حاج احمد به درد فرماندهی سپاه میخورد/ برای رفتن احمد استخاره گرفتم؛ بد آمد
فتار شناسی یک فرمانده نظامی در غیر از صحنه های نبرد، خاطراتی را به جای میگذارد که نشانده سطح آگاهی آن فرمانده از مسائل اجتماعی است. اینکه به خانواده دشمن خود جهت امرار معاششان کمک برسانی، کاری است بس بزرگ که تنها از مردان بزرگ ساخته است.
*با توجه به اینکه قبل از انقلاب شما در منطقه ای فعالیت میکردید که احمد متوسلیان در آنجا زندگی می نمود. لطفا درباره آشنایی خودتان با ایشان برای ما بیشتر بگویید.
من با اسم حاج احمد از قبل انقلاب آشنا بودم. از گذشته پدرش را هم میشناختم چون در میدان سید اسماعیل شرینیفروشی داشتند. برادر بزرگتر او را بیشتر از خودشان میشناختم. اما با خود احمد از اوایل تشکیل سپاه آشنا شدم. اولین دیداری که با او داشتم؛ آن وقت بود که فرمانده سپاه مریوان شده بود. او نزد من آمد و برای مقر سپاهش امکانات خواست. بعداً حتی من برای دیدن او یک سفر به مریوان هم رفتم.
بهترین جایی که حاج احمد را شناختم، آنجا بود. وقتی به همراه چند نفر به مریوان رفتم و او را دیدم، همه آثار وجودی یک آدم سلحشور، آزادیخواه، مردمدوست، منضبط و جامعالاطراف در وجود او دیده میشد. او فرمانده سپاه مریوان بود اما همه کاره شهر محسوب میشد. یادم هست در دفترش نشسته بودم که دیدم کسی آمد و با او صحبت کرد و در پایان کار از احمد اجازه گرفت و رفت. به حاج آقا گفتم: این چه کسی بود؟ گفت: او رئیس مخابرات مریوان است. تخلف کرده، من هم تنبیهش کرده بودم. حالا اجازه دادم برود سر کارش.
خُب کردستان یک منطقه سُنینشین بود که در طول سالهای متمادی مردمش توسط رژیم شاهنشاهی تحقیر شده بودند. به همین خاطر در مقابل رژیم پهلوی ایستاده بودند و برای خود حزب دمکرات و حزب کومله درست کرده بودند. لذا همیشه یک سرتیپ ارتشی، استاندار کردستان میشد و بدترین ظلمها از جمله ظلم مادی، اخلاقی، فرهنگی و ... را به مردم میکرد. کسی که اولین تغییر در مردم کردستان را نسبت به شیعیان و هم نسبت به مسئولین جمهوری اسلامی ایجاد کرد حاج احمد متوسلیان بود.
یک مرتبه به دفترم آمد و گفت میتوانید مقداری آذوقه به من بدهید؟ گفتم اگر جیره غذایی سپاه را میخواهی باید بروی از کرمانشاه بگیری. گفت: برای سپاه نمیخواهم، برای مردم فقیر منطقه میخواهم.
حالا شما ببینید کسی که به عنوان فرمانده سپاه رفته به منطقه و در مقابلش چند گروه ضد انقلاب ایستاده بود تا با آنها بجنگد، فکرش شده بود تامین معاش مردم. بذر «کُردهای پیش مرگ مسلمان» از زمان احمد کاشته شد و زمان شهید محمد بروجردی به بهرهبرداری رسید. حاج احمد در عین صلابت و نظامیگری، رقیقالقلب بود. بعد از آن دیدار ارتباط ما با هم زیاد شد تا عملیات آزادی خرمشهر که ملاقات های ما با هم بیشتر شد. چون یکی از فاتحان خرمشهر، لشکر تحت فرماندهی حاج احمد بود. تا اینکه قرار شد به لبنان نیرو ببریم. به همین خاطر من و محسن رضایی و شهید صیاد شیرازی به دمشق و از آنجا به بیروت هم رفتیم. در آنجا امکان بردن نیرو را بررسی کردیم. شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی به تهران بازگشتند اما من در آنجا ماندم تا امکانات لازم را فراهم کنم چون ارتباط من با دولت سوریه از همه نزدیکتر بود.
