گردهمایی مطبوعاتی!


4708 بازدید

گردهمایی مطبوعاتی!

 روز دوشنبه 21 مهر از طرف اداره تبلیغات به وسیله رادیو دعوتی از کلیه ارباب جراید به عمل آمد که در سالن سخنرانی موزه ایران باستان جهت ترتیب توزیع پانصد تن کاغذ اجتماع نمایند. وقتی که وارد موزه شدم در حدود یکصد نفر پشت در سالن جمع شده بودند. صدای سوت و جیغ و فریاد از داخل سالن به گوش می‌رسید. قریب دو هزار نفر در سالن اجتماع کرده بودند.

قبلاً آقای بشیر فرهمند طی سخنرانی کوتاهی جریان اقدامات دولت را جهت خرید و توزیع پانصد تن کاغذ بیان کردند. بعد از ایشان ناگهان مجلس تبدیل به حمام زنانه شد و از هر طرف صدایی برخاست.

گویی در حدود صد روزنامه‌نگار در آن واحد، مشغول سخنرانی بودند و چون ابراز احساسات منفی و مثبت حاضرین بیش از اندازه بود بنده فقط حرکت دهان و لب ناطقین را می‌دیدم و صدایشان اصلاً به گوشم نمی‌رسید. واقعاً که باید این جلسه را از حیث سخنرانی در تاریخ بی‌سابقه دانست!

و اما مستمعین عبارت بودند از چند نفر روزنامه‌نویس که گوشه‌ای خزیده بودندو در حدود هزار و چند صد نفر کبابی، قصاب، آب حوض‌کش، شوفر، حلبی‌ساز و... علیهذا که هر یک امتیازی داشتند البته آنها برای خودشان مردان باشخصیتی بودند زیرا نمی‌شود گفت صاحبان حرفه‌های مختلف شخصیت ندارند.

چون صندلی‌های سالن کم بود تقریباً‌نصف این جمعیت روی زمین و یا در پشت صندلی‌ها ایستاده بودند و سوت می‌کشیدند و شعار می‌دادند، از بیرون سالن هم گاهی بنا به دستور یک فرمانده موقتی با شماره سه حمله به طرف داخل سالن شروع می‌شد اما پیش‌روی امکان نداشت چه، دیگر گنجایشی در سالن باقی نمانده بود.

ناگهان چشمم به مدیر محترم روزنامه «صابون ملت»! افتاد که با نهایت قدرت فریاد می‌زد: برای گرفتن حق، به پیش!

لرزه بر اندامم افتاد زیرا اگر این قشون مهاجم می‌خواست پیشروی کند و به طرف سن بیاید بالطبع بنده در زیر دست و پا له می‌شدم... این آقای مدیر روزنامه صابون ملت که نزد حاجی محمد پنبه‌چی شاگرد است واقعاً مرد مبارزی است مخصوصاً شبهایی که نوبت آب بستن به منزل حاجی است شهامت شایان تحسینی از خود نشان می‌دهد!

سخنرانان مبارز همچنان فریاد می‌زدند ولی صدای آنها را کسی نمی‌شنید. در این اثنا آقای مدیر روزنامه «...» نیز در وسط سالن بالای یک صندلی رفت و داد سخن در داد، نمی‌دانم چه گفت و اطرافیانش چه شنیدند که در یک لحظه چندین دست بالا رفت و بر سر و صورت و سینه آن بیچاره فرود آمد و هیاهوی عجیبی سالن را فرا گرفت به طوری که کلیه سخنرانان دست از دُرفشانی کشیدند و اگر آن بینوا را از سالن بیرون نبرده بودند زیر دست و پای آزادی!! نفله می‌شد.

بعد از این حادثه سکوتی در سالن حکمفرما شد و آقای اسدالله طوفانیان مدیر جریده مبارز «طوفان شرق»! عصای خود را بلند کرد و مجدداً شروع به سخنرانی نمود و گفت باید به هر روزنامه‌نگاری یک تن کاغذ داده شود!!

این سخن دوباره آتش انقلاب را دامن زد و تمام سالن به یک پارچه فریاد مبدل شد زیرا این گروه هیچ خیال نداشتند به یک تن و یا دو و یا سه تن قناعت کنند. اینها مردان فداکاری بودند که دلشان برای کاغذ مفت که هر تن آن بین پنجاه تا صد تومان استفاده دارد لک زده بود.

