"نان منافقین" از کشتن اعضای خودشان در می آید!


1936 بازدید

ربایش و فریب افراد برای پر کردن ساختار‌های نیرو انسانی همواره یکی از بهترین ابزارهای مورد استفاده سازمان منافقین طی سالیان حضور در پادگان اشرف بوده است.

IMG 2021

 

 متن زیر بخشی از خاطرات یکی از افرادی است که منافقین وی را با فریب و اسیر شد.

در فروردین سال ۸۱ در چابهار مشغول کار بودم که با یک هوادار سازمان به اسم عبدالماجد آشنا شدم و به اسم کار کردن در امارات که آدم فنی می خواهد - من فنی کار هستم، تأسیساتی هستم - گفت آنجا پول خوبی می دهند. وضعیت مالی من هم خوب نبود حتی گاهی اوقات در ۲۴ ساعت یک وعده غذا هم نمی توانستم بخورم. من را با این بهانه به پاکستان کشاند. در پاکستان به من گفتند مجاهدین و فلان... من جا خوردم. گفتم مجاهدین چی؟ من آمدم برای کار کردن! من بچه دارم، زن دارم و...

خلاصه گفت یا می آیی یا اگر نمی آیی از اینجا برگرد! من هم چون وضع مالی ام درست نبود و از اینها می ترسیدم که توی مرز من را لو بدهند به اسم منافقین و ... مجبور شدم به این کار تن بدهم.

توی ذهن خودم گفتم می روم آنجا پنج شش ماه می مانم و بالاخره می گذارند بیایم بیرون، یک طوری در می روم. تا سلیمانیه که برسم، بقیه اش را خودم می شناسم. فرار می کنم می آیم.

اما رفتن همانا و داخل حصار نگهم داشتند تا زمانی که آمریکایی‌ها حمله کردند.

حدود هفده هجده ماه پیش من از داخلشان درآمدم و به آمریکایی ها پیوستم. از آن موقع پیش آمریکایی ها بودم تا آنکه برگشتم ایران.

داخل مجاهدین که بودم از روز اول چون که با دستگاهشان آشنا نبودم، هوادار نبودم و شناختی نداشتم رویشان، تضاد و مشکل زیاد داشتم. حرف نزن! تناقض نکن! با کنار دستی ات حرف نزن! از این حرفها ... هشت ماه من را واقعا کشتند. کسی بود به اسم سعید نقاش و رحمان و نور علی و ... اینها ریختند داخل یک اتاق به حال مرگ کتکم زدند. گفتند یا با ما می آیی یا این سر طیف یا آن سر طیف! ما وسط نداریم! من هم یک آدم عادی متوجه نمی شدم این سر طیف آن سر طیف یعنی چه؟

در یک اتاقی دو نفر بودیم ما را یک گوشه انداختند و هر دویمان را طوری زدند که تا صبح من نتوانستم از روی تخت بلند شوم و بتوانم بروم دست و صورتم را بشویم. فردای همان روز من را بلند کردند بردند داخل یک اتاق پذیرش ۸۳ داخل این اتاق انداختند تا بعد از ظهر.

بعد از ظهر سعید نقاش و فرید ماهوتچی گفتند یا با ما می آیی یا هم نمی آیی می بریمت توی همین اتاق می کشیمت می بریمت توی مزار چالت می کنیم، عکست را می زنیم کنار شهیدهایمان و نانت رامی خوریم! این حرفشان هیچ موقع از ذهنم پاک نمی شود.

خلاصه گفتند اگر نمی خواهی بمانی، بنویس من نفوذی هستم، دو سال توی خروجی بمان، بعد از دو سال، هشت سال هم باید توی ابوغریب بمانی.... به این هم راضی شدم... اما باز هم قبول نکردند. گفتم که من که زندان ندیده نیستم، عیب ندارد زندانش را هم می کشم، فقط ولم کنید.


فارس