برف شیرۀ سیاست - دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
دیشب خبری بود درباره صدمه دیدن پای خانم مرکل صدراعظم آلمان. به خاطر دارم که هفتاد و چند سال پیش در همین ماه دی در امیرآباد خوابگاه دانشجویان بودیم، برف و سرمایی آمد که لولههای آب شکست و بعضی اتاقها را آب فرا گرفت و من هم شعری گفتم:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
ساکن سادهدل کوی امیرآبادم...
دوش میگفت رفیقی که خدایا چه کنم
امشب ار لوله بترکد، ببرد بنیادم...
آن روزها هنوز تهران لولهکشی نشده بود، و امیرآباد که خوابگاه سربازان آمریکایی بود، با قنات خودش لولهکشی داشت و دانشگاه وارث امیرآباد شد. شعر چند بیت دیگر هم دارد که لزومی ندارد بگویم؛ مقصودم چیز دیگری است. این مربوط به دی ماه ۱۳۲۷ ش/ ژانویه ۱۹۴۹ بود. آن روزها هنوز تهران لولهکشی نشده بود. بسیاری از حوضها ترَک برداشت و کلی خسارت به مردم وارد آمد. من در جمع جمعی دانشجو و «دانشجویه»(!) گفته بودم:
بُتا برف آمد و سرمای دی ماه
جهان را ناگهانی در هم افسرد
بلورین ساق را نیکو نگه دار
که بس مرمر در این سرما ترَک برد
شعر گویا همان روزها در توفیق چاپ شده و در «یاد و یادبود» خودم نیز هست (ص ۱۰۹)، چاپ اسفند ۱۳۲۷ مارس ۱۹۴۹ م تحت عنوان «دستور اکید»، متصدی چاپخانه علمیه آن روز که در شاهآباد بود، میگفت: «کتاب از زیبایی پشت جلد مثل یک قوطی باقلوا یزدی چاپ شده.» و امروز بعد از هفتاد و چند سال، متوجه شدم که شعرم مصداق پیدا کرده و خانم صدراعظم آلمان بعد از دو، سه دوره صدراعظمی، هوس کوههای پر برف سوئیس را در سر پرورانده ـ اتفاقاً دوران صدراعظمی آلمان طولانی هم هست و بر اثر خشم یک گردباد قطبی که کل عالم را فرا گرفته، اینک با «لگن خاصرۀ» مو برده به قول رادیو آمریکا و یا با «سه بند» ترکخورده (به قول پاریزیها که همان لگن خاصره را گویند)، به برلن باز میگردد و در بیمارستان معالجه میکند.
ما کرمانیها با آلمانها همیشه خوب بودهایم و آنها را «نیروی سوم» میشمردهایم. در جنگ بینالملل اول که انگلیسها به خون آلمانها تشنه بودند و در دهج شهر بابک به چند تا از طرفداران آلمان گفتند تا گور خود را کندند و آنها را زنده به گور کردند، یک کرمانی رفت و یک آلمانی را از میان جمع دزدید و به خانه برد؛ بدین شرح: «یکی از رعایای کرمان او را به خانه برد و بدون اینکه صد دینار از او بخواهد، یک سال نگاهداری [کرد] و عصایی به دست او داد و لباس ایرانی بر او پوشاند و همچو وانمود کرد که چشم او نابیناست و سال بعد میان قشون روسی از کرمان و از یزد به اصفهان و عراق و کرمانشاهان بدون ملاحظه صرفه و فایده شخصی، بلکه از جان خود گذشت؛ چرا که اگر آن آلمانی گرفتار میشد، او هم گرفتار میشد...» و او را در بغداد تحویل سفارت آلمان داد. (از خاطرات نواب یزدی، ص۵۰۲)