اینها رهبران افکار ملت و راهنمایان قوم بودند!! اینها باید با نوک قلم آتشین خود استفاده‌جویان و دشمنان ایران را به جای خود بنشانند!! اینها نشانة انضباط ونظم بودند و وزارت فرهنگ به تمامشان امتیاز انتشار روزنامه داده بود! که هر یک به نوعی درس ادب و کشوردوستی و صداقت را به ملت بیاموزند!!

در این وقت حادثه جالبی افکار فوق را از مغزم دور ساخت. یکی از ناطقین کلمه‌ای برخلاف میل بعضی از حاضران اظهار کرد و در نتیجه پای او را گرفته از بالای سن به وسط سالن کشیدند که می‌خواستند از میان این جنجال بگریزند بر سر او هجوم آوردند.

بدبختانه کسانی که می‌خواستند از میان این جنجال بگریزند راه گریزی نداشتند و تمام راهها بسته بود، یکی از دوستانم پیشنهاد کرد که از آقای عباس خلیلی که همه اهل مجلس حرفش را می‌شنیدند تقاضا کنیم که با صدای رسای خود ختم جلسه را اعلام کند. اما این امر نیز [ممکن نبود] اولاً‌ برای رسیدن به محل آقای خلیلی که از گرما نفس نفس می‌زد و نمی‌توانست خود را نجات دهد، ناچار باید از میدان جنگ عبور می‌کردیم و از طرف دیگر صدای او را هم نمی‌شنیدند!!

تدریجاً عده سخنرانانی که روی سن و در وسط سالن مشغول سخنرانی بودند به یکصد و چند نفر رسید، همه جیغ می‌زدند و هیچ‌کدام نمی‌فهمیدند چه می‌خواهند و چه می‌گویند، آن چند نفر روزنامه‌نویس واقعی هم به کلی در اقلیت قرار گرفته بودند و صدایشان درنمی‌آمد.

یک مرد شاپو به سر سبیل کلفت ورقه امتیاز را روی دست گرفته بود و مرتباً حرکت می‌داد و در نتیجه این فعالیت به طرف او متوجه شدند و برای آن که بدانند او چه می‌گوید هجوم کردند در نتیجه صندلی‌های موزه یکی پس از دیگری خرد می‌شد و صحنه این مکتب اخلاقی و اجتماعی دیگر هیچ عیب و نقصی نداشت!!

ناگهان یکی از مدیران جراید که واقعاً از این وضع خسته شده بود دستها را بلند کرد در میان سر و صدای سالن که قدری تقلیل یافته بود گفت: ای آب حوض‌کشها، ای کبابیها، ای شوفرها شما کاغذ را می‌خواهید چه کنید؟ شما بروید دنبال کسب و کارتان این اظهار عقیده موجب شد که عده‌ای در حدود صد نفر به طرف او هجوم بردند و در حالی که از آن فحش‌های آبدار نصیب وی می‌ساختند به بالای سن رفتند و قصد جانش را کردند.

باری، این صحنه مطبوعاتی قریب دو ساعت طول کشید جای فیلم‌بردارهای آمریکایی خالی تا یک فیلم کمدی عالی تهیه کنند و به معرض تماشای جهانیان بگذارند و پول حسابی به دست بیاورند.

خدا لعنت کند کسانی را که این تخم لق را در دهان وزارت فرهنگ شکستند تا به هر ناکسی که میلش کشید امتیاز روزنامه بدهد و چنین بی‌آبرویی و افتضاحی به بار بیاورد.

سرانجام آقای بشیر فرهمند کفیل تبلیغات به هر زحمت و مرارتی بود با کمک چند تن از نویسندگان واقعی بعد از مدتی معطلی توانست به حضار محترم!! بفهماند که جلسه به آینده موکول شده است و مدیران بسیار محترم جراید!! در حالی که مقداری صندلی شکسته به جا گذاشته بودند متفرق شدند.

خنده‌دارتر آن که در بیرون جلسه چند نفر از همین رهبران که گویا دلال‌ بازار هستند فریاد می‌زدند: «آقا سهمیه می‌خریم... آقا سهمیه می‌خریم».


سیدفرید قاسمی، خاطرات مطبوعاتی، نشر آبی، 1383، صص 563 تا 566، به نقل از: خواندنیها، س 12، ش 17، 1330، صص 8 و 9