روایتی از مبارزات حاج طیب رضایی
با وجود گذشت نیم قرن از سحرگاه خونین ۱۱ آبان ۴۲، هنوز هم کمتر کسی است که طیب را نشناسد. دستکم برای اهالی جنوب شهر تهران شناخته شدهتر از آن است که مرگ توان محو کردنش را داشته باشد. بزرگترها او را با خاطراتشان درآمیختهاند و کوچکترها با افسانهها. پیرمردها به یادش میآورند که با قد رشیدش از هر گذر و بازارچهای که عبور میکرد، احترام برمیانگیخت. خانهاش را به خاطر دارند که بعدازظهرها وقتی از میدان ترهبار برمیگشت ملجأ گرفتارانی بود که میخواستند از معبر او به دربار و مسوولان وقت دسترسی پیدا کنند و شاید گرهی از مشکلاتشان باز شود. طیب در جامعۀ کوچک اطرافش لوطیمنش به حساب میآمد و سدی در برابر جاهلان و باجگیرها. در تاریخ سیاسی معاصر اما تا پیش از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ تصویر او یکسره متفاوت بود؛ نمادی از کلاه مخملیها و اوباش حامی رژیم شاه که در بعدازظهر ۲۸ مرداد ۳۲ بنیان خانۀ نخستوزیر ملی را از جا کندند و با به راه انداختن دستجات معترض، «جاوید شاه» گویان دولت محمد مصدق را به زیر کشیدند.
در روایتهای تاریخی برخی شاهدوستی را عامل این نقشآفرینی میدانند و برخی دیگر دریافت پول از طراحان خارجی کودتا. همین راویان اما زندگی طیب را به دو بخش تقسیم میکنند؛ بخشی مملو از شرارت، درگیری، نزاع خیابانی و باجگیری که به زندان و تبعیدش به بندرعباس انجامیده و بخشی دیگر که از آن با عنوان دوران «تحول شخصیت» و بازگشت به سوی خدا یاد میشود. در این روایت اوج نقشآفرینی تازۀ طیب در ۱۵ خرداد ۴۲ و همراهی با جریانات مذهبی مخالف رژیم شاه به رهبری امام خمینی رقم میخورد. این روایتی است که در سه دهۀ گذشته مبنای تاریخنگاری پیرامون شخصیت طیب حاجرضایی لوطی میدان خراسان و میدان بار تهران بوده است. اما آیا حقیقت طیب همینهاست؟ امید ایران مهر در گفت و گویی با بیژن حاجرضایی فرزند طیب به بررسی این روایت های متعدد پرداخته است . در این گفت و گو که در سایت تاریخ ایرانی منتشر شده است فرزند سوم حاج طیب رضایی با رد زندگی دوگانه یا دو مرحلهای پدرش میگوید: «اینکه گفته میشود پدرم زندگیاش دو بخش بوده که یکی شرارت و دیگری انسانیت بوده قبول ندارم. همۀ عمرش برای امام حسین زندگی کرد.»
آقای حاجرضایی نخستین نقشآفرینی جدی پدرتان در عرصۀ سیاست که در یادها مانده شرکت در آشوبهای منتهی به کودتای ۲۸ مرداد بود. از ایشان نقل شده است که وقتی در بازجوییهای بعد از پانزدهم خرداد او را متهم کرده بودند که برای آشوب از خارجیها پول گرفته است، گفته بود من در ۲۸ مرداد پول گرفته بودم نه حالا! آیا این روایت را تائید میکنید؟ یعنی پدرتان برای کودتا علیه مصدق پولی گرفته بود؟
خیر. هیچ پولی نگرفته بود. اول این را بگویم که در قدیم تمام افراد به خصوص کسانی که مشتی و به اصطلاح جاهل و لوطیمسلک بودند القابی داشتند. حسین رمضان یخی بود، برادران کچلون بودند، مصطفی دیوونه، شعبان بیمخ. اما شما اگر تحقیق کنید میبینید تنها کسی که عنوان و لقب اضافهای نداشت طیب بود. جز طیبخان هیچ عنوان دیگری نداشت. این هم به خاطر نوع زندگیاش بود. از ۲۵ سالگی کار کرده بود و هرچه درآمد داشت تقسیم بر دو میکرد. یک قسمت خرج عزای امام حسین میکرد، یک قسمت خرج خود و خانوادهاش. از ۲۸ مرداد هم تنها چیزی که عاید پدر من شد جز ۱۱ ماه بازداشت نبود.
