حادثه روز هفتم در عملیات خیبر


2140 بازدید

حادثه روز هفتم در عملیات خیبر

  محمد حسین نظر نژاد معروف به بابا نظر از سال 1358 با آغاز قائله کردستان به آنجا رفت و با شروع جنگ تحمیلی عازم جنوب شد. بابا نظر 140 ماه در مناطق جنگی حضور داشت و چشم و گوش خود را در راه خدا داد و در این راه جراحت های بسیار دیگری نیز برداشت. حاصل این دلاوری ها برای او 160 ترکش بود که تنها 57 ترکش از سر وی خارج کردند و 103 ترکش دیگر همچنان در بدن او جا خوش کرده اند.

آنچه پیش روی شماست بخشی از خاطرات اوست که در رابطه با انجام عملیات خیبر می‌گوید:

                                                                  ***

اول صبح به گردان‌ها دستور استراحت کامل دادیم. نیروها تا ساعت دو بعدازظهر کاملا استراحت کردند. حاج‌باقر قالیباف، من و آقای احمد قراقی دوباره با قایق به آب زدیم. ده پانزده کیلومتر آبراه را طی کردیم. همه‌چیز عادی بود. ساعت دو به نیروها دستور حرکت داده شد. با احمد قراقی کنار آب رفتیم و نیروها را سوار قایق کردیم. روی قایق‌ها موتور گذاشته بودیم ولی سر موتورها را از آب خارج کرده بودیم. در مسیر، قسمت‌هایی که قرار بود با موتور روشن بروند، می‌رفتند. در برخی از قسمت‌ها نیز با موتور خاموش حرکت می‌کردند.

حدود ساعت سه ‌و ربع کل نیروهای گردان از دید ما دور شدند. قرار بود نیروها یک روز را داخل نیزارها مخفی باشند و فردا شبش به خط دشمن بزنند. فردای آن روز، ساعت یازده ‌و نیم به گردان‌های الحدید و رعد دستور حرکت داده شد. پشت سر آنها، گردان یاسین حرکت کرد. گردان رعد جلوتر از بقیه بود.

القرنه در کنار رود فرات واقع شده است، درست در محل الحاق دو رودخانه دجله و فرات که شط‌العرب را تشکیل می‌دهند. امتداد آن نیز به سمت بصره می‌رود. در مسیر آن، عراق یک پادگان آموزشی فعال داشت. در آن ‌طرف فرات، در کنار القرنه، پلی بود که گروهان‌ها از آن عبور می‌کردند. تعدادی قایق در آنجا بود. عراقی‌ها در منطقه خشکی هم کانال زده بودند. دویست متر جلوتر از هر کانال، یک کانال دیگر زده شده بود که دژ حساب می‌شد. همه آنها کانال‌های انحرافی آب بودند. جاده آسفالته‌ای از کنار فرات می‌گذشت و اتوبانی هم در امتداد دجله قرار داشت. آنجا به الصخره و العزیز و العماره می‌رسید و به علی‌شرقی و علی‌غربی منتهی می‌شد. از یک طرف به بغداد و از طرف دیگر هم به ناصریه و کوت می‌رفت. از کوت، یک شاخه به کوفه و شاخه دیگر به بغداد ختم می‌شد. در واقع منطقه، منطقه‌ای بود که اگر مشکلاتی در آن برای ما پیش نمی‌آمد، پایان جنگ در آن حتمی بود. گرفتن پل ناصریه که از روی فرات عبور می‌کرد، شاه‌کلید سقوط حزب بعث بود.

در آخرین لحظات، به حاج‌باقر قالیباف پیشنهاد دادم گروه تخریب بیاید و پل ناصریه عراق را منهدم کند. یا اینکه با محسن رضایی تماسی گرفته شود. در این صورت اگر تعدادی هلی‌کوپتر به ما می‌دادند، ما می‌توانستیم نیروها را هلی‌برن کنیم. در حال درگیری، هلی‌کوپترها خیلی راحت می‌توانستند نیرو پیاده کنند. این پیشنهاد بدون شک موفقیت صددرصد به دنبال داشت. حاج‌باقر قالیباف درخواست هلی‌کوپتر کرد. آنها گفته بودند چنین امکاناتی در اختیار ندارند.

