ماجرای مخالفت امام با ترور شاه و منصور و زندانی شدن طولانی آیت الله انواری
متن زیر گلچینی از خاطرات ناگفته آیت الله انواری است که توسط دکتر رسول جعفریان در اختیار خبرآنلاین قرار گرفته است.
اگر چه آیت الله انواری به اتهام ترور حسنعلی منصور، نخست وزیر محمد رضا شاه، سال های طولانی را در زندان سپری کرد، اما هیچ نقشی در این ماجرا نداشته است.
خاطره جالب آیت الله انواری را در این باره در زیر می خوانید:
" در مسأله منصور آقای صادق امانی آمد منزل ما و گفت: با اعلامیه کار درست نمی شود. این هنوز زمان اسدالله عَلَم بود. صادق می گفت: عَلَم را بکشیم. چند سؤال کردم و گفتم: چه می خواهی؟
گفت: از آقا بپرسید که ما مجازیم بزنیم؟
گفتم: کسی هست که بزند؟
گفت: آری، هستند جوان هایی که این کار را بکنند.
من گفتم: این تبعاتی دارد، دستگیری دارد، اعدامی دارد.
باز گفتم: کسانی هستند؟
گفت: آری.
گفتم: «باعث امیدواری است» که بعد همین جمله زمینة محاکمه ما شد.
آقای یدالله جلالی فر تجارت خانه داشت. به من می گفت:کی قم می روی؟ من می خواهم حاج آقا را ببینم. بعد از نماز مغرب و عشا راه افتادیم به سوی قم. او پول آورده بود. یازده شب رسیدیم. ساعت دوازده رفتیم خانه آقا. دیدم در بیرونی، خلخالی، آقا مصطفی و توسلی صحبت می کردند. از دیدن من تعجب کردند. گفتم: می خواهم آقا را ببینم. آقا مصطفی رفت آقا را بیدار کرد. رفتم خدمت حاج آقا که لب تخت نشسته بود. جلالی فر هم آمد دست حاج آقا را بوسید. آقا از ایشان پرسید چه لزومی داشت این وقت شب بیایی؟ آقای انواری هم وکیل من بود. جلالی فر گفت: بله ولی می خواستم خدمت شما برسم. امام هم پول را قبول نکرد و گفت: با ایشان حساب کنید که همان جا ما این کار را کردیم. بعد حاجی رفت. عذر خواستم که برای این کار نیامدم. بعد مسأله را طرح کردم. مؤتلفه می خواهند دست به اقدامات تند بزنند. می گویند دوره اعلامیه گذشته است، باید یک کاری کرد. امام اوّل یک داستان تعریف کردند. فرمودند یکی از دوستان ما این جا آمد و اسلحه اش را درآورد و گذاشت جلو من و گفت: من فردا دیداری با عَلَم دارم. اگر اجازه بدهید علم را در دفترش می کشم. به او گفتم: نه، ما تازه اول کارمان است. خواهند گفت اینها منطق ندارند. بگذارید اینها را به مردم بشناسانیم. باید بگوییم اینها فساد آورده اند و ادعای اصلاحات دارند. بگذارید بشناسانیم آرام آرام. بعد مردم تکلیف خود را می دانند. معین نکنید. صبح مکلف هستی بروی تهران و بگویی این کار را نکنید. این شب پنجشنبه بود. شب را به تهران برگشتیم. سر راه رفتم محل تجارت صادق امانی. خودش نبود. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته سرکشی به چند جا بکند. در راه او را دیدم و پیغام امام را دادم و گفتم: ایشان مرا تکلیف کرده که نکنید، به ما ضرر می زند.
این بود تا این که اسدالله علم سقوط کرد. بعد حسنعلی منصور آمد سر کار؛ وضعیت تغییری نکرده بود. امام کارهایش را می کرد و مؤتلفه اعلامیه می داد؛ تا ماه رمضان رسید. صبحی بود کتابدار کتابخانه مجلس (آقا بهاء دایی من)به من زنگ زد: خبرداری؟
گفتم: چه؟
گفت: منصور را زدند. مگر شما خبر ندارید؟
گفتم: اصلا خبر ندارم. روزنامه ها درآمد. چند اسم بود که از دوستان ما هستند. کم کم در آمد که مؤتلفه این کار را کردند در شاخه نظامی. بخارائی، مرتضی نیک نژاد، صفار هرندی و صادق امانی (33 یا 34 ساله بود). در این وقت آقای فومنی درگذشت. تشییع مفصلی از او شد. بچه ها در تشییع بودند. به عسکراولادی نزدیک شدم و پرسیدم. گفت: آری بچه ها زدند. شب روزنامه درآمد. اسم شهاب و صادق امانی و مهدی عراقی و بخارائی بود. اینها بود. ما یک اشتباه کردیم. من زنگ زندم منزل حاج سعید امانی. سلام کردم. دیدم گرم نمی گیرد. اطلاعات آمده بود و تلفن را به اداره برده بود. و خود او را هم گذاشته بودند بالای تلفن و مأمور هم کنارش ایستاده بود. هر چه پرسیدم جواب سر بالا داد. پس فردا آمدند سراغ من. چون من اسم صادق را در تلفن گفتم. از او پرسیده بودند، او هم گفته بود من هم از آقای انواری پرسیدم. ایشان از آقا پرسیده بود. ایشان ما را نهی کردند. گفته بودند: خود انواری نظرش چه بوده؟ جوری گفته بود که گویی من موافق بوده ام. (همان کلمه «باعث امیدواری است») و فتوای قتل منصور را من داده ام. بالاخره آمدند سراغ من . آمدند منزل. ...."
خبرآنلاین
نظرات