جلوههائی از منش بزرگان انقلاب در گفتوگو با شیخ مصطفی رهنما
نظر شیخ مصطفی رهنما درباره مقام معظم رهبری، آیتالله طالقانی و جلال
شیخ مصطفی رهنما گفت: با آیتالله خامنهای هم از همان سالها آشنا شدم از صحبتها و منبرها و تفسیرهایی که میکرد، حس کردم آدم وارد و پختهای است و ارادتم به ایشان بیشتر شد و غیر از مبارزاتش، عمق فکری و فلسفی زیادی دارد.
به گزارش خبرگزاری فارس، محمدرضا کائینی: از پیر سپیدموی مبارزه که چند روز پیش دنیای ما را ترک گفت، در زمان حیاتش دو کتاب خاطرات منتشر شد، او با این حال تأکید داشت که آنچه نشر یافته، در برابر آنچه ناگفته مانده، ناچیز است، از این روی تا پایان حیاتش در کنار اتاق خود چندین کارتن سند و دستنو شته و عکس وجود داشت که بنا بود مجلدات بعدی خاطرات او را تشکیل دهد. تقریباً همیشه مرحوم شیخ مصطفی رهنما منحصر بهفرد بود، از درویشی و سادهدلی تا قدمت مبارزه و فعالیت سیاسیاش.
درگفت و شنودی که درپی میآید با او در باره جلوههائی از تاریخ و منش رهبران انقلاب سخن گفتیم، با این همه، هم ما و هم او میدانستیم که آنچه در این گفت وگو آمده، تنها بخشی از گفتنیهای شیخ در این باره بود. یادش گرامی و رضوان خاص ربوبی نثارش باد.
*از مقطع آشنائی خود با آیتالله طالقانی چه خاطراتی دارید؟
ـ قبل از انقلاب روحانیون دست و پایشان بسته و در معرض تهمت و اذیت بودند. به دلیل فضائی هم که حاکم شده بود، کمتر به عرصه سیاسی وارد میشدند. به قول امامخمینی«رحمه الله» اگر آخوندی در سیاست دخالت میکرد، میگفتند کمونیست است! مرحوم آیتالله طالقانی مظهر تامّ این تعریفی است که امام بیان کردند، در یک مقطعی انواع و اقسام نسبتها را به ایشان میدادند که البته سازمان امنیت پشت سر این شایعات بود. بنده هم تا حدی که میتوانستم در سیاست دخالت میکردم و به همین دلیل مشمول شایعه کمونیست بودن شده بودم!
ابتدا منزل ایشان در امیریه بود و مرحوم نوابصفوی هم در اواخر عمر در آنجا پنهان شده بود. من با آیتالله طالقانی روابط زیادی داشتم، چون ایشان متوجه شده بود ـکه انشاءالله توجهشان درست بوده باشدـ که آدم فعال و از خودگذشتهای هستم، لطفش به بنده زیاد بود. نظرم نیست که اولین ملاقات ما کی بود، ولی من مرتباً به منزل ایشان در امیریه و بعد هم پیچ شمیران و همینطور گاهی در طالقان میرفتم.
وسعت نظر یگانهای داشت که نیاز به توصیف من ندارد و همه میدانند. ایشان وجودش در کنار امام راحل بسیار ضروری و مفید بود. نیروهای کیفی انقلاب، ایشان بودند و آیتالله مطهری و آیتالله بهشتی و آیتالله خامنهای و امثالهم.
من و آقای طالقانی و مرحوم آقای حاج میرزا خلیل کمرهای خیلی به هم نزدیک بودیم. شاید بدانید که آقای کمرهای را در زمان رضاشاه تبعید هم کرده بودند. ایشان کجدار و مریز و به صورت زیگزاگ با دستگاه مخالفت میکرد، اما آقای طالقانی موضع خیلی واضحتر و قاطعتری داشت. به هر حال من برای مبارزاتم از آیتالله طالقانی و آیتالله میرزاخلیل کمرهای و آیتالله میرزا باقر کمرهای الهام میگرفتم، هر چند که آقای حاج میرزا باقر بعداً جزوهای را در تأئید لوایح ششگانه شاه منتشر کرد.
