مصدق با جنگ روانی علیه دوستانش، آنها را آزرده کرد


1633 بازدید

فقیدسعید، مرحوم حسن گرامی همسرِ نواده دختری آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی بود که در وقایع گوناگون نهضت ملی، حضوری نمایان و فعال داشت. اساسا نام «خانه گرامی»به لحاظ حضور مکرر آیت الله کاشانی در آن در فرازهایی مهم از تاریخ این جنبش از جمله قیام 30 تیر، عنوان آشنایی است که میتوان در بسیاری از مطبوعات آن دوره، از آن سراغ گرفت. آنچه پیش روی شماست شمه ای از خاطرات آن مرحوم درباره نحوه تعامل دکتر مصدق با مخالفان اوست.

 

 

شما از نزدیکان مرحوم آیتالله کاشانی وتقریبا در جریان تمام وقایع سیاسی دوران نهضت ملی ایران بودید. به نظر شما اختلافات آیتالله کاشانی و دکتر مصدق از چه زمانی آغاز شد و علل وزمینه های آن چه بود؟

اولین اختلافات آیت الله کاشانی و دکتر مصدق، از انتخاب‌های نامناسب دکتر مصدق آغازشد که آقا در یادداشت‌های متعددی به او هشدار می‌دادند، ولی او گوش نمی‌داد و پیش خودش فکر می‌کرد قدرت مطلق است. مثلاً یکی از این انتخاب‌های غلط، انتخاب سرلشکر وثوق به وزارت جنگ بعد از 30 تیر بود، در حالی که او کسی بود که در کاروانسرا سنگی به مردم کفن‌پوش کرمانشاه که برای کمک به مردم تهران می‌آمدند حمله کرد و آنها را به خاک و خون کشید. دکتر مصدق در جواب هشدارها و تذکرات آقا معمولا چیزی به این مضمون می‌نوشت که: من در انتخاب افراد آزاد هستم و شما در این امور دخالت نکنید، وگرنه استعفا می‌دهم! او اصلاً از نفوذ آقا در مجلس و جاهای دیگر دل خوشی نداشت و آن قدر هم درحال وهوای قدرتِ پس از 30 تیر غرق شده بود که به این فکر نمیکرد که اگرهم پیمانانش وبه ویژه آیت‌الله کاشانی از او حمایت نکنند، دو روز هم نمی‌تواند دوام بیاورد...

کما این که نیاورد...

بعد از قضیه 30 تیر حس کرد خیلی قدرت پیدا کرده است و سعی کرد جلوی نفوذ آیت‌الله کاشانی بایستد. آقا هم مدتی نصیحتش کردند و وقتی دیدند فایده ندارد، از تهران به ده نارون رفتند و گفتند هر کاری دلت می‌خواهد بکن! من خاطره جالبی از آن روزها دارم.یک روز در دفترم مشغول کار بودم که تلفن زنگ زد و حشمت‌الدوله والاتبار...

برادر ناتنی دکتر مصدق؟

بله، زنگ زد که آب دستت هست بگذار زمین و بیا که دکتر مصدق با تو کاری دارد. تعجب کردم و گفتم: از من مهم‌تر، زیادند که دکتر با آنها کار داشته باشند، به آنها بگوئید. گفت: نخیر، دکتر می‌خواهد با خود شما حرف بزند!.

با شما چه کار داشت؟

عرض می‌کنم. بلند شدم، رفتم و دیدم عده‌ای آنجا منتظر نشسته‌اند. کمی معطل شدم و اعتراض کردم که شما مرا دعوت کردید. من که خودم نیامدم. دلیل انتظار چیست؟

