پدرم اولین کسی بود که در لبنان آیتالله خامنهای را «امام» خطاب کرد
سیدیاسر پسر ارشد شهید والامقام سید عباس موسوی دبیرکل فقید حزب الله لبنان است. جوانی گرم، خوش خنده، متواضع و متدین و در یک کلام دوست داشتنی. با سیدیاسر از یکی دوسال قبل آشنایی داشتم و حتی یکبار او را برای همایشی به تهران دعوت کرده بودم، اما یک روز مانده به سفر، پدربزرگش یعنی پدر عزیز شهید سیدعباس، به رحمت خدا رفت و او هم مجبور بود بعنوان فرزند بزرگ شهید جهت مراسمات در بیروت بماند. یابودی از آن همایش را به شیخ عبدالکریم عبید رئیس شورای اجتماعی حزب الله دادم تا برایش ببرد و روزی که به دفترش رفتیم همان ابتدای کار یادبود را نشانمان داد و قدردانی کرد از اینکه به یادش بوده ایم. دفتر سید یاسر در یک ساختمان چند طبقه مسکونی در ابتدای منطقه رویس بود همان جایی که چند ماه پیش خودروی بمبگذاری شده سلفیها منفجر شد و چون کمی آدرسش گنگ بود، جوانی را فرستاد تا ما را از میانه مسیر راهنمایی کنند.
دفتری که جای جایش تصاویری از سید الشهدای مقاومت، امام خمینی، سید القائد و سید نصرالله نصب شده بود. خیلی پاپیچش نشدم که در این دفتر چکار می کند آنهم در جنب دفتر سیدهاشم! بنایمان در آن جلسه بیشتر زیارت فرزند شهیدی بود که هنوز هم وقتی پس از بیست سال از پدرش می گوید، با اشتیاق از او نام می برد، هیجانی میشود، از مادر و برادرش که همراه پدر شهید شدند مدام یاد می کند و وقتی به ماجرای شب آخر پیش از شهادت می رسد، بغض می کند، اشک در چشمانش حلقه می زند و با حسرت از جمله ای می گوید که پدر آن شب گفت و او جدی نگرفت؛ «فردا با من همراه شو که اگر نیایی ممکن است تا آخر عمر تاسف بخوری». سید یاسر می گفت مطمئنم که پدر از شهادتش آگاه بود و دلایلی هم برای این اعتقادش داشت. می گفت من در بسیاری از سفرها و برنامه ها همراه ایشان بودم لذا آنروز آخر هم فکر می کردم همراه پدر شدن برنامه ای تکراری است و چون سر درد شدید داشتم دعوتش را لبیک نگفتم... اگر رفته بودم الان من به جای برادر 5 سالهام حسین، همراه پدر و مادرم شهید شده بودم!
به اصرار ما پذیرفت در نمازخانه جنب دفترش که بسیار زیبا و مرتب و البته سرد بود، امام جماعت بایستد تا ما از فیض اقتدا به یک فرزند برومند رسول الله و ابن شهید بهره مند شویم. ما را دعوت کرد که فردای آن روز( یعنی صبح جمعه) همسفر او باشیم برای زیارت مزار پدر در بعلبک و قرائت دعای ندبه در آنجا. می گفت سعی می کنم هر هفته هم به زیارت پدر بروم و هم در خدمت اهالی آن منطقه باشم شاید گره ای از مشکلاتشان باز کنم. سیدیاسر فارسی را نسبتا خوب و البته شیرین صحبت می کرد، اما وقتی می خواست از پدر بگوید گفت اجازه دهید به عربی سخن بگویم چون به فارسی نمی توانم آنگونه که باید حق مطلب را ادا کنم. او هم یک آقازاده بود که اتفاقا به زیور فرزند شهید بودن هم آراسته شده بود و البته از سلاله سادات. اما در حدود دوساعتی که با او بودیم هیچگاه احساس نکردم که با یک آقازاده صحبت میکنم. متن کامل این مصاحبه در تسنیم منتشر میشود:
*تسنیم: به عنوان اولین سوال مقداری درباره پدر شهیدتان بفرمائید.
