تیمورتاش و توهم قدرت
در عرض سالهاى 1927 و 1928 سه رجل سیاسى، هر سه داراى لیاقت و کفایت سیاسى زیاد، یکهتاز صحنه سیاستهاى ایران بودند. این سه تن عبارت بودند از:
تیمورتاش (وزیر دربار)، داور (وزیر دادگسترى) و شاهزاده فیروز میرزا (وزیر دارایى). این مثلث سیاسى، که تحت اوامر اعلیحضرت رضاشاه کار مىکرد، از حد اعلاى قدرت و نفوذ برخوردار بود و بقیه اعضاى کابینه، از جمله نخستوزیر مخبرالسلطنه هدایت، فقط نامى داشتند وگرنه عناصرى بودند بىبو و بىخاصیت. میان این سه رکن قدرت تیمورتاش از همه برجستهتر و به حقیقت نوعى «فوقالانسان ایرانى» (Persian Superman) بود که به نظر مىرسید از حیث هوش، معلومات و قواى معنوى، یک سر و گردن از سایر هموطنانش برتر باشد.
(بخشى از نامة سر رابرت کلایو سفیر بریتانیا در تهران به مستر هندرسن وزیرخارجه بریتانیا 1929)
آقاى مالت کاردار سفارت بریتانیا در تهران درست سه روز بعد از مرگ تیمورتاش در زندان قصر، ضمن برشمردن دلایل و چرایى مرگ وى، به طرز عجیبى و با زبان شاعرانه که از یک دیپلمات خشک و جدى انگلیسى بعید است از وى یاد مىکند.
وى دربند چهارم یادداشت نامتعارفش به مقامات بالاتر انگلیسى ضمن بیان شباهت ایران آن روز و انگلستان چهارصد سال پیش، یعنى زمان حاکمیت سلسله تیودورها، به قطعه شعرى از دکتر جانسن اشاره مىکند. دکتر جانسن در این شعر از کاردینال ولزى یاد مىکند که از ارکان حکومت تیودورها بود. کاردینال ولزى کسى بود که نقش مهمى در قدرت گرفتن این خاندان داشت و سپس خود به قدرتى بزرگ تبدیل شد. در این منظومه به طلوع، تابش و غروب آفتاب عمر کاردینال اشاره شده است. زندگى اى که شباهت تام و تمامى با زندگى نمونة ایرانیش، یعنى عبدالحسین تیمورتاش، دارد، تیمورتاشى که نقش کاردینال را دربرکشیدن رضاخان به سریر قدرت داشت. در این منظومه آمده است:
مردى بود که روحانیت انگلیس، دولت انگلیس، کشور انگلیس همگى زمام قدرت خود را به دست وى سپرده بودند. و از طریق او بود که پرتو عنایات شاه بر اتباع کشور مىتابید؛ اما سرشت بیتابش هنوز درپى ترقیات دیگر مىگشت؛ زیرا هر خواستهاى به خواسته دیگر، و هر قدرتى به قدرت بیشتر منتهى مىشد. سپس کارش به جایى کشید که پیروزیهاى سهل و بى مانع دیگر عطش جاهطلبىاش را سیراب نمىکرد و آن کسانى که حقوق خود را دو دستى نثار مقدمش کرده بودند دیگر چیزى نداشتند که او شوق ربودنش را داشته باشد.
به تدریج آثار خشم و ترشروئى برجبین تاجدار کشور پدیدار گشت و اطرافیان تیزبین شاه، که اعمال و حرکات او را به دقت مىپائیدند، از نگاههاى سرد و نفرتآمیزش هر آنچه را که لازم بود فهمیدند.
و چون این آثار علائم شوم بر رجال کشور علنى شد ورق برگشت و آن مرد قدرتمند دوشین به هر سو که مىنگریست با نگاههاى سرد و بىعاطفه «دوستان دیروز» روبهرو مىشد که چنان به وى مىنگریستند که گویى هرگزش نمىشناختهاند!
زیردستان و نمک پروردگان شروع به استهزاء و تمسخرش کردند و پیروانش از کنارش پراکنده شدند.
در چنین حالى آن حشمت و کبریاى مقام که تا دیروز مانند هالهاى برگرد سرش مىدرخشیدند ناگهان زایل شد.
آن بالش زربفت از پشتش، آن ظروف طلایى از پیشش برداشته شد. آن کاخ شاهانه، آن اثاث گرانبها، آن همه غلامان دیباجپوش، آن همه مریدان والاتبار، همگى او را ترک کردند.
رنج و اندوه به یارى بیمار شتافت و یادآورى اشتباهات گذشته مانند زنبورى نیشزن، شروع به گزیدن مغزش کرد.
و آخرین نفسهاى حیاتش که بیشتر به آهى شبیه بود این حقیقت تلخ را در گوشش زمزمه مىکرد که:
«اتکاء به حسن نیت و وفادارى پادشاهان تا چه پایه خطاست!»
البته نمىتوان ادعا کرد که زندگى تیمورتاش شباهت تام و تمامى با کاردینال ولزى دارد؛ چه آنکه نه تیمورتاش کاردینال بود و نه رضاشاه هنرى هشتم؛ ولى چگونگى قدرت گرفتن و صعود تیمورتاش و نحوة حکومت مستبدانه رضاشاه با هنرى هشتم چنان به هم شبیه است که این دیپلمات انگلیسى توانسته حق مطلب را ادا نماید.
عبدالحسین فرزند یک خرده مالک بجنوردى به نام کریمدادخان نردینى است. نردین دهى در سمت غرب خراسان آن روز ایران است. پدرش در جوانى وارد تشکیلات یارمحمدخان سهامالدوله بجنوردى شد. در طى سالهاى پیشکارى، کریمداد از خواص وى بود و حتى پس از مرگ سهامالدوله در نزد پسرش عزیزاللهخان سالار مفخم هم برو بیایى داشت و جایگاهش حفظ گردید.
