفت: «دست من را ول کن» و به حالت یک مرد قدم می زد. در بهشت زهرا هم وقتی ما جنازه پدرم را تحویل گرفتیم، (یعنی با زیرکی خاصی نگذاشتیم جنازه را دفن کنند و جنازه را به قم فراری دادیم،) وقتی آنجا در تابوت را باز کردند تابوت خون آلود بود. دایی ام به مادرم گفت: بیا بگیر این هم شوهرت! مادرم هم دیدند و گفتند: راهی که انتخاب کردند آخرش همین بود. غیر از این تصوری نداشتیم. بعد از آن هم، منزل ما شد مرکز کنترل دائمی ساواک. ساواک در منزل ما دوربینش را زوم کرده بود تا آخرین روزی که من از چنگ ساواک گریختم و از کشور خارج شدم، همچنان خانه مان مرکز تردد دائمی ساواکیها و شهربانی چیها بود. حتی ژاندارمهای منطقه تهران پارس. مادرم خیلی جدی و مصمّم با اینها برخورد می کرد.

یک بار هم ریخته بودند در منزل که مرا بگیرند. من از منزل گریختم و مادرم در اتاق، خواب بود. مأمورین ریختند داخل اتاق. مادرم لحافش را برداشته و گفته بود: کیه؟ چی می خواهید؟ گفته بودند: هادی غفاری کو؟ او جواب داده بود او رفت، او به دست شما نمی افتد. یک سیلی به صورت او زده بودند که کجا رفته؟ مادرم گفته بود: مگر به من گفت کجا فرار کرده؟ بالاخره وقتی دستشان به من نرسید، مادر پیر مرا بردند. مادرم با خنده می گفت: من به آنها می گفتم نامحرمید، دست به من نگذارید! و مرا تلو تلو آوردند توی ماشین و بردند برای قرارگاه شماره دو پلیس؛ نزدیک میدان حافظ. فرمانده قرارگاه سرهنگ بود به نام سرهنگ ساعتچی. مادر تعریف می کرد و می گفت: آنجا سرد و یخبندان بود. 26 نفر بودیم که مرد و زن همه را در یک اتاق انداخته بودند. در گوشه ای کز کردم و تا صبح خوابم نبرد. برای اینکه کف اتاق خیلی سرد بود. موزائیکی بود که رویش یک موکت نمدی نازک بود. ـ ایشان روماتیسم داشت ـ می گفت: فردا صبح ساعت 5/7 شد، همه ما را به صف کردند که سوار مینی بوس کنند و به زندان شهربانی که آن موقع به آن، کمیته ضد خرابکاری می گفتند ببرند. من و بقیه را صورت برداری کردند. 27 نفر شدیم و در دفترچه نوشتند و تحویل یک افسر ستوان دو دادند. فکر کردم من با بقیه فرق دارم. من را الآن می برند زندان و از من حرفهایی را می خواهند.می دانم که پسرم کجاست. (چون من معمولاً به خانه عمویم می رفتم.) من باید خانه عموی شما را لو بدهم و این حرفها. لذا باید قبل از اینکه به زندان بروم فرار کنم. وقتی ما را آوردند به صف که سوار مینی بوس شویم من سرم را پایین انداختم و پیاده رو را آمدم پایین. در یک چشم به هم زدن رسیدم سر چهارراه حافظ. گفتم: تاکسی! ته شاپور 20 تومان!

آن موقع این مسیر را 2 تومان کرایه می گرفتند. من آن موقع در انتهای خیابان شاپور سابق در منزل عمویم مخفی بودم. دیدم در زده شد. در را باز کردند. دیدم مادرم آمد داخل. گفتم: چه شده؟ گفت: فرار کردم. و بالاخره این ماجرا گذشت تا اینکه مدتها بعد من دستگیر شدم و سرهنگ ساعتچی مرا در زندان دید. به من گفت: پوست از کله تو خواهم کند. گفتم: برای چه؟ گفت: مادر تو سبب شده که من یک درجه خلع شدم. من سرهنگ دو بودم و می خواستم دو، سه روز دیگر سرهنگ تمام شوم! به جای اینکه سرهنگ شوم سرگرد شدم. یعنی یک درجه هم تنزل کردم! گفتم یعنی چه؟! گفت: مادر شما را توی ساختمان با زندانیان دیگر شمردیم؛ دیدیم مجموعا 27 نفر هستند. داخل مینی بوس هم شمردیم؛ دیدیم 26 نفرند! یعنی به فاصله 5 قدم ما نفهمیدیم آب شد، پرنده شد، هوا رفت، بخار شد، دود شد! و بالاخره همه ما را به تنزل درجه محکوم کردند.

البته مادرم هم بعد از این جریان از آن خانه رفتند به خیابان عارف، منزلی را اجاره کردند و تا بعد از انقلاب هم در آنجا ساکن بودند؛ که دیگر ساواک دستش به ایشان نرسید. این زندگی شخصی مادرم بود.

پیام زن: پرواضح است که همواره در موفقیت شخصیتهای اجتماعی سهم عمده ای را همسران آنان در داخل خانه داشته اند ولی از این نقش کمتر سخن گفته می شود. می دانیم که در ادامه گفتگو مسائل زیادی مانده است که منتظرشنیدن آنها هستیم ولی همچنان علاقه مندیم نکاتی را در باره شخصیت مادرتان بشنویم.

ـ البته می دانم بنابر اختصار است و خیلی از حرفها را نمی شود گفت. معمول این است که مادر هر کس برایش خیلی عزیز است. شاید برای دیگران لطفی نداشته باشد که من بخواهم از مادرم بگویم ولی چیزی که برای من مشخص شد، این است که من در زندگی مادرم گناه سراغ ندارم و من ندیدم مادرم واجبات را (نماز، روزه و ...) آن طور که در توانش بود ترک کند یا خدای نکرده بدگویی کسی را بکند یا رو در روی پدرم بایستد و یا از امور مالی حرف بزند. نسبت به آنچه که قضای الهی و تقدیر الهی بود؛ اعم از مبارزه و غیره، سلم محض بود. خوب، پدر من یک آدم اجتماعی بود، حتی همان سالهایی که علی الظاهر زندگی طبیعی داشت و زندان نبود، زندگی پر رفت و آمد و شلوغی داشت. حتی روزهایی که به خودشان اختصاص داشت مثل جمعه ها. الآن این طور نیست، یک کسی که خانه آدم می آید حتما باید شام بماند. ولی پدرم چون روستایی بود، گروه گروه می آمدند و با اینکه ما امکانات نداشتیم؛ نه یخچال، نه گاز و نه چیز دیگر، مادرم با کمال دقت و با تواضع و فروتنی از میهمانان پذیرایی می کرد و با مریضی اش خانه را اداره می کرد و امروز، در این زندگی صنعتی و شبه صنعتی زندگی روزمره ما، این حرفها گم شده اند. نمی خواهم بگویم که حتما باید این طور باشد ولی به هر حال اینها فضیلتهایی بود که الآن شما در زندگیهای معمولی نمی بینید. الآن خانه ها معمولاً یخچال، گاز، فریزر، ویدئو و ... دارند و در خانه ما حتی یکی از این امکانات هم نبود. خانه محقری بود که این اواخر یک گاز کوچکی که رومیزی بود آورده بودند، کمی مادرم خوشحال بود.

یک خاطره زهد از مادرم بگویم و آن اینکه یک دوستی داشتیم که یک مقدار وضع مالی اش خوب بود. یعنی مرحوم آقای معتقدی که توی همین محل ما می نشست. یک روز ایشان آمد به خانه ما، وضع خانه ما را دید. در خانه ما، گلیم بود، جاجیم بود، زیلویی بود که به هر حال یک کمی هم رنگ و رو رفته بود. دوتای آنها هم که جهیزیه خود مادرم بود، تا 30 سال هنوز زیر پا بود. آمد و یک روز به پدرم گفت که حاج آقا! این 16000 تومان را برو دو تا فرش بخر. آن موقع فرش خیلی خوب و مرغوب 8000 تومان بود. مثلاً فرش کاشان یا فرش کرمان خیلی خوب 8000 تومان بود. در شرایطی که پدرم داشت مسجد می ساخت. مسجد عظیمی می ساختند و 16000 تومان برای خریدن آهن و سقف کم داشتند. یعنی باید 32000 تومان برای مسجد آهن می خریدند که 16000 تومان جمع شده بود و معطل 16000 تومان دیگر بودند. پدرم گفت: بسیار خوب. پول را گرفتند و بلافاصله، آهنهای مسجد را خریدند. چند روز بعد آقای معتقدی آمدند و گفتند: حاج آقا! شما که 16000 تومان بیشتر نداشتید. پدرم گفت: 16000 تومانی که به من دادید، صرف خرید آهن کردم. ایشان خیلی ناراحت شد. تندی کرد که بیجا کردی! من این پول را برای زن و بچه ات دادم! این چه کاری بود که کردی؟ خیلی کار بدی کردی. پدرم گفت: این دیگر به خودم مربوط است. شما این پول را به من دادید و من هر کار خواستم می توانم انجام دهم. گفت: خوب حاج آقا، من دیگر پولی به شما نمی دهم؛ فلان جای بازار یک فرش فروش است؛ من می روم با او صحبت می کنم. شما اگر مایل بودید دو تا فرش بیاور در خانه ات بینداز. من به آن فرش فروش هم می سپارم که اگر حاج آقا گفت: به جای فرش پولش را بده، به شما پول ندهد! ولی پدرم نرفت. بعد از مدتی خود آقای معتقدی دو تخته فرش را آورد و انداخت در خانه ما و گفت: خوب است؟ و چنین بود که خانه ما برای اولین بار دارای قالی شد و خوشرنگ شد. تقریبا این جریان مربوط به یک سال قبل از شهادت پدرم است. سال 1352 یا 1351. آن چیزی که با نقل این جریان می خواستم بگویم این است که شبی که ما پدرمان را دفن کردیم و برگشتیم، دیدیم مادرمان خیلی غصه دار است. گفتم: مادر چرا ناراحتید؟ گفت: ناراحت آن دو فرش هستم. کاش آن دو فرش هم در خانه ما نبود. امشب که شب اول قبر است، پدرت باید جواب این دو فرش را بدهد. اگر این دو فرش نبود، پدرت امشب راحتتر بود. اینها حرفهایی است که متأسفانه امروزه خیلی خریدار ندارد.

پیام زن: نقش مبارزاتی پدر شهیدتان، آیت اللّه غفاری و نیز خود جناب عالی و همچنین حضور فعالی که خواهر گرامی اتان خانم بتول غفاری در این مبارزه داشته اند، همچنین همراهی و همکاری فعالانه ای که همسرتان داشتند قهرا نمی تواند از نقش تربیتی مادر گرامی اتان جدا باشد. همان گونه که ایشان در مبارزات این خانواده نقش اساسی داشته اند، پیش از آن به عنوان یک مربی و یک مادر که نسبت به سرنوشت خانواده و فرزندانش حساس و علاقه مند است، نقش ایفا کرده اند. برای خوانندگان ما جالب و راهگشا خواهد بود که در این زمینه نیز نکاتی را بازگو کنید.

ـ آنچه که در زندگی ما به طور مشخص قابل رؤیت بود این بود که پدر من به راستی، خدا ترس بود. یعنی این طور نبود که خداترسی او دکور باشد و بنابراین خداترسی در زندگی ما هم وجود داشت. خانه ما در حالی که فقر در آن موج می زد، ایمان هم موج می زد. در همین حالت، مادر ما بچه هایش را به هیچ وجه عقده ای تربیت نکرد که مثلاً بچه های ما عقده این را داشته باشند که فلانی چه دارد. من تازه موهای پشت لبم درآمده بود. مادرم گفت: می خواهی چه کاره شوی؟ گفتم: بالاخره یک کاری می کنم. گفت: بیا راه پدرت را ادامه بده. گفتم: مادر، سخت است. گفت: معلوم است سخت است؟ بعد یادم است که این جمله را گفت: «انسان» زندگی کردن سخت است. «لش» زندگی کردن آسان است. بعد گفتم: من می خواهم بروم، با این وضعیت، پدرم نان ندارد خودش بخورد، مرا چطور اداره خواهد کرد؟ گفت: همان طوری که پدرت اداره شد. حالا هم شما خودت را اداره کن.