البته ما کرمانیها با برف هم بیگانه نیستیم، همین هفته پیش بیش از نیم گز برف در کرمان نشست که چهار جوان سیرجانی را هم به قتل رساند. صد و پنجاه سال پیش، در هفتادم نوروز، یک برف سنگین در کرمان آمد که به «برف سرداری» معروف است؛ یعنی سردار ایروانی حاکم (۱۲۶۹ هـ /۱۸۵۳ م) و ارتفاعش به دو ذراع (یعنی طول بازو) رسید و مردم کرمان میگفتند: «به سال هفتاد/ به روز هفتاد/ یک برفی افتاد/ به حق این پیر/ به قد این میل...» (فرماندهان کرمان، ص۱۴۱)
یک شوخی هم با آن قهرمان اسکیباز بکنم که همین روزها سرش به سنگ زمانه خورد و گناه را به گردن کلاه اسکی گذاشتهاند، و دارد در بیمارستان گرونوبل فرانسه با سنگ قبر دست و پنجه نرم میکند، در حال اغما: اسمش همراهش است: شما خر! خوب، تو دیگر چرا که قهرمان مسابقه هم بودهای؟ مولانا هفتصد سال پیش میگوید:
مرزها میگوید: ای خر، خوش شنو
گر نئی خسته، چنین پنهان مرو
من اصلاً یک کتاب دارم در باب تأثیر عوامل جغرافیایی در تاریخ که مفصل هم هست و تاکنون دو، سه بار هم به چاپ رسیده، تحت عنوان «ماه و خورشید فلک» و هم کتاب دیگری تحت عنوان «کوهها با هماند» که همین روزها چاپ میشود، و یادداشت فوق هم نقل از کتاب اول است. کتاب چندین بار چاپ شده و برای چاپ جدید هم،
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هر چند تخم سوخته در خاک کردهایم
و حالا تا برفهای شفاف میان من و اطلاعات آب نشده و به زمین فرو نرفته، به عنوان برف روی برف چند سطری از آن نقل میکنم که بدانیم برف در سیاست، صدراعظم و پادشاه نمیشناسد.
دولتشاه سمرقندی قبل از حمله مغول به بغداد (۶۱۷ هـ / ۱۳۲۰ م) مینویسد: «لشکر مغول که به سرحد ترکستان و اُترار رسید... از اصحاب کشف و بزرگان دین منقول است که در پیش چنگیزخان، رجالالله و خضر پیغمبر علیهالسلام را دیدهاند که راهنمائی لشکر [مغول] میکردهاند!...»
ولی همین دولتشاه چند سطر بعد، بند را به آب داده تصریح میکند که چند صباح قبل از این حمله مغول، سلطان محمدخوارزمشاه خواسته بود به بغداد لشکر بکشد و کل سپاه خود برداشته و او... و خانزاده ـ علاءالملک را که از سادات ترمذ بودـ به خلافت نامزد فرمود، و خود عزیمت بغداد کرد تا خلیفه را معزول کند و سید حسینی را منصوب سازد؛... اما چون به دینور رسید، برف بیحد در عقبههای دینور بارید، و سرمای سخت واقع شد و اکثر چهارپایان عسکرسلطان تلف شدند: سلطان بازگردید، و آفتاب اقبال او آهنگ افول و زوال کرد... (تذکره دولتشاه، ص۱۰۳)
خواندمیر هم مینویسد: «با سپاهی افزون از ریگ صحراء خوارزم، متوجه بغداد گشت و چون به عقبه حلوان رسید، برف و سرما به مرتبهای هجوم نمود که برف از سر خیام نصرت انجام درگذشت، دست و پای لشکریان از شدت برودت از کار و رفتار بازماند ...» (حبیبالسیر، ج۲، ص۱۶۴۶) همه این حرفها پانصد، ششصد سال قبل از حمله ناپلئون به مسکو و ششصد سال پیش از ترَک بردن پای خانم صدراعظم آلمان بود. چه توان کرد، هیچ کس تاریخ را تا آخر نمیخواند، و اگر بخواند هم تجربه نمیآموزد!