کریمداد در طى این سالها توانست از نزدیکى با سهامالدوله استفاده کند و به علت خوش خلقى و مردمدارى هم به بسیارى از درباریان قاجارى نزدیک شود و هم لقب معززالملکى بگیرد. پس از آن بود که این لقب را به پسرش عبدالحسین خان داد و خود لقب امیرمنظم گرفت. کریمداد امیرمنظم که پسرش به سن 17 رسیده بود با مکانتى که داشت وى را براى تحصیل به سنپطرزبورگ و مدرسه سوارهنظام نیکولاى، که مخصوص اعیان و اشراف بود، فرستاد. ارفعالدوله وزیرمختار ایران در پطرزبورگ از عوامل اصلى ثبتنام عبدالحسین در این مدرسه معتبر بود. از اینجا به بعد عبدالحسین خان که جوان خوش قیافه و برازندهاى مىنمود سرى بین سرها درآورد. با اینکه صاحب نسب ریشهدار و شاهزادگى نبود براى خالى نبودن عریضه و، بهاصطلاح، کم نیاوردن مقابل بقیه دانشجویان پر اسم و رسم مدرسه نظامى براى خود لقبى انتخاب کرد که پربى شباهت به القاب قفقازى نبود. برحسب اینکه نردین ده آباء و اجدادى خاندان وى بود براى خود لقب عجیب خان نردینسکى را انتخاب کرد که هم براى تلفظ راحت بود و هم خوش نام مىنمود.
با توجه اینکه عبدالحسینخان مجلسآرا و خوشسخن و دلربا بود ــ صفاتى که بعدها هم مایه پیشرفت و هم مایه دردسرش شد ــ در اندک مدتى در بین دوستانش مشهور شد و دل بسیارى از زنان و مردان مجالس را به دست آورد.
البته در این زمان عبدالحسین خان چندان فرد شناخته شدهاى نبود که اطلاعات خاصى از وى موجود باشد. تنها مدرک مستند، بخشى از خاطرات ارزشمند عبدالله مستوفى است که تصادفا در این هنگام وابستة سفارت ایران در سنپطرزبورگ بود. مستوفى در ابتداى مأموریتش اندک آشنایىاى با وى پیدا مىکند که این امر تا زمانى که تیمورتاش آینده در آنجا بود ادامه مىیابد. عبدالله مستوفى درخصوص اولین دیدارش با عبدالحسین و وجهه او در آن زمان مىنویسد:
عصر روز ورود، دو نفر ایرانى با لباس سربازى نظام روس وارد شدند، یکى از آنها مهدى خان پسر ممتحنالدوله، با اینکه شاگرد مدرسه است چون در مدرسه نظام درس مىخواند و در آتیه باید صاحبمنصب نظامى بشود، قبل از وقت پدرش لقب حصنالسلطنه براى او گرفته است، و دیگرى عبدالحسین خان پسر کریمدادخان معززالملک نردینى است که پدرش تازه به مُدزمان لقب امیر با مضافٌالیهى که فعلاً یادم نیست گرفته و لقب معززالملکى را به پسرش داده و این همان سردار معظم آتیه و بالاخره تیمورتاش وزیر دربار پهلوى است. او هم مثل مهدىخان در مدرسه نظام، و در همان طبقه، مشغول درس خواندن است. مهدى خان از سن چهارده پانزده سالگى ایران را ترک گفته و از اوایل زمان سفارت ارفعالدوله، در پطرزبورغ مقیم و به واسطة خصوصیت بین ممتحنالدوله و ارفعالدوله، همیشه در سفارت منزل داشته و حق آب و گل پیدا کرده است. اما عبدالحسینخان، گذشته از توصیه پدر، به واسطة هوش سرشار و خوش محضرى خود توانسته است تمایل تمام اعضاى سفارت را طورى به خود جلب کند که همگى با روى گشاده او را بپذیرند. از این هم که بگذریم، حق نیست که چیزى که مهدىخان از آن برخوردار است، از این جوان خوشقیافة باهوش دریغ نمایند. خلاصه این مقدمات سبب شده است که سفارت به منزلة خانه این دو جوان مىباشد. از عصر شنبه تا صبح دوشنبه که مدرسه معمولاً تعطیل و شاگردان بومى به خانههاى خود مىروند، اینها به سفارت مىآیند. در این یکى دو شب خورد و خواب و همه چیز آنها در سفارت است. عصرهاى چهارشنبه تا صبح پنجشنبه که باز یک نیمه تعطیلى در کار است، همین وضع برقرار مىباشد. در ایام تابستان اگر به ایران نروند، باز مهمان سفارتاند. اگر سفارت به ییلاق برود، آنها هم همراهاند.
هوش سرشار و جاهطلبى بىپایان و نظر بلند عبدالحسینخان اقتضاى به کار بردن لقب معززالملک را در پطرزبورغ نداشت و در روسیه، خان نردینى بودن را که بین رفقا، خان نردینسکى و معادلخان نخجوانسکى و خان ایروانسکى بود و لقب شاهزادگى قلم مىرفت، بر معززالملک بودن ترجیح مىداد... عبدالحسین خان در میان اعضاى سفارت به یمین خاقان (آقاى اسد بهادر) سرسپرده بود و در رفتار خود از او تقلید مىکرد. آقاى اسد بهادر هم او را به شاگردى پذیرفته نسبت به او مهربان بود. مشاورالممالک هم که گویا در مأموریت تذکره خراسان با پدر نردینى خصوصیت داشت با او مهربان بود. مشیرالملک هر دو را به یک چشم مىدید و مهدى خان از همه بدش مىآمد.
در این زمان بین اعیان و اشراف که عمدتا از شاهزادگان قاجارى بودند مد شده بود که فرزندان خود را براى ترقیهاى بعدى در ارکان حکومتى جهت تحصیل به اروپا مىفرستادند. روسیه یکى از کشورهایى بود که به علت نزدیکى و همسایگى با ایران از اولین مکانهاى این موج هجوم دانشجویان بود. خان نردینسکى، که جزو دانشجویان بزرگتر به حساب مىآمد در این زمان سمت آقایى و مبصرى یافت و تعدادى از شاهزادگان زیردست وى قرار گرفتند. از این افراد مىتوان به نامهایى چون محمدحسین فیروز، مهدى اسفندیارى، نظمالدوله، سردار رفعت، نظامالسلطنه مافى و حدود پانزده تن دیگر در مدرسه نظامى نیکلاى اشاره کرد. بعدها همین دوستان مدرسهاى حلقههاى محفلى صاحب قدرت را در دربار قاجارى و سپس پهلوى شکل دادند و در عین حال هواى یکدیگر را به عنوان دوستان هم مدرسهاى داشتند.
