پرآوازه‌ای گمنام - روایت‌ها و خاطره‌هایی از زندگی و زمانه شهید‌تقی حاج‌طرخانی


احمدرضا صدری
1217 بازدید
شهید‌تقی حاج‌طرخانی

پرآوازه‌ای گمنام - روایت‌ها و خاطره‌هایی از زندگی و زمانه شهید‌تقی حاج‌طرخانی
  در هفدهمین روز از تیرماه 1358، گلوله ترور گروه موسوم به فرقان، بر سینه یکی از چهره‌های کارآمد و مؤثر انقلاب اسلامی نشست. شهید حاج تقی حاج طرخانی به‌رغم نقش‌آفرینی مؤثر در فرآیند نهضت اسلامی، تا هم‌اینک از نگاه دستگاه‌های فرهنگی نظام اسلامی به دورمانده است، تا جایی که حتی تاریخ‌پژوهان انقلاب اسلامی نیز از تأثیرات شگرف وی در فراز و نشیب‌های انقلاب بی‌اطلاع و کم‌اطلاعند. امید می‌بریم یادمانی که درپی می‌آید، تذکاری باشد بر محققانی که در پی یافتن سوژه‌های ناب برای پژوهش در تاریخ انقلابند و بالندگی بیشتر آن را می‌طلبند. آنچه پیش روی دارید، خاطرات سه تن از چهره‌هایی است که از نزدیک با شهید حاج طرخانی مصاحبت داشته‌اند.
 
مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین جعفرشجونی: حق او درتاریخ‌نگاری انقلاب نادیده گرفته شده است
 
«آقایان حاج طرخانی‌ها همگی حسن شهرت دارند، منتها حاج آقا تقی از حسن شهرت بسیار فراوانی برخوردار بود و در عین حال لارژ و مبارز هم بود. مثلاً اگر اعلامیه‌ای را به مرحوم آقای توسلی می‌دادیم و او می‌ترسید و نمی‌گرفت، حاج تقی نمی‌ترسید و می‌گرفت و تکثیر هم می‌کرد! از ارتباطاتی که در فعالیت‌های کاری و تجاری خود داشت، برای انتشار اعلامیه‌ها استفاده می‌کرد. خیلی از مبارزین را مخفی و خانواده‌های آنها را اداره می‌کرد. بسیار دست به خیر بود. خاطرم هست که یک بار به مسجد قبا رفته بودم که از آقای خانیان، صدهزار تومانی قرض بگیرم. باجناق من در فومن گرفتار یک رباخوار شده بود و داشتند خانه‌اش را از او می‌گرفتند.
 
من به مسجد رفتم و به مرحوم حاج طرخانی برخوردم. واقعاً از بس به ما لطف داشت، رویم نمی‌شد که از او قرض بگیرم. پرسید:‌«اینجا چه کار داری؟» گفتم: «با خانیان کار دارم.‌» به‌زور دست مرا کشید و برد که:‌«باید به من بگویی چه کار داری؟» خلاصه آن قدر اصرار کرد تا ناچار شدم و قضیه باجناقم را گفتم. سریع دست کرد در جیبش و100 هزار تومان به ما داد. من خودم را فوراً به فومن رساندم، ولی دیدم کار از کار گذشته و خانه او را گرفته‌اند. برگشتم پول را پس بدهم، اما حاج تقی پول را پس نمی‌گرفت و می‌گفت مال خودت و من می‌گفتم پول را می‌خواهم چه کار؟ دیدم هرچه اصرار می‌کنم پول را نمی‌گیرد، یک روز رفتم دم در خانه‌اش، در را که باز کرد، سلام کردم و پول را گذاشتم داخل خانه و سریع فرار کردم! انصافاً انسان بسیار شریفی بود، خیلی هم به انقلاب خدمت کرد، ولی متأسفانه حقش ضایع می‌شود.
 
