گزارش خاطره/ بر اساس خاطرات عزت شاهی (مطهری)
عزت شاهی به سال 1325 در خوانسار و در خانوادهای مذهبی مـتولد شد.دوران کودکی وی در فقر و تنگدستی گذشت.فقری چنان عمیق که خیلی زود شانههای کودکی وی را بـه زیر بار مسئولیت کـشید و او را روانـه کار در کورههای آجرپزی و باغها و مزارع کرد.
عزت که آواز دهل تهران را از دور شنیده بود،پس از پایان تحصیلات ابتدایی برای ادامه تحصیل و کار به همراه یک رفیق نیمهراه،پای در مسیر سرزمین ناشناخته گذاشت.دوستش به مـحض رسیدن به تهران بر سر یک دعوای کودکانه او را در گاراژ تنها گذاشت:
«حدود یک ساعت در گاراژ ماندم.وقتی دیدم هوا رو به تاریکی میرود به ناچار راه افتادم. من که تا آن موقع از شهرستان و مـحل زنـدگی خود بیرون نیامده بودم و اصلا ماشین ندیده بودم، مات و مبهوت به در و دیوار شهر نگاه میکردم.همه چیز برایم تازگی داشت.دلشوره و اضطراب تمام وجودم را فراگرفته بود.گیج و منگ و بیهدف مـیرفتم و گـامهایم را یکی پس از دیگریلرزان به زمین میگذاشتم.چیزهایی را هم که دربارهء بچهدزدیها و فسادهای اخلاقی در تهران شنیده بودم،یکییکی به یاد میآوردم و بر ترسم افزوده میشد.به ناگاه خود را در مقابل یک بـقالی دیـدم.بقال،پیرمردی خوشسیما بود و از آنجا که شنیده بودم پیرمردها آدمهای خوبی هستند از رفتن بازماندم.
به بقال پیر آنقدر زل زدم که صدایش درآمد.فکر میکرد من دزد هستم.ناگهان شروع کـرد بـه داد و بـیداد و ناسزا گفتن،و تهدید کرد کـه الآن مـرا تـحویل پلیس میدهد.من که حتی نمیتوانستم از این سوی خیابان به آن سوی خیابان بروم و قادر نبودم از لابهلای ماشینها بگذرم،ناگهان بغضم تـرکید و شـروع کـردم زارزار به گریه کردن،میگریستم و میگفتم:من دزد نیستم!بـه خـدا من دزد نیستم!...»
پیرمرد وقتی به سادگی و بیپیرایگی این کودک گریان شهرستانی پی میبرد،او را کمک میکند تا یکی از بستگان پدریاش را در ایـن شـهر بـزرگ بیابد.
عزت پس از یافتن سرپناهی در مدت زمان کوتاهی برای خـود در یک مغازه آهنگری کاری دست و پا میکند،اما از آنجا که دخل و خرجش با هم نمیخواند آن کار سخت را وانهاده و بـه بـازار روی مـیآورد.او در بازار رنگ محنت و رنج را در سیمای مردم میبیند و صدای دل آنها را میشنود.
وقـایع و حـوادث سیاسی پیدرپی-چون فوت آیت اللّه العظمی بروجردی،تصویت لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی و مخالفت حضرت امام خـمینی(ره)بـا آن و جـنجال رژیم پهلوی بر سر انقلاب سفید و...در کنار بلوغ فکری و رشد آگاهی سـیاسی،اجـتماعی-خـیلی زود پای «شاهی»را به عرصه مبارزات سیاسی کشاند و او را با اعضای مؤتلفه اسلامی در بازار پیوند داد. از آن پس عـزت در جـلسات و فـعالیتهای ایشان حاضر میشد و از آن جمله در راهپیمایی روز عاشورا و قیام 15 خرداد 1342 در تهران شرکت کرد.پس از سرکوب خـونین قـیام مردم در 15 خرداد،وی به اتفاق چند تن از دوستانش گروهی را بینامونشان تشکیل دادند که هـدف آنـ مـبارزه با رژیم شاهنشاهی با مشی قهرآمیز و مخفی بود که ابتدا با پخش اعلامیهها و اطـلاعیههای مـخالفتآمیز علما و روحانیون و دانشجویان و اقشار مختلف جامعه علیه سیاستهای رژیم شروع شد و بعد دامـنه آن بـه آتـش زدن طاقنصرتها در جشن تاجگذاری و حمله به مراکز اسرائیلی در هنگام برگزاری مسابقات فوتبال ایران و اسرائیل در اردیـبهشت 1347 کـشیده شد:
«...مسابقات حدود ده روز طول کشید و ما با دوستان خود در گروهی کـه شـکل داده بـودیم از شب اول که مسابقات شروع شد،هرشب حدود ده هزار تراکت و اعلامیه چاپ و پخش میکردیم.
در امجدیه[ورزشگاه شـهید شـیرودی]ما بـه چهار گروه تقسیم شده بودیم و در چهار طرف استادیوم مستقر بودیم.با ردوبـدل شـدن هرشوت احساس،صدای تماشاچیان به آسمان برمیخاست و ما در این لحظهها دستهدسته اعلامیه بر سر آنها مـیریختیم...هـمهء بازیها انجام شد.آخرین بازی،بازی،تیم ملی ایران با اسرائیل بـود...ایـن مسابقه برای رژیم اهمیت زیادی داشت و نـمیخواست کـه پس از پایـان مسابقه اجتماع و یا تظاهراتی صورت بگیرد و تـمهیداتی را انـدیشیده بود.دوستان ما با پرت کردن حواس پلیس اطراف و رانندگان،اتوبوسهایی را-که برای نـقل و انـتقال جمعیت در کنار استادیوم آماده کـرده بـودند-پنچر کـردند.
مـن بـرای آتش زدن چند مکان،خود را آماده کـرده بـودم و چند شیشه کوکتل مولوتوف را در جیبهای کت گشادی که به تن داشتم جـاسازی کـرده بودم که خطر آتش گرفتن آن وجـود داشت، به خاطر هـمین،بـچهها به من میگفتند«ژان پالاشـ».1قـرار بود من نزدیک سینمایی منتظر پایان بازی بمانم و وقتی جمعیت به آنجا سـرازیر مـیشد من کوکتلها را بین بچههای گـروه تـقسیم کـنم. [...در چنین لحظهای]من شـیشههای آتـشزا را به دست دوستانم دادم.آنـها یـکی را در اطراف میدان فردوسی و یکی را هم در چهارراه حسنآباد داخل ماشین پلیس انداخته و آنها را به آتـش کـشیدند.دو تا از شیشهها را هم من با خـود بـه سمت دفـتر هـواپیمایی اسـرائیل به نام«ال.عال»در خـیابان ایران بردم.پس از فراری دادن دو پاسبان و نگهبان آنجا،شیشهها و تابلوهای دفتر را شکستم،بعد هردو کوکتل را به درون دفـتر انـداختم و فرار کردم.طولی نکشید که شـعلههای آتـش بـر تـمامی دفـتر زبانه میکشید و بـعد صـدای آژیر ماشین پلیس و آتشنشانی...»
پلیس و مأموران امنیتی در آن روزها موفق به یافتن عاملین و مسببین این حادثه نـشدند و ایـن گـروه توانست به فعالیتهای سیاسی و مبارزهجویانه خود ادامـه دهـد.تـا آنـکه در اردیـبهشت سـال 1349 تنظیم اعلامیههای تند و آتشین علیه ورود سرمایهداران و سرمایهگذراران آمریکایی به ایران موجب دردسر فراوان برای ایشان شد.
با دستگیری یکی از افراد گروه«بینامونشان»عزت شاهی،تعدادی دیگر دسـتگیر میشوند.
