نقد کتاب آخرین روزها نوشته هوشنگ نهاوندی


 نقد کتاب آخرین روزها نوشته هوشنگ نهاوندی

 خاطرات آقای هوشنگ نهاوندی به عنوان فردی که علاوه بر مسئولیت دانشگاه شیراز زمانی ریاست بزرگترین دانشگاه کشور دانشگاه تهران را در عصر پهلوی دوم برعهده داشت و حتی به مقام صدارت آموزش عالی نیز رسید، همچنین به دلیل نزدیکی وی به دربار، حاوی اطلاعات پراکنده، اما ارزشمندی است. کتاب «آخرین روزها» در عین حال از زاویه‌ای دیگر بیانگر و نمایشگر واقعیتهای تلخی از آن چه در این دوران بر آموزش عالی کشور رفته است نیز به حساب می‌آید؛ چرا که با مروری گذرا بر متن، فردی با چنین سوابقی را کاملاً بیگانه با اصول و قواعد نگارش یک گزارش ساده تحقیقی می‌یابیم. آقای نهاوندی که علی‌القاعده می‌بایست مروج چگونگی پردازش به مبانی و اصول تحقیقات علمی بوده باشد، در خاطرات خویش به هیچ یک از اصول نگارش پای‌بند نیست؛ برای هیچ کدام از نقل قولها مأخذی ذکر نمی‌کند، استنتاجات وی عموماً مبانی منطقی ندارند و حب و بغض‌هایش نه تنها موجب نادیده گرفتن واقعیتهای مسلم تاریخی می‌شوند، بلکه حتی در به کارگیری تعابیر سخیف برای افراد، به صورت آشکاری خودنمایی می‌کنند و...
البته خواننده این کتاب هرگز انتظار ندارد فردی چون آقای نهاوندی که دارای تعلقات گسترده‌ای به پهلوی دوم بوده است اثری بی‌طرفانه عرضه دارد، اما در مقام دفاع از عملکرد محمدرضا پهلوی، یا به قول ایشان اعلیحضرت، شایسته بود کسی که به هر ترتیب وجهه دانشگاهی به خود گرفته است به رعایت مبانی اولیه نگارش ملتزم باشد و مستند و مستدل سخن گوید تا حتی‌ا‌لمقدور بستری برای یک بحث منطقی و علمی در مورد عملکرد آخرین شاه در ایران فراهم آید. برای نمونه، آقای نهاوندی در جای جای این اثر، ادعایی مبنی بر حضور پر رنگ و تعیین کننده نیروهای وابسته به بلوک شرق (همچون لیبیایی‌ها، سوری‌ها و فلسطینی‌ها) را در تظاهرات علیه شاه در ایران مطرح می‌سازد بدون اینکه کمترین ادله‌ای ارائه کند یا نام منبعی را در گوشه‌ای از جهان بیاورد که در آن زمان چنین ادعایی را مطرح کرده باشد. وی حتی اندک تلاشی نیز برای اثبات این ادعایش نمی‌کند و مطرح نمی‌سازد که اولاً از چه رو تشکیلات امنیتی عریض و طویل شاه حضور مسلحانه چنین نیروهایی را در ایران تحمل می‌کرد و در حالی که در آن ایام روزانه افراد بی‌شماری دستگیر می‌شدند چرا دستکم یک فرد خارجی وابسته به بلوک شرق دستگیر و به مردم معرفی نشد؟ ثانیاً چگونه آمریکا اجازه می‌داد نیروهای نظامی یا شبه‌نظامی کشورهای وابسته به بلوک شرق در اوج جنگ سرد بین دو قطب قدرت جهانی وارد ایران (به عنوان مهمترین پایگاه استراتژیک غرب در منطقه) شوند و این عمل نه تنها با واکنشی از سوی واشنگتن و متحدانش روبرو نشود، بلکه همه مطبوعات کشورهای غربی نیز در قبال این اقدام خصمانه و نظامی بلوک شرق سکوت کامل اختیار کنند و کمترین خبری در مورد آن منعکس نسازند؟
نیازی به توضیح نیست که بعد از گسترش دامنة اعتراضات مردمی در ایران در سال 56، همة توان نهادهای وابسته به سلطنت و حامیان خارجی آن معطوف به کاستن ابعاد قیام و مهار آن شده بود. به طور قطع در صورت صحت چنین ادعایی، یعنی حضور مؤثر عوامل خارجی وابسته به بلوک شرق به عنوان سازمان‌دهندگان تظاهرات و راهپیمایی‌ها، صرفاً دستگیری یکی از این افراد و معرفی وی به مردم می‌توانست ملت ایران را به ماهیت قیام استقلال‌طلبانه خود بی‌اعتماد سازد، اما اگر در کنار ترفند‌های متعدد و متنوع برای منحرف کردن افکار عمومی ملت ایران از مطالبات بحقشان، اقدامی به این سادگی صورت نگرفت و عوامل خارجی دخیل در انقلاب از طریق رسانه‌ها به مردم معرفی نشدند آیا به این دلیل نبود که اصولاً مسئله‌ای که امروز آقای نهاوندی ادعا می‌کند وجود خارجی نداشته و کذب محض است؟ بحثی که شاید صرفاً در ذهن افرادی که در طول قیام مردم در هیچ یک از راهپیمایی‌ها و تظاهرات علیه استبداد و سلطه آمریکا شرکت نکردند و از کم و کیف اعتراضات مردمی بی‌خبر بودند، شائبه صحت بیابد.
