خاطره معاون رجایی از تشییع تابوت قلابی کشمیری


1415 بازدید

محمدرضا اعتمادیان «مورد اعتماد» خیلی‌ها است؛ از آیت‌الله مهدوی کنی، واعظ طبسی تا محمود احمدی‌نژاد و سیدمحمد خاتمی. شاید ارتباطش با خاتمی با یزدی بودنش هم ارتباط داشته باشد، اما مشاور امور اصناف و بازاریان دولت خاتمی و احمدی‌نژاد بودن با همه تفاوت‌هایشان با یک عضو ارشد موتلفه، بیش از همه نشان از اعتماد به شخصیت اوست. روایت او از ۸ شهریور و شهادت شهید رجایی و باهنر، فرار کشمیری - بمب‌گذار دفتر نخست‌وزیری- و حرف‌هایی که درباره نقش بهزاد نبوی با واقعه ۸ شهریور بیان می‌شود، بخش‌هایی از گفت‌و‌گوی او با «خبرآنلاین» است که در ادامه می‌خوانید:
 
مسئولیت شما در دوران انقلاب، از دولت شهید رجایی آغاز می‌شود. یک بازاری چطور رئیس سازمان اوقاف می‌شود؟
 بنده چهار سال معاون نخست‌وزیر و سرپرست اوقاف بودم. بار اول آقای رجایی از من دعوت کرد که بیا و معاون شو. من گفتم: «من کار اوقافی را نمی‌دانم چیست. شما کس دیگری را برای این کار بگذارید». ایشان گفت: «سوال کردم و می‌دانم کاری را که به تو می‌سپارند خوب انجام می‌دهی.» آن دوران این طور نبود که برای گرفتن پست دعوا باشد. همیشه شانه خالی می‌کردیم تا کار دست آدم‌های متدین و اهل آن کار بیفتد. منتها آقای رجایی شنیده بود که من کم و زیاد نمی‌کنم و اهل دین و خدا و پیغمبر هستم. آنجا من یکی دیگر از دوستان را معرفی کردم. در ‌‌نهایت قرار شد به ایشان خبر بدهم.
شب منزل شهید بهشتی بودیم. ایشان رو به من کردند و فرمودند: «خوب! شما هم که رفتی اوقاف.» من گفتم: «بله. آقای رجایی به بنده پیشنهاد دادند، ولی من کس دیگری را پیشنهاد کردم.» ایشان فرمودند: «نه. شما بروید.» به ایشان گفتم: «من حرفی ندارم بروم ولی صلاحیت فلان فرد از بنده بیشتر است.» دو بار دیگر تاکید کردند که شما بروید. بقیه دوستان هم که آنجا بودند با چشم و ابرو به من فهماندند که دیگر چیزی نگو و قبول کن.
 فردا صبح آقای رجایی به من زنگ زدند و گفتند: «خوب! شما هم که قبول کردید.» بعد به من پیشنهاد کردند پیش آقای عسگراولادی- رئیس وقت سازمان اوقاف- بروم و کار‌هایشان را ببینم. شهید رجایی گفتند: «اگر دیدی کار از عهده‌ات بر می‌آید ساعت ۶ صبح با آقای عسگراولادی بیا به دفترم.» من رفتم خدمت آقای عسگراولادی و دیدم کار ایشان چندان مشکل نیست. فردا ساعت ۶ صبح دفتر آقای رجایی رفتیم. البته ساعت کار ایشان از ۵ صبح آغاز می‌شد.
بعد از چندی ایشان رئیس‌جمهور و آقای باهنر نخست‌وزیر شدند. آقای باهنر که نخست‌وزیر شدند، خدمت ایشان رفتم و گفتم افراد بهتری از من برای این پست هستند. آقای باهنر گفتند: «آقای اعتمادیان! اگر آدم بهتری از شما پیدا کردم، حتما شما را بر می‌دارم.»
 شاید بد نباشد این خاطره را برای شما نقل کنم. بعد از رئیس‌جمهور شدن آقای رجایی، ۶ شهریور من قاریان قرآن را خدمت ایشان بردم. یادم هست جمعه بود. یکشنبه ۸ شهریور هم این دو بزرگوار شهید شدند. اول قرار بود قاریان را خدمت امام ببریم. ایشان وقت نداشتند. بعد به شهید رجایی زنگ زدم. ایشان گفتند فلانی همه وقت‌های من پر است. می‌توانی قاریان را جمعه ۹ صبح دفترم بیاوری؟ برای ایشان واقعا شنبه و جمعه مطرح نبود. منتها گفت: من خیلی وقت ندارم. فقط بیا یک گزارش کار بده و ما با قاریان دیداری داشته باشیم.
 طبق قرار روز جمعه ما خدمت ایشان رسیدیم. قرار نبود ایشان صحبت بکند. به رسم معمول این جلسات، قاری قرآن چند آیه خواند. متاسفانه آن آیات الان یادم نیست. قرائت این آیات باعث منقلب شدن شهید رجایی شد. بعد از این قاری، آقای رجایی پشت تریبون رفت و حدود ۴۵ دقیقه صحبت کرد! و آنجا برای اولین بار گفت که حافظ کل قرآن است. حتی به امام هم نگفته بود که قرآن را حفظ است.
 گفت: «من وقتی زندان بودم چیزی که من را نجات داد قرآن بود.» ایشان تعریف می‌کردند در زندان هیچ امکاناتی نبود. حتی برق هم نداشتیم و چیزی که به آن پناه می‌بردم، قرآن بود. درباره قرآن یاد گرفتنش هم می‌گفت مثلا یک روز، هر چی آیه با الف شروع می‌شد را می‌خواند. فردایش هر چه آیه با ب شروع می‌شد را حفظ می‌کرد و به این ترتیب حافظ کل قرآن شد. دو روز بعد از آن دیدار، در دفتر کارم بودم که صدای مهیبی آمد. بنده شاید اولین کسی بودم که از شهادت ایشان مطلع شدم.
 