عزت که خود نیز در کارگاه دوستش(و محل انبار اعلامیهها)به دام ماءمورین میافتد سعی میکند با رد گم کردن از این مخمصه رهایی یابد.وانمود میکند که اتفاقی به آن کارگاه آمده و قـصد دریـافت طلبش را دارد و سیاهبازی میکند که دوستش از پرداخت بدهی خود سرباز میزند.وقتی میشنود که دوستش دستگیر شده است تظاهر میکند که از این امر خوشحال است و شاید این امر او را به طـلب خـود برساند!هنگامی که ماءمورین علت دستگیری دوست او را تهیه،تکثیر و توزیع اعلامیه عنوان میکنند و عزت را هم به همراهی و همدستی دوستش متهم میکند،عزت در ادامـه نـمایش خود دستهایش را پیش میکشد تـا آنـها دستبند بزنند و میگوید:
«من خودم میآیم،باید بیایم تا این لکه ننگ را که شما میگویید از دامنم پاک کنم.چون من شاه دوست هستم!یک وطـنپرست واقـعی!...آنکسی را که حساب پاک اسـت از مـحاسبه چه باک است!یا اللّه برویم،من خودم با پای خودم میآیم...گویا آنها دستبند به همراه نداشتند و فکر نمیکردند که در چنین وضعیتی قرار بگیرند یکی از آنها گفت:نه بابا!این پسـر خـوبی است، دستبند نمیخواهد،خودش میآید!بعد یکی دست چپ و دیگری دست راستم را گرفته، حرکت کردند.در میان نگاههای شاگردهای کارگاه از آنجا خارج شدیم.در خیابان به کنار ماشینی که پارک شده بود رسـیدیم.تـا آن لحظه بـه یکی دو سال زندان فکر میکردم و فرار از دست مأمورین جایی در ذهنم نداشت.مأموری پشت رل نشست.یکی هم دسـت مرا رها کرد و جلوتر از من در عقب ماشین نشست.تا من بـین آنـها بـنشینم،در لحظهای جرقهای در فکرم زده شد: فرار!ثانیهای درنگ کردم تا این لحظه ماءمور بیرون خودرو به من گـفته بـود:«برو بنشین»و من در حالی که کلهام را به درون اتومبیل برده بودم و یک پا در میان هـوا و زمـین داشـتم،دستی را که آزاد بود با سرعت تمام به داخل جیب برده بودم و پاشنهکش فلزی را درآورده و با قـدرت تمام به روی مچ مأموری که دستم را گرفته بود،زدم.فریاد«آخ»به آسـمان برخاست و دست من رهـا شـد.با قدرت تمام-آنطور که در تصور نمیگنجد-شروع به دویدن کردم.ماءمورین تا به خودشان بیایند و بفهمند که چه شده است من چند ده متری از آنها فاصله گرفته بودم.آنها بـه دنبالم میدویدند در حالی که بارانی از فحش و بدوبیراه روانهام میکردند.داد میزدند:«بگیریدش!» من هم میدویدم و دستم را تکان میدادم و فریاد میزدم:«بگیریدش!»مردم حیران به ما مینگریستند و نمیدانستند که چه کسی را باید گـرفت!»
بـه این ترتیب شاهی از محاصره و چنگال ماءمورین فرار میکند و پس از آنکه دوست دیگری را که در خدمت سربازی به سر میبرد از جریان آگاه کند،با هم برای اختفا به روستایی در حدود 30 کیلومتری اراک میروند.خـاله دوسـت عزت در آن روستا ساکن بود و ایشان میپنداشتند که آنجا محل خوبی است برای مخفی شدن،تا آبها از آسیاب بیفتد:
«...قبل از حرکت از داخل شهر[اراک]یک کلهقند برای خاله خانم گرفته و داخل سـاک گـذاشتیم.
ساک دیگری هم داشتیم که محتوی کتاب و لباس بود.فکر میکردیم بیست-سی روزی در آن جا خواهیم ماند.بعد از دو-سه ساعت تشنه و گرسنه به روستا رسیدیم.از پسربچهای آدرس خاله خـانم را پرسـیدیم.پیـدا بود که ما غریبه هـستیم.آن پسـر گـفت:«دیشب محمود سراغتان آمده بود!»...وقتی در خانه به رویمان باز شد یکدفعه زنی به سر و رویش زد و ایستاد به گریه کردن :«خـاله جـان!چـرا اینجا آمدید؟!بدبخت شدم...بیچاره شدم...دیشب ژاندارم و کـدخدا بـه دنبال شما اینجا آمده بودند.میگفتند که شما آدم کشتهاید!قتل کردهاید!آره...درست است؟!»ما برّوبر به او نگاه میکردیم.فهمیدیم کـه مـنظور آن پسـربچه از«محمود»همان «مأمور»بوده است...»
برای این دو فراری،درنگ جـایز نیست.از همان راهی که آمدهاند نمیتوانند برگردند چرا که تا فردا صبح خبری از ماشین برای رفتن به شـهر نـیست.هـوا رو به تاریکی است که راه بیراهی را پیش رو میگیرند و از طریق مزارع و مرغزارها پیـاده راه مـیافتند.آنها بعد از افت و خیزهای فراوان و با پشت سر گذاشتن موانع و گرفتاریهایی چون:گیر افتادن در باتلاق،سـرد شـدن هـوا، گرسنگی و...میتوانند از این مخمصه رهایی یابند.از اراک به قم و بعد به تهران مـیروند.پسـ از اسـتراحت کوتاهی در تهران و تجدید قوا در منزل یکی از دوستان به سمت شمال راهی میشوند و چند صـباحی را در رشـت،بـندر انزلی و لنگرود سپری میکنند.با طولانی شدن دوره اختفا،هزینهها افزایش مییابد.مشکلات و مـحدودیت مـالی،ایشان را وادار به بازگشت به تهران میکند.عزت سریع دستبهکار شده و برای تأمین مـعاش و هـزینههای زنـدگی اقدام میکند اما دوستش در یک گرداب ذهنی گیر میافتد و دهان این پندار واهی کـه«مـبارز نباید کار کند و دغدغه تأمین معاش را داشته باشد،میبایست مردم به او کمک کـنند تـا او مـبارزه کند»او را میبلعد.سفر بهترین دوره برای شناخت انسان است.عزت نیز که از پندار و وهمیّات دوستش آگـاهی مـییابد تصمیم به جدایی میگیرد.در بدو همین تصمیم،این دوست،گرفتار ساواک مـیشود و عـزت در پی دوسـتان دیگرش میرود.
او که مبارزی است مذهبی و بر اساس عقیده اسلامی به مبارزه با ظلم و نـاعدالتی بـرخاسته، بـه کانون مبارزه دیگری با هویّت اسلامی هدایت میشود.حضور در جلسات قرآن و تـفسیر و کـلاسهای عربی،موجب پیوند وی با گروه حزب اللّه2میشود.
همکاری شاهی با این گروه دیری نمیپاید.گـروه حـزب اللّه به خاطر وجود دو دیدگاه متفاوت از هم،یکی اعتقاد سخت به مذهب و دیـگری اعـتقاد صرف به مبارزه در تعارض قرار میگیرد. دیـدگاه اول،یـعنی اصـالت دادن به اسلام از طرف کسانی چون جـواد مـنصوری،عباس آقا زمانی و عباس دوزدوزانی و دیدگاه دوم اصالت دادن به مبارزه از طرف شاخه نظامی حـزب؛عـلیرضا سپاسی آشتیانی،محمد مفیدی،بـاقر عـباسی و مصطفی جـوان خـوشدل،تـقویت میشود.
این تعارض به اضافهء نـبود رعـایت مسائل امنیتی از طرف اعضای حزب و نیز مکانیسم نادرست جذب اعضا،مورد انـتقاد شـاهی قرار میگیرد تا اینکه موجب جـدایی او از این گروه میشود.
حـزب اللّه در شـهریور 1350 که سازمان مجاهدین خلق ضـربه سـختی از ساواک میخورد به همکاری و کمک خوانده میشود.شاخه نظامی حزب شائق است کـه در ایـن روزهای بحران، در کنار سازمان مـجاهدین بـاشد کـه این شوق از طـرف نـیروهای باتجربهتر و قدیمیتر حزب چـون جـواد منصوری و عباس آقا زمانی(ابو شریف)به شدت مورد مخالفت قرار میگیرد.با عـمیقتر شـدن این تعارضها راهی جز به جـدایی مـنصوری3و ابو شـریف4نـمیماند.ابـو شریف راه لبنان را پیـش میگیرد و جواد هم بعد از مدتی(خرداد 51)مجددا دستگیری و به زندان میافتد.
مدت زیادی نمیگذرد کـه عـزت شاهی تحت شرایطی(شرط عدم تـمکین و عـدم هـمکاری بـا گـروههای چپی-مارکسیستی)بـه هـمکاری با مجاهدین راغب میشود.شرطی که عزت بر اجرای آن بسیار اصرار میورزید از همان آغازین روزهـای هـمکاری زیـر پا گذاشته میشود:
«...در اواخر سال 50،اعلامیهای پخش شـد کـه بـه مـن نـدادند.احـساس کردم که مجاهدین نوشتههایشان را به من نمیدهند.به هرحال نسخهای از این اعلامیه به دست من رسید.مجاهدین در این اعلامیه برای سرقت مسلحانه بانکها توسط چریکهای فدایی خـلق5توجیه شرعی درست کرده بودند و کار آنها را با مصادره اموال کفار قریش در جنگ که صرف و خرج مسلمین شده بود،مقایسه کرده بودند....وحید افراخته6رابط سازمانی من که تظاهر مـیکرد از وجـود این اعلامیه خبر ندارد...روزی که در منزل من بود پس از صرف چای وقتی خواستم کت او را وارونه در اختیارش بگذارم،حدود 50 نسخه از آن اعلامیه از کتش به پایین ریخت و...».
با گذشت زمان،مجاهدین همکاری و مـساعدت خـود را با چریکهای فدائی خلق عمیقتر کردند و حتی از ارائه کمکهای مالی و اعتباری به آنها که خود از مردم و محل وجوهات شرعی جمعآوری میکردند ابایی نداشتند:
«...یـک بـار پی بردم که ایشان(مـجاهدین)بـه فدائیها پول دادهاند.وقتی سرنخ به دستم آمد،آنها را بازخواست کردم و پرسیدم شما به فدائیهای پول دادهاید؟اول گفتند:نه!حدود ده-بیست روزی من این سؤال را میکردم و آنها انـکار مـیکردند.تا بالاخره مجبور شـدم و گـوشهای از سرنخ را نشانشان دادم و گفتم که از فلان کانال رد شدهاید.وقتی رودست خوردند و قضیه لو رفت توجیه کردند و گفتند:حتما منظورت همان پولی است که ما به آنها قرض الحسنه دادهایم، آن قرض است!»