همچنین نویسنده در این کتاب اعمال و رفتاری غیرانسانی را به قیام ملت ایران برای سرنگون ساختن حکومت وابسته به آمریکا، نسبت می‌دهد، اما باز هم منبع و مأخذی ارائه نمی‌کند. برای نمونه، در چند فراز از این خاطرات ادعا شده است که مسئولان و رهبران انقلاب رسماً مسئولیت به آتش کشیدن سینما رکس آبادان را پذیرفته‌اند. طرح چنین ادعایی حساسیت هر خواننده‌ای به ویژه محققان را برمی‌انگیزد و این پرسش مطرح می‌شود که در کجا مسئولیت چنین جنایت هولناکی به عهده گرفته شده است؟ اما برای این سؤال هرگز پاسخی در کتاب یافت نمی‌شود.
صرفنظر از این ایراد مبنایی و اساسی کتاب که سطح اعتبار روایتهای آن را به شدت تنزل می‌دهد، از جمله مسائل دیگری که خواننده در مطالعه این اثر با آن مواجه می‌شود، مشخص نبودن فرضیات نویسنده است. در نهایت نیز آنچه مسئله را برای خود نویسنده و طبعاً مطالعه کننده اثر، گاهی کاملاً غامض می‌سازد دفاع همزمان از فرضیات متعارض و متضاد است. این معضل از آنجا بروز می‌یابد که رویکرد آقای نهاوندی به انقلاب ملت ایران صرفاً رویکردی تخریبی و به صورت بسیار افراطی خصمانه است و نه واقع نگر و انتقادی. لذا از همه پدیده‌های منفی به صورت برچسب‌گونه برای زیر سؤال بردن آن بهره می‌گیرد، بدون اینکه توجه داشته باشد که جمع کردن همه این مظاهر در یک تحلیل دربارة انقلاب اسلامی، به صورت منطقی و عقلی ممکن نیست. برای نمونه نویسنده، موجودیت و عملکرد طالبان را به انقلاب اسلامی ایران نسبت می‌دهد؛ در حالی که ایجاد طالبان توسط آمریکا برای رو در رو قرار دادن آن با انقلاب اسلامی بر هیچ کس پوشیده نیست و اولین جنایت این گروه بعد از ورود به افغانستان از طریق پاکستان (متحد آمریکا) یعنی قتل‌عام دیپلماتهای ایرانی گواه بارزی بر این ادعاست، اما خوشبختانه بردباری تهران در قبال این پدیده شوم ماهیت آن را روشن ساخت و با پایان یافتن تاریخ مصرف این پدیده، توسط سازندگان آن از میان برداشته شد. البته سوءاستفاده واشنگتن از مقابله با این پدیده خود ساخته و برخورد نظامی‌گرانه با همه حرکتهای اصیل ضدآمریکا به بهانه مقابله با طالبان، بحث مبسوطی را می‌طلبد که در این مقال نمی‌گنجد. نویسنده اثر با جمع کردن مطالب متناقض، کلاف سردرگمی برای خود و خواننده‌اش ایجاد کرده است که در نهایت مشخص نمی‌شود انقلاب اسلامی به زعم یک تئوریسین حامی سلطنت و تاج و تخت پهلوی‌ها، با حمایت مستقیم نظامی بلوک شرق به پیروزی رسیده یا با حمایت بلوک غرب؛ البته از دید ایشان بعد از پشت کردن آمریکا به عاملش در ایران یعنی محمدرضا پهلوی.
در این میان تنها مقوله‌ای که به صورت کاملاً شفاف و روشن برای خواننده کتاب مشخص می‌شود، فاقد اعتبار بودن مردم به عنوان قدرت اصلی در هر کشور و به حساب نیامدن از سوی درباریان حاکم بر ایران عصر پهلوی است. هیچ فرض کردن توده‌های ملت و به حساب نیاوردن آنان در محاسبات قدرت و تحول، بیماری حادی بود که به ویژه بعد از کودتای 28 مرداد، باعث اتکای طبقه حاکمه به بیگانه به صورت فاجعه‌باری شد و این تصور را در آنها نهادینه ساخت که با حمایت بیرونی تا ابد می‌توان همه حقوق ملت را زیر پا گذاشت. سرکوب قیام و نهضت ملی شدن صنعت نفت با کودتای آمریکایی‌ها این تلقی را ایجاد کرده بود که اراده ملت ایران در برابر قدرت تسلیحاتی و اقتصادی حامیان خارجی هیچ است؛ بنابراین صرفاً باید در جهت کسب رضایت آنان گام برداشت. متاسفانه آن گونه که از ظواهر امر برمی‌آید حتی سیلی محکم ملت ایران به این بیگانه باوران هنوز هم آنان را به سوی واقع‌نگری و درس گرفتن از تاریخ سوق نداده است.