من اعتقاد شخصی دارم که شهدا را نمی توان با چشم مادی و چشم سر دید و این را در خلال دنبال کردن آرشیو پدر و تجربههای شخصی و اتفاقهایی که برایم رخ داده دیدهام و معتقد شدم انها را باید با چشم خدا دید و حتی در دنبال کردن داستان های بعضی از این شهدا که من همه این امور را پیگیری می کنم و یا روایت هایی که بعضی از جانبازان و مجروحین نقل کرده اند چه در لبنان چه در ایران چون در اصل این یک امر مشترک بین این دو کشور است که این حرکت جهادی معطوف به خواست خداست که خیلی از امور و افراد را برای این امر مسخر کرد، مثل آقای سیدحسن که تمام این ها را خداوند برای این حرکت جهادی مسخر کرد و این جاست که عنایت الهی بر همه چیز چیره شده است و ما در بعضی زمانها مانند هر انسان قدر نعمت را نمیدانیم و شاید سپاسگذار خوبی نباشیم و شاید مستحق خیلی از چیزهایی که داریم نباشیم، ولی لطف الهی همیشه شامل حال ما بوده در خیلی از جاها پیروزی هایی بوده که مستحق آن نبودیم ولی خدا بیحد و حساب میبخشد.
و این فضل الهی است که می گوید «لان شکرتم لازیدنکم» و خدا میخواهد به بندگانش نشان دهد مثل من و بخشش من وجود ندارد، شاید انسان خیلی عابد و زاهدی هم وجود داشته باشد، ولی می بینی در بسیاری از امور مقصر است و کم کاری کرده است مثلا همین فرد عابد ممکن است در حق خانواده کم گذاشته باشد. ولی می بینی کسی در راه خانوادهاش تلاش میکند ولی عابد نیست. یک نامه وجود دارد همچنین یک فیلم که سیدعباس خود را معرفی می کند که تقریبا به مدت یک ساعت در آن صحبت میکند و نظرش را در مورد جمهوری اسلامی، کار جهادی و خودجوش بیان میکند و نیز دیدگاهش را درباره وجوب کمک به حکومت اسلامی از نظر شرعی و نیز حدود آنرا ارائه میدهد که اگر آنها رو مطالعه کنید بهترین معرفی برای ایشان است.
*تسنیم: از شرایط ابتدایی تاسیس حزبالله و وضعیت امروز آن برای خوانندگان ایرانی بفرمائید.
بسیاری از اصلیترین افراد حزبالله شغلهای معمولی داشتند؛ یکی نجار بود یا دیگری راننده بود. پس چگونه خدا به این امت رحمت نداشته باشد وقتی که از خالصترین بندگانش در آن هستند و همه چیز خود را نثار خداوند کردند، حالا چه سیدعباس و خیلیهای دیگر که حتی در اوایل حقوق یا مزایایی هم وجود نداشت. پدرم کسی بود که وقتی بیدار میشدیم رفته بود و وقتی می خوابیدم هنوز نیامده بود. کسی بود که در اوایل شکل گیری حزب الله شاید بعضی وقت ها حتی دو ماه یک بار هم نمیتوانست به خانه بیاید او در جنوب کار می کرد و ما همه در بعلبک بودیم. سیدحسن نصرالله خیلی درباره ایشان صحبت کرده است، زیرا از کسانی بود که او را از نزدیک می شناخت.
بله در ابتدا این گونه مردم بودند و از قلب و جان کار میکردند مثل اتفاق هایی که ما در میدان جنگ بین ایران و عراق دیدیم که بسیاری از لبنانیها از آن یاد گرفتند. البته الان دیگر اوضاع فرق کرده است. کسی به حزبالله این گونه نگاه نمی کند و الان حزبالله یک ارتش است و حزبالله است که سیاستها را در لبنان برنامه یزی می کند و نه دیگران و همین اتفاقات است که آمریکا، دولتهای استکباری و انگلیس را عصبانی میکند.