این شهید بزرگوار، قبل از انقلاب خیلی به اکبرگودرزی خدمت کرد. در مسجد قبا اتاقی بود که او را می‌آورد آنجا و پنهان می‌کرد و خود و خانواده‌اش برای او غذا می‌بردند. مدتی او را برد شمال و پنهان کرد. شنیدم که همسر شهید حاج طرخانی بعد از شهادت شوهرش به زندان رفت و به گودرزی گفت: «یادت هست حاج‌آقا چه خدماتی به تو کرد؟ یادت هست خود من برایت غذا می‌پختم و می‌آوردم؟ چرا بچه‌های مرا یتیم کردی؟» ظاهراً بعد از انقلاب، گودرزی می‌رود دم در منزل حاج طرخانی و می‌گوید: ما 500 هزار تومان پول نیاز داریم! در آن زمان 500 هزار تومان، پول زیادی بود. حاج طرخانی می‌پرسد: «شما این پول را برای چه چیزی لازم دارید؟» گودرزی می‌گوید: «می‌خواهیم انقلاب کنیم. » حاج طرخانی می‌گوید: «انقلاب که کردیم!» گودرزی می‌گوید: «نه! این انقلاب نشد، ما می‌خواهیم علیه این آخوندیسم موج‌سوار انقلاب کنیم!» حاج طرخانی بنده خدا هم گفته بود: «ما از این پول‌ها نداریم به کسی بدهیم.» گودرزی هم کینه او را به دل گرفت و در ماه رمضان، با دو سه نفر دم در منزل شهید حاج طرخانی آمد و او را جلوی چشم دختر 12-10 ساله‌اش به گلوله بست. خیلی بی‌حیایی و بی‌چشم‌‌ورویی کرد. هر کس این همه کمک و حمایت از کسی دریافت می‌کرد، هر قدر هم که با او اختلاف پیدا می‌کرد، یک مقداری شرم و حیا باعث می‌شد که چشم‌پوشی کند.»
 
 
هاشم صباغیان: از کوچک‌ترین تا بزرگ‌ترین خدمات را دریغ نمی‌کرد
 
«مرحوم حاج طرخانی واقعاً مرد باوجودی بود و به انقلاب هم خدمات فراوانی کرد. مصادیق مختلفی هم از این خدمات هست که من یکی از آنها را برای شما تعریف می‌کنم. بنده قبل از اینکه وزیر کشور بشوم، معاون نخست‌وزیری در امور انتقال بودم، یعنی تمام بار گذشته دولت که باید به دولت انقلابی منتقل می‌شد، روی دوش من بود! مثلاً بازرسی شاهنشانی باید منحل می‌شد، دربار باید منحل می‌شد، حزب رستاخیز باید منحل می‌شد. اصلی‌ها که فرار کرده بودند و منحل شدن یعنی اینکه با کارکنان، کارمندان و کسانی که مانده بودند چه باید می‌کردیم. سر ما خیلی شلوغ بود و من واقعاً نمی‌رسیدم به منزل بروم. در انتهای ساختمان نخست‌وزیری، اتاقی بود و تخت گذاشته بودیم و 24 ساعته در آنجا بودیم. مرحوم دکتر چمران هم همین‌طور. در آن زمان بچه کوچکی داشتم و خانمم می‌گفت: از بس این بچه تو را نمی‌بیند، در تلویزیون که مصاحبه می‌کنی، می‌‌آید و شیشه تلویزیون را می‌بوسد و می‌گوید: بابا! بابا! به هرحال در آنجا بودیم که به ما خبر دادند: سیلوهای قزوین خالی از آرد است! آرد در انحصار دولت بود. این مسئله ممکن است ظاهراً ساده به نظر برسد، ولی کافی بود شایع می‌شد که قحطی نان است تا بحران شدیدی ایجاد شود. بعد گفتند در سیلوهای نیشابور، آرد زیادی ذخیره شده است.
 
مرحوم حاج طرخانی شرکت حمل و نقل کالا داشت و در تمام نقاط ایران همه ملزومات درجه یک و2 عمومی مثل روغن نباتی و سیمان و امثال اینها را توزیع می‌کرد. ایشان را صدا کردم و گفتم حاج آقا تقی! این مشکل پیش آمده. گفت نگران نباش، حل می‌کنیم و تمام کامیون‌هایی را که در اختیار داشت که یادم نیست 150 تا بود یا 200 تا، تجهیز کرد و از سیلوهای نیشابور، آرد را داخل گونی ریختیم و سه روز طول نکشید که سیلوهای قزوین پر شدند و نگذاشتیم این کمبود، اثر سراسری پیدا و ضد انقلاب از آن استفاده کند. از این نوع خدمات ضربتی فراوان داشت.
 