دیدگاه بیگانه‌پرستی و به حساب نیاوردن ملت ایران به عنوان مردمی با فرهنگ و فهیم، به طور کامل بر این نوشته‌ آقای نهاوندی نیز سایه افکنده است؛ بنابراین ایشان از آنجا که وابستگی شاه و سلطنت به آمریکا را به دلیل وضوح و آشکاری آن نتوانسته نادیده گیرد گاهی علت بروز انقلاب در ایران را پشت کردن حامیان خارجی شاه به وی عنوان می‌کند و گاهی نیز فراتر رفته و مبتکر انقلاب را خود آمریکاییان می‌خواند: «اکنون تازه داشت به گستردگی دامنه‌ی رویدادها پی می‌برد. با این حال هنوز نمی‌توانست «خیانت» دوستان و همپیمانان خارجی‌اش آمریکا، انگلستان، اسرائیل و حتی فرانسه را باور کند».(ص207) البته نقل قولهای مستقیم از محمدرضا پهلوی توسط آقای نهاوندی بیانگر آن است که شاه به این «خیانت» معتقد نیست: «زیرا احمقانه است که مرا با دیگری جایگزین کنند. من، بهترین مدافع غرب در این منطقه هستم.»(ص211) اما نویسنده بدون توجه به آن، تحلیل خود را دنبال می‌کند و می‌گوید: «شاه بالاخره پی برده بود که سراسر این ماجرا از سوی واشنگتن رهبری شده، ولی همچنان مطمئن به استعداد خود در قانع کردن دیگران و با داشتن دوستان بسیار در آمریکا، می‌پنداشت که می‌تواند وضع را دگرگون کند.»(ص338) آقای نهاوندی در این بحث ترجیح می‌دهد به این مسئله نپردازد که شاه به سبب خدماتی که به غرب و در رأس آن آمریکا بعد از کودتای 28 مرداد ارائه می‌کرده است با اطمینان کامل اعلام می‌دارد آمریکایی‌ها جایگزینی بهتر از من پیدا نخواهند کرد. در ضمن، آیا برای تغییر یک دست‌نشانده، قیامی با جهت‌گیری علیه قدرت مسلط خارجی توسط خودش صورت می‌گیرد؟ با کدام منطق همخوانی خواهد داشت که آمریکایی‌ها کسی را که خودشان با کودتا به قدرت نشانده‌اند با انقلابی ضدآمریکایی سرنگون کنند؟ مگر انگلیسی‌ها که رضاخان را سرکار آوردند برای کنار گذاردن وی یک قیام چندین ساله ضدانگلیسی به راه انداختند؟ فراموش نکرده‌ایم که انگلیسی‌ها برای حذف رضاخان حتی به خود کوچکترین زحمتی ندادند و دست‌نشانده ایرانی دیگری را مامور ابلاغ حکم برکناری نمودند و رضاخان بدون هیچ گونه مقاومتی راهی تبعیدگاه تعیین شده گردید.
اما نویسنده به منظور نادیده گرفتن کامل نقش مردم در این انقلاب که شاخصه اصلی‌اش ضدیت با سلطه آمریکا بر ایران و پایان دادن به استبداد دست‌نشانده خارجی بود پا را از این هم فراتر گذاشته است و ادعای غریب خود را مطرح می‌سازد: «اما واشنگتن که خمینی را بر گزیده بود، کوشش او را بی‌اثر کرد.»(ص327)
البته در کنار این تلاش، نویسنده از این موضوع غافل نیست که رهبر انقلاب اسلامی نهضت خود را علیه شاه و سلطه آمریکا در ابتدای دهه 40 از مخالفت با کاپیتولاسیون آغاز کرده است. هرچند آقای نهاوندی به این مسئله اشاره‌ای ندارد، اما این مقوله از واقعیتهای غیرقابل کتمان تاریخ معاصر کشورمان به حساب می‌آید. نطق تاریخی امام خمینی(ره) علیه تصویب این لایحه در مجلس شورای ملی و سنا که عملاً ایران را به صورت مستعمره آمریکا درآورد و مطالبه حق توحش از سوی واشنگتن برای مستشاران اعزامی که تحقیر آشکار ملت ایران بود، موجب شد که وجود این مرجع شجاع و مبارز تحمل نشود.