عبدالحسینخان که کمکم به پایان آموزشهاى مدرسه نیکلاى مىرسید و زرنگیش آشکار مىشد مورد توجه مشیرالدوله سفیر ایران در پطرزبورگ قرار گرفته بود؛ خصوصا که مسئله دوئلى که براى وى در این زمان پیش آمده بود براى جناب سفیر جالب توجه مىنمود. همراه با سفیر به تهران مىآید و به اعضاى وزارت خارجه مىپیوندد. در آستانه مشروطیت به عنوان عضو کادر وزارت خارجه معرفى مىشود و در اولین مأموریتش در حکومت قاجار براى اعلام سلطنت محمدعلى شاه به دربار روسیه مىرود، سفرى که به عنوان سفرى پربار در نحوه دیپلماسى از آن یاد مىشود.
ولى پس از بازگشت به تهران به علت کدورتى که بین عبدالحسین خان و حسین علاء فرزند وزیرخارجه وقت پیش مىآید از آنجا خداحافظى کرده یکراست عازم خراسان مىشود. پدرش که حاکم سبزوار بود، حکم بلوک جوین را براى پسرش مىگیرد و در ضمن دختر 19 ساله حاج خازنالملک مالک ثروتمند خراسان را به همسریش در مىآورد. این دختر، یعنى سرورالسلطنه، از سویى خواهرزاده عضدالملک رئیس ایل قاجار و بعدها نایبالسلطنه احمدشاه بود و از سوى دیگر نوة منیرالدوله حاکم تهران به حساب مىآمد.
این پیوند، قدرت را هم به نزد عبدالحسین نردینى افزود. عبدالحسینخان که به جوین رفته بود با طبع خاصش دستگاه مجلل و پرریخت و پاشى براى خود ترتیب داد که تا آن روز در این منطقه سابقه نداشت و البته هم اهل تفریح و خوشگذرانى بود و هم مردمدار. گروه زیادى از افراد بر گردش جمع شدند و محفل پرت و دور افتاده وى در جوین را گرم مىکردند و البته از سوى پدر براى این خاصهخرجیها پولهاى فراوانى حواله مىشد.
ولى جوین کوچک هرچند هشتاد پارچه آبادى داشت قفس تنگى براى طبع بلند و سرکشى وى بود. تهران در تب و تاب حوادث مهمى مىسوخت. مجلس بمباران شد و استبداد صغیر محمدعلى شاهى شروع گردید. پس از مدت کوتاهى حکومت مستعجل شاه با حمله مجاهدین به پایتخت سقوط کرد و آوارگى شاه شروع شد. در بطن این حوادث، عبدالحسین خان در گوشه دنج و آرام جوین نظارهگر رویدادها بود. وقتى آبها از آسیاب افتاد نبض سیاست به دستش آمده بود. با تغییر فراوانى که حکومت کرد بسیارى از بزرگان قدیمى و معمّر قاجارى خانه نشین و برکنار شده بودند. فضابه اندازهاى باز شده بود که خلأ حضور افراد جدید در این فضا محسوس مىنمود. با کمک پدرش کاندیداى دورة دوم مجلس شوراى ملى شد. آراء سبزوار را به دست آورد و با اینکه کمتر از سى سال داشت ــ که از لحاظ قانونى درست نبود ــ همراه با اهل و عیال راهى پایتخت گردید. به هنگام تصویب اعتبارنامه با لطایفالحیل مشکل سنىاش را حل کرد و به هنگام انتخاب هیئت رئیسه مجلس همراه با فروغى به سمت منشى انتخاب گردید. عبدالحسین خان دیگر اسم و رسمى یافته بود و در محافل تهران صاحب نام. در همین ایام هم اولین فرزندش بدنیا آمد؛ ایران.
نمایندگیش از دومین دوره تا هفت دورة بعد هم ادامه یافت و اتوماتیکوار جزو مشاغل رسمى وى به حساب مىآمد.
در دومین دورة مجلس در نتیجة سخنورى و زرنگى بیش از حدى که داشت و نیز با ارتباطهاى عمیقى که بین همه نمایندگان از هر قشرى ایجاد کرده بود نزد همه کس عزیز مىنمود. هر جا که کارى بر زمین مانده بود وى به عنوان ناطق پاى میز خطابه مىرفت و گرههاى زیادى را باز کرد. از جمله باز کردن گرهِ خلع سلاح مجاهدین تبریزى مقیم طهران. معضلى که گاه موجب درگیریهاى پراکنده در شهر مىشد. این لایحه مخالفانى داشت که با نطق زبردستانه وى به تصویب رسید و حمله نیروهاى دولتى به پارک اتابک آغاز شد. به هر حال، فاجعهاى هم به وقوع پیوست که مىتوانست کار به آنجا نکشد.
این دورة مجلس در نتیجة انحلال آن بر سر قضیه شوستر چندان دوامى نداشت. تیمورتاش مدتى پس از انحلال مجلس همراه با همسر و فرزندش به سوى مسقطالرأسش بازگشت. در این هنگام که پدربزرگ همسرش نیّرالدوله والى خراسان بود به خاطر نوهاش فرماندهى قشون خراسان را به وى سپرد. هر چند فرماندهى این قشون افتخارى نداشت ولى به هرحال کار پر اسم و رسمى بود. از طریق نیّرالدوله، لقب پرطمطراق سردار معظم را از تهران گرفت. وى کار چندانى در قشون خراسان نداشت چون ظاهرا قشونى هم در کار نبود! بنابراین، بنابرطبعش چندین انجمن ادبى در خراسان تشکیل داد که این انجمنها بر هواخواهان و دوستانش مىافزود؛ ولى دلش هواى تهران داشت. با شروع انتخابات مجلس سوم، با پشتیبانى حکومت خراسان به عنوان نماینده مردم قوچان راهى مجلس شد. پس از شروع نمایندگىاش در دورة سوم، وى دیگر به عنوان کارمند رسمى دولت به خراسان بازنگشت و درحقیقت فرماندهى قشون خراسان آخرین منصب رسمىاش در خراسان بود. نبض قدرت در تهران مىتپید و دور شدن از آنجا به صلاح نبود. در این دورة مجلس سردار معظم، که سرى بین سرها داشت، در فراکسیون اعتدالى جاى گرفت. با افرادى چون مدرس، سپهدار، صادق طباطبایى و چند نفر از متنفذین نشست و برخاست مىکرد و تجربه مىاندوخت.