به فرماندهان سپاه بیست سی قایق بیشتر ندادند. به همین خاطر، در هر قایقی حداکثر دوازده نفر سوار می‌کردیم. یک گروهان از گردان الحدید را به علت کمبود قایق نتوانستیم ببریم. دو گروهان با شریفی رفتند. نیروهای گردان رعد را توانستیم رد کنیم. دو گروهان از نیروهای گردان یاسین را هم بردیم. حرکت نیروها تا ساعت پنج بعدازظهر طول کشید. ساعت ده‌ونیم شب هم قرار بود به خط عراقی‌ها بزنند.

عملیات از پل طلائیه آغاز شد. چیزی حدود 130 کیلومتر تا نزدیک چزابه، عرض جبهه بود. به جز تیپ 21 امام رضا(ع) و تیپ مستقل لشکر 5 نصر، پنج گردان که از قبل برای عملیات آماده بودند و ده گردان نیروی کمکی هم تحویل ما شد. آنها در سایت‌ها بودند. تعدادی از آنها را هم نزدیک آب آورده بودیم.

نزدیک روستای رطه و به صدمتری آب رسیده بودیم که درگیری شروع شد. شریفی گفت: ما درگیر شده‌ایم.

حاج‌باقر قالیباف، من و هادی سعادتی توی یک قایق بودیم. احمد قراقی زخمی شده بود و این برای ما ضربه سختی بود. گردان آقای شریفی وارد عمل شد. شریفی شنا بلد نبود. جلیقه نجات به خودش بسته بود. بچه‌ها گفتند: دیدیم از قایق پرید بیرون و گفت یک آر.پی.جی بدهید.

او با آر.پی.جی سنگر پشتیبانی عراقی‌ها را منهدم کرد. تیربار آنها از کار افتاد. قایق‌ها را روشن کردیم و با سرعت به طرف دژ رفتیم. نیروهای ما در آب پیاده شده و به سمت دجله رفته بودند.

گردان رعد باید از پشت رطه می‌آمد تا با کمین عراقی‌ها برخورد نکند. آنها هنوز به خشکی نرسیده بودند. شریفی گفت: من روی خشکی هستم. به سمت القرنه می‌روم.

در همان تاریکی، خودش را به فرات رسانده بود. گردان یاسین از دو گروهان، یک یا دو دسته‌اش را گم کرده بود. آنها با بقیه نیروهاشان به پشت گردان رعد رسیده و راهی دجله شدند. نیروهای پروانه قرار بود بیایند روی پل فرات و شهر القرنه را پاکسازی کنند. از آنجا، مقصد پل ناصریه، پشت القرنه و بین هور و فرات بود. بعد هم که می‌رسیدند، باید در محل تنگنه هور و فرات، یعنی جایی بسیار باریک و تنگ پدافند می‌کردند. قرار شد گروهی از تخریب بروند و پل ناصریه را منفجر کنند.

قرار بود آقای پروانه توی جاده ناصریه موضع خود را محکم کند و سعید رئوف از کنار سایت موشکی بگذرد و در کنار هور پدافند کند. گردان شریفی از روی این دژ حرکت می‌کرد. اگر گردان سعید رئوف نمی‌توانست سایت موشکی را بزند، ایشان می‌زد و منطقه را به محل پدافند نیروهای لشکر 5 نصر ملحق می‌کرد.

چون پادگان آموزشی عراقی‌ها در آنجا بود، نیروها و تانک‌هایشان از سمت ناصریه فشار آوردند. بچه‌های ما رفتند پل ناصریه را بزنند که نتوانستند و اسیر شدند. آقای محمدرضا رحمانی نیز اسیر شد. نیروهای ارتش عراق از پادگان ناصریه حرکت کردند.