برخورد دکتر مصدق با شما چگونه بود؟

هر بار که می‌رفتیم خیلی تحویلمان می‌گرفت، ولی آن روز سگرمه‌هایش در هم بود! مرا که دید در تختخوابش نیم‌خیز شد و گفت: حضرت آیت‌لله نامه نوشته و اعتراض کرده‌اند چرا به حجاج گذرنامه نداده‌ایم، ایشان که از وضع مالی دولت خبر دارند، چرا چنین دستوراتی را برای دولت صادر میکنند!... یک نفس حرف می‌زد و اجازه نمی‌داد جوابش را بدهم. در اولین فرصتی که گیر آوردم، گفتم: حضرت آقا! این همه را گفتید، اجازه می‌دهید جوابتان را بدهم یا نه؟ ساکت که شد گفتم: حضرت آیت‌الله نگفته‌اند چرا گذرنامه نمی‌دهید؟ سئوالشان این است که اگر دولت امکانات مالی برای اعزام این حجاج نداشت، چرا به آنها اعلام نکرد که این بندگان خدا از شهر و دیارشان آواره تهران نشوند؟ آن روزها حج رفتن به این آسانی‌ها نبود و سه چهار ماه طول می‌کشید و افراد باید کل برنامه زندگی‌شان را تغییر می‌دادند و به تهران می‌آمدند تا بتوانند به حج بروند. اعتراض آقا این بود که چرا این بندگان خدا را دور از خانه و کاشانه در تهران معطل نگه داشته‌اند و جوابشان را نمی‌دهند. گفتم:آقا می‌پرسند شما که می‌دانستید امکان اعزام آنها نیست، چرا از قبل اطلاع ندادید؟

 

جوابش چه بود؟

گفت: دولت حتی حقوق کارمندان شرکت نفت را هم نداده است و پولی ندارد که اینها را به حج بفرستد. بعد هم پشتش را به من کرد، یعنی دیگر حرفی ندارد! من که از این رفتارایشان عصبانی شده بودم، آمدم بیرون و به حشمت‌الدوله گفتم: از این پس به من تکلیف نکنید بیایم!

و نرفتید؟

چرا باز مجبور شدم بروم، چون قرار بود برای ریاست مجلس رأی‌گیری شود و اکثریت قریب به اتفاق مجلس روی آقا اتفاق نظر داشتند. دکتر مصدق که فهمیده بود قضیه از چه قرار است، باز حشمت‌الدوله را واسطه کرده بود که از من بخواهد به دیدنش بروم. من که هنوز از برخورد جلسه قبل مکدر بودم، ابتدا زیر بار نرفتم، ولی حشمت‌الدوله عجیب اصرار کرد. رفتم و واقعاً حیرت کردم.

چرا؟

چون هنوز 24 ساعت بیشتر از برخورد توهین‌آمیز قبلی نگذشته بود، اما دکتر مصدق انگار نه انگار که آن رفتار را داشته است. به‌جای این که در تخت نیم‌خیز شود، آمد و نشست و دستم را صمیمانه فشرد و گفت: دیروز حالم خوب نبود. شما که رفتید فهمیدم که فرمایشات حضرت آقا کاملاً صحیح است و باید به فکر مردم بود، به همین دلیل از شما خواستم تشریف بیاورید و همراه تیمسار کمال ـ رئیس شهربانی ـ نزد حضرت آیت‌الله بروید و ببینید چه امری دارند. ایشان اوامرشان را انجام خواهد داد. گفتم: پس لطفاً اداره گذرنامه را به خانه بنده نیاورید، بلکه مردم را به اداره گذرنامه ببرید! با وضعیت جسمی حضرت آقا درست نیست مردم در منزل ازدحام کنند. دکتر مصدق گفت: حرف شما کاملاً متین است.الان سال‌های سال از آن روزها می‌گذرد و من هنوز وقتی به آن دو برخورد متضاد فکر می‌کنم، نمی‌توانم حیرت نکنم! واقعاً علت این تغییر رفتار را نمی‌دانستم تا وقتی که رسیدم به دفترم و دیدم یک نفر با یک پاکت و یک دسته گل ایستاده است. پاکت مال آقا بود. برایشان بردم و تازه متوجه شدم قضیه مربوط به رأی‌گیری نمایندگان برای ریاست مجلس است!

