شکنجه های هولناک ساواک از زبان یک زندانی
مرضیه حدیدچی دباغ از جمله انقلابیونی بود که شکنجه های فراوانی را در دوران مبارزه متحمل شد. او در کتاب خاطرات خود به بخش هایی از شکنجه های طاقت فرسای ساواک در دوران بازداشت اشاره کرده است. دباغ می نویسد :
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر برمیانگیخت. شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جانفرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد، طاقتفرسا و جانکاه بود. یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشمهایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم. مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بیاطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بیحس و بینفس میشدم. یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خاموش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست. حدود 16 روز از بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم. این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآورند زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود، دایم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد. مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از اینرو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند. جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند. در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی به دلیل ترس از میکروفنهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و متلکها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره میکردند.
وقتی از کارها و وحشیبازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم. رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود. نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بیقرار و بیتاب در آن سلول یکونیممتری این طرف و آن طرف میشدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه میکردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچکس، هیچکس! چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم.
صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمینها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم میرسید دندان میکشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر روی او میپاشند، او را به هوش نمیآورد و بیدارش نمیکند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا میکوفتم، فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهتزده به جسم بیجان دخترم از آن سوراخ در مینگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون میجوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بیجانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد، به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم! او را چه کردید؟ قاتلها! جنایتکارها و...»
در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علیالخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم قرار میداد و مرا به صبر و نماز فرامیخواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیتالله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم میداد.»
خانم رضوانه میرزا دباغ فرزند خانم مرضیه حدیدچی دباغ نیز با واحد فرهنگی و انتشاراتی موزه عبرت ایران به گفت و گو نشسته و نتیجه آن در کتاب «آن روزهای نامهربان» از سوی آن موزه به تاریخ پژوهان عرضه شده است:
چهارده سال بیشتر نداشتم و در دبیرستان رفاه تحصیل میکردم ...در آن زمان من تازه عقد کرده بودم و وسایلی خریده بودیم که: همه را داخل چمدانی گذاشته بودم. به خیال خودم اعلامیهها را لابلای آن اجناس پنهان کردم که ساواک به آن دست پیدا نکند . اما ساواکیها همه جا را به هم ریختند و اشیایی را که داخل چمدان بود از جمله طلا و وسایل عروس را با خود بردند و پارچههایی را که تا شده بود با آتش سیگار سوزاندند. آنها سیگار را داخل پارچهها فشار میدادند و میسوزاندند. بالاخره به مدارک پنهان شده رسیدند. پدرم از آنان خواست که او را به جای من ببرند و با ناراحتی میگفت او بچه است مرا ببرید. آنها هم در پاسخ گفتند: شما خیالت راحت باشه و پیش بچههات بمون.
چشمهایم را بستند. وقتی داخل کوچه شدم، از زیر چشمبند دو دستگاه اتومبیل را دیدم. به خیال خودم لباس پوشیدهای در زیر چادر به تن کرده بودم که اگر در ساواک چادرم را کشیدند با حجاب باشم. متأسفانه وقتی به ساواک رسیدیم نه تنها حجاب را از من گرفتند بلکه به لباس تنم هم رحم نکردند و کتکها و شکنجهها آغاز شد. یونیفورم مخصوص زندان که شامل یک تونیک و شلوار بود به من تحویل شد و برای پوشش سر از پتو استفاده میکردم. زمانی که مرا به کمیته آوردند، روانه سلولی شدم که مادرم در همان سلول بود و این برای من دنیایی از ارزشمندی بود.
در همان اتاق افسر نگهبان، فردی به نام آقای اکرمی را که از دوستان خانوادگی ما بودند دیدم که آن چنان به ایشان سیلی زده بودند که فک ایشان کاملاً از جا درآمده بود. برخورد ساواک با همه زندانیان مشخص بود، چون مسلماً کسی را برای نوازش کردن به بازداشتگاه ساواک نمیبردند.