عراقی‌ها نیروهایی را که در منطقه داشتند، جمع‌وجور کردند و ساعت پنج بعدازظهر پاتک خودشان را آغاز کردند. روی لشکر 5 نصر فشار بسیار زیادی وارد شد. لشکر به اهدافش نرسید و روی جاده خندق و سیل‌بند کنار هور پدافند کرد.

بین ما و لشکر 5 نصر، به خاطر مشکل پشتیبانی، تعداد کمی نیرو مستقر شده بود. دشمن از رخنه بین ما و لشکر 5 نصر نیز حمله کرد و نیروهای گردان پروانه، در این فاصله تارومار شدند. گردان رعد به تنهایی با یک تیپ زرهی عراق که از طرف ناصریه و یک لشکر زرهی که از طرف بصره آمده بودند، درگیر شد.

تعدادی از مسئولین تیپ 21 امام رضا(ع) به شهادت رسیدند. پروانه در همان‌جا به شهادت رسید. حسین مهاجر هم شهید شد. جانشین گردان، آقای ژیان به همراه آقای طالبی اسیر شدند. وقتی من با طالبی صحبت می‌کردم، حاج‌باقر قالیباف هم نشسته بود. طالبی گفت: عراقی‌ها به من نزدیک شدند. می‌خواهم بیسیم را توی فرات بیندازم. خداحافظ.

او در آخرین لحظه خداحافظی کرد و بیسیم را داخل فرات انداخت. عراقی‌ها او را چگونه گرفته بودند، نمی‌دانم.

برنامه‌ریزی کردیم که سریع پاتک‌های کوچکی انجام بدهیم. فکر کردیم شاید بتوانیم عراقی‌ها را از این قسمت بیرون بکنیم. هر شب به سراغ‌شان می‌رفتیم و نیرویی که می‌آمد، به دست ما هلاک می‌شد. به آن‌طرف دجله که می‌رفت، نمی‌توانست آرایش بگیرد. عراقی‌ها از سمت خشکی به موضع لشکر 5 نصر وارد شدند و لشکر را از منطقه بیرون کردند. لشکر ناچار به عقب‌نشینی شد. تعداد اسرا در این عقب‌نشینی بالا بود. عراقی‌ها فشار می‌آوردند و ما مجبور شدیم به سمت عقب و به این‌طرف دجله بیاییم.

اولین بمباران شیمیایی که من را هم گرفتار کرد، در عملیات خیبر اتفاق افتاد.

هفت روز از حمله ما به منطقه القرنه می‌گذشت و درگیری‌های شدید همچنان تا جزیره مجنون ادامه داشت. دامنه پاتک وسیع عراق از پل طلائیه تا منطقه العزیر، الصخره والعماره کشیده شده بود. در منطقه العزیر والصخره، لشکر 5 نصر و تیپ امام حسن مجتبی(ع) عمل می‌کردند. البته در روز ششم، توسط عراقی‌ها از منطقه رانده شدیم. تیپ مستقل 21 امام رضا(ع) و دو گردان از تیپ قمربنی‌هاشم(ع) در منطقه عمومی القرنه باقی‌مانده بودند. علت این بود که نه تیپ و نه قرارگاه، برای عقب‌نشینی تدبیری نداشتند. عقب‌نشینی، آن هم به این وسعت، پیش‌بینی نشده بود. اغلب نیروها به انگیزه پیشروی در منطقه حضور داشتند و به موضوع عقب‌نشینی نمی‌توانستند فکر کنند! ما در فکر خود، حرکت تا قلب بغداد را داشتیم. می‌گفتیم به عراق خواهیم رفت تا حکومت صدام قرارداد 1975 الجزایر را بپذیرد.