البته در مورد کاپیتولاسیون و بازتاب آن در میان مسئولان همان زمان، بی‌مناسبت نیست برخی نظرات را مرور کنیم. عالیخانی وزیر اقتصاد دهه 40 در پاسخ به پرسشگر طرح تاریخ شفاهی هاروارد به این مسئله می‌پردازد: «- یکی از مسائلی که به صورت مسئله سیاسی عمده در این زمان درآمد و بعد هم به قتل منصور منجر شد، آوردن ماده مربوط به حقوق دیپلماتیک برای نظامیان آمریکایی بود. آیا این موضوع وقتی شما در کابینه بودید در دولت و مجلس مورد بحث قرار گرفت؟
- وقتی که لایحه را به هیأت وزیران آوردند و بعد به مجلس بردند... من در آنجا خیلی تعجب کردم و مخالفت نمودم... منصور در مورد این امتیازی که به آمریکایی‌ها دادند هیچ تقصیری نداشت. یعنی همه گمان می‌کنند او بود که به آمریکایی‌ها این مصونیت را داد ولی در واقع آمریکایی‌ها به شاه فشار آورده بودند.» (خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشر آبی، چاپ دوم، صص 10-209)
همچنین آقای عباس میلانی در این زمینه می‌نویسد: «سفارت می‌خواست نه تنها نظامیان آمریکا، که اعضای خانواده‌شان در ایران از مصونیت دیپلماتیک برخوردار باشند. در ایران این مصونیت‌ها سابقه دیرینه و شوم داشت؛ «حق کاپیتولاسیون» (حق قضاوت کنسولی خوانده می‌شد و از مصادیق بارز استعمار به شمار می‌رفت...)... محمد باهری که در آن زمان وزیر دادگستری بود و از نزدیکان عَلَم محسوب می‌شد می‌گوید به شدت با طرح لایحه به مخالفت برخاست. وی مدعی است در مخالفت با آن تأکید کرده بود که مضمون و مفاد آن با نص مواد قانون اساسی ایران تنافر دارد، و بدتر از همه این که از آن بوی تعفن استعمار به مشام می‌رسید.»(معمای هویدا، عباس میلانی، نشر اختران، چاپ چهارم، ص 197)
در مورد دیکته کردن همه امور به شاه بعد از کودتای 28 مرداد، عالیخانی در خاطرات خود می‌گوید: «اما چیزی که در این میان پیش آمد این بود که پس از 28 مرداد مقامهای آمریکایی یک غرور بی‌اندازه پیدا کردند و دچار این توهم شدند که آنها هستند که باید بگویند چه برای ایران خوب است یا چه برایش بد است، و این خواه‌ناخواه در هر ایرانی میهن‌پرستی واکنش ایجاد می‌کرد.»(خاطرات دکتر علینقی عالیخانی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، نشرآبی، چاپ دوم، ص 131) به قضاوت تاریخ در اوج سلطه آمریکا بر ایران تنها کسی که به میدان آمد و در مقابل سلطه‌گریهای آمریکایی‌ها ایستاد امام خمینی(ره) بود، بنابراین چون با چنین سوابق و مواضع روشنی، وابسته نشان دادن ایشان به آمریکا به هیچ وجه ممکن نیست آقای نهاوندی برای تخریب شخصیت رهبر انقلاب اسلامی (به زعم خود) مسیر متضادی را طی می‌کند: «روز 14 مه در نیویورک امیراسدالله علم که شاید تنها دوست راستین و امین شاه بود، از سرطان درگذشت... در سال 1962 به نخست‌وزیری رسید و در آن مقام هیچ تردیدی نکرد که شخصی به نام روح‌الله خمینی را دستگیر کند. خمینی در آن زمان ملای گمنامی بود که به یاری حزب توده (حزب کمونیست ایران) و با پولی که از مصر برایش آمده بود دست به تحرکاتی زد.»(صص7-86)
البته آقای نهاوندی برای تخفیف امام خمینی(ره) عنوان نمی‌کند که آمریکا و شاه به دلیل مرجع تقلید بودن ایشان نتوانستند (ایشان را محکوم به اعدام کنند) حکم اعدام صادره را به اجرا درآورند و از این رو برای آرام کردن خشم مردم به اجبار تن به تبعید ایشان دادند. لذا به نویسنده باید یادآور شد یک مرجع تقلید حتی اگر مقلدین قابل توجهی نداشته باشد گمنام نمی‌تواند باشد، به ویژه اینکه ترس کودتاگران و عاملشان نشان از آن داشت که وی دارای مقلدین بی‌شمار و نفوذ قابل توجهی در میان شیعیان حتی در ابتدای نهضت بوده است. آقای نهاوندی علاوه بر کتمان این واقعیتها، برای ملکوک کردن چهره رهبری انقلاب، از وارد آوردن هیچ گونه اتهامی فرو گذار نمی‌کند: «روابطی که خمینی با سازمان‌های اطلاعاتی خارجی، از جمله آنها که به آلمان شرقی مرتبط بودند و بی‌تردید به سود مسکو کار می‌کردند داشت، راز پنهانی نبود. در سالهای نخستین دهه شصت، زمان ناآرامی‌های تهران و قم که وی پرچم‌دارش بود، شواهد این روابط به دست آمده بود. یک دهه‌ی بعد، در اوایل سال‌های هفتاد، مرکز اطلاعاتی اروپا در خبرنامه‌ی خود به زبان فرانسه، به ارتباطات وی با سازمان‌های اطلاعاتی مخفی اردوگاه شرق پرداخته و واقعیاتی را برملا کرده بود که بعدها شگفت‌انگیز‌تر جلوه گر شد.» (ص215)