البته در این باره آیتالله مطهری نکتهای را برای ما روشن کرد. در تیر ماه 42، 77 نفر بودیم که زندانی شدیم. یک روز صحبت از آمیرزا باقر شد. آقای مطهری گفت من خدمت امام بودم و امام گفتند ایشان آدم بدی نیست، فقط تصور میکرد این لوایح ششگانه که یکی از آنها مربوط به اراضی است، به نفع کشاورزان است. نظر امام در باره او اینطوری بود و من هم او را میشناختم. ایشان 2 بار، پیاده سفر حج رفته بود، کتابهای زیادی را هم ترجمه و تصحیح کرده بود که انتشارات اسلامیه منتشر کرد.
آیتالله طالقانی در دوران نهضت ملی با عناصر و جریانات مختلف و حتی متضاد سیاسی ارتباط داشت. شما هم کم و بیش این حالت را دارید و میتوانید در باره ارتباط ایشان با هر یک از این جریانات صحبت کنید. از فدائیان اسلام شروع میکنیم. ارتباط آقای طالقانی با مرحوم نواب چگونه بود و شما خودتان چقدر شاهد این ارتباط بودید؟
ـ ایشان روی سعه صدر، اخلاص و حرصی که برای بقا و شکوفائی اسلام و ایران داشت، سعی میکرد تا سر حد امکان با همه نیروهایی که در این نهضت تأثیر داشتند، هماهنگی کند. مرحوم نوابصفوی در رأس این افراد بود. آقای طالقانی ضمناً گاهی هم کسانی را که با او تماس داشتند، موعظه میکرد که آقا! اینطور باش، آنطور باش. اما با این همه نظرش این بود که ما باید با نیروهای مختلف ارتباط و تعامل داشته باشیم.
من یک روز در باره یکی از معاریف به ایشان گفتم: «آقا! به او مجال ندهید، آخر او کیست؟» چون آن فرد فوت کرده، اسمش را نمیبرم. گفت: «آقای رهنما! ما باید نیروهای مختلف را جذب کنیم». البته آن فرد، آدم بدی نبود، ولی یکمقداری از منش فکری و عملی مجموعۀ ما دور بود.
آیتالله طالقانی حتی مدتی مرحوم نواب را در طالقان مخفی کرد. خود من هم با دلالت ایشان در طالقان و بخشهائی مثل شهرک و فشندک فعالیتهائی داشتم. به هر حال مرحوم نواب با آن اخلاص و فداکاری کامل و حالت غضبناکی که نسبت به طاغوت داشت، مدتی را در طالقان به سر برد و فعالیتهای دینی و عامالمنفعهای هم کرد.
در دهه 40 هم که در زندان شماره 4 قصر بودیم، زندانیهای سیاسی با گرایشات مختلف از جبهه ملی، نهضت آزادی و احزاب چپ و حتی الوات هم آنجا بودند، ایشان تمام اینها را هدایت میکرد و فکر اینها را میساخت و به طرف انقلاب میآورد.
لابد شنیدهاید که در جریانات قبل از پیروزی انقلاب، روزهایی که سربازها را در خیابانها و مسیرهای راهپیمائی مستقر کرده بودند، میرفت میان مردم و به آنها میگفت به سربازها گل بدهید. میخواست همه نیروها را به سمت اسلام و انقلاب بیاورد، حتی نیروهائی که ظاهراً در جبهه مخالف و مقابل بودند. من همیشه از ارشادات ایشان استفاده میکردم، چون اعتقاد داشتم که ایشان شخصیت بسیار با ارزشی است، در میان روحانیون، چهرههای روشنفکری مثل ایشان انگشتشمار بودند.
*خود شما هم با مرحوم نواب ارتباط داشتید؟
بله، آشنائی ما که به صمیمیت زیادی هم انجامید، از نجف آغاز شد. علاوه بر این سیدعبدالحسین واحدی و آسیدمحمد برادر شهیدش، دائیهای من بودند. در نجف آسید هاشم حسینی را هم داشتیم که از یاران نزدیک شهید نواب بود. ایشان هم مرد بسیار باسواد و مبارزی بود. چهرههائی مثل آشیخمحمد تهرانی، آشیخ هاشم آملی پدر رئیس مجلس و برخی دیگر از فضلای آن دوره نجف هم به مرحوم نواب علاقمند بودند.
من هم در مدرسه سید و مدرسه آخوند بودم و با مرحوم نواب ارتباط و هماهنگیهایی داشتیم، ایشان هم توجهش به من زیاد بود و میدانست آدم مورد اعتمادی هستم. بعد از آمدن هر دوی ما به تهران هم بچههای فدائیان اسلام در شبهای شنبه، جلسات هفتگی داشتند و در محفلی جمع میشدند...