حزبالله است که تنها ارتش لبنان است و این به چه کسی بر می گردد؟ البته حزب الله به قدم های کوچک فکر نمی کند و ما به این فکر نمی کنیم که به دنیا حکومت کنیم بلکه موضوعاتی هست که همه ما می دانیم و برای ما مهم است و موضوعی وجود دارد که ما به آن معتقدیم و ان موضوعاتی مثل آزادی قدس و یا وضع شیعه در جهان است که به هم وابسته اند و یا موضوع سوریه که بازی امریکاست و همه معتقدند بعد از پیروزی این گروه های جدید که در سوریه به وجود امده اند مثل ارتش ازاد و سلفی ها موضوع به عراق کشیده می شود چون همه کشورهای عربی مثل عربستان و قطر و بقیه این حاشیه هنوز نمی توانند باور کنند که حکومت شیعی بر عراق حکومت کند و آنها فکر میکنند اگر سوریه سقوط کند و بعد عراق، خط سوم ایران خواهد بود. خط دفاعی اول سوریه و لبنان و خط دفاعی دوم عراق و خط دفاعی سوم دیگر وجود نخواهد داشت و خدای نکرده اگر ایران اسلامی سقوط کند تشیع در خطر خواهد بود و از بین خواهد رفت و به 1975 بر میگردیم؛ یعنی نقطه صفر. متاسفانه برخی از شیعیان این را درک نمیکنند و میگویند بعضی از قراردادها را با امریکا امضا کنید، اتفاقی نمیافتد!
اینجا پروژه ای هست که حدود 10 سال است شروع شده و آن تغییر منطقه است و همه بر آن اصرار دارند و آن را پذیرفتهاند و آمریکا و انگلیس آن را میدانند و عربستان که در راس فتنه قرار دارد از آن دفاع میکند. اطلاعاتی بسیار موثق وجود دارد مبنی بر اینکه قرار است شیعه لبنان را ریشهکن کنند و آنها را از لبنان خارج کنند به عراق بفرستند و در آنجا باز گروههایی هست که شیعه را نابود کنند. آنجا ماشینهای بمبگذاری شده ای هستند که هر روز بسیاری از شیعهها را میکشند. البته به این سادگی نیست و سالها این نقشه طول خواهد کشید. آنها شیعه لبنان را نمیخواهند، جنوب لبنان را نمیخواهند و نمیخواهند کسی از شیعه باقی بماند، نه در بقاع نه در بیروت. اینها اطلاعات کم یا بیارزشی نیستند. میزان نابود کردن شیعه در لبنان در گذشته غیر قابل باور است، ما توقع آن را نداشتیم و فکر نمیکردیم که یک روز مناطق به ما برگردد که خدا را شکر بازگشت.
بسیاری از شیعیان دنیا به ما محبت دارند و همچنین اتحادی که با ما دارند و همچنین بسیاری از گروه ها و نه تنها شیعه حتی سنیها البته نه متعاصبین آنها، از ما در جنگ با اسرائیل حمایت کردند. ولی خدا به ما لطف داشت و بادها به سمتی وزیده شد که آنها دوست نداشتند. آنها توقع داشتند روزبهروز مقاومت کمرنگتر و ضعیفتر شود
ما سختیهای زیادی را تحمل کردیم. بعضی اوقات هر روز برای ما مثل یک یا دوسال می گذشت. جنگ سنگینی بود 8 سال در ایران جنگ بود. شما میدانید 33 روز جنگ یعنی چه؟ یعنی 33 روز گوی درهای جهنم باز بود از نظر حجم آتش دشمن واقعا اینگونه بود، اما نتیجه آن لطف خاص الهی بود.