نویسنده به سیاق حاکم بر کتابش در این زمینه نیز هیچ‌گونه سندی ارائه نمی‌دهد و جالب‌ترین ادعایش طرح مسئله بدیع لشکرکشی کشورهای وابسته به بلوک شرق به ایران! در روز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی در روز 22 بهمن 1357 است: «در همان شامگاه 11 فوریه، سه هواپیمای ترابری 130C که رسماً دانسته نشد سوریه‌ای یا لیبیایی بودند، در فرودگاه تهران به زمین نشستند و چند صد رزمنده‌ی به ظاهر فلسطینی را پیاده کردند که به نابودن کردن نهایی رژیم شاهنشاهی یاری رسانند.» (ص355) این در حالی است که به ادعای آقای نهاوندی حتی مسئولیت حفاظت امام را در فرانسه نیروهای بلوک شرق عهده‌دار بودند: «براساس مشاهدات همه‌ی شاهدانی که گفته‌هایشان به چاپ رسیده سازمان اطلاعاتی و جاسوسی آلمان شرقی بخش عمده مسئولیت مخابرات رادیویی (تلفن، تلگراف، مترجم) و اداره فرستنده‌ها را برعهده داشتند.» (ص221) این سخن بدان معناست که رهبری انقلاب اسلامی کاملاً در اختیار بلوک شرق بوده است، اما در عین حال ادعای شیرین و جذاب دیگری! مطرح می‌شود و آن عنوان کردن مشارکت مستقیم نیروهای آمریکایی در مراسم استقبال از امام خمینی در تهران است (لابد آن هم به نقل از شاهدان عینی که نام و نشانی از آنان در دست نیست): «اما حتی چند تنی از مامورین رسمی آمریکا با کمیته استقبال از او، همکاری می‌کردند.» (ص315)
مطالب متعارض از این دست در کتاب آقای نهاوندی که به زعم ایشان برای مخدوش کردن انقلاب اسلامی (اما به طور بسیار ابتدایی و ناشیانه) ساخته و پرداخته شده‌اند فراوان یافت می‌شود، مطالبی که نه سندیتی دارد و نه از مبنای تحلیلی برخوردار است. در واقع آنچه نویسنده را به چنین تناقض گوییهایی واداشته، از یک سو ناتوانی وی در درک توان ملت‌هایی است که قادرند خارج از اراده قدرتهای مسلط حرکت کنند و منشاء تحولی سیاسی باشند و از دیگر سو نازل پنداشتن فهم و تشخیص مخاطبان خود.
کلاف سردرگم برای نویسنده زمانی شکل می‌گیرد که درنمی‌یابد چگونه در کشوری که آمریکا با مستقر ساختن نزدیک به پنجاه هزار مستشار خود در آن بر همه امورش مسلط شده و تهران مرکز منطقه‌ای سیا تعیین گردیده، انقلابی صورت گرفته است. از آنجا که چنین موضوعی حتی به مخیله آقای نهاوندی خطور نمی‌کند، بنابراین به زعم ایشان حتماً غربیها می‌بایست گوشه چشمی به این تحول سیاسی داشته باشند: «آمریکایی‌ها ناگهان همه کوشش خود را بر خمینی متمرکز کرده بودند تا شاه را سرنگون کنند و برای این کار لازم بود او را برای فرا گرفتن یک دوره روش برانگیختن احترام از عراق بیرون آورند و در پاریس قرار دهند.» (صص 217-216)
نویسنده برای این تغییر موضع آمریکایی‌ها ادله‌ای نیز بیان می‌کند.(ص50) که در صورت تبلیغاتی نبودن آنها، نشان از کم اطلاعی وی از مسائل بسیار پیش پا افتاده بین‌المللی و سیاسی دارد:
1- مسئله نزدیکی ایران به چین؛ آقای نهاوندی مدعی است نزدیکی تهران به پکن موجب خشم واشنگتن شد. این در حالی است که نه تنها قبل از بهبود روابط آمریکا با چین، ایران کمترین ارتباطی با این کشور برقرار نساخت بلکه به شدت در چارچوب سیاست منزوی ساختن این کشور گام برمی‌داشت، اما بعد از تغییر موضع پکن در قبال مسکو که زمینه نزدیکی چین کمونیست به غرب را فراهم آورد ایران نیز به عنوان پیرو سیاستهای آمریکا، مواضع خود را تغییر داد.
2- مسئله نزدیکی شاه به سادات؛ نویسنده در این زمینه نیز مدعی است که این اقدام محمدرضا پهلوی بدون هماهنگی با آمریکا بوده و خشم آمریکائیها را موجب شده است. در این زمینه باید گفت تلاش دلالانی چون ملک حسین و شاه برای به سازش کشیدن سادات روشن‌تر از آن است که نیازی به بیان آن باشد. بر همین اساس بعد از فوت ناصر، همپیمانان اسرائیل در منطقه کوشیدند مصر را از جرگه کشورهای مدافع فلسطین خارج سازند که این امر با نزدیکی به سادات ممکن شد و تا به سازش کشاندن وی با اسرائیل پیش رفت. لذا انکار ارتباط شاه با سادات بدون هماهنگی با اسرائیل و آمریکا موضوعی است که کمترین مطلعین از تاریخ خاورمیانه نیز آن را نخواهند پذیرفت.