*در مسجد محمودیه؟
نخیر، در خانهها میگشت و من در آن جلسات شرکت میکردم. یک بار به دائیام سیدعبدالحسین گفتم: «حالا که جمع میشوید، یکمقداری هم از اصول عقاید برای اینها بگویید تا مبانی فکری و عقیدتی آنها قویتر شود.» چون افراد مخلصی بودند و باید پختهتر میشدند.
سیدعبدالحسین واقعاً خیلی شجاع بود و از نظر شجاعت از مرحوم نواب کمتر نبود، ولی بعداً در مورد مرحوم دکتر فاطمی اختلافی بینشان پیش آمد.
مرحوم نواب نگفته بود دکتر فاطمی را بزنند و سیدعبدالحسین واحدی دستور داده بود که بعداً مقداری باعث اختلاف بین آن دو شد. البته پس از آن مجدداً به هم برگشند و در نهایت هم با فاصلۀ اندکی شهید شدند.
*یکی از وجوه مشترک شما با آیتالله طالقانی، ارتباط با دکتر مصدق بود. هم از ارتباط ایشان و هم از ارتباط خودتان با دکتر مصدق مطالبی را ذکر میکنید؟.
دکتر مصدق در دوران نهضت ملی و تا پیروزی انقلاب وجهه خوبی داشت. امام هم در یکی دو مصاحبه خود بهرغم اینکه به دکتر مصدق انتقاداتی داشتند، از او تعریف کردند، منتهی از اعلامیهای که دکتر سنجابی علیه لایحه قصاص داد، ناراحت شدند و دکتر مصدق هم در این جریان مورد ضربه قرار گرفت. سنجابی اهل کرمانشاه بود...
*همشهری شماست...؟
ـ بله، زندگی مرفهی داشت و اهل مبارزه هم نبود. در جبهه ملی و در کنار دکتر مصدق، جزو افراد کمرنگ بود. آیتالله طالقانی با دکتر مصدق و اطرافیان او بهویژه طیف مذهبیشان رابطه خوبی داشت و بدون ترس از کسانی که ایراد میگرفتند، میگفت که باید با دکتر مصدق و دوستان او از جمله مرحوم نریمان و مرحوم فاطمی تماس داشت.
خود من هم با ایشان تماس داشتم. یادم هست دکتر مصدق کتابی راجع به حقوق در اسلام نوشته بود و معلوم بود که اطلاعات کافی از احکام و فقه اسلام ندارد. مغرضانه هم ننوشته بود. من گفتم باید مصدق را ببینم و رفتم و با او صحبت کردم...
*کی؟ موقعی که نخستوزیر بود؟
بهار1330بود. ایشان هم مرا خوب میشناخت. گفتم: «آقای دکتر! اسلام همه جوانب را لحاظ کرده، منجمله اگر گفته دختر 9 ساله میتواند شوهر کند ـاین مورد اعتراض بعضی و ایشان بود- با شرط بالغه و رشیده بودن است و فقط بالغ بودن دختر برای شوهر کردن کافی نیست».
یعنی رشیده شامل تمام جنبههای بلوغ عقلی و جسمی میشود و صرفِ بلوغ شرعی کافی نیست.
بله، به هر حال متوجه و خیلی هم خوشحال شد. مقداری از این نکات را برایش توضیح دادم، چون میدیدم که مرد مؤثری است و حس کرده بودم در این مورد لجبازی هم ندارد.
روابط آیتالله طالقانی با دکتر مصدق بیشتر از من بود. این رابطه را هم از طریق دکتر سحابی و مهندس بازرگان با دکتر مصدق داشت. شنیدم که در دوره بعد از 28 مرداد، دکتر مصدق از ایشان خواسته بود که به نیابت از او به حج برود که ظاهراً آقای طالقانی، مشکل خروج از کشور داشت و نتوانست.
مهندس بازرگان و دکتر سحابی هم در آن دوره همچنان رابطه خود را با مصدق حفظ کرده بودند. دکتر سحابی در آن دوره، یگانه استاد زمینشناسی و از نظر اخلاص و تقدس از همه پیشتر بود.
ظاهراً پس از 28 مرداد و زمانی که دکتر مصدق در احمدآباد ساکن بود، مکاتباتتان را با او ترک نکردید.هم نامه و هم کتاب فرستادم.