*تسنیم: سیدعباس سفرهای دیگری به کشورهای اسلامی مثل پاکستان، کشمیر، افغانستان داشتند، هدف از این سفر ها چه بود؟
سیدعباس از دوران طلبگی در نجف روابط بسیاری با همه داشتند و با شخصیت ها زیادی ارتباط داشت و انها در خدمت حزب الله بودند و روابط شخصی داشت و بعضی آنها برایش وحدت اسلامی محسوب می شد و خط قرمزی برایش محسوب می شد شاید ما بعضی وقتا صحبت کنیم شیعی سنی ولی این موضوع برای سید عباس کاملا متفاوت بود وقتی امام خمینی هفته وحدت را پیشنهاد داد و برایش از اولین و واجب ترین امور بود این را درک کرد و می گفت نباید به استکبار جهانی فرصت دهیم امریکایی و غیرامریکایی کسی که پیرو آنهاست و این تنها از طریق روابط امکان پذیر است مثل روابط شیعه با شیعه و باید روابط پایدار سیاسی دینی و همه جوره بین همه وجود داشته باشد.
سیدعباس تاکید میکرد بر رابطه داشتن با مردم و بر این اساس در همایش هایی در کشمیر پاکستان حضور یافت و حتی در بعضی اوقات خواهان برقراری ارتباط با تظاهر کنندگان را داشت یا معترضین که در صحنه جنگ بودند و این خطر بزرگی برای زندگیش محسوب می شد ولی با این حال می گفت با آنها صحبت کنیم، نهتنها لبنان بلکه از همه کشورها افغانستان پاکستان و وقتی او را می دیدند متعجب میشدند و همیشه به همه می گفت اگر به موضوع هایی می رسید که باعث دوری شیعه از سنی و اختلاف می شود در مورد آنها صحبت نکنید. در مورد موضوعهایی صحبت کنید که ما را به هم نزدیک کند، چرا از هم دور بشویم؟ بیایید در مورد اموری که ما را از هم دور میکند، صحبت نکنیم با عقل و درایت بسیار حرف میزد.
میرسیم به اینجا که میگویند جمهوری اسلامی میخواهد بر کشورهای عالم حکمروایی کند، میخواهد کشورهای عربی را زیر سلطه خود قرار دهد و بعضی مثل امریکاییها تلاش می کنند این فکر را رواج دهند که ایران خطری برای کشورهای حاشیه خلیج فارس است. خوب ایران در حقیقت بخواهیم خطر برای امریکا و اسرائیل است و ایران با تمام کشورهای عربی و همه کشورها مسالمتآمیز رفتار میکند و میگوید متحد باشیم و میگوید یکی باشیم با کمال سعه صدر. ولی کسانی هستند در همین عالم اسلامی که وحدت اسلامی را نمی2خواهند و اصرار دارند که صورت نگیرد، ولی خوب بعضیها هم برای ان تلاش می کنند و این باور سید عباس بود که با تمام خواست های کشورهای استکبار ستیز ما میتوانیم با اراده خود و با ارتباطات قوی و دائمی خود به انچه می خواهیم برسیم و بر نقشه انها مبنی بر تغییر جغرافیای منطقه چیره شویم.
*تسنیم: خاطره ای ازدیدار ایشان با امام یا مقام معظم رهبری دارید که خودشان تعریف کرده باشند؟
دیدارهای بسیاری با امام داشتند و در یکی از دیدار ها مادرم و حسین هم همراه او بود و دفعه دیگه محمد همراهش بودو به خاطر کار دیدار زیادی داشت و در یکی از دیدارها شهید سید عباس همراه گروه شورا به ایران نرفت و در لبنان ماند. یک قانونی وجود دارد که می گوید وقتی همه برای شورا به ایران می روند باید یک نفر در لبنان بماند و سیدعباس ماند و امام در مورد سیدعباس پرسیده بود و گفته بود کجاست او را میان شما نمیبینم؟ گفته بودند او در لبنان مانده و ایشان گفته بود که من بسیار ایشان را دوست میدارم و به او علاقهمند هستم.
