ناصر نوبری: رجایی با موافقت بهشتی وزیر آموزش و پرورش شد


1655 بازدید

او مسوول روابط عمومی کمیته استقبال از امام بود. اولین روزنامه‌نگار بعد از انقلاب است که محاکمه شده، البته روحیه انقلابی سفیر سابق کشورمان در پایتخت کل بلوک شرق بعد‌ها کار دستش می‌دهد و باعث می‌شود تا دو بار دیگر، وی از محل کارش در وزارت خارجه اخراج شود. او در زمان تدریس علوم دینی و همزمان با مبارزات مردم علیه رژیم شاهنشاهی با شهید بهشتی و شهید باهنر آشنا شد. او کسی نیست جز ناصر نوبری که حرف‌های ناگفته زیادی از دوران انقلاب و نیز از شهید بهشتی دارد. «نکات‌پرس» گفت‌و‌گویی با وی انجام داده است که گزیده‌ای از آن در ادامه می‌آید:
 
* شهید بهشتی از طرف امام لیدر کل انقلاب بود. ایشان سعی کرد که تظاهرات را سازماندهی کند و به همین خاطر یک کمیته هماهنگی تظاهرات تهران درست کردند. البته همهٔ این‌ها سری بود. من در این کمیته شدم مسوول سازماندهی تظاهرات غرب تهران. لیدر روحانیش هم آیت‌الله اردبیلی بود. هر منطقه یک راس روحانی داشت و یک جوان هم داشت که عملیات اجرایی و سازماندهی تظاهرات را انجام می‌داد. یک خاطره هم اینجا بگویم که برای اولین بار است که گفته می‌شود. ما شش، هفت نفر بودیم که مسوول سازماندهی تظاهرات تهران بودیم زیر نظر شهید بهشتی. سه، چهار روزی بود که شهید بهشتی را دستگیر کرده بودند و ما یتیم شده بودیم. تظاهرات تاسوعای ۵۷ شد. من هم مسوول غرب تهران بودم. تظاهرات، میلیونی آغاز شد. هر چه ما تلاش کردیم در شعار‌ها «مرگ بر شاه» بیاوریم برخی‌ها نمی‌گذاشتند، روحانیون دسته‌ها می‌گفتند خطرناک است، جان مردم تهدید می‌شود. شعار‌ها همه ایجابی در حمایت از امام خمینی بود. ما معتقد بودیم بدون مرگ بر شاه رژیم ساقط نمی‌شود، اما باز هم روحانیون دسته‌ها اجازه نمی‌دادند. داشتیم به میدان آزادی می‌رسیدیم که یکی از دوستانم به من گفت: «آن آقا که کنار آیت‌الله اردبیلی است آقای هاشمی رفسنجانی است، این انقلابی‌تر است بریم دم ایشان را ببینیم مرگ بر شاه بگیم.» من هم خوشحال جلو رفتم و گفتم: «سلام علیکم آقای رفسنجانی. من مسوول سازماندهی تظاهراتم هر چه ما تلاش می‌کنیم نمی‌گذارند مرگ بر شاه بگوییم شما یک کاری بکنید.» ایشان یک نگاه به من کرد و گفت: «خب من راستش تازه از زندان آمدم فضای انقلاب دستم نیست نمی‌توانم نظر بدهم هر چی که ایشان (آیت‌الله اردبیلی) گفتند.» ما یخ کردیم. افسرده و دل‌شکسته دسته را به میدان آزادی رساندیم. رژیم هم در اخبار گفت که مردم تظاهرات خیلی قانونی و ملی انجام دادند و خواستار بازگشت آیت‌الله خمینی شدند. ما کاملا حس کردیم که رژیم سوار موج تظاهرات تاسوعا شد و اعصابمان به کلی به هم ریخت.
 