*از چه طریقی؟
از طریق پسرش دکتر غلامحسین مصدق که در زمان پدرش معاون وزیر راه بود. آدم خوبی بود و بعد از انقلاب هم پیش من میآمد. کتابها و نامهها را میدادم به ایشان و برای پدرش میبرد، منجمله کتاب سرگذشت فلسطین ترجمۀ آیتالله رفسنجانی را دادم به ایشان و گفتم: «بده به پدرت که بخواند». دکتر مصدق کتاب را که خوانده بود، آن نامه معروف را به من نوشت.
که در خیلی از منابع هم چاپ شده...
بله، از جمله در کتاب خاطرات آیتالله رفسنجانی. ایشان در آن نامه اظهار لطف کرد و برایم پول فرستاد که تعدادی از این کتاب را بخرم و پخش کنم. من یکمقداری خریدم و پخش کردم و مقداری از آن پول را هنوز نخریدهام و همینطور مانده!
*از جلسات مسجد هدایت چه خاطراتی دارید؟ فضای مسجد هدایت و فعالیتهایی که آیتالله طالقانی میکرد و کسانی که میآمدند...؟
قبلاً اشاره کنم که آیتالله طالقانی با دقت ارتباط میگرفت، حق هم داشت، چون هر لحظه امکان داشت متهمش کنند. این دقت شامل حضار مسجد هدایت هم میشد، اما وقتی کسی را میشناخت و به خلوص او پی میبرد، بسیار صمیمی میشد.
در مورد خاطرات مسجد هدایت یادم میآید زمانی که عبدالناصر فوت کرد یا شهید شد ـ چون میگفتند امیر کویت مسمومش کرده بودـ آیتالله طالقانی در مسجد هدایت، برای عبدالناصر ختم گرفت. رفتیم و نشستیم. بنا بود آخوندی منبر برود که ترسید و نرفت. آیتالله طالقانی گفت: «این کارها به درد آقای رهنما میخورد. آقای رهنما! برو منبر». رفتم و صحبت کردم.
آقای طالقانی از روی لطف و اعتماد به بنده، ماه رمضانها میگفت: «آقای رهنما! شما باید ماه رمضان بیایی شهرکِ طالقان ما و آنجا منبر بروی» که میرفتیم و در باره حرکتهای انقلابی معاصر صحبت میکردیم.
در تهران هم همیشه در خانه ایشان به روی من باز بود و میرفتیم و دو نفری مینشستیم و صحبت میکردیم. همسرشان بتولخانم هم پذیرایی میکرد. در باره مسائل مختلف سیاسی، مبارزاتی و اجتماعی بحث میکردیم و روی اطمینان متقابلی که به هم داشتیم، مسائل را دنبال میکردیم.
*بیشتر در باره چه موضوعاتی صحبت میکردید؟
شاید همهشان یادم نباشد. موضوع نیروهای مبارز، همه نیروها با تمام تنوعی که داشتند. یک عدهای بودند چپ و راست، البته غیر از چپ و راست امروز. آیتالله طالقانی نقاط مثبت آنها را در نظر میگرفت و بر مبنای آن با این گروهها همکاری میکرد، ولی ما هم در باره دغدغههایمان در مورد این جریانات با ایشان صحبت میکردیم. ایشان میدانست که من از 12 سالگی آخوند شدم، چون پدرم شیخ عبدالحسین قاضیزاده و مادرم صدیقهخانم واحدی، طوری بودند که از 12 سالگی که یکمقداری رشد کردم، مرا به فکر مبارزه انداختند و در 15 سالگی به میدان مبارزه آمدم...
*از حرفهایی که در باره گروههای مبارز با آقای طالقانی میزدید، میگفتید؟.
ـ ما با ایشان همنظر و معتقد بودیم در برابر شاه خائن و خبیث، باید از نیروهای مختلف بهطور دقیق و حسابشده استفاده کنیم. این نظر مشترک ما بود. در باره این موضوع بحث میکردیم و نظر میدادیم.
اخلاق آقای طالقانی، در واقع اخلاق رجال مخلص و آگاه بود. ایشان ضمن اینکه خلق حسنهای داشت، در برابر دشمن بسیار قوی و محکم و مصداق آیه شریفه «أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ» بود. با دوستان و مظلومان و ستمدیدگان مهربانی و خنده شیرین داشت، اما در زندان و با مأموران رژیم، مثل شیر میغرّید.