روز هفتم برای تیپ 21 امام رضا(ع)، روز تلخ و طولانی بود. حادثه‌ای بسیار سخت و ناگوار رخ داد. تا آن روز، تیپ 21 امام رضا(ع) توانسته بود سه گردان از خود و دو گردان از تیپ قمربنی‌هاشم(ع) را به صورت کامل در منطقه مستقر کند. پنج گردان، یعنی چیزی بالغ بر 1500 انسان در آن‌طرف هور بودند. حدود 48 کیلومتر از مرز خشکی ایران فاصله داشتیم. امکانات و قایق هم کم بود. شاید یک سوم خواست‌های ما را بیتر برآورده نمی‌کرد.

طرف‌های عصر، یک گردان جامانده از لشکر 5 نصر خودش را به سمت ما کشید. مسئول این گردان حمید خلخالی بود. آن‌ها بدون هیچ سازمانی آمدند و همه سازمان‌ ما را به هم ریختند. یک تعداد از نیروهای ما عقب کشیدند. مجبور شدیم یک دژ را در کنار دجله رها کنیم. حدود پانصد متر دورتر، دژ دوم را برای خط دفاعی انتخاب کردیم. همین هم باعث شد که عراقی‌ها جای پایی در این طرف دجله پیدا کنندو فشار سنگین خود را بر نیروهای تیپ ما وارد آورند.

روز بعد، ساعت هفت صبح پاتک شدید عراق از دو جناح آغاز شد. عراق یک لشکر مکانیزه را به همراه تعداد زیادی تانک و هواپیما علیه نیروهای ما گسیل کرد. هواپیماهاشان ده فروند و بیست فروند با هم می‌آمدند و منطقه را مرتب بمباران می‌کردند. هلی‌کوپترهای دشمن نیز به صورت چهار و پنج فرورند، خط دفاعی ما را زیر آتش پرحجم قرار داده بودند. امکاناتی که ما داشتیم، یک موشک‌انداز 106 بود که بیش از دویست سیصد گلوله نداشت. دو خمپاره‌انداز 81 میلی‌متری دو خمپاره انداز 120 میلی‌متری هم در اختیار داشتیم.

در همان لحظه، حاج باقر قالیباف جلسه‌ای تشکیل داد. در آن جلسه قرار شد فرماندهان گردان‌ها و جانشیانان آن‌ها به همراه مسئولین محورها در خط قرار بگیرند. من، حسن آزادی و هادی سعادتی هم قرار شد که در سه‌راهی خانه‌ چه‌ها قرار بگیریم. حاج‌باقر قالیباف هم با فاصله‌ای از خط آتش دشمن مستقر شد تا بتواند درست تصمیم بگیرد. به همه نیروها گفته شد که خودشان را برای نبرد سنگین و جنگ تمام عیار، شبیه نبرد مسلمین در اسپانیا آماده کنند. حاج باقر قالیباف می‌گفت که آنجا مسلمان‌ها قایق‌هاشان را شکستند. ما نیز مجبور هستیم پیروز شویم و یا به شهادت برسیم.

ساعت هشت صبح جنگ به درگیری تن به تن رسید. نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه‌های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی می‌کردند جلوی دشمن را بگیرند. چندین ساعت پی‌درپی درگیری تن‌به‌تن ادامه داشت. در این نبرد توانستیم نیروهای دشمن را تا دجله عقب بزنیم. حدود دوازده دستگاه تانک منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای عراقی آن‌طرف دژ به هلاکت رسیدند. خودمان هم شهدای زیادی دادیم.

ساعت یک بعد از ظهر، عراقی‌ها خودشان را به ما رساندند. درگیری تن به تن از سر گرفته شد. گاهی وقت‌ها نیروها با هم قاطی می‌شدند. مشخص نبود این نیروی خودی و یا نیروی دشمن است. از این طرف، حدود بیست نفر از بچه‌های ما به عمق دشمن می‌رفتند و از آن طرف، حدود پنجان نفر از نیروهای عراقی به عمق نیروهای ما نفوذ می‌کردند. گردو غبار بسیار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود.