قبل یا بعد از ۲۸ مرداد؟
بعد از ۲۸ مرداد. سه روز بعد.
یعنی طیب حاجرضایی بعد از کودتا ۱۱ ماه زندان رفت؟
بله، ۳۱ مرداد ۳۲. ساعت یک بعد از نصف شب به خانه ریختند. حکومت نظامی بود. پدرم جلوی در را گرفت و گفت زن و بچۀ من خواب هستند. اجازه بدهید من لباسم را تنم کنم و بیایم. آقایان ایستادند. پدرم لباسش را پوشید و چند دقیقه بعد رفت. آن شب همۀ سردستههای تهران که ۲۸ مرداد جاوید شاه گفته بودند و خانۀ مصدق را تخریب کرده بودند دستگیر کردند. از پدر من گرفته تا مصطفی دیوونه و رمضون یخی و محمود مسگر و سه، چهار زن از جمله پری آجودان قزی و... همه را به زندان قصر بردند.
اتهامشان چه بود؟
هیچ اتهامی اعلام نکردند. طبق قانون حکومت نظامی بازداشتشان کردند و تا ۱۱ ماه بعد هم در قصر ماندند.
چطور آزاد شدند؟
اوایل تابستان ۳۳، شاه برای بازدید به زندان قصر میرود. همین طور که زندانیان را میبیند و صحبت میکند ناغافل چشمش به پدرم میافتد. میگوید طیبخان شما اینجا چه میکنید. پدرم ماجرا را تعریف میکند و میگوید ما را به جرم اینکه ۲۸ مرداد جاوید شاه گفتیم ۱۱ ماه است که اینجا آوردند، اگر چیز دیگری گفته بودیم لابد تا الان کشته بودند. شاه میرود و سه روز بعد اینها آزاد میشوند.
شما میگویید پدرتان به انگیزۀ دریافت پول در جریان ۲۸ مرداد شرکت نداشت، پس انگیزهاش چه بود؟
پدرم در جریان ۲۸ مرداد به دستور آیتالله کاشانی مردم را کفنپوش کرد. مادرم تعریف میکند ۲۵ مرداد شب، سه نفر آمدند دم در خانه. پدرم خواب بود. میگویند کار واجبی دارند و از مادرم میخواهند او را بیدار کند. پدرم ۲۰ دقیقه جلوی در با اینها صحبت میکند. بعد به داخل خانه میآید مقداری پول به مادرم میدهد، خداحافظی میکند و میرود.
آن سه نفر که بودند؟
بعدها فهمیدیم از نزدیکان آیتالله کاشانی بودند. پیغامی آورده بودند و پدرم را به خانۀ ایشان بردند. آن شب آیتالله کاشانی به پدرم گفته بود با وضعی که پیش آمده و شاه رفته، بعید نیست که به زودی کمونیستها امور را در دستشان بگیرند و در این شرایط شما ناموس نخواهید داشت چون کمونیستها یکی از دیدگاههایشان این است که میگویند همۀ زنها برای همه حلال هستند. چنین حرفهایی به پدرم زده بود و در حقیقت روی نقطه ضعفشان که غیرت دینی و ناموسپرستی بود دست گذاشته بود.
پدرتان این حرفها را که شنید، چه کرد؟
به آیتالله کاشانی گفت هر کاری که برای جلوگیری از حاکم شدن کمونیستها لازم باشد انجام میدهد. بعد به اشارۀ آیتالله با آن سه نفر همراه شد. آنها پدرم را به غاری در تپههای تلو بالای لواسانات بردند. آنجا تیمسار زاهدی و چند نفر دیگر پنهان شده بودند. پدرم میگفت زاهدی با پیراهن آستین کوتاه و شلوار نظامی بود. چند ساعت با هم صحبت کردند و قرار شد پدرم و دوستانش برای بازگرداندن شاه در اطاعت از فرمان آیتالله کاشانی دستجات متعددی از کفنپوشان خونآلود راه بیاندازند و در خیابانها جاوید شاه بگویند. اجازه بدهید این را هم بگویم که بعضیها به دروغ گفتهاند حسین فاطمی را طیب بازداشت کرد و کتک زد. در حالی که وقتی دکتر فاطمی بازداشت شد، پدر من و رفقایش همه در زندان بودند.
