سفرنامه حجِ سیدمحمدعلی مبارکه ای در سال 1347 ه. ق


رضا مختاری
6338 بازدید

سفرنامه حجِ  سیدمحمدعلی مبارکه ای در سال 1347 ه. ق

 مقدمه    
نویسندة این سفرنامه،خطیب توانا و عالم خوشفکر و پرتلاش مرحوم‌ حـاج‌ سـید‌ مـحمد علی مبارکه ای= (١٣٦٥ـ ١٣١٦ ق . = ١٣٢٥ش .) ازدانشمندانی است که مجهول القدر ومغمور الذکر مانده‌ و بیشتر آثارش هنوز منتشر نشده است .
این عالم ربانی دست پروردة حوزة پر‌ رونق اصفهان در حدود‌ یکصد‌ سال پیش است ، هر چـند مدتی در حوزه های دیگـر از جـمله قم و مشهد و تهران درس خوانده است ؛ ولی عمدة تحصیل و شکل گیری شخصیت او نزد علمای اصفهان و در آن حوزة‌ با برکت و با نشاط بوده است .
حضور چند ساله در خدمت علمای وارسته و نامدار آن روزگار و حشر و نشر و اسـتفاده از محضر بزرگانی چون حضرات آیات ابوالمجد شیخ محمدرضا نجفی مسجدشاهی، سیدابوالقاسم‌ دهکردی‌، شهید سید حسن مدرس و آخوند کاشی از او شخصیتی جامع ، فهمیده و منتقد و دلسوز جامعۀ دینی و حوزه ها ساخت . علاوه بر اینها سـفر بـه کشورهای مختلف و دیدار با مردم و عالمان آن‌ کشورها‌ و اطلاع از اوضاع و احوال جهان ، بر بصیرت و تیزبینی او افزود. وی در آغاز کتابش «ثمرات العلوم » میگوید:
آنچه نویسندة این کتاب در سیاحت های خود در ممالک دنیا از‌ چین‌ و هـند و ژاپن و روسـیه و تبت و صیام [= سیام = تایلند]  و کشمیر و افغانستان و ایران و عراق عرب و فلسطین و سوریه و ترکیه و حجاز و یمن و مصر و حبشه و اندلس و مراکش وفرانسه و برلن و لندن وایتالیا و قسمتهای دیگر از اورپا‌ از‌ بعضی‌ از غرایب و عجایب و وقایعات [کذا]‌ مـهم‌ مـشاهده‌ نموده ، متفرقا در این اوراق به یادگار گذاشته . وی علاوه بر تألیف ، به وعظ و خطابه اشتغال داشت و در زمرة خطیبان و منبریان‌ طراز‌ اول‌ اصفهان بود و مورد غضب ایادی رضاخان واقع و در‌ سال‌ ١٣٥٨ق . دستگیر و زندانی شد و حدود نـه مـاه در زنـدان بسر برد.
چنانکه گفته شـد تـاکنون فـقط آثار محدودی از‌ این‌ برزگوار‌ در دهها سال پیش منتشر شده از جمله : ١. «صراط المستقیم‌ » یا «نماز در اسلام » (چاپ ١٣٦٥ق .) ٢. «منهـج القویم » (١٣٦٥ق .) ٣. «کشف المهلکات در سموم مسکرات »، (بـا تـقریظ حـضرات آیات‌ ملامحمدحسین‌ فشارکی‌ و میرسیدعلی نجف آبادی) ٤. «سرادق دوشـیزگان و سـعادت ایرانیان در وجوب حجاب و نقاب‌ » ٥. «تحصیل‌ الثمن فی حدیث حـب الوطـن » (با تقریظ مرحوم استـاد محمود شهابی) ٦. «نور القدسی» (ع). «نـور الأنـوار» ٨. «پیامـ‌ مبارکی‌ به‌ سوی کسروی». ولی دیگر آثارش از جمله زندگینامۀ خودنوشت وی، پیش از‌ این‌ چاپ‌ نشده است .
زندگینامۀ خودنوشت یا خاطرات مبارکی، سرشار از نکات آموزنده و هشدار دهنده و از‌ بهترین‌ درسها‌ برای روحانیان است و مـیتوان دیدگـاه هـای منتقدی مطلع و دلسوز و حامی را در آن یافت‌ . هر‌ چند ممکن است برخی دیدگـاه هـای وی قابل قبول همگان نباشد یا برخی‌ سخنانش‌ تند‌ و جسورانه به نظر آید. در لابه لای این کتاب پاره ای از افکار و اندیشه‌ هایش‌ درج شـده اسـت . عـلاوه بر افکار وی، مطالب ناب و مستندی درسرگذشت بزرگان در‌ این‌ کتاب‌ دیده میشود و چنانکه گـذشت ، مـؤلف چـند سالی در خدمت آخوند کاشی تربیت شده و از جمله‌ دراین‌ باره در خاطراتش مینویسد:
«یک ساعت به طـلوع فـجر، بـرخاسته ، دو مرتبه‌ در‌ خدمتش‌ حاضر میشدم و در آن وقت سحر، از حالات و کردار و راز و نیازش به سوی خالق یکتا‌، تـأثیراتی‌ در‌ مـن ایجاد میشد که آنچه در حالات گذشتگان شنیده [بودم ] در او‌ مشاهده‌ میکردم ... در هر شبی بـه قـدر نـیم ساعت مرا به کلمات مواعظ و پند مشغول میساخت ...»
در‌ این‌ مدت عمر کم ، در خدمت آن شـیخ کـامل ، نابینایی بودم بینا شدم‌ . در‌ جهان تنگ و تاریکی روحم در زندان بود‌، به‌ فضای‌ لا یتـناهی و بـه گـلستان قدس پروازم داد‌ و اگر‌ او را ندیده بودم شاید در این عالم هر چیز را که در‌ دستگاه‌ الهیات میشنیدم انکار داشتم ، ولی‌ هـمگی‌ را بـه‌ مقام‌ شهود‌ دیدم .
چون مرغ روحش با عالم‌ قدس‌ پرواز کرد؛ چنان بود کـه نـزدیک شـد مرغ روح من جوجه صفت‌ به‌ دنبال مادر خود پرواز نماید... و مدت‌ زمانی مرا عادت چنین‌ بـود‌ کـه در سـاعات سه از‌ غروب‌ گذشته ، از شهر برای زیارت آن حکیم ربانی حرکت میکردم و تا طلوع فـجر‌ بـر‌ سر آن تربت شریف به‌ حال‌ مراقبه‌ میماندم ... .
از جمله‌ قسمتهای‌ جذاب خاطرات مبارکی یا‌ سرگذشت‌ خودنوشت وی، قسمت دیدار وی بـا گـاندی در سفر هند و مناظرة وی با عالم‌ وهابی‌ در مسجدالحرام و پاره ای از بخش‌ های‌ دیگر خاطرات‌ سـفر‌ حـج‌ و اشاره به ریشه های‌ مشکلات مسلمانان و دخـالت دولت اسـتعمارگر انـگلیس در سرنوشت مسلمانان و نقش این دولت در تقویت وهابیت‌ و گزارش‌ قـحطی اصـفهان است . مرحوم واعظ خیابانی‌ که‌ با‌ مرحوم‌ مبارکه‌ ای ملاقاتی داشته‌ ، سرگذشت‌ وی را در بین عـلمای مـعاصر درج کرده که در پی میآید:
حاج سـیدمحمدعلی واعـظ مبارک‌ اصـفهانی‌ (دامـت‌ افـاضاته ) از جمله علما و واعظین کـه سـنۀ ١٣٥٨‌ در اقامت چهل روزة قبۀ الاسلام اصفهان به خدمت و صحبت ایشان نایل و استفاضه و اسـتفادة کـامل حاصل کردم ، یکی هم جناب مـعظم بود که صاحب مـصنفات نـفیسه و مؤلفات شریفه هستند و سیاحت‌ عـمده‌ و سـباحت مهمه در اقطار عالم و اقطاب محیط به عمل آورد، حتی شفاها فرمود که جنات اربـعۀ دنـیا را سیر کرده ام . از جملۀ مؤلفاتش کـتاب ثـمرات العـلوم است . مؤلف‌ مـحترم‌ نـسخۀ اصل را به خط خـود مـرحمت فرمود. از نظم مترجم محترم در بی اعتباری دنیا:
به زیر قدم هـا شده خاک و گرد‌     
نـظر‌ کـن به عبرت به صد‌ آه‌ و درد     
بــه دامــان حوران طـنـاز بـــود     
هـمیـن سـرکـه بر بالـش نـاز بود     
دو چشم جم است و سر کیقباد    
 هر آن ذره خـاکی که بگرفت‌ باد‌     
نگر تا چه شـد‌ لشـکر‌ سلم و تور    
 الا ای شهـنـشـاه مسـت غـرور    
 نــظرکـن بـه آثــــار شــه داریــوش    
 تـو را گر بود دانـش و عـقل و هوش    
 به شاهان که ما خاک گشتیم وخشت    
 بـه سر پنحۀ خویش‌ در‌ گل نوشت
وله در عبرت گـرفتن از ایوان کـسری
بــه عبـرت نـگر مایـۀ فخـر را    
 ببین طاق کـسری و اصـطخر را     
بــه حـسرت بـپیچد در اوگــاه مار    
 گـهی ابـر می گریـدش‌ زار‌     
زار شـده‌ جـای راحتـگه روبـهــان     
نـگر مـهـد آسـایـش رو مهان     
بـه مژگان نمـودند رشک جنان    
 هرآن منزلی را که‌ سیمین تنان    
 چو بینی به عـبرت شود خون جگر     
بر آن‌ در‌ که‌ بد پرده از سیم و زر     
بـر آن کنگره بوم گوید که کو...    
 در آن شه نشین وحش ‌‌بنموده‌ خو....    
از جمله تألیفاتش ، «تحصیل الثمن فی حدیث حب الوطن » است . معانی لطـیفه‌ از‌ عـرفا‌ و حکما و شیخ بهایی و غیرهم در بیان حدیث نبوی ـ صلی الله علیه و آله ـ که فرمود: «حب‌ الوطن من الإیمان » نقل نموده .
... و از جمله تألیفات شریفه اش «کشف المهلکات فی‌ سموم المسکرات » است . در‌ این‌ کتاب مـفاسد و مـضرات و حرمت آنها را عقلا و نقلا، مشروحا بیان فرموده و این هر دو تألیف در سنۀ ١٣٤٥ بیست سال قبل در یک مجلد طبع و نشر شده و آقای مبارکی دو نسخه‌ به دست مـبارک خـود در اصفهان به حقیر مرحمت فـرمود و بـنده پس از مراجعت از مسافرت حج و اصفهان رقعه ای مشتمل بر تشکر و امتنان از مراحم و الطاف آقایان حجج الإسلام و علما‌ و محدثین‌ قبۀ الاسلام اصفهان ـ ایدهم الله تعالی ـ به توسط صـاحب عـنوان ـ وفقه الله الملک المنان ـ انـفاذ داشـتم . و جناب معظم له این رقیمۀ کریمه را در جواب نگارش فرمودند:
محض برای ابقاءآثار‌ سلف‌ وارائۀ طریق و مآثر ادب برای خلف ثبت گردید:
« بسم الله الرحمان الرحیم »
شیخی و مُعتمدی و مَوْلای، قد وَصَل إلیّ مِنْکم کتاب کریم شَمَمْت منه رائحة القدس فسبحان من وفقنی لهذا‌ التوفیق و من علی بهذه النعمة و ما هو الا زیارة ریاحین روضة الحبیب المتزین بخطوطه الشّریفة الزّاهرة وفواکه ألطافه الباهرة فصرت مفتخراً بتبلیغ السّلام منه إلی أصدقائه الکرام و أسأل الله أن یوفّقنی لزیارته و الاستفادة من جنابه والوفاء بعهده فیا حبّذا یوماً یرد علیّ کتاباً یبتهج قلبی بمطالعة ما فیه من غرر اللآلی وأجعله صَدیقاً و رفیقاً فی أیامی وانیساً فی لیالی وکَم مِنْ نظیر قلّ له فی وقائع الأیام جزی الله مُصنّفه أفضل .» جزاء ما یعطی من جاهد بین یدی سید الانام صَلّی الله علیه واله الکرام
مسافرت به طرف حجاز از طریق هندوستان
... دوستان هندوستانی را وداع گفته و از طـریق دریا رهـسپار حج شدیم ...
در این جهاز‌ که‌ ما‌ بودیم جمعیت آن مرکب بود‌ از‌ مردمان‌ تبت و کشمیر و صیام ١[کذا به صاد] و جزایر جاوه و چین . مردمان جزایر جاوه وحشی ترین مردم بودند؛ چه آنکه از وضع کـثافت‌ آنـ‌ ها‌ مـعلوم بود. یک نفر مترجم هندی بود که‌ با‌ آن ها صحبت می نمود و از برای نویسنده ترجمه می کرد. عـقیدة خاصی مردم جاوه در خصوص حج رفتن‌ دارند‌، غیر‌ از عقیدة سایر فـرق اسـلام .
عـقاید مردم جاوه در حج‌ رفتن
سایر طوایف اسلام فقط حج واجب را یک دفعه در مدت عمر می دانند؛ غیر از کـسانی‌ ‌ ‌کـه‌ بیش‌ از دوازده فرسخ از مکه دور نیستند، که تا دوازده فرسخ‌ هر‌ سال واجب می دانند و اسـتطاعت را غـیر از شـیعه ، فقط استطاعت بدنی می دانند که اگر‌ بتوانند‌ به‌ گدایی به مکه بروند و قدرت بـدنی داشته باشند باید بروند، ولی شیعه‌ استطاعت‌ بدنی‌ و مالی هر دو را شرط می دانند و اسـتطاعت مالی [را] هم به قـدر کـفایت‌ که‌ به‌ طور آبرومندی باشد و در مظان هتک عرض و آبرو و تلف مال و صدمۀ جانی واجب نمی‌ دانند‌؛ ولی مردم جاوه در مدت عمر، سه مرتبه حج رفتن را لازم می‌ دانند‌:
اول‌ ؛ به حج می روند و بـر می گردند که بعد از آن سفر عمامه سر‌ بگذارند‌ و تا مکه نروند و مراجعت نکنند، عمامه سر نمی گذارند.
دوم ؛ به حج رفته‌ ، برمی‌ گردند‌ برای آنکه زن بگیرند و اگر سفر دوم نروند زن نمی گیرند.
مـرتبۀ سـوم در آخر‌ عمر‌ است که می روند به حج ، فقط از برای مردن .
واستطاعت را‌ فقط‌ همان‌ استطاعت بدنی می دانند و در سفر سوم آن هم شرط نمی دانند؛ چه آنکه گویند‌: فقط‌ برای‌ مـردن اسـت این سفر و اگر همین قدر از منزل به قصد حج‌ بیرون‌ برود و درقدم دوم بمیرد، مقصود حاصل است و به منزله شهید و اجر او بر خدا است‌ .