عصر روز تظاهرات تاسوعا، ما افسرده و دل‌شکسته به همراه جوان‌های مناطق دیگر دور هم جمع شدیم، همه هم از وضع موجود ناراضی بودیم. اعتقاد داشتیم که شعار ندادن علیه شاه، سازش با رژیم است. خبر آمد که آقای بهشتی آزاد شده. ما هم به اتفاق، به منزل ایشان در قلهک رفتیم و شرح ماوقع دادیم. ایشان با دقت زیاد به حرف‌های ما گوش دادند. پس از اتمام حرف‌های ما با تعجب زیاد گفتند: «عجب... من فکر می‌کردم که چرا من را امروز گرفتن، حالا فهمیدم! پس این بود! واقعا روحانیون با شما مخالفت کردند؟ نه آقا! این طوری که نمی‌شه انقلاب کرد! همین الان شما بشینید، هر چی شعار مرگ بر شاه وجود داره بنویسید، منم می‌بینم و خودم امشب همه این شعارا رو به سرشاخه‌ها و روحانیون ابلاغ می‌کنم.»
 
ببیند، اینجاست که آدم می‌فهمد، منظور حضرت امام از جملۀ: «بهشتی یک ملت بود برای ملت» یعنی چه! کار را تمام کرد. اصلا روز عاشورا بجز شعار مرگ بر شاه نبود. «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه! بگو! مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه!» فقط مرگ بر شاه بود. همه می‌گفتند مرگ بر شاه. نشان به آن نشان که پس از تظاهرات روز تاسوعا، حضرت امام هیچ موضعی نگرفتند، ولی بعد از عاشورا آن اعلامیه تاریخی خود را صادر کردند و حتی به شعار مرگ بر شاه اشاره کردند،: «... (شما به) جهانیان ثابت کردید که شاه را نمی‏‌خواهید و باید از قدرت غاصبانه خلع شده؛ و با این رفراندوم بزرگ، بی‏‌پایگاهی او را در بین ملت برای چندمین بار اعلام کردید، و مشت یاوه‌گویان را که حتی در زمانی که شعارهای عمومی «مرگ بر شاه» سراسر ایران را فراگرفته بود مدعی شدند که اینان معدودی خرابکارند و ملت شاه را می‌‏خواهد برای چندمین بار باز کردید؛ و این بار نیز با فریاد «مرگ بر شاه» مشت گره کرده خود را بر دهان آنان کوبیدید.»
 
خوب شما ببینید نقش کلیدی شهید بهشتی را! این همه روحانی در شهر بودند، همه هم روحانیون مبارز و متشخصی بودند، ولی شهید بهشتی بود که با درایتش توانست نقش ایفا کند، واقعا ایشان معادل یک ملت بود. ایشان حتی با امام هماهنگ نکرد، چون به کار خودش مطمئن بود. رژیم شاه هم به همین دلیل ایشان رو گرفته بود، و فکرش را نمی‌کرد بهشتی یک شبه تاثیر خود را بگذارد.
 
* حدود دو ماه قبل از فروپاشی رژیم، شورای انقلاب به طور سری تشکیل شده بود و شهید بهشتی به واسطه آن، شاخهٔ سازماندهی تظاهرات را تشکیل داده بودند و ما از طریق شهید بهشتی به طور خودکار به شورای انقلاب وصل شدیم. اما از روز ورود امام علنی شد. من در کمیته استقبال از امام بودم.
 
دفتر شورای عالی انقلاب تشکیل شد، من مسوول روابط عمومی شدم. به شهید بهشتی گفتم اتاق روابط عمومی کوچک است و صندلی نداریم! شهید بهشتی نگاهم کرد و گفت «تو خیلی پرتیا! ما داریم از اینجا ایران رو اداره می‌کنیم تو دنبال این هستی که اتاق کوچک است و صندلی ندارد!»
 