*شما چه سالهایی با ایشان در زندان بودید؟
مدتها در قزلقلعه و مدتها در زندان قصر با هم بودیم. زندان شماره 4 قصر، حیاط بزرگی داشت و با ایشان قدم میزدیم و صحبت میکردیم. در زندان قزلقلعه، 73 نفر بودیم که 6 روز اعتصاب غذا کردیم. ایشان را روز سوم بهمن 41 گرفتند و مرا روز چهارم. همان دورهای که رفراندوم شد. شبش آمدند دنبال من، من با تاکسی فرار کردم، حتی پای مأمور ساواکی که برای دستگیری من آمده بود، زیر چرخ ماشین رفت و من رفتم منزل آشیخ جواد خراسانی.
*در سر آسیاب؟
بله، در آنجا. شام هم نخورده بودم و غذایی با ایشان خوردیم. ساعت یک که شد با استخاره آمدم خانه که آنجا را پاکسازی کنم. هنوز با مادرم زندگی میکردم و ازدواج نکرده بودم. به هر حال در آن بازگشت، دستگیر شدم و با دستگیری من سختیهای مادرم هم شروع شد. مادر من واقعاً اسیر شده بود و در یک روز باید به 4 زندان میرفت! برادران واحدی و من و برادرم آقامجتبی که در اثر تصادف ماشین زندانی شده بود. در کتاب خاطراتم که چاپ هم شده، نوشتهام که مادرم چه زجری کشید. وقتی یادم میآید بیاختیار گریهام میگیرد.
*از خاطرات اعتصاب غذای خود به اتفاق آیتالله طالقانی و سایرین میگفتید؟
بله، از بیم اعتراضاتی که ممکن بود نسبت به رفراندم صورت بگیرد، ما را به فاصله یک روز گرفتند. در فروردین سال بعد تصمیم گرفتیم که در اعتراض به بلاتکلیفی خودمان اعتصاب غذا کنیم. شش روز طول کشید و در این فاصله بعضیها آمدند پیش آقای طالقانی که شما ضعف دارید و چیزی بخورید و ایشان میگفت: «نه! من هم مثل بقیه هستم». خوشبختانه طاقت آوردند. من و یک نفر دیگر از دوستان، از حال رفتیم و ما را بردند به درمانگاه که آمپول بزنند، چون من روحانی بودم، اول به من پرداختند، ولی من دیدم آن آقا دارد از دست میرود و گفتم اول به او برسید. به هر حال آیتالله طالقانی در آنجا هم جزو اولین اعتصابکنندگان بود و مشکلات را تحمل میکرد. ایشان جسماً از من سالمتر بود. من از همان اوایل وضعم دشوار شد و دکتر آنجا آمد و گفت: «اعتصابتان را بشکنید ما رسیدگی میکنیم». ما نوشته بودیم یا ما را به دادگاه ببرید و از بلاتکلیفی دربیاورید یا آزاد کنید. گفتند این کار را میکنیم. اعتصاب را شکستیم و از 73 نفر، 11 نفر را آزاد کردند. ما دیدیم برای بقیه کاری نمیکنند و باز 3 روز دیگر هم اعتصاب غذا کردیم.
*این اعتصاب فقط برای اعتراض به بلاتکلیفی بود؟
خیر، چون دوم فروردین بود که قضیه مسجد دارالشفا پیش آمد و ما از همان موقع شروع کردیم تا 15 خرداد پیش آمد. معلوم بود که حوادثی در شرف تکوین است. این اعتصاب هم در خارج از زندان انعکاس دارد.
به هر حال تولا و تبرایی که آقای طالقانی داشت، از جلوههای بارز رفتار ایشان بود. در وقت خودش سخت عصبانی میشد، ولی اصولاً اخلاق نرمی داشت. هم مبارز بود و هم حکیم و میدانست چه باید بکند. نوع برخوردش با مجاهدین را همه میدانند. میخواست هر جور هست هدایتشان کند. حتی در رفتار با تودهایها و چپها، نظرش این بود که آنها را به راه بیاورد. با جریانات و افراد موثر مرتبط بود، از جمله نویسندگان شاخص و صاحبنام آن دوره و بهویژه شخص مرحوم آلاحمد که با ایشان خویشاوندی هم داشت.