بعد از مدتی نزدیک مرز لبنان و سوریه در مکانی به نام «زبدانی» یک پادگان گرفتم. اولین هواپیمایی که به سوریه نیرو آورد، حاج احمد هم با آنها بود. نیروها که تعدادشان 400 تا 500 نفر بود با یک جامبوجت به دمشق آمدند. آنها صندلی های هواپیما را از جای خودش خارج کرده و همه کف هواپیما نشسته بودند. چند لحظهای برای بچه ها سخنرانی کردم که حاجی بلندگو را از ما گرفت رو به بچه ها گفت: ما به اینجا آمده ایم تا پاسخ صهیونیستها را در پای کوه صهیون بدهیم. سپس نیروها از هواپیما پیاده شدند. کارها از قبل انجام شده بود. در مدتی که نیروها در دمشق جهت آمادگی لازم حضور داشتند، امام به این نتیجه رسیدند که باید نیروها را به کشور برگردانیم. برای سپاه یک دفتر در خود دمشق گرفته بودیم.
آقای محتشمی پور سفیر ایران در سوریه به من زنگ زد و گفت زود به سفارت بیا با تو کار دارم. من هم با عجله به سفارت رفتم. دیدم حاج احمد، محسن موسوی، تقی رستگار و اخوان آنجا هستند. محتشمی پور گفت: متوسلیان تصمیم دارد به لبنان برود. من گفتم: حاج احمد اگر سید محسن به لبنان برود، او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقب از سفارت ایران است، تا اندازهای هم مسئولیت دیپلماتیک دارد. اما تو، حاج احمد متوسلیان هستی. یک نیروی نظامی محسوب میشوی، برایت خطر دارد. حاجی گفت: من تصمیم گرفتم به لبنان بروم. در جوابش گفتم: حاج احمد اینجا فرمانده تو کیست؟ گفت: شما هستید. گفتم: اگر من به عنوان فرمانده به تو دستور بدهم که نرو، شما چه میکنی؟ گفت: آنقدر با تو سر به سر میگذارم تا راضی شوی. فقط خواهش میکنم دستور به نرفتن نده. میخواهم بروم اوضاع منطقه را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم. گفتم میتوانی این کار را با اعزام ۳-۲ نیروی اطلاعاتی انجام دهی.
همینطور که صحبت میکردم با تسبیح خود استخاره هم گرفتم که «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن دست مرا گرفت و گفت: به تسبیح نگاه نکن، حاج محسن من تصمیم دارم بروم و میروم. بلند شدیم همدیگر را بغل کردیم، برایش دعا کردم و رفت. بعد از آن هم خیلی تلاش کردیم که پیدایش کنیم اما نشد و هنوز برای یافتن او در تلاش هستند. زمانی که من مسئول بودم کسانی را از دشمن گرفتیم اما بعد مجبور شدیم رهایشان کنیم. حتی معاملات زیادی انجام شد اما ثمر بخش نبود. با روحیهای که از حاج احمد میشناختم او مردی نبود که اسیر شود، او خودش را تسلیم نمیکند. مخصوصا او مسلح رفت، کلت در کمر داشت. ما از طُرق مختلف پیگیری کردیم. تا وقتی با فلسطینیها رفیق بودیم از آنها پیگیر بودیم. مدتی هم با افراد مخابرات سوریه که با گروههای مختلف لبنانی تماس داشتند، ارتباط گرفتیم. بعدها خود را از نظر اطلاعاتی یک جوری به ایلی هویقه که یکی از رهبران مسیحیان لبنان بود وصل شدیم. او مدعی بود که دار و دسته سمیر جعجع این بچه ها را به اسارت گرفتهاند و به احتمال زیاد به اسرائیل تحویل داده شده اند من حتی با جمیلها هم جلسه ای داشتم که آنها می گفتند ما در این هیچ دخالتی نداشتهایم .