این مجلس هم چندان نپائید؛ چه، جنگ جهانى اول به ایران رسید و مجلس فروپاشید. این تعطیلى و فترت مجلس حدود شش سال ادامه داشت، یعنى تا کودتاى سوم حوت 1299. نوزده کابینه بر سر کار آمد و سقوط کرد. حکومتها بنا به قدرتى که داشتند بدون حضور مجلس خودسرانه به کارهاى مختلفى، که گاه به مصلحت ایران نبود، مىپرداختند که از جمله مهمترین آنها امضاء قرارداد 1919 وثوقالدوله و بریتانیا بود. سردار معظم هم در این فترت شش ساله چندان بیکار نبود. در همین حکومت وثوقالدوله حاکم گیلان شد. این حکومت دستاورد چندانى براى وى نداشت. البته عملکرد غیرمعقول و خلافکاریهاى آشکار وى در آن دیار بدنامیهاى بسیارى براى وى به بار آورد. پس از عزل از گیلان بر سر املاک پدریش به خراسان رفت و کوتاه زمانى آرام گرفت. ولى شروع انتخابات مجلس چهارم وى را ناآرام کرد. این بار به عنوان نماینده قائنات راهى مجلس شد. مجلس تشکیل شده به دامن کودتاى سوم اسفند افتاد. بسیارى دستگیر و تبعید شدند؛ از جمله آنان سردار معظم بود که راهى تبعیدگاه کاشان شد، ولى ماهى چند نگذشت که با سقوط سید ضیاء به تهران بازگشت و به هنگام افتتاح مجلس چهارم در تهران حضور داشت.
مجلس چهارم درحقیقت سکوى پرش سردار معظم بود. وى اساس قدرت را یافته بود، همه تعهدهاى قبلى خود را به فراموشى سپرده و سوراخ دعا را یافته بود: رضاخان سردارسپه، مردى که بهرغم گمنامى، قدرت فراوانى داشت. قدرتى که سالها در کشور مفقود شده بهنظر مىرسید، حتى شاه وقت هم مجبور به مجیزگویى از وى بود.
مثلث دور رضاخان شکل گرفت، مثلثى که شامل سردار معظم خراسانى، علىاکبر داور و نصرتالدوله فیروز مىشد، مثلثى که بعدها اضلاع آن به دست رضاخان بدبین که اورنگ شاهى بر سر داشت یکایک برداشته شد.
مجلس چهارم در واقع زمینة یارگیرى رضاخان از بین سران و شخصیتهاى دولت قاجار بود جهت بسط قدرت فردى خود. مجلس پنجم فىالواقع اوج قدرت همین رجال پیوسته به رضاخان شد. ارکان حرب قشون در کل کشور چنان قدرتمند بود که حکم و اعتبارنامه نمایندگى مجلس براى نمایندگان طرفدار رضاخان صادر مىکرد و مخالفان را رد صلاحیت مىنمود. تنها نمایندگان تهران بودند که توانستند از این تله بگریزند، نمایندگانى که در رأس آنان مرحوم مدرس و دکتر مصدق قرار داشتند. سردار معظم در این دوره چنان به سردار سپه نزدیک شده بود که حتى به وزارت فوائد عامه هم منصوب شد و اولین وزارت خود را تجربه کرد.
با اعلام تغییر سلطنت به درخواست مجلس پنجم و تشکیل مجلس مؤسسان کبک سردار خروس مىخواند. تاج شاهنشاهى کشور کهنسال ایران به فردى عامى، که البته قوة خارجى حامىاش بود، اعطا شد و متأسفانه با اتکاء عوامل داخلى که از تحصیلکردگان فرنگى و غیرفرنگى هم فراوان در بین آنها یافت مىشد، کم نبود.
این تغییر قدرت کاملاً عمیق و ریشهاى بود. رضاشاه دیگر آن ترتیبات گذشته را نمىپسندید. بسیارى از رجال قدیمى کنار رفتند و یا برکنار شدند و اشخاصى مطمئنتر و وفادارتر و جوانتر به جاى آنها نشستند. سردار معظم از جمله آنان بود. علاوه بر سردار معظم، که از ابتداى سال 1304 با قانون لغو القاب نامش به نامى غیر عربى یعنى تیمورتاش تغییر یافته بود، افرادى چون فروغى رئیسالوزراء و محمد تدین رئیس مجلس شوراى ملى به مراکز اصلى نظام پهلوى وارد شدند.
شاه جدید نیز، همانطور که قبلاً گفته شد، به دلیل بیسوادى و نداشتن دانش حکومتدارى مجبور به استفاده از افراد تحصیلکردهاى بود که حکومتش را بچرخانند و حضور تعداد زیادى از اینگونه افراد در حکومت، که در عین داشتن دانش روز به دنبال پست و مقام مناسب خود بودند، به همین دلیل بود. شاه هم به درستى فهمیده بود که فقط به ضرب و زور و بگیر و ببند نمىتواند حکومت کند و حضور اینگونه افراد براى این امر الزامى است.
تیمورتاش به پیشنهاد فرجالله بهرامى (دبیراعظم) رئیس دفتر رضاشاه براى مقام مهم و تازه تأسیس وزارت دربار پیشنهاد شد. رضاشاه هم که از مدتها پیش با تیمورتاش آشنایى نزدیک داشت این پیشنهاد را پسندید و، چند روز قبل از تاجگذارى، تیمورتاش را رسما به وزارت دربار فرستاد.