با همان شرایط مالی که خود حوزه برای طلبه ها داشت، با همان شرایط من زندگی کردم. پدرم چون پولی نداشت، برای من پول نمی فرستاد و با همان شهریه طلبگی زندگی می کردم و ما به آن صورت خرجی نداشتیم. من و زندگی طلبگی، چیزی نبود که با هم بیگانه باشیم و همان غذای بخور و نمیری بود که داشتیم. به هر حال با همان شهریه حوزه امرار معاش می کردیم. دو سه بار به مادرم گفتم که زندگی سخت است و در فشار هستم، هم سنهای من آرام آرام دیگر دارند مرد می شوند و دستشان در پول و زندگی و بساط است. مادرم مرتب می گفت که «بالاخره خداداری سخت است». من می توانم با جرأت بگویم که پنجاه پنجاه در انتخاب راه، هم مبارزه و هم طلبگی و هم دینداری و آمدن ما به سلک روحانیت، پدر و مادرم با هم نقش داشتند. آنچه در زندگی مادر من خیلی ریز و قابل دیدن بود این بود که هرگز اهل این نبود که غیبت کند یا از کسی بدگویی بکند. گاهی اوقات ما پشت سر کسی بدگویی هم نمی کردیم ولی می گفتند: ول کن، ول کن؛ این حرفها را بالاخره باید فردا این حرفها را جواب داد.

در مسایل مالی، مادرم خیلی دقیق بودند. یک وقتی مثلاً زمان جوانی اشان 13 ریال به یک خانمی بدهکار بود. به من گفتند: من 13 ریال به این خانم بدهکارم. بلند شو با هم برویم تبریز. به خاطر 13 ریال بلند شدیم اتوبوس گرفتیم و رفتیم تبریز و به هزار و یک زحمت با دو سه روز سختی، خانه طلبکار را پیدا کردیم؛ ولی گفتند که این خانم فوت کرده است. مادرم گفتند: بازماندگانشان چه کسانی هستند؟ سه دختر و یک پسر بازماندگان این خانم بودند، در سه روستای مختلف. من خدا را به گواهی می گیرم که مادرم ما را کلافه کرد تا بالاخره پیش هر چهار نفر اینها رفتیم که ما به مادر شما یک مقدار جزیی بدهکار بودیم، حالا مادر شما فوت کرده و باید این پول را بگیرید. آنها تعجب کرده بودند که این حرفها چیست! و این پول چی است؟ مادرم نسبت به مسایل مالی و اموال مردم و حقوق خدا و پیغمبر این مقدار حساس بود و در مسایل اخلاقی، تربیتی هم ما از ایشان ندیدیم که واجبی ترک شود و ما گناهی از مادرمان یادمان نمی آید، چه آن مسایلی که مربوط به زن می شود مثل حجاب و غیره و چه مسایل مالی و چه مسایل شوهرداری حتی در اندرون خانه و من کاملاً احساس می کردم؛ به حدی که گاهی به شوخی می گفتیم: افراطی! مادرم می گفتند: اگر بنا باشد که انسان دو تا خدا داشته باشد؛ خدای دوم شوهر انسان است. یعنی در داخل خانه یک گرمی بسیار بسیار بالایی بین پدر و مادرم وجود داشت. پدرم هم به همین نسبت مهربان و عاطفی بود و خیلی شدید عاطفی بود و ما ندیدیم که پدرمان یک کلمه با مادرمان درشت صحبت کنند. ما حتی یادمان نمی آید که یک شب نیز ناراحتی پیش بیاید. مکرر بود که در منزل ما شام نباشد و پدر ما 7 یا 8 مهمان داشت. خودش بلند می شد می آمد خانه و می گفت: من مهمان دارم و مادرم می گفت: من وقت نکردم که شام درست کنم و چیزی در خانه نداریم. او خیلی با گشاده رویی بلند می شد. این 7 ـ 8 سال آخر زندگی، مادر ما مریض بود و نمی توانست دست به آب بزند؛ ناچار یا بچه ها باید ظرفها و لباسها را می شستند یا پدرم. مادرم روماتیسم داشت و در تابستان هم 4 ـ 5 تا لباس می پوشید و به خاطر بیماری استخوانی که داشت، زیاد می پوشید. پدرم تمام این لباسها را شب در تشت می ریخت و چنگ می زد و می شست. سالها، بارها اتفاق افتاده بود که من با پدرم به قم می رفتیم، چون صبح قم کار داشت؛ با هم می رفتیم.  پدرم هیچ وقت بیرون ناهار نمی خورد، گرسنه می ماندیم تا به تهران برگردیم. من می گفتم پدر، اینجا چلوکبابی است. یک ناهاری است، آبگوشتی بخوریم، می گفتند: «مادرتان در خانه تنهاست. آن مرد سعادتمند نیست که خانمش در خانه تنها بماند و خودش بیرون غذا بخورد.» فقط یک بار در طول این بیست و چند سالی که من با پدرم زندگی کردم این اتفاق افتاد و آن موقعی بود که من در دانشگاه شاگرد اول شده بودم. آن موقع کنکور سراسری نبود، آن موقع کنکور دانشکده ای بود. من در آن موقع نمره بالایی در دانشکده آورده بودم و پدرم هم به عنوان جایزه من را به قم برده بود و یک ناهار مرا به چلوکبابی برد، و من یادم است آن موقع چلوکباب 3 تومان و 8 ریال بود. مجموعا 10 تومان خرجمان شده بود و آن یک بار هم اولین بار و آخرین بار بود که من یادم است بیرون غذا خوردیم. می گفتم: خوب پدر ناهار بخوریم و برگردیم، ولی قبول نمی کرد. ساعت 1 یا 2 از قم برمی گشتیم. آن موقع 4 ساعت طول می کشید.لذا ساعت 6 بعدازظهر به منزل می رسیدیم. پدر من در این مدت در بین راه غذا نمی خورد و می گفت: مروّت نیست که مادرت تنها در خانه باشد و من بیرون خوش بگذرانم. و این جور زندگیشان با همدیگر گرم بود.

پیام زن: خانم غفاری! از اینکه این فرصت را در اختیار مجله گذاشتید سپاسگزاریم. نکات زیادی را برادر گرامی اتان حجت الاسلام والمسلمین آقای غفاری بازگو کردند. علاقه مندیم شما نیز پیش از پرداختن به مسایل مبارزات و خاطرات دستگیری و زندانتان، در باره مرحوم پدر بزرگوارتان، شهید آیت اللّه غفاری برای ما صحبت کنید.

ـ به نام خدا. پیش از پرداختن به جریان دستگیری نهایی ایشان در سال 53، مناسب است برخی نکات قبل از آن را بازگو کنم. سال 42 آن موقع ما هنوز کوچک بودیم ولی با این حال کمی سر در می آوردیم. در سال 42 پدرم در مسجد خاتم الاوصیاء در 10 متری شارق منبر می رفتند و مادرم در عین حال که رماتیسم داشتند پای منبر ایشان حاضر می شدند. ساعت 11 شب بود. ما با مادرم بعد از اتمام مجلس به سرعت آمدیم منزل. زود لباس را آماده کرد و گفت: الآن اگر پدرتان بیایند عرق دارند زیرا خیلی بالای منبر داغ صحبت کردند. فکر می کنم بیایند و ایشان را ببرند. به مجرد اینکه آقا رسید به منزل و لباس عوض کرد، در زده شد. محرم هم بود. برادرم آقای غفاری رفت در را باز کرد و گفت: آقا! دو تا مهمان هستند ولی از این مهمانهای آدمکی نیستند! یک جوری هستند! ما مهمان کراواتی و آنچنانی نداشتیم. گفتند: عیب ندارد، تعارف کنید بیایند داخل. آنها آمدند داخل منزل و گفتند: ما مسجد امام حسین آخوند دعوت کرده بودیم نیامدند. شما بیایید مجلس، مردم منتظرند. پدرم آمدند به اتاق که به مادرم بگویند: می خواهند بروند. مادرم گفت: اینها دروغ می گویند. گفتند: خودم می دانم ولی عیبی ندارد. هادی آقا گفت: من هم می آیم. مادرم گفت: شما را نمی گذارند. پدرم گفت: اگر روضه باشد می گذارند و اگر نبود سر کوچه پیاده اش می کنم. بگذار بیاید. آقا گفت: خوب! حالا راستی راستی روضه امام حسین دارید یا روضه شاهنشاه! گفتند: آقا این چه حرفی است؟ محرم است، ما روضه امام حسین داریم، در مسجد امام حسین! بالاخره اینها را سوار ماشین کردند. درست سر همین خیابان هشت متری سوم که رسیدند؛ هادی آقا را از ماشین پیاده می کنند. ایشان آن موقع 11 سالشان بود. کسی به اسم شارق که از اوباش زمان شاه و ساواکی بود و منزلش در همین 10 متری بود، از پشت سر دستهای هادی آقا را می گیرد و چند سیلی محکم به هادی آقا می زند. موقعی که می خواهد دستهای ایشان را ببندد هادی آقا فرار می کند. ایشان دست به فرارش خیلی خوب بود. آمد و گفت: حاج آقا را بردند.

ما سه ماه تمام دنبال حاج آقا می گشتیم. بعد از سه ماه سر از شهربانی درآورد. نتوانسته بودند برایش پرونده درست کنند؛ لذا آزادش کردند. تا اینکه بعد از جریان سخنرانی امام(قده) به مناسبت شهادت امام صادق(ع)، ایشان نیز در مسجد سخنرانی داشتند. وقتی به خانه آمدند همان شبانه ساعت 12 بود که مأمورین آمدند و خانه را گشتند. نگذاشتند آقا حتی یک جوراب به پا کند. یک لنگه اش را پوشیده بود گفتند: بگذارید لنگه دیگرش را بپوشم. خلاصه ایشان ده تا تک تومانی شمردند و دادند به مادرم و گفتند: این پول. مأمورین گفتند: ده تا تک تومانی را شما می شمرید. ایشان گفتند: این سهم امام است.

 

سهم امام حساب و کتاب دارد. گفتند: کدام امام! امامی که ده تا تک تومانی را نمی توانی به راحتی خرج کنی؟! خلاصه ایشان را بردند و امام را نیز دستگیر کرده، از قم به تهران آوردند. باز هم آن موقع حدود 4 ماه، آقا در زندان بودند. منتها این دفعه آخرش که ما رفتیم ملاقات، ایشان جایی که ایشان را زندانی کرده بودند زیرش آب بود. وقتی آقا را آزاد کردند بدنش هم ورم کرده بود. وقتی آمدند من به ایشان گفتم: آقا، زندان خیلی به شما رسیدند! گفتند: اینها همه آب و باد است و یک هفته بگذرد می خوابد. یک هفته که گذشت آقا از لحاظ جسمی خیلی لاغر شد. این دفعه آخر که سومین بار بود کلانتری تهران نو برای بازجویی ایشان آمدند، گفتند: آقا! یک کم زبانت را قیچی کن! ما دیگر خسته شدیم از اینکه این قدر بیاییم شما را ببریم. آقا گفتند: این زبان در دهان من می چرخد و این کار من است. گفتند: در مساجد منبر که می روید باید بروید اطلاع بدهید. آقا فرمودند: چنین مرامی در من نیست. بیایید درِ مسجد را ببندید. من اطلاع نمی دهم.