وقتی بـذر بـیاعتمادی که در دل عزت نسبت به مجاهدین جوانه میزند و رشد میکند او به حفظ ارتباطات غیر سازمانی خود و همکاری با دیگر دوستان مبارزش شدت میبخشد و اجازه نمیدهد رابطین و مسئولین سازمان به این امـر آگـاهی یابند.
مـجاهدین خلق که از ناحیه شاهی در فعالیتهای تشکیلاتی و سیاسی مورد انتقاد شدید بودند،برای دور کردن کانون خطر از خود،او را از ایـن حوزه خارج و به حوزه فعالیتهای نظامی و عملیاتی میکشانند تا در یک فـرآیند عـملزدگی،یـافتههای ذهنی و فکری او را به تحلیل ببرند.عزت در این دوره از فعالیت در سازمان به ساخت بمب،تهیه مواد و محلولهای انـفجاری، تـهیه سلاح و مهمات،شناسایی افراد و اماکن و...میپردازد.
ساواک که زخمخورده فعالیتهای عزت است بـا بـه دسـت آوردن اعترافاتی از دوستان مبارز دستگیرشدهء عزت نسبت به او جریتر شده و در صدد هستند به هرقیمتی که شـده زنده یا مردهء او را به دست آورند تا پرونده این مبارز دردسرآفرین را ببندند.اصـرار و اشتیاق ساواک بر ایـن کـار در تابستان 51 مشخص است.وقتی در گرماگرم مردادماه 51 در خیابان فردوسی در چهارراه استانبول یک تاکسی منفجر میشود،ساواک در مطبوعات اعلام میکند:«عزت شاهی و عادل جسمی(راننده تاکسی)پس از فرار از محل به علت انفجار مواد مـنفجره در داخل ماشین به قتل رسیدند.»
یک روز قبل از این حادثه ساواک پس از تحقیق و بررسی زیاد،خانه عزت را شناسایی و پس از محاصره و تفتیش آن به اوراق هویت و عکس وی دست یافته بود و عکس را در تعداد زیادی تکثیر و ذیـل عـنوان«تحت تعقیب»در اختیار مأمورین قرار داده بود.این وقایع در حالی است که عزت زنده است و ساواک در شناسایی جسد(یا به عمد یا به سهو)اشتباه کرده.هرچه که هست نتیجه،خـوشایند سـاواک است و برای مدتی مأمورین میتوانند پاسخگوی بالادست خود باشند:
«...گویا دو نفر که قصد بمبگذاری در محلهای را داشتند شرایط را مساعد نمیبینند و از این کار صرفنظر کرده و سوار یک تاکسی میشوند،اما فـراموش مـیکنند که چاشنی را قطع کنند. در بین راه یکی از آن دو پیاده میشود و لحظاتی بعد تاکسی منفجر میشود.در آن به سمت ساختمان پلاسکو پرت میشود و قطعاتی هم از آن به داخل سفارت ترکیه میافتد.از آنجا که اجساد قـابل شـناسایی نـبودند و حامل بمب در مشخصات کلی شـبیه مـن بـوده است برای ساواک این حدس تقویت میشود که آن جنازه متعلق به من است...».
شاهی خبر انفجار و کشته شدن خود را فردا در بـازار مـسگرها و هـنگام خوردن غذا میشنود. رفتار ساواک با این واقـعه از ابـعاد مختلف جای بررسی است،تا مجال کجا باشد!
رهآورد این حادثه برای عزت در سازمان،افشا شدن نام واقعی ویـ اسـت.تـا آن زمان او در سازمان فقط با نام مستعار شناخته میشد.در فـرصت پیش آمده و کاسته شدن فشار تعقیب و مراقبت ساواک از شاهی بر شدت و فعالیت او افزوده میشود.
در تابستان 1351 عزت شاهی،وحـید افـراخته و مـحسن فاضل در سفری به شهر اصفهان چند بمب را در هتل شاه عباس و شـهربانی اصـفهان(واقع در میدان چهارباغ)منفجر میکنند. این انفجار در این مکان و زمان دلایلی دارد:
«...علتش این بود که تـا آن روز مـا هـرچه این طرف و آن طرف بمب منفجر میکردیم خبر آن در جراید منعکس میشد.وقتی مـطلع شـدیم کـه نخستوزیر یکی از کشورهای بلوک شرق از اصفهان دیدار دارد و مهمان استانداری در هتل شاه عباس است،تـصمیم گـرفته شـد که در اینجا بمبگذاری کنیم،تا حداقل به خاطر خارجیها رژیم مجبور به انعکاس اخـبار انـفجار بمبها شود.»
شعبان جعفری معروف به شعبان بیمخ از چهرههایی بود که رژیم مـیکوشید مـشت ایـن لمپن را به دهان برخی آزادیخواهان و مبارزین بکوبد.نقش سرکوبگری وی در کودتای 28 مرداد 1332 و ضرب و جرح دکـتر سـید حسن فاطمی(معاون و وزیر کابینه دکتر مصدق)و نیز قرق خیابانی او و نوچههایش در بعد از ظـهر 15 خـرداد 1342 از یـاد و خاطره مردم،پاک نخواهد شد.سازمان مجاهدین به همین دلایل تصمیم میگیرد تا به زورگیری و زورگـوییهای و قـدارهبندیهای شعبان پایان دهد.عزت مطهری و وحید افراخته،مأمور کشتن او میشوند. پس از چـند روز شـناسایی و مـراقبت،در سحرگاهی از اولین ماه پاییز 51،با موتور و مجهز به سلاح بر سر راه او سبز میشوند.شعبان در بـرابر اسـلحهای کـه او نشانه رفته است دستپاچه شده و در حالی که چند قدم عقب میگذارد چـند گـلوله بیهدف برای دفاع شلیک میکند و بعد نقش زمین میشود.گیر کردن گلوله در کلت رولور و صدای آژیر مـاشین پلیـس،فرصت شلیک گلولهء نهایی را از آنان گرفت.مهاجمین صحنه را ترک میکنند و وحید افـراخته کـه در اثر گلوله جعفری از سرشانه زخمی است تـوسط دکـتر حـسین عادلی مداوا میشود.شعبان جعفری نیز سـختجانتر از آنـهاست که این گلولهها او را از پا درآورد.
اقدامات مسلحانه قهرآمیز بعدی،موقعیت شاهی را حساس و خطرناک میکند ایـن امـر سازمان را به این نقشه سـوق مـیدهد که بـرای چـند صـباحی عزت و دوستانش به اتلاف وقت یـاد مـیکند.
خانهای در مشهد مهیا میشود،حسن ابراری،وحید افراخته،محمد یزدانی و محسن فـاضل در کـنار عزت به زندگی در این خانه تـن میدهند.عزت از این دوره از زنـدگی بـه اتلاف وقت یاد میکند.
شـشم بـهمن 1351 دهمین سالگرد انقلاب سفید،این تیم برای انجام یک سری عملیات قهرآمیز و مـسلحانه بـه تهران فراخوانده میشوند.آنان،حـدود ده بـمب مـیسازند و کار میگذارند.از آن جـمله،بـمبهایی است که در شرکت فـیروز و فـروشگاه شهربانی(واقع در خیابان خیام)و...منفجر میشوند.این تیم پس از انجام موفقیتآمیز عملیات خود به مـشهد و خـانه امن تیم بازمیگردند.
زندگی در مشهد بـرای ایـشان خستهکننده و فـرسایشی اسـت.در کـمتر از یک ماه مجددا بـه تهران بازمیگردند.اما این بازگشت برای عزت خوشیمن نیست.او در پنجم اسفند 51 در ساعت 5/1 بعد از ظهر بـه کـارگاه بافندگی یکی از دوستانش واقع در کوچهای بـه نـام رودابـه حـوالی چـهارراه سیروس در محاصره مـأمورین غـافلگیر میشود:
«...مأمورین در خانهای روبروی کارگاه سنگر گرفته بودند.با دیدن من درنگ نکردند. از شکاف در مرا زدنـد.در رگـبار اول،کـسی متوجه نشد و خودم هم متوجه نشدم کـه از کـجا خـوردهام.هـرچه ایـن طـرف و آنطرف را نگاه کردم هیچچیز ندیدم.حدود سه چهار دقیقهای، در کوچه افتاده بودم.سیانور و چند شماره تلفن در جیبم را خوردم تا چیزی به دست اینها نیفتد. تقریبا داشتم بـیهوش میشدم و خودن زیادی از بدنم رفته بود که ماءمورین در آن خانه را باز کرده و بیرون آمدند و گفتند که دستهایت را بالا کن و اسلحهات را در جوی بینداز.مردم هم جمع شده بودند و به آنها فحش مـیدادند کـه چرا بچه مردم را کشتید و چرا این کارها را میکنید.