از آن روز به بعد تیمورتاش تقریبا هر روز مطلبى را بهانه کرده با تشویق دبیر اعظم به دفتر مخصوص مىآمد؛ زیرا مىدانست به این طریق به هر قسمى هست خود را به چشم سردار سپه خواهد کشانید یا تصادفا در راه او را خواهد دید، یا از پشت پنجره چشمش به او خواهد افتاد ــ مخصوصا در این روزها لباس خود را فاخرتر مىپوشید ــ طرز قدم برداشتن خود را وقتى دور از سردار سپه بود، وزینتر و با مناعتتر برمىداشت، وقتى نزدیک او مىشد و او رامىدید، باخضوع و خشوعتر رفتار مىنمود ــ خلاصه همانطور که انسان، در موقع عاشقى، خود به خود سعى دارد بهترین صفات را براى فریفتن معشوقش ظاهر و برجسته کند، تیمورتاش هم از هیچگونه دلفریبى فروگذار نکرد ــ و در این موقع بخت و اقبال و شاید از ما بهتران هم به او کمک کردند و بالاخره تیمورتاش شد وزیر دربار پهلوى ــ و این کلمه پهلوى را هم مخصوصا تیمورتاش در آخر عبارت «وزارت دربار» اضافه کرد و در روى کاغذ و پاکتها چاپ کرد ــ شاید اگر سایر وزراء هم از تأثیر عجیبى که این اسم در قلب سردار سپه داشت مسبوق بودند، آنها هم بالاى کاغذهایشان چاپ مىکردند «وزارت مالیه پهلوى»، «وزارت عدلیه پهلوى»، «وزارت جنگ پهلوى»... تیمورتاش از همان ابتدا که وزیر دربار پهلوى شد، موقعیت مخصوص خود را فهمید و دانست که اگر درست مطابق حساب رفتار کند به تمام آرزوهاى دیرینش خواهد رسید... با تمام اینها، همه مىدانند که در همه جاى دنیا، اهمیت هر شغل دولتى تا اندازهاى بسته به شخصیت صاحب شغل است، مخصوصا در کشورهایى که قانون هنوز لق است، مخصوصا اگر قانونهایش زاییدة احتیاجات نبوده و با فشار در حلقوم جامعهاى فرو کرده باشند... تیمورتاش به زودى و به خوبى متوجه تمام این نکات شد و با روش ماهرانهاى دست به کار گردید. قدرت مثل آهنربا مىماند، هر آهنى را به او بمالند و تماس دهند فورا آهنربا مىشود. تیمورتاش هم از ملاقات هر روزى شاه و تماس نزدیک با او قدرت گرفت و چون خیلى مستعد بود، عینا مثل بلندگوى رادیو، هر آهنگى را که از شاه مىگرفت فورى آهنگ را چندین برابر بزرگ کرده با اوج و طنین مخصوصى به دیگران مىرسانید ــ راست است که آهنگ را رادیو مىدهد ولى شما از بلندگو مىشنوید ــ درست است که اوامر را شاه مىداد ولى مردم از دهان تیمورتاش مىشنیدند و به همین جهت رفتهرفته خود تیمورتاش در انظار مظهر قدرت شد و به این نکته هم جدا تظاهر مىکرد.
با مساعدت تیمورتاش امر مهم تاجگذارى رضاشاه در اردیبهشت سال 1305 اتفاق افتاد. نکته مهم این تاجگذارى حمل تاج به وسیله تیمورتاش بود تا آن زمان رسم بر این بود که رئیسالوزراء دست به چنین کارى مىزد که این بار تیمورتاش با برترى نسبت به فروغى عمل حمل تاج را خودش انجام داد. اولین نشان تاج نیز به پاس زحمات بىشائبهاش از سوى رضاشاه به وى اعطا گردید. از همین امور مىتوان به خوبى به ترکتازى تیمورتاش به عنوان دومین شخص مملکت پس از شاه پى برد. دوام شش ساله این امر نشان از احتیاج شدید رضاشاه به فرد پرتحرکى چون تیمورتاش داشت. ابراهیم خواجهنورى، که خود از نزدیک تیمورتاش را درک کرده بود، چندین خصلت براى موفقیت تیمورتاش مىشمارد که خواندنى است:
به نظر من، از سرعت انتقال و هوش او گذشته، چهار خصلت را باید موجب اصلى موفقیت او شمرد: اول سرعت در تصمیم و بریدن کار؛ براى درک اهمیت آن بد نیست که شما خودتان را چند دقیقه ارباب رجوع یکى از ادارات فرض کنید، روزها هفتهها و هفتهها ماهها ماهها سال مىشودو در این مدت هر روز شما را مثل توپ فوتبال با لگد از این میز به آن میز مىاندازند و پس از اینکه به هزار عنوان شما را دوشیدند، تازه پیشخدمت میز آخرى را اگر راضى نکنید فورى یک اشکال قانونى برایتان مىتراشد که غالبا خود وزیر هم از عهدة رفع آن برنمىآید... در یک چنین وضعیتى شما خسته و وامانده و از دنیا بیزار، به هر واسطه و وسیلهاى که شده دست خود را به دامان تیمورتاش مىرسانید و در طرف پنج دقیقه آقاى وزیر دربار با یک آرى و نه صریح کار شما را تمام مىکند... آیا شما بعد از آن بهترین مبلّغ لیاقت و اهمیت تیمورتاش نخواهید بود؟... مطلب عارض را مىشنید و فورى درست یا غلط دستور قطعى صادر مىکرد و کار آن بیچاره عارض را به هر صورت یک طرفى مىنمود... خصلت دیگر یعنى دومین عامل موفقیتش خوشرویى و خوشسلوکى بود. تمام دوستان و آشنایانش در این متفقاند که در مجالس خصوصى هرگز انسان از محضر تیمورتاش سیر و خسته نمىشد؛ چون بذلهگویى و شوخى را زیاد دوست داشت، به هر مناسبتى مزاحى مىکرد و از ته دل خنده بلندى مىنمود و پیچ و تاب مىخورد... مثلاً در یکى از شبهاى باشگاه [ایران] خوب به خاطر دارم که در موقعى که ارکستر قسمتى از «کارمن» را مىنواخت، همین که به آهنگهاى مربوط به جنگ با گاو رسید، فورى تیمورتاش یکى از آقایان محترم را که موهایش استعداد شبیه شاخ گاو شدن داشت، وادار کرد به مثل گاو نر سیرکهاى اسپانیا با سر حمله کند و با آهنگ موسیقى جست و خیز نماید، و خودش هم شبیه سمخهبازان اسپانیا یعنى «تورادر» در مقابلش به حرکت درآمد و بعد دیگرى را جاى خودش گذاشت، مجلس هر دو خیلى گرفت و همة حضار از شدت خنده دولا و سه لا مىشدند و صادقانه این مجلسآرایى و خوشسلوکى حضرت اشرف را تمجید مىنمودند... سومین خصلت مؤثر در موفقیتش را باید «قدرت در کار» دانست. حقیقتا مزاج و اعصاب خسته نشدنى تیمورتاش فوقالعاده بود. رفقا و همنشینانش مکرر او را دیدهاند که تا صبح به میگسارى و معشوقهبازى مشغول بود و پس از طلوع آفتاب مثل سایر مردم، بلکه به درجات بهتر از سایر مردم، سر کارش حاضر مىشد و با قدرت غیرعادى به حل و فصل امور مىپرداخت. بنده خودم در بروکسل شاهد بودم که به محض ورود از مسافرت به میهمانى مجللى که در سفارت ایران به افتخارش با حضور ولیعهد بلژیک برپا شده بود تا ساعت چهار بعد از نصف شب سر پا ایستاده و صبح ساعت شش براى بازدید، یادم نیست، چه مؤسسهاى به شهر لیژ حرکت کرد و تمام روز مشغول بود. با این حال، شب بعد هم در «انجمن گلوا» در شبنشینىاى که به افتخار او داده مىشد حاضر گردید و خوب در نظرم هست که تر و تازه و شاداب قامت خدنگ خود را در فراک خوش دوختش جلوه مىداد و لحظهاى از شوخى با خانمها یا مذاکرات جدى با مردان سیاسى خوددارى نمىکرد. بهطورى که رفت و آمد و گفت و گو و خندههاى بلند او یک نوع هیجان دور از رسمیتى در آن مهمانى خیلى رسمى ایجاد کرده بود.
