روز نفرتانگیز من
مجید مهران دیپلمات بازنشسته رژیم شاه در خاطرات خود به یکی از روزهای نفرتانگیز فعالیت دیپلماتیک خود اشاره میکند. مهران که زمانی کاردار ایران در بغداد بوده مینویسد:
زمانی که در بغداد کاردار بودم یکبار تلگرافی از طرف وزارت امور خارجه به این مضمون رسید: «به نحوی حرکت نمایید که شنبه آینده ساعت 10 صبح به پیشگاه مبارک شاهنشاه آریامهر شرفیاب شوید...»
ابتدا نمیدانستم موضوع از چه قرار است. وقتی به کاخ صاحبقرانیه رسیدیم پس از مدتی انتظار بالاخره شرفیاب شدیم. به محض این که وارد سالن شدیم دیدم شاه ایستاده و بدون این که به دکتر خلعتبری (وزیر امور خارجه) نگاه کند مشغول مطالعه یک گزارش است.
پس از این که آن را خواند یک دفعه نامه را به هوا پرت کرد و در حالی که دست خود را دراز کرده بود به طرف خلعتبری آمد تا او زانو بزند و دستش را ببوسد. در طول عمرم تاکنون چنین صحنه ناراحتکنندهای ندیده بودم. نفر بعدی سرتیپ قدر هم همین تشریفات عجیب را انجام داد. من حیران ماندم و سر دو راهی بودم. آیا دستبوسی کنم یا برگردم و زندان و شکنجه ساواک را تحمل کنم. ناچار همان کار را کردم که همکارم کرد. البته از قدیم به عنوان سنت ، دست بزرگان اعم از مردان سیاسی یا روحانی که مقامی شایسته داشتند، بوسیده میشد. ولی زانو زدن را تا آن روز ندیده بودم. بعد که تحقیق کردم معلوم شد زمانی که اردشیر زاهدی وزیر خارجه شد و مقارن جشنهای دو هزار و پانصد ساله خواسته بودند عظمت ایران باستان را به این ترتیب تجدید کنند. درنتیجه به پیشنهاد زاهدی دستور دادند طبق تشریفات جدید وزراء و سفرای جدید و مقامهای مهم کشوری در موقع شرفیابی زانو بزنند و در همان حال دستبوسی کنند و به این شکل اطاعت و انقیاد خود را ثابت کنند. به هر حال آن روز یکی از بدترین روزهای زندگی من بود و پیش خود فکر کردم برای مختصر حقوق چرا باید این گونه به شخصیت ما ضربه وارد کنند؟ آن روز این بیت از ذهنم گذشت:
بس دست که بوسمش به ناچار
گر دست دهد برم به شمشیر
ایام، ویژه تاریخ معاصر، شماره 2، بهمن 1383 فصلنامه تاریخ معاصر ایران، ش 19، بهار 78، ص 315
نظرات