* مایلم با ذکر مثال شخصیت آقای بهشتی را برایتان توضیح بدهم، من مسوول فرهنگی دبیرخانه شورای انقلاب بودم، تمامی گزارش‌های ارگان‌های مربوط به فرهنگ از وزارت آموزش و پرورش و وزارت عالی تا مردم کوچه بازار را جمع می‌کردیم، تجزیه و تحلیل و خلاصه می‌کردیم، می‌رساندیم دست آقای بهشتی که رئیس شورای انقلاب بود. به همین منوال گزارشات اقتصادی، اجتماعی و... هم به آقای بهشتی می‌رسید. ما برای آقای بهشتی مصاحبه مطبوعاتی هماهنگ می‌کردیم، یکی از نکات جالب این بود که خبرنگار انگلیسی، انگلیسی می‌پرسید، آقای بهشتی انگلیسی جواب می‌داد، آلمانی می‌پرسیدند، آلمانی جواب می‌داد، عربی پرسیدند، عربی جواب داد، خبرنگاران ایرانی هم که فارسی می‌پرسیدند جواب می‌داد! خلاصه کار به جایی رسید که خبرنگاران اعتراض کردند که لطفا به یک زبان صحبت کنید. هنوز هم کسی نداریم که چنین تسلطی داشته باشد. یعنی یک روحانی که رئیس شورای انقلاب بود، با حرف زدنش کاری کرد که خبرنگاران داخلی و خارجی کم آوردند.
 
* بعد دیگر که ویژگی خاص و استثنایی ایشان بود، اخلاق ایشان بود. وقتی یک نفر از نظر علمی بالا‌ترین باشد، در راس قدرت هم باشد، چه حالتی پیدا می‌کند؟ بر‌ترین خصلت ایشان برتری فکری و نرم‌افزاری ایشان بود، در مواجهه با هر پدیدهٔ فکری، نرم و با فکر برخورد می‌کرد. به دور از هر گونه بداخلاقی یا برخورد سخت. برای مثال جوانی بود بنام بابک زهرایی که یک گروه ۷ ـ ۶ نفره داشت، در آن زمان یک بیانیه صادر کردند که «چرا انقلاب ظرف این چند ماه فلان پیشرفت را نکرده! چرا فلان وضعیت را داریم. اگر ما بودیم در یک شب مشکلات را حل می‌کردیم.» یک گروه نامشخص و گمنام ادعا کرد یک شبه کشور را سامان می‌دهیم! این خبر رسید به شهید بهشتی. ایشان گفتند: «خیلی خوب! برید بابک زهرایی رو پیدا کنید! بگید برنامه‌هاشو بنویسه، بیاد تو تلویزیون با هم صحبت کنیم.» بحث آزاد بین رئیس شورای انقلاب با بابک زهرایی گمنام ۳۲ -۳۱ ساله، پخش زنده هم می‌شد. مناظره انجام شد، ببینید چه تاثیری روی مردم گذاشت. دیدند که یک روحانی عالی‌مقام متواضعانه به حرف یک جوان گوش می‌دهد و پاسخ می‌دهد. خلاصه بابک زهرایی شد سوژه خنده مردم! «مدل‌های یک شبه بابک زهرایی» تکه کلام مردم شده بود. حالا اگر همین برخورد نرم با زهرایی نمی‌شد؟ یا به حرف زدن‌هایش ادامه می‌داد و مشکل درست می‌کرد و یا اگر هم برخورد سخت می‌شد تبدیل به یک قهرمان برای مخالفان می‌شد! همین شرایط برای توده‌ای‌ها و کمونیست‌ها هم فراهم بود. به کمونیست‌های ملحد حق داد که بیایند در تلویزیون بحث آزاد کنند. بحث آزاد بین آیت‌الله بهشتی، رئیس شورای انقلاب و کیانوری رئیس حزب توده و احسان طبری ایدئولوگ حزب توده برای مردم پخش زنده شد. واقعا هم اگر نکته‌ای می‌گفتند که درست بود، شهید بهشتی قبول می‌کرد و به کار می‌گرفت. شهید بهشتی می‌گفت: مسعود رجوی اگر التقاط نداشت به درد نخست‌وزیری می‌خورد.
 