وقتى رفیقبازى و دوست نگهدارى او را نیز بر این سه خصلت اضافه کنیم، و استحکام وفادارىاى که نسبت به دوستانش از خود نشان مىداد به یاد بیاوریم، بیدرنگ تصدیق خواهیم کرد که موفقیت او بیشتر مرهون این خصایص بوده است....
بدینترتیب، تیمورتاش از اول سلطنت رضاشاه تا روزى که مورد غضب قرار گرفت و خلع گردید بسیارى از مسائل مملکت را دربست در اختیار داشت. و این در حالى بود که طبق قانون اساسى مشروطه تفکیک قوا صورت گرفته بود و وى فقط وظیفه رتق و فتق امور دربار و دخل و خرج آن را داشت. اوضاع طورى بود که اگر هر کسى مشکلى داشت به جاى مراجعه به مسئول مربوطه اولین کارش حضور در دربار و ملاقات تیمورتاش بود. این امر چنان علنى بود که حتى مخبرالسلطنه هدایت ریاستالوزراء وقت هم در حضور دبیر شرقى سفارت بریتانیا این امر را تأیید مىکند و تیمورتاش را همهکاره مملکت مىداند.
به عنوان آخرین نمونه از اقتدار تیمورتاش به سندى بسنده مىکنیم که در عین سادگى حاوى مطلبى جالب است که عمق این امر را مىرساند. نامهاى از هدایت به تیمورتاش، به سند توجه کنید:
23 خرداد 1308
وزیر دربار عزیزم، لازم شده است که بنده یک ساعتى خدمت حضرت اشرف تصدیع بدهم. در دربار حضرتت را آسوده نمىگذارند وانگهى اوقات کار است. متمنى است روز شنبه وقتى را معین فرمایید که یابنده در دولت منزل شرفیاب بشوم یا حضرت اشرف در کلبه حقیر سرافراز فرمایید عرایض خودم را به عرض برسانم.
کسى که با رضاشاه پیمان مودّت مىبست مىبایستى نهایت کار خود را نیز حدس مىزد و پیشبینى مىکرد. رضاخان اطاعت محض مىخواست. این خصوصیت یک فرد نظامى بود که اگر کسوت سیاسى نیز به تن مىکرد ما به ازاى نظامى از آن مىخواست. رضاشاه هرگز نمىپسندید که کسى بالاتر از او باشد. شاید در طى سالهاى اولیه سلطنت به علت ناآگاه بودن بسیارى از اصول سلطنت و آداب آن را نمىدانست که حتى بعدها نیز نیاموخت ولى اطاعت محض را، که ناشى از قدرت مطلقه مىشد، خوب مىفهمید.
تیمورتاش که احتیاج رضاشاه را به خود مىدانست بخش اول روابطش را خوب فهمیده بود ولى آخر آن را خیر. قدرت تیمورتاش هرچه از سالهاى اولیه سلطنت رضاشاه جلوتر مىرفتیم بیشتر و بالاتر مىرفت. در امور سیاسى تنها نمایندة ایران بود. در رأس هیئتهاى سیاسى براى مذاکره به شوروى و انگلیس مىرفت. قراردادهاى تجارى و مسائل مشکلزاى با شوروى را حل مىکرد و، از همه مهمتر، طرف مذاکره قرارداد نفتى دارسى و ایران بود. یک پایش لندن و یک پایش تهران بود. بدون آنکه وقعى به وزیر خارجه و وزیر فواید عامه یا تجارت بگذارد. چه پشت وى به رضاشاه گرم بود.
در امور شخصى نیز تیمورتاش به همان رویه دائمى خود که در جوین و در دروه جوانى داشت ادامه مىداد. در تهران براى خود کاخى بنا کرد، کاخى که فقط ظاهر نبود و داخلش برخلاف رویه اشراف که بر پنهانکارى بود کاملاً آشکار و به سبک اروپایى بود. سالن رقص داشت، چیزى که بین اعیان و اشراف رسم نبود ولى او رسم کرد. و البته باید توجه کرد در این سالها، یعنى اواخر دهه اول شمسى حتى رضاشاه هم کاخى در خور خود نداشت. این آشکار کردن زندگى و عدم پنهانکارى آن هم در آن روزگار جاى حدیث فراوان مىگذاشت.
مجالس شبنشینى وزیر دربار زبانزد خاص و عام بود. وى که پس از همسر اولش یعنى سرورالسلطنه با خانمى اروپایى به نام تاتیانا ازدواج کرده بود رسما در این مراسم به صورت کاملاً باز و اروپایى شرکت مىکرد.
این روحیات تیمورتاش در عین اینکه دوستان زیادى براى وى فراهم کرد به علت قدرت زیاد و عدم توجه به نظرات دیگران دشمنان زیادى را نیز براى وى تراشید. دشمنانى که دسترسى زیادى به رضاشاه داشتند و مىتوانستد خبرهاى زیادى از راست و دروغ براى رضاشاه بدبین فراهم کنند. روحیه بدبینى رضاشاه نسبت به اطرافیان زبانزد خاص و عام بود. همچنان که قبلاً گفتیم وى شریک قدرت نمىخواست بلکه مطیع قدرت مىخواست. رضاشاه مىتوانست با افرادى چون مخبرالسلطنه هدایت کنار بیاید و تا سالها همکارى کند چون مخبرالسلطنه جز اطاعت محض کارى نمىکرد؛ ولى تیمورتاش از جنس مخبرالسلطنه نبود. وى نیز بیمارى رضاشاه را در عدم در اعتماد به اطرافیان داشت؛ چنانکه تاتیانا همسر دومش به سفیر بریتانیا مىگوید: «شوهرش به غیر از خود وى، به هیچکس دیگر اعتماد ندارد.»