قبل از 53 یک بار ماه رمضان در زندان آخرین دفعه ای که آقا را برای بازجویی برده بودند، یکی از این بازجوها در پشت میز سیگار می کشیده است. بازجوی بغلی می گوید: آشیخ دارد می آید؛ سیگار را بینداز زمین. ماه رمضان است! آقا می گوید: عیب ندارد؛ ایشان مریض است. شخصی که سیگار می کشیده می گوید: نه آقا! خیلی هم سالمم. می گوید: خودت سالمی ولی روحت مریض است. می گوید: نه روحم هم مریض نیست. دلم می خواهد سیگار بکشم. ایشان می گوید: اگر دستانم باز بود به تو می گفتم که چه جوری دلت می خواهد سیگار بکشی! بازجوی بغلی سیگار را از دهنش می کشد و می گوید: نگفتم آشیخ دارد می آید؛ سیگار را بینداز!

ایشان در همان حال هم ترسی نداشت. نمی گفت: نکند اینجا یک موقع بیشتر اذیتم کنند. مبارزه و سعی خودش را می کرد. اینها همه ادامه داشت تا سال 1353.

سال 53 که آمدند آقا را بردند، ما می دانستیم این رفتن، رفتن نیست. رفتنی است که اگر رفتند دیگر برنمی گردند و مثل دفعات قبل نبود. تا دو ماه ما خبر نداشتیم که ایشان کجا هستند. آنقدر گشتیم تا بعد از دو ماه سر از کمیته باصطلاح ضد خرابکاری درآوردیم. به ما گفتند: بیایید ملاقات. من بودم و آقا هادی و مادر و دایی ام آقای مقدس و آقای مصیب مطلق که از دوستان نزدیک آقا بود. رفتیم و در اتاق انتظار نشستیم. آن موقع آقای دکتر شریعتی را هم گرفته بودند. دیدیم ایشان آمدند و نشستند. اما آقا نیامدند! دیدم یک پیرمردی آنجا نشسته که تمام سر و صورتش زخمی است و خیلی پیر است. پیرمرد آمد به طرف ما؛ گفت: سلام عذرا!(اسم مادرم) خدا می داند من خودم را جمع کردم و گفتم این آقا چرا آمده سراغ ما! وقتی گفت: سلام عذرا، به هیچ عنوان او را نشناختم. خلاصه آمد و گفت: سلام علیکم. آمد نزدیک تا با ما روبوسی کند. مادر گفت: برو عقب! دارند نگاه می کنند. نمی خواهم بفهمند که ما دوریهایمان را نمی توانیم تحمل کنیم. ایشان نشست و بعد دکتر شریعتی را آوردند. او را هم خیلی اذیت کرده بودند و لاغر و نحیف شده بود. ولی عجیب، این دو به هم احترام می گذاشتند. این به او می گفت: شما بفرمایید. و او به این می گفت: شما بفرمایید. مقداری ایستادیم. رحمانی که بازجوی او بود خیلی با بی احترامی گفت: ملاقات تمام شده، آقا بیا برو. آقا گفت: اینها اهل و عیال بنده هستند. 5 دقیقه اجازه بدهید آنها را ببینم. پدرم قبل از اینکه حرفهای خودمان را بزند شروع کرد توضیح دادن در باره اینکه دکتر را آوردند اینجا و چنین و چنان کرد. مادرم گفت: اینجا دیگر این صحبتها را بگذار کنار تا حرف خودمان را بزنیم. گفتند: حرفهای خودمان همین ها است! خلاصه ملاقات کردیم و آمدیم بیرون.

از آنجا بود که من خیلی ناراحت شدم. وقتی به خانه آمدم خیلی گریه کردم. یعنی تا آن ساعت زجر و شکنجه را نمی دانستم. تا اینکه او را به زندان قصر بردند. آنجا هفته ای یک روز ملاقات بود. آن موقع هر نفری با یک کارت، یک دفعه می توانست به ملاقات برود ولی من با یک کارت کاری می کردم که 4 بار با مادرم برای ملاقات می رفتیم داخل؛ در حالی که یک کارت داشتیم! به این صورت که من کارت خودم را که می گرفتم با مادرم می رفتیم و می گفتیم: به ما دو نفر یک کارت دادند. افسر نگهبانها چون عوض می شدند، می رفتیم داخل. نگهبانی که داخل بود می گفت: این مادر و دختر الآن اینجا بودند! خلاصه در ملاقاتها، هم آقا بذله گو بود، هم ما. می گفتیم و می خندیدیم. خیلی ها گریه می کردند. ما یک بار با یک کارت 6 بار به ملاقات رفتیم! تا اینکه افسر نگهبان به آنها سپرد که به اینها کارت ندهید؛ اینها با یک کارت همگی می آیند داخل. چطور اینها را از دم در رد می کنید به داخل!

البته ما میوه، لباس و وسایل دیگر برای آقا می بردیم و داخل کلاه نیز نوشته ها را رد و بدل می کردیم. برادرم آقاهادی نیز دستگیر شده بود. لذا مدتی را پدرم و برادرم با هم بودند. یک روز آقا گفت: برای هادی آقا جوراب خیلی ببر که مجبور نشود خودش بشوید. ما اینجا بود که فهمیدیم چه خبر است. چون تا به آن موقع حاج آقا به خاطر مادرم به ما چیزی نگفته بود. آنجا از اطرافیان می فهمیدیم که آقا کارهای افراد مسن تر را خودش انجام می داد. جوری که دو تا از کمونیستهای آنجا مسلمان شده و گفته بودند: حالا فهمیدیم دین یعنی چه؟ بعد از زندان نیز ما چند باری با آنها و خانواده آنها ملاقات داشتیم. دیگر برای آقا سخت نگذشت تا موقعی که سرگرد زمانی پدرم را در حیاط روی صندلی می نشاند و می گوید: تو به امام ناسزا بگو تا ما آزادت کنیم! او هم علنا بر عکس، ناسزاها را به شاه می گوید. آن وقت مشتی به سینه آقا زدند و ایشان را نشانده و محاسنشان را زدند. این همه کتکها برای آقا چیزی نبود. ولی وقتی دست به این کار زدند برایش بدترین شکنجه بود. از آن به بعد آقا دیگر خیلی ناراحت بود که آنها این قدر بخواهند پست باشند. دیدند با شکنجه نمی توانند کاری بکنند؛ این کار را کردند و اینجا بود که برگشتند و گفتند: «دشمن خمینی کافر است». و از این مرحله به بعد آزارها دو صد چندان شد و این حرف خیلی برای آنها سنگین تمام شد و فکر نمی کردند که آقا به آن حد بخواهند مخالف باشند. در بین این دو ماه، به ما ملاقات ندادند. ایشان را بردند زیر هشتی. کسی را که می خواستند خیلی شکنجه کنند اصطلاحا به این مکان می بردند. تقریبا یک هفته پیش از شهادتشان به ما گفتند بیایید ملاقات. ما رفتیم دیدیم آقا باز هم خیلی نحیف و ضعیف شده اند. آقا را در بهداری ملاقات کردیم نه در سالن انتظار. وقتی ما را دیدند به هادی آقا گفتند: من دارم می روم اما به هر طریق که شده، جنازه من را از اینجا بیرون ببرید. اینجا جنازه را آتش می زنند چون دیده بود. هادی آقا گفته بود که تلاش می کنیم و جنازه را می بریم. علاوه اینکه اصل، خودتان هستید. آن روحتان است که می ماند. جنازه چیزی نیست. برای اینها غصه نخورید. گفتند: نه، بردن جنازه من به بیرون، مبنای دیگری دارد که می خواهم مرا بیرون ببرید تا دیگران ببینند.

اشک در چشمان آقا حلقه زده بود. همین طور که به ما نگاه می کرد، دیدم با دستهایش نمی تواند اشکهایش را پاک کند. از بس به آرنجهایشان زده بودند، آرنجهایشان بالا نمی رفت. سرش را آورد پایین با زانوانش اشکش را پاک کرد. آمدند که ایشان را ببرند. هادی آقا گفت که موسی بن جعفر(ع) را چه کردند؟ مگر دنباله رو موسی بن جعفر نیستی؟ طاقت بیاور تا آخر. ایشان گفتند: طاقت دارم ولی نمی دانی اینها چه هستند! تا اینکه بازجو گفت: یعنی چه؟ شما اینها را با موسی بن جعفر مقایسه می کنید! موسی بن جفعر کجا، اینها کجا! هادی آقا برگشت و گفت: اینها همان دنباله رو موسی بن جعفرند که شکنجه می شوند. آمدند آقا را ببرند، دیدم که پشت سر آقا را از بس با باطوم زده بودند و توسط کلاه مخصوصی که از داخل چیزی داشت مانند پتک؛ از بس زده بودند جای آن به صورت تورفتگی روی سر مشاهده می شد.

این ضربه باطوم روی این کلاه بدترین شکنجه روحی به حساب می آمد چون واقعا مغز را تکان می داد. البته آنجا ما اصلاً گریه نمی کردیم و هیچ کس باورش نمی شد که مادرم این قدر دل داشته باشد چون هر چه باشد زن است. ولی وقتی به خانه می رسیدیم به خاطر شکنجه ها کارمان گریه بود. اینها این قدر باید پست باشند. خلاصه هفته بعد اعلام کردند بیایید ملاقات. رفتیم بهداری دیدیم آقا را نیاوردند. بعد دیدیم زیر بغل آقا را گرفته اند و می کشند و می آورند، ایشان را به زور نشاندند. دیدیم گردن افتاد که آنجا من فریاد کشیدم. آنها مرده پدرم را آورده بودند. من زود از اتاق آمدم بیرون. مادرم را صدا زدم که از اتاق بیا بیرون. هی سیلی به صورت آقا زدند، به خیال اینکه ایشان از هوش رفته است. گفتم: نه، او مرده است. ما آمدیم بیرون و سعی کردیم که جنازه را بیاوریم بیرون.

پیام زن: نحوه شهادت ایشان را می دانید؟

ـ همه به خاطر شکنجه بود. حتی با مته سرش را سوراخ کرده بودند منتها مته را تا آخر فرو نمی کردند. تمام پاهای او را تا زانو در روغن زیتون سوزانده بودند. وقتی گفتند ما باور نکردیم تا اینکه جنازه را دیدیم.

به هر حال آمدیم بیرون. هادی آقا با تلفن، یک سرهنگ آشنایی پیدا کرد. و از او پرسید: او بیهوش شده یا مرده است؟ سرهنگ گفت: او روز قبل مرده بود؛ او را نگه داشتند تا امروز که

ملاقات است. برای تحویل دادن جنازه نیز به هادی آقا گفتند: اینجا بنویس که آقا با مرگ طبیعی فوت کرده است!! تا این را گفتند ایشان ورقه ها را پرت کرد و گفت: ما زنده اش را می خواستیم، حالا که مرده هرکاری که خواستید بکنید.هادی ننوشت وآمد بیرون. پسرعمویم به نام عباس به محض اینکه دیدند آقاهادی ننوشتند، بدون اینکه به ما چیزی بگویند رفتند و نوشتند: ایشان به مرگ طبیعی از دنیا رفته اند!!