زمین زیر پاهایم می‌لرزید. روی دژ که حرکت می‌کردی، مثل گهواره تکان می‌خورد! با این وضعیت، در هر سنگر دو سه نفر می‌جنگیدند و یک نفر نماز می‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر قبله می‌ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت می‌کردم.

اولین فرمانده شهید ما، علیرضا نعمانی به زمین افتاد. او نیروی ورزیده و با تجربه‌ای بود. در پیشروی، بی‌باک و دلاور بود. اما وقتی می‌بیند نیروهای دشمن به خط ما رسیده‌اند، بلند می‌شود و با یک تیربار جلوی آن‌ها می‌ایستد. بیسیم‌چی او نوار تیربار را کنترل می‌:ند. دشمن که متوجه می‌شود، با تیربار روی تانک، طوری او را زده بود که نصف سرش نبود. وقتی جنازه او را دیدم، جگرم آتش گرفت.

من به حسین کارگر بیسیم زدم که خودش را به سمت سه‌راه بکشاند. اول خیلی اصرار داشت که جای خوبی دارد. بعد که متوجه شد دشمن به یک قدمی او رسیده، گفت: من به آن طرف می‌آیم.

اسداللهی و سعادتی، به جای شهید نعمانی در محل سه راه مأمور شدند. یک دفعه آقای آزادی گفت: من جلو می‌روم.

هرچه اصرار کردم که این کار را نکند، نپذیرفت. به محض این که کنارخاکریز رسید، هلی‌کوپتر عراقی با یک راکت او را زد. ترکش‌هایی که به تن او نشسته بود، پره‌پره بودند. بعدها متوجه شدیم که ترکش‌ها آلوده به سم هستند.

بعد از شهادت حسن آزادی، من و سعادتی که از صبح زود با آزادی، همه با هم بودیم، خودمان را جلوتر کشیدیم و هدایت عملیات را به عهده گرفتیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که جنگ تن به تن با تمام توان آغاز شد. عراقی‌ها تلاش داشتند قبل از غروب آفتاب کار را یکسره کنند. ما هم با تمام وجود می‌جنگیدیم که تاریکی شب فرا برسد. می‌دانستیم عراقی‌ها از عملیات شبانه ما، چشم ترسیده دارند، پس مجبور هستند عقب‌نشینی کنند. برای همین، فشار آورده بودند که منطقه را قبل از غروب آفتاب از ما بگیرند.

حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که حسین کارگر و اسداللهی نیز به شهادت رسیدند. آن‌ها در جنگ تن به تن با دشمن شهید شده بودند اجساد آن‌ها پشت خاکریز باقی ماند.

من در سمت چپ سه راه حرکت می‌کردم، سعادتی در سمت راست می‌رفت. نیروها را با یک عقب‌نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم. به آن‌ها فهماندم که وقتی می‌خواهیم یک دسته نیرو بفرستیم، این خواسته در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً‌ از جناح راست به دشمن حمله می‌کنیم. تا دشمن حواسش به سمت راستش پرت بوشد، ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ 21 امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار می‌دهیم. بنابراین، به محض آن که آتش دشمن کم بشود، ما فرصت خارج کردن دسته‌دسته نیرو را از منطقه را خواهیم داشت.

در همین اثنا، ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند و پرسیدند: ما چکار کنیم؟

نیروهای سرشناس بودند. به آن‌ها گفتم: اگر می‌توانید، عقب بروید. خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند.

هلی‌کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می‌آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار، یکی از آنها با یک هلی‌کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی‌کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی‌کوپتر عراقی تکه‌تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه‌اش به یک طرف افتاد.

یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی‌کوپترهای ما که داشت مهمات می‌آورد، شلیک کرد. راکت به یکی از چرخ‌های زیر هلی‌کوپتر خورد. وقتی عهلی‌کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند، مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ‌های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم، کیسه‌ها انجام وظفه می‌کردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم، عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی‌کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی‌کوپتر را به سمت پائین و اخل نیزار کشید. فکر نکرد برگدد و فرار کند.