در یکی از دیدارها سیدعباس نزد امام بود و همراه وی مادر و خواهر در هتل استقلال یا آزادی بودند و برای ناهار نیامده بود، وقتی آمد مادر از او پرسیده بود برای ناهار نیامدی و ما ناهار منتطرت بودیم. گفت کسی که ناهار از طرف امام دعوت باشد و با او بخواهد همسفره شود به ناهار اینجا نمی رسد؛ ناهار آن روز امام عدسپلو بود و او بسیار متاثر شده بود. سید همچنین عکسی دارد کنار تابوت شیشهای امام که به فاصله 3 متر از آن گرفته است. ایشان به امام گفته بود فکر کنم بعد رفتن شما امام زمان ظهور کند و این نشان تعلق خاطری بود که ایشان به امام داشتند. به هر حال خوش به سعادتشان و شهادت گوارای وجودشان باد.
او اولین کسی بود که در لبنان آیتالله خامنهای را با نام امام خطاب کرد، چرا که ایشان انتخاب و علاقه اول سیدعباس برای رهبری بعد از رحلت امام خمینی بودند. ایشان را به این نام صدا می کرد در حالی که هنوز کسی ایشان را امام صدا نمیکرد، حتی در آخرین سخنرانی و خطابهشان بالای منبر در لبنان میگفت: سید و مولای من و رهبر من آقای امام خامنهای... .
از آخرین شب حیات شهید سیدعباس موسوی بگوئید.
شب 15 فوریه سال 1992 یعنی شب قبل از شهادت را می گوئید؟ البته سید عباس قرار نبود به مراسم سالگرد شهید شیخ راغب حرب برود، چون مریض بود و اوضاع امنیتی مناسب نبود و گزارشهایی بود مبنی بر اینکه تروری بزرگ برای حزبالله در نظر گرفته شده است. میدانستیم یک ضربه امنیتی است ولی دقیقا از ریزبرنامه کسی خبر نداشت که مثلا چه کسی هدف این ترور است؟ البته سیدعباس خودش حجم تهدیدات را می دانست و چند بار مورد ترور قرار گرفته بود که خدا نجاتش داده بود و در یکی از رسانههای گروهی یک اسرائیلی گفته بود که نقشه ترور سیدعباس را کشیده و خواهان نابودی اوست، زیرا میدانستند بسیاری از اسرار را داراست و ابتدا نقشه ربودن او را کشیده بودند، ولی نتوانستند و در زمان شارون نقشه شهادت وی را کشیدند.
شب شهادت من نشسته بودم و او داشت تلویزیون تماشا میکرد مادرم بود و همچنین برادر کوچکم حسین که با وی شهید شد که مادرم گفت برادرت را به اتاق خواب ببر. در همان شب ناگهان پدرم تصمیم گرفت که برود و من هم گفتم میخواهم همراه تو بیایم. البته من بزرگتر خانه بودم و کوچکترین هم برادرم حسین بود که البته خواهرم دوسال از من بزرگتر بود. پدرم گفت نمیخواهد تو همراه من بیایی، چون تو امتحانات نیمسال داری و من برایش توضیح دادم که فلان درس مثل جغرافیا و تاریخ و اینها مانده و من میتوانم بیایم. ایشان هم پذیرفت. چون من بیشتر اوقات با او به همه جا میرفتم دمشق، طرابلس و داخل لبنان هم همین طور. صبح که شد سردردم شروع شد از بچگی از میگرن رنج میبردم و خیلی شدید بود. ایشان به درب اتاقم آمد تا مرا بیدار کند و همرا خود ببرد. جملهای گفت که آن موقع متوجه نشدم و الان میفهمم گفت: هنوز خوابی؟ و ادامه داد این فرصت دیگر تکرار نمیشود که من معنی آن را نفهمیدم، یعنی چه فرصتی که دیگر تکرار نمی شود؟ مگر بعد از ساعت 4 آن روز که بمباران آن منطقه شروع شد و او میدانست که آن روز، روز شهادتش است و دیگر به بیروت باز نمیگردد.