من از روی نفرت یا اتفاقی،دست روی کمر گذاشتم و گفتم:اگر جلو بیایید با نارنجک تکه تکهتان خواهم کرد.در صورتی که اصـلا نـارنجکی همراه نداشتم،با این تهدید آنها دوباره به روی من رگبار بستند و اینبار دو گلوله دیگر خوردم و دختر بچهای به نام اعظم امیرفر7کـشته شـد و یکی دو نفر هم زخمی شـدند.»
سـیانور و گلوله موفق به از پا انداختن عزت شاهی که به خاطر کوهنوردیها و ورزشهای ممتد صاحب بدنی قوی بود،نشد.در بیمارستان شهربانی مأمورین خوشحال بودند که وی از مـرگ حـتمی نجات یافته است چـرا کـه میپنداشتند میتوانند اطلاعات ناب و تازهای از افراد و گروههای مرتبط با او به دست آورند.
عزت در مورد احساس خود هنگام به هوش آمدن در بیمارستان میگوید:
«بهوش بودم ولی از نظر روحی به خاطر آنکه شـهید نـشده بودم خیلی شکسته و افسرده بودم.در عینحالی که خود را به خدا از هروقت دیگر نزدیکتر احساس میکردم،دربارهء زنده ماندنم یکباره ای تحلیل در ذهنم خطور کرد:معلوم نیست آنهایی که در اثر خوردن سـیانور یـا اصابت گـلوله کشته میشوند شهید محسوب شوند،چهبسا خداوند تقدیر مرگ را برای آنها از این جهت مقدر میکند که آنـها قدرت و یارای مقاومت در برابر شکنجه را ندارند و چهبسا کسانی که دو قبضه عـمل مـیکنند تـا شهید شوند ولی نمیشوند،کسانی هستند که میتوانند در برابر فشارها مقاومت کنند و در زیر شکنجه بمیرند و یا اعدام شـوند. پسـ خدا آنها را زنده نگه میدارد.با درخشش چنین اندیشهای در مغزم،عزم جزم کـردم کـه در هـرصورت و تحت هرفشار و سختیای مقاومت کنم.زخمهایم باز بود،فقط جلوی خونریزی مرا گرفته بودند و از بـدنم سمزدایی میکردند.لختوعور روی تخت قرار داشتم تنها یک ملحفه تا نیمه بدنم را پوشـانده بود.گفتم میخواهم نـماز بـخوانم گفتند:بخوان!آبی،خاکی برای وضو و تیمیم در اختیارم نگذاشته بودند.به همان حالت درازکش بر روی تخت تکبیر گفتم.در آن دو رکعت نمازی که میخواندم با خدا چنین رازونیاز میکردم که خدایا!بـه هرروی نخواستی که من با گلوله یا سیانور کشته شوم و شاید میخواهی مرا در این شرایط و اوضاع ببینی.حال که تو به این وضع، سختی و شکنجه برای من راضی هستی،من هـم رضـایم به رضای تو.اما التماسی و خواهشی دارم و آن اینکه مرا از این آزمایش روسفید بیرون بیاوری،طوری نباشد که من زنده بمانم ولی خجالتزده و شرمگین؛به من ایمانی بده که بتوانم آنها را گـول بـزنم و خرشان کنم.این عین آن درد دلی بود که با خدا داشتم وقتی که نمازم تمام شد،حال آمدم.انگار که اصلا مرا نگرفتهاند و هیچ ناراحتی ندارم.من که تا چـند لحـظه پیش افسرده و ضعیف بودم ناگهان چنان جسارت یافتم که به آنها پرخاش کردم و آنها کتکم زدند...»
دستگیری شاهی برای ساواک پیروزی بزرگی است چنانکه ماءمورین نمیتوانند خوشحالی خود را از ایـن پیـروزی کـتمان کنند.جشن و شادمانی در اتاق بـیمارستان بـرای خـود راه میاندازند و بهترین غذا و نوشیدنیها را سفارش میدهند.
اذیت و آزارها و شکنجهها هم از همان لحظه پرخاش عزت و امتناع وی از پاسخ به سؤالات ماءمورین شـروع مـیشود.در حـالی که بر دهان و بینی او لوله اکسیژن و کیسه تزریق خـون بـه بدنش وصل است او را کتک میزنند تا از او آدرس خانه را بگیرند.با آتش سیگار،کف پا،ناف و بیضهاو را میسوزانند تا او اشاره کـوچکی بـه مـحل اختفا و خانه تیمی خود بکند.اما بیفایده است.در روزهای بـعد شلاق با کابل و کتک با مشت و لگد نیز اضافه میشود.تمامی این اعمال جز گستاختر و جسورتر کردن عـزت نـتیجهای بـه همراه ندارد.
در مدت سیزده روزی که عزت در بیمارستان است،مقامات و ماءموران امـنیتی بـسیاری از او دیدن میکنند.عزت برای آنها به غول و بتی تبدیل شده بود که دیدار چهره وی برایشان مـغتنم بـود.
از آنـجا که پیشتر بر سر محل و فعالیتهای دیگر تعدادی از دوستان و همرزمان عزت دسـتگیر شـده بـودند و خیلی از کارهای کرده و ناکرده را به گردن وی انداخته بودند،ماءمورین در تلاش بودند و در رفتوآمدهای بسیار بـه دنـبال جـستن اطلاعات و مدارکی که عزت را وادار به اقرار و صحبت کند.اما عزت که برای چنین روزهـایی خـود را آماده کرده بود،میکوشید تا با پیاده کردن ترفندهای مختلف از ارائه اطلاعات درست و صـحیح طـفره بـرود و زمان را بکشد.گاهی در برابر عکسی که از او به نمایش میگذارند به دفاع از تقلید خود از امـام بـرمیخیزد و میگوید: «مگر رساله فروختن اشکال دارد،مگر مقلد خمینی بودن ایرادی دارد!و...».زمانی هم مـیپذیرد کـه سـمپات مجاهدین است اما از کسی نام میبرد که در کوه با او آشنا شده و رابط او بود.در حالی کـه او کـشته شده است و چنین سخنی و اطاله کلامی فقط رد گم کردن است.با ایـن کـه او دربـارهء اشخاص خیالی صحبت میکند که اصلا وجود خارجی ندارند و داستانهایی که ساختهوپرداخته ذهن فعال اوسـت:
«...مـن هـنگامی که در مورد اصابت گلولههای رگبار دوم قرار گرفتم از ته دل فریاد زدم:«حسین آمدم!حـسین آمـدم!»من هیچکس را با القابشان صدا نمیکنم مگر در معذوریت و شرایط خاصی باشم.امام حسین و ائمه اطهار را هـم بـه همین شکل صدا میکنم.خدای ناکرده قصد کوچک کردن آنها را ندارم.ایـنطوری راحـتتر هستم و فکر میکنم بهتر میتوانم ارتباط بـگیریم.ایـن در حـالی است که بچههای سازمان هم مرا بـه نـام مستعار حسین محمدی میشناختند. من بعد از 30 ساعت از دستگیریم نشانی خانه مشهد را به آنـها دادم کـه چند وقت پیش آن را تـخلیه کـرده بودیم.مـأمورین خـیلی خـوشحال از این اعتراف،دوایر مربوط در مشهد را بـه سـراغ این خانه میفرستند که میبینند تخلیه هست.وقتی من خشم آنها را بـر سـر این قضیه دیدم گفتم:من تـا چند وقت پیش کـه در مـشهد بودم در این خانه زندگی مـیکردم،مـن از کجا بدانم که حالا کجا رفتهاند. صاحبخانه به اینها گفته بود که آنـها چـهار نفر بودند.
گفتم او اشتباه کـرده اسـت،مـا سه نفر بـودیم.مـن و حسین محمدی و حسین جـعفری.حـسین محمدی که نام مستعار خودم بود و حسین جعفری را همینطور از خودم درآوردم و از آنجا که من هـنگام گـلوله خوردن گفته بودم:حسین آمدم فـکر مـیکردند حسین کیست؟من چـنان نـقش بـازی کردم که آنها بـه راستی فکر میکردند،حسین محمدی مسئول و رابط من است.خب وقتی من بر سر تـرور شـعبان جعفری با موتور به زمین خـوردم از نـاحیه کـتف دچـار نـاراحتی بودم.در مشهد عـکس رادیـولوژی از آن گرفته بودم که دکتر نام مستعار مرا یعنی حسین محمدی را بر روی پاکت نوشته بـود.مـن آدرس پاکـت را از بین برده بودم و فقط نام بیمار را نـگه داشـته بـودم.وقـتی آنـها پاکـت را پیدا میکنند باور میکنند که حسین محمدی وجود خارجی دارد و مسئول من است.بعد از آن تحت فشار بودم که بگویم حسین محمدی را کجا میشود پیدا کرد.»
