بعد از فوت امام کسی ما را نمی‌شناخت/ مگر تو پاسدار نیستی چرا این قدر شیطانی؟


1609 بازدید

بعد از فوت امام کسی ما را نمی‌شناخت/ مگر تو پاسدار نیستی چرا این قدر شیطانی؟

فرشته لحظه‌لحظه زندگیش را به یاد دارد. همه لحظاتی که با منوچهر گذرانده، پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور می کند. زیاد تعجب نمی‌کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی صداقت زندگی و پیوند روحیشان را می‌بینی و می‌بینی عشق چه قصه‌ها که نمی‌‌آفریند. فقط وقتی قصه‌ها در زندگی واقعی تحقق می‌یابند، حقیقتشان آشکار می‌شود؛حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی.

 به منظور معرفی کتاب‌ِ خوب و شناساندن آنها به جامعه کتاب‌خوان، کتاب «اینک شوکران 1، منوچهر مدق به روایت همسر شهید» که انتشارات روایت فتح آن را منتشر نموده است، را معرفی می‌نماید.

*آن سال‌ها چادر یک موضع سیاسی بود

با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه‌ها. به هوای درس خواندن، با دوستان می نشستیم کتاب‌های دکتر شریعتی را می‌خواندیم. کم‌کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمی‌آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می‌روم زیارت چادر بدوزد. هر روز چادرم را تا می‌کردم، می‌گذاشتم ته کیفم، کتاب‌هایم را می‌چیدم روی آن. از خانه که می‌آمدم بیرون، سرم می‌کردم تا وقتی برمی‌گشتم. آن سال‌ها چادر یک موضع سیاسی بود.

*امام مثل خودمان بود

یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیش‌تر محو صدایش شدم تا حرف‌هایش. امام مثل خودمان بود؛ لهجه امام، کلمات عامیانه و حرف‌های خودمانیش. می‌فهیمیدم حرف‌هایش را.

*نمی‌گویید چه‌قدر این دختر چشم انتظار بود؟

یک‌بار که من و خواهرش مریم را رسانده بود کلاس، درِ ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت: «تا به همه حرف‌هایم گوش نکنید نمی‌گذارم بروید.»

گفتم: «حرف باید از دل باشد که من با همه وجود بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد  و من به شما، من می‌روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»

گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت‌هایتان نمی‌شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.»

گفتم: «اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.» تا گوش هایش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ماشین. چشم‌هایش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: «اگر جوابتان را بدهم، نمی‌گویید چه‌قدر این دختر چشم انتظار بود؟»

از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.»

باورش نمی‌شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید: «از کِی؟»

گفتم: «از بیست و یک بهمن تا حالا.»

منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی فراموش کرد خداحافظی کند. فرشته خنده‌اش گرفت.

*شب عروسی کراوات نزد

به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می‌آمد. سرتا پاش را ورانداز کرد و مبارک باشید گفت. برایش عیدی، شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. می‌گفت: «فرشته باور کن نمی‌توانم تحملش کنم.» چه فرق‌هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی‌پوشید. ادکلن نمی‌زد. فرشته یواشکی لباس‌های او را ادوکلنی می‌کرد. دست به ریشش نمی‌زد. همیشه کوتاه و آنکادر شده بود اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی‌کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند، اما فرشته این چیزها را دوست داشت.

*چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته‌ای؟

علی چهارده روزه بود. زمزمه‌ها شروع شد. به روی خودم نمی‌آوردم. هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو. خواب و بیدار بودم. منوچهر سرجانماز سرش به مهر بود و زار زار گریه می‌کرد. می گفت: «خدایا، من چی کار کنم؟ خیلی بی غیرتی است که بچه‌ها آن‌جا بروند روی مین، من این‌جا پیش زن و بچه‌م کیف کنم. چرا توفیق جبهه رفتن را ازم گرفته‌ای؟»

عملیات نزدیک بود. امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد شود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم: «تا حالا مانعت بودم؟» گفت:‌«نه» گفتم: «می‌خواهی بروی، برو. مگر قرار نگذاشته بودیم جلوی هم را نگیریم؟» گفت: «آخر هنوز کامل خوب نشده‌ای.» گفتم: «نگران من نباش» فردا صبح رفت. تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود. به عنوان آرپی‌جی‌زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت.

*پاسدارها سنگین و رنگینند

مادربزرگ می‌گفت: «منوچهر شوخی را از حد گذرانده.» چون دست می‌انداخت دور کمرش و قلقلکش می‌داد و سربه‌سرش می‌گذاشت. مادربزرگ می‌گفت: «مگر تو پاسدار نیستی؟ چرا این قدر شیطانی؟ پاسدارها همه سنگین و رنگینند.»

*با بچه‌ها مثل آدم بزرگ حرف می‌زد

با بچه‌ها مثل آدم بزرگ حرف می‌زد. وقتی می‌خواست غذایشان بدهد می‌پرسید می‌خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می‌‌رفت و غذا را قاشق قاشق می‌گذاشت دهانشان.

*بعد از فوت امام کسی ما را نمی‌شناخت

یعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم‌های جنگ وارد مرحله‌ جدیدی شد. نه کسی ما را می‌شناخت نه ما کسی را می‌شناختیم. انگار برای این‌جور زندگی ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می‌گفت: «کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می‌خوردیم، حالا که می‌خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتردارش وقت قبلی بگیریم.»

*تا صبح مناجات حضرت علی (ع) می‌خواندیم

چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می‌کند، بی‌خواب است. شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی (ع) می خواندیم. تمام که می‌شد، از اول می‌خواندیم، تا صبح. شب‌های دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هرجایش که درد داشت، دست می‌گذاشتم . هفتاد حمد می‌خواندم.

*خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان!

یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده‌هان با شنیدن اسم رمز فریاد زد: «حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید.» ناگهان صدای منوچهر بالا رفت که «خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان!کدام فرمانده جنگ می‌گفت حمله کنید؟ مگر کشورگشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می‌کنید؟ ...» چشم‌هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بی‌راه می‌گفت.

*یک مشت خاک بپاش به صورتم

یک بار وصیت کرد: «وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای این‌که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که به‌ش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می‌کردم یعنی همین.»

*مگر وکیل وصی شما هستم؟

بعد از عید دیگر نمی‌توانست پایش را زمین بگذارد. ریه‌اش، دست وپایش، بیناییش و اعصابش به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می‌خورد. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این‌که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول‌هایی می‌زد که نه‌صد هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیش‌تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: «شما دارو را تهیه کنید، نسخه مهر شده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم.» من این پول را از کجا بیاورم؟ گفت:‌ «مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.

کتاب «اینک شوکران1؛ منوچهر مدق به روایت همسر شهید» را انتشارات روایت فتح منتشر نموده است. گروه کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس در راستای ترویج کتاب‌خوانی اقدام به معرفی کتاب‌های گوناگون می‌نماید.


فارس