افسری که روی این هلی‌کوپتر کار می‌کرد ، افسر نیروی دریایی بود.

ساعت هشت بعد از ظهر بود. فکر کردم دیگر نمی‌شود کاری کرد. تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل‌بند خودمان برمی‌گشتیمع صحنه‌های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجاسد می‌جنگیدیم. آن طرف خاکریز، صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقی‌ها می‌رفتم که بسیم‌چی‌ام جلویم را گرفت و گفت: حاج‌آقا نظر نژاد! نیروهای ما در این طرف می‌جنگند، شما کجا می‌روید؟

اول گفتم: پسرجان! ساکت باش.

دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه‌ها آنجا می‌جنگند، حاج‌آقا...

دیگر طاقت نیاوردم، مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می‌گویی.

وقتی فهمیدم وضعیت گیج‌کننده شده، مغزم مثل بمب منفجر شد. به خود گفتم: آیا خودم را نجات بدهم کفایت می‌کند یا این که نه،‌باید این بچه‌ها را با خودم ببرم؟

دست بیسیم‌چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم.

وقتی به پشت دژ برگشتم، متوجه شدم اغلب بچه‌های مسئول به شهادت رسیده‌اند یا مجروح شده‌اند. از فرماندهان تیپ فقط من، حاج‌باقر قالیباف،‌ سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردان‌ها هم فقط سیدعلی ابراهیمی زنده بود. من و سعادتی، کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم. رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم. ناگهان یکی از تانک‌های عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم‌چی‌ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم، هرطوری بود از داخل خاک‌ها بیرون آمدم. به محضی که بیرون آمدم، سروصدا کردم. دو سه نفر از بچه‌ها آمدند. خاک‌ها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم.

به سعادتی و عده‌ای از بچه‌ها گفتم: شما همین جا باشید. من برمی‌گردم.

به نُه شب نزدیک شده بودیم. هوا تاریک شد. دشمن تانک‌های خودش را عقب می‌کشید.

قرار شد بچه‌های تخریب و اطلاعات در منطقه بمانند و با دشمن بجنگند . تک‌های شبانه و ایذایی را روی تانک‌های دشمن پیش‌بینی کردیم. حاج باقر قالیاباف اعلام کرد که یک دسته نیرو برای سمت راست می‌خواهد. بچه‌هایی که عاشق حمله بودند،‌سریع جلو آمدند. خلاصه دسته‌دسته،‌نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. یکی از طرح‌های خیلی خوبی که حاج‌باقر قالیباف در آنجا به کار برد، همین بود. قایق‌ها محدود بودند. آهسته آهسته نیروها را بیرون کشیدیم. بچه‌های تخریب، جلوی ما را مین‌گذاری کردند تا اول صبح اگر دشمن خواست پاتک کند، مانع داشته باشد. بچه‌های اطلاعات هم آر.پی‌جی 7 برداشتند و به دو سه دسته تقسیم شدند. قرار شد شبانه و مرتب به عراقی‌ها حمله کنند. تانک‌های عراقی خودشان را جمع و جور می‌کردند. من با برقبانی صحبت کردم. برقبانی گفت: نیروهای ما روی تانک‌ها رفته‌اند و نارنجک توی آن‌ةا می‌اندازند!

گفتم: شوخی می‌کنی؟ این حرف را نزن.

گفت: من انسانی نیستم که دروغ بگویم. بیا خودت ببین.

بقیه نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. بچه‌هایی که قایق‌سوار می‌دشند، خوشحال بودند که از جناح راست می‌رفتند تا به دشمن حمله کنند. نمی‌دانستند از جزیره مجنون سر در می‌آورند. آنجا یک سه راهی بود. اگر از آن رد می‌شدند، سروصداشان در می‌آمد. قرار نبود به عقب برگردیم.


فارس