مأمورین پس از دریافت هـراطلاع غلطی از شاهی برای بررسی صحت و بررسی آن میرفتند. وقتی به کذب بودن آن میرسیدند برمیگشتند و با او خشنتر برخورد میکردند اما باز عزت جوابی در آستین داشت و به نتیجه نرسیدن مأمورین را به هرشکلی کـه بـود توجیه میکرد:
«حدود 36 ساعت از دستگیریم میگذشت و این در حالی بود که طبق آموزشهای سازمان هر دستگیرشدهای موظف بود تا 12 ساعت مقاومت کند و در این مدت تمام آثار و ردّ پاها باید پاک مـیشد و خـانه تیمی و امن را تخلیه میکردند.در غیر این صورت مسئولیتی به عهده فرد دستگیر شده نبود.من بعد از این ساعت طولانی مقاومت به خانهای در کـوچه امـامزاده یحی اعتراف کردم.ساعت 3 یـا 4 بـعد از نیمهشب آنها رفته بودند و گشتی زده بودند ولی خانه را پیدا نکرده بودند،فکر کرده بودند که من دروغ گفتهام دوباره شروع کردند به زدن من،گفتم کـه راسـتش را بخواهید من تا بـه حـال هرچی گفتم دروغ است،حالا میخواهم دیگر راست بگویم(!)این بیچارهها(مأمورین و بازجوها)قرص میخوردند و میآمدند بالای سر من،من شلاق که میخوردم جلوی آنها فریاد میزدم اما در دل خودم بهشان فـحش مـیدادم و یا پشت سرشان شکلک درمیآوردم.»
عزت از آن پس هرجا که آنها مدارکی دال بر خرابکاری شاهی مییابند او تقصیرها و برنامهها را به گردن حسین محمدی میاندازد.هردروغی که میگوید پای آن میایستد و آخر الامر ماءمورین مـجبور بـه پذیرش آنـ میشوند.عزت توانسته بود برای تمام مدت دوران مبارزهاش، توجیهاتی بیابد و ارتباطات و فضاهای خیالیای و بعضا سوختشدهای را بازسازی کـند:
«خلاصه بعد از جمعبندی،من دو ماه کم داشتم،باید توجیه میکردم کـه ایـن دو مـاه را کجا بودم.در آن شرایط بحرانی و سخت آنقدر به خوبی خود را به خنگی زدم تا به آنها قبولاندم کـه حـدود دو ماه در کوه زندگی کرده و خوابیدهام.علتش هم این بود که مأمورین در خانه قـبلی مـن یـک چادر ارتشی دو-سه نفره پیدا کرده و آورده بودند.چادر دلیل آن بود که من در کوه چادر زدهـ بودم و نیازی به اجاره خانه نداشتم.»
در دو ماه اول بازداشت هرروز عزت تحت شکنجه و کـتک بود و بعد از آن هردو هـفته،دو- سـه مرتبه سهمیه برای کتک خوردن داشت.اما وقتی که کسی دستگیر میشد و اعترافات و اطلاعات جدیدی به دست مأمورین کمیته مشترک میرسید شرایط برای عزت سختتر و شکنجهها تشدید میشد:
«سه ماه بـعد از دستگیری من کسی دستگیر شد که اعتراف کرده بود من دو-سه شب به منزل او رفته و شبها زیر متکایم اسلحه میگذاشتم.وقتی مرا با او روبرو کردند و تحت فشار گذاشتند، گفتم راستش مـن هـیچوقت اسلحه نداشتم،چرا که از آن میترسم.آن اسلحهای را که ایشان دربارهاش صحبت میکنند برای من نبود مال حسین محمدی بود که میخواست برود اصفهان و میترسید که بین راه برایش دردسرآفرین باشد آن را برای چـند روز امـانت در خانهام گذاشت،اما از آنجا که من نیز میترسیدم مرا در حالی که اسلحه در خانهام هست بگیرند،ناچار آن دو شب را از ترس به منزل این فرد میرفتم و شبها در زیر بالش میگذاشتم.روز سوم هـم کـه خود حسین محمدی آمد و پس گرفت.»
شاهی چنین توجیهات و دورغهایی را بالاجبار به ماءمورین میقبولاند.او اینگونه حمل سلاح را موجه میکرد ولی هیچگاه زیر بار ساخت بمب و بمبگذاری نرفت.تمام این وقایع در اوضـاع رقـتبار جـسمی عزت شکل میگیرد.جابهجایی او از بـیمارستان بـه زنـدان کمیته مشترک نیز در همین حالت صورت میگیرد و (به تصویر صفحه مراجعه شود) ادامه مییابد:
«...آن دو تا گلولهای را که در کمرم بود راحت مـیتوانستند بـا یـک پنس بیرون بکشند.اما گلولهای در مغز استخوان قـلم پایـم بود که نمیشد دست زد.پزشکان بیمارستان بر این نظر بودند که برای جلوگیری از عفونت و سیاهشدگی باید پایم را از زانو قـطع کـنند.امـا من نگذاشتم، گفتم اگر چنین کنید خودم را خواهم کشت،شـما با این کارتان ثابت میکنید که به دنبال کشتن من هستید.اگر کوچکترین اقدامی برای قطع پایم بـکنید،مـطمئن بـاشید خودم را خواهم کشت،من میخواهم با پای خودم به آن دنیا بروم!».
بـدینترتیب پای سـیاهشده و تیرخورده عزت را بدون حتی عکسبرداری گچ میگیرند و در حالی که گچ آن خیس است او را به زندان کمیته مـشترک انـتقال مـیدهند.در این زندان عزت از انجام کارهای خود ناتوان است و مأمورین او را برای بازجویی کـشانکشان مـیبردند و مـیآوردند:
«مثل بادنجان مرا میکشیدند روی زمین و موقع بالا بردن از پلهها سرم به پله میخورد و تـمام آنـ مـدت و دوره سرم هم ورم کرده بود.در سالن بازجوها بالای سرم میآمدند.یکی آتش سیگار میانداخت.دیـگری تـف میکرد و آن دیگری آب دماغ حوالهام میکرد.لباس هم که نداشتم، لخت بودم،یکی مـیآمد پای مـرا از وسـط باز میکرد و همه جایم پیدا میشد.یکی میگفت: چریک چطوری؟دیگری میگفت چروک چطوری؟...برخورد آنها کـاملا غـیر انسانی بود.مرا که لباسی بر تن نداشتم بر روی زمین سرد مینشاندند و هـرچه التـماس مـیکردم که یک تکه کاغذی و یا مقوایی به من بدهید بیفایده بود من از صبح تا ظـهر روی زمـین سرد مینشستم و آنها از من بازجویی میکردند...»
وضع عزت در سلول بهتر از سالن بـازجویی نـیست:
«...چـون نمیخواستم دستشوئی بروم غذای زیادی نمیخوردم و به جایش آب مینوشیدم.چرا که در دستشویی امکان طهارت گـرفتن بـه هـنگام دفع نداشتم.چون نماز میخواندم نمیخواستم که نجس شوم،با آب خود را سـیر مـیکردم،هرچند هنگام ادرار مجبور بودم سرپا باشم ولی به هربدبختی بود با آفتابه طهارت میکردم.یک پا تا کـمر در گـچ داشتم و پای دیگرم آزاد بود...در سلول یک کاسه داشتم[سه کاره!]هم کاسه غذا بـود،هـم کاسه آب بود و هم گاهی کاسه ادرار.از طرفی غـذا و آب در آن مـیخوردم و هـروقت نگهبان اجازه نمیداد و نمیگذاشت به دستشویی بـروم در آنـ ادرار میکردم.و بعد میبردم آن را خالی میکردم و میشستم...دو بار که کاسه را روی زمین سر مـیدادم تـا به دستشویی ببرم،مقداری از آن تـوی کـریدور ریخت.بـعد مـاءمورین و نـگهبانها عصبانی میشدندو میآمدند بقیه آن را روی سرم خـالی مـیکردند.یک بار هم بقیه ار روی زمین ریختند و مرا مثل بوم روی زمین قل مـیدادند تـا با تن من زمین را خشک کـنند.وقتی چند بار بـا ایـن صحنهها مواجه شدم دیگر کـاسه را در گـوشه سلول خالی میکردم،سلول کمیته مشترک هم آجری بود و آب را به خود جذب مـیکرد.مـن کاسه پر شده ادرار را آنقدر به در و دیـوار پاشـیده بـودم که بوی گـند تـمام سلول را گرفته بود،طـوری کـه وقتی افسر نگهبان برای آمار گرفتن میآمد وقتی سوراخ روی در سلول را باز میکرد بوی گـند ادرار بـه مشامش میخورد و شروع میکرد به فـحش دادن بـه من.»
شـاهی مـیگوید کـه تا آن موقع زندانیان سـیاسی لباس زندان را نمیپوشیدند.ولی در اردیبهشت 1352 او اولین زندانی سیاسی است که تن به این لباسها میدهد:
«رئیـس زنـدان عوض شده بود و شبی برای سـرکشی بـه آنـجا آمـد.وقـتی دید لامپ سـلول مـن از بیرون سوخته و من در تاریکی نشستهام و به در و دیوار نگاه میکنم در سلول را باز کرد و داخل شد از صحنهای کـه مـیدید در تـعجب بود،پرسید:چرا لختی؟پس لباست کو؟گفتم پارهپاره شد،انـداختم دور!مـن واقـعا رویـم نـمیشد و خـجالت میکشیدم با این وضع به دستشویی بروم،هرچه هم به نگهبانها التماس کردم که یک شورت یک تیکه پارچه و یا دستمال پارهای به من بدهند تا بـه بدنم ببندم،میگفتند:نمیشود!گفتم:حالا میشود،شما بگویید به من لباس بدهند؟!گفت:ما فقط لباس زندان را داریم.گفتم:باشد هرچه که باشد،میپوشم،رئیس جدید هم دلش سوخت و گفت بـاشد.