شما‌ها اصلا می‌توانید باور کنید؟ همین الان در دانشگاه کسی می‌تواند به شما بسیجی‌ها بگوید من کمونیستم؟ چطور با او رفتار می‌کنید؟ ایشان قصد داشت که نشان دهد، فکر اسلامی و تئوری اسلامی بر‌تر است. ما باید از این طریق (برتری فکری) حکومت پیدا کنیم. با نشان دادن ضعف دیگر فکر‌ها و برتری اسلام و قرآن. از طریق برخورد نرم با جریان نرم. تا آخر عمرش هم پای این اعتقاد ایستاد و برخورد سخت نکرد.
 
* شما یک روز کاری آقای بهشتی را نگاه کنید، صبح در شورای عالی انقلاب به عنوان رئیس، جلسه با تمام سران کشور و مسوولان رده بالا، قانون تصویب می‌کردند، ملاقات‌های مختلف کاری داخلی و بین‌المللی داشتند و بقیه کارهای مربوط به شورای عالی انقلاب. بعد از شورای انقلاب، می‌رفت به دفتر حزب جمهوری، آنجا یک شخصیت حزبی قدر بود، دستورات حزبی می‌داد، اداره می‌کرد، در جلسات تخصصی حزب شرکت داشت، برای تدوین مانیفست انقلاب اسلامی و بعد از آن شب در صدا و سیما مناظره و بحث آزاد با افراد مختلف از جناح‌های مختلف. می‌توانید تصور کنید؟ آخه کی هست ایشان؟ حق بدید به دیگران که ایشان را درک نکنند! ببینید این رفتار ایشان چه تاثیری در جامعه می‌گذاشت؟ همه متوجه قدرت فکری ایشان که ناشی از برتری اسلام بود می‌شدند.
 
* شهید بهشتی حتی در مواجه با منافقین هم همین‌گونه بودند. منافقین دیگر خیلی رسوخ کرده بودند، در مدارس، دانشگاه‌ها و حتی مساجد. نشریه مجاهد چاپ می‌کردند، بسیاری از جوانان دانشجو و محصل را اغفال کرده بودند. هر چه ما به آقای بهشتی می‌گفتیم: «بابا مملکت را بردن اینا!» می‌گفت: «بالاخره فکر را باید با فکر جواب داد.»
 
* در آن زمان آقای بازرگان در تلویزیون، برنامه تفسیر قرآن داشتند. هفته‌ای یک ساعت می‌آمدند و تفسیر قرآن می‌گفتند. بعد از مدتی جو علیه ایشان شروع شد که صحبت‌هایش انحرافی و غلط است، نباید پخش شود، برنامه را جمع کنید و از این دست برخوردهای چکشی! اما شما ببینید برخورد شهید بهشتی را: به ایشان گفتند که آقا این برنامه را قطع کنید، آقای بهشتی یک جواب استثنایی دادند. توجه داشته باشید ایشان مسلما میزان انحراف این افراد را می‌شناخت و ایراداتشان را می‌دانست. ولی در جواب گفت: «برید یه آقایی هست در قم به نام آقای جوادی آملی، من می‌شناسمش، برید ایشون رو از قم بیارید، نیم ساعت برنامه آقای بازرگان را پخش کنید، نیم ساعت بعد آن برنامه آقای آملی را پخش کنید.» ببینید چقدر منطقی برخورد می‌کرد ایشان! ولی متاسفانه صدا و سیما با بهانه‌جویی و زحمت ندادن به خودشان، با حذف برنامه آقای بازرگان صورت مساله را پاک کرد.
 
اما خاطره دوم که بسیار جالب‌تر است، مربوط به سیاست خارجه است. ایشان معمولا ناهار خود را از منزل می‌آورد. اگر هم ناهار نیاورده بود، غذاهای ساده‌ای مثل نان، و ماست و حلوا ارده و... تهیه می‌کردیم و دور هم می‌خوردیم. یک روز ایشان با سفیر آلمان قرار داشتند، که از قضا سفیر آلمان وقت ناهار آمد، شهید بهشتی دعوتش کرد به اینکه با ما ناهار بخورد. ناهار هم‌‌ همان نان و ماست و حلوا ارده و... بود. بحث بر سر تحریم‌هایی بود که در آن اوائل از طرف آمریکا و اروپا اتخاذ شده بود. سفیر آلمان آمد. شهید بهشتی شروع کردند به آلمانی با ایشان صحبت کردن و احوالپرسی. از‌‌ همان غذا‌ها به آقای سفیر تعارف کردند. سفیر آلمان بسیار متعجب شده بود از غذای ما. شهید بهشتی به او گفت: «ببین شما هر چقدر هم که ما را تحریم کنید، ما با همین غذاهایی که خودمون تولید می‌کنیم، سیر می‌شویم. ولی حرف زور قبول نمی‌کنیم.»
 