بیشتر‌ خوراک آن ها برنج دریایی و گوشت ماهی اسـت کـه خشکانیده همراه دارند‌. قیافۀ‌ آن ها با مردم چین خیلی نزدیک‌ است‌ . [دارای‌ ] چشم های کوچک ، صورت های مثلث ، ابروهای‌ باریک‌ [و] ضعیف الاندام می باشند. نژاد بربری هم با آن ها شـباهت دارنـد‌ ولی‌ از جـهت جثه و هیکل ، قوم‌ بربر‌ قـوی تـر‌ مـی‌ باشند‌.
در کشتی هایی که از طرف‌ هند‌ به طرف حجاز می رود در ایام حج ، از برای ایرانی ها‌ نهایت‌ این مسافرت با مردم هندی سخت‌ مـی گـذرد؛ زیراکـه سلیقه‌ و نظافت‌ آن ها بیشتر است از‌ مردم‌ جاوه و هـند و از کـثافت آن ها اذیت غیرقابل تحمل می کشند. یک دو‌ روزی‌ که مسافت طی می کنند‌ بیشتر‌ از‌ ساکنین کشتی را‌ حالت‌ استفراغی رخ می دهد‌ که‌ نـهایت اشـمئزاز حـاصل می نماید [و در کشتی ] کاملا اخلاق بسیاری از کشورهای شرقی‌ را‌ می تـوان به دست آورد که‌ در‌ ظرف چندین‌ سال‌ مسافرت‌ به آن کشورها ممکن‌ نیست این گونه اخلاق و سیر عادات نفوس را فهمید.
تـمامی این مـردم حـنفی مذهب و نهایت‌ متعصب‌ می باشند. صدی پنج نفر الی‌ یک‌ نفر‌ مـمکن‌ اسـت‌ شیعه در آن‌ ها‌ در این مسافرت های حج باشد. شیعه اگر مراعات بسیاری از جهات عقاید آن ها را‌ نکنند‌ کـاملا‌ از بـرای آن هـا خطرناک است ؛ چنانچه‌ یک‌ نفر‌ شیخ‌ از‌ دهات‌ سبزوار خراسان با چند نـفر خـراسانی در این کـشتی بودند. یک روز آن شیخ شروع [به ] روضه خوانی کرد و در ضمن حرف های خود، لعنت بر عـایشه‌ کـرد. جـمعی از اهل تسنن از حنفی مذهبان افغانی حمله به سوی او کردند. جمعی او را حفظ کردند. شب آخـر کـه صباح آن روز اهل کشتی فرود آمدند، شیخ‌ بکلی‌ مفقودالأثر شد. معلوم شد او را شبانه در حـالت خـواب بـه دریا افکنده اند! این یکی از حرکت های ... است که در دماغ شیعه به اسم دیانت ، از راه‌ سـیاست‌ زمـان های پیش جای گرفته و از مطالب مذهبی خود هم به کلی دور هستند.
مردمان سنگاپور هـند و جـزایر جـاوه عربی بسیار خوب می‌ فهمند‌ و در تکلم هم بسیار ماهر‌ هستند‌ و بر طبق قوانین نحوی هـم صـحبت می نمایند. قرآن را در حفظ دارند؛ از این جهت من با بسیاری از آن ها آشنا شـده‌ و بـا‌ هـم عربی نحوی صحبت‌ می‌ کردیم . در عین حال که تقیدات ظاهری و قشری در آن ها زیاد نیست ، مع الوصـف از مـراتب عـرفانی بهره مند می باشند. یک نفر از آن ها را دیدم که‌ تمام‌ نهج البلاغه را از حفظ داشـت و در اغـلب اوقات از برای ما به صوت خیلی خوب نهج البلاغه می خواند. یک روز نویسنده به او گفت : از خطبه هـای خـلفای‌ راشدین‌ هیچ در‌حفظ داری ؟ گفت : آن ها اهل خطبه و خطابه نبوده اند و اگر کـلامی قـابل ضبط بود لابد مانند‌ کلمات علی بـن ابـی طـالب مضبوط و محفوظ مانده بود!
نویسنده در‌ جواب‌ گـفت‌ : اگـر آنها این مقام را دارا نبودند نقص بزرگی است ؛ چه آنکه پیغمبر(ص) فرمود: «اَلمرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ»  «مقام مـعنوی و مـعارف روحی و بزرگی مراتب نفسانیۀ هـرکس در زیر زبـان او پنهان‌ اسـت‌ .» وقـتی‌ سـخن گفت مرتبۀ او در معارف و روحیات و درجات عـقلی مـکشوف می گردد؛ چنانکه عظمت علی‌ بن ابی طالب (ع) در دنیای امروز از همین کـلمات ظـاهر و هویدا است و کلماتی‌ که از خلفای راشـدین‌ امروز‌ در دست باشد کـه از آن کـلمات مراتب عقل و روح آنها را به دسـت آوریم چـیست ؟!
و مسلم کسی که مقام خلافت نبی را مدعی است آثاری از سخنان او که فوق‌ سـخنان و گـفته های دیگران است باید بـاقی بـاشد و خـوب است شما مـا را از آثـار فرمایش های خلفای راشـدین مـستفیض فرمایید. پس از آنکه این سخن را از من شنید مراودة‌ خود‌ را تا در جهاز بودیم به کلی قطع کـرد. از تـمام طبقات مختلفه که در این کشتی بودند، در هـر وقـت نماز، آثـار اسـلامی از آن هـا به  ظهور می‌ رسـید‌ و یک مرتبه تمامی ، قیام از برای ادای فریضه می نمودند، مگر از شیعۀ ایرانی که هیچ اثر دینی در وقـت خـود از آن ها دیده نمی شد و به جز‌ خـوردن‌ و خـوابیدن و بـرای یکـدیگر مـضمون گفتن کاری نـداشتند!
نـزدیک غروب آفتاب بود. یک نفر شیعه به نماز ایستاد. یک نفر هندی پرسید: «این نماز چه وقت است ؟» مـن گـفتم : نـماز‌ ظهر‌. گفت‌ : «خدا دروغگو را لعنت کند‌! اینـ‌ شـخص‌ خـجالت نـمی کـشد کـه این وقت غروب رو به خدا ایستاده و می گوید: نماز ظهر به جای می آورم . آیا حالا‌ ظهر‌ است‌ ؟!»
ورود در خاک حجاز
مدت ده شبانه روز‌، طی‌ مسافت دریایی نمودیم و روز یازدهم وارد در بندر جده شدیم .حـمله دار ما که در جهاز، مخارجات ما را‌ از‌ جده‌ به مدینه و مکه و لوازمات یومیه ما را در زمان توقف‌ در حجاز کنترات بسته بود، به توسط تلگراف بی سیم جهاز به جده اخبار نمود، یک دستگاه مـوتور‌ آبـی‌ مخصوص‌ نویسنده و چهار نفر همراهان به پای کشتی آورد. از کشتی فرود‌ آمده‌ وارد گمرک شدیم . پس از معاینه تذکره ، وارد جده شدیم . فرود آمدن حاجیان از جهاز و ورود‌ در‌ جده‌ تماشایی است . هر کس می خواهد بر دیگـری سـبقت بگیرد. هیچ قاعده‌ نظم‌ در‌ آن ها نیست . اموال حاجیان هم بیشتر تاراج می شود؛ چه آنکه اختیار از‌ دست‌ او‌ خارج است . دزدان طراری از هر کشور در اینـجا وقـت به دست می آورند‌.
مـعنی‌ جـده
«جده » به ضم جیم و فتح دال مشدده : «ما هیئت للجادة ». در کتب‌ لغت‌ عرب‌ است که جده محلی را گویند واسطه جاده و راه ، از بیابان به دریا و از‌ دریا‌ به خشکی واقـع شـده باشد و هر بندر دریایی را عـرب جـده گوید و به‌ اضافه‌ به‌ سوی مضاف الیه خاصی از یکدیگر تمیز دهد، مثل : جدة القمران ، وجدة عدن و بعضی بی‌ سوادها‌ جده به فتح اول خوانده و به معنی جده مادری گرفته اند و در‌ اطراف‌ اینـ‌ غـلط موهوم افسانه ای بافته شده که اینجا محل قبر حوا زوجۀ آدم است و به‌ تدریج‌ فضای‌ وسیعی را دیوار کشیده گویند: قبر حوا است ، و بقعه کوچکی در وسط‌ آن‌ فضا ساخته و گویند: این بقعه بر روی نـاف حـضرت حوا سـاخته شده . از طرف قضات ابن‌ سعود‌، پادشاه حجاز آنجا را خراب کرده بودند و مواظب بودند کسی برای زیارت‌ نـرود‌ و عجب از صاحب بستان [الـ] سیاحه است‌که‌ معنی‌ جده رابه همان مـعنی مـعروف در‌زبـان‌ عوام و محل قبرحوا مرقوم داشته اند.
بالجمله ، این بندر با آنکه از‌ خود‌ زراعت ندارد ولی میوة شرق‌ و غـرب‌ ‌ ‌در او‌ یافـت‌ می‌ شود و وفور نعمت در او موجود‌ است‌ . مردمش اکثر شافعی و از قوم عرب می بـاشند و چـند خـانوار از ایران‌ در‌ آنجا ساکن می باشند.    
پیرمرد ریش‌ سفیدی در جده به‌ نزد‌ ما آمد. خود را طـهرانی‌ معرفی‌ می کرد و دعوی تبلیغ مذهب بهایی نمود. پس از آنکه محکوم شد مکشوف‌ افـتاد‌ که از طرف انگلیس هـا‌ حـقوق‌ مکفی‌ [کذا صحیح : کافی‌ ] می‌ گیرد و به نام مذهب‌ بهایی‌ مقصودش خراب کردن عقاید مسلمین است و ایجاد اختلاف ، ولو آنکه طرف داخل مذهب بهایی‌ هم‌ نشود.
مسافرت به مدینۀ طیبه
پس‌ از‌ یک شـبانه‌ روز‌ توقف‌ در جده عازم زیارت‌ مدینۀ طیبه شدیم . پانزده لیره عثمانی کرایۀ مرکب اتومبیل از جده به مدینه در رفتن‌ و برگشتن‌ بود. در این راه در منزل‌ ینبوع‌ فرود‌ آمدیم‌ . ینبوع‌ از مضافات مدینۀ‌ منوره‌ است که جزو بنادر حـجاز مـحسوب است . قصبهای است که به وفور نعمت مشهور. قرب پنج‌ هزار‌ جمعیت‌ از قوم عرب در آنجا ساکن می‌ باشند‌ و به‌ مذهب‌ شافعی‌ سلوک‌ نمایند. یک شب هم در میان راه در بیابان خوابیدیم .
ملاقات بـا مـلک حجاز ابن سعود در راه مدینه منوره
و صبح آن تصادف کردیم با ابن سعود‌ ملک حجاز که از پایتخت خود الریاض به مدینه منوره مشرف شده بود و از مدینه محرم شده و عازم مکۀ معظمه بـود. وقـتی محاذی ایستگاه اتومبیل های حاج در این بیابان‌ رسیدند‌، توقف نمود و از حال مسافرین بازپرس نمود و از بیشتری ، وضعیت سلوک مردم خطه راه مدینه را با زوار بیت اللـه استفسار کرد و از افراد مختلفۀ هرکشوری شخصا بازرسی مـی‌ کـرد‌. مـقابل من آمد فرمود: «من أین ؟»؛ «از کـجا آمده اید؟»
نویسنده در جواب معروض داشت: «قَالَ النَّبِیُّ(ص): کَانَ الإِی نَامُ مُعَلَّقاً بِالثُّرَیَّا لَنَالَهُ رِجَالٌ مِنَ الْعَجَمِ فَأَسْعَدُهُمْ بِهِ فَارِسُ.»  
نـهایت از این جـواب تحسین کرد.
سپس فرمود: «مِن أَیّ بِلاَدِها؟» ؛ «از کدام شهرهای ایران‌ ؟»
در‌ جواب گفتم : «جَنَّة الدُّنیَا إصفه ».
دو مرتبه تحسین فرمود. یکی از همراهان ملک گفت : ایرانی متعصب .
باز نـویسنده مـعروض داشـت : »الوَطَن مِنَ « : إیرانی، أَی الایمَانِی؛ قَالَ رَسُولُ الله (ص) «حُبُّ الوَطَن مِنَ الإیمان»
از‌ این‌ جواب ابن سعود تبسم نمود. سپس فـرمود: «کیَفَ وَجدتُم الأمر فی مُلکِنَا؟»؛ «کشور حجاز را چگونه یافتید؟»
باز نویسنده معروض داشت : }وَمَنْ دَخَلَهُ کَانَ آمِنا{
دو مرتبه به تکرار فرمود‌: «أحسنت، أحسنت».
باز بفرمود: «کیف الأمنیة فی الطرق؟»
نویسنده معروض داشت :«صراط الموحّدین مأمون من شرّ کلّ ذی شرّ، و بشری لأهل الإسلام من هذه الخلافة النبویة والعدالة العمریة والمعارف العلویة وهذه موهبة من الله» ملک نزدیک تر آمد و دست برشانۀ مـن نهاد وروی براطرافیان و ملازمان نمود‌ و فرمود: «و لقد أحسن و أجاد فی الکلام».
باز نویسنده معروض داشت : «شید الله أرکان العدالة السعودیة ومتّع الله المسلمین بطول بقائه. الحمد لله الذی هدانا لهذا وما کنّا لنهتدی لولا أن هدانا الله».
پس از این دعا به مـن نـوازش و انـعام‌ فرمود‌، و به‌ شوفرهای همراه ما امر به توصیه و مدارا و احترام فـرمود، و بـه یک نفر از شرطه ها‌ بفرمود که در مدینه پاس احترام محفوظ ماند، سپس حرکت نمود و بعد از‌ چند دقیقه مـا نـیز‌ حـرکت‌ نمودیم . از جماعت ایرانی که چند نفر خراسانی و چند نفر اصفهانی با مـا در این مـنزل بـودند و قضیه را مشاهده نمودند بعضی نهایت خوشوقت ، ولی بعضی نهایت مکدر بودند.
ورود به‌ مدینۀ منوره    
یک سـاعت بـه غـروب مانده بود که وارد مدینۀ منوره شدیم . پس از بازرسی درب دروازه ، وارد شدیم در محلۀ سادات نخاولی که از سلسلۀ بـنی هـاشم می باشند‌. منزلی‌ که قبلا برای ما تهیه شده بود وارد شدیم . از نزدیکی مـدینه حـالت مـن به طور غریبی رخ داده شد. تمام قوای دماغ من متوجه یک عظمت و بزرگی شده بود‌ کـه‌ هـزار و سیصد سال است کرة زمین را جنبش می دهد.    
و این حالت در من از وقتی ظاهر شـد کـه چـشمم به گنبد مطهر حضرت رسول اکرم و صفوة جوهرة ملکوتیه‌ ، خاتم‌ انبیاء(ص) افتاد که تمامی قـوای مـرا به سوی خود مجذوب ساخت ؛ به حدی که آنچه بخواهم آن حالت را بـنویسم مـمکن نـخواهد بود.