گفتید پدرتان بعد از بازدید شاه از زندان آزاد شد، بعد از آن میانهاش با حکومت چطور بود؟
بعد که آزاد شدند شاه آنها را خواست. مورد التفات قرارشان داد و به خاطر کارشان در ۲۸ مرداد به آنها نشان درجه یک و دو شاهنشاهی داد. در آن مراسم جز پدرم خیلیها بودند. از اکبر گیلی گیلی مشتی پشت سرچشمه، تا رمضون یخی و حسین سمیعی بلبل جنوب شهر و شعبون بیمخ و.... شاه آنجا از همه میپرسد چه کاری هست که من میتوانم برایتان انجام دهم. پدرم آنجا هم چیزی از شاه نخواست. در حالی که مثلاً شعبان زمینی خواست تا باشگاهی درست کند و به قول خودش ورزشهای باستانی را ترویج کند که شاه موافقت کرد و زمینی بالای پارک شهر به او دادند و زورخانهاش را راه انداخت. پدر من اما خودش را بالاتر از این میدانست که از کسی پول بگیرد. ضرورتی نمیدید. کار و بار و زندگی خودش را داشت و به این پولها محتاج نبود. پولها را زاهدی و پسرش آقا اردشیر و نیروهای تحت امرشان در ارتش گرفتند. به پدر من و رفقایش پولی داده نشد. اصلاً انگیزۀ اینها چیز دیگری بود.
گفتید طیب بیشتر به آیتالله کاشانی نزدیک بود. با توجه به اینکه از افراد موثر میدان ترهبار و بازار تهران بود، ارتباطش با بازاریان حامی جبهه ملی مثل شمشیری و حاجمانیان و رادنیا و دیگران چطور بود؟
آقایان جبهه ملی همان موقع خطشان را از پدرم جدا کرده بودند. چند باری هم گروهی را راه انداخته و قصد جانش را کرده بودند. طیب با اینها مرزبندی داشت، شاید جالب باشد برایتان. مثلاً آقای شمشیری یکی از همین آقایان حامی جبهه ملی بود. پدرم از اینها خوشش نمیآمد. حتی برای خوردن چلوکباب کمتر به دکان شمشیری میرفت و کبابیای که بیشتر میرفت نایب بود.
اختلاف پدرتان با اینها سر چه چیزی بود؟
ببینید. پدر من نه با چپیها میانهای داشت نه با راستیها. فقط با مذهبیهای بازار میپرید آن هم به خاطر انگیزههای مذهبی که داشت. خودش مذهبی دگمی بود. آن موقع جزو کسانی بود که متولی دستههای عزاداری امام حسین در جنوب شهر بودند. از طرف دیگر سه ماه از سال یعنی محرم و صفر و رمضان را مقید بود که به صورت سمبلیک هم شده فرایض را عیناً به جا آورد. یعنی اگر در اوقات دیگر سال نجسی میخورد، در این سه ماه لب نمیزد. به روحانیت هم ارادت زیادی داشت، آقای طباطبایی، ابطحی، بهبهانی، کاشانی. از همه مهمتر به کسی که بینهایت ارادت داشت آیتالله بروجردی بود. سالی دو بار به قم میرفت تا ایشان را ببیند.
پس همین علاقه و ارادت باعث دخالتش در ماجرای ۱۵ خرداد شد...
سال ۴۲ بیشتر زمینه را حاج مهدی عراقی ایجاد کرد. میآمد پیش پدرم و از او کمک میخواست. آنها از نفوذ طیب بین مردم مطلع بودند. میترسیدند اگر دستهای راه بیاندازند طیب جلویشان را بگیرد. اما پدرم همیشه میگفت اگر مجبور نشوم در حمایت شما دخالت کنم، روبهروی شما هم نمیایستم. سال آخر هم که به علم ۳۲ تیغۀ دستۀ عزاداریاش عکس امام را چسباند... آقای عراقی به ایشان پیغام داد که دوستداران حجتالاسلام خمینی میخواهند در مسجد جامع ابوالفتح مراسم بگیرند و میگویند شعبان جعفری میخواهد مراسمشان را برهم بزند، شما کمک کنید به هم نخورد. میگفت من برای خانوادۀ عصمت و طهارت هر کاری که بتوانم انجام میدهم و دستور داد بروند و اگر شعبان خواست مراسم را به هم بریزد با کتک بیرونش کنند.