خلاصه اطلاع دادند که بیایید جنازه را ببرید. جنازه را آوردیم. اینها خبر نداشتند که ما برنامه ریزی کرده ایم. بلافاصله ما به قم خبر دادیم که جنازه می خواهد بیاید. جنازه، اول در بهشت زهرا شسته می شود و بعد می برند. جنازه را که آوردیم به بهشت زهرا، هادی آقا مبلغی به غسال پرداخت کرد تا او بگوید که او را شستم. چون قرار بود در قم، ما او را باز کنیم و نشان بدهیم. جنازه را که آوردند به بهشت زهرا و هنوز شسته نشده بود، وقتی در آمبولانس را باز کردند من دیدم داخل تابوت خون آلود است. مثل پای بچه ای که تازه به دنیا می آید هیچ به پای آقا نبود؛ فقط یک مشت استخوان. اصلاً هیچ نداشت. من اصلاً باور نمی کردم مگر می شود در روغن زیتون پایش را بسوزانند. تا این حد بی رحم باشند! ولی وقتی خودم با چشمم دیدم، حقیقت داشت. یک گوشه ای خانمی شبیه مادرم بود. خیلی بی تابی و گریه می کرد. هادی آقا فکر کرد مادر است که بعد از دیدن جنازه بی قراری می کند. رفت کنار این پیرزن، که مامان، آبرویمان رفت. اینجا این طور گریه نکن. که یکدفعه یک جوان قوی هیکل آمد که با مادر من چه کار دارید؟! دیدم نه، مادرم کنار ایستاده بود. آقاهادی گفت: گفتم که مادر از این روحیه ها ندارد که خودش را ببازد. یعنی ما در بیرون هیچ عکس العملی نشان ندادیم که دشمن شاد شود و بگوید: ما چنین روزی را می خواستیم.

خلاصه جنازه را به طرف قم حرکت دادیم. نرسیده به دروازه قم جمعیت غلغله بود. چه روحانی و چه غیر روحانی. تا اینکه جنازه را آوردیم به حرم. جمعیت خیلی زیاد بود. باران و برف هم با هم می بارید. مادرم هم روماتیسم داشتند. اصلاً نمی توانستند پا به آب بگذارند. کفشهای سوراخ، جورابهای پشمی خیس آب! تا اینکه نماز خوانده شد. دیدم ساواکیها می خواهند ما را سوار ماشین کنند. به مادرم ندا دادم که اینها ساواکی هستند. از حرم تا قبرستان وادی السلام راه زیادی است. مادرم اصرار داشتند این همه راه را در برف و باران پیاده بیایند. هر کاری کردند سوار ماشین شوند چون وانمود می کردند دوست هستند، گفتند: «نه، من شش ماه است راه رفتن شوهرم را ندیده ام.» سر قبر که رسیدیم دیدیم یک کسی خیلی گریه می کند و فحش می دهد. ما حواسمان به جنازه نبود، حواسمان به این بود که چه کسی را الآن می گیرند. دیدم زیر لباسش بی سیم است. هادی آقا خودش تلقین می داد. خودم را به هادی آقا رساندم و گفتم: گول بالاسری ات را نخور، او ساواکی است. بعد جنازه را دفن کردیم و بیرون آمدیم. در ورودی وادی السلام جوری بود که موقع بیرون آمدن معلوم نمی شد پشت آن دیوار چه خبر است. ساواکیها ماشین گذاشته بودند و افراد را می گرفتند. همان شب 8 نفر از پسرعموهایم را گرفتند. بعد ما آمدیم یک هفته تلاش کردیم تا آنها را آزاد کردند. یک کمی آنها کتک خورده بودند. وقتی آمدند گفتند: حالا می فهمیم عمو چه دردی کشیده است. اگر ما این دو سه تا سیلی را نمی خوردیم باز هم متوجه نمی شدیم. ولی حالا می فهمیم که آن کتکها چه بوده است!

شام غریبان معمولاً دور افراد را خالی نمی گذارند. شبی که پس از دفن جنازه از قم به تهران آمدیم هیچ کس به منزل ما نیامد. من بودم، مادرم و دو برادرم هادی آقا و علی آقا. هادی آقا مادرم را بغل کردند و گفتند که عیب ندارد. من نمی گذارم سختی به شمابرسد. هر طوری شده چه از لحاظ روحی و چه از نظر اقتصادی نمی گذارم به شما سختی برسد. ناراحت نباشید. ولی از فردا صبح، بعضی از آقایان از جمله مرحوم آیت اللّه طالقانی و برخی آقایان دیگر با خانواده هایشان دسته دسته می آمدند. خانواده شهید آیت اللّه سعیدی به همراه پسرانشان آمدند. خود ایشان را قبلاً شهید کرده بودند. خلاصه اینها به هر طریقی بود روز بعد خودشان را رساندند. منتها شب اول چون دور تا دور پر بود، هیچ کس جرأت نکرد بیاید و ما هم تا صبح نخوابیدیم ولی به هر طریق که بود، ما شب هفت را گرفتیم و شب چهلم هم همین طور. البته دور تا دور مسجد گاردیها ایستاده بودند. اما همان موقع دانشجویان که خدا خیرشان بدهد چون در بحبوحه مبارزه بودند خیلی شرکت کردند و حتی شب هفت به منزل ما آمدند و یکی از همین دخترخانمهای دانشجو نطق بسیار جالبی ایراد کرد که وقتی بیرون رفت، من گفتم: خدایا او را نگیرند، اما خوب از ما بیرون بودند و مواظب بودند کسی دستگیر نشود. تا اینکه دو ماه بعد، خودم دستگیر شدم که خود جریان مفصلی دارد.

پیام زن: خانم غفاری، با تشکر از توضیحاتی که در باره شهید آیت اللّه غفاری دادید تقاضا می کنیم جریان دستگیری خودتان را نیز برای خوانندگان محترم ما شرح دهید. ولی پیش از آن دوست داریم جریان عکسهای پدرتان را در زندان که برادر محترمتان در کتاب خاطرات نیز یادآور شده اند را بازگو کنید.

 

ـ بعد از شهادت پدرم یک روز سرگرد زمانی رئیس زندان تلفن زد که بیایید وسایل پدرتان را تحویل بگیرید. من خودم رفتم و نگذاشتم آقاهادی بیاید. گفتم شاید بهانه باشد که شما را بگیرند؛ شما باشید؛ من می روم. رفتم لوازم را که عبارت از ساعت جیبی، قلم، انگشتر و چهار یا پنج عدد تک تومانی بود گرفتم. گفتند بروید بالا و پرونده را امضاء کنید که ما مدارک را تحویل گرفتیم. وقتی پرونده را آوردند، دیدم یکی، دو عکس خوب از پدرم که از زندان بوده در پرونده پیدا است، و من مانده بودم که چگونه اینها را سرگرم کنم؟ نکند بروم آنجا بمانم و بیرون نیایم. پرونده را که دیدم، دیدم سه تا عکس است، دو تا نیم رخ و یکی تمام رخ. یکی هم بدون محاسن، مربوط به زمانی که محاسن پدرم را تراشیده بودند. مسؤول مربوط، همان جوری که داشت صحبت می کرد، من به بهانه امضاء کردن، این سه عکس را که به هم منگنه زده بودند برداشتم. آن زمان هفده ساله بودم. عکس را برداشتم و پرونده را فورا بستم و تحویل دادم. یک دفترچه بانکی هم پدرم داشتند که آن مسؤول گفت: برو از بانک بغل، سی یا چهل تومان پول دارد آن را بردار. وقتی رفتم بانک پول را بگیرم مشاهده کردم که دفترچه نیز دارای عکس است، آن عکس را هم درآوردم، پول را گرفته و دفترچه را بستم. بعد به سرعت خودم را به خانه رساندم که نتوانند دنبال من بیایند. عکسها را به آقاهادی دادم و گفتم هر طور شده اینها را تکثیر کنید. همان روز ما اینها را تکثیر کردیم و با اطلاعیه ای به سه زبان فارسی، عربی و انگلیسی همراه با عکس به لبنان نیز فرستادیم.

دو ماه از شهادت آقا گذشته بود که من رفتم ختم حکمت جو. حکمت جو خودش کمونیست بود ولی ما به خاطر اینکه بخواهیم خانواده ها را حالتی مذهبی بدهیم و کمی گسترده تر کار کنیم در این گونه برنامه ها نیز شرکت می کردیم، چون پدر و مادرش خوب بودند. آنجا که رفتیم حدود 80 نفر می شدیم. داخل کیفم پر از اطلاعیه بود. شروع به صحبت کردن از جمله در باره پدرم نمودیم که یکدفعه در باز شد و حدود یکصد تا یکصد و پنجاه نفر باطوم بدست ریختند داخل منزل، به ما گفتند: «صورتهایتان را به طرف دیوار برگردانید، کیفها را هم بگذارید وسط؛ همه را می خواهیم بگردیم.» من نیز مانده بودم که کیفم را وسط بگذارم یا نه؟ آنها تا داشتند صحبت می کردند من تمام اعلامیه های داخل کیف را فورا در لباسم جا دادم و کیفم خالی شد. خیالم راحت شد. بعد از اینکه گشتند و چیزی پیدا نکردند همه را سوار مینی بوس نمودند. ما 80 نفر بودیم ولی نصفی از خودشان نیز سوار شدند، چهار یا پنج ماشین شد. من همان اول مینی بوس کنار پنجره ای که باز می شد نشستم تا بتوانم اینها را بیرون بریزم، چون می بردند و ما را می گشتند؛ ولی موقعیت مناسب پیش نمی آمد. از جلو و عقب ماشین ایستاده بودند و ماشینها را مواظبت می کردند. تا اینکه رسیدیم پشت چراغ قرمز. ماشین که ایستاد من معطل نکردم و همه را خالی کردم داخل جوی آب و خیالم راحت شد. خلاصه ما را بردند داخل زندان و شروع به بازجویی کردند. پرسیدند: اسمت چیست؟ گفتم: «طاهره غفاری». اسم کوچکم را عوض کردم. آنها همه را آزاد کردند و من را نگه داشتند. آرش بازجوی من بود. او مرا تا دم در زندان آورد و دوباره برگرداند. خیلی مرا اذیت کرد. ده بار مرا برد و آورد. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت: تو طاهره غفاری نیستی. گفتم: چرا نیستم؟ اگر شناسنامه ام بود به شما می گفتم که طاهره غفاری ام! گفت: نه، با نشانیهایی که دادند، تو دختر غفاری هستی. هر چه گفتند، من گفتم: نه، نیستم. گفتند تا صبح تو را نگه می داریم؛ صبح معلوم می شود. صبح، موقعی که آمدند مرا ببرند وقتی می خواستم لباسهایم را عوض کنم، عکس پدرم افتاد. پرسیدند: این چیه؟ گفتم: عکس پدرم است و من این قدر پدرم را دوست دارم که بدون عکس او نمی توانم زنده باشم! چیزی نگفتند. عکسها را با لباسها گذاشتند و داخل پرونده ام نرفت. خلاصه دوباره آمدند تا مشخصات مرا بپرسند. گفتند: اسمت؟ گفتم: طاهره. ـ فامیلی؟ گفتم: غفاری. پرسیدند: شغلت چیست؟ من از شدت ناراحتی و عصبانیت گفتم: ولگرد! گفتند: حالا یک «ولگردی» به تو نشان بدهیم! تو می خواهی رد گم کنی. تو دختر غفاری هستی. از همین نحوه حرف زدنهایت پیدا است. تیپ شما به تیپ آقای غفاری می خورد.