شما ببینید‌‌ همان اول انقلاب که ما هیچ جرمی مرتکب نشده‌ایم، جز اینکه انقلاب کرده‌ایم، آلمان با اینکه برای نیروگاه هسته‌ای قرارداد داشت، ولی حاضر به ساختن نیروگاه نمی‌شد. باور کنید من ۳۰ سال دیپلمات این کشورم! تا حالا همچنین رفتاری حرف‌هایی در رابطه با یک خارجی ندیده‌ام!
 
* شهید بهشتی معتقد بودند روحانیت نباید در راس کارهای اجرایی قرار بگیرد، اعتقاد داشتند روحانیت باید در زمینه‌های فکری در راس باشد، نه در زمینه اجرایی، یا در حوزه‌های تخصصی روحانیت. در نتیجه اولویت با غیرروحانیون بود. حالا در آن زمان، از بین دکتر‌ها و مهندس‌ها مذهبی‌ترین‌ها، همین امثال بازرگان و سحابی و... بودند که هم وجهه دینی داشتند و هم اسم و رسم. شهید بهشتی و امام کم و کسری‌های آن‌ها را می‌دانستند اما کس دیگری نبود. بازهم خاطره‌ای یادم افتاد. در زمان دولت موقت و دولت اول آقای مهدوی کنی (کابینه‌ای که بعد از استعفای دولت موقت، تا استقرار دولت بنی‌صدر زمام کشور را در دست داشت. البته نفوذ شهید بهشتی در این دوره بسیار بالا بود.) آقای دکتر شکوهی، وزیر آموزش و پرورش بودند. او هم مانند بازرگان بود. معلمان و فرهنگیان انقلابی رابطه خوبی با ایشان نداشتند. پس از استعفای دولت موقت، من این رابطهٔ نامناسب را به شهید بهشتی گزارش دادم. کار بالا گرفت. چندین جا تحصن و تظاهرات علیه دکتر شکوهی صورت گرفته بود. و من هم هر بار به آقای بهشتی گزارش دادم و گفتم که فرهنگیان خواستار عزل ایشان هستند. شهید بهشتی هم قبول داشتند که دکتر شکوهی به وزیر آموزش و پرورش انقلاب نمی‌خورد. شهید بهشتی به من - با توجه به سابقه معلمی و حضور در آموزش و پرورش - گفت به نظرت چه کار کنیم؟ گفتم: وزیر را عوض کنیم! گفت: خوب کی را داریم؟! گفتم: «آقای رجایی!» شهید بهشتی آقای رجایی را می‌شناخت. کمی فکر کرد. گفت: «آخه اون که تجربه مدیریت نداره، خیلی آدم خوبیه، ولی نمی‌دونم بتونه یا نه؟» گفتم: «من توی این مدت که با ایشون کار می‌کردم، متوجه شدم قدرت کافی دارد. خیلی قوی هستند، ظرفیت بالایی دارد.» گفت: «من هم اینو احساس کردم ولی نمی‌دونم از پسش برمیاد یا نه؟» گفتم «به هر حال اگر می‌خواهید قضیه بخوابه، ایشون که یک چهره انقلابی هست رو بگذارید.» آقای بهشتی کمی فکر کرد و قبول کرد ولی در ابتدای کار شهید رجایی را به عنوان کفیل (سرپرست) وزارتخانه تعیین کردند که ببینند قدرت ادارهٔ وزارت آموزش و پرورش را دارد یا نه. خوب شهید رجایی هم عضو نهضت آزادی بود، ولی در عین حال شخصیت انقلابی هم بود. یعنی نهضت آزادی از افراد یکدست تشکیل نشده بود. بعد از اینکه رجایی، کفالت را بر عهده گرفت و توان خودش را نشان داد، شهید بهشتی پیدا کرد آن شخصیت دانشگاهی و انقلابی مناسب را، در نتیجه با تمام توان با بنی‌صدر جنگید تا شهید رجایی را به مقام نخست‌وزیری برساند. و نخست‌وزیری شد که دمار از روزگار بنی‌صدر درآورد. بنی‌صدر را خورد کرد.
 