3- پیشنهاد شاه مبنی بر واگذاری امنیت خلیج فارس به ایران؛ نویسنده مدعی است اولاً چنین پیشنهادی توسط شاه مطرح شده، ثانیاً پیروی خودسرانه از این سیاست موجب خشم آمریکایی‌ها از محمدرضا پهلوی گردید. این ادعا نیز برخلاف مسلمات تاریخی است. ویلیام شوکراس در بررسی سرنوشت یک متحد آمریکا در این زمینه می‌نویسد: «در ژوئیه 1969 نیکسون در گوام عقایدی را ابراز کرد که بعدها به دکترین نیکسون مشهور شد چکیده آن این بود که آمریکا در آینده به دوستان خود در آسیا نیروی انسانی نظامی نخواهد داد، بلکه سلاحهایی در اختیارشان خواهد گذاشت تا به وسیله آنها از خودشان در برابر کمونیسم دفاع کنند.» (آخرین سفر شاه نوشته ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، ص 193) آقای دکتر عباس میلانی نیز به تفصیل در کتاب خود عقبه بحث واگذاری امنیت خلیج فارس به مردم منطقه را روشن می‌سازد: «هویدا در دیدارش با جانسون به دو نکته‌ی مهم دیگر نیز اشاره کرد و هر دو بعدها به ارکان سیاست خارجی ایران بدل شد. در زمینه‌ی خروج نیروهای انگلیس از خلیج فارس که قرار بود تا سال 1350 به اتمام برسد... گفته‌های هویدا درباره امنیت منطقه‌ی خلیج‌فارس از چند جنبه‌ی مهم دیگر نیز قابل عنایت‌اند. از سویی می‌توان آنها را در حکم بخشی از زمینه‌ تاریخی «دکترین نیکسون» دانست. می‌دانیم که دکترین نیکسون براساس این اصل استوار بود که دولت آمریکا دیگر نه می‌تواند، نه باید نقش ژاندارم و پلیس جهان را بازی کند. در عوض می‌باید در هر منطقه از جهان، یکی از دولت‌های محلی را که از توش و توان کافی برخوردارند، تسلیح و تقویت کند و از آنان به عنوان ژاندارم و ضامن امنیت و ثبات منطقه بهره‌گیرد... یکی از مهمترین پیامدهای دکترین نیکسون سیاست تازه آمریکا در قبال فروش اسلحه به ایران بود.» (معمای هویدا، دکتر عباس میلانی، نشر آتیه، چاپ چهارم، صص7و306)
آقای نهاوندی مسائلی از این دست را که شاه براساس پیروی کورکورانه از سیاست واشنگتن دنبال می‌کرد به عنوان مصادیق ناراحتی آمریکا از شاه و روی گردانیدن از وی ذکر می‌کند که هیچ گونه مبنای درستی ندارد.
نادرستی ادعاهایی از این دست زمانی روشن‌تر می‌شود که خواننده در همین کتاب موضوعاتی کاملاً متعارض با رویکرد غرب به سوی امام می‌یابد. به عنوان نمونه طرح ترور امام خمینی در فرانسه از جمله مسائلی است که خواننده را در مورد چندین ادعای آقای نهاوندی به تأمل باز می‌دارد: «حسن عقیلی‌پور» وابسته‌ی نظامی ایران در فرانسه، دوبار به حضور شاه رسید... شاه به سخنان «عقیلی‌پور» گوش فرا داد و سپس به او ماموریت داد که زیر نظر شخص خود مراقبت و کاری کند که هیچ سوءقصدی به جان «خمینی» نشود. گویا چنین پیشنهادی به او شده بود. شاه آن گاه افزود: آن وقت آن را به گردن ما می‌اندازند.» (ص224)
اینکه چه قدرتهایی طرح ترور امام را به شاه پیشنهاد داده بودند و چرا وی از عواقب انجام این جنایت می‌ترسید بحثی است که در مصاحبه مشاور خانم فرح دیبا روشنتر می‌شود: «شما در کتابتان قضیه گوادلوپ را توضیح داده‌اید و گفته‌اید که سال‌ها بعد در دیدار با وزیر کشور وقت فرانسه از اتفاقات آنجا که نشست تصمیم‌گیری سران چهار کشور بزرگ (آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان) درباره مسائل ایران در زمستان 57 بود مطلع شده‌اید، آیا مسئله‌ای توسط وزیر فرانسوی به شما گفته شد که در کتاب نیامده؟ - او یک هفته قبل از گوادلوپ به ایران سفر کرده بود تا روحیه شاه را به آنها منتقل کند. او در جریان این سفر به شاه پیشنهاد کرده بود که اگر اراده ملوکانه بخواهد حاضریم شب ترتیبی بدهیم که توجه نگهبانان نوفل‌لوشاتو (یعنی مقر امام) به کره ماه جلب شود و ماموران شما هر کاری می‌خواهند انجام دهند (یعنی امام را بکشند.) اما شاه گفت: نه اگراین طور شود، مملکت شلوغ می‌شود و من نمی‌توانم از کشور خارج شوم» (مصاحبه با احسان نراقی، روزنامه شرق، شماره 412، 21/12/83) بنابراین اولاً اگر حتی غربیها کمترین توجهی به امام داشتند به این سهولت رسماً پیشنهاد ترور وی را به شاه نمی‌دادند. ثانیاً علت ترور نشدن امام وحشت شدید شاه از واکنش مردم بود که این امر خود میزان نفوذ امام را در میان آحاد جامعه نشان می‌داد. ثالثاً پیشنهاد غربیها بیانگر این واقعیت است که تمام ادعاها در مورد وجود عناصر مسلح وابسته به بلوک شرق در اطراف امام کاملاً بی‌اساس است و محافظتی بیشتر از همان اقدامات معمول پلیس فرانسه وجود نداشته است. به علاوه مگر فرانسه متحد بلوک شرق بود که وجود چنین عواملی را در کشورش تحمل کند؟! رابعاً همان گونه که دولت بغداد به خواسته شاه امام را از عراق اخراج می‌کند دولت فرانسه نیز همه مسائل خود را با شاه هماهنگ می‌کرده است، تا آن حد که آماده بوده دست عوامل محمدرضا پهلوی را برای ترور امام کاملاً باز بگذارد.