خدا می داند آن شب چقدر مرا اذیت کردند. بالاخره گفتند تو طاهره غفاری باشی یا نباشی ما تو را به اسم دختر غفاری گرفته ایم و با آن 80 نفر هم کاری نداشتیم چون فقط تو را می خواستیم، آنها را همان شب آزاد کردیم. مرا نگه داشتند و هر روز برای بازجویی می بردند. خیلی کتک می زدند. چه در اتاق بازجویی و چه در اتاق شکنجه. کتکها را شکنجه نمی دانستم چون می توانستم جا به جا شوم تا از شدت ضربه کم شود ولی در اتاق شکنجه دستهایم را از بالا به تخت زنجیر می کردند و پاهایم را به پایین تخت، و چون قدّ من کوتاه بود یکی از این نگهبانها روی زانوهایم می نشست تا پاهایم کشیده شود و بتوانند ببندند. تا اینکه گفتند: می خواهی بگوییم چه کسی تو را لو داده است و تو هم این کارها را کرده ای؟ پرسیدند این عکسها را چه جوری به اینجا آورده ای؟ گفتم: من این عکسها را نیاوردم. زمانی خودش به من داد. گفتند: چرا دروغ می گویی؟! مگر می شود خود رئیس زندان بدهد؟

ـ فهمیده بودند که عکسها را بیرون برده ای؟

ـ بله، از طریق خودم فهمیده بودند و لو رفته بودم. حالا می گویم چه کسی لو داد؟ فاطمه رضایی، خواهر مهدی رضایی، مرا لو داده بود. گفتند: ما او را می آوریم تا با هم روبه رو کنیم. گفتم: باشد. همین که او را دم در آوردند چنان نگاهی به او انداختم که تمام حرفهایش را انکار کرد.

ـ یعنی شما قبلاً به او گفته بودید؟

ـ چون ما در جلسات با هم ارتباط داشتیم و جریانات را به هم می گفتیم و اطلاعیه ها را با هم پخش می کردیم. با نشانیهای قیافه هم گفته بود، یعنی چشمهایش این جور بود، بینی اش آن جور بود. وقتی دیدند فهمیدند که من خودم هستم. خلاصه نگاهی به او انداختم به این معنا که بیرون از اینجا همدیگر را خواهیم دید. او هم حرفهایش را پس گرفت و اینها نتواستند موضوع را به گردن من بیندازند. گفتند: این عکسها را از کجا آوردی؟ گفتم: خود رئیس داد! رفتند رئیس زندان را آوردند و دو سیلی محکم به گوش او زدند. او هم دهانش را باز کرد و هر چه می توانست به من گفت که من کجا اینها را به تو دادم؟! گفتم: اگر تو ندادی پس من چطور توانستم اینها را بیاورم؟ حالا که دیدی کتک چه طعمی دارد حاشا می کنی! خوب معلوم است که حرف شما را قبول می کنند و حرف مرا، نه. من عکسها را چه جوری می خواهم ببرم؟ مگر پرونده دست من بود که عکسها را ببرم؟ تو خودت گفتی: بگیر یادگاری عکس پدرت است. او را از کار بیکار نمودند. عکس دفترچه بانک را هم پرسیدند چه کسی به تو داده است؟ گفتم: رئیس بانک! من گفتم: عکس قشنگی است، بده به من، گفت: بگیر.

رفتند او را هم آوردند. دو تا سیلی هم به او زدند و ناسزا نثارش کردند که مگر بنا هست ما عکس زندانیها را به خودشان برگردانیم؟ گفت: من ندادم. گفتند: یعنی تو این قدر شل هستی که متوجه عکس نشدی که از دفترچه درآورده! گفتم: آقا، دروغ می گوید؛ من برای چه دربیاورم! به خودش گفتم. او هم درآورد و به من داد. او را هم از آنجا برکنار کردند. به هر صورت ما چهار ماه ماندیم، ولی چه ماندنی! انسان یک چیز می گوید و یک چیز می شنوید. عجیب می زدند.

ـ آن موقع ازدواج کرده بودید؟

ـ نه، هنوز ازدواج نکرده بودم. هفده سالم بود.

ـ توسط بازجوی مرد یا زن؟

ـ زن کجا بود. شکنجه گر معروفی به نام حسینی بود؛ یک هیکل و صورت و چشمهای بزرگی داشت وحشتناک. من چون روی حجابم خیلی حساسیت داشتم، موقعی که او مرا می زد یکی از لباسهای زندان را که به آن «فرنچ» می گفتند می پوشیدم و یکی را روی سرمان می انداختند تا جایی را نبینیم، منتها من به خوبی با آن روی خودم را می گرفتم. حسینی می گفت: خانم آمده مسجد! پیش نمازت کو؟! خوب موقعی که مرا می زدند در حالی که بسته بودم، به خاطر اینکه مقداری بالا و پایین می شدم مقداری لباسم کنار می رفت. من به جای اینکه داد بزنم: آخ، پایم! می گفتم: آخ بدنم پیدا شد! و آنها با ناسزا می گفتند: فلان شده به جای اینکه بگوید: نزنید، حرف می زنم، می گوید: بدنم پیدا شد! ملافه ای انداختند روی من که به اصطلاح خودشان پیدا نباشد و مثلاً یک کمی غیرت به خرج می دادند! که ما با بدنت کاری نداریم!! آرش، به خاطر اینکه من فریاد نزنم تا می آمدم فریاد کنم، تف به دهانم می انداخت.

 

ـ لطفا خانم غفاری، نمونه های دیگری نیز اگر هست بفرمایید.

ـ بله، تا اینکه دفعه آخر ناخنهای پای چپم را کشیدند؛ خیلی عذاب کشیدم. بعد از آن بار دیگر مرا به اتاق شکنجه بردند. در اتاق بازجویی که همیشه و هر روز کتک می خوردم و

به اصطلاح دسر بعد از غذایم کتک بود! ولی در اتاق شکنجه مثلاً دو روز یک بار مرا برای حرف کشیدن می بردند تا بزنند. دفعه آخر که مرا بردند تا بزنند، پشت در اتاق شکنجه چند نفر از پسرها نیز به ردیف ایستاده بودند. اتاق شکنجه طوری بود که به صدا، خود انسان را خیلی اذیت می کرد مثل اتاق در اتاق که برزنت هم آویزان کرده اند و کولر هم روشن است و صدا می پیچد. اولین نفر نوبت من بود. مرا به اتاق شکنجه بردند و بستند و شروع به زدن کردند. حسینی از پایین پا می زد و آرش بالای سرم تخم چشمهایم را فشار می داد که به شدت درد می گرفت. خاطره جالب و خنده داری از آن به خاطر دارم. او چشمهایم را فشار می داد و من هم ناله می کردم و فریاد می کشیدم و به خاطر اینکه از شدت درد کلمه را کامل نمی گفتم وضعیت بسیار خنده داری پیش آمده بود که خود آن باعث روحیه دادن به بقیه افراد زندانی شد. آن جوانها که پشت در منتظر بازجویی بودند، موقع بیرون آمدن من خیلی خندیدند که باعث شد آرش دوباره جلوی آنها من را کتک بزند. او می گفت که شما با هم رمز و رموزی دارید. گفتم: نه، رمزی نداریم. کاری که تو کردی و فریادی که من زدم، اینها را به خنده انداخته است! خدا می داند با اینکه الآن چندین سال گذشته است حالا نیز که یادم می افتد احساس می کنم چشمم درد می کند. خیلی زیاد فشار داد. شما خودتان یک لحظه تخم چشمتان را فشار دهید ببینید چقدر درد می گیرد. او از بالای سرم دائما چشمهایم را فشار می داد و حسینی نیز از پایین پا با کابل می زد.

ـ خانمهای دیگری هم بودند که با شما شکنجه شوند؟

ـ بله، خانم کبیری که فامیلی خودش شادمان بود و فامیلی شوهرش کبیری بود و شغل پنیرفروشی داشت. خانم محمدی گرگانی که شوهرش روحانی بود. یک خانم خیاط نیز بود.

ـ آنها هم مذهبی بودند؟

ـ بله، اینها مذهبی بودند. مادر رضاییها بود که خیلی مادر خوبی بود. یک نفر دیگر چپی بود به نام فرخنده. در زندان، ما 13 نفر هم سلّول بودیم. دختر یک سرهنگ نیز بود که پدرش بسیار بد بود ولی دخترش دختر خوبی بود. از لحاظ فکری یعنی از نظر مذهبی منحرف بود ولی از لحاظ مبارزاتی، نه. دختر بسیار خوبی بود و در نهایت در حال برگشتن از عقیده اش بود که من دیگر آزاد شدم.

 

ـ چه مدتی شما در زندان بودید؟

ـ مدت چهار ماه، و در این چهار ماه مادرم از من خبر نداشتند و نمی دانستند در کدام زندان هستم. اصلاً نمی دانستند مرده ام یا زنده. آقای غفاری می گفت: آن شب که تو را بردند من و مادر تا ساعت 12 شب توی کوچه، روی پله ها نشسته بودیم. ایشان گفته بود که اگر تا ساعت 12 شب از او خبری شد که بهتر والاّ او را گرفته اند. وقتی دیدند نیامدم گفته بودند دیگر برویم خانه. چون این مسایل، دیگر برای ما عادی شده بود.

اینها یک دفعه دیگر که مرا به اتاق شکنجه آوردند، خیلی می زدند. دیدم اینها با یک دفعه و دو دفعه تمام نمی کنند. وقتی از اتاق شکنجه آمدم بیرون یکی از آنها با کفشش که پاشنه های بلندی داشت، لگد محکمی به صورتم زد که به دهانم خورد. من هم همان جا خودم را به لال بازی زدم! هر کاری کردند حرف نزدم. قطره آوردند و ریختند، پزشک آوردند، هر کاری کردند، حتی سوزنی به زبانم زدند که من بگویم آخ! ولی من لال شدم!! و حرف نزدم که در نهایت پزشک گفت چون به دهانش زدید شوکه شده است! ولی من در دلم می خندیدم. اینها دست و پایشان را گم کرده بودند که زدیم این دختر را لال کردیم. جای شکنجه را نمی تواند نشان دهد ولی همین لالی برای ما کافی است. گذشت تا آخر شب که دکترها گفتند این جور لگد نزنید. آنها هم به شکمم لگد می زدند لذا خیلی ورم کرده بود به جوری که وقتی از زندان آمدم مادرم فکر کرده بود که من باردارم!!

خلاصه یک شب، دیگر خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا من دیگر از کتک خوردن خسته شدم و پیش خودم گفتم: این دفعه یک سری دروغ می گویم تا آزاد شوم. شب که خوابیدم، پدرم را در خواب دیدم که آمده است به بند ما که بند خیلی بزرگی بود. در حالی که بلندگویی در دست دارد و از امام خمینی صحبت می کند. جمعیت زیادی بود و کفشها دم در را پر کرده بود. در همین بین بود که خواست برود. من عبای او را گرفتم و گفتم: کجا دارید می روید؟ ببینید چه به سر من آوردند؟ خسته شده ام. کاری برای من بکنید.

در این شک دارم که گفتند: «من دو رکعت نماز خوانده ام که تو را نزنند» یا «می خواهم بخوانم.» ضمنا من به خواب اعتقاد دارم. صبح که بلند شدم گفتم که دیگر به اتاق شکنجه نخواهم رفت و مرا به آنجا نخواهند برد.

ـ هنوز حرف نمی زدید و هنوز خودتان را به لال بازی زده بودید؟

ـ نه، چون پزشک آورده بودند و با این تشخیص که شوکه شده است، زبانم را باز کردند! چون ما در اتاقمان جاسوس داشتیم.