ذکر مدینه منوره    
مدینۀ منور در‌ کتب‌ تواریخ‌ مسطور است که پیش از‌ هجرت‌ نبوی‌ (ص) آنجا را یثـرب مـی نـامیدند و به واسطۀ نزول آن حضرت در آن مقام به مدینۀ الرسول معروف گردید و در کلام عـرب‌ ، بـین‌ بلد‌ و مدینه فرق بسیار است ؛ اگر چه هر دو‌ به‌ معنای شهر است ؛ چه آنکه اگر کـثرت عـمارت و جمعیت منظور باشد او را سواد گویند و اگر خانه ها فقط‌ که‌ به‌ هـم پیوسـته باشد او را بلد نامند و اگر مردمانش آداب‌ و رسـوم انـسانیت فـرا گرفته باشند او را مدینه گویند و جمع او را مدائن آورنـد و «مـدائن سبعه » از روی‌ همین‌ مناسبت‌ است .    
بالجمله ، شهر مدینه را که اکنون بعد از مکه بهترین‌ شـهرهای‌ حـجاز است ، در کتب جغرافیای عرب کـه عـرض و طول بـلاد را از خـط اسـتوا و جزایر خالدات‌ معین‌ نموده‌ اند، از اقـلیم دوم شـمرده اند و طولش از جزایر خالدات «عدک [=94]» و عرضش‌ از‌ خط‌ استوا «ک هـ [=٢٥]»
در زمینی هموار واقـع شـده و از چهار جانب گشاده است و به کـوه‌ های‌ تهامه‌ متصل اسـت و کـوه احد نزدیک ترین جبال اسـت بـه مدینه که دامنۀ آن به‌ واسطۀ‌ قبور شهدای جنگ احد یکی از مقامات مقدسه اهـل اسـلام به شمار می‌ رود‌ و پاره‌ [ای ] از مـورخین مـدینه را از جـمله بلاد تهامه نـوشته انـد و همچنین یثرب را‌ نام‌ ولایت دانـند کـه دیاری است وسیع و ولایتی است عریض و مدینه شهر اوست . ابتدای‌ آبادانی‌ این‌ شهر از سال هـجرت حـضرت خاتم می باشد... و مؤذن های مـسجد از طـایفۀ سعد القـرظ‌   مـی‌ بـاشند که از نسل یکی از غـلامان عمار یاسر می باشند و بلال‌ بن‌ حارث‌ المزنی از زمان رسول الله تا زمان معاویه بر حـسب امـر آن حضرت پاسبان قورق‌ های‌ مدینه‌ بـود کـه درخـت هـای او را کـسی قطع نکند.    
و از مـدینه تـا‌ مکه‌ ده مرحله است و از کوفه تا مدینه بیست مرحله و از بصره هجده و از شام بیست مرحله‌ و در‌ جحفه مسافرین مـصر و شـام و عـراق از راه خشکی به هم متصل می‌ شوند‌ و بـیش از این هـر کـس مـی خـواهد‌ اطـلاع‌ حاصل‌ کند مراجعه کند به تواریخ مفصله که‌ از‌ آن جمله است «تاریخ وفاء الوفا فی دار المصطفی ».    
و بازگشت ما دو مرتبه‌ به‌ سوی پاره [ای] از مطالب‌ متعلقه‌ به مسجد‌ برای‌ آن‌ بـود که خواستیم دخول و خروج ما‌ هر‌ دو به وصف این مقام مقدس باشد.

خروج از مدینه    
در بیست‌ و ششم‌ ماه ذی قعدة الحرام 1347 از‌ مدینه ، قبل از ظهر‌ حرکت‌ نمودیم . راجع به حرکت اتومبیل‌ هنگامۀ‌ غریبی بـود. تـمام زائرین قبر نبوی ، یک مرتبه هیجان برای حرکت به سوی‌ مکۀ‌ معظمه نموده بودند؛ از این‌ روی‌ اتومبیل‌ کمیاب بود. ولی‌ ما‌ چون اتومبیل دو سره‌ از‌ کمپانی سعودی کرایه کرده بودیم ، زحمتی از برای ما نـداشت . سـادات بنوعلی و بسیاری از‌ هاشمیین‌ به مشایعت ما آمده بودند و چون‌ در‌ این مدت‌ ، در‌ شب‌ ها من برای آن‌ ها احادیث و بیان فضایل اهل بیت می کـردم ، نـهایت به من علاقه مند شـده بـودند‌. به‌ خصوص شیخ علی جبل عاملی . این‌ مرد‌ از‌ علمای‌ شیعه‌ و مرجع تقلید شیعیان‌ مدینه‌ و اطراف مدینه بود. کمتر کسی را مانندش در محاوره و زهد و تقوی دیده بـودم . در واقـع پدری‌ بود‌ از‌ برای شیعیان حـجاز. او نـیز به مشایعت‌ من‌ آمده‌ بود‌.
دو‌ ساعت‌ به ظهر مانده وداع کرده سوار شدیم . در یک فرسنگی مدینه پیاده شده ، در مسجد شجره که میقاتگاه اهل مدینه است از برای حج وارد شدیم و از‌ آب چاه غسل کرده ، احرام عـمرة حـج (عمرة تمتع ) پوشیدیم . فقط دو پارچۀ سفید، یکی به منزلۀ شلوار و دیگری بر کتف ، آن هم نباید گره زده شود؛ از این روی‌ سخت‌ بود و همچنین مرد باید پوشیده نباشد، نه به پارچۀ احرام و نه بـه سـایه انداز دیگـری . آمدیم سوار شدیم ، سقف اتومبیل را برداشتیم که سایه بر سر نباشد. آفتاب به‌ طوری‌ سوزان بود کـه پس از دو ساعت سر و صورت من ورم کرد.

گم شدن راه    
سه نفر خراسانی و یک نـفر اصـفهانی هـمراه من‌ بودند‌. آن ها نیز در کمال‌ اذیت‌ افتادند. در یک دهکده ای که خانه های او از حصیر و شاخۀ خرما بود وارد شدیم . رفـقای ‌ ‌مـن نزدیک بود غش کنند؛ چه آنکه‌ هوا‌ تیر ماه بود، آفتاب‌ به‌ طـور عـمودی بـه مغز سر می تابید. من به آن ها دستور دادم که چاره این کار یک گوسفند قربانی کردن اسـت در مکه ، اگر بخواهیم احتیاط کنیم و بگوییم آیۀ‌ شریفه‌ (لا یکلف الله نفسا إلا وسعها)  شامل حال مـا نیست .  در صورتی که یقـین داریم اگـر تا غروب ما به این حال باشیم خواهیم مرد. ولی در سقف و سایه بان‌ قرار‌ دادن ، منتهای‌ حکم آن است که برای این تقصیر یک گوسفند در مکه قربانی نماییم . آن ها حاضر شدند‌. شخص اصفهانی به واسطۀ صرفه تـجارتی و اینکه باعث می شود ضرر‌ پول‌ یک‌ گوسفند متحمل شود حاضر نبود. قرار دادیم پول گوسفند قربانی او را هم ماها بدهیم ؛ از این ‌‌جهت‌ راضی شد.    
یک ساعت به غروب بود حرکت کردیم . به تدریج رسیدیم در‌ جنگلی‌ از‌ خـارهای مـغیلان که درخت ها اگر چه از هم فاصله بسیار داشت ولی به واسطۀ‌ همین درخت ها و همین رمل بودن زمین که خطوط و علایم راه در او‌ محو بود، پاسی از‌ شب‌ رفته بود که ملتفت شـدیم راه را گـم کرده ، شوفر ما یک نفر آفریقایی از حبشه بود، عربی سخت می فهمید. وقتی ملتفت شد راه گم شده بدتر دست و پای خود‌ را گم کرد.    
قدری ایستادیم ، شب هم تاریک ماه ، هیچ عـلایمی نـمی بینیم . اتومبیل هم ممکن نیست دیگر به واسطۀ گیر کردن در رمل و دره های عبور و جای ممر سیلاب های‌ بیانی‌ بتواند پیش برود. راه برگشتن نیز محو است ؛ زیرا که جنگل خارستان و رمل بـودن زمـین مـانع از دیدن علامت خط سیر اتومبیل اسـت . در نـهایت اسـباب اضطراب از برای ما‌ رخ‌ داد. شوفر هم دست و پای خود گم کرد.
توسل به حضرت حجت     
همراهان ما متوسل به وجود غیبی شـدند و دسـت تـوسل به وجود حضرت حجت زدند. ناگاه دیدیم صدای‌ شـخصی‌ در مـقابل اتومبیل بلند شد و به زبان فارسی ما را خطاب کرده گفت :  «نترسید من آمده ام راه را به شما نشان دهم .» و آمد بـر روی رکـاب اتـومبیل ایستاد‌ و با‌ شوفر‌ با لفظ عربی صحبت نمود‌ و او‌ را‌ راهنمایی مـی کرد. او هم به دستور او شروع کرد راه پیمودن ، تا آنکه یک وقت بدون آنکه اتومبیل نگاه داشته‌ شود‌ فرود‌ آمـد. شـوفر گـمان کرد که به زمین افتاد‌؛ مرکب‌ را نگاه داشت . ناگاه از عقب سـر بـه عربی گفت : «ه ذا ه و ال ط ریق إل ج دة» و به فارسی هم گفت‌ : «راه‌ پیدا‌ شد.» ماها خیره شدیم بر روی زمین ، از شعاع چراغ‌ دیدیم در جـلو، جـای خـطوط سیر اتومبیل است . شوفر و ماها از شدت خوشحالی دیگر حال خود را نمی‌ فـهمیدیم‌ .    
در‌ آن حـال مـتوجه شدیم که آیا این شخص کی بود؟! یک مرتبه‌ او‌ را صدا زدیم . شوفر به عربی ، ماها به فارسی و من هـم بـه عـربی او را صدا‌ زدم‌ . هیچ‌ جواب نیامد و اثری هم از او ندیدیم .    
این شخص لباس سفید داشت‌ ، بسیار‌ گـشاده‌ ، کـه گاهی من متوجه او می شدم باد که لباس های او را حرکت‌ می‌ داد‌ و انتهای او بـه عـقب مـوج می زد، و بوی عطری به مشام می رسید. با‌ آنکه‌ کاملا متوجه قیافۀ او نبودم و تـاریک هـم بود، گاهی صورت او روشن می‌ شد‌ و من‌ تصور می کردم این روشنی از جهت انـعکاس شـعاع چـراغ اتومبیل است از بلندی‌ های‌ در مقابل . در آن حال تشخیص داده می شد که گیسو دارد و محاسن‌ مشکی‌ ، مانند‌ شـخصی چـهل ساله . بیش از این نفهمیدم .    
پس از آنکه راه پیدا شد و حالت شوقی‌ به‌ ما رخ داده و از جهتی هم آن شـخص نـاپدید شـد، صدای گریه‌ همراهان‌ ما‌ از شوق بلند شد و فریاد «یا صاحب الزمان » بلند کردند. شوفر هم بـه حـالت بـهتی‌ متحیر‌ ایستاد‌. ناگاه اتومبیل های چندی از عقب پیدا شد. وقتی به ما رسـیدند‌ شـوفر‌ اشاره کرد، اولی ایستاد. آن چند دستگاه دیگر هم که عقب او بود ایستادند. قضیه را‌ شوفر‌ به آن ها گـفت ، نـاگاه آن چند نفر شوفر با مسافرین آن‌ ها‌ که یکی ایرانی و ترک و مـابقی هـندی بودند‌ همه‌ پیاده‌ شدند و به دور ما جـمع شـده ، دسـت‌ و پای‌ ما را می بوسیدند.    
معلوم شد که آن هـا مـدت هشت ساعت قبل‌ از‌ ماها از مدینه بیرون آمده‌ بودند‌ و با آنکه‌ توقف‌ غیر‌ عـادی نـداشتند و این قضیه سرگردانی هم‌ برای‌ مـا رخ داده بـود مع الوصـف مـا بـیشتر راه پیموده ایم . این‌ قضیه‌ از ما در مکه مـیان حـاج‌ شهرتی پیدا کرده بود‌ و بسیاری‌ این داستان را جزو یاددا‌ شت‌ های خود نوشتند. وقتی بـعد از اعـمال حج من به هندوستان وارد شدم‌ ، اغـلب‌ اشخاص نزد من مـی آمـدند‌ و صورت‌ قضیه‌ را می پرسیدند‌. اهـل‌ جـده میگفتند: در این‌ بیابان‌ هرکه به پرتگاه افتاد به ورطه عدم رفت و بسیاری راه گـم کـردند و اثری از‌ وجود‌ آن ها نیامد. بـالجمله ، هـر چـه‌ بود‌ و هر کـه‌ بـود‌، این‌ نجات غیر عـادی بـود‌!    
فردای ظهر وارد جده شدیم . صرف نهار و استراحت نموده ، دو ساعت به غروب حرکت از‌ برای‌ مـکه نـمودیم . در وسط این راه‌ هم‌ مطلب‌ غریبی‌ رخـ‌ داد. آن اینـ‌ بود‌ کـه دسـت غـیبی سبب نجات ما در شـب گذشته شد، اکنون ما سبب نجات پنج نفر‌ مصری‌ شدیم‌ . در وسط راه دیدیم یک اتومبیل فرد‌ واژگون‌ افـتاده‌ و چـرخ‌ های‌ او‌ در هوا حرکت می نماید.    
یکـمرتبه فـرود آمـدیم ، دیدیم صـدای اسـتغاثه از زیر اتومبیل به گـوش مـی رسید. جمعیت ما اتومبیل را از خاک بلند کرده ، سه‌ نفر زن و دو نفر مرد مصری در زیر اتومبیل بودند و از غرایب آنـکه غـیر از خـراشی که بر پاها و دست های آن ها وارد شـده بـود هـمگی سـالم بـودند، بـا‌ آنکه‌ از قراری که می گفتند یک ساعت زیر این اتومبیل بوده اند، ولی عمده آن بود که هیچ بار و سنگینی همراه خود نداشتند. این چند نفر بر خاسته دست‌ و پای‌ ما را می بوسیدند.    
مـن از این پیش آمدها همی در شگفت بودم که ما را کدام اراده شب گذشته نجات می دهد‌، و اکنون‌ به کدام اراده است که‌ ما‌ باید سبب نجات این عده واقع شویم ؟! یا مَن بِیدِهِ مِفتَاحُ کُلّ شَیء وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدِیر.
ورود به مکۀ معظمه
نـزدیک غـروب آفتاب به سرحد حرم رسیدیم‌ و با‌ یک دل خرم و یک‌ دنیا‌ خوشحالی از این موهبت الهیه به خود می نگریستیم . شرطه های ملک حجاز در بیرون مکه نام ما را ثبت نمودند، سپس وارد مکه شـدیم .در مـحل حلقه ، حاج صالح‌ صحاف‌ که حمله دار ما بود، وسایل پذیرایی ما را فراهم کرده بود. پس از رفع خستگی مطوف مخصوص از شیعه به همراه ما آمد. مـهیای اعـمال عمره شدیم .    