یکی از اعتراضات دکتر مصدق به آیتالله کاشانی، نوشته شدن توصیههای گوناگون توسط ایشان بود.او این کار رانوعی دخالت ومزاحمت درکارهای دولت تلقی میکرد. در این مورد چه نظری دارید؟

از قدیم‌الایام مردم هر وقت گرفتاری پیدا می‌کردند، به آقایان روحانیون روی می‌آوردند و دادخواهی می‌کردند. آقا هم همین نقش را داشتند. ایشان نه کسی را نصب، نه عزل و نه تحمیل می‌کردند. همیشه زیر نامه‌هائی که مردم برای رفع مشکلشان به ایشان می‌نوشتند، مرقوم می‌فرمودند: «رسیدگی، بموقع است!» هیچ‌وقت دستور نمی‌دادند چنین و چنان کنید. البته خیلی‌ها چون به ایشان احترام می‌گذاشتند، حتی‌الامکان سعی می‌کردند اوامرشان را اطاعت کنند، اما این به معنی این نبود که آقا به آنها تکلیف می‌کردند.

ظاهراً عدهای هم امضای ایشان را برای توصیه جعل میکردند.شما دراین باره به موردی برخوردید؟

بله، خود من یک بار رفته بودم شرکت برق، در آنجا نامه‌ای را با خط و امضای آقا دیدم که نوشته بود به فلانی یک شعبه برق بدهید! طرز نوشتن و حرف زدن آقا را خوب می‌شناختم و به این نامه شک کردم. وقتی پی قضیه را گرفتم، فهمیدم خط و امضای ایشان را جعل کرده‌اند.

در برههای هم دکتر مصدق دستور داد توصیههای آیتالله کاشانی را از ادارات جمع کنند.چرا؟

بله، می‌خواستند این کار را بکنند، اما خیلی زود متوجه شدند اشتباه بزرگی است و پی قضیه را نگرفتند.چون آن توصیه ها برای رفع گرفتاری مردم نوشته شده بودند.

به نظر شما جریان قوی ِترور شخصیت آیتالله کاشانی، از کجا و چگونه آغاز شد؟

خیلی‌ها می‌آمدند و در مورد مسائل مختلف با آقا صحبت می‌کردند، از جمله یک روز سفیر امریکا، هندرسون آمد و به آقا گفت: ما به شما کمک کردیم شرّ کمونیسم را از سر ایران کم و نفت را ملی کنید. آقا فرمودند: اولاً کمونیسم در ایران هیچ وقت به رسمیت شناخته نشده است و نخواهد شد. ثانیاً اگر کمکی کرده‌اید، ما هم در هنگام فروش نفت شما را در اولویت قرار می‌دهیم. البته امریکائی‌ها بیش از اینها می‌خواستند، برای همین یک موج تبلیغاتی علیه آیت‌الله کاشانی به راه انداختند که ایشان مناسبات سیاسی را نمی‌شناسد و به حزب توده و روس متمایل است! هم شاه و هم دکتر مصدق می‌دانستند تا وقتی قدرت دست آقاست، کسی حرف آنها را نمی‌خرد، به همین دلیل زمینه‌ها را برای ترور شخصیت ایشان آماده کردند.

یکی از عوامل این ترور شخصیت، مقالات ونوشته های کریم پورشیرازیِ معروف بود. از او چه خاطراتی دارید؟

او همیشه پیش ما می‌آمد و آقا هم خیلی به او محبت می‌کردند. هر وقت هم مشکلی برایش پیش می‌آمد، آقا برطرف می‌کردند. یک بار هم موقعی که آقا از مکه برگشتند، ولیمه دادند و کریم پورشیرازی ماجرای آن را،با عکس و تفصیل چاپ کرد.

پس آن همه هتاکیها و بیحرمتیهای او علیه آیتالله کاشانی از کی شروع شد؟

همزمان با هجوم همه‌جانبه رسانه‌های توده‌ای‌ها و طرفداران مصدق، هتاکی‌های او هم شروع شد. البته سیل تهمت‌ها فقط شامل حال آقا نمی‌شد، بلکه تمام نزدیکان ایشان را هم در برمی‌گرفت، از جمله یک بار کپی یکی از چک‌های مرا چاپ کرده و نوشته بودند من عامل دستگاه جاسوسی انگلیس هستم! و این چک را برای جاسوسی در وجه فلان کس صادر کرده‌ام! مصدق با گرفتن روزنامه‌ها و رادیو، عملاً ما را در تنگنا قرار داد و به هیچ وجه نمی‌توانستیم حرف‌هایمان را بزنیم. همین باعث شد در 28 مرداد هیچ قدرتی وجود نداشته باشد که در مقابل حکومت نظامی قد علم کند. مصدق با این رفتارهای نادرست، عملاً خود را از بزرگ‌ترین حامی خود یعنی آیت‌الله کاشانی محروم کرد.