شاید باور نکنید که بر اثر تکرار دفعات شکنجه با شوک الکتریکی بسیاری از مسائل را به یاد نمیآورم و خیلی از مسائل را حتی هم اکنون بعد از گذشت سالها با کمک خواهرم راضیه به یاد میآورم. نامزدم، آقای بهزاد کمالی اصل را نیز دستگیر کرده بودند و ایشان را هم با اطو سوزانده بودند و مقداری اذیت کرده بودند. البته ایشان هم قبل از من دستگیر شده بودند و در یک روز با مراقبت و کنترل خانه ما 12 نفر را دستگیر کرده بودند. هیچ وقت لحظه دستگیریام را فراموش نمیکنم. واقعاً به طرز وحشیانهای برخورد کردند.
... در اثر مرارتها و سختیهای ناشی از محیط کمیته به بیمارستان رفتم . در بیمارستان مرا با دو دست به تخت زنجیر کرده بودند. در کمیته مشترک چشمانم بسته بود و چیزی را نمیدیدم. فقط صدا بود که میشنیدم و در سکوت فقط صداهای شکنجهگران و افرادی که تحت شکنجه بودند را با همه وجود لمس میکردم. نه جسم و نه روح، حتی برای لحظهای آرام و قرار نمییافت.
صدای شلاق زدنها و نواری که دائماً پخش میشد: «بزن، بزن که داری خوب میزنی» و بازجویان مست پستفطرتی که مانند حیوانات درنده به جان زندانی میافتادند. بازجوی من شخصی به نام منوچهری بود که همواره به من شوک الکتریکی میداد. صحنه شکنجههای مادرم برایم بسیار سخت و دردآور است. به خاطر دارم که مادرم را سرپا نگهداشته بودند و اجازه نمیدادند لحظهای بنشیند و یا به او بیخوابی میدادند که گاه 48 ساعت و یا بیشتر طول میکشید. وقتی که شب میشد تازه اول کار بازجویان بود و سیلی خوردن و شکنجه با کابل مانند نقل و نبات نثار زندانیان میشد. شوک الکتریکی تمام ابعاد وجودم را به لرزه درمیآورد و شلاقها همیشه خونین و مالین بود. ساواک از بنیان دروغ بود و از اعمال دروغین و نیرنگهای زیادی استفاده میکرد. یک روز مرا برای بازجویی آورده بودند. منوچهری مرا میزد و میگفت که تو باید بگویی این پسر را میشناسی؟ پسری که پیش از من تا سر حد شهادت شکنجه کرده بود و میگفت باید بگویی که با این پسر آشنا هستی. من هم اظهار بیاطلاعی میکردم و آن زندانی شکنجه شده هم همین طور و شکنجهها ادامه پیدا میکرد. به قدری شکنجه شده بودم که دیگر تنفس برایم میسر نبود و کارم به جایی رسیده بود که در بیمارستان هر روز یک یا دو عدد آنتیبیوتیک به من تزریق میشد و دیگر توان و جانی نداشتم.
منوچهری که بازجوی من بود کریهالمنظر بود و من اعتقاد دارم که حتی نگاه به چنین اشخاصی بر روزگار انسان اثر منفی میگذارد. بازجویان ساواک به قدری آلوده و پلید بودند که بُعد حیوانیشان به نهایت اعلا رسیده بود و تا مرتکب جنایات پلید خود نمیشدند اقناع نمیشدند. بازجوها ترفندهایی به کار میبردند تا از بچگی من استفاده کنند.
در اتاق بازجویی برای ناهار خودشان چلوکباب گذاشته بودند و بعد یک پرس از همان غذا را جلوی من گذاشتند که من فکر کنم آنها با من کاری ندارند. زهی خیال باطل که میخواستند با آن یک پرس غذا از من حرف بکشند! در داخل سلول نانی که میدادند آن قدر خشک بود که آن را زیر سرمان میگذاشتیم. آنان معمولاً از الفاظ زشت و رکیک استفاده میکردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط خود صدا میزدند. یک بار در اتاق بازجویی یکی از بازجویان به نام تهرانی بعد از چند روز شکنجه پی در پی از من پرسید تشنه هستی؟ جواب دادم: بله. آب را جلوی صورتم گرفت و بر زمین ریخت و من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسین (ع) فکر میکردم و با خود میگفتم اینها فرزند یزیدیان هستند.
از خباثت و کارهای کثیفی که بازجویان انجام میدادند نمیتوانم حرفی بزنم، چرا که شرم دارم.
خاطرات «مرضیه حدیدچی دباغ» انتشارات سوره مهر
نظرات