طواف و سعی‌ عـمره‌ بـه جای‌ آوردیم و آداب او را معمول داشتیم و در منزلی که برای ما قبلا فراهم شده بود در طبقۀ‌ سوم وارد شدیم . هوای مکه در نهایت گرم بود، به حدی‌ که‌ برای‌ حـفظ از تـأثیر هوا در بدن ، عبا و لبـاس هـای بسیار خشن که در زمستان در ایران می ‌‌پوشیدیم‌ در بر کردیم ؛ چه آنکه اگر لباس نازک بود هوای گرم به بدن‌ بسیار‌ صدمه‌ می زد.    
تا روز هشتم ماه ذی حجه رویه و قانون ما آن بود که شـب‌ هـا تا ساعت چهار از شب گذشته در مسجد الحرام بودیم . سپس به‌ منزل آمده ، شام خورده‌ ، چهار‌ ساعت استراحت می کردیم . به واسطۀ گرمی هوا خواب بسیار کم می رفتیم . طلیعۀ فـجر بـه مسجد رفـته ، تا اول آفتاب در مسجد به ادای فریضه اشتغال داشتیم . باز منزل آمده‌ ، مهیای پذیرایی [شده ] از واردین از ایرانی و هندی
[پذیرایی ] می نمودیم . دو سـاعت قبل از ظهر باز به مسجد رفته ، مشغول طواف به نیابت پدر و مـادر و مـعلمین مـی شدم ، نماز ظهر‌ خوانده‌ بازمی گشتیم . روز هشتم ذی حجه ، در طرف عصر، در مسجد برای اعمال حج محرم شده ، بـرای ‌ ‌عـرفات حرکت کردیم .
ورود به عرفات    
غروب آفتاب وارد منا شدیم . تا ساعت‌ نصفه‌ از شب ، در مـسجد خـیف بـه اعمال مشغول بودیم . سپس حرکت کرده برای بیابان عرفات ، نزدیک طلوع فجر وارد عرفات شدیم . این بـیابان بسیار تماشا داشت . چهار فرسخ [کذا]‌ در‌ فرسخ بندهای چادر به هم پیوسته بـود. مقابل این چادرها چراغ هـای تـریک روشن بود. در محلی که حاج صالح برای ما مهیا کرده بود وارد شدیم . روز را‌ تا‌ غروب‌ آفتاب مشغول وظایف مذهبی در‌ آن‌ مکان‌ شریف بودیم . تا کسی جمعیت مسلمین را در این محل نبیند، نمی فهمد چـه لذت و چه هیاهویی است ؟! همان محشر و قیامتی‌ که‌ اسلام‌ خبر داده ، در این روز در آن محل‌ مجسم‌ نموده است .
در پای کوه عرفات جمعیت بیشماری که فقط لباس آن ها دو پارچۀ سفید احرام است ، سر‌ برهنه‌ میان‌ آفتاب ایستاده و مـشغول تـضرع و زاری می باشند. صداهای دعا و گریه‌ و آمین در این بیابان بدین هیئت خیلی مؤثر است . شخص را قهرا متوجه به عالم غیبی می نماید‌ و مجسم‌ می‌ کند که بشر بالطبع گمشده ای دارد و در مدت عمر از‌ پی‌ گـمشدة خـود میگردد که آن کمال ذاتی است که رو بدان سیر می نماید. منتهی آنکه‌ هرکس‌ این‌ کمال را در چیزی تصور می نماید. صورت مطلوب بشر گرچه مختلف‌ است‌ ولی‌ مقصود یکی است . در هـیچ مـکانی و هیچ محلی عظمت اسلام و اخلاق و سیاست او مانند‌ عرفات‌ در‌ پیش چشم مجسم نیست . من دعای عرفۀ صحیفه سجادیه را در میان آفتاب از‌ بعد‌ از ظهر تا عصر مشغول خواندن بودم . از شدت حرارت آفتاب ، گـرمی آفـتاب‌ قـیامت‌ را‌ که در اسلام خبر داده حس نـمودم .    
نـزدیک غـروب آفتاب این جمعیت حرکت نمود‌؛ مانند‌ سیلی عظیم که اول و آخرش و عرض و طولش دیده نمی شد. پاسی از شب‌ گذشته‌ وارد‌ مشعر شدیم .    
این محلی است [کـه ] مـابین عـرفات و منا می باشد. تمام این جمعیت شب‌ دهم‌ ذی حـجه را بـاید در این محل باشند و به عبادت مشغول باشند‌. ریگ‌ ها‌ را از برای رمی جمره برمی چینند.    
از اتفاقیات من در آن شب یکی این‌ بـود‌ کـه‌ سـال گذشته در چنین شبی من در حرم حضرت رضا(ع) بودم در‌ بالای‌ سـر ایستاده مشغول دعا بودم . حاج نجفعلی که یکی از اخیار مردم عراق سلطان آباد ایران‌ است‌ در آن شب در آن محل پهـلوی مـن ایسـتاده بود. به من‌ اظهار‌ کرد: فلانی ! امشب که شب عید اضـحی‌ اسـت‌ در‌ جوار قبر حضرت رضا(ع) از خدا چه‌ می‌ خواهی ؟ گفتم : این حاجت را دارم که سال آینده چنین شبی در مـشعر‌ الحـرام‌ بـاشم .    
گفت : اگر من دعا‌ کنم‌ که سال‌ آینده‌ چنین‌ شبی در همان مـحل بـاشی بـه‌ من‌ چه می دهی ؟ گفتم : نذر می کنم مبلغ سی تومان که سیصد‌ ریال‌ بـاشد بـه تـو بدهم .  دست مرا‌ گرفت و گفت : صیغۀ نذر‌ خود‌ را بخوان .    
من صیغۀ نذر‌ خواندم‌ . دیگـر او را نـدیده بودم تا آنکه در این شب در مشعر داشتم‌ ریگ‌ برای رمی جمره می چیدم‌ و یکـ‌ نـفر‌ نـوکر من چراغ‌ بادی‌ به دستش بود در‌ جلوی‌ من روشنی می انداخت ، یک وقت دیدم یک نفر دسـت مـرا گرفت و گفت : «سی‌ تومان‌ نذری خود را بده ». برگشتم نگاه‌ کردم‌ ، دیدم حاج‌ نجفعلی‌ اسـت‌ . بـا یک عـالم خوشرویی‌ و خنده دست مرا گرفته و اصرار می نماید که سی تومان نذری را بده .    
من از‌ اینـ‌ اتـفاق به حیرت افتادم ، ولی از‌ طرفی‌ هم‌ نهایت‌ خوشوقت‌ بودم که به‌ آرزوی‌ خود بـه بـرکت حـضرت رضا و نفس این پیرمرد رسیده بودم . این مرد در این چند روزه‌ مصاحب‌ من‌ بود. طلوع فجر از این مکان حـرکت‌ کـرده‌ وارد‌ مـنا‌ شدیم‌ . این‌ محل بین دو کوه است . تماشای غریبی در اینجا است ؛ زیرا که تـمام این جـمعیت باید در این محل گوسفند قربانی خود را بکشند.    
هر یک از‌ افراد حاجیان از یک گوسفند کمتر قربانی نمیکنند. تا ده و بیست هـم بـر حسب نذر و یا تقصیرات خود میکشند. و از غرایب آنکه در این وادی غیر ذی ذرع چندان گوسفند‌ حاضر‌ اسـت کـه پس از خاتمۀ قربانی در طرف عصر دامنه کوه هـا از گـوسفندی کـه بر میگردد سیاه می زند. اولا در منا قـربانی نـمودیم و سپس رمی جمره   و تا‌ حدی‌ محل شدیم . برای ظهر به مکه آمدیم . طـواف و سـعی حج را به جای آوردیم . باز در طـرف عـصر [از] مکه بـه مـنا آمـدیم‌ . تمام‌ خطرات حاج در این روز‌ است‌ . از شدت گـرما و سـختی اعمال و خستگی کمتر کسی جان به سلامت می برد. بسیاری در این روز مفقود الاثـر مـی شوند. با آنکه در‌ آن‌ سال مـی گفتند مرگ‌ و بیماری‌ نـیست ، مـع الوصف کمتر جایی بود کـه مـرده در بین راه دیده نمی شد. در مسجد خیف تمام سطح مسجد مرده روی هم ریخته بود. آنـچه بـخواهند مواظبت از نظافت‌ کنند‌ باز مـمکن نـمی شـود. شب یازدهم ذی حـجه و روز یازدهـم و شب دوازدهم و روز دوازدهم و شـب سـیزدهم را در منا بودیم .
مریض شدن در منا و تذکر از حرف مرتاض هندی    
از‌ سوانح‌ دیگر آنکه‌ در منا گـرفتار مـرض حالت وبایی شدم . تمام رفقا مـرا تـنها گذاردند؛ چـون اگـر آثـار این مرض‌ در هر کس در آن سـرزمین پیدا شود اگر پدر باشد‌ پسر‌ از‌ او فراری است و اگر پسر باشد پدر از او فراری است ؛ کسی دادرس کسی نیست . در ظـرف ‌‌چـهار‌ ساعت این مرض ، من خود را مشرف بـه هـلاکت دیدم .    
نـاگاه درآن حـال‌ یادمـ‌ آمد‌ از حرف یکـی از مـرتاضین هندی که به من گفته بود: «تو به سفر مکه‌ می روی ، مریض می شوی ، نترس » یاد آمـدن مـن از این حـرف قوه‌ تازه ای به قلب‌ من‌ رسانید، بـه طـوری کـه بـکلی مـرض مـفقود الاثر شد و این یکی از پیشگویی های مرتاض هندی بود که من به او رسیدم .    
رفقای خود را که از من ناامید بودند صدا‌ زدم ، گفتم : بیایید که من نمی میرم . باز بـاور نمیکردند، تا آنکه من خود برخاستم و چایی دم کردم ، مشغول خوردن شدم . آن ها هم از دور تماشا می کردند. مدت دو‌ ساعت‌ باز نزدیک نمی آمدند، تا آنکه یقین کردند آثار مرض از قی کـردن و حـالت اسهالی از من ظاهر نشد، سپس جمع شدند و من قضیه مرتاض هندی را از برای آن‌ ها‌ گفتم . روز سیزدهم حرکت کرده به مکه آمدیم . در مکه توقف کردیم تا روز عید غدیر هیجدهم مـاه ذی حـجه طواف وداع کردیم و بیرون آمدیم . نصفه ای از شب‌ بود‌ وارد جده شدیم .    
اکنون بعض سوانح مکه را با آنچه از برای من اتفاق افتاد می نویسم و سپس کـیفیت اعـمال عمره و حجة ا لاسلامی را شرح مـی دهـم و در خاتمه‌ این‌ سفر‌ حجاز قدری از تاریخ مکه‌ را‌ می‌ نویسم .
مباحثه با قاضی وهابی    
از جمله سوانح در مکه یکی مباحثۀ مذهبی بود با قاضی القضات مـذهب وهـابی مکۀ معظمه‌ که‌ سـه‌ سـال بود در تصرف ابن سعود و جماعت وهابیه‌ بود‌. مذهب وهابی در مکه رسمیت داشت و ما سابقا اشاره به این مذهب کرده بودیم . باطن این مذهب اخباریۀ نبویه‌ [کذا]‌ هستند‌ که ریشۀ آن از خوارج تولید شـده . مـی گویند: آنچه‌ را که از پیغمبر(ص) و چهار خلیفۀ او حدیثی در بیان حکم او نرسیده محکوم به حرمت است و اعمالی‌ را‌ که‌ پیغمبر(ص) و خلفای راشدین معمول نداشتند بدعت و ضلالت است . مذاهب خمسۀ اسلام‌ را‌ کلا بدعت [دانـند] و گـویند بعد از زمـان خلفا وجود پیدا کرده است و این اختلاف از آن‌ ها‌ در‌ فروع بیشتر است و در اصول و ضروریات با سایر مذاهب شرکت دارنـد. اعمال‌ نماز‌ و روزه‌ و حج و زکات همان رویه اسلام دارند، فقط جمود بـه ظـاهر قـرآن و سنت نبویه و سیرة‌ خلفای‌ راشدین‌ دارند و اصل در جمیع موضوعات و اشیا را حرمت دانند، مگر آنکه از قرآن و یا‌ اخبار‌ نـبوی ‌ ‌و سـیرة خلفا حکمی بر حلیت آن به دست آورند و بسیاری از مردم‌ مرام‌ آن‌ ها را نـدانسته ، سـخن هـای بی موضوع در خصوص آن ها گفته اند.
جوهرة‌ عقیدة‌ آن ها همین چند کلمه بود که نـوشتم ؛ از این روی زیارت قبور‌ را‌ به‌ طوری که از شهری به شهری برای زیارت قبری بروند بدعت دانند و مـراسم تمام مذاهب‌ اسلامی‌ را در بـنای بـر سر قبور و تعمیرات و تزیینات ، همه را بدعت و ضلالت‌ می‌ دانند‌ و شرب دخانیات را نیز از بدع و ضلالات دانند، همچنین خوردن قهوه و چای ؛ چه آنکه گویند‌ این‌ ها‌ در حکم مسکرات و لهویات مبتدعه در اسلام است .    
 و از روی عـقیده نهی‌ از‌ منکر، آنچه را که منکر دانند با تمام قوا در صدد دفع آن برآیند. در منا‌ یک‌ نفر مصری را به واسطۀ کشیدن جیگاره سر بریدند؛ از این روی‌ در‌ آن سال حاجیان با آنکه قرب یک‌ کرور‌ بودند‌ راجـع بـه دود کشیدن تقیه می کردند‌.    
 من‌ خودم در منا در میان خیمۀ خود قلیان می کشیدم . یک نفر شرطۀ‌ وهابی‌ قلیان را با سنگ زد‌ شکست‌ و نزدیک بود‌ مرا‌ هم‌ بکشد. می گفت : تو بت مـی‌ پرسـتی‌ و اینکه در مقابل تو بود بت بود. من هم تدبیری که کردم‌ [اینکه‌ ] خود را از خیمه بیرون انداختم‌ ، فریاد کردم : «حرامی یرمی‌ الحجر‌» که این دزد است سنگ‌ در‌ خیمه می اندازد که مـن فـرار کنم ، او برود مال ما را ببرد‌؛ چون‌ دزدها در آنجا همین کار‌ را‌ می‌ کردند؛ سنگ در‌ خیمه‌ و چادرها می انداختند، صاحبان‌ آن‌ ها فرار می کردند، آن وقت می رفت [کذا] اثاثیه او را مـی بـرد‌ [کـذا]‌. وقتی من خود را به جـهالت‌ زدمـ‌ و فـریاد زدم‌ سایر‌ شرطه‌ ها آمدند و او را‌ تنبیه کردند.     