مرحوم حاج طرخانی خصلت‌های عجیبی در کمک به دیگران داشت و همیشه مورد اعتراض خانمش بود که دیگران برایش مطرح هستند، ولی خانواده‌اش کمتر مطرح هستند. آدم بسیار باگذشتی بود. آن روزها همه ماشین نداشتند. ایشان یک فولکس داشت و دفتر کارش هم در پامنار بود. ساعت 10 شب که کارش تمام می‌شد، چهار پنج نفر را سوار ماشینش می‌کرد و آنها را به خانه‌هایشان می‌رساند و بعد به خانه خودش می‌آمد. از کوچک‌ترین خدمات تا بزرگ‌ترین را دریغ نمی‌کرد. کم پیش می‌آمد که کسی به او مراجعه کند و مشکلی داشته باشد و او حل نکند. اینها پسران حاج آقارضای شاپوری، از خیّرین بزرگ بودند. حاج آقا رضا در جنگ جهانی دوم که در ایران قحطی شده بود، در میدان شاپور که خانه‌اش در آنجا بود، دیگ‌های متعدد بار می‌گذاشت و دم پختک درست می‌کرد و به مردم می‌داد که مردم در آن شرایط، حداقل یک وعده غذای گرم بخورند. آقارضا شاپوری عطاری داشت. سه تا پسر داشت:‌حاج کاظم آقا حاج طرخانی، حاج علی‌آقا حاج طرخانی و حاج‌آقا تقی حاج طرخانی. حاج کاظم آقا حاج طرخانی که تازگی‌ها فوت کرد، ثروتمندتر از حاج‌آقا تقی و مرد بسیار خیری بود. حاج آقا تقی در واقع شریک و کارمند برادرش بود. مؤسسه توزیع، متعلق به حاج کاظم آقا، اما گرداننده اصلی آن حاج‌آقا تقی بود.
 
در مورد ترور ایشان دو تا روایت هست. ایشان با گودرزی آشنایی داشت. بعد از انقلاب، گودرزی برای پول به ایشان مرا جعه و حاج آقا تقی امتناع کرده و گفته بود که انقلاب پیروز شده و شما راهتان درست نیست و به همین خاطر، او را زده بودند. روایت دیگر این است که اینها می‌خواستند حاج کاظم‌آقا را ترور کنند، ‌اشتباهاً ایشان را ترور کردند؛ ولی من با توجه به روحیاتی که از حاج آقا تقی می‌شناسم، روایت اول را درست می‌دانم که ایشان از دادن پول به گودرزی امتناع کرده باشد. آنها در خانه را می‌زنند، ایشان خودش می‌آید و در را باز می‌کند، تیر را به سینه‌اش می‌زنند و او همان‌جا می‌افتد. خانمش به من که در وزارت کشور بودم خبر داد. در آن موقع نتوانستیم رد قاتل‌ها را بگیریم ولی بعد، آنها را دستگیر کردیم و به ترور حاج آقا تقی اعتراف کردند.»
 
 
ماشاءالله رحیمی: پناهگاه مبارزان انقلاب بود
 
«خدمات حاج طرخانی به انقلاب بسیار زیاد است. من معتقدم اگر خدماتی را که به پیشرفت انقلاب شد، به چهار رکن تقسیم کنیم، یک رکن آن قطعاً مدیون ایشان است. ایشان هم از لحاظ توان مالی و هم از لحاظ توانایی هماهنگی و مدیریت، انسان شاخصی بود. عجیب اینجاست که هیچ کس، حتی زن و فرزندانش هم از این فعالیت‌ها خبر نداشتند و نزدیک‌ترین فرد به ایشان هم گمان نمی‌برد که ایشان مبارزه سیاسی می‌کند. بنده چون به ایشان نزدیک بودم می‌دانستم که در کرج یا شهرهای شمال و دیگر جاها، مکان‌هایی را داشت که پناهگاه مبارزین از همه گروه‌ها بود. بسیاری از روحانیون بزرگ از جمله آقای طالقانی، آقای رفسنجانی، آقای منتظری و دیگران از این پناهگاه‌ها استفاده می‌کردند و غالباً هم به شکلی عمل می‌کرد که کسی نمی‌دانست این پناهگاه‌ها متعلق به ایشان است.
 