ـ جاسوس را می شناختید؟

ـ من نمی شناختم و نمی توانستم بگویم فلان کس است ولی خوب می دیدم از مجاهدین [منافقین] است و خدا می داند که بعد از بازجویی، او را می بردند بالا، شیرکاکائو، بیسکویت و شیر به او می دادند و او هم یک سری اسامی را می گفت و پس از آن ما مشاهده می کردیم که یک سری جدید از افراد را دستگیر کرده و آورده اند. این بود که روی اینها شک می کردیم و پیش اینها حرف نمی زدیم. البته اسم آنها را می دانستیم ولی نمی توانستیم یقین پیدا کنیم که فلانی است. ولی می دانستم که بازجویی او با شیرینی و کیک بود! احتمال می دادم که اسم مرا نگفته باشد ولی می دانستم که این دسته از افراد هستند. تا اینکه بار دیگر مرا به اتاق شکنجه آوردند. البته ناگفته نماند که موقع آوردن، پای آرش را می گرفتم که دیگر نمی توانست مرا به اتاق شکنجه بکشد. خلاصه با زور می آورد و خیلی می زد. کابل را که بلند می کرد بزند، می پریدم و آن را می گرفتم. می گفت: چرا می گیری؟ می گفتم: اِ، خوب به من بخورد دردم می گیرد! و به این شکل کتک می خوردم. وقتی به اتاق بازجویی آمدم یک طلبه جوان دیگری را نیز گرفته بودند و برای بازجویی به همان اتاق آورده بودند. حدود 19 سال سن داشت. آرش برای آنکه روحیه او را خورد کند و به اصطلاح نقطه ضعف بگیرد حرف رکیکی به او زد. طلبه نیز با عکس العملی که نشان داد و قابل گفتن نیست، فهماند از این نقطه ضعف نمی توانند استفاده کنند. معمولاً بازجوها و شکنجه گرها تلاش می کردند از نقطه ضعفهای افراد برای شکنجه و حرف کشیدن استفاده کنند. اگر کسی نسبت به چیزی مثلاً فحش شنیدن حساسیت به خرج می داد، آنها نیز بیشتر از همین طریق فشار می آوردند. یک بار در اتاق شکنجه نشسته بودم، متوجه شدم که آرش به سربازجوی خودش می گوید: هر کاری می کنم این دختر حرف نمی زند. این بار می خواهم تهدیدش کنم. من به او کاری ندارم و شما برای صحنه سازی بیا او را از دست من بگیر.

من خیالم راحت شد که اینها می خواهند بازی درآورند. آمد یک سر کابل را به من داد و گفت: بگیر. من هم گرفتم. ساختمان زندان کمیته گرد بود. مرا به دنبال خودش کشاند. وسط راه سربازجو آمد که با صحنه سازی قبلی مرا آزاد کند و سراغ کار خودشان بروند. یک لگد به من زدند و گفتند: تو برو، بعد به حسابت می رسیم! من هم فرنچ را انداختم روی صورتم و با خنده به سرعت آمدم و نشستم برای بازجویی. در همین حال صدای ضجّه یک بچه پنج ساله را شنیدم. خیلی روحیه ام خراب شده بود؛ هم از آن حال و هوا آمده بودم و هم این ضجّه را شنیده بودم. خیلی خیلی ناراحت شده بودم و می گفتم: خدایا! این بچه را چرا می زنند. تا اینکه آمدند مرا صدا زدند. وقتی از اتاق آمدم بیرون، اشتباها به جای اینکه به طبقه دوم بروم، به طبقه سوم رفتم. به اتاق بازجویی که رسیدم، دیدم یک جوانی را لخت خوابانده اند روی تختی فنری و از این گازهای چلوکبابی از زیر آن روشن است و از بالا با سیگار و فندک او را می سوزانند و او فقط می گوید: یا علی! و گوشتهایش می چسبید به فنر و کنده می شد. بازجو هم نشسته بود و می گفت: حالا خر می شوی و حرف بزنی؟ حالا حرف می زنی تا آزادت کنم؟ تا بازجو مرا دید یک فحش خیلی رکیک به من داد و گفت: اینجا چکار می کنی؟ گفتم: اشتباها به اینجا آمده ام. برگشتم و دوباره اشتباها آمدم طبقه دوم و از آنجا رفتم طبقه اول! اصلاً آن حالت را که دیده بودم سردرگم بودم. فهمیدم آن ناله و ضجّه بچه پنج ساله نبود. بلکه مربوط به این جوان بود. سه بار او را این جوری سوزاندند تا دفعه آخر که درگذشت. یک بار دیگر نیز در اتاق بازجویی بودم. روبه رویم نسبت به یک روحانی محترم به نام آقای نعیم، هتک حرمت غیر قابل ذکری می کردند. او روحانی جوانی بود که در زندان خیلی اذیت شد و بعد از آن او را ندیدم. خیلی نیز دنبالش گشتم تا ببینم زنده است یا نه؟

به هر حال اینها نتوانستند از من چیزی به دست آورند و گذشت تا آخرین شبی که می خواستند مرا آزاد کنند. ساعت 30/9 شب بود و ماه رمضان. مرا صدا زدند که می خواهیم تو را آزاد کنیم. پرسیدند: برادرت کجاست؟ گفتم: مرا می خواهید آزاد کنید، به برادرم چه کار دارید؟ گفتند: می خواهیم رسید بگیریم که تو را سالم تحویل دادیم. گفتم: مگر موقع دستگیری من رسید گرفتید که سالم تحویل گرفتید. من الآن چهار ماه است که اینجا هستم و نمی دانم بردارم کجاست. گفتند: کجا می رود؟ گفتم: نمی دانم. گفتند: دوست و رفیقش کیست؟ گفتم: نمی دانم. پرسیدند، فامیل؟ گفتم: ما با همه قهریم! چون دیدم اگر اسم اقوام را بدهم، نشانی یک یک را می خواهند. گفتم: ما فقط به منزل عمویمان می رویم که الآن من نشانی اش را بلد نیستم. پرونده را گشتند و نشانی عمویم را درآوردند. چون موقع شهادت پدرم هشت نفر از پسرعموهایم را دستگیر کرده بودند. گفتند: خوب ما آدرس عمویت را داریم.

یکدفعه دیدم کمرم را سوزاندند. همین که پریدم، آرش گفت: «ترسیدی!؟ سوزن ته گرد بود.» اینها تازه می خواستند با سوزن ته گرد آزادم کنند! با همان سوزن به پشت افتادم. خلاصه لباس عوض کردم و آماده شدیم برای رفتن. توی ماشین شروع به روضه خوانی! و مظلوم نمایی نسبت به برادرم نمودم. چون می دانستم کسی را که بخواهند آزاد کنند، اگر پول نداشته باشد به او می دهند و از همان دم در می گویند: برو. لذا وقتی دیدم سراغ برادرم را گرفتند فهمیدم که می خواهند او را بگیرند. من هم قبلاً گفته بودم که شش کلاس سواد دارم و سواد چندانی ندارم. به هر حال در بین راه شروع کردم برای اینها به روضه خوانی که بله آقای غفاری خونریزی معده دارد و از این گونه مسایل. گفتند: ما با برادرت کاری نداریم. گفتم: نمی گویم شما کاری دارید، ولی خوب او چنین ناراحتیهایی دارد. آمدیم تا دم در خانه. شدیدا نگران بودم که ای کاش آقاهادی در منزل نباشد. در را که زدیم کسی آن را باز نکرد. در خانه همسایه امان را زدیم. ساواکیها عقب ایستادند. آنها تا مرا دیدند، گفتند بتول ... که من با اشاره چشمانم فهماندم که ساواکیها پشت سر من ایستاده اند. گفتم: داداش و مادر منزل عمو هستند؟ یعنی خودم حرف گذاشتم به دهانشان و آنها گفتند: بله، افطار آنجا بودند. ما را سوار ماشین کردند و من هر چه گفتم مرا بگذارید اینجا و بروید گوش نکردند. گفتند: ما باید تو را به منزل عمویت برسانیم.

از آن طرف هادی آقا که تازه ازدواج کرده بودند در منزل مادرخانمش افطار دعوت بودند. وقتی به خانه می آیند همسایه بغلی گفته بود که خواهرت را آورده بودند ولی بردند منزل عمو.

تلفن زد به منزل عمویم که بتول را می آورند آنجا، شما تحویل بگیرید و من می آیم او را می آورم.

من که رسیدم سر کوچه عمویم، دیدم همه توی کوچه منتظرند. گفتم: اینها از کجا خبر دارند؟ قبل از اینکه اینها مرا پیاده کنند همانند لشکر مغول ریختند و منزل عمویم را گشتند دنبال برادرم. خیال کردند آنجا مخفی شده است ولی نبود. عمویم گریه کرد که خوب دختر را بدهید ما تحویل می گیریم. گفتند: نه ما فقط به خود او تحویل می دهیم.

اینها مرا دوباره به خانه برگرداندند. رسیدیم در منزل، دیدم مادرم در منزل است. آن موقع برادرم یک فولکس واگن داشت. چون من با ساواکیها فاصله داشتم، گفتم: داداش! و قبل از اینکه ساواکیها به داداش برسند من پریدم بغل هادی آقا. گفتم: من هیچ نگفتم. حواست جمع باشد. می خواهند شما را بگیرند. اسمم طاهره و فامیلی هم غفاری. حتی اسامی خویشان را هم نگفتم. شش کلاس هم سواد دارم. هر چه گفتند حواست باشد که بلوف می زنند. من هیچ نگفتم.

اینجا بود که شروع کردیم به روبوسی و احوالپرسی و اینها هم فکر می کردند همین است که می بینند!! ساواکیها با او دست دادند که ما خواهرت را سالم تحویل دادیم و شما یک کاغذ بیاورید و به ما رسید بدهید که او را سالم تحویل گرفتید. هادی آقا به علی آقا برادر کوچکم که آن موقع 14 ساله بود گفتند: برو یک قلم و کاغذ بیاور. من اینجا می ایستم.

علی آقا نیز می دانستند که آمده اند هادی آقا را ببرند، رفت و برگشت، گفت: نبود. هادی آقا زد توی سر علی آقا که چرا نتوانستی پیدا کنی؟! ساواکیها گفتند: آقا گناه دارد، چرا زدی توی سرش! گفت: خوب پیدا نکردی عیب ندارد خودم می روم پیدا کنم. او که رفت فهمیدم می خواهد فرار کند. ایشان رفت که کاغذ بیاورد! زهراخانم، همسر ایشان هم دمِ در حیاط بود. آمدم داخل منزل، دیدم هادی آقا می خواهد از ایوان فرار کند. زهراخانم آمد صدا بزند «آقای غفاری»! که گفتم هیچ چیز نگو. بگذار او فرار کند. شما از خانه بیا برو بیرون و اینجا نمان. او را که نتوانند بگیرند، شما را می برند. لذا از خانه برو بیرون و اینجا نمان. ایشان رفتند منزل برادرشان. به مادرم و علی آقا هم گفتم بیایید توی خیابان بایستید، نه داخل خانه. می آیند داخل خانه و شما را به قصد کشت می زنند و کسی شما را نمی بیند. همسایه ها آمدند که بله بتول آمده؛ ولی ساواکیها یک تشری به آنها زدند. آنها هم رفتند داخل خانه. وقتی دیر شد اینها گفتند: این آقای غفاری چرا قلم و دفتر نیاوردند؟ گفتم: با عرض معذرت رفتند دستشویی. مثلاً حالا دیگر خیلی با محبت و عاطفه رفتار می کردند. کمی که گذشت دیدم هنوز دور نشده است. گفتند: چرا نیامد. گفتم: دارد نماز می خواند. گفتند: حالا نماز را بعدا می خواند. خوب می آمد می نوشت، بعد نماز را می خواند. گفت: خوب ایشان خیلی معتقدند. رفتم به بهانه اینکه بگویم بیاید، دیدم رفته است. به مادرم گفتم: شما هم بروید داخل خیابان. آمدم بیرون و چادرم را محکم گرفتم و گفتم: می دانید چی شده؟ گفتند: چی شده؟ گفتم: فرار کرد.