خود سفیر ادامه مىدهد که: «او از نظر روحى خسته است و میزان کار شبانهروزىاش در حدى است که یک وزیر اروپایى حتى تصورش را هم نمىتواند بکند. به عکس وزراى ما، منشى ندارد و نامههایى را که به من مىنویسد یا خودش تایپ مىکند یا همسرش و این کارها اغلب در نخستین ساعات بعد از نصف شب انجام مىشود.»
رضاشاه در اواخر دهه اول سلطنتش احساس بىنیازى به حواریون اطرافش داشت. چون اولاً پایههاى سلطنت محکم و استوار بود و هیچ رقیبى خصوصا از خاندان قاجار نداشت. ثانیا شاید علائم پیرى و ضعف بدنى وى را بر آن داشت که فکرى براى آینده ولیعهد نوجوانش بکند. امکان داشت با مرگ زودهنگامش آینده سلطنت پهلوى با حضور افراد قدرتمند طالب قدرت در خطر بیفتد و سلطنت به نسل دوم خاندان نرسد، امرى که حتى از ذهن سفیر بریتانیا نیز دور نمانده بود.
اندکاندک تصفیه دربار شروع شد. نفر اول نصرتالدوله فیروز از دوستان نزدیک تیمورتاش بود، امرى که تیمورتاش را ترساند ولى آگاه نکرد. تیمورتاش پس از دستگیرى فیروز در دیدارى که با سفیر بریتانیا داشت مهر از اسرار دل برمىدارد و در حضور سفیر از عدم اطمینان شاه به اطرافیان سخن مىگوید و بىپرده مىگوید:
اگر حقیقت مطلب را خواسته باشم [بگویم] ، امروز در سراسر ایران کسى وجود ندارد که رضاشاه نسبت به او اعتماد داشته باشد و این سوءظن ملوکانه نسبت به همگان، در نظر آنهایى که یک عمر امتحان صداقت و وفادارى خود را دادهاند بالاخص ناگوار و غیرقابل تحمل است. همین سوءظن شدید ملوکانه باعث شده است که سدى میان اعلیحضرت و صدیقترین خدمتگذارانش به وجود آید؛ زیرا همه این اشخاص شب و روز در بیم و هراساند که مبادا غفلتا آماج سوءظن ملوکانه قرار گیرند و نتایج وخیم و مرگبار آن را به چشم ببینند! خود ایشان (جناب اشرف) شاید نزدیکترین کس به اعلیحضرت باشند و ایشان را بهتر از هر کسى دیگر بشناسند. از این رو، چندین بار راجع به همین موضوع با ایشان صحبت کرده و عواقب زیانبار این همه سوءظن بیجا نسبت به اطرافیان را خدمتشان عرض کردهاند؛ ولى بدبختانه مثل این است که اعلیحضرت از آن سنى که بتواند، عادات و خصوصیات اخلاقى خود را عوض کنند گذاشتهاند.
چنین صحبت کردن وزیر دربار کشورى دربارة ولینعمت خود، که به هر حال رئیس و پادشاه کشور است، در حضور یک فرد اجنبى و خارجى به دور از مسائل دیپلماتیک است ولى حاکى از چیزهاى زیادى است؛ از جمله از احساس خطر تیمورتاش نسبت به آیندهاش. چه آنکه، سالى نگذشته بود ــ بعد از این ملاقات ــ که دستگیر شد.
رضاشاه، که نصرتالدوله فیروز را به محبس فرستاده بود، بدقلقیهایش نسبت به تیمورتاش را افزایش داد. اولین نشانه تند این برخورد حضور در یکى از مجالس شبانه و بىبند و بار تیمورتاش و دوستانش بود که آنان را تهدید کرد و از این کار برحذر داشت. رضاشاه نه اینکه تازه فهمیده بود که چنین مجالسى تشکیل مىشود، چه آنکه سالها بود این مجالس برقرار بود، بلکه این امر هر چند به صورت شایعه در جامعه ایران و مطبوعات خارجى پخش شده بود حاکى از التیماتومى بود که به برخى سران مظنون داده مىشد.
زمانى که در سال 1310 سفرهاى چندین ماهه تیمورتاش به لندن و شوروى به پایان رسید، گزارشهاى متعدد دشمنان دوستنماى تیمورتاش مزید بر علت بود که خشم رضاشاه را دو چندان کند. مضمون این گزارشها حکایت از آن داشت که مقامات انگلیسى و شورویها پذیرایى گرمى از وى کردند؛ و در محافل سخن از کاردانى و همهکاره بودن وى بر سر زبانها بود.
برداشتى که رضاخان از این گزارشها مىکرد و یا اغیار سعى در القاء آن داشتند این بود که شاه نفر دوم است. این امر براى رضاشاه گران مىآمد.
سوم دى 1311 آخرین روز کارى تیمورتاش در دربار بود. از اول صبح وى فضاى سنگین دربار را احساس کرد. بعدازظهر در اطراف منزل تعدادى از مأموران آگاهى را دید و عصر همان روز حسین شکوه با نامهاى رسمى و لاک و مهر شده نزد وى آمد و بیکار شدنش را ابلاغ کرد. علاوه بر آن، اعلام کرد که وى بازداشت خانگى است و تحت کنترل نظمیه است. تیمورتاش از همان لحظه به یاد دوستش نصرتالدوله فیروز افتاد و تنش لرزید. جرم وى اختلاس مالى عنوان شد و پروندهاى که ساخته بودند با توجه به خدمت و منزلت تیمورتاش بسیار کوچک و کودکانه مىنمود. این نشان از آن داشت که در پس پرده دلایل دیگرى مطرح است.
بعدها مسئله ارتباط وى با دولت شوروى مطرح شد که به مهمترین دلیل دستگیرى وى تبدیل گردید؛ ولى سندى که دلیل بر این امر باشد ارائه نشد و حتى مذاکره سفیر بریتانیا با آیرملو رئیس کل شهربانى وقت که قصد القاء این امر را داشت هم از نظر سفیر نامربوط بود.
فروغى ادعا مىکند دلیل اصلى برکنارى تیمورتاش ارتباط تنگاتنک وى با عبدالحسین دیبا و همسرش بلبل است که مورد غضب رضاشاه بودند. این استدلال نیز چندان جدى نیست.
تقىزاده هم اعتقاد داشت که رضاشاه به هر کسى که اندک جربزه کار کردن داشت و اهل عمل مىبود شک داشت و تیمورتاش از همین قماش بود که رضاشاه از او بدش مىآمد.