در هر حال در اجرای احکامات (احکام ) قرآنی ، عصبیتی کامل دارند و استیلای آن‌ ها‌ بر مـکه و حـجاز، بـه واسطۀ سیاست‌ و همراهی‌ دولت‌ انگلستان‌ بود‌؛ چنانکه در تـمام‌ مـمالک‌ اسلامی در باطن ، سیاست این دولت حکم فرماست . تمام سفارت و قونسولگری های اسلامی در حجاز روحا‌ در‌ تحت‌ ارادة دولت انگلیس می باشند. ضعف و قوت‌ مـذاهب‌ اسـلامی‌ هـم‌ بر‌ حسب‌ ارادة دولت انگلیس می باشد. در تمام این ممالک هر روز و هر سـاعت آنچه واقع شود؛ مذهبی ، اجتماعی ، سیاسی ، جمع ، تفریق ، تمام به دست باطنی انگلیس می‌ باشد. اجرای احکامات قـرآنی هـم بـه دست مذهب وهابیه در حجاز به واسطۀ سیاسات چندی است از طرف این دولت
بـالجمله شـب ها بعد از نماز مغرب قاضی القضات وهابی‌ در‌ مسجد الحرام بر روی ریگ های زمین در نزدیکی مقام ابراهیم مـی نـشست و بـیان احکام مذهب خود می کرد و سایر مذاهب را به دلایل و براهین نقلیه رد میکرد. شـبی‌ مـن‌ مـیل کردم به پای موعظۀ او بنشینم . با لباس ایرانی بودم و عمامه سیاه به سر داشتم .
از مـیان جـمعیت نـشستگان رفتم تا آنکه‌ در‌ حلقۀ نزدیک قاضی ، روبه رو‌ نشستم‌ و جمعیت در عقب سر من افتاد. قـاضی مـرا در زی علمای عجم دید، برآشفت ، قطع سخن کرد و روی به من نموده ، گفت : »؟ أنت ما مذهبک؟ «؛ «مذهب‌ تـو چـیست ؟»
گـفتم:«التوحید و الإقرار برسالة نبیّه محمّد (ص)» «مذهب [من] عقیده به وحدانیت خدا و اقرار به نبوت محمد (ص) [است ].»
گفت : « لاَ، أَنتَ تَکذِب، أَنتَ زی الرفضة و الرفضة کلّهم مشرک!»؛ «نه چنین‌ است‌ ، در صورت رفضه هستی و رافضی ها همه مشرک اند.»
در جواب گـفتم : «فرضاً علَى قولکم إنّ الله تَعَا َى ل یقول: )وَإنْ أحَدٌ مِنَ المُشْرِکِینَ اسْتَجَارَکَ فَأجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ الله(» «به‌ فرض که رافضی ، مشرک باشد، خداوند در قرآن می فرماید به پیغمبر خـود کـه : اگر یک نفر‌ از مشرکین پناهنده به تو شد برای آنکه بشنود کلام خـدا‌ را‌، پس او را پنـاه بده تا آنکه کلام خدا را بشنود.» اکنون من پناهنده به شما شده تا ‌‌آنکه‌ سـخنان خـدا را از شـما بشنوم .
از این جواب ، از آن غضب و برآشفتگی‌ قدری‌ فرو‌ نشست و مشغول سخن خود شد، گـفت : ای جـماعت مسلمین ! هرکس ایرادی بر عقاید ما دارد‌ اظهار دارد جواب بشنود.
یک نفر مصری اظهار داشت : «بأی سبب أنتم تمنعون النساء عن زیارة القبور؟»؛ «برای‌ چه‌ جهت شـما زن هـا را از زیارت قبور منع می نمایید؟» چون به قاعدة مذهب خود در قبرستان ابوطالب شرطه گـذارده بـودند و زن ها را از رفتن به قبرستان و زیارت قبور منع‌ مـیکردند.
در جـواب مـصری گفت : «لأنّ رسول الله (ص) لعن زائرات القبور، کما فی روایة جمع من الصحابة»  «به جهت آنکه پیغمبر (ص) لعـن فـرموده زنانی را که به زیارت قبور می روند، چنانکه در‌ روایت‌ بسیاری از صحابه می باشد.»
چـون این جـواب را قاضی داد، از اتفاقات ، من در روز گذشته کـتاب صـحیح بخاری را از کـتاب فـروشی در بـاب السلام خریده بودم و مبحث‌ و باب‌ زیارت قـبور را مـطالعه میکردم و گویا خداوند این سبب را برای جواب قاضی قبلا برای من فراهم کـرده بـود. در صحیح بخاری این حدیث را خوانده بودم و از بـرای‌ قاضی‌ خواندم . گفتم : «مولانا، ما تقول فی هذه الروایة عن ابن عمر عن أُمّ ملیکة قالت: رأیت عائشة کانت تخرج عن بقیع عن زیارة الموتی قلت لها: أما کان رسول الله(ص) لعن زائرات القبور و نهَى النساء عن زیارة الموتَى؟! قالت: نعم، ولکن أجاز» ,«چه‌ مـی فـرمایی در (مورد) این روایت که ابن عمر روایت کرده از أم ملیکه که گفت : دیدم عایشه را که از‌ قبرستان‌ بقیع‌ از زیارت قـبور بـرمی گشت ، گفتم : آیا نبود‌ که‌ پیغـمبر(ص) مـنع نـمود زنان را از رفتن بـه قـبرستان برای زیارت مردگان ؟! در جواب مـن گـفت : بلی ولکن بعدا‌ اجازه‌ داد‌.»
قاضی در جواب فرمود: نهی پیغمبر مسلم است ، ولی این‌ حدیث غـیر مـسلم می باشد و معمول به نیست .
گـفتم : جـناب قاضی ! احـمد بـن حـنبل چه گونه است در‌ دین ؟
گفت‌ : شخص بزرگی بود و ما در مسائل فروعیه به فتاوای او عمل‌ می‌ نماییم .
گفتم : «إنّ أحمد بن حنبل یقول: فی هذا الحدیث جمع بین الناسخ و المنسوخ»؛ «احمد بـن حـنبل‌ می‌ فرماید‌: در حدیث أم ملیکه جمع بـین نـاسخ و مـنسوخ اسـت .»
گـفتم :« إن ]کان[ کما تقول فبم قال هذا؟!» ؛ «اگـر آنـچه را که قاضی می فرمایند که حدیث أم ملیکه غیر مسلم‌ است‌ پس‌ این حرف احمد برای چیست ؟!» پس فـرمودة او دلیلی اسـت کـه این حدیث نیز‌ مسلم‌ است .  چون رشته کـلام بـدین مـقام رسـید، قـاضی گـفت : اکنون وقت ادای فریضۀ‌ عشا‌ می‌ باشد، نه وقت بحث و از جای برخاست از برای نماز جماعت .
مصریین و اغلب از‌ اعراب‌ اهل سنت فهمیدند که قاضی نماز را بهانه کرد و از جواب عـاجز مانده‌ ، طفره‌ رفت‌ . مصریین به دور من جمع شدند و دست مرا می بوسیدند و صداهای «أحسنت ، أحسنت » بلند شد‌. قاضی‌ نهایت بدش آمد و اشاره به شرطه ها کرده گفت : این ها را‌ متفرق‌ کـنید‌.    
جـمعیت متفرق شد و ما هم از پی کار خود رفتیم . در فردا شب ، باز قاضی‌ برای‌ درس‌ نشست . من باز در حضور قاضی رفتم و با ادب نشستم . پس از‌ ادای‌ مراسم از من پرسید: شما اهل کجا هستید؟ من گـفتم : اهـل ایران .    
در جواب گفت : «ایرانی کلّهم مشرک؛ لأ مّهن کلّهم رفضة» ؛ «ایرانی ها تماما مشرک هستند؛ به واسطه آنکه همه آن ها‌ رافضی‌ می باشند.»    
باز من در جواب گفتم‌ : «أنا بحمد الله من أهل التوحید»؛ «بـحمد اللـهـ‌ من‌ از اهل توحید هستم ، ولی بـفرمایید بـدانم برای چه رفضه از اهل شرک‌ می‌ باشند؟»
در جواب گفت : به واسطه‌ آنکه‌ آن ها‌ از‌ شهرهای‌ خود برای زیارت قبور مردگان به‌ شهردیگری‌ حرکت می نمایند و از برای مـردگان و شـهدای کربلا نذر میکنند؛ در صـورتی‌ کـه‌ پیغمبر فرموده : نباید از شهری برای‌ شهری به جهت زیارت‌ حرکت‌ نمود، مگر از برای سه‌ مکان‌ ؛ «مسجد الحرام » و «مسجد اقصی » و «مسجد مدینه ». و نذر هم از برای خداست و این دو‌ عمل‌ شرک محض می بـاشد.
مـن‌ در‌ جواب‌ گفتم : اما حرکت‌ از‌ شهری برای شهری برای‌ زیارت‌ ، داخل فرمایش پیغمبر نیست ؛ زیرا فرمایش آن حضرت اختصاص به مسجد دارد و شامل غیر‌ مسجد‌ نمی شود. و اما زیارت قبور؛ چه‌ فرق‌ است در‌ مسافت‌ نـزدیک‌ و بـعید، در صورتی کـه‌ در اخبار صحیحه است که پیغمبر به زیارت قبر مادر خود رفت و در تمام کتب‌ مذاهب‌ اسلام است که پیغـمبر فرمود: من‌ شما‌ را‌ نهی‌ کردم‌ از زیارت قبور‌، ولی‌ اجازه دادم شما را که به زیارت قـبور بـروید؛ زیرا کـه سبب از برای تذکر مرگ‌ می‌ باشد‌. و از روی همین احادیث ابن تیمیه ، رییس‌ مذهب‌ شما‌ فتوا‌ به‌ استحباب‌ زیارت قـبور ‌ ‌مـؤمنین داده است و فرقی در مسافت نزدیک و دور نگذاشته . در این صورت رفتن شیعه به زیارت قبور از راه دور چه دلیلی بر شـرک مـی‌ شود؟! و امـا نذورات آن ها، هیچ کس از شیعه نذری برای صاحبان قبور نمی کند و این نذر از برای خداست و از خـدا تمنا میکند که ثواب او را عاید روح صاحب‌ قبر‌ نماید و این مطلب به ضرورت دین ثابت اسـت و بر شیعه افترا اسـت .
قـاضی در جواب گفت : اگر این دو مطلب را تصحیح کنیم دیگر انکار این از شیعه نمی‌ توان‌ کرد که جماعت شیعه از صاحبان آن قبور حاجت می طلبند و آن ها را شفیع قرار می دهند؛ در صورتی که شفاعت از‌ انبیا‌ در عالم دنـیا منقطع است‌ .
گفتم‌ : جناب قاضی ! این حرفی است بر خلاف نص قرآن ؛ زیرا که در قضیۀ سورة یوسف در قرآن است که وقتی پسران یعقوب در نزد‌ پدر‌ آمدند، گفتند: برای ما‌ استغفار‌ کن در پیش خدا، جواب فـرمود: )سَوْفَ أسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی( ؛ «زود باشد که از خدای خود برای شما طلب آمرزش نمایم .» پس اگر شفاعت منقطع بود در دنیا، پیغمبری‌ مانند‌ یعقوب باید آن ها را از این توسل منع نماید و به آن ها بگوید که این شرک است ، نه آنـکه آن هـا را وعده آمرزش خواستن از خداوند بدهد. پس‌ به‌ نص قرآن‌ شفاعت در دار دنیا از انبیا منقطع نخواهد بود.
در جواب گفت : جماعت شیعه تعظیم و تکریم به‌ قبور می نمایند و این نیز شرک است و از بـرای غـیر خدا‌ نباید‌ تعظیم‌ و تکریم کرد. گفتم : جناب قاضی معلوم می شود پیغمبر را با دیگران در نزد خدا مساوی می ‌‌داند‌ و قائل به تعظیم شعائر اللـه نیست ؛ چه آنکه اگر به قـبر نـبی و خـلفای‌ او‌ تعظیم‌ نکنند و تکریم ننمایند فـرقی در مـیان آن هـا و دیگران نخواهد بود، و لازم می آید که‌ نبی و سایر خلق مساوی باشند و در صورت تساوی ، امر به تعظیم شعائر اللـه‌ در قرآن از برای‌ چیست‌ ؟! آیا مـذهب شـما این طـور می گوید که پیغمبر از شعائر الهیه نمی بـاشد و در تـمام شؤون با دیگران مساوی است و قبر ابو جهل و ابو لهب با قبر پیغمبر باید در‌ نظر امت به یک چشم دیده شود؟ آیا خـدا بـه این مـطلب راضی است .
گفت : رفضه و جماعت شیعه طواف در حول قبور ائمـه و شهدا را مکفی [کذا صحیح : کافی ] از حج واجب‌ می‌ دانند، و این یکی از جمله بدع و منکرات و موجبات کفر است و عامل آن مـشرک و مـرتد خـواهد بود.
گفتم : جناب قاضی ! «الشاهد علَى أنّ کلامکم صرف الافتراء علَى الشیعة تشرّفی بزیارة بیت الله الحرام وأنا من الشیعة و یکون معی قریب من الألف من جماعة الشیعة قد أتوا من فجٍّ عمیق لأداء مناسک الحج الواجب، ولو کان کما یقول جنابکم، ما معنَى لإتیان هؤلاء الجماعة إلَى بیت الله ؛» الشریف وأعمال المناسک؟! وهذا دلیل واضح علَى هذا البهتان، تعالَى الله )عَ یَقُولُونَ عُلُوًّا کَبیراً(»    
«شاهد بر اینکه فرمایش جنابعالی‌ صرف‌ افترای‌ به جماعت شیعه می باشد‌، آمدن‌ من‌ است بـه زیارت حـج ، بـا قریب هزار نفر از جماعت شیعه و اگر چنانچه این جماعت طواف در حول قبور ائمـه را‌ کـافی‌ از‌ حـج واجب می دانسته ، در این مکان آن‌ ها‌ را چه کار بود؟! و با این معنی که شما به آن هـا نـسبت مـی دهید اتیان حج و به جای آوردن‌ مناسک‌ از‌ این جماعت چه معنی دارد؟! پس این نیست [جز این ] که‌ این بـهتان بـزرگ خواهد بود بر این جماعت ، و خدای منزه است از آنچه می گویند ستمکاران در گفتار‌ خـویش‌ .»
قـاضی‌ فـرمود: این جمله را انکار نمودی و می گویی افترا است ، لکن‌ نمی‌ توانی انکار کنی بنا و سـاختن قـبه ها را بر مزار مردگان و قبور ائمه و علمای خود، با‌ آنکه‌ در‌ اخبار شیعه و کـتب فـقهیۀ آن هـا است که گفته اند: «کلّ ما جعل علَى القبر من غیر تراب القبر فهو ثقل علَى المیت» ؛ «هرگاه چیزی غیر از خاک خود قبر بر روی قبر قـرار دادهـ‌ شود‌ بر‌ میت گران خواهد بود.» و علاوه بر آنکه زینت قبور و بـلند کـردن قـبور زیاده از‌ یک‌ شبر از روی زمین بدعت است و هر بدعتی ضلالت و گمراهی خواهد بود.