ایشان واقعا مانند کوه با صلابت بودند. پس ببینید در اوائل انقلاب، با توجه به نظر حضرت امام و شهید بهشتی مبنی بر عدم استفاده از روحانیون در راس امور اجرایی، بهترین افراد شناخته شده موجود، همین افراد نهضت آزادی بودند، اما وقتی که شخصیت غیرروحانی ولی با ویژگی‌های انقلابی و توان اجرایی پیدا می‌شد، به شدت مورد حمایت قرار می‌گرفت.
 
* یک خاطره دیگر هم برایتان تعریف کنم. زمانی که انحرافات بنی‌صدر مشخص شد، آقای بهشتی بنده و آقای دعایی را به موسسه اطلاعات فرستادند، و خواستند که فضا را برای مردم روشن کنیم. حدود اسفندماه ۱۳۵۹ بود. من یک ویژه‌نامه تهیه کردم با عنوان «بنی صدر، قبل از ریاست‌جمهوری، بعد از ریاست‌جمهوری» مواضع شاخص ایشان، قبل از ریاست جمهوری را گذاشتیم کنار مواضع بعد از ریاست‌جمهوری بدون هیچ‌گونه تفسیر و یا تحلیلی. روی جلد هم به صورت یک نگاتیو، عکس‌های قبل از رئیس‌جمهور شدنش که اکثرا با روحانیون بود، و عکس‌های زمان رئیس‌جمهوری که با منافقین بود، قراردادیم. این ویژه‌نامه به شدت موثر واقع شد، طوری که خود بنی‌صدر در سخنرانی ۱۴ اسفند در دانشگاه تهران، در جمع هوادارانش، این ویژه‌نامه را نشان داد و گفت ببینید، طوری دارند علیه رئیس‌جمهور شما فشار می‌آورند و توطئه می‌کنند و می‌خواهند من را منافق جلوه دهند... که اتفاقا این افراد، از نزدیکان شهید بهشتی‌اند و در دبیرخانه شورای انقلاب فعالند...
 
هنوز هم بنی‌صدر فکر می‌کند، من این ویژه‌نامه را با دستور شهید بهشتی انتشار دادم، در حالی که به صلاحدید خودم بود. البته بعدا شهید بهشتی در مورد این ویژه‌نامه گفت: «به نوبری بگویید، زدی تو خال!»
 
* اجازه بدهید بحث را (باز هم) با بیان یک خاطره تمام کنم: انفجار دفتر حزب جمهوری و شهادت دکتر بهشتی درست زمانی رخ داد که بنده قصد ازدواج داشتم، قرار بود آقای بهشتی هماهنگ کنند که ما برای عقد خدمت حضرت امام مشرف شویم. منتها آقای بهشتی شهید شد و امام هم عزادار ایشان شدند، دیگر امکانش نبود که به ایشان مراجعه کنیم. یکی از دوستان (آقای دعایی) پیشنهاد کردند به عیادت آقای خامنه‌ای که در بیمارستان بودند و از ماجراهای بیرون خبر نداشتند، برویم و از ایشان بخواهیم خطبه عقد بخواند. ما هم قبول کردیم. رفتیم بیمارستان و ایشان هم با حال نزارشان به همراه شهید محلاتی خطبه عقد ما را خواندند. ما نمی‌دانستیم که ایشان رهبر می‌شوند، خلاصه از آن رهبر به این رهبر مراجعه کردیم.