*شما با جلال آلاحمد هم رفیق بودید؟
بله، البته اول او را نمیشناختم، بعد که دو سه جلسه با او صحبت کردم و کتاب غربزدگی را هم خواندم، با افکارش آشنا شدم. یک بار هم با هم در مجله فردوسی در خیابان رامسر، ساعتی در باره اسرائیل صحبت کردیم و سعی کردم او را متوجه کنم که قضیه چیست. یک بار هم در سالگرد دکتر مصدق، در راه احمدآباد و در قهوهخانهای به هم رسیدیم. حدود یک ساعت و خردهای با جلال حرف زدم، چون ایشان در دورهای عضو حزب توده بود و بعد از آن هم اسرائیل در باغ سبز نشان داده بود که بله، اینجا اینجور است و کیبوتص و کشاورزی داریم و ایشان هم روی سادگی یا خوشبینی یکمقداری به آنجا توجه پیدا کرده بود. در این دو جلسه در باره اسرائیل با او صحبت کردم و خوشبختانه چون آدم حقطلبی بود و حس کرده بود من دارم با صداقت با او حرف میزنم، طرز فکرش عوض شد. بعدها هم دیدم که کتاب غربزدگی را نوشت. من 60% موافق با این کتاب بودم و البته انتقاداتی هم داشتم که در آن دوره در حاشیه آن نوشتم، شاید هم به ایشان گفتم.
*در دومین زندان هم با آیتالله طالقانی همزندان بودید؟
بله، بارها در زندان با هم بودیم. واقعاً ایشان الهامبخش بود. من خودم برای مبارزه مهیا بودم، اما باز انفاس و صحبتهای او، بیشتر مرا به میدان مبارزه وارد کرد. او ذاتاً به مبارزه تعلق داشت. این قضیه تا حدی به شخصیت پدرش هم بر میگشت.
مرحوم آسید ابوالحسن هم مرد مبارزی بود و با ساعتسازی اعاشه میکرد. این حالت به شکل موروثی به فرزندان آقای طالقانی هم منتقل شده بود. یادم میآید که یک بار پسرش آقامهدی را در سن 11 ، 12 سالگی دستگیر کردند. به دیدن پدرش در زندان قصر آمده بود که از جیبش اعلامیه در آوردند. خوشبختانه ارث خوبی از پدرش برده و شجاع است.
من آن روزها در بارۀ مبارزات ایران و دستگیری این نوجوان 12 ساله و رویدادهای فلسطین در یک روزنامه عراقی به نام «الجمهوریه» مطلب مفصلی نوشتم.
من واسطه انتشار افکار بسیاری از فضلای حوزهها در روزنامههای کشورهای عربی بودم. خاطرم هست در دورهای، آیتالله هاشمی رفسنجانی، آقای آسیدهادی خسروشاهی و مرحوم آقای علی دوانی نامهای برای رئیسجمهور عراق، عبدالسلام عارف نوشتند. از سوی دولت او دعوت شده بود که به ایران بیاید و این آقایان به او گفته بودند نیا! برای اینکه نامه، خوب به عربی ترجمه شود، آن را برای من فرستادند و ترجمه کردم و فرستادم و نامه هم اثر کرد و او منصرف شد.
با آیتالله خامنهای هم از همان سالها آشنا شدم. خوشبختانه من از قبل از انقلاب و از دورهای که در مشهد، اداره مسجد کرامت را به عهده داشتند، به علم و لیاقت ایشان پی بردم. من و مادرم در مشهد به دیدن ایشان رفتیم و خوشبختانه محبت متقابلی به هم پیدا کردیم. من از صحبتها و منبرها و تفسیرهایی که میکرد، حس کردم آدم وارد و پختهای است و ارادتم به ایشان بیشتر شد. در اوایل انقلاب، یک روز در مدرسه سپهسالار تهران در باره تقوا صحبت میکرد و من دیدم این مرد چقدر وارد است. هم به زبان فارسی و هم به عربی صحبت کرد. الان هم گاهی دوشنبهها پیش از ظهر خدمت ایشان میروم و ایشان هم به من لطف دارند.
آیتالله خامنهای غیر از مبارزاتش، عمق فکری و فلسفی زیادی دارد. در رهبری هم خوشبختانه این عمق فکری را دارد. خدا حفظش کند.
*از آخرین آزادی آیتالله طالقانی چه خاطرهای دارید؟
آیتالله منتظری در اوین بود و ایشان در زندان قصر. ما رفتیم استقبال آیتالله طالقانی و جمعیت مفصلی آمده بود. من رفتم داخل زندان قصر و از جمع مستقبلین، اولین کسی بودم که ایشان را زیارت کردم. با هم بیرون آمدیم و موج جمعیت ایشان را در برگرفت.
*از آخرین دغدغههای ایشان چه خاطراتی دارید؟
ایشان فوقالعاده دلسوز انقلاب بود. پس از پیروزی، دیدار ما مکرر و دائم بود. ایشان برای حفظ انقلاب نگرانیهائی داشت، اما در مجموع امیدوار بود.
فارس،
نظرات