گفتم‌ : «أمّا معنَى حدیث کلّ ما جعل علَى القبر» ؛ صـحیح اسـت ولیکن جماعت شیعه درکجا غیر از تراب قبر بر روی‌ قبر‌ چیزی قرار داده انـد، و یا اینـکه قبور را از حد مذکور بیشتر بلند‌ کرده‌ اند؟! ساختن‌ قبور را آن ها بر طبق روایت قرار داده اند، اما نصب ضـریح و صـندوق ، مربوط‌ به‌ وضع قبر نیست ، چه آنکه این ضریح و صندوق به واسطه حـفظ احـترام‌ قبر‌ مؤمن‌ است که سیرة نبوت و خـلفای راشـدین بـر آن جاری بوده و نهی نمودند از راه رفتن‌ بر‌ قـبور‌ و نـشستن و پای گذاردن بر آن ها و در اخبار از سیرة حضرت رسول‌ و سنت‌ آن حضرت و رویۀ خلفای راشدین کاملا این مـعنی مـعلوم است و چون در آن مکان ها اجـتماع‌ زیاد‌ اسـت و بیشتر مـردمان وحـشی و از آداب دینـی بی اطلاع ؛ از این روی‌ به‌ نصب این ضرایح و صـندوق هـا حفظ حرمت‌ قبور‌ مؤمن‌ می کنند.
اما بنای بر سر قبر‌، پس آن بـنا از برای مردگان نیست ، بلکه از برای زنـدگان است که آن‌ هـا‌ را از گـرما و سرما و باران‌ و برف‌ محفوظ دارد‌ و در‌ کـجای‌ شـرع انور است و در کدام حدیث‌ ، وجود‌ نبوت منع فرموده و خلفای راشدین نهی کرده بـاشند کـه بنایی که منافع‌ او‌ عاید جـمعی از مـؤمنین اسـت ، چنین‌ بنایی مـمنوع اسـت ؟! چه‌ این‌ بنا در قـبرستان بـاشد یا‌ در‌ بیابان و یا در شهری . آیا بناهای غسال خانه ها را که برای حفظ‌ غسالین‌ و تشییع کنندگان می سـازند در‌ شـرع‌ منعی‌ رسیده که چون‌ بالای‌ جـسد مـرده است بـاید‌ خـراب‌ کرد؟! و این بـنا را کسی می گوید از بـرای مرده ساختند.
و اما زینت ، آن ها‌ نیز‌ نه برای مردگان است بلکه از‌ برای‌ زندگان است‌ . عـلاوه‌ بـر‌ آنکه آن ها هم‌ در حکم بیت الله [اسـت ] و اخـبار زیاد دارد کـه خـلفای راشـدین در زینت بیت اللهـ‌ کـوشش‌ می کردند، و به نص قرآن که‌ می‌ فرماید‌: ) بُیُوتٍ أذِنَ اللهُ أنْ تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ(  مفسرین تمام مذاهب اسـلامی آن بـیوت را تـعبیر کرده اند که مراد بیوت‌ اهل‌ بـیت‌ اسـت ؛ چـنانکه در اخـبار زیاد دارد کـه‌ صـحابه‌ بلکه‌ حضرت‌ ختمی‌ مرتبت‌ به در خانۀ علی می آمدند و می گفتند: «السَّلاَمُ عَلَیکُم یَا أَهلَ بَیتِ النُّبوّة» و سیرة خلفا نیز بر همین جاری بود. قاضی فرمود: این در حال‌ حیات آن ها است نه در حـال ممات .
گفتم : شما خود می گویید ظواهر قرآن را نباید تأویل کرد، حتی می فرمایید: )الرَّ حمَنُ عَلَى العَرْشِ اسْتَوَى( به‌ همین‌ معنای ظاهر است ؛ چنانکه بزرگان شما ابن تیمیه و ابن قیم گفته اند. در این صورت بـر حـسب ظاهر قرآن ، ائمۀ اثنی عشر نمرده اند بلکه زنده می باشند؛ چه‌ آنکه‌ خداوند می فرماید:
)وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِى سَبِیلِ اللهِ أمْوَاتا بَلْ أحْیَاءٌ عِنْدَ رَ مِّهبِْ یُرْزَقُونَ(  ؛ «گمان نبرید کسانی را که‌ در‌ راه خدا کشته شده اند‌ آنان‌ مردگان باشند، بـلکه آن هـا زنده هستند و در نزد پروردگار خود روزی می خورند.» در این صورت آیا علی بن ابی طالب مقتول در‌ راه‌ خدا است یا نیست‌ ؟ اگر‌ می گویید مقتول در راه خدا اسـت ، پس زنـده است و بقعۀ او خانۀ اوست و خـدا عـظمت و رفعت خانۀ او را در قرآن اجازه داده است و اگر می گویید مرده است‌ ، چگونه‌ او را خلیفۀ چهارم پیغمبر می دانید و اقوال و کردار او را حجت از برای فروع دینی خود مـی شمارید؟
قـاضی فرمود: «علَى فرض التسلیم بما تأوَّل أو تنکر، ما معنَى جعلهم القبور قبله» ؛ «بر فـرض‌ تـسلیم‌ به آنچه‌ که تو تأویل می کنی و انکار نسبت می نمایی ، چه معنا دارد که جماعت شیعه قبور ائمۀ‌ خود را قبلۀ از برای نماز قرار می دهند.»
گفـتم : ایـن‌ نیز‌ افتـرایی‌ اسـت مـاننـد افتـرای قبل که فرمودید طواف قبور ائمه خود را مکفی [کذا] از حج واجب می ‌‌دانند‌ و من باب احترام در وقت نماز در آن بقاع ، قبر را عقب سر‌ نمی‌ اندازند‌؛ زیرا که برای امام زنده و مـرده قـائل نیستند، بـر طبق آیۀ شریفۀ مذکوره اگر اکنون‌ علی بن ابی طالب زنده باشد و در مجلس جناب قاضی بخواهد نماز بـگزارند‌ و علی بن ابی طالب‌ در‌ عقب سر قاضی واقع شود، جناب قـاضی چـه خـواهند کرد؟
و اگر می فرمایید پشت به او میکنم و روی به قبله را مقدم می دانم چه آنکه روی به خدا مقدم اسـت ، ‌ ‌مـن‌ میگویم دو محظور واقع می شود؛ یکی آنکه خدا را جهتی از برای روی او نیست  (فَأیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله)  پس مقصود روی بـه کـعبه کـردن است .
و در صورت‌ روی‌ به کعبه کردن که امام و خلیفه مفترض الطاعه را پشت سر اندازی کفر اسـت ؛ چه آنکه راهنمای کعبه او است و انکار خلیفه و بی احترامی او کفر است و روی به قـبله‌ در‌ این صورت از او مقبول نیست ؛ چـه آنـکه شما خود اهل قبله را غیر از خود کافر می دانید و توجه آن ها را به سوی قبله در وقت نماز‌ قبول‌ حق و دلیل اسلام می دانید؛ چه آنکه می گویید این ها خلفا را عقب سر انداخته انـد و به قول آن ها عمل نمی کنند. در این صورت پس باید‌ امام‌ را‌ عقب سر نینداخت ؛ چه آنکه‌ او‌ زنده‌ است .
پس باید کاری کرد که هم توجه به سوی قبله از دست نرود و هم احترام امام فـوت نـشود و جمع این‌ دو‌ به‌ این است که در قباب ائمه در وقت‌ توجه‌ به سوی قبله از برای ادای نماز، در عقب قبر بایستند و یا در محاذی بالای سر یا پایین پا‌، که‌ هر‌ دو جهت محفوظ مانده شود و شیعه که پشت بـه قـبور‌ ائمه در حال نماز نمی کنند برای این جهت است ، نه آنکه پشت به قبله و روی به قبر‌ امام‌ کنند‌ درحال نماز و این فرمایش از جناب قاضی یا برای عدم اطلاع‌ است‌ از عقاید شیعه و یا آنـکه افـترایی است از دیگران شنیده و باور کرده اند.
فرمود: جماعت شیعه‌ از‌ همۀ‌ این ها گذشته سب خلفای راشدین می نمایند و کفری بالاتر از این‌ نیست‌ و کسانی‌ که مانند این خلفا رکن رکین اسلام بـودند و پیغـمبر(ص) آنـان را محترم شمرد، این‌ طایفه‌ آنـ‌ هـا را لعـن و سب می نمایند، در این صورت جای محکومیت به اسلام و ایمان‌ از‌ برای این طایفه نمی باشد.
گفتم : جناب قاضی ، تاریخ اسلام را مطلع هستند‌ کـه‌ در‌ صـدر اول اسـلام چه واقع شد یا مطلع نیستند؟!
فرمود: مطلع هستم .
گـفتم : امـا اینکه‌ می‌ فرمایید شیعه خلفا را سب می نمایند، شیعه دو طایفه می باشند؛ یکی‌ عوام‌ و یکی‌ خواص .
اما خواص لعـن بـه اسـم نمیکنند، بلکه به طور کلی لعن می نمایند کسانی‌ را‌ کـه خدا در قرآن آن ها را لعن کرده در آیۀ شریفه‌ که‌ می‌ فرماید: )إنَّ الذِینَ یُؤْذُونَ الله وَرَسُولُ لعَنُمُ الله الدُّنْیاَ وَالآخِرَة ( «آن‌ کسانی‌ که‌ خدا وپیغمبر را اذیت و آزار می نمایند،لعنت مـی کندآن هـا‌ را‌ خدا در دنیا و آخرت .»
خواص شیعه می گویند: هر کس پیغمبر را اذیت کـرد مـا او‌ را‌ لعن می نماییم و هر کس حق اهل بیت او را غصب نمود‌ ما‌ نیز او را لعن می نماییم ؛ چـه‌ آنـکه‌ غـصب‌ حق اهل بیت اذیت خدا و رسول است‌ به‌ طور محقق ؛ از این روی ، می گویند: «اللهمّ العن أوّل ظالم ظَلَم حَقَّ محمد و آل محمّد و آخر تابع له على ذلک» و اول غـاصب هـرکس‌ می‌ خواهد باشد‌ و آخر‌ تابع‌ هم هر که می خواهد باشد‌. آیا‌ شما که خـود را از مـؤمنین حـقه می دانید اذیت کنندگان به‌ پیغمبر‌ و خدا و اهل بیت را مستوجب لعن‌ نمی دانید؟! اگر مستوجب نـدانید‌ کـه‌ لازم می آید دوست داشتن‌ شما‌ دشمنان آل محمد را و اگر مستوجب می دانید چه ایرادی است بـه شـیعه‌ مـی‌ نمایید؟!
دیگر آنکه شما می فرمایید‌ این‌ خلفا‌ را پیغمبر محترم‌ شمرده‌ ، ما هم باید مـحترم‌ بـشماریم‌ . من عرض می کنم : خوب بود شما در صدر اسلام بودید و این نصیحت را‌ به‌ ابـی بـکر و عـمر و عثمان و عایشه و معاویه‌ می‌ نمودید و راجع‌ به‌ علی‌ بن ابی طالب این‌ توصیه می کـردید کـه : این شخص را پیغمبر(ص) محترم شمرده ، شما این قدر به او‌ بی‌ احترامی نکنید! آیا به جـای وصـیت‌ پیغـمبر‌ در‌ احترام‌ علی‌ ، اگر این گروه‌ را‌ وصیت می کرد در هتک احترام علی ، بیش از این می توانستند علی (ع) را هـتک حـرمت‌ نمایند؟! خـیلی‌ عجب‌ است که شما می فرمایید کسی را‌ که‌ پیغمبر‌ محترم‌ شمرده‌ مـسلمان‌ هـم باید او را محترم بشمارد و اگر مسلمان او را محترم نشمارد کافر است ، آیا علی (ع) را پیغمبر محترم شمرده بود یا نشمرده بود؟ اگـر [گـویید] محترم نشمرده‌ بود، این نسبت کفر است و قائل او خارج از اسلام است ؛ چه آنـکه بـه نص آیات قرآن ، اولویت وحرمت علی در نزد تمام مـذاهب اسـلام ثـابت است . در این صورت‌ آنهایی‌ که فدک او را و خلافت او را غـصب کـردند و شمشیر به روی او کشیدند، چگونه باز می توان حکم به اسلامیت آن ها نمود؟! کلام قـاضی تـناقض عجیب دارد، آیا‌ عایشه‌ و معاویه که آن گـونه هـتک حرمت عـلی کـردند، مـحکوم به اسلام می باشند و شیعه کـه مـیگوید: «لعنت خدا بر غاصبین آل محمد» کافر‌ و واجب‌ القتل می باشند؟!
در جواب فرمود‌: «قال النّبی: لا یغلق باب التوبة حتّى یطلع الشمس من المشرق إلى المغرب و أُمّ المؤمنین عائشة تائب ]کذا[، و کذلک معاویة» ؛ «پیغمبر فرمود: باب توبه تا‌ مـادام‌ که آفتاب از مشرق‌ بـرون‌ آید و بـه مغرب فرو رود به روی خلق بـسته نـخواهد شد و عایشه و معاویه از کردار خود توبه کردند.»
من در جواب گفتم : جناب قاضی قـائل بـه تفکیک بین انواع گناه‌ هـستند‌ یا نیستند؟ آیا در بـین گـناهان ، صغیره و کبیره قـائل مـی باشند یا نمی باشند؟ اگر گـویند هـمه گناهان صغیره است خلاف کتاب الله است ؛ چه آنکه یک دسته از گناهان را خداوند‌ وعدة‌ خلود ابـدی‌ در آتـش جهنم داده و توبه را در آمرزش آن گناه مدخلیت نـداده .
فـرمود: البته گـناهان مـشترک بـین‌ صغیره و کبیره است .
گـفتم : کبائر کدام است ؟
فرمود: آن گناهی که‌ خداوند‌ وعدة‌ خلود در عذاب را به فاعل آن داده .
گفتم : در این صورت اذیت خـدا و پیغـمبر از گناهان ‌‌کبیره‌ است یا از گناهان صغیره ؟ گـفت : از گـناهان کـبیره اسـت .
گـفتم : کسی که‌ شـمشیر‌ بـه‌ نفس پیغمبر بکشد گناهش صغیره است یا کبیره ؟ فرمود: گناهش کبیره است .
گفتم : پس چگونه‌ توبۀ عایشه و مـعاویه قـبول شـد با آنکه شمشیر به روی نفس پیغمبر(ص) کـشیدند‌؛ چـه آنـکه بـه اجـماع‌ مـسلمین‌ مراد از )أنْفُسَنَا(  در آیۀ مباهله ، نفس علی (ع) می باشد؟ قاضی در جواب گفت : این عمل از آن ها گناه نبود و خطای در اجتهاد بود، بعد که فهمیدند اجتهاد آن ها‌ مصاب نبوده توبه کردند.