بـعد رفت و یک شورت و یک عرقگیر و پیراهن و شلواری برایم فرستاد.آن شب وقتی این لباسها را پوشیدم از خوشحالی در این لباسها نمیگنجیدم،انگار واقعا شب دامادی من بود.» رئیس جدید سرهنگ عباس زمـانی بـود.به غیر از این رفتار سعی کرد که از طریق مسالمتآمیز و با مهربانی و ترحم دل عزت را به دست آورد تا از او اعترافی بگیرد،اما:
«...یک روز صبح آمدند دنـبال مـن و گفتند که بلند شو کـه دیـگر کار تو تمام است،اگر وصیتی داری بنویس.گفتم من وصیتی ندارم،پرسیدند که آیا ملاقاتی با پدرت نمیخواهی.گفتم:نه!
صحنه به گونهای ترسیم شـده بـود که من حدود 60 تـا 70 درصـد احتمال میدادم و احساسم این بود که به واقع به سوی اعدام میروم.
مرا پیش رئیسشان بردند،در نزد وی مأموری آمد و سیلی محکمی و لگدی به من نواخت.زمانی گفت:چرا میزنیدش؟!او هنوز مـتهم شـماست و جرمش ثابت نشده است.چرا میزنیدش؟! ایشان وقتی دیدند کتک و شکنجه و شلاق کارگشا نیست در صدد آن بودند که از راه رفاقت وارد شوند و من این را از همان ابتدا میدانستم.زمانی گفت چای بیاورید.دو تا قند هـمراه چـای بود. گـفتم:من چای نمیخورم.گفتند:یا باید چای بخوری یا شلاق.آن را با یک قند سرکشیدم،سه ماهی بـود که چای نخورده بودم و قند دیگر را به اصطلاح بلند کرده و در جـیبم گـذاشتم تـا بعد در سلول آن را چند تکه کنم و هراز گاهی تکهای از آن را بخورم.بعد که بازجویی تمام شد و مطلبی دست آنـها را نـگرفت وقتی خواستم برگردم،گفتند:قند دیگر کجاست؟گفتم:خوردم!جیب هایم را گشتند تا آن را پیدا کـردند و انـداختند زیـر پا له کردند و حسرت آن قند را در دل من باقی گذاشتند.»
عزت بر شرایط طاقتفرسا و غیر قابل تحمل کمیته مـشترک پنج ماه در سلول انفرادی و یک ماه هم در بند شماره 3 استقامت میورزد.در این مـدت حتی او را یک بار بـه حـمام نمیبرند.بعد از این دوره،مرحله بازجویی شاهی به پایان میرسد.در حالی که به اعتراف خود بازجویان عزت،به اندازه ارزش یک قرص پنی سیلین که به زعم آنها جبران دوا و درمانی باشد کـه در حق او شده است(!)به دستشان نمیآید.
در مرداد 52 عزت به زندان موقت(قرنطینه)قصر انتقال مییابد و ده روز را در آنجا به سر میبرد.بعد به زندان شماره 4 قصر جابهجا میشود.در این زندان است که او را در اسـفندماه 52 بـه دادگاه بدوی روانه میکنند و در آنجا حکم 15 سال زندان و حبس برایش صادر میشود.این حکم در دادگاه تجدیدنظر،به حبس ابد شدت مییابد.
از آنجا که عزت در میان بازاریان و مذهبیون جایگاه ویژهای داشـت،مـجاهدین با علم بر این قضیه از وی میخواهند که اخبار و اطلاعات این قشر را به آنها انتقال دهد که با برخورد شدید و سلبی عزت مواجه میشوند.این آغاز دورهای جدید از نزاع فـکری و بـینش عزت با مجاهدین است.او در برابر خواسته غیر اخلاقی و نامشروع آنها میایستد و این حرکت را محکوم میکند تا آنجا که در سال 53 با رجوی اتمام حجت میکند که از جمع مجاهدین بیرون خـواهد رفـت و ایـن موضوع را در درون و بیرون زندان علنی خـواهد کـرد.عـزت مصرّ است که مجاهدین تکلیف و موقعیت خود را در برابر این حرکت نفاقآلود و انحرافی روشن سازند.به طوری که واسطهها نیز نمیتوانند او را از تـصمیمش رویـگردان کـنند.
شاهی از آنکه نمیخواهد جدایی او مورد سوء استفاده هـیچ گـروه و جناح خاصی قرار گیرد،زندگی انفرادی را به جمعی و حرکت مستقل و معطوف به اراده فردی را ترجیح میدهد.
در همین کشوقوسها(در شهریور 53)بـه خـاطر اعـترافات جدید یک زندانی سیاسی مجددا او را به کمیته مشترک انتقال مـیدهند،تا در بازجویی دیگری اقاریر غلط وی را اصلاح کنند.این اتفاق تأثیر منفی بر روحیه وی دارد.حالتی از جمود،خستگی و ناراحتی بـه وی دسـت مـیدهد. تا آنجا که به اصطلاح به فکرش میزند تا به دروغ اعـتراف بـه یک قتل فرضی و خیالی بکند.این مسئله چنان فکر و ذهن او را اشغال میکند که اطرافیانش متوجه اوضـاع روحـی وی مـیشوند:
«مصطفی خوشدل8گفت میدانم که تو از کتک نمیترسی،ولی چرا اینقدر نـاراحت هستی؟!مـن یـقین دارم که به خاطر کتک نیست.حتما مسئلهای هست.دلداری میداد و میگفت همهء افرادی کـه بـه زنـدان آمدهاند،زیر شلاق راه آنها را به زندان باز کرده است.انسان تا یک جایی و تـا یـک زمانی مقاومت میکند و بعد همه چیز را میگوید خب اینکه ناراحتی ندارد،دو نفر هـم لو بـروند بـه زندان میآیند،اینکه مسئلهای نیست.»
به واقع خوشدل نمیداند که عزت از چه رو چنین در هـم شـکسته است.او پاسخ چه بگوید. با لبخندی تلخ میگوید:
«اصلا بحث این حرفها نـیست،مـسئله مـن مسئله مرگ و زندگی است.من در مرحلهای هستم که باید برای مرگ و زندگی خود تصمیم بـگیرم.»
ایـن فکر به عزت اجازه نمیدهد که آن شب را پلک بر روی هم بگذارد و بـعد آنـچه کـه موجب آرامش وی میشود مشخص شدن وظیفهاش است.که آن مقاومت است و مقاومت و مقاومت...
او به این تـرتیب مـیرسد کـه نباید دشمن را شاد کرد و نباید نور امید مبارزه را در دل مردم کور کرد.بـاید ایـستاد و اگر قرار به مردن هم باشد باید ایستاده مرد.
تابش چنین نور امیدی در دل عزت در حقیقت او را آمـاده روزهـای سختی میکند که در پیش رو دارد:«شکنجه اصلی من از اینجا شروع شد.»وقتی او را از سـاعت 8 صـبح برای بازجویی میبرند،او متوجه میشود که بـازجوها آن بـازجوهای سـال 50 و 51 نیستند.این امر نشان آن است کـه عـزت باید از نو برای آنها قصهپردازی کند و در این پردازش باید شدیدا مراقبت کند که تـناقض بـا واگویههای قبلیاش که در پرونده مـوجود اسـت پیش نـیاید.آنـها از عـزت دربارهء ترورهای سازمان،انفجارها و خرابکاریها سـؤال مـیکنند که جواب اول عزت به آنها خنده است که آتش خشم آنها را شـعلهور مـیسازد و باران مشت و لگد را بر پیکر خـسته عزت فرود میآورند. بـازجوها عـبارتند از:منوچهری،رسولی،آرش و محمدی.در مقاطعی هـم کـه نیاز به تنبیه و شکنجه شدید بهویژه شلاق میرسد پای حسینی شکنجهگر کسی که از او بـه هـیولای کمیته و اوین یاد میکنند بـه وسـط کـشیده میشود.مشخص اسـت کـه چه بر سر عـزت مـیآید:
ضربات شلاق پوست از کف پای او میرباید،اما:
«هرچه شلاق میزد پای من زخم نمیشد.[حـسینی]میگفت تـو با این پایت خوب مرا خـراب کـردی.شصت،هـفتاد تـا شـلاق که خوردم خودم را زدم بـه بیهوشی،قبلش یک هنوهن میکردم.