مشت خیلی محکمی به بازویم زدند و گفتند: چرا فراری اش دادی؟ مگه ما با او چه کار داشتیم؟ گفتم: من به شما گفتم اگر شما را ببیند می ترسد. گفت: مگه ما لولوخورخوره هستیم؟ فتم: اگه لولوخورخوره نبودید، من بی گناه را 4 ماه برای چی نگه داشتید؟ خلاصه ما را دوباره برگرداندند. در همین بین عمو و زن عمویم رسیدند. آمدند خانه ما، آقای غفاری هم نماز اول (نماز مغرب) را در مسجد خوانده بود و برای نماز دوم آمده بود خانه. یک جوان اصفهانی به نام مجید که نمی دانم الآن کجا هستند، با یک بسته گز آمد ببیند که آقای غفاری حالش خوب شده یا نه؟ دم در که می رسد او را می گیرند و می گویند: این بسته تو دستت چی است؟ او دانشجویی بود که تا حالا این برنامه ها را ندیده بود. من را داخل ماشین بردند، مجید را هم کردند داخل ماشین.

مرحوم عمویم لهجه ترکی داشت. شروع کرد به اینها فحشهای خیلی رکیک دادن که چرا این دختر را می برید؟ مرا به جای او ببرید! خیلی سر و صدا کرد. اینها دیدند خیلی جیغ و داد می کند. او را سوار ماشین کردند و گفتند: خوب، بیا برویم. زن عمویم گفت: حاج حسن! بیا مرا ببر برسان، بعد خودت هر جایی می خواهی برو. ما را آوردند تا سر قاسم آباد، در ماشین را باز کردند و عموی پیر ما را پرت کردند توی خیابان. او را که نمی خواستند ببرند چون دیدند توی کوچه خیلی جیغ و داد می کند، آن مقدار بردند. خلاصه او را رها کردند و ما را بردند تا دمِ در زندان. من را از ناحیه بازو کتک می زدند که تو چه به برادرت گفتی؟ گفتم: چیزی نگفتم. زندانی را دم در زندان رها می کنند. شما وقتی من را آوردید، او فهمید که او را هم می خواهید بگیرید. مگر دیوانه است که گیر بیافتد. فرار کرد. گفت: حالا نشانت می دهم. من تو دلم گفتم: عیب ندارد؛ من که کتکهایم را خوردم، بگذار بروم. 10 سال هم در زندان بخوابم. من را برگرداندند پیش افسر نگهبان. افسر نگهبانی گفت: چرا او را آوردید؟ گفتند: این برادرش را فراری داد. گفت: برای چه فراری دادی دختر؟ خودت به زور آزاد شدی. گفتم: من فراری ندادم. زندانی را دم در رها می کنند شما که مرا بردید خانه، خودش فهمید، می دانست که می خواهید برگردانید. به افسر نگهبان گفت: باید این را نگه دارید. او که مرد ملایمی بود، به این بازجو گفت: ما نمی توانیم این را نگه داریم. به خاطر اینکه حکم دستگیری مجدد او را نداریم. گفت: نه، تو این را تا صبح نگه دار، ما صبح حکم دستگیری او را می گیریم. افسر نگهبان گفت: من توی اتاق خودم نگه نمی دارم. او را به اتاق دیگر ببرید. آنها هم مسؤول بودند. آنها رفتند پی گیری کنند. افسر نگهبان گفت: چیزی نگو، کارت را درست می کنم که برگردی. دیگر بس است، 4 ماه خوابیدی، کتکها را هم خوردی. ما را نگه داشت. ساعت یک نصف شب بود. آمدند دیدند نمی توانند ما را نگه دارند، ما را دوباره برگرداندند، ولی موقع رفتن مجید خیلی می ترسید. گفتند: این بسته چیه؟ گفت: آقا گز است. درش را باز کردند دیدند گز است. دمِ در زندان هم که می خواهند داخل شوند گاهی اول یک لباس خونی به تن انسان می کنند. یعنی این قدر می زنیم تو را تا خون مالی بشوی. به تن مجید هم این لباس را پوشاندند. مجید دیگر مرده بود. گفتم: مجید نترس! اینها همه صحنه سازی است و هیچ کاری به تو ندارند. یک کمی دلداریش دادم. گفتم: من 4 ماه آنجا بودم، هیچ کتکی هم نخوردم! دیدم خیلی خودش را باخته بود. خلاصه او را نگه داشتند و ما را آوردند. مرا آوردند به خانه، دیدم مادرم در را باز کرد. خوشحال شد. گفتم: حاج آقا کو؟ نیامد؟ گفت: نه. او رفت و علی آقا هم آمد، گواهینامه ماشین را برداشت که همراهم باشد. گفتم: اینها نمی خواهند حاج آقا را بگیرند. اینها می خواهند حرفهایمان دوتا شود که هم مرا برگردانند و هم ایشان را نگه دارند. صبح، هادی آقا زنگ زد که احوالپرسی و خداحافظی کند که دیگر من به این خانه نمی آیم. گفتم: این کار را نکن، شما بیا؛ من هیچ حرفی نزدم. هر چه به شما بگویند دروغ است. می خواهند حرفهای ما دوتا بشود. هر چی به شما گفتند حاشا کن. وقتی دیدند حرفهایمان یکی است، رها می کنند. گفت: تو حتما می دانی؟ گفتم: بله، شما بیا برویم. چون اگر بخواهی از الآن فرار کنی، از الآن در حال فرار هستی و بالاخره تو را می گیرند. بیا این دفعه را برو. این همه رفتی و آمدی، آزاد شدی، این یکی هم توکل بر خدا. لذا صبح آن روز آمد. من و مامان، حاج آقا را تا پشت در توپخانه یعنی پشت در کمیته، بدرقه کردیم. حاج آقا از در که رفته بود داخل می گفت: عصایم را گرفتند و گفتند: «صَلِّ علی محمد، غفاریان خوش آمد». حالا چرا آمدی؟ ما قبل از اینکه شما دو نفر به هم برسید، کار داشتیم. از حاج آقا هر چه پرسیده بودند حرفهای من را گفته بود لذا او را رها کردند. ساعت دو بود گفتم: مادر، اگر حاج آقا الآن آمد، که خوب و الاّ او را برده اند زندان قصر. زهراخانم همسر ایشان، طبقه بالا توی اتاق نشسته بود. گریه و زاری می کرد. بالاخره زن و شوهر هستند. یک ماه بود که ازدواج کرده بودند. رفتم کمی او را دلداری دادم: تا ساعت دو چیزی نمانده است. کمی صبر کن.

من پیش ایشان بودم که دیدم در زدند. از پنجره که به کوچه راه داشت، نگاه کردم. دیدم آقای غفاری است. سه تا بسته شیرینی هم خریده است. نفهمیدم با سر این پله ها را رفتم، یا با پا رفتم. به سرعت آمدم پایین. آقای غفاری من را بغل کرد گفت: تو از کجا این قدر هوشت زیاد است؟ گفتم: تو را که تازه رها کردند. آقا هم که تازه شهید شده، من هم که چیزی نگفتم؛ روی چه برنامه ای می خواهند تو را به زندان بیاندازند؟ ایشان تعریف کرد که وقتی رفتیم، ابتدا کمی اذیت کردند ولی بعدا برای من یک استکان چای آوردند. من هر قدر گفتم: روزه هستم. گفتند: باید بخوری. چای را خوردم.

ولی داخل این چای کمی سمّ ریخته بودند لذا ایشان غروب خونریزی معده کرد و دیگر بعد از آن چهل روز در بیمارستان خوابید. وقتی از آقای دکترمصطفوی پرسیدند: چه برای من ضرر دارد؟ ایشان گفت: زبان شما ضرر دارد. آن زبان را یک کمی نگه دارید، دیگر هیچ غذایی ضرر ندارد!

ـ اگر ادامه جریان خودتان پس از آزادی را نیز توضیح دهید ممنون می شویم.

ـ از زندان که آمدم بیرون شب برای نظافت، رفتم حمام. وقتی از مادرم درخواست لباس کردم گفت: یک دانه لباس هم نداری. تو که رفتی، همه لباسهایت را دادم بیرون. گفتم تو را کشتند، لباسهایت را می خواهم چه کار کنم؟ و من لباسهای ایشان را پوشیدم. دو روز از آزادی من گذشت. من نشسته بودم. معده ام خیلی درد می کرد که آقای غفاری گفت: برویم بیمارستان الوند. از آنجا که برگشتیم و توی خیابان حافظ که رسیدیم همانند کسی که از دلش آتش بیرون بیاید یک موقع دیدم معده ام به شدت می سوزد، فریاد زدم: سوختم، سوختم. که دوباره مرا به بیمارستان برگرداندند. آقای دکترمصطفوی بلافاصله دستور داد عکس گرفتند. اینها اثر لگدهای آرش شکنجه گر روی شکم من بود. آقای مصطفوی گفته بود شکم ایشان خیلی ضربه خورده است و معده اش زخم شده است، لذا نه روز در بیمارستان خوابیدم. دکترمصطفوی خیلی شوخ بودند. موقع آمدن که دارو داد، به ایشان گفتم: چی بخورم؟ چی نخورم؟ گفت: هیچی، فقط زبانت را قیچی کن! همه چیز برایتان خوب است فقط آن زبان برای شما ضرر است و آن را قیچی کنید. تا اینکه به دوران انقلاب رسیدیم.

ـ خانم غفاری از اینکه به تفصیل این جریانات را برای ما شرح دادید سپاسگزاریم. ولی بفرمایید جرم خانمهای دیگری که در زندان با شما بودند چه بود؟ آیا صحبتی می کردید؟

ـ بله، منتها خیلی آهسته. اینها اسلحه رد و بدل می کردند. مثلاً خانم شادیان که شوهرش پنیرفروش بود و در پیتهای پنیر اسلحه مخفی می کردند. یک خانم خیاط بود که جوان هم بود و حدود 23 یا 24 سال داشت منتها فامیلی اش را نمی دانم. او را خیلی زده بودند جوری که روی پای او دهان باز کرده بود. یعنی این قدر فاصله روی پا باز بود. هر روز پانسمان می کردند. ولی بچه های مجاهدین [منافقین[ خیلی زود خودشان را می باختند و خیلی لو می دادند.

ـ برای این بود که مثلاً ایمانشان خیلی قوی نبود؟

ـ نه، به بادی هم لو می دادند. چون اصل ایده آنها درست نبود.

ـ خانم غفاری، اگر موافق باشید کمی هم در باره زندگی خانوادگی خودتان صحبت کنید. کی ازدواج کردید؟ جریان ازدواجتان چگونه بود؟ اگر توضیح بدهید خوشحال می شویم.

ـ من سه سال پیش از پیروزی انقلاب، در سال 54، ازدواج کردم. همسرم آقای احمد ملازاده، از 17 سالگی آن جوری که خودش تعریف می کرد دائما به زندان می افتاد. زمانی که برای خواستگاری آمد ما هیچ شناختی روی ایشان نداشتیم. فقط هم سلّولی پدرم به نام آقای حسن زاده با ایشان هم حجره بوده است. آقای حسن زاده بعد از آزادی از زندان تعریف می کرد که پدرت پاهایش آن قدر زخم بود که من ایشان را به پشت می گرفتم و تا دستشویی می بردم. ایشان پس از آزادی به او می گوید آقای ملازاده، نمی خواهید ازدواج کنید؟ و همسرم نیز با این عذر که با وضعیتی که ما داریم و هر روز درگیر مسایل مبارزه و زندان و فرار هستیم، هیچ دختری با ما ازدواج نمی کند و چیزی نیز نداریم. مرحوم پدر ایشان کشاورز و مرد بسیار متدین و مؤمنی از اهل گناباد بود. خلاصه آقای حسن زاده پیشنهاد وصلت با ما را به ایشان که حدود 29 سال داشت داده بود و او نیز با این گمان که جواب مثبتی نخواهد گرفت پذیرفته بود. آنها برای خواستگاری آمدند. برخی از بزرگترهای فامیل ما نیز دعوت شده بودند ولی هیچ کس با این ازدواج موافق نبود چون شناختی از او نداشتند. خود ایشان به من اظهار داشت که توجه داشته باش که من فراری هستم. من که وارد 18 سالگی شده بودم گفتم: چیزی نگو؛ کسی نباید این موضوع را بفهمد. حتی آقای غفاری هم ابتدا با ازدواج ما موافق نبود.