من در جواب گـفتم : در این کلام دو محذور برای قاضی است :
یکی آنکه ؛ شما معلومات محققه را به وهمیات و ظنیات می خواهید پایمال نمایید و این خود‌ بر‌ خلاف قرآن و اساس کتاب الله است ؛ چه آنکه از معلوم محقق به تـواتر اسـلامی ، این ها خروج بر خلیفۀ وقت کردند. کفر ثابت و توبه کردن را شما به وهمیات و ظنیات‌ به‌ آن ها می چسبانید. اگر شما در تمام مذاهب اسلام یک حدیث و یا یک خبر آوردید و لو از ضعاف روات که عایشه تـوبه کـرد و یا معاویه توبه نمود، من‌ باز‌ هم فرمایش قاضی را تصدیق می نمایم. توبه این ها را علمای سنت از خودشان احتمالا گفته اند، و ابدا در تمام مذاهب اسـلام چـنین حدیثی نیست که این ها‌ تـوبه‌ کـرده‌ باشند.
دوم آنکه ؛ اگر کشتن‌ خلیفۀ‌ پیغمبر‌ از روی اجتهاد خطایی واقع شود و بعد قابل توبه باشد، لعن بر خلیفه هم اولیتر (اولی ) است به قبول توبه از‌ آن‌ . جـماعت‌ شیعه هم می گـویند مـا با ادله و براهین‌ قاطعه‌ آن ها را مستوجب لعن می دانیم ، هر وقت معلوم شد که ما به خطا رفته ایم آن وقت‌ توبه‌ می‌ نماییم و تاکنون بر ما خطای این عمل محقق نشده است‌ . وقـتی مـعلوم می شود که خلفا و معاویه و عایشه زنده شوند و در نزد ما اقرار کنند که ما از‌ کردة‌ خود‌ پشیمان شده ایم ، سپس پیغمبر(ص) و علی را به گوش خود بشنویم‌ که‌ بگویند ما از کردار و سـتم هـای آن ها بـر اهل بیت راضی هستیم ، سپس از ذات‌ حضرت‌ حق‌ بشنویم که ما توبۀ آن ها را قبول کردیم ؛ زیرا که گـناه‌ معلوم‌ محقق‌ متواتر را نمی توان به غیر این گونه توبه محقق کـه عـلم بـه وقوع‌ او‌ حاصل‌ شود صرف نظر کرد و از تکلیف دست برداشت ؛ چه آنکه اگر این طور باشد‌ گناهان‌ کبیره اشـخاص ‌ ‌بـه تأویل آنکه از روی اجتهاد بوده و به خطا رفته اند‌ و توبه‌ کرده‌ اند رفع تـکلیف دیگـران نـخواهد کرد. علاو بر آنکه دیگر موضوع گنهکار در عالم‌ باقی‌ نمی ماند. علاوه بر آنکه شـیعه بر این اجتهاد
احق از دیگرانند؛ چه‌ جای‌ شگفت‌ است که اشخاصی که اولاد و نفس پیمـبر را کشته اند توبۀ آن هـا قـبول و جزو‌ اسلام‌ محسوب اند و شیعۀ بیچاره که میگوید: «لعنت بر کسانی [که ] ظلم به‌ پیغمبر(ص)‌ و اهل‌ بیت او کردند»، کافر [ند] و گناه شان غیر قابل عفو و توبۀ آن ها غیر قابل‌ قبول‌ و مـهدور‌ الدم می باشند!
این تقصیر از جناب قاضی نیست ، بلکه از صدر‌ سلف‌ به خلف ارث رسیده . معاویه خروج به امام و خلیفه وقت می نماید او را آمرزیده و رضی‌ الله‌ عنه می نامند، اما پسر پیغمبر بر فـرض هـم بر یزید خروج‌ کرده‌ بود گناهش را غیر قابل عفو و توبۀ‌ او‌ را‌ غیر قابل قبول دانسته و او را بدان‌ کیفیت‌ شرم آور کشتند! خوب بود این قبولی توبه را که دربارة دشمنان آل‌ رسول‌ قائل شدند، ِ لااقل دربارة اولاد‌ رسـول‌ و اتـباع آن‌ ها‌ قائل‌ شده بودند.  چون سخن بدین جمله‌ رسید‌ یک نفر از تابعین قاضی دست به چوب خیزران کرد و رو به‌ من‌ آمد. من وقتی حمله او را‌ رو به طرف خود‌ دیدم‌ کـه مـی خواهد مرا بزند‌، گفتم‌ : «أ هکذا معنى  قوله تعالى: )مَنْ دَخَلَهُ کَانَ آمِناً(»  همین است معنای فرمایش خداوند تعالی‌ که‌ به طور عموم می فرماید‌: هرکس‌ داخل‌ مسجد الحرام شد‌ عرض‌ و جان و مال او باید‌ ایمن‌ باشد؟!
قـاضی فـورا جـلو او را گرفت و به او تعرض کرد و بـه مـن فـرمود: «هذا عامی جاهل لا یعبأ به»؛ «این شخص عامی و جاهل‌ است‌ ، اعتنایی به‌ او‌ نباید‌ کرد.»
گفتم : در این‌ صورت که در چنین مکانی چنین حرکتی از چنین شخصی صادر مـی شـود مـی فرمایید‌ این‌ شخص جاهل و عامی است و عذرخواهی مـی‌ نـمایید‌ به‌ [سبب‌ ] جهالت‌ او، من هم‌ عرض‌ می نمایم که آنچه را جهال و عوام شیعه در جاهای خود راجع به خلفا زیاده از‌ لعـن‌ بـه‌ جـای می آورند، معذورند و جاهل . شما نباید‌ کردار‌ عوام‌ و جهال‌ آنـ‌ ها‌ را مدرک قرار دهید. چون پایۀ سخن بدینجا رسید، یک نفر از شرطه ها آمد و به قاضی کلامی به طور نـجوا گـفت .  قـاضی بلند شد و گفت:  «حَسبُنَا اللیلةَ، دَع مَا بَقِی مِنَ الکَلاَم، مَوعِدُنَا الَّلیلَة الآتیة» ؛ پس از آن قاضی بر خاسته و رفت .
همهمۀ زیادی در میان مـستمعین واقـع شد و جمعی از شیعیان عرب عراقی و مسلمین‌ مصری‌ در اطراف من باز جمع شدند و از این کلمات ساده عوام فـهم مـن کـه بر حسب بضاعت خود گفته بودم تحسین می کردند و بسیاری نام مـرا یاد داشـت مـی‌ کردند‌. رفقای ایرانی من خوف بر داشته بودند، به خصوص اصفهانی ها که رسـما مـدعی مـن بودند که دامنۀ سخن را کوتاه کنم . می‌ گفتند‌: عاقبت اسباب صدمه فراهم خواهد‌ شـد‌. حـتی بعضی از آن ها بکلی از من اعراض کردند و حق داشتند؛ زیرا که به نظر یک نفر روضـه خـوان بـه من نگاه می‌ کردند‌ و تصور می کردند که‌ صحبت‌ های من از روی بی اطلاعی اسـت و تـقصیر هم نداشتند؛ زیرا که در اصفهان هر کس را دیدند منبر می رود مردم دربارة او دو طبقه عـقیده پیدا مـی کـنند‌:
ـ یکی‌ آنکه اگر علامۀ دهر باشد به صرف منبر رفتن او را بی سواد صرف می دانـند.
ـ و دیگـر طبقه ، عقیده شان این است که هرکس پای بر منبر گذارد، او را‌ علامۀ‌ دهر مـی‌ دانـند، اگـر چه نقال بی سواد و مرده شوری بی اعتقاد باشد! از این روی ، بعض از آن‌ ها میگفتند: فلانی تـصور مـی نـماید که اینجا هم اصفهان است‌ . به‌ یکی‌ از آن ها گفتم : من بدنامی اصـفهانی بـودن بر سر دارم ، در صورتی که اغلب روزگار من ‌‌در‌ مسافرت های شرق و غرب طی شده و در هیچ جای از آنـجاها کـه من‌ بوده‌ ام‌ اصفهانی نبوده که برای من تکلیف معین نماید. ولی پس از آنـکه کـشف شد، معلوم‌ شد دو سه نفری از روضه خـوان هـای اصـفهانی این وسوسه را در‌ میان آن ها ایجاد‌ کرده‌ اند کـه مـرا از این گفتگوها باز دارند که مبادا در چنین مکانی صورت آبرومندی از برای من پیدا شود و بـر آن هـا گران واقع گردد، ولی من خـالی الذهـن بودم‌ و انـتظار شـب آینـده را داشتم .
موضوع استعمال دود    
چون شب آینـده شـد من چند مقصود داشتم که از قاضی سؤال کنم ، ولی به واسطۀ قضیۀ جـزئیه ای کـه واقع شد و در‌ نظر‌ وهابیه خیلی اهـمیت داشت مقاصد من از مـیان رفـت ، گرچه نتیجۀ خوبی گرفته شـد از بـرای رفاهیت حال عموم و آن این بود که وقتی قاضی شروع به تکلم کرد یک‌ نـفر‌ در مـقابل او شروع به سیگار کشیدن نـمود. قـاضی و شـرطه ها متعرض او شـدند و نـزدیک بود مانند همان مـصری کـه او را به واسطۀ استعمال دود کشتند، این شخص‌ هم‌ قربانی یک سیگار واقع شود! این شخص ترک تبریزی بـود، فـارسی هم می فهمید. گر چه در چـنین جـایی اصلا بـی ادبـی بـود سیگار کشیدن و این از عادات جـاهلانۀ‌ ایرانی‌ ها‌ است که معبد در نظر‌ آن‌ ها‌ احترام ندارد، ولی ناچار شدم حفظ جان او بـشود، بـه او گفتم خود را به دیوانگی بزن . شـروع کـرد حـرکات دیوانـگی‌ از‌ خـود‌ ظاهر کردن . مـن هـم وقت را فرصت شمرده‌ گفتم‌ : «أیّها القاضی هذا مجنون ولیس علیه حرج» از شنیدن این کلام ، قاضی اهل تعرض را منع کرد‌ و مجلس‌ ساکت‌ شد و آن شخص را از مـسجد بـیرون فـرستادند.
من به‌ قاضی گفتم : شما از باب بـی ادبـی این شـخص تـغیرکردید یا از جـهت حـرمت استعمال
دود؟ گفت : از باب‌ هر‌ دو‌. اما از باب بی ادبی معلوم است و اما از جهت حرمت‌ به‌ واسطۀ آنکه در حدیث صحیح است از پیغمبر(ص) که می فرماید: »کل م ا أت ل ف ب ال ال وأض‌ ب ال‌ ب دن‌ ف ه و ح رام « و هـر دو موضوع که ضرر به بدن و اتلاف مال است ، در‌ استمال‌ دود‌ موجود است ؛ در این صورت از محرمات قطعیه است .
من در جواب گفتم : جناب‌ قاضی‌ ! این‌ موضوع بالنسبه به اشخاص متفاوت است و در شرع برحسب آیات قـرآنیه کـه می فرماید‌: )لا یُکَلِّفُ الله نَفْساً إلاَّ مَا آ تَاهَا(  و فرموده : )لا یُکَلِّفُ الله نَفْسا إلاَّ وُسْعَهَا(  احکامات [کذا]‌ از‌ جهت‌ وجوب و حرمت بر کلیۀ اشخاص کلیت ندارد.
ممکن است فعلی برای شخصی حرام و برای‌ شخص‌ دیگری واجب باشد. خوردن غذای مـباح بـرای یک نفر حرام و برای دیگری واجب‌ می‌ شود‌. در این صورت این موضوع هم به حسب حال اشخاص متفاوت است ؛ چه آنکه ممکن‌ است‌ استعمال دود برای شـخصی [دارای ] مـنفعت عقلایی و یک نوع تداوی برای قـوای‌ دمـاغی‌ او‌ باشد. در این صورت علاوه بر آنکه بر بدن ضرر ندارد، منفعت عقلایی دارد و چون‌ منفعت‌ او‌ بر بدن به حسب شخصی ثابت گردد صرف مال در موضوع او‌ اتـلاف‌ مـال نیست و اگر برای بـدن ضـرر او محقق شد، حرمت اختصاص به استعمال دود ندارد، بلکه‌ هر‌ چیزی که استعمال او برای بدن ضرر داشته باشد صرف مال از‌ برای‌ او اتلاف و استعمال او حرام است . پس‌ حدیث‌ به‌ جای خود صـحیح اسـت ولی کلیت او‌ دربارة‌ کلیۀ اشخاص جاری نمی شود؛ پس حرمت دود ذاتا غیر مسلم است .
و اگر‌ می‌ فرمایید که از محدثات است‌ و هر‌ محدثی بدعت‌ است‌ ، این‌ جمله راجع به کلیات و ضروریات دینی‌ اسـت‌ ، مـربوط به جـزئیات و موضوعات خارجیه نیست و إلا لازم می آید تداوی بر‌ حسب‌ قانون جدید طبی حرام باشد و سوار‌ شدن بر اتومبیل و طـیاره‌ جزو‌ محرمات باشد و اجماع مسلمین از‌ صدر‌ اول تا کنون این حرف را نزده انـد. بـلکه مـمکن است این کلام‌ منقلب‌ بر شما باشد؛ چه آنکه‌ آنچه‌ را‌ که شما از‌ فتاوای‌ ابن عبد الوهاب می‌ فـرمایید‌ ‌ ‌هـمه از محدثاتی است که پس از هزار سال از زمان نبوت تولید شده‌ و از‌ زمان آن حضرت تا زمـان ابـن‌ عـبد‌ الوهاب این‌ فتاوی‌ در‌ کار نبوده و تمام این‌ اقوال از محدثات است ؛ مانند آنکه شما تمام مـسلمین را کافر حربی و بلاد آن ها‌ را‌ دارالحرب می دانید. این عقیده از‌ صدر‌ اول‌ اسلام‌ تاکنون‌ غیر از عـقیدة‌ وهابیه‌ که اکنون قـریب بـه سیصد سال است ، وجود نداشته است و نمی دانم به کدام دلیل شما‌ کلیۀ‌ مسلمین‌ و اهل لا إله إلا الله را کافر‌ حربی‌ دانسته‌ و مال‌ و خون‌ و ناموس‌ آن ها را مباح می دانید! گرچه من چندان بهره ای از علم ندارم ولی چـندان بی اطلاع از مذاهب اسلام هم نیستم . از شما یک سؤال‌ دارم و آن این است که از زمان انقضای خلفای راشدین تا زمان ابن عبد الوهاب این امت چه حال داشته اند؟ آیا جزو امت حضرت ختمی مرتبت بوده اند یا نـبوده‌ اند؟ اگـر‌ از امت آن حضرت بوده اند، چه چیز سبب شد که بعدا آن ها کافرحربی باشند، در صورتیکه آنچه را که شما موجب کفر و ارتداد آن ها می دانید‌ سیرة‌ مستمره بوده است تا زمان خـلفای راشـدین و اگر این مدت تا زمان شیخ ابن عبد الوهاب کلیۀ فرق اسلام حکم کافر حربی داشته‌ اند‌، پس این مدت جزو زمان‌ جاهلیت‌ محسوب است و آن کس که بعد از هزار سال این عقیده را احـداث کـرده ، باید خود پیغمبر یا مهدی موعود باشد و چگونه خداوند دراین‌ مدت‌ ، مردم را به ضلالت‌ گذارده‌ است ؟! و مردمان حرمین که اصل ظهور نبوت در آن ها بوده ، چگونه می شود که آن ها از سـیرة نـبوت و خـلفای راشدین بکلی بی بهره و بـی اطـلاع بـاشند و دیار نجد‌ که‌ در احادیث صحیحه ، اخبار از فتنه بزرگی برای دین در آخر الزمان داده شده است ، مرکز حقیقت و ظهور حقایق دینی شده است ؟! چنانچه در کـتاب صـحیحین آن اخـبار ذکر شده‌ است‌ ، و بالخصوص در‌ کتاب صحیح بخاری اسـت از عـبد الله بن عمر که پیغمبر روی به مشرق ایستاد و سه مرتبه‌ فرمود:
«اللَّهُمَّ بَارِکْ لَنَا فِى شَامِنَا وَفِى یَمَنِنَا. قَالَ: قَالُوا وَ فِى نَجْدِنَا، قَالَ: قَالَ اللَّهُمَّ بَارِکْ لنا فی شامنا و فی یمننا. قـال : قالوا و فی نجدنا، قال : قال هناک الزلازل والفتن‌ ، ‌‌وبها‌ یطلع قرن الشیطان .»