 چطور اولین نفر بودید؟
سازمان اوقاف در خیابان نوفل‌لوشاتو بود وقتی نخست‌وزیری منفجر شد، صدای آن تا محل کار من رسید. از کارکنان سازمان پرسیدم: صدای چی بود؟ بچه‌ها گفتند می‌گویند نخست‌وزیری منفجر شده است.‌‌ همان جا، تلفن را برداشتم، دیدم قطع است. فورا بدون پاسدار به سمت ساختمان که منفجرشده بود رفتم. می‌گفتند آقای رجایی شهید شده است. خیلی نگران بودم. هنوز خرابی و آتش بود. دیدم چیزی پیدا نیست. آمدم پایین و گفتم کسی کشته شده است؟ گفتند: نه!
یک کسی مرا صدا زد و گفت: یک جنازه به ساختمان روبرو بردند. منظورش بیمارستان بود. رفتم آنجا گفتم کسی را اینجا آوردند؟ گفتند نه.
قبول نکردم به سمت سردخانه رفتم. گفتم در سردخانه را باز کنید. گفتند: در بسته است و نمی‌شود. داد زدم: «نمی‌شود یعنی چه؟ من معاون نخست‌وزیر هستم می‌گویم در را باز کنید اگر هم امکانش نیست قفل ‌را بشکنید.» در را باز کردند و رفتیم پایین.
جنازه شهید رجایی بود ولی معلوم نبود که رجایی است چون جزغاله شده بود، قدش ۸۰ سانتی‌متر شده بود. اصلاً نمی‌دانستم چه کسی بود. آمدم بیرون. آقای هادی غفاری و هادی منافی بیرون ایستاده بودند، به آن‌ها گفتم بیایید بروید پایین یک جنازه هست. آمدند پایین. از روی دندان‌های آقای رجایی او را شناختند.
 