شهید حاج‌طرخانی در تهران و شهرهای دیگر منازلی را خریداری می‌کرد، اما معامله را قطعی نمی‌کرد و در حد قولنامه نگه می‌داشت و یک ماه، شش ماه و خلاصه تا زمانی که لو نمی‌رفت، فرصت قولنامه می‌گرفت. این قولنامه‌ها به نام بنده بودند. در آن خانه‌ها کارهای مبارزاتی می‌شد یا کسانی که مجروح و زخمی می‌شدند و نیاز به درمان و معالجه داشتند، در آن خانه‌ها اسکان داده می‌شدند یا کارهایی چون چاپ اعلامیه و جمع شدن بچه‌ها در آنجا صورت می‌گرفت. وقتی خانه شناخته می‌شد و لو می‌رفت، قولنامه را فسخ می‌‌کردیم و سراغ جای دیگری می‌رفتیم. این کار سرمایه فراوان می‌خواست که حاج طرخانی تأمین می‌کرد.
 
غیر از این تمام گروه‌های مبارز هم از طریق ایشان تغذیه مالی می‌شدند. اکثر کسانی که زندانی یا تبعید می‌شدند، حاج‌طرخانی خانواده‌هایشان را اداره می‌کرد، بدون اینکه آنها بدانند از کجا دارند تغذیه می‌شوند. ایشان در سراسر ایران دوستانی را داشت که با جان و دل برایش کار و به کسانی که تبعید می‌شدند، کمک می‌کردند. همیشه وقتی کسی تبعید می‌شد، ایشان به ما سفارش می‌کرد که: «ببینید به کجا تبعید شده است و جا و مکان او را به من بگویید.» ما می‌گفتیم: «گیریم جای آنها را هم فهمیدیم، چه کاری از دست ما و شما برمی‌آید؟» می‌گفت: «شما همین که بیان می‌کنید، خدا مشکل آنها را حل می‌کند.» می‌گفتیم: «خدا که از درون همه آگاه است، چه نیازی به بیان؟» می‌گفت:«نه، خداوند به حضرت موسی(ع) و حضرت ابراهیم(ع) هم فرمود که بیان کنند. شما هم باید بیان کنید.» لذا وقتی آقایان دستگیر می‌شدند، ما تحقیق می‌کردیم ببینیم به کجا تبعید یا در کجا زندانی شده‌اند و به ایشان اطلاع می‌دادیم. من یک مورد را به عنوان نمونه نقل می‌کنم. مثلاً کلانتری قلهک، آقای شاه‌آبادی را به سقز تبعید کرد. ما آمدیم و به ایشان گفتیم. من این یکی را به عنوان نمونه، باز می‌کنم. بعد از اتمام تبعید آقای شاه‌آبادی، ما برای دیدنشان رفتیم. شاید شب دومی بود که به تهران آمده بودند و ما با شهید بزرگوار، حاج طرخانی به دیدنشان رفتیم.
 
من سؤال کردم: «شما را که به تبعید فرستادند، مخصوصاً که در منطقه سنی‌نشین هم تبعید بودید، خیلی به شما سخت گذشت؟» گفت: «نه! تبعید برایم خیلی بهتر از تهران بود.‌» بعد تعریف کرد که: «قبل از اینکه به سقز برسیم، در 5 کیلومتری شهر جمعیت کثیری به استقبال ما آمد. با آن استقبال ما را به شهر بردند. شهربانی وقتی دید ما این همه مستقبل داریم، ما را به روستایی تبعید کرد که ماشین‌رو نبود و باید با چهارپا به آنجا رفت و آمد می‌کردیم. آن وقت در چنین روستایی مردم به هر زحمتی که بود می‌آمدند و جمع می‌شدند و بنده همیشه در یکی از خانه‌ها سخنرانی می‌کردم. بنده هیچ وقت چنین مجالسی را نه در تهران داشتم نه در جاهای دیگر! خیلی هم به من احترام می‌گذاشتند و بسیار دوره خوبی بود!» ایشان خبر نداشت که اینها همه کار حاج‌طرخانی است. من هم اگر خبر داشتم برای این بود که هر وقت می‌رفتم گزارش بدهم، شهید طرخانی به آن شهر و منطقه تلفن می‌زد و از جواب‌های شهید بزرگوار می‌فهمیدم که طرف مقابل سر اندر پا مطیع حاجی است. تلفن هم که می‌زد رمزش این بود که اگر فرد تبعیدی، سید بود، می‌گفت: «ما یک سیمان خوبی داشتیم، دیدیم حیف است، برای همین برای شما فرستادیم. ماشین سیمان ساعت فلان به شهر شما می‌رسد. مراقب باشید که لطمه‌ای نبیند.‌» اگر آن شخص سید نبود، می‌گفت:‌«گچ خوبی داشتیم برای شما فرستادیم. در فلان ساعت تحویل بگیرید و مواظبت کنید» و کسانی که آن طرف بودند، متوجه می‌شدند حاج طرخانی چه می‌گوید.
 
گودرزی هم مثل همه افراد و گروه‌های مبارز توسط شهید تغذیه مالی می‌شد و گاهی هم که مشکل پیدا می‌کرد در پناهگاه‌هایی که توضیح دادم، اسکان داده می‌شد تا زمانی که شرایط برای او امن می‌شد و بیرون می‌آمد. حاج طرخانی در کنار منزلش یک اتاق داشت که همیشه عده‌ای از مبارزین در آن بودند و همین هم باعث شهادتش شد. هر کسی که به ایشان مراجعه می‌کرد، از جمله بنده، همان جا در درگاه خانه می‌ایستادیم و گفتنی‌ها را می‌گفتیم و شنیدنی‌ها را می‌شنیدیم. هیچ وقت هم تعارف نمی‌کرد که داخل برویم، چون نمی‌خواست کسی آن افرادی را که در آن اتاق بودند، ببیند. این برایش عادت شده بود. حتی همان روز هم که گودرزی خبیث رفته بود، ایشان را در همان درگاه ترور کرد. در دوران قبل از انقلاب، آن زمان که گودرزی به مسجد قبا رفت و آمد داشت و هر گروهی که مبارزه می‌کرد، شهید بزرگوار حاج‌طرخانی به آنها کمک مالی می‌کرد. مسئول کتابخانه ما به نام آقای مدرسی که در زمان دولت موقت گمانم استاندار برازجان و آن نواحی بود، از عوامل گودرزی بود. کتاب «توحید آشوری» را که می‌خواستند چاپ کنند، کارهایش را در کتابخانه اینجا انجام دادند و بخش اعظم بودجه‌اش را از شهید حاج‌طرخانی گرفتند.
 
گودرزی خودش از اینجا رفت، ولی عواملش هنوز اینجا بودند. اینها از جانب حاج طرخانی تغذیه مالی می‌شدند. بعد از انقلاب که سراغ شهید رفتند، گفته بود:‌«حالا که دیگر الحمدلله انقلاب پیروز شده، شما چه کار می‌خواهید بکنید که به بودجه نیاز دارید؟ حالا دیگر موقع عمران و بازسازی است. اگر در این زمینه کاری می‌کنید، به شما کمک می‌کنم.‌» گودرزی گفته بود: «هنوز انقلاب به مرحله نهایی خودش نرسیده.‌» حاج طرخانی هم به نیت آنها شک و پولشان را قطع کرده بود و همین مسئله باعث شد که آن بزرگوار را به شهادت برسانند. شخص گودرزی با سه نفر رفته بود که دو نفر سر کوچه به عنوان مراقب ایستاده بودند، یک نفر هم با گودرزی رفته بود جلوی در منزل و ایشان را به شهادت رساند.»

 


روزنامه جوان