«خدایا! برکت مرحمت کن در شام و یمن مـا. پسـ‌ مـردم‌ عرضه‌ داشتند: و در نجد! و آن حضرت اعتنا به گفتۀ آن ها نفرمود تا آنـکه سـه مرتبه‌ این کلام را آن حضرت تکرار نمود و مردم نیز کلمۀ «و در نجد» را‌ تکرار کردند. پس آن‌ حضرت‌ فرمود: نه چـنین اسـت سـرزمین نجد محل فتنه و زلازل اقدام از دین خواهد بود و از نجد ظاهر می شود شاخ شـیطان و آن شـاخ شـیطان که بر شکم اهل ایمان زده می‌ شود و آن حضرت خبر داده به جز این فتنه دیگر شـاخ شـیطانی از نـجد دیده نشده است .»
صدق این فرمایش و معجزه بودن این کلام در نهایت وضوح است ؛ چه آنکه بر‌ حـسب‌ احـادیث درکتاب صحیح بخاری و صحیح مسلم ، خبر از ایمان مردم یمن می دهد و تاکنون بـر طـبق هـمان فرمایش در نهایت ظهور است و خبر از ایمان مردم فارس و ایران می دهد‌، بر‌ طبق بیان مـعجزه آثـارش که فرمود: «اگر ایمان به ثریا باشد، مردمانی از فارس او را در آغوش خود خواهند آورد.»
تـاکنون عـلمای دین و بـزرگان از رجال اسلام همه‌ از‌ فارس بوده اند. صاحبان کتب صحاح تمام از اهل ایران بوده اند، ترمذ و نـساء و نـیسابور و بخارا و سجستان که این محدثین از آنجا برخاسته اند، همه از خاک فارس است‌ و فـارس‌ نـه‌ مـراد شیراز است ، بلکه مراد‌ تا‌ آنجایی‌ است که همه فارس زبان می باشند و عرب ، فـارس را در مـقابل عـرب و سایر ملل استعمال می نماید، چنانچه عجمی را‌ بر‌ غیر‌ عربیت ـ هر زبـانی کـه باشد ـ استعمال می نماید‌.
پس‌ آنچه خبر داده از ظهور علم و ایمان ، همه واقع شده و همچنین خبری کـه از نـجد داده به چشم می‌ بینیم‌ . این‌ کرداری که جناب قاضی و مذهب او از مسلمانان سـبب کـفر‌ و بلکه فاعل آن ها را کافر حربی می دانـند، هـمین کـرداری است که در تمام مسلمین تا زمان‌ خـلفای‌ راشـدین‌ سیرة مستمرة اهل اسلام بر او جاری بوده و بر فرض این‌ گونه‌ افعال گـناه کـبیره و یا فسق باشد، فاعل او را از زمان نـبی تـا إلی کنون کـافر‌ نـدانسته‌ انـد‌، ولی نه جناب قاضی تقصیر دارند نـه دیگـران ، این یکی از بدبختی‌ ها‌ است‌ که هفتصد سال است دچار مسلمین دنیا شـده و هـر روزی به دسیسۀ ملت نصاری‌ و نفوذ‌ اروپا‌، یک مـذهبی در اسلام اختراع می شـود تـا آنکه روزگار ملتی که جـهانگیر عـالم‌ بوده‌ اکنون بدین بلیه اسارت گرفتار است که هر طایفه در صدد اضمحلال دیگـری‌ اسـت‌ و چهارصد‌ میلیون نفوس [گویا بـه ] کـلمۀ لا اله الا الله دسـت خوش بازیگری دیگـران واقـع‌ شده‌ است .
ملاقات بـا ابـن سعود    
این پادشاه تازة نجد و حجاز که کاملا مراقب‌ وقایع‌ و مترصد‌ به دست آوردن روحیات سـایر مـذاهب اسلامی و نظریۀ آن ها راجع به طـرز سـلطنت جدید‌ خـود‌ بـود، قـضیه فیما بین من و قـاضی به گوش او رسیده بود. دو‌ ساعت‌ از‌ آفتاب برآمده بود در روز شانزدهم ماه ذی حجه مرا در حضور خواند.
وقـتی وارد‌ شـدم‌ ، جناب‌ قاضی هم در حضور بود. وضـع این سـلطنت بـسیار سـاده و زمـان خلفای‌ راشدین‌ بـه خـصوص دورة عمری را مجسم می نمود. فقط حاجبی بر در ایستاده بود و هرکس حاجتی‌ داشت‌ حاجب اطلاع داده ، او را در حضور مـی خـواند، اگـر چه حمالی‌ بود‌. بر تختی از چوب خـرما نـشسته بـود‌ و در‌ اطـراف‌ ، مـانند هـمان تخت چند عدد بود که‌ هر‌ کس را اجازه می داد و معین می کردند می نشست . من و قاضی رو‌ به‌ رو نشستیم . این مرتبۀ دوم‌ است‌ که من‌ این‌ پادشاه‌ را ملاقات مـی نمایم .
پس از‌ نیم‌ ساعتی متوجه به من شد و از حالات کشور ایران پرسید و چنان اظهار‌ داشت‌ که ما برای ترفیۀ حال مسلمانان‌ دنیا وسیلۀ راحتی را‌ برای‌ مسافرت آن ها در حجاز‌ برای‌ تشرف به حـج فـراهم کرده ایم و طرز حکومت اسلامی را تجدید نمودیم و امنیت‌ را‌ در سراسر کشور بر طبق‌ حکم‌ قرآن‌ جاری ساخته ایم‌ ، مع‌ الوصف مسموع می شود‌ که‌ دولت ایران از آمدن ایرانیان به مکۀ معظمه کراهت دارد! مـن عـرضه داشتم که‌ اگر‌ مقام خلافت را اجازه داشته باشم‌ سر‌ این نکته‌ را‌ معروض‌ دارم .
رخصت تکلم فرمود‌. عرضه داشتم : نه فقط دولت ایران کراهت داشته باشد بلکه تـصور مـیکنم که سایر دول‌ اسلامی‌ نیز کـراهت داشـته باشند؛ زیرا که‌ مذهب‌ شما‌ بر‌ حسب‌ آنچه قاضی حاضر‌ عقیده‌ دارند و در رسائل این مذهب نوشته شده ، غیر خود را، از تمام فرق اسلامیه ، کافر حربی‌ می‌ دانـند‌ و هـمان معامله که با کـفار حـربی و مشرکین‌ معمول‌ می‌ دارند‌، از‌ اباحۀ‌ عرض و جان و نفس و مال ، همان معامله را با مذاهب اسلام می نمایند و اگر خوف از سیاست ملک نبود یک نفر مسلمان غیر از فرقۀ وهابیه از حجاز‌ و مکه ، جان بـه سـلامت نمی برد. در صورتی که سیرة خلفای راشدین بر این بود که کلیۀ اهل قبله را محکوم به اسلامیت می دانستند و اگر کسی به واسطۀ گناه‌ کبیره‌ واجب القتل می شد، فقط اجـرای قـتل دربارة او مـی کردند و معاملۀ کفار حربی با آن ها نمی کردند؛ چنانچه آیۀ شریفۀ )وَلا تَقُولُوا لِمَن أ لْقَى إلَیْکُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً(  و احادیث زیادی در کتب صدر سلف از حـضرت رسول اکرم (ص) و خلفای راشدین شاهد این مقال است و ابن تیمیه و ابن قـیم کـه از مـؤسسین‌ این‌ مذهب می باشند، آنان نیز‌ بر‌ اهل قبله اجرای احکام کافر حربی نکردند؛ چنانکه کتب آنـها ‌ ‌و مـقالات ایشان نیز شاهد است .
اکنون که پادشاه حجاز و نجد در این کشور حکم‌ قرآن‌ و سـیرة خـلفا و سـنت رسول‌ (ص) را‌ جاری ساخته ، کشتن کسی که به طواف بیت الله آمده ، برای استعمال کردن جیگاره و شـرب دخان بر فرض گناه کبیره باشد، چگونه با قرآن و سنت و سیرة راشدین مـوافقت دارد؟! با نص‌ قرآنی‌ کـه مـی فرماید: )مَنْ دَخَلَهُ کَانَ آمِناً(  البته در این صورت چون مسلمانان دنیا می بینند با آن ها در این کشور این گونه معمول داشته می شود و نام او‌ را‌ اجرای حکم‌ قرآنی می گذارند، به هیچ وجه ایمن نیستند. این اشتداد و سختگیری جـز نفرت چیزی ایجاد نخواهد کرد‌ در صورتی که قضایای واقعه در صدر اسلام ، در میان اتباع‌ خلفا‌ بلکه‌ شخص خلفا [را] محمول بر خطای در اجتهاد دانستند و توبه را مصحح ایمان آن ها قرار دادند‌. ‌‌معلوم‌ می شـود این سـیره از خلفای راشدین و اتباع آن ها که پادشاه حجاز‌ (أدام‌ ملکه‌ ) مرام خود را بر احیای آن قرار داده در میان اهل مذهب وهابیه صورت عملی‌ ندارد و عمل بر خلاف آن است .
پس از این کلمات ، پادشاه با کمال‌ تـوجه بـه این عرایض‌ ، حالت‌ برافروختگی در قیافۀ او ظاهر شد و مفاد فرمایش او در جواب من این بود که ای فرزند ایمانی ! در تمام مذاهب افراط و تفریط زیاد است و البته در این مذهب نیز در‌ طرف افراط رفته در جهاتی و در طرف تفریط در جـهات دیگـری بسیار است و ما آن ها را اصلاح خواهیم کرد و از امروز حکم آزادی حاج ، هر کس بر حسب عقیده و مذهب‌ خود‌ و استعمال و شرب دخان ، داده خواهد شد. در تحت یک قوانینی که چندان هم به قـضات و مـتشرعین مـذهب ما که اکنون مرا خـلیفۀ اسـلام مـی دانند گران نباشد و حاج از این‌ جهات‌ آسوده خاطر باشند و رفع این اشتداد را شما باید به وطن خود برده و بشارت دهید.
چون پایۀ سـخن بـدین مـرتبه رسید، من اجازة مرخصی گرفتم . اجازه داده شد و بـه‌ حـکومت‌ جده امر به اطلاع داد که وسایل راحتی ما را از حیث مرکب و منزل فراهم سازند. من بلند شدم و خواستاری تأیید و تـشیید ارکـان دولت حـجازی را از طرف ذات‌ اقدس‌ حضرت‌ حق نمودم و او نیز با‌ من‌ مـصافحه‌ نمود و به کلمۀ «الله یحفظک» مرا دعا گفت و از آنجا بیرون آمده .
رفقای ایرانی ، بالخصوص چند نفر اصفهانی نهایت متزلزل بـودند‌. صـورت‌ حـال‌ را اظهار داشتم ، همگی خوشحال شدند جز یک‌ نفر‌ آخوندی که گـرفته شـد. هنوز ظهر نشده بود که جارچی از طرف پادشاه ندای آزادی حاج را، بالخصوص در‌ استعمال‌ دود‌ در داد و این خدمت اتفاقی از من بـه حـاج رسـید‌. اکنون مناسبت آن است که قدری از وضع تاریخ مکه و جغرافیای طبیعی او بیان کـنم ...

پی نـوشت هـا‌ :

  1. . «سیام‌ [به‌ سین ] کشوری در آسیای جنوبی ، در قسمت شبه جزیرة هند و چین‌ ، از‌ شمال و مشرق بـه لائوس و کـامبوج مـحدود است و خود در شمال و مغرب بیرمانی قرار دارد و از جنوب‌ به‌ دریای‌ چین جنوبی محدود می گردد و پایتـخت آن بـانکوک است . این کشور تا‌ ١(ص)٣(ص)‌ به‌ نام سیام نامیده می شد». (لغت نامه دهخدا، ج 9، ص ١٣٨٦7)
  2. شـرح نـهج البـلاغه ، ج ١٨، ص ٣٥٣‌، شماره‌ ١٤٤‌
  3. برای آگاهی از منابع متعدد این حدیث و نقل هـای مختلف آن ، رک : جمع پریـشان‌ ، ج ٣، ص ٦١(ع)‌ ـ ٦١٤ مقالۀ « ابن حزم الأندلسی و رأیه فی إسلام الفرس».
  4. آل عمران (٣) : 97
  5. «المؤذنون فی مسجد المدینة من ولد سعد القرظ مولی ع رّام بن یاسر» (مـعجم البلدان ، ج ٥ ، ص ٨٢ ، ذیل یثرب ).
  6. بقره‌ : ٢٨٦‌
  7. آیۀ شریفه شامل حال هم که باشد، کفاره برداشته نمی شـود، فـقط حـرمت‌ منتفی‌ می‌ شود و شخص مضطر می تواند تضلیل کند ولی باید کفاره بدهد.
  8. احتمالا این تعبیر سـهوالقلم‌ مـؤلف‌ است ؛ زیرا روز عید ابتدا رمی می کنند و سپس قربانی ، نه به‌ عکس‌ کـه‌ در مـتن آمـده است.
  9. توبه (9) : ٦
  10. یوسف (١٢) : 9٨
  11. نور (٢٤) : ٣٦
  12. طه‌ (٢٠‌) : ٥
  13. آل عمران (٣) : ١٦9
  14. بقره (٢) : ١١٥
  15. احزاب (٢٣) : ٥7
  16. آل‌ عمران‌ (٣) : ٦١
  17. آل عمران (٣) : 97
  18. طلاق (٦٥) : 7
  19. بقره (٢) : ٢٨٦
  20. صحیح بخاری ، ج ٢، ص ٢٣
  21. نـساء‌ (٤) : 94
  22. آل عـمران (٣) : 97


فصلنامه میقات حج پاییز 1393 - شماره 89 (صفحه 102 تا 136)