آقای ملازاده از نظر قیافه، چهره ای افتاده و سیاه داشت، و اقوام می گفتند: خیلی زشت است! مرحوم دایی ام آمد به من گفت: بتول، این خیلی زشت است! گفتم: از بلال حبشی سیاه تر که نیست. (البته الآن چهره مناسبی پیدا کرده است!) البته مادرم موافق بود و می گفت هر چه خودش می گوید. به یکی از دایی هایم گفتم: من به چیز دیگری کار ندارم، فقط شما ببین آدم است؟ گفت: یعنی چه؟ گفتم: برو ببین مخالف این رژیم هست یا نه؟ به این مسایل توجه دارد و عقلش می رسد یا نه؟ آمد گفت: دخترم، در حرف زدنش که خیلی خوب است. خلاصه گفتم استخاره کنند، اگر مناسب بود اقدام می کنیم. ولی با این حال مخالفت می کردند و تأکید داشتند که صورت نگیرد. فامیلها پس از شام با ناراحتی رفتند. دایی کوچکترم خبر آورد که استخاره خیلی خوب آمده است. درخواست کردم که عقد خوانده شود و تأکید کردم مهریه فقط همان قرآن و آینه باشد ولی خود آقای ملازاده اصرار کرده بود که 25 هزار تومان مهریه باشد. ما ازدواج کردیم و فردای آن، راهی قم شدیم. ایشان جشن مختصری را بین دوستان طلبه اش برگزار کرد. دو ماه بعد نیز عقد رسمی خواندیم و آمدیم تهران. در تهران به منزلمان ریختند که هم برادرم، آقای غفاری و هم همسرم را دستگیر کنند. لذا به یکی از دهات رفسنجان به نام «چاروک» فرار کردیم. شش ماه مادرم از ما خبر نداشت. در آنجا نیز ایشان برای آقایان، و من برای خانمها، جلسه می گذاشتیم و فعالیت داشتیم. یک روز خبر دادند که برای دستگیری شما آمده اند. ما نیز دوباره از طریق کوهها به طرف قم فرار کردیم. و چون نزدیک وضع حمل من بود، بعد از چند روز برای دیدن مادرم به تنهایی به تهران آمدم. ما در قم، در یک اتاق 12 متری که نصف آن را اثاثیه صاحبخانه گرفته بود، مستأجر بودیم. فرزند اولم به نام ابوذر، متولد شد.

مدتی حدود دو ماه گذشت که همسرم تصمیم گرفت سری به مدرسه حجتیه بزند و من نیز به دیدن یکی از اقوامم رفتم. آنجا بودم که مطلع شدم ایشان را دستگیر کرده و او را دم در منزلی که برای میهمانی رفته بودم، آوردند. یکی از آن دو مأمور گفت: به شوهرت بگو حرف بزند تا رهایش کنیم. به همسرم گفتم: نه. اینها خیلی موذی اند. من هیچی نداشتم چهار ماه شکنجه دادند و اذیت کردند، اگر «الف» را بگویی تا «یا» کتک خواهی خورد. هر چه کتک خوردی اصلاً حرف نزن! مأمور گفت: بارک اللّه ! چی به او یاد می دهی! گفتم: شماها را من خوب می شناسم.

خلاصه ایشان را بردند و وقتی به خانه امان نیز آمدم، دیدم بسیار آن را درهم ریخته اند. تا دو ماه و نیم از او خبری نداشتم. پس از این مدت از زندان کمیته خبر دادند که بیا ملاقات. وقتی رفتم دیدم خیلی شکنجه شده است. به ایشان خیلی بیدارخوابی داده بودند. به هر حال یک سال و نیم در زندان ماند تا اینکه انقلاب شد.

ـ الآن کار و مسؤولیت ایشان چیست؟

ـ الآن ایشان به نفع روستاهای جنوب خراسان کار تعاونی می کنند. شرکت تعاونی زعفران کاران خراسان که 15 هزار عضو دارد.

ـ خانم غفاری، چند فرزند دارید؟

ـ الآن چهار تا. اولی، یعنی ابوذر، سه ساله بود که در روستای شوهرم با موتور تصادف کرد و فوت نمود.

ـ قبلاً به تفصیل در باره مرحوم مادرتان شنیدیم و آقای غفاری توضیح دادند. اگر برای ما بفرمایید که ایشان چگونه شما را برای مبارزه تربیت می کردند خوشحال می شویم.

ـ ایشان همیشه کارهای پدرمان را تعریف و تمجید می کرد. بار اولی که پدرمان را دستگیر کردند من پنج ساله بودم. آن شب خیلی گریه کردم. مادرم همان موقع به ما می گفت: هنوز از این کارها خیلی داریم و هنوز ابتداء کار است. تو هم باید یاد بگیری که دنبال همین راه بروی. مادرم حتی پس از پیروزی انقلاب نیز همواره سفارش می کرد که از حق دفاع کنیم و جلو ناحق بایستیم. در خاطرم است یک روز در اوایل ریاست جمهوری آقای رفسنجانی به هادی آقا گفت: مرا یک روز به خانه آقای رفسنجانی ببر تا بگویم که گرانی بیداد می کند و به مردم مستضعف فشار می آید. هادی آقا گفت: نمی شود هر دقیقه یک نفر برود تذکر بدهد. همه وقت می خواهند و نمی شود. مادرم گفت: نه، من نمی توانم بنشینم. ایشان همان اوایل ازدواجمان تأکید می کرد برو آموزش زبان ببین، من خودم کارهایت را انجام می دهم.

ـ خانم غفاری، از اینکه فرصت زیادی در اختیار مجله گذاشتید سپاسگزاریم. اگر به عنوان آخرین خاطره ای که از دوران مبارزه و پیش از پیروزی انقلاب برای خوانندگان عزیز مجله بازگو می کنید جریان دیگری را نیز نقل کنید متشکر می شویم.

ـ یک بار در همین اواخر، شب 19 ماه رمضان بود و مسجد الهادی در محاصره نیروهای امنیتی و گاردیها قرار گرفته بود. می خواستند آقای غفاری را دستگیر کنند. ایشان که امامت جماعت را داشت از فرصت سجده مردم استفاده می کند و با چادری که برادرم علی آقا آماده کرده بود همراه زهراخانم همسرش، از قسمت خواهران، خارج می شود که شرح آن را در کتاب خاطرات آورده است. از مسجد به خانه آمدیم و من به احتمال اینکه سراغ هادی آقا خواهند آمد به بقیه، از جمله مادرشوهرم که مادر همسر برادرم علی آقا نیز هست و میهمان ما بود گفتم و هماهنگی کردم که اگر آمدند می گوییم: «ما کلاًّ یک سال است با آقای غفاری قهر هستیم! علی آقا را نیز نمی دانیم کجاست!» و سفارشهای لازم را کردیم. مادرشوهرم دست و پایش را گم کرده بود. خلاصه تأکید کردم که اگر یک سیلی هم خوردید نترسید و چیزی نگویید. خوابیده بودیم. یک موقع چشمم را باز کردم دیدم مادرم بالای سرم با آرامش می گوید: نترس، چیزی نیست. این چادر را بگیر سرت کن. وقتی چادرم را سر کردم دیدم هفت نفر ساواکی با اسلحه یوزی آمدند داخل و پرسیدند: آقای غفاری کجاست؟ گفتیم: ما چه می دانیم؟ ما الآن یک سال است با ایشان قهر هستیم! گفتند: بله، گفتید و ما هم باور کردیم!

ابوذر من یکساله بود و همسرم، آقای ملازاده هم در زندان بود. همه ما را در یک گوشه جمع کردند و نشستیم. فاطمه خانم، همسر برادرم علی آقا را بردند و با اسلحه تهدید کردند که آقای غفاری کجاست؟ گفت: من چه می دانم؟ گفتند: شوهرت کجاست؟ گفت: بچه است. (ایشان را در 17 سالگی داماد کرده بودیم.) گفتند: بچه است که زن به این بزرگی گرفته است! گفت: من چه می دانم؛ بروید توی کوچه ها پیدایش کنید. یک سیلی به صورت او زدند و آوردند گوشه اتاق نشاندند. برقها نیز خاموش بود و فقط با چراغ قوه قضیه را دنبال می کردند. البته من هم یک مقداری اینها را اذیت کردم که حالا جای گفتن ندارد. یکی از آنها جلوی مادرشوهرم نشست و گفت: دوستم دندانش درد می کند؛ یک کمی تریاک بده!! گفتم: مادرشوهر من تریاکی نیست؛ تو را که دیده ترسیده است. گفت: مگر من لولوخرخره ام؟ گفتم: اگر لولوخرخره نیستی این وقت شب توی خانه ما چکار می کنی؟ گفت: آمدیم دنبال این شیخ. و یک ناسزا گفت. گفتم: این شیخ الآن همراه همسرش است و آزاد است ولی شماها اسیرید. این کارها را نکنید. گفت: چقدر بلبل زبانی هم می کنی!

خلاصه شش نفر آنها رفتند پایین و یکی روی صندلی نشست و کلتش را می چرخاند. به او گفتم: تو می خواهی با این کلت ما را بترسانی؟ ما از این بزرگترهایش هم نمی ترسیم. گفت: مواظب باش! به خدا مغزت را متلاشی می کنم. گفتم: ببین، آن شیخ (یعنی هادی آقا) الآن منبرش را می رود و همراه همسرش هست و لذت زندگی را نیز می برد ولی تو نه می دانی زن چیه؟ و نه می دانی فرزند چیست؟ در خانه این و آن سرگردانی. گفت: اینجا منبر نیز می روی؟! خلاصه تا سحر نشست. مادرشوهرم به بهانه سحری رفت پایین که ببیند چه خبر است. یک استکان چایی خورد و برگشت. صبح شد. اینها نیز نمی رفتند و می گفتند: سه روز اینجا می مانیم تا غفاری بیاید. یکی نیز با اسلحه کنار پنجره که به کوچه اشراف داشت ایستاده بود. بقیه نیز آماده ایستاده بودند. من نگران بودم که آقای غفاری ممکن است برای خبرگیری بیاید و سری به کوچه بزند. هوا که روشن شد آمدند دنبال این ساواکی که بیا برویم چیزی بخوریم و ما را نیز تهدید کردند که اگر تکان بخورید حسابتان را می رسیم. ما نشستیم تا ساعت 7 صبح شد و نیامدند. مادرم گفت: من الآن می روم پایین. ایشان زنی با دل و جرأت بود. از آن پایین صدا زد اینها رفته اند، بیایید پایین. خلاصه مادرشوهرم و فاطمه خانم را گفتیم بروند جای دیگر تا اگر مأمورین دوباره آمدند اینها نباشند. حدود ساعت 9 صبح بود که من نیز نگران شدم لذا به مادرم گفتم تا مأمورین نیامده اند به سرعت از خانه برویم. با شتابزدگی آماده رفتن شدیم. هنوز به سر کوچه نرسیده بودیم که دیدیم مأمورین ریختند در خانه را شکستند و رفتند داخل. ما نیز به سرعت دور شدیم و آن خانه را کلاً ترک کردیم تا پیروزی انقلاب که به آنجا برگشتیم.

ـ خانم غفاری، مجددا از وقتی که در اختیار مجله گذاشتید سپاسگزاریم و با اینکه می دانیم هنوز خاطرات و حرفهای زیادی برای گفتن دارید. بیش از این زحمت نمی دهیم. برای شما و خانواده اتان آرزوی موفقیت داریم.


مجله پیام زن - بهمن 1375- شماره 59