با سوابقی که از کریم پورشیرازی با آیتالله کاشانی ذکر کردید، هیچوقت دلیل این چرخش آشکار را از او نپرسیدید؟

چرا اتفاقاً یک بار در بانک، در صف ایستاده بودم که او هم آمد. مرا که دید حسابی یکه خورد! از او پرسیدم: مگر آقا جز محبت به تو کاری کرده بودند که این پرت و پلاها را علیه ایشان نوشتی، چرا؟ انگیزه‌ات چه بود؟ جواب داد: من شخصاً به آقا، شما و دیگران ارادت دارم، اما دکتر مصدق دائماً از من می‌خواست این کار را بکنم، زندگی‌ام از همین راه خبرنگاری می‌گذرد، این کار را نمی‌کردم چه می‌کردم؟

برخورد خود آیتالله کاشانی با این تهمتها و ترور شخصیتها چه بود؟

ما خیلی ناراحت بودیم که تنها کسی که سالها و واقعاً با انگلستان مبارزه کرده بود، حالا این طور در معرض تهمت و بهتان بود، اما ایشان ما را دلداری می‌دادند و می‌گفتند: صبر کنید. بالاخره حقایق روشن خواهند شد. به هر حال قلم در دست دشمن بود و هر چه دلشان می‌خواست چاپ می‌کردند. تنها امکانی که برای آقا وجود داشت، جلساتی بود که در منزل خودشان تشکیل می‌دادند و سخنرانان مختلف مسائل را برای حضار تشریح می‌کردند.

جریان سنگباران منزل آیتالله کاشانی هم در همین دوره پیش آمد؟

بله، در جریان انحلال مجلس هفدهم، قرار شد چند شب در منزل آیت الله کاشانی، جلسات سخنرانی برگزار شود. یک شب-که ظاهرا شب سوم آن برنامه بود- آقای صفائی نماینده قزوین داشت صحبت می‌کرد که خبر دادند در میان حضار عده‌ای می‌خواهند با چاقو و قمه شلوغ کنند! طرفداران آقا متوجه شدند و آنها را بیرون انداختند. ما آقا را از حیاط به اتاق بردیم که در معرض سنگ‌هایی که مهاجمان پرت می‌کردند قرار نگیرند. تا آن زمان اصطلاح «لباس شخصی» معنی نداشت و سنگ بنای این قضیه هم در دوره مصدق گذاشته شد.

معلوم شد چه کسانی بودند؟

بله، سردمدار آنها داریوش فروهر بود که قد بلند و هیکل درشتی داشت و کاملاً مشخص بود. او عده‌ای از دانشجوها را جمع کرده بود و با وانت سنگ می‌آوردند و به طرف خانه آقا پرت می‌کردند. مردم علاقمند هم از خانه آقا محافظت می‌کردند، اما جالب اینجا بود که پلیس تنها جلوی مردم را می‌گرفت و مهاجمان آزاد بودند هر کاری دلشان می‌خواهد بکنند! در همان جریانات بود که آقای حدادزاده را هم چاقو زدند و بنده خدا تا به بیمارستان برسد، تمام کرد. بعدها حسین مکی در خاطراتش نوشت: وقتی از فروهر پرسیدم چرا این کارها را کردید؟ جواب داد: دکتر مصدق دستور داده بود!جالب اینجاست که آن شب به‌جای مهاجمان دکترمحمدحسن سالمی را به اتهام قتل مرحوم حدادزاده به زندان بردند! دکتر مصدق هم که می‌دانست آقا به این جوان خیلی علاقه دارند، دستور داد او را همان جا در زندان نگه دارند. بعد هم وثیقه 15 هزار تومانی می‌خواستند که پول زیادی بود. بعد هم هر ضمانتی که بردیم، ایرادی گرفتند تا بالاخره پدرم یک سند 75 هزار تومانی خانه بردند و آقای سالمی را آزاد کردند.