برادرتان حسین چگونه با ایشان همراه شد؟
البته شانس بزرگ با حسین بود، مادرم استخاره گرفت برای برادرم محمد که خوب نیامد. برای حسین گرفت خوب آمد. او بسیار به مادر و پدر وابسته بود و شاید نمی توانست رفتنشان را قبل از خودش بپذیرد. مادرم همیشه عبارتی داشت که به او می گفت: خدا کند یا همه باهم شهید شویم و یا همه باهم زندگی کنیم وخوش شانسترین ما حسین بود، البته خبر سخت بود ولی ما هر لحظه انتظار آن را داشتیم، ولی وقتی این اتفاق واقعا رخ دهد و وقتی فرد واقعا شهید شود فرق میکند. خود سید عباس همیشه بین کلامش میگفت اگه من شهید شوم باید همه چیز عادی باشد، مثل همه شهدا که شهید میشوند و همیشه نگران این بود و اعتقادش این بود که هر کس کار جهادی میکند و در این مسیر گام برمیدارد باید کارش را با تاج شهادت به پایان برساند و این اعتقاد شخصی وی بود حتی هنگامی که با شهدا وداع میکرد و تصویری هم وجود دارد که میگفت شما مسیر امام حسین(ع) را رفتید، شما رفتید و ما به شما میپیوندیم انشاءالله.
او میدانست که به شهادت میرسد ولی زمانش را دست خداوند میدانست و سخنرانیهایش و شیوه رفتارش نشان میداد که او در این دنیای مادی که ما در آن زندگی میکنیم به ندرت ظاهر میشد جسم او اینجا بود ولی روحش از ابتدا در جای دیگری سیر می کرد تمام چیزهای بد دنیا برایش بی معنی بود تمام امور دنیوی برای او معنایی نداشت. به او میگفتند میخواهیم برایت در بیروت در دهکده خودت در بعلبک هر جایی منزلی بخریم میگفت نه، میگفتند برای خودت نیست، میدانیم چیزی نمیخواهی برای فرزندانت میخواهیم بخریم. میگفت فرزندانم را خداوند کفالت خواهد کرد و بعد از شهادتش به این اعتقاد داشت که خدا با فرزندانش خواهد بود و انها را کفالت میکند.
این شخصیتهای بزرگ دارای ارزشهای بزرگ هستند، هر چند انسان در آنها تامل کند ارزشهای والایی را مییابد. مثلا شما به شخصیت دکتر رجایی، شهید بهشتی،... این شخصیتهای تاریخی که برای جمهوری اسلامی مهماند میبینیم که چیزی از دنیا برایشان مهم نبوده است و نمیخواستند. خدا را شکر که نعمت علم و دانش را به سیدعباس عنایت کرد. ایشان پایه گذار حوزه علمیه در بعلبک بود او از طلاب شهید صدر بود و این را همه میدانستند و خداوند در همه کارها یاریش می کرد و اکثر چیزها به سرعت برایش اتفاق میافتاد. بین شهادتش و برگشت از نجف سالهای کمی است نزدیک 14 یا 15 سال، یعنی در سال 1978 به لبنان برگشت و او در این مدت به دستاوردهای بزرگ دست یافت.
یک حوزه علمیه بنیانگذاری کرد و از پایهگذاران حزبالله بود جزء اولین افراد تشکیلات مقاومت اسلامی بود و تمام این سمتها در همه جا به درد ما خورد و برای ما باعث افتخارآفرینی شد. برمیگردیم به شب شهادت همانگونه که به شما گفتم سبحانالله همان عبارت را به من گفت که من گفتم. منظورم همان «شاید این فرصت آخر باشد» است. وقتی به خواهرم این را گفتم، خواهرم گفت مستقیم به تو این حرف را زد؟ گفتم بله.