گفتید بازاریهای حامی جبهه ملی چند بار قصد جان پدرتان را کردند. این قضیه مربوط به چه زمانی است؟
یک بار حدود سال ۳۴ـ۳۳ بود. بله، همان موقع بود. هنوز ساواک درست نشده بود. یک روز با قمه به طرف پدرم حمله کردند که موفق نشدند او را بکشند. بعد از آن هم چند باری شنیدیم که به بعضیها پول دادهاند که جلوی پدرم دربیایند. پدرم جز بازاریهای اسلامی که با او میانۀ خوبی داشتند، دوستی میان فعالین بازار نداشت.
ارتباطش با حکومت چطور؟ میگویند وقتی در دادگاه به خیانت متهمش کردند وکیلش گفته بود کسی که برای خالکوبی تمثال اعلیحضرت این همه سوزن را تحمل میکند اهل خیانت نیست...
پدرم وقتی اعدام شد ۵۲ ساله بود. او از رضاشاه خاطرات خوبی داشت. میگفت وقتی دوم ابتدایی بوده رضاشاه یک بار برای بازدید به سر کلاسشان میآید. میپرسد کدام یک از دانشآموزان میتواند بگوید نقشه ایران به چه شکل است و سرحداتش تا کجا میرسند. پدرم دستش را بالا میگیرد و شروع میکند به توضیح دادن که ایران از غرب به عراق، از شرق به افغانستان و... همین طور میگوید تا خلیج فارس. رضاشاه خوشش میآید و میگوید هر چه خواست برآورده کنید. البته خواستۀ پدرم سنگین بود. از معلمانش خواسته بود او را به کلاس ششم ابتدایی ببرند. حتی برای اینکه گولش بزنند چند مدتی این کار را کردند و باز به کلاس دوم برش گرداندند.
پدرتان چقدر سواد داشت؟
او ششم ابتدایی را تمام کرده بود و دو سال هم در مدرسه نظام درس خوانده بود اما فرار کرده بود. یادم هست خودش میگفت «اگر در ارتش میماندم تا الان سرلشکر شده بودم. اما بابا! محیط ارتش با روحیۀ من نمیساخت.» من اینکه گفته میشود پدرم زندگیاش دو بخش بوده که یکی شرارت و دیگری انسانیت بوده قبول ندارم. همۀ عمرش برای امام حسین زندگی کرد. هر چند دینداریاش شکل خاصی داشت. عرقش را میخورد، اما خانه که میآمد تا کمر توی آب میرفت و نمازش را میخواند. مادرم میگفت نه به این نه به آن. جواب میداد که این بین من و خدای من است. من با خلوص خودم نمازم را میخوانم. همۀ زندگیاش همین بود. برخلاف تصویری که از مشتیها و لوطیهای آن زمان در فیلمفارسیها نشان میدادند، پدر من حتی یک قران باج از کسی نگرفت...
اما میگویند کارش را با در باغی گرفتن شروع کرد…
بله. اما در باغی باج نیست. همین الان هم شهرداری در میدان همان در باغی را میگیرد. یعنی هر ماشینی که بخواهد برود تو، وانتی که خالی باشد، برود و پر بیرون بیاید باید پولی پرداخت کند. این پول خرج بهبود وضعت میدان میشود.
اما این فرق میکند. شهرداری طبق ضوابطی این پولها را میگیرد اما پدر شما به صورت شخصی...
نه، اینطور نیست. شما توجه داشته باشید که زمانی طرح در باغی شروع شد که پدر من خودش بارفروش بود. به آن یک قران، دو زار در باغی احتیاجی نداشت که برای خودش بردارد. این پولها خرج میدان میشد. آن زمان چند قران بود و الان چند هزار تومان شده است. پدر من اولین کسی بود که موز و سیب لبنان را به ایران آورد. چند کشتی اول را مجانی بین مردم و ادارات توزیع کرد تا مردم موز را بشناسند، چون نمیشناختند و نمیخوردند. چند کشتی را مجانی توزیع کرد تا بازار موز را درست کند. چنین کسی محتاج در باغی است؟
خالکوبی را توضیح ندادید. صحت دارد که پدرتان تمثال شاه را روی بدنش خالکوبی کرده بود؟
بله اما وکیلش این را نگفت. خودش گفت. پدرم در دادگاه وقتی به خیانت متهم شد گفت که لفظ خیانت به من نمیچسبد. هدف من تغییر در وضعیت زندگی مردم بود. اینجا بود که شکمش را بالا زد و گفت زمانی که بعضیها عکس لنین و استالین را میزدند، من عکس رضاشاه را روی تنم خالکوبی کردم. کسی که این همه سوزن را تحمل میکند تا عکس شاه مملکت را روی بدنش خالکوبی کند خائن نیست. من فقط به دنبال تغییر شرایط زندگی مردم بودم و نیتم خلاصی یکی از اساتید و علمای کشور از گرفتاری بود.