از جمله شواهد و قرائن دیگری که ادعای توجه غرب به امام را به سؤال می‌برد اعتراف آقای نهاوندی به فرار همه عوامل وابسته به غرب از کشور است. در صورتی که این ادعای بی‌اساس که غرب امام خمینی را برگزیده بود صحت داشت چرا همه وابستگان به سرویس‌های اطلاعاتی آمریکا و انگلیس و مسئولان وابسته به بیگانگان با خارج ساختن اندوخته‌های نجومی خود در آن ایام به غرب ‌گریختند تا جایی که عدم حضور آنها در داخل کشور حتی در مراسم دربار نیز کاملاً مشهود بوده است؟: «شرفیابی‌ها دیگر از مقامات و شخصیتها تهی شده بود و به جای آنها بیشتر مردم عادی می‌آمدند که گاهی دیدارهایشان دلخراش می‌شد: قصاب‌های پایتخت گروه بزرگی را به نمایندگی خود فرستاده بودند.» (ص332) وی در فراز دیگری می‌گوید: «شمار رجال بسیار کاهش یافته بود. معمولاً یک نخست‌وزیر پیشین، از سوی همتایان خود تبریک می‌گفت اما هیچ کدام از سه نخست وزیر زنده حضور نداشتند... از آنجا که من دیگر شغل رسمی نداشتم، در میان رجال بودم، پادشاه در برابر من ایستاد و با اندوه یا با طعنه گفت: دست‌کم شما اینجا هستید.» (ص 248) از آنجا که همه می‌دانند فرار تدریجی وابستگان به غرب (که در دوران پهلوی همه مسئولیتهای کلیدی کشور را اشغال کرده بودند) به دلیل نگرانی از اقدام آمریکا برای تغییر دست نشانده خود در ایران نمی‌توانست باشد و دلیل آن اوج‌گیری اعتراضات مردمی و نگرانی جدی از یک انقلاب مردمی بود، آقای نهاوندی برای توجیه این نگرانی عوامل آمریکایی و انگلیسی متوسل به دروغ پردازیهای متضاد دیگری می‌شود که از آن جمله طرح ادعای وابستگی شدید رهبر انقلاب به بلوک شرق است. جالب آنکه به نظر می‌رسد محمدرضا پهلوی در این زمینه منصف‌تر از آقای نهاوندی به قضاوت در مورد کسی که به استبداد پهلوی و سلطه آمریکا پایان داد، می‌نشیند. وی در گفت‌وگو با مشاور خانم فرح دیبا در مورد اینکه امام هرگز حاضر نشد در مبارزاتش حتی از دولت عراق که سالها در آن کشور به صورت تبعید زیست، کمکی دریافت کند می‌گوید: در اصل باید گفت، شاه در این موقعیت خود را کاملاً پریشان و حتی سرگردان احساس می‌کرد، زیرا پس از آنکه عراقی‌ها را وا داشت که (آیت‌الله) خمینی را از عراق برانند و بعد هم فشارهایی را به انگلستان و سایر کشورهای دوست (از جمله کویت که همسایه ایران است و از او خواسته شده بود تا احتمالاً اگر لازم باشد او را از مرزهای خود دور کند) وارد آورد، سرانجام از اینکه هواپیمای (آیت‌الله) خمینی در پاریس به زمین نشسته بود، احساس رضایت کرده بود...