جریان نامه 27 مرداد آیتالله کاشانی به دکتر مصدق چه بود؟اطلاعات شخصی شما دراین باره چیست؟

موقع نوشتن نامه نبودم، ولی دکتر سالمی بودند و نامه را بردند. صحبت بر سر این بود که هر چند مصدق با همه بد کرده بود، اما شرایط طوری بود که همه صاحب‌نظران سیاسی معتقد بودند ماندن او و به سرانجام رساندن قضیه نفت، خیلی بهتر از آمدن دیگران است، به همین دلیل از آقا خواستند دخالت کنند و جلوی فاجعه‌ای را که در شرف وقوع است را بگیرند، که البته مصدق در پاسخ یادداشت آقا گفته بود: این شایعات را توده‌ای‌ها درست می‌کنند، شما باور نکنید!

سوال عمده این است که چرا این نامه در دوره شاه منتشر نشد و بعد از انقلاب منتشر شد؟

من در سالهای قبل، صبح‌ها گاهی یک ساعتی با جناب دکترحدادعادل پیاده‌روی می‌کردم. اتفاقاً یک بار ایشان هم این سئوال را از من کردند. پاسخ دقیقی نداشتم بدهم تا وقتی که دکتر سالمی برای کنگره‌ای به ایران آمدند و من بین این دو نفر ارتباط زدم که ایشان پاسخ را از خود دکتر سالمی بگیرند.ایشان گفتندکه این نامه سالها قبل از انقلاب درخارج از کشور ودرکتاب «گذشته چراغ راه آینده است»چاپ شده بود.

از مشاهداتتان در روز 28 مرداد و واکنشهای آیتالله کاشانی برایمان بگوئید؟

آقا خیلی نگران بودند. من و مرحوم پدرم به دفتر کارمان رفته بودیم. دکتر سنجابی که با من فامیل بودند، در صبح 28 مرداد کسی را فرستادند که در دفتر نمانید، چون دیشب در حزب ایران تصمیم گرفته شده است که بریزند و اینجا را به نام ستاد آیت‌الله کاشانی تخریب کنند! مرحوم پدر به من گفتند: اینها با من کاری ندارند، تو برو و نمان! گفتم: امکان ندارد بروم و شما را با یک مشت اراذل و اوباش تنها بگذارم.خلاصه ساعتی بعد، حدود 150 نفری جلوی دفتر جمع شدند و فریاد زدند «آیت‌الله بیچاره شد!» اوضاع داشت وخیم می‌شد که چند کامیون پر از سرباز از طرف عشرت‌آباد به مجلس رفتند، در حالی که سربازها فریاد می‌زدند زنده باد شاه! جلوی مجلس هم پان ایرانیست‌ها و توده‌ای‌ها به جان هم افتاده بودند و ارتش به این دلیل دخالت کرد. به نظر من در روز 28 مرداد کافی بود صد نفر به میدان بیایند و ازآقای دکتر مصدق طرفداری کنند. آن اتفاق نمی‌افتاد، اما هیچ کسی نیامد.

به نظر شما چرا کسانی که در 30 تیر با دل و جان به میدان آمدند، در روز 28 مرداد نیامدند؟

چون در روز 30 تیر مصدق از حمایت آیت‌الله کاشانی و عموم دوستان و هم پیمانانش و به تبع آنها مردم برخوردار بود، اما در 28 مرداد دیگر به او اعتماد نداشتند. به نظر من برخلاف این که می‌گویند در روز 28 مرداد کودتاشد،کودتایی در کار نبود و قضیه خیلی ساده و بدون دردسر تمام شدف بیشتر شبیه یک توافق بود! روزنامه‌ها شلوغ کردند و گفتند شعبان جعفری و دار و دسته‌اش در خیابان‌ها ریختند، در حالی که شعبان در آن موقع در زندان بود و بعد آزاد شد. کسی واقعیت‌ها را نمی‌نویسد تا معلوم شود نهضتی که می‌رفت مملکت را نجات بدهد، چطور بر سر مسائل جزئی از بین رفت و ملت گرفتار بدبختی‌هایی شد که دیدیم.دکتر مصدق با بی‌فکری‌هایی که کرد و مخصوصاً با پشت کردن به حامیان بزرگ خود و کمک نگرفتن از کسانی که او را به این منصب رسانده بودند، عملاً نهضت ملی را به شکست کشاند.


فردا نیوز