*تسنیم: اگر مایلید خاطرهای از ایشان نقل کنید.
خیلی خاطرات هست. وقتی 12 سالم بود و در تعطیلات تابستان به سر می بردم به من گفت اگر تو میخواهی قوی باشی و مرد مناسب باشی از این فرصت استفاده کن و یک دوره نظامی برو و بعد از 15 روز در یک دوره نظامی که حدود 6000 نفر در آن شرکت کردند، دوره دیدم و بعد از آن او امد وقتی که میخواست برگردد، من خواستم همراه او برگردم ولی به من گفت مرا سرشکسته نکن. من میخواهم یک مجاهد در منزلمان باشد؛ و مرا تشویق میکرد به خط مقدم بروم و میرفتم. اولین باری که رفتم 13 سال داشتم و تا هنگام شهادت پدر من در بسیاری از عملیاتها شرکت میکردم و همیشه وقتی برمیگشتم یک جمله می گفت: اینکه من منتظر برگشتنات به صورت افقی بودم، یعنی شهید برگردی ولی من عمودی برمیگشتم و این کلام او همیشه حسرتی را در دلم به وجود میآورد که میگفت دوست دارم که مرا در مقابل رسول خدا(ص) و حضرت فاطمه(س) رو سفید گردانی.
میگفت من خجالت میکشم از خانواده شهدا هر وقت که فردی از مقاومت به شهادت میرسد و به دیدن او میروم، نمیتوانم به چشمانشان نگاه کنم. میگفت من دوست دارم که یکی از فرزندانم شهید باشد، پس اگر شهید شدی آن وقت من هم میتوانم با کمی سربلندی پیش آنها بروم که من هم از آنها هستم.
* تسنیم: احساستان هنگام دیدار با مقام معظم رهبری چگونه است؟
رهبر ما آیتالله خامنهای وقتی که سیدعباس به شهادت رسید در سخنرانی فرمود کمرم شکست، تا جایی که تا سه هفته در ایران برای ایشان عزاداری میکردند و در ادامه هم پیامهای عزاداری می فرستادند و حتی موقعی که در نزد ایشان رفتیم با تاسف و ناراحتی شدید از شهادت ایشان صحبت کردند و با شوق و محبت زیادی از ایشان یاد کردند و معتقد بودند انسان مهمی را از دست دادهاند. انسانی که بسیار برای شان عزیز بوده است.طبیعتا ماهنگامی که در محضر رهبر هستیم احساس اسودگی و انس می کنیم و احساس می کنیم سید عباس را داریم همان گونه که با وجود سید نصر الله نیز چنین احساسی داریم و فکر میکنیم سیدعباس هنوز وجود دارد.
*تسنیم: از رابطه شهید سیدعباس موسوی و سیدحسن نصرالله برایمان بگوئید.
ما از میزان علاقه سیدعباس به سیدنصرالله اطلاع داریمو همان طور از نگاه سیدنصرالله به سیدعباس خبر داریم نگاهی که او را به عنوان یک پدر دلسوز و رهبر بزرگ می نگرد و البته ما به سیدنصرالله عادت داریم و همیشه او را در منزل از بدو کوچکی دیدهایم. مثلا یکبار در نزدیکی محل جلسه شورای مرکزی حزبالله بمب گذاشته بودند و همه اعضای شورا بودند که خیلیها به شهادت رسیدند، اما اولین سوالی که سیدنصرالله پرسیده بود گفته بود مرا از سلامتی سیدعباس باخبرکنید و وقتی از سلامتی ایشان باخبر شد، اول گفت الحمدلله بعد از حال دیگران پرسید و این نشان از علاقهای است که ایشان نسبت به سیدعباس داشتند و سیدعباس بسیار به سیدنصرالله اعتماد داشت.