به هر صورت، تا امروز هم دلیل دستگیرى و سپس مرگ تیمورتاش در هالهاى از ابهام باقى مانده است. ولى آنچه که به نظر درستتر مىآید این است که رضاشاه حضور هیچ فرد کاردان و توانمندى را که بر خلاف رأى شاه مىتوانست کارى بکند در دربار و حکومت نمىپسندید. وى معمولاً آدمهاى مطیع و ضعیف را مىپسندید؛ چنانکه در سال آخر حکومت رضاشاه و آغاز حمله متفقین به ایران این حکومت مطلقه چنان استوار شده بود که هیچ یک از سران نظامى و سیاسى حق نُطُق کشیدن بدون اجازه را نداشتند و با حمله متفقین بر ایران هیچکدام از این افراد نمىتوانستند کوچکترین تصمیمى بدون «شرفعرض همایونى» بگیرند. رضاشاه هم که مرد روزهاى دشوار نبود و به علت نداشتن مشاوران کاردان و شجاع و فقط حضور مشتى بادمجان دور قابچین به دورش و بىاطلاعى از اوضاع و احوال سیاستهاى جهانى و نداشتن پشتوانه مردمى ارتشش حتى سه روز هم مقاومت نکرد و به فاصله سوم شهریور تا 25 شهریور در عرض 22 روز حکومت 16 سالهاش به باد رفت.
البته حضور افرادى چون تیمورتاش هم با آنکه آدمهاى زرنگى بودند ولى خودشان هم تأثیر مهمى در ایجاد این دیدگاه در رضاشاه داشتند، آنان براى آنکه خودشان فقط مطرح باشند بسیارى دیگر را از گود سیاست کشور دور کردند و خارج شدن و خالى شدن صحنه سیاسى کشور از افراد کاردان بعدها بلاى کشور گردید.
29 بهمن سال 1311 با قرار مدعىالعموم تیمورتاش به محبس نظمیه منتقل شد. دو محاکمه ظاهرى براى وى تشکیل دادند که در آن تیمورتاش خود را از اتهامات مبرا مىدانست. وى پس از محاکمه به زندان قصر منتقل شد، زندانى که بسیارى از مخالفان تیمورتاش هم به آنجا رفته و سر به نیست شده بودند. 19 مهر 1312 وى به خیل کشتگان رضاشاهى پیوست.
مستر مالت کاردار بریتانیا در سومین روز مرگ وى آخرین گزارش را به عنوان دلایل مرگ تیمورتاش براى وزارت خارجه بریتانیا مىفرستد. وى مىنویسد:
عبدالحسینخان تیمورتاش سه روز پیش، در شبانگاه روز سوم اکتبر، در زندان قصر قاجار درگذشت. گرچه خبر مرگ او تا این لحظه به طور رسمى اعلام نشده است، از صحت گزارشى که دریافت کردهام متأسفانه کاملاً مطمئن هستم. در عرض سه هفته گذشته خبر داشتیم که ایشان بیمار هستند ولى رضاشاه او را در عرض همین مدت در بدترین وضعى که براى یک زندانى مجرد قابل تصور است از دنیاى خارج جدا کرده و حتى اجازهاى را که اعضاى خانوادهاش سابقا داشتند که او را گاهگاهى در زندان ملاقات کنند لغو کرده بود. براى تشدید تضییقاتى که امر شده بود دربارهاش اعمال شود، کلیه اثاث و مخلفات سلولش را (فرش، تختخواب، و لوازم نظافت) از دسترسش خارج کرده بودند.
به این ترتیب مردى که لیاقت و استعداد درخشانش او را در قلهاى از عظمت، که فقط تالى مقام شاه بود، قرار داده بود در آخرین شب حیاتش حتى تختخوابى که روى آن بمیرد در اختیار نداشت زیرا همه این وسایل را به دستور سرور حقناشناس از او گرفته بودند و محبوس بیمار روى کف عریان و نامفروش اطاق جان به جانآفرین سپرد.
مشکل بتوان علت حقیقى یک چنین نفرت شدید و کاهشناپذیر شاه را از مردى که روزگارى نزدیکترین دوستش بهشمار مىرفت و بیشتر از همه اطرافیانش در آفریدن ایران جدید سهم داشت، کشف کرد. شاید روزى برسد که پرده از این فاجعه مرموز برداشته شود و کم و کیف این معما براى آیندگان روشن گردد که آیا تیمورتاش در پس پرده با روسها بند و بست داشته است یا اینکه قساوت وحشیانه شاه نسبت به وى ناشى از حقد و حسد بوده و زنده ماندن چنین مرد پرقدرتى را پس از مرگ خود خطرى براى بقاى سلسله پهلوى مىشمرده است.
سخن آخر اینکه عبدالله مستوفى در همان سنپطرزبورگ آینده آن دو جوان عزیزکرده ایرانى مدرسه نیکلاى را خوب پیشبینى کرد. وى در جواب مشاورالممالک که آینده این دو را مىپرسید مىگوید:
گفتم: اما مهدىخان خدا نکند با عدة مسلحى وارد دهى شود؛ زیرا از ترساندن پیرمرد ده تا کشتن و خوردن خروس پیرزن، از هیچ چیز که طبیعت مادى و استفادهجویى او اقتضا کند، خوددارى نخواهد کرد. ولى دربارة نردینى، بدون اینکه خود را ارسطو و او را اسکندر بدانم، همان حرف ارسطو درباره اسکندر را مىگویم: «این جوان، کار بد یا خوب زیاد خواهد کرد زیرا جاهطلب است. هر چه این حس اقتضا کند، آن را به کار خواهد بست و پاپى چیز دیگرى نه از مادیات و نه از معنویات خواهد بود.»
آن روز که این جمله را مىگفتم، هیچ تصور سرنوشت عجیب این دو جوان را نمىکردم. مهدىخان جان خود را روى تعدى به دهاتیها گذاشت و در رودبار با رفقاى خود، ماژورلو، کنت سوئدى و سیفاللهخان پسر سردار کل، به دست حاج شفیع رودبارى و پسرهایش که آقایان افسران ژاندارمرى قصد رفتن به اندرون خانة او را کرده بودند کشته شد و تیمورتاش بدبخت هم، بعد آنکه کار بد و خوب زیاد کرد، جان خود را روى جاهطلبى خود گذاشت.
فصل نامه مطالعات تاریخ معاصر ایران شماره های 53و 54 ، بهار و تابستان 1389
نظرات