اشکهایی به عشق دیدن رییس دولت
آنچه پیش روی شماست خاطره کوتاهی است به روایت یکی از دوستان شهید رجایی که میگوید:
روزی یک پیرمرد جبهه رفته آمده بود ساختمان نخست وزیری، با همان لباس رزم و آماده برای جنگ، با اسلحه و تجهیزات کامل و گفته بود که میخواهم آقای رجائی را ببینم، ضوابط نخستوزیری مثل حالا آنقدر هم مشکل نبود چون تا آن موقع هیچ اتفاقی نیافتاده بود و از طرفی شهید رجائی میخواست آزادی همیشه باشد . او میگفت نباید جلوی مردم گرفته بشود تا مردم بتوانند آزادانه رفت و آمد کنند، البته به آن نظم لازم هم معتقد بود . به هر حال از اطلاعات، تلفنی اطلاع دادند که فلانی آمده و میخواهد آقای رجائی را ببیند، من گفتم شما کی هستید، گفت حضوری مرا ندیدهای ولی در تلویزیون زیاد دیدهای، من عاشقم آقا، من شهید دادهام، من میخواهم خودم هم شهید بشوم، ولی نمیدانم چرا نمیشود؟ شاید توفیق ندارم، ولی میخواهم بیایم رجائی را ببینم، نخست وزیرم را ببینم.
به اطلاعات گفتم اسلحهاش را بگیرند و اجازه بدهند بیاید داخل در این مدت من با چای از آن جنگجوی پیر پذیرایی کردم، اتفاقا شهید رجائی آن وقت یک جلسهای داشت و آن پیرمرد هم فرصت زیادی نداشت و گفت آقا من میخواهم بروم جبهه وقت ندارم، رفتم خدمت برادر رجائی و گفتم آقای رجائی جریان از این قراره یک پیر مردی است که شهید داده مثل اینکه پسرش شهید شده و خودش هم در کردستان بوده، اصلا خونه و زندگی را رها کرده و به شوق شهادت در جبهه جنگ به سر میبرده و آمده به عشق دیدار شما و میخواهد شما را ببیند گفت: ما فرصت کافی که نداریم ولی معالاصف چارهای نیست چون شما تشخیص دادید که ممکنه ناراحت بشود، بنابر این بفرمائید، ساعت حدود 5/10 بود که ایشان را من دعوت کردم تا از اطاق کارم به اطاق برادر رجائی بیاید. وقتی من در اطاق برادر رجائی را باز کردم در همان لحظه مشغول نوشتن موضوعی بود وقتی که آن پیرمرد خسته را با آن چهره گرد و غبار گرفته، با کلاه آهنی جنگ و لباس جنگی و پوتین و غیره دم در دید در یک لحظه نگاه آن دو در هم توام شد و مدتی به همین منوال گذشت و من یکوقت دیدم قطرات اشک از گوشههای چشم پیرمرد روان شد در حالی که هیچ صدا و حرکتی از آن دو نفر ومن که در آستانه در کنار پیرمرد بودم در نمیآمد، ناگهان دیدم رجائی بلند شد از پشت میز نخست وزیری، از اونجا آمد دم در، به پیشباز پیرمردی که تا حال او را ندیده بود و او را بغل کرد و آنچنان او را به خودش فشرد، آنچنان فشرد که خدا شاهد است من دیگه طاقت نیاوردم به برادران روابط عمومی گفتم کجائید برادرها، اقلا یک دوربین بیاورید یک عکسی بگیرید، این صحنه دیگر تکرار نمیشود مردم اینها رو ندیدهاند خلاصه تا آمدم خودم را کنترل کنم و موضوع را بگویم طول کشید، چند دقیقه گذشت و من دیگه نتوانستم بروم داخل اطاق که دیدم خودش آمد بیرون، با یک حالتی و قیافهای که برادر رجائی را کمتر دیده بودم، در آنجا آنچه که جالب بود حذف فاصلهها و واسطهها بود، نخست وزیر یک مملکت در کنارش یک کسی که از جبهه آمده با آن حالت و چهره گردآلود و لباس رزمی و ...
و در اینجا رجائی باز یک معلم به تمام معنی بود که به رسالتش در پست نخستوزیری نیز عمل میکرد پیرمردی که در جبهه به عشق شهادت میجنگد و ایثار میکند آنچنان به وسیله نخستوزیر و حرکت بینظیر او منقلب میشود که زبان از وصف آن عاجز است وقتی نخستوزیر یک مملکت این چنین باشد دیگر معلوم است جبهههایش چگونه است.
نظرات