توصیه شما به جوانان هم سن و سالتان در ایران و لبنان چیست؟
من در خیلی اوقات با برادرانی از سپاه دیدار میکنم که بعضیها از ارکان اصلی هستند و حتی برادران بسیجی خیلی مکان ها دعوت میشویم. مثلا در روز قدس یا سالروز جشن لبنان و یا سالروز پیروزی فلسطین ما به تمام این دعوتها پاسخ میدهیم و با برادران ملاقات میکنیم بعضی اوقات با دانشجویان ملاقات میکنیم بعضی خیلی به مقدار تکلیف شرعی توجه نمیکنند و مسئله بالاتر از این است که بعضیها حتی قدر نعمت الهی که در ان زندگی میکنیم را متوجه نمیشوند. مخصوصا نسل ما که به میوه رسیده دسترسی داشتند، یعنی انقلاب آماده به دست ما رسیده است و انقلاب یکدست و قوی و متحد را یافتیم و اندازه فداکاریهای کسانی که قبل ما آمدند و انجام دادند، کسانی که زندان را تحمل کردند، تبعید شدند، مثل امام خمینی(ره) که به عراق رفت، آنجا به او فشار آوردند به پاریس رفت و... قدر آنان را نمیدانیم و انقلابی که سالها طول کشید خیلی شهید داد و خیلی ها زندانی شدند ولی خدا رو شکر نتیجه بزرگی داشت انقلاب بود که به دست آمد.
بعضیها میگویند بعد از انقلاب مهم است، بعضیها می گویند خود انقلاب مهم است و این کسانی که بعد از انقلاب آمدند و قدر این نعمت را نمیدانند و بیشتر آرمانی فکر میکنند و از دولت چیزهایی میخواهند که حتی در بعضی از کشورهای غربی هم مردم نمیخواهند. اینها درست نیست. در لبنان هم این طور است الان چنین نسلی داریم. الان من37 سال دارم، وقتی چشم باز کردم حزبالله را روبروی خود دیدم و تشکیل حزبالله را به خوبی به یاد نمیآورم. ولی حزبالله از نقطهای کوچک شروع شد، وقتی که برادرانی از سپاه ایران به آنجا امدند و بعد از آنجا کار به بیروت منتقل شد و به جنوب و جاهای دیگر منتقل شد و حزبالله بزرگتر شد و الان بعضی از افراد حتی بعضی از مسئولین هستند که قدر سختیهای حزبالله در اول را نمیدانند. همه مردم الان حزباللهی هستند. در ابتدا فقط 20 درصد شیعیان با حزبالله بودند، الان برعکس شده است. الان شاید کمتر از 10 درصد و شاید 5 درصد شیعیان حامی حزبالله نیستند.
نوار ویدویی از سیدعباس در سال 1987 وجود دارد که در آن به مجاهدین میگوید امروز شما کمترین هستید و شما فردا اکثریت خواهید بود و فردی از او میپرسد چطور این قدر مطمئن هستید؟ که شهید پاسخ میدهد وقتی شما با خدا صادق باشید و با مردم صادق باشید، خداوند برای شما همه درها را باز میکند و خدا به شما دنیا و همه آنچه در آن هست را میدهد. این شهید آینده را میدید. ما دو سال پیش بخشی از سخنرانیهای ایشان را در سالگردشان پخش کردیم، آنچنان همه ساکت بودند و گوش فرا می دادند. مردم همه گریه میکردند، چرا که اکثر صحبتهای ایشان تحقق یافته بود. جالب اینکه مجموع این سخنرانی 4 ساعت بود.
در آن مجلس سیدابراهیم امینالسید در حالی که اشک در چشمش بود گفت: کاری که سیدعباس در 10 سال کرد، نیاز به 100 سال داشت و مبالغه نمیکنم زیرا کاری بود و حرکتی بود که هیچگاه نمیایستد.
http://www.tasnimnews.com/
نظرات