نامرد میزد و میگفت:میدانم تو بیهوش نمیشوی،خودت رابه خـریت نـزن،حالا ببین خودت به هوش مـیآیی!بـعد از یـک مـدتی کـه شلاق خوردم،دیـدم نـمیشود دوباره شروع کردم به جیغ کشیدن و هوار زدن.بعد از مدتی از شلاق زدن دست کشید.مرا از اتاق شکنجه بـیرون مـیآوردند و مـیگفتند:
در جا بزن،چون پایم باد کرده بـود،بـاید در حـوض دایـرهشکل حـیاط کـمیته میدویدم.ولی من بغل دیوار میایستادم و در جا میزدم.بازجوی من[محمدی]از بالا،پایین میآمد و به حسینی میگفت چرا از اتاق بیرونش آوردهای؟او باید همان داخل بماند و جنازهاش بیرون بیاید.این شـرایط واقعا سخت و طاقتفرساست.بعضیها مثل بچه در این وضع گریه و شیون میکردند ولی من گریهام نمیآمد،مثل اینکه آب بدنم خشک شده بود.با اعتراض بازجو به حسینی،مرا به روی زمین خواباندند و خـود بـازجو آمد و با کفش پاشنهبلند روی گونهام میرفت و چرخ میزد که در اثر آن در همانجا دو تا از دندانهایم شکست.در چنین حالی دو شکنجهگر دیگر وحشیانه شروع به زدن من کردند،چنانکه ناخنهای دست و پایم کنده شـد.ایـن در حالی است که من به خاطر ماه رمضان روزهام.وقتی آنها متوجه این قضیه شدند مرا خواباندند و دهانم را به زور باز کردند و به درون آن آب ریـختند و تـف کردند.احمقها فکر میکردند بـه ایـن ترتیب روزه من باطل میشود.این وضع تا ساعت 1 بعد از ظهر طول کشید...»
به خاطر مقاومت شاهی شکنجهاش ادامه مییابد.اما در شب نوزدهم مـاه رمـضان در اثر تحمل این شـکنجهها حـال و وضع دلخراشی مییابد،آنها خود را ابن ملجم و معاذ اللّه عزت را امام علی(ع)فرض میکنند:
«گفتند امشب شب نوزدهم ماه رمضان و شب ضربت خوردن حضرت علی است.امشب هم ما به تـو ضـربتی میزنیم.اگر وصیتی،چیزی داری بگو.گفتم:من هیچ وصیتی ندارم،نماز و روزهای بدهکار نیستم و همه را خود انجام دادهام.ثروتی هم که ندارم نگرانش باشم،هرکاری که میخواهید بکنید...!» شکنجهگران بـا قـساوت تمام شـمعی را روشن و قطرات ذوبشده آن را به بدن لخت عزت میچکانند،تا پوستش سوراخ،سوراخ شود.موهای بدنش را با نـاخنگیر تاربهتار میکندند و زیر نقاط حساس بدنش فندک روشن میکردند.پنبههایی را الکـلی کـرده و در نـافش فرو میکردند یا به دور انگشتان پایش میپیچیدند و بعد آتش میزدند...گاهی هم آویزانش کرده و بر آلت تناسلیاش چـند ضـربه شلاق میزدند.
جالب اینکه شکنجهگران درندهخوی و وحشی خود به عزت لقب«حیوان وحـشی»اعـطا کـرده بودند!و این نشان از عصبانیت بیحد آنها از مقاومت و ایستادگی عزت داشت.عزت فقط میتوانست داد بزند.فـریادی از اعماق وجود،جانکاه و تنفرسا،چرا که:«این داد زدن خودش جلوی ناراحتی را میگرفت و در بعضی مـوارد که به حد اعـلا مـیرسید میتوانست کمی ناراحتی در آنها به وجود بیاورد.»
در آن شب قدر وقتی ساعت به 2 بعد از نیمهشب میرسد،شوک الکتریکی و آپولو9هم به کار گرفته میشوند.این شب نیز چون شبهای گذشته علیرغم وجود زخـمهای عمیق بر پیکر شکسته برای عزت توءام با پیروزی است و بار دیگر بازجویان و شکنجهگران ماءیوس میشوند.
این واقعه غمانگیز چندین شب تکرار میشود.سعی شکنجهگران بر این است که عزت را شـبها بـه بازجویی و شکنجه ببرند که کس دیگری در آن اتاق نباشد و در سکوت شب و در قعر تاریکی انعکاس فریادهای او دوچندان شود و هراس بر دل دیگر زندانیان بیافریند.
عزت چندین مرتبه تهدید به انجام عمل منافی عـفت مـیشود که با جسارت و شهامت مقاومت میکند.
«میگفتند:تو چقدر پررو هستی...اگر پررویی از خودم نشان نمیدادم آنها بر شدت تهدیدات خود میافزودند...یک بار که من در اتاق شماره 22 با زبـان روزه لخـت مادرزاد آویزان بودم آنها در کنار من غذای مفصل و پررنگوبویی(چلوکباب)و نوشابه خوردند و بعد که حسابی سیر شدند،مرا باز کردند و روی زمینی که در آن آب سرد جمع شده بود نشاندنم.من دوزانـو نـشستم و بـا دو دست ستر عورت کرد.بـه مـن مـیگفتند که دروغهایم را بنویسم و نمیتوانستم تا اینکه یکی از خود آنها شروع کرد به نوشتن،من هرآنچه را که در قبل گفته بودم تکرار کـردم.آنـها خـیلی عصبانی شدند.تمام متن را پاره کردند و ریختند جلوی مـن.در آن جـمع،حسینی، منوچهری،محمدی و آرش بودند....بعد از کلی فحش و پرخاش مرا کشانکشان بردند و در طبقه پایین گذاشتند و پتویی هم رویم انداختند...»
از ایـن روسـت کـه آرش وقتی پس از پیروزی انقلاب اسلامی دستگیر میشود.در دادگاه و در بازجوییاش خطاب بـه عزت میگوید که من واقعا از این فرد خجالت میکشم و دلم میخواهد که مرا ببخشد.
هیچیک از ترفندهای بازجویان و شکنجههایشان روی عـزت کـارگر نـمیشود.هرچه که میکردند او جریتر و مقاومتر میشد،با هرسخن و کلامی چون یـک خـروسجنگی به آنها میپرید:
«تصمیم گرفتند که به شکل دیگری مرا اذیت کنند.در اتاق شکنجه،یک تـخت بـود از آنـ تختهای با توری فلزی،که مرا به روی آن انداختند و دستها را به طرفین تـخت دسـتبند زدنـد و پاها را هم با پابند قفل کردند.چشمهایی را هم بستند و توی گوشم را هم پنبه کـردند.تـمام بـدنم زخمی،چرکی و متورم بود.زخمهای بدنم چرکی و مشمئزکننده بود.مرا به شکل یک مـترسک درآورده بـودند.این اولین تجربه و شاید آخرین تجربه آنها از این کار بود.هرکس را که بـرای اولیـن بـار میگرفتند و برای بازجویی میآوردند اگر کمی مقاومت میکرد به کنار این تخت میآوردنش و مـرا نـشانش میدادند و میگفتند اگر میخواهی به این صورت در نیایی حرفهایت را بزن... یعنی خود مـن بـا آن وضـع و حال تبدیل شدم به یک وسیله و ابزاری برای شکنجه.وقتی فرد دستگیرشده در کنار تخت مـیایستاد هـیچچیز نمیگفتم و حتی تکان هم نمیخوردم.بعد آنها یکی دو تا شلاق میزدندو مـیگفتند فـلانفلانشده یـک تکانی بخور.تا اینها فکر نکنند که ما اینجا مجسمه گذاشتهایم،که من یک خـورده پایـم را تـکان میدادم...»
حدود دو ماه و نیم عزت در همین حالت باقی میماند.در طی روز او را یکی دو بـار بـه دستشویی میبردند و همیشه دو نگهبان در اتاقش بسر میبردند و یکی دو مرتبه هم او را به بغل میخواباندند تا زخم بـستر نـگیرد.وضع آنقدر رقتآور بود که آن دو نگهبان گاه دلسوزی خود را به زبـان مـیآوردند و از عزت التماس میکردند که چیزی بگوید و خـود را از آن شـرایط خـلاصی دهد.
در روزهای آخر در این اتاق که عـزت کـمی حالش هم بهبود یافته بود که رئیس بازجوها به نام مصطفوی به مـناظره فـکری و سیاسی او میآمد و در کنار تخت مـیایستاد و خـیلی جدی و پرحـرارت از نـظرگاههایی کـه نداشت دفاع میکرد:
«من میدانم کـه شـما آدمهای وطنفروش و خائنی نیستید،بهخصوص شما که تیپ مذهبی هم هستید و مـیدانم کـه شما وابسته به جایی و یا جـاسوس نیستید ولی ما هم وظـایفی داریـم و مجبوریم که با شماها بـرخورد کـنیم.من معتقدم که اگر مملکت به یکی از این ابرقدرتها وابسته نباشد نمیتواند روی پای خـود بـایستد و درست است که در مملکت یـک سـری آدمـهایی هستند که دزدیـ و سـوء استفاده میکنند،ولی نمیشود شـما بـه این بهانه جنگ چریکی راه بیندازید و شوروی هم کمکتان کند(!)و بر فرض نصف ایران را هـم بـگیرید،فکر میکنید آمریکا بیتفاوت خواهد نـشست و...»
عـزت برای ایـن فـرضیهبافیها جـوابی داد:
«گفتم با این اوضـاع حتی انتقاد هم برای شما قابل تحمل نیست.الآن از این زندانیان سیاسی مگر بیش از 110 کـار مـسلحانه کردهاید،بقیه کارشان در حد تکثیر و تـوزیع اعـلامیه و هـواداری بـوده اسـت.چار آنها را نـگه داشتهاید؟پس شـما دروغ میگویید و...»