من تا پایان مأموریتم در سپاه به هر مناسبت که به لبنان و سوریه میرفتم، اولین جملهای که به حافظ اسد میگفتم این بود که اگر شما بتوانید برای این چهار نفر اگر کاری کنید برای مردم ما خیلی شیرین است. ما حتی کارهای بسیاری برای حافظ اسد انجام دادیم تا بتوانیم از طریق او اطلاعات جدیدی به دست بیاوریم اما هیچ نتیجهای نداد. شاید بیشتر از ده مرتبه با اسد ملاقات کردم و جریان را پیگیری کردم اما نتیجهای حاصل نشد .
*بعد از دستور امام مبنی بر بازگشت نیروها از سوریه شما چه کار کردید؟
ما بهترین کار را کردیم، همه نیروها را نیاوردیم. بخش آموزشی را در سوریه گذاشتیم. سالهای سال ماندند و حزبالله را آموزش دادند. من خودم بارها رفتم و از حزبالله در بعلبک سان دیدم. حزبالله زاییده سپاه و انقلاب است.
*بعضی از افراد مدعی هستند که دلیل رفتن احمد متوسلیان به لبنان، آوردن یکسری از اسنادی بود که در سفارت ایران در بیروت وجود داشت و نباید آنها به دست اسرائیل میافتاد. نظر شما در این زمینه چیست؟
بخشی از دلایل رفتن حاج احمد این بود اما هدف اصلی چیز دیگری بود. حاج احمد به من گفت میخواهم بروم تا از نزدیک ببینم کجا میخواهیم بجنگیم. البته موضوع اسناد هم مطرح شده بود اما لازمهاش این نبود که حاج احمد برود چون موسوی به عنوان دیپلماتیک راحت میتوانست به آنجا برود. اما به نظر من دل احمد کنده شد و میخواست کاری کند.
*صحبت دیگری که عنوان میشود این است که برخی از فرماندهان عالی رتبه به دلیل اینکه با حاج احمد مشکل داشتند، میخواستند او را از ایران دور کنند وبه نحوی به دهان شیر بیاندازند. نظر شما چیست؟
من در آن جلسه ابتدایی حضور داشتم. وقتی قرار شد به لبنان نیرو اعزام کنیم، چند لشکر داوطلب بودند. البته اینکه حاج احمد برای گرفتن مأموریت بیشتر از همه پافشاری میکرد، میتواند دلیلی باشد که بخواهد از اینجا دور بشود اما او که نمیخواست ۵۰۰ نفر از نیروهای خودش را هم از بین ببرد. حاج احمد در آن جلسه اصرار کرد که من باید بروم. ما به حاجی فاتح خرمشهر میگفتیم، البته احمد کاظمی و حسین خرازی هم فاتح خرمشهر بودند اما احمد مصبب اصلی آن فتح بود. اما خب این حرف اشتباهی است که گفته میشود. ای کاش احمد در آنجا حرف مرا گوش میداد. او محیطی فراهم کرد که من چیزی نگویم. من خطر را احساس میکردم، چون می دانستم باید از راهی عبور کند که در اختیاردشمن بود.
* اصل حرکت بچههای سپاه به سوریه و لبنان را این طور شنیده ام که بین کشورهای اسلامی توافق شده بود که باید جلوی حرکت اسرائیل در لبنان گرفته شود. پس ما باید چند لشکر از چند کشور مسلمان به آنجا بفرستیم و در آنجا مستقر شدیم و با اسرائیل بجنگیم.
توافق نبود. ایران اعلام کرد که ما میرویم، بقیه هم بیایند.
*آن کشورها قبول کردند؟
خوششان آمد.
*چه کشورهایی بودند؟
یادم نیست.
*اما تنها کشوری که نیرو برد ما بودیم؟
بله.
*امام موافق این حرکت بود؟
ایشان وقتی متوجه شدند، فرمودند با این نیروها نمیشود اسرائیل را شکست داد.
*امام چه زمانی متوجه خروج نیروها شدند؟
زمانی که دو هواپیما نیرو برده بودیم.
*قبل از فرستادن نیروها موضوع با امام مطرح شده بود؟
مطرح شده بود.
*من شنیدم به خاطر بیماری امام موضوع را با ایشان مطرح نکرده بودند.
درباره اینکه با امام مطرح شده بود یا نه من اطلاعی ندارم. اما محسن رضایی میتواند راهنماییتان کند. ولی وقتی قرار شد نیروها به سوریه بروند چون من باید کارهای لجستیکیاش را آماده میکردم، دستورات توسط آقای هاشمی رفسنجانی صادر میشد.