- قربان مع‌ذالک باید از (آیت‌الله) خمینی سپاسگزار بود که حال اگر نه به خاطر وطن‌دوستی، (حداقل) به دلیل غرور همیشگی‌اش هیچ‌گاه اجازه نداده است که حتی در پرتنش‌ترین لحظات روابط ما با عراق، تحت تاثیر قرارش دهند. من از طریق نزدیکان به او مطلع شده‌ام که مرتباً خواستهای آنها را رد کرده است. به همین دلیل، به محض آنکه موقعیتی برای صدام پیش آمد، او را از عراق راند. شاه در تایید گفت: بله، من کاملاً موافقم، شاید ملاحظه صدام را ‌کرد، ولی هیچ وقت با او کنار نیامد». (از کاخ شاه تا زندان اوین، نوشته احسان نراقی، ترجمه سعید آذری، انتشارات رسا، صص 74- 72)
البته ابعاد وجودی امام برای تمام کسانی که حتی با وی به دلیل منافع خویش دشمنی ورزیده‌اند روشن‌تر از آن است که نیازی به توضیح دربارة تک تک اتهامات طرح شده از سوی آقای نهاوندی باشد؛ زیرا یکی از خصوصیات امام آن بود که حتی در سخت‌ترین شرائط زندگی خود حاضر نشد با قدرتهای باطل کمترین تعاملی داشته باشد.
تناقض دیگری که آقای نهاوندی در این کتاب سخت در آن گرفتار آمده جنبه مردمی انقلابی است که به سلطه آمریکا بر ایران پایان داد. از یک سو نویسنده تلاش دارد ادعای کاملاً بی‌اساس پشتیبانی ملت ایران از پهلوی دوم حتی تا آخرین روزهای سقوط آن را مطرح سازد، اما در همین حال از سوی دیگر نمی‌تواند خشم شاه را از قیام مردم علیه سلطنت پنهان دارد. البته در اینکه آقای نهاوندی در این کتاب تمام توان خود را برای تطهیر پهلوی دوم اختصاص داده تردیدی نیست، اما همان‌گونه که قبلاً اشاره شد، این تلاش می‌توانست با انعکاس دیدگاه مدافعان دو آتشه سلطنت بسیار مفید واقع شود و جامعه را با ذهنیتها و باورهای آنان آشنا سازد منوط به آنکه دستکم ابتدایی‌ترین قواعد در امر نگارش در آن ملحوظ می‌شد. آقای نهاوندی از یک سو می‌گوید: «افکار عمومی در اکثریت بزرگش از شاه پشتیبانی می‌کرد و از علاقه‌اش به او چیزی کم نشده بود. اما انتظار توأم با دلواپسی برای واکنشی، تصمیمی جدی برای مهار اوضاع و انجام اصلاحات هر روز بیشتر می‌شد.» (ص85) لابد اکثریت کوچک!؟ جامعه ایران بعد از کودتای 28 مرداد همواره هر فرصتی را برای اعلام مخالفت با حکومت پهلوی مغتنم می‌شمرد و علی‌رغم خفقان، شکنجه و اعدام در نهایت آنچنان خروشید که نه از شاه نشانی ماند و نه از سلطه‌گران آمریکایی. جالب اینکه آقای نهاوندی به نقل از شاه اعتراف دارد که همین مردم بوده‌اند که او را از تخت پایین کشیده‌اند و نه معادلات خارجی: «از من، از آن چه در پاریس و جاهای دیگر، در محافل ایرانیان، از جنبش‌های مقاومت و این که مردم درون کشور چه می‌اندیشیدند و چه عقیده‌ای دارند پرسید. توضیح دادم که مخالفین رژیم انقلابی می‌خواهند بدانند آیا او از آنان پشتیبانی می‌کند و به ویژه نظرش در مورد ارتش که هنوز هم به او وفادار است، چیست؟ با خشونت حرف مرا قطع کرد: حالا دیگر از من چه انتظاری دارند از جان من چه می‌خواهند؟ ... ملتی که برای آنان آن قدر کوشیدم، و به من پشت کرد، دیگر از من چه می‌خواهد؟ ... آیا ملت ایران منصف بود؟» (صص 417،416) بنابراین شاه به خوبی واقف بود که این ملت ایران بودند که بساط سلطنت را برچیدند و نه به ادعای آقای نهاوندی چند فلسطینی، سوری، لیبیایی و الجزایری خیالی، یا پشت کردن آمریکا به دست‌نشانده خود.
اما برای اینکه روشن شود حتی وزرای شاه نیز می‌دانستند که بعد از کودتای 28 مرداد به زور سرنیزه بر مردم ایران حکومت کرده‌اند و دولت دست نشانده آمریکایی‌ها هیچ‌گونه مشروعیتی در کشور نداشته است، نظر آقای وزیر مشاور سالهای 56-1351 را مرور می‌کنیم: «جریان 28 مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز (که هنوز) است برای من (این مسئله) حل نشده که چرا چنین باید اتفاق می‌افتاد که پایه‌های سیستم سیاسی- اجتماعی مملکت این طور لق بشود و زیرش خالی بشود. چون تا آن موقع واقعاً کسی ایرادی نمی‌توانست بگیرد. از نظر شکل حکومت و محترم شمردن قانون اساسی... ولی بعد از 28 مرداد خوب یک گروهی از جامعه ولو این‌که یواشکی این حرف را می‌زدند تردید می‌کردند... بعضی می‌گفتند که مصدق قانوناً نخست‌وزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به زور گرفته» (خاطرات عبدالمجید مجیدی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد، انتشارات گام نو، ص 42)


منبع: پورتال نور