بعد از دو ماه و نیم به خاطر نبود جا در اتاق بازجویی عزت را با همان تخت به پشـت بـند یـک که به آن زیرهشتی10میگویند انتقال میدهند و یـک مـاه دیـگر هـم وی را بـه هـمین حالت در سالن نگه میدارند.دیگر بازجوها از دست شاهی جانشان به لب رسیده بود و میخواستند به هرترتیبی که شده از دست او خلاص شوند:
«...محمدی آمد و گفت ببین حیوان وحشی!مـلاقات به تو نمیدهند،داداشت را گرفتهاند و تو همه اینها را میدانی.گفتم:بله.گفت:من بیوجدان هستم!جاکش هستم!که اگر تو همین الآن حرفت را بزنی من تو را با همین وضع به قـصر نـفرستمت و دیگر اینجا نباشی.گفتم:قصر برای شما قصر است برای من قصر نیست.قصر برای من از اینجا بدتر است.آنجا برای من زندان است.من همینجا میخواهم بمانم.جـایم راحـت است و حرفی ندارم به تو بزنم...»
بالاخره بازجوها جانبهسر شده و به همان دروغها و قصهپردازیهای عزت و تبادلات و ارتباطات او با کسانی که همگی مرده و یـا سـوخت شدهاند اکتفا کرده و بعد از 6 مـاه او را بـه زندان قصر بازگرداندند.
او در زندان به خاطر سرسختیهایش در مواجهه مجاهدین،مشکلات و چالشهای اساسی برای آنان پیش میآورد.آنها برای مدتی دست به بایکوت عزت مـیزدنند کـه نتیجهای عکس برای آنـها در بـر دارد.حتی یک بار رجوی با استناد به اطلاعاتی که عزت در اختیارش گذاشته بود توطئهای را برای او پی میریزد تا چهرهاش را به عنوان یک خائن مخدوش کند که عزت با نکتهبینی و جسارت و بـرخوردهایش بـا رسولی شکنجهگر ثابت میکند که این رجوی است که چهرهای نفاقآلود و خیانتبار دارد.
شاهی همچنین در سال 54 که موج تغییر ایدئولوژی مجاهدین زندان و زندانیان را هم در مینوردد در برابر آن میایستد و دست از عقاید خود بـرنمیدارد.
او هـنگامی که دوسـت مبارزش و همخانه تیمیاش وحید افراخته گرفتار ساواک میشود مجددا به زیر شکنجه و بازجویی کشیده میشود و چون گـذشته مقاومت میکند.اما اینبار به خاطر اعترافات صریح و تمامعیار افراخته بـه سـختی ایـن موج را از سر میگذراند.
عزت همچنین برای مدت طولانی به یکی از مخوفترین زندانهای رژیم یعنی به اوین انـتقال مـییابد.جبههای که در آنجا به روی او گشوده میشود از دو جناح است.جناحی متشکل از عوامل رژیم،بـازجویان،شـکنجهگران و مـأموران و نیز جناحی از درون زندان شامل عناصری از مجاهدین همچون رجوی و خیابانی که تمامیتخواهی و انحصارطلبی را به حد اعـلا رساندهاند،هردو این جناح در عناد تمام با عزت هستند.
اما برای کسی کـه به دلیل ثبات عـقیده و پایـداریش در شکنجه و بازجویی اعتبار ویژهای بین زندانیان دارد،این مخالفتها و عنادها بیثمر است.جایگاه والای عزت در میان زندانیان برای عناصر خائن و سستعنصری که تن به تزویرهای عوامل رژیم دادهاند،سخت گران است.لذا هراز گـاهی در صدد برمیآیند تا با توطئهای عزت را به زمین بزنند،اما نتیجه عکسی حاصل میشود و موجب اعتبار روزافزون عزت میشود.
بالاخره با وزیدن نسیم آزادی در خنکای صبح پیروزی انقلاب اسلامی،شاهی بر پرچـم پیـروزی بوسه میزند.
پانوشتها:
(1)-در بهارپراگ دانشجویی به نام«ژان پالاش»در اعتراض به حمله ارتش سرخ شوروی،در میدان سرخ پراگ چکسلواکی،خود را به آتش کشید.
(2)-گروه حزب اللّه در سال 1346 توسط تعدادی از اعضای پیشین حزب مـلل اسـلامی(جواد منصوری،احمد احمد، عباس آقا زمانی و علیرضا سپاسی که از زندان آزاد شده بودند،بنیان گذارده شد.هدف از آن تحقق و برقراری حکومت اسلامی بر اساس جهانبینی توحیدی و ایدوئولوژی اسلامی بود.اسـتراتژی آن آمـوزش نظامی و با مشی قهرآمیز بود.
(3)-جواد منصوری(1324 ش.کاشان)شاگرد مدرسه علوی،عضو انجمن اسلامی دانشآموزان،عضو حزب ملل اسلامی،از مؤسسین گروه حزب اللّه است که زندگی سراسر مبارزه و حقجویی دارد و در مـبارزات خـود بـا رژیم پهلوی دو دوره (44 تا 46 و 51 تـا 57)را در زنـدان سـپری کرد.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،عهدهدار مسئولیتهای مختلف(اولین فرمانده سپاه پاسداران،سفیر ایران در پاکستان،معاونت فرهنگی وزارت امور خارجه و...)بوده اسـت.وی صـاحب چـندین اثر تألیفی و تحقیقی است و اکنون نیز به پژوهـش و تـحقیق در زمینه تاریخ سیاسی معاصر مشغول است.
(4)-عباس آقا زمانی(1318 ش.تهران)،فارغ التحصیل دانشسرای تعلیمات دینی،معلم مدراس تهران،فـارغ التـحصیل رشـته حقوق اسلامی از دانشکده الهیات دانشگاه تهران است که در کارنامه مـبارزاتی خود عضویت در حزب ملل اسلامی، تأسیس گروه حزب اللّه،دو دوره زندان و سفرهای پیدرپی به خاورمیانه و اروپا را دارد.او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی فـرمانده عـملیات و فـرمانده کل سپاه پاسداران و سفیر ایران در پاکستان بوده است.
(5)-سازمان چریکهای فـدایی خـلق،تا اواخر سال 49 اسم مشخصی نداشت و از دو گروه منفک از هم تشکیل میشد.
قگروه اول موسوم به گروه جـزنی-ظـریفی کـه بسیاری از افراد آن با رخنه ساواک به گروه،کشف و دستگیر شدند.گروه دومـ مـعروف بـه گروه احمدزاده-پویان(دو جوان اهل مشهد)بود.این دو گروه در اواخر فروردین 1350(پس از واقعه سـیاهکل) بـا هـم ادغام شده و سازمان چریکهای فدایی خلق را به وجود آوردند و به دنبال«نبرد چریکی و بـاز هـم نبرد چریکی»رفتند.
(6)-وحید افراخته از اعضای عملیاتی سازمان مجاهدین است که در سال 52 از شـاخه مـربوط بـه شریف واقفی به شاخه بهرام آرام منتقل شد.دست او به خون بسیاری از افراد سازمان در جـریان تـغییر ایدئولوژی در سازمان به سال 54 آلوده است و از آن جمله میتوان به تصفیه خونین مجید شـریف واقـفی اشـاره کرد.
(7)-کوچه رودابه پس از پیروزی انقلاب اسلامی به اسم این دختر ده ساله تغییر نام یافت.
(8)-مـصطفی جـوان خوشدل به سال 1325 در خانوادهای مذهبی متولد شد و از جوانی به فعالیتها سیاسی عـلاقه نـشان مـیداد.او از اعضای فعال و عملیاتی گروه حزب اللّه و سازمان مجاهدین خلق بود که در شهریور 1351 دستگیر شد و در روز 29 فروردین 54 بـه هـمراه هـشت نفر دیگر در زندان اوین به جوخهء اعدام سپرده شدد.ولی اعلام شد کـه آنـان حین فرار در تپههای اوین کشته شدند.
(9)-آپولو از سختترین و وحشتناکترین آلات و وسایل شکنجه است.صندلیای که پیشدستی داشت،وقـتی فـرد را روی آن مینشاندند،دستها را از مچ با بندهای فلزی در زیر آن پیچ و پرس میکردند.هـرچقدر پیـچها محکمتر میشد درد زندانی هم بیشتر میشد.بـعد کـلاه فـلزی(مانند کلاه کاسکت)بر سر زندانی مـیگذاشتند و بـر کف پاهایی که صاف بود شلاق میزدند.
چنانکه فریاد زندانی از عمق جان وی بـرمیخواست و چـون سر در کلاه فلزی داشت پژواک صـدا،او را در دردنـاکترین درههای جـهنمی قـرار مـیداد.اگر این وضع ادامه مییافت مـمکن بـود موجب پاره شدن پردههای گوش شود.
(10)-زیر هشت محل اداری امور داخلی زندان و مـحل اسـتقرار افسر نگهبان بود.
برای دیدن اسناد این مقاله به فصلنامه مطالعات تاریخی شماره 1 صفحات 269 تا 282 مراجعه فرمایید.
فصلنامه مطالعات تاریخی - زمستان 1382 - شماره 1 - صص 246 تا 283
نظرات