*آقای هاشمی به شما دستور داد؟
بله، ایشان فرمانده ما بود.
*حاج احمد پیش شما صحبتی در مورد بنیصدر میکرد؟
در یک جلسه صحبت بود که نزد امام برویم و در مورد بنی صدر با ایشان صحبت کنیم . اما من گفتم اینکه مردم، بنیصدر را انتخاب کرده اند برای امام مهم است. در سفری که به مریوان رفتم احمد با من صحبت کرد و گفت: میخواهی در مورد بنی صدر چه کار کنید؟ برای حاج احمد تعریف کردم که من با امام ملاقاتی داشتم و به ایشان گفتم، آقا شما هم بنیصدر را میشناسید و هم آقایان خامنهای و هاشمی و ... او این قدر ظلم میکند و شما از او طرفداری میکنید. امام عصبانی شد و گفت: من از او طرفداری نمیکنم، من حتی به بنیصدر رأی ندادم. برای من آن ۱۱ میلیون انسانی ارزش دارند که به او رأی دادهاند. زمانی که حس کنم آنها رأی خود را پس گرفتهاند، هر چه به او دادهام، پس میگیرم. ۳-۲ ماه بعد این را در سخنرانی عمومی هم فرمودند. من این جملات را به احمد منتقل کردم.
عموم فرماندهان سپاه با بنی صدر مشکل داشتند. ما فهمیده بودیم که سرمان کلاه رفته، خود امام هم فهمیده بود. در تاریخ هست که در ماههای اول ریاست جمهوری بنی صدر بعضی از آقایان نزد امام میروند و میگویند ما رو دست خورده ایم. امام میفرمایند: بله، اولین رئیس جمهور، جمهوری اسلامی هنوز ۳-۲ ماه نیامده روی کار که، نمی شود او را برداریم! باید کاری کنیم او پختهتر شود. امام هم می دانست اما با کیاست و دلالت کاری کردند که موقعش برسد و آن صاحب ۱۱ میلیون رأی، یک رأی برای خنده آورد امروز.
*شما با اکثر فرماندهان سپاه ارتباط داشتید وقتی به مریوان رفتید، مدیریت حاج احمد را چگونه دیدید؟
وقتی مرحوم سیداحمد خمینی به من گفتند که امام فرموده اند شورای فرماندهی سپاه شخصی را جهت فرماندهی به من معرفی کنند، من بدون اینکه به دیگر دوستان بگویم به کردستان نزد محمد بروجردی رفتم به او این پیشنهاد را در میان گذاشتم که ایشان نپذیرفت و او محسن رضایی را به من پیشنهاد کرد. البته من آقای رضایی را از قبل قبول داشتم . بعد در آن جلسه آقایان کلاهدوز، رضایی و چند نفر دیگر مطرح شدند که محسن رضایی رای آورد. حاج احمد یکی از کسانی بود که خیلی بیشتر از دیگران به درد فرماندهی سپاه میخورد. او خصوصیات یک فرمانده و صلابت فرماندهی در ردههای بالا را داشت.
*نامش برای فرماندهی سپاه در آن جلسه مطرح شد؟
نه، اصلا. او زود از دستمان رفت. در حیات یا غیر حیات، از دستمان زود رفت.
*همان موقع فهمیدید در سطح یک فرمانده سپاه است یا بعد از فتح خرمشهر؟
همان موقع فهمیدم.
*ولی هیچ وقت به عنوان فرمانده او را مطرح نکردید؟
بعد از سقوط بنیصدر که قرار شد، خود امام فرمانده سپاه را تعیین کنند. قبل از آن انتخاب فرمانده اصلا دست ما نبود. وقتی قرار شد ما پیشنهاد کنیم، محسن رضایی را پیشنهاد دادیم. محسن هم ماند تا امام از دنیا رفت و بعد هم بود تا خودش خسته شد و کنار رفت .
*نکته آخر.
ما آرزو میکنیم که ایشان زنده باشند و به میهن بازگردد. احمد یک مرد به تمام معنا بود. تمام ویژگیهایی که یک فرد باید داشته باشد را او داشت.
سایت ساجد
نظرات