آقای غفاری شناختند یا آقای منافی؟
 هر دوی آن‌ها. شهید باهنر را ولی پیدا نکرده بودم. ول نکردم و گفتم دیگر جنازه‌ها را کجا بردند؟ معلوم شد به پزشک قانونی در خیابان بهشت بردند. با ماشین خودم به آنجا رفتم. آنجا هم نمی‌گذاشتند برویم داخل. داد زدم و گفتم: «من معاون نخست‌وزیر هستم می‌خواهم ببینم چه کسی را اینجا آورده‌اند.» یکی از دکتر‌ها گفت: بیا برویم پایین.
 وقتی رفتیم دیدیم که یک جنازه هم آنجا است. معلوم نبود که جنازه شهید باهنر باشد. یک تکه عبای سوخته شده به بدن ایشان چسبیده بود. زنگ زدم دفتر امام و به احمد آقا گفتم: «اینجا یک جنازه است و مشخصاتش این است.» می‌خواستم ببینیم چه کسی است و نشانی دادند که کدام دندان‌های آقای باهنر مصنوعی است. بعد رفتم مطابقت دادم، دیدم‌‌ همان است. بعد از این ماجرا به خانواده‌هایشان اطلاع دادند.
 
 
هنوز تصاویر آن خاطرات در ذهنتان است؟
 بله، خیلی خاطرات تلخی بود. آن وقت به آقای عسگراولادی گفتم اینطور شده است. خانم آقای رجایی زنگ زدند به آقای عسگراولادی و ایشان گفتند: بنده می‌دانم کجاست. بعد خانم رجایی به من زنگ زدند. گفتند می‌آیم تا با هم برویم جنازه را شناسایی کنیم. من ایشان را بردم محل جنازه. دیدند و تایید کردند.
 فردا صبح قرار شد جنازه‌ها را تشییع کنند، وقتی تشییع دیدم سه تابوت گذاشته‌اند. شهید رجایی، شهید باهنر، آخری هم شهید کشمیری.
 داشتند جنازه‌ها را می‌بردند. آقای مرتضایی‌فر داشت شعار می‌داد رجایی خداحافظ، کشمیری خداحافظ، باهنر خداحافظ. جلو رفتم و جنازه شهید رجایی را نگاه کردم. دیدم یک مقدار خاک است که در کیسه کرده‌اند. گفتم این رجایی نیست. فهمیدیم که خواستند جنازه‌ها را قاطی کنند که بگویند جنازه رجایی، کشمیری است تا آن‌ها فکر کنند کشمیری هم کشته شده و متوجه او نباشند. بعد ولش کنند.
ماجرا را متوجه شدم. آقای قدوسی آنجا ایستاده بودند و رفتم کنار ایشان گفتم: «حاج آقا من دیروز جنازه آقای رجایی دیدم؛ این جنازه رجایی نیست. قلابی است. روی تابوت رجایی زده‌اند کشمیری. ببینید می‌خواهند چکار کنند؟» منافقین که فهمیدند ما داریم تلاش می‌کنیم که ثابت کنیم این جنازه مربوط به شهید رجایی نیست، فوراً رفتند اسم‌ها را عوض کردند که دست از سر جنازه آقای رجایی بکشیم. بعد معلوم شد کشمیری در حال خروج از مملکت بوده است و تابوت قلابی هم برای این بوده است که بگویند شهید شده است!
 
آخرش چه شد؟
 کشمیری فرار کرد و رفت. تا چند سال پیش هم زنده بود.
 
 
درباره داستان هشتم شهریور همه این سال‌ها در مورد نقش بهزاد نبوی اظهارنظر‌هایی شده است. تحلیل شما چیست؟
  درباره بهزاد نبوی و چند مورد دیگر هم یک مقدار اشتباه و کمی هم به خاطر طرز تفکرش این تحلیل‌ها پیش آمده است که بعد باعث تحلیل‌هایی درباره نقش نبوی در حادثه هشتم شهریور شد. ولی این طور نیست که جزو منافقین باشد.


جمعه 2 فروردین 1392، خبرآنلاین