گفتید پدرتان با تصویری که از لوطیها و جاهلها به تصویر کشیده شده است سنخیتی نداشت اما سابقۀ نزاع خیابانی در کارنامۀ طیب کم نیست...
پدرم آدم مشهوری بود در تهران و هر کس که میخواست خودی نشان دهد میگفتند باید طیب را بتواند بزند. خیلی از دعواها اینطور پیش میآمد. یک نفر جلویش درمیآمد که خودی نشان دهد و درگیری برای دفاع از خودش بود. معروفترین دعوایی که کرد سال ۳۲ اتفاق افتاد. در آن سال با گروهی از جاهلهای باغ فردوس درگیر شد. دلیل درگیری این بود که اینها در شیرهکشخانهها و قمارخانهها جوانهای مردم را منحرف میکردند. در تاسبازی و آسبازی با آنها شرط میبستند و بعد که بچهها میباختند اذیتشان میکردند. پدرم برای جمع کردن بساط اینها رفت و درگیر شد. تا سرحد مرگ هم رفت. چون آنها ۱۲ـ۱۰ نفر بودند و پدرم تنها. یکی دیگر از کارهای پر سر و صدایی که کرد این بود که سال ۳۷ قبرستان بهائیان در خیابان مسگرآباد را آتش زد.
چرا این کار را کرد؟
فرمان آیتالله کاشانی را اطاعت کرد. بعد هم حظیرةالقدس را آتش زد که عبادتگاه بهاییهایی مثل عباس افندیها بود. اینها را به فرمان آیتالله کاشانی انجام داد که گفته بود کسی که دنیا ندارد، آخرت نمیخواهد.
اختلافش با حکومت شاه که خودش در بقایش نقش داشت، از کجا آغاز شد؟
از سال ۳۵ از دستگاه شاه برگشت. به خاطر اینکه ساواک آمده بود. هر روز از ۳ نصف شب تا ۳ بعدازظهر در میدان کار میکرد و وقتی برمیگشت با جمع زیادی از مردم مواجه میشد که در کوچۀ خانۀ ما میایستادند تا مشکلاتشان را به او بگویند. وقتی میشنید که فلانی را دوتا چک زدند یا از کار و زندگی انداختهاند ناراحت میشد. اولین رئیس ساواک تیمسار بختیار بود که با پدرم رفاقت دیرینه داشت. پدرم مشکلات را میشنید، به او انتقال میداد و جز چپیها و قاچاقفروشها مشکل بقیه را حل میکرد. بعد از اینکه تیمسار بختیار رفت و پاکروان آمد این ارتباط قطع شد. برای پاکروان پیغام میفرستاد اما او پشت گوش میانداخت. گاهی که میتوانست و به دیدار شاه میرفت میگفت که ساواکیها به مردم ظلم میکنند اما گوش شاه بدهکار نبود.
وقتی دید اینطور برخورد میشود سعی کرد خودش مشکلات را حل کند؟
بله. اوج این اتفاق در تابستان ۴۱ بود. یک روز صبح سه جیپ لندرور از در باسکول میدان که سنتاً مال ما بود وارد شدند و جلوی حجرهها ایستادند. پدرم از ۲۰ سالگی که به میدان آمد هر سال چندین گوسفند میخرید و در میدان رها میکرد. این گوسفندها میچریدند و پروار میشدند. بعضیهایشان اندازۀ یک گوساله میشدند. اینها را از اول تا دهم محرم و شام غریبان سر میبرید و میشد غذای ناهار و شام عزادارها. آن روز صبح مامورانی که همراه شهردار منطقه به میدان آمده بودند حجره به حجره رفتند و به همه چیز ایراد گرفتند. از معماری و شکل چیده شدن وسایل حجرهها تا همین گوسفندها. شهردار از یکی از کارگرها پرسیده بود این گوسفندها مال چه کسی هستند. او گفته بود نمیدانم، در حالی روی دمبلان همۀ اینها ضربدر قرمز خورده بود و همه میدانستند اینها مال طیب است و برای عزای امام حسین. شهردار آمده بود تا رسید جلوی حجرۀ ما. از پدرم پرسیده بود این گوسفندها مال چه کسی هستند. شنیده بود مال امام حسین، اینها را قربانی میکنند و ناهار و شام محرم میشود. باز پرسیده بود چرا همان موقع نمیخرید. پدرم گفته بود: منتظر دستور شما بودیم! شهردار گفته بود مثل اینکه شیرین زبان هم هستی. این را که گفت یک لحظه نگذشته دست پدرم روی گونهاش نشسته بود و نقش زمین شده بود. پدرم دستش سنگین بود. وقتی به شهردار سیلی زد از حجره بیرون آمد، بالای قپان رفت، فحشی نثار بازاریها کرد و گفت تعطیل کنید تا تکلیفمان را روشن کنیم.