توتیا و سورمه
علاوه بر آن، کرمان، دو کالای گرانبهای قیمتی داشت که مخصوص روزهای برفی بود، و آن کالا را توتیا و سورمه میگفتند: سنگی سیاه که ترکیبات نقره داشت و آن را در کورههای مخصوص در دیگ مسی در کوهبنان به عمل میآوردند و خوب میکوفتند و در سرمهدان نگاه میداشتند، و روزهای برفی که بچهها از خواب بیدار میشدند و برف میدیدند و سر از پا نمیشناختند، مادرها به آنها میگفتند: «اگر برفی میخواهید (= جایزه آمدن برف که جوزاقند و پر هلو و تشاله و مغز بادام بود) باید به چشمان شما سرمه کشیده شود.» بعد میله را در سرمهدان میچرخاندند و آرام بین دو پلک چشم بچه میگذاشتند و میگفتند: «پلک خود را محکم ببند»، بعد که چشمها را باز میکرد، چشمش شده بود به قول کرمانیها سورمنگی. با یک خط سیاه اطراف پلک از نوع همان چشمی که صدراعظم میخواست سران دول را بخورد! بعد بچه را رها میکردند برود برفبازی و میرفت و تا غروب، بچهها به هم برف میزدند و عصر خسته و مانده به خانه برمیگشت و یک نان «کوبو» که با خرما چنگمال شده بود، تا ته میخورد و میخوابید؛ تو گویی فرامرز هرگز نبود...
هیچ جایش هم نه مو برده بود و نه تَرَک خورده بود؛ و این سورمه در حکم علاج چشم زخم او هم بود علاوه بر آنکه از انعکاس نور تابناک برف جلوگیری میکرد و به قول خود کرمانیها: «چشم او را برف نمیبرد». مارکوپولوهای ایتالیایی در قرن ششم میلادی که از کرمان و کوهبنان عبور کردهاند، مقداری از این سرمه و توتیا را برای شاهزاده خانمهای چینی باریکچشم کجابرو بردند و آنها را از خود خوشحال کردند و من آن را در «اژدهای هفتسر» (چاپ پنجم، ص۳۹۱) به تفصیل نوشتهام.
من در دنباله نقل قول نواب یزدی نوشتم: «کاش نواب، اسم آن کرمانی را مینوشت» و بعد اضافه کردم: «همین روزها آن کرمانی را به خانم آنگلا مرکل که گویی از آسمان برای مردم آلمان فرود آمده است و با چشمهای خود میخواهد همه رؤسای دول اروپایی، حتی شیراک و پوتین را بخورد، همراه آدمی، آن کدخدای دهج را با یک «خیکچه» پنیر دهجی ـ که سخت معروف و گرانبهاست تقدیم آنگلا مرکل میکردم و من میگفتم: ما هر چه میکشیم از دست تو میکشیم!» (زیر چل چراغ، چاپ دوم، ص۵۱)
این را هم عرض کنم که «آنگلا» به آلمانی و «آنجلو» به ایتالیایی و «آنژل» به فرانسوی به معنی فرشته است و «مرکل» ندانم چیست؛ آقای میرفندرسکی که مترجم آلمانی اطلاعات است، میگوید: «مرکل گویا به معنای نگهبان مرزها و بیشههاست و در این صورت آنگلا مرکل میشود: فرشتۀ نگهبان مرز»، و الاسماء تنزل من السماء!
بچهها میگویند
باری، مقصود از این دردسر دادن، ابراز حیاتی است بعد از هفتاد و چند سال، از یک پیر منحنی بازنشسته نویسندۀ «هشت الهفت» و تأکید اکید بر حفظ جان صدراعظمهای سه دوره انتخاب شده آلمان ـ هر چند لابد آن روزها هنوز مرکل زاده نشده بود که شعر مرا بخواند و اگر شده بود هم، شعر فارسی آن جوری آن هم در آلمان؟ خانه خرس و آب انگور؟
میماند این مشکل اساسی بچههای اسکیباز و دانشجو و دانشجویۀ(!) امروز که لابد با خود خواهند گفت: «این پیر منحنی ـ به قول حافظ ـ آن روزها به جای اینکه سر کلاس برود و درس یاد بگیرد و بیاید سر درس مرحوم محیط طباطبائی و مرحوم محمدجواد تربتی و مرحوم دکتر گوهرین و مرحوم شاهزاده عضدی فرانسهدان نوۀ عینالدوله در مدرسه رشدیه، چیزی یاد بگیرد، میآمده میان این گروه دانشجو میپلکیده و از این گونه شعرها میگفته و عصرها که از مدرسه و بعد دانشکده بیرون میآمده، سری به لالهزار میزده؛ آن نیز «گه به بالا رفته و گه سر سوی پایین زده»، و عصرها که به مدرسه شیخ عبدالحسین یا به امیرآباد میرفته و ساعت ۱۰ هم که به دستور رئیس کوی دانشگاه همه چراغها خاموش میشد، و حالا این آدم کی درس خوانده و کجا درس خوانده که هفت سال دبیر دبیرستانهای کرمان شده؟!» بچهها میگویند: این آدم پاریزی شاعر برف دی ماه و شاعر لالهزاری که میگفت:
لالهزار نو مگو، کانجا بهشت دیگری است
وندر آن خوبان ارمن نقش حورالعین زده
دلبران ارمنی، شیرینلبان شیرگیر
هر یکی راه هزاران خسرو شیرین زده
ژیگولو از سادگی حیران شده در چارراه
ژیگولت بر کورهره از کوچه برلین زده
آری، حالا اگر از بچههای بعد از انقلاب بپرسید: سفارت آلمان در کجاست؟ شاید به زحمت جوابت را بدهند. پنجاه، شصت سال پیش اگر از یک رشتی میپرسیدی: «سفارت آلمان کجاست؟» میگفت: «برابر سردر شتررو باغ حاج آقا رضا رفیع رشتی، در کوچهباغ حاج آقا رضا» و اگر میگفتی: «آن باغ کجاست؟» آن وقت میگفت: کوچه برلن، مرکز ژیگولوها؛ و این حاج آقا رضا رفیع رشتی از بستگان نزدیک پروفسور رضا بود و مدتی وکیل مجلس هم بود.
امیدوارم این یادداشت را سفارت آلمان با عینک اسنودن آمریکایی نبیند و اگر هم دید، با عینک سفارت قدیم آلمان هیتلری در کوچه برلن ببیند که لابد چشمهایش دیگر به روز چشمهای من افتاده است. آرزومند و امیدوارم که دوستان در روزنامه اطلاعات اگر صدور اجازه چاپ این یادداشت را دادند قبول کنند که آرزو به جوانان ۸۸ ساله که تازگی به دوران ۸۹ سالگی قدم گذاشتهاند، عیب که نیست، هیچ، بلکه حسن هم هست. ما پیر شدیم و دل جوان است هنوز...
فقط شرمنده از آنم که چطور آن شعر مو بردگی را به گوش خانم مرکل برسانم، یا اصلاً چطور مسئول روزنامه ممکن است که این نوشتۀ پنجه کلاغی را اجازه چاپ بدهد!
ماندیم میان این دو حالت: قلیان بکشیم یا خجالت!؟
در این میان تازه چغندر بزرگ میماند ته دیگ، و آن نیز دو، سه میلیون جوانان دانشجوی امروزی هستند که مردان کار آیندهاند و اگر این مقاله را ببینند، با خود خواهند گفت: این باستانی پاریزی که جزء اولین کسانی است که دوهزاریهای نقرۀ ضرب رضاشاهی را بعد از ۱۳۰۴ ش / ۱۹۲۵ در کوهستان پاریز خرج کرده و البته پدرش که مدیر مدرسه بود در شب شیشه او، وگرنه خودش که توی گهواره نقشه جغرافی میکشیده، او بعدها لات و آسمان جُل از پاریز راه افتاده، از کهن کُرّان و کنار آسیای کران گذشته و در سیرجان تصدیق کلاس ۶ تا ۹ گرفته و بعد با هشت تومان کمک هزینه دانشسرای مقدماتی کرمان و سپس شبانهروزی آن آشهای شور ریحانی آشپز و کتلتهای نپختۀ اصغر زنگیآبادی را خورده و یک دست پس و یک دست پیش، با اتومبیل بارکش ارتشی به تهران آمده، در مدرسه شیخ عبدالحسین بازار کفاشها اتاق گرفته و داد و قالهای ترکیمآبانۀ مشتی رضاقلی دربان مدرسه شیخ را شنیده و پیشش دم بر نیاورده و غرولندهای مادرانه و پدرانه مرحوم مشتی رضاقلی ترک زنجانی دربان مدرسه را شنیده که: «فلان کار را نکن و فلان کار را بکن، خاکستر را در آن گوشه بریز، آفتابه را از آن گوشه حوض آب کن، کوزه را از آب انبار سید ناصرالدین که پشت مدرسه است، پر کن و مواظب باش توی پلهها نشکند و اگر شکست، در فلان گوشۀ آبانبار جمع کن؛ اگر سرت درد گرفت، به دو دانشجوی طالقانی و یزدی که در طبقه دوم مدرسه دانشجوی طب هستند، مراجعه کن تا آسپرین به تو بدهند و روزی یک نان از دکان نانوایی سمت چپ که از گندم بهار میپزد، برایت کافی است. یک قران بده و بخر و ۱۰ شاهی حلوا ارده که بقالی سمت راست دارد، برایت کافی است و غیره و غیره...»
این مشتی رضاقلی که خودش از قزاقهای محمدعلی شاه بود و شاید یکی دو گلوله توپ به سمت مجلس شورای ملی هم انداخته باشد، بعد از فرار محمدعلی شاه او نیز پراکنده بود تا مرحوم ثابت که اصلاً اهل الموت قزوین بود و چند صباحی هم وکالت مجلس داشت، مشتی رضاقلی را دریافت و سمت دربانی مدرسه را به او داد؛ چه، خود ثابت متولی مسجد و مدرسه بود و روحیه چپ داشت و به همین جهت طلبه در مدرسه او کم بود و در عوض تعداد زیادی دانشجوی چپ و چپنما در اینجا بیتوته میکردند.
ترکهای بازار سالی یک ماه محرم را در این مسجد خرج میدادند و به دعوت آنها مرحوم راشد این یک ماه را شبی یک ساعت وعظ میکرد که از رادیو هم پخش میشد و از همه تهران میآمدند و جای سوزن انداختن نبود و آخر شب هم شام میخوردند، و یک بشقاب شام هم برای ساکنان مدرسه که اغلب دانشجو بودند ـ حتی دانشجویان چپ ـ داده میشد و مشتی رضاقلی میگفت: «بشقاب شسته و آماده داشته باشید که خدام مسجد معطل نشوند؛ این شام برایتان برکت دارد.»
مدرسه از ثلث اموال امیرکبیر، بعد از قتل او توسط شیخ عبدالحسین عراقی که در کربلا بود، ساخته شد؛ ولی چون ترکها در آنجا کباب میدادند، به مسجد و مدرسه ترکها معروف شد. من این حرفها را مخصوصاً به تفصیل مینویسم و امیدوارم که دوستان در روزنامه اطلاعات دستور چاپشان را بدهند؛ و البته میدانم که چاپ خواهد شد؛ چرا که دعائی نیمه کرمانی ـ نیمه یزدی نازنینی است و خودم در حق او گفتهام: «یک روز دعاگو شو، یک عمر دعائی باش!» و این حرف صحبت رشوه مشوه و عشوه نیست که این روزها صحبتش دنیا را گرفته و از دختر پادشاه اسپانیا تا رئیس پلیس استانبول و از اولیای رومانی و اولاد اردوغان «دست بر دامن هر کس که زدم، رسوا بود» و حتی شوهرعمۀ رئیسجمهور کره شمالی که جسدش را پیش ۱۲۰ سگ انداختند و همه با اشتها خوردند، همه به خود گرفتارند. این دعایی که میدانم راضی نیست این تعریفها را در حقش بکنم، آدم دیگری است. یک وقت مرحوم دکتر فرهمندی رئیس امتحانات عصر رضاشاهی بود و بازرس برای انجام امتحانات ششم ابتدائی برای تمام ایران میفرستاد، به مأموری که به بیرجند میرفت گفته بود: یک ضیاءالعلمایی هست در بیرجند شنیدهام آدم جالبی است اگر او را دیدی از احوال او چیزی برای من بنویس. مأمور رفت و امتحانات را انجام داد و ضیاءالعلماء را هم دید و در گزارش خود به دکتر فرهمندی نوشته بود.
ـ آن ضیاءالعلماء که گفته بودید، در واقع دیدنی است، نه شنیدنی.
و این حرف در حق نیمه کرمانی ـ نیمه یزدی ما کاملاً صادق است.
تاریخ ایرانی
نظرات