میدان تعطیل شد؟
بله. اهالی میدان حرف پدرم را میخواندند. جیپها را برگرداندند، آتش زدند. سربازان را کتک زدند و راه افتادند به سمت میدان قیام. سر راه میدان طاهری، گمرک، ری و شفیعی هم تعطیل شدند. چند هزار نفر جمعیت پرچم سه رنگ ایران و پرچم سبز امام حسین را دست گرفتند و به راه افتادند تا رسیدند به خیابان کاخ.
خیابان کاخ؟
بله. طیب گفته بود میخواهم شاه را ببینم. گفته بودند نیست. گفته بود علم؟ آن زمان نخستوزیر اسدالله علم بود. گفته بود بگویید طیب آمده شما را ببیند. پیغام داده بود بیاید تو. شنیده بود که طیب تنها نیست. با ریشسفیدهای میدان آمده. علم گفته بود با هر کس که هست بیاید، ناهار مهمان من هستند. طیب گفته بود همۀ این چند هزار نفر مردم مهمان من هستند. من تا اینها ناهار نخورده باشند لب به غذا نمیزنم. علم دستور داد ریوهای ارتش را خبر کردند، دیگهای برنج و خورش گذاشتند و به مردم ناهار دادند. طیب و ریشسفیدها هم به داخل کاخ نخستوزیری رفتند و بعد از مذاکره با علم، فردای آن روز همۀ مقامات محلی از رئیس کلانتری و شهربانی گرفته تا شهردار و سوپور شهرداری عوض شدند. من همیشه میگویم این کار طیب باعث شد نفوذش را قطع کنند.
یعنی نقطۀ جدایی او از حکومت همین جا بود؟
بله. چون آنها از کسی که میتوانست اینطور جماعت را راه بیاندازد میترسیدند. ببینید حقیقی هست. اینکه تا طیب بود تهران دو شاه داشت. یک شاه شمال شهر که محمدرضا شاه بود و یک شاه جنوب شهر که طیب حاجرضایی بود. چون هم محبوب مردم بود، هم مسوولان حرفش را میخواندند. من خودم شاهد بودم که چقدر جوانهایی بودند که قرار بود اجباری بروند، مادران پیرشان میآمدند به طیب میگفتند و با یک پیغام او طرف اجباری نمیرفت. دستهای که راه میانداخت اول دسته پاچنار بود، آخر دسته هنوز از هیات بیرون نیامده بود. آنقدر باشکوه بود که از خود دربار برای تماشا میآمدند. یک حوض بزرگ داشتیم که میداد از یک هفته قبل از محرم خوب میشستند، بعد توی آن شربت درست میکردند و همراه غذا به مردم میدادند.
آقای حاجرضایی دربارۀ خانوادۀ طیب کمتر گفته شده است. شما چند فرزند بودید؟
پدر من دو زن داشت. خانۀ یکی جنب میدان خراسان بود که همسر اولش بود. از ایشان که خانم عباسپور آزاد تهرانی بود دو فرزند داشتند، یک دختر و یک پسر. پسرشان که فرزند بزرگ پدرم بود علیاصغر نام داشت و دخترشان فاطمه همسر آقای امیر حاجرضایی بود که هر سۀ اینها به رحمت خدا رفتند. همسر دومشان مادر من بود. ما هم ۶ فرزند بودیم. من و برادرم محمد، فرزند پنجم به کار در سندیکای جایگاهداران پمپ بنزین مشغولیم. حسین پسر دوم خانواده مهندس ساختمان است. حسن و علی پسران سوم و چهارم پزشک هستند و یکی از آنها در آمریکا جزو پزشکان مبرز است. طیبه خواهر کوچکترمان که سه روز بعد از بازداشت پدر یعنی در روز ۱۸ خرداد ۴۲ متولد شد هم فوق لیسانس ادبیات فارسی است.
http://www.cgie.